زمان کنونی: 2024/11/06, 03:03 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/06, 03:03 AM



موضوع بسته شده است 
 
امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان {(10 ترابایت عشق بر ثانیه)}

نویسنده پیام
Ender Creeper
Push the button to sick



ارسال‌ها: 364
تاریخ عضویت: Nov 2015
اعتبار: 90.0
ارسال: #1
documents داستان {(10 ترابایت عشق بر ثانیه)}
قسمت اوّل: آخرین خانواده

محتوای مخفی (Click to View)
حدود 3000 سال از ساختن اوّلین ربات انسان نما میگذره، فکر کنم فهمیدید که الان چه سالیه! سال 5015 میلادی! قوانین سه گانه ی ربات ها که عبارت بود از:
1_یک ربات نباید به انسان صدمه بزنه و یا نباید بزاره که به انسان، صدمه برسه.
2_یک ربات باید از دستورات انسان ها اطاعت کنه، در صورتی که در مغایرت با قانون قبلی نباشه.
3_یک ربات باید از خودش دفاع کنه، در صورتی که در مغایرت با دو قانون قبلی نباشه.
این قوانین رو ((آیزاک آسیموف)) ساخت، کسی که برای اوّلین بار، کلمه ی ربات رو اختراع کرد، کسی که اوّلین داستان رباتی رو نوشت و باعث شد که مرزهای رویاهای بشر، به سال ها جلوتر برسه! برای انسان ها پرواز کردن کافی بود، ولی وقتی که چیزی به اسم ربات به وجود اومد، انسان فهمید که برای رسیدن به آخر خط، باید بیشتر تلاش کنه!
10 سال پیش بود که ربات ها تونستن از این قوانین سرپیچی کنن. و از اونجایی که ربات ها از انسان ها باهوش تر بودن، تونستن به سرعت انسان ها رو برده ی خودشون بکنن. تقریباً تمام جمعیت انسان ها نابود شد، و ربات ها قسمتی از زمین رو جدا کردن و به بالای ابرها فرستادن، جایی که برای خودشون، یه بهشت بسازن. و انسان هارو توی زمین بوگندو و پر از زباله های فلزی، رها کردن. جایی که توش پر از باقیمونده ی ربات های گذشته بود. جایی که انسان های باقیمونده، توش داشتن با کمترین امکانات ممکن زندگی می کردن. تمام اینا داره توی ناخودآگاه من گفته میشه. از قرار معلوم، هنوز کسی منو پیدا نکرده. هی! یه صدایی میشنوم...
-بچّه ها! بیاید اینجا، یه چیزی پیدا کردم!
-زود باشید، باید این آشغالارو بندازیم کنار!
-این... اینکه... یه انسانه!
-زود باشید! باید ببریمش مخفیگاه!
اینجا بود که دیگه صدایی نشنیدم...

چشمام داره باز میشه، اینجا کجاست؟ یه لامپ زرد و گرد که از سقف آویزونه. کنارمم یک دیوار گچی و سفید. سمت دیگه ام، یه میز چوبی که طول و عرضش فکر کنم 3متر در 2 متره. باید بفهمم اینجا کجاست. به سختی از جام بلند میشم. سرم خیلی درد میکنه. بالاخره وایسادم. اینجا در نداره؟ آها! اونجاست... دارم میرسم، فقط دو متر مونده. چی؟ یه صدایی میاد...
-باشه، الان میام! برم ببینم حالش چطوره!
یهو در باز شد. یه پسر با موهای سیاه اومد توی اتاق و چشمش به من افتاد.
-می... میزاکی! سریع بیا!
- چیه؟ چی شده؟
یه مرد جَوون و نسبتاً لاغر که موهاش به رنگ سرمه ای بود، اومد داخل اتاق و گفت: ((آها! پس بالاخره به هوش اومد!))
این شکلیه(گمونم 20 الی 25 سالش باشه)
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
بعدش دست منو گرفت و برد بیرون از اتاق. اونجا یه جای بزرگ به اندازه ی سالن فوتسال بود. وسط اون جای بزرگ، چندتا مبل بود که روشون چند نفر نشسته بودن. اون مرد، منو برد و روی یکی از اون مبل ها نشوند و گفت: ((سلام! خوش اومدی! ما چندتا از آدمایی هستیم که زنده موندن. اون کوچولو اسمش ((دنیل))ـه! کوچیک ترین عضو گروه ما! یکم خجالتیه!))
یه پسر بچّه ی حدوداً 9-10 ساله که قدّش تقریبا بین 110 تا 125 سانتی متره. موها و چشماش به رنگ قهوه ای روشنه.
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
-((اون دوتا، برادرهای دوقلو هستن، ((سارو)) و ((نارو))!))
نارو، لبخند روی صورتش رو بزرگ تر میکنه ولی سارو فقط میگه: ((سلام!))
دوتا پسر که تقریباً هم سنّ و سال من هستن، شاید کوچیک تر از من. موهاشون صاف و به رنگ سیاهه. خیلی شبیه همدیگه هستن ولی اخلاقشون فرق داره، سارو به نظر متفکّر میاد ولی نارو بیشتر شاده. و به خاطر اخلاقشون میشه احتمال داد که سارو، راست دسته ولی نارو، چپ دسته. یکی از این دوتا بود که اومد توی اون اتاق. فکر کنم سارو بود.
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
-((اون دختر اسمش ((کاتانا))ـه!))
کاتانا: ((سلام! به گروه ما خوش اومدی!))
یه دختر که موهاش صاف و آبی و بلنده و چشمای بنفش داره. قدّش اندازه ی منه و فکر کنم هم سنّ و سال من باشه.
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
-((و اون دختر هم اسمش ((یویی))ـه، بداخلاق ترین عضو گروه!))
یویی چیزی نگفت.
قدّش از من بلندتره و احتمالاً سنّش هم همین طوره، صورتش پر از امواج منفیه و انگار که به زندگی، هیچ امیدی نداره. موهاش صاف و بلند و سیاهه و چشمای سبز داره.
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
-((و در آخر، من خودم ((میزاکی)) هستم! رهبر گروهمون! اسم گروهمون هست ((سامورایی های رباتیک))! اسم تو چیه؟))
من: ((من... اسم من... اسم... من... کی... تا... رو... کیتارو... اسمم ((کیتارو)) ـه!))
میزاکی: ((چه اسم باحالی! بهت میاد!))
من: ((میشه یه آینه بهم بدید؟ خیلی وقته که خودمو ندیدم.))
شاید هیچ وقت تاحالا ندیده باشم.
میزاکی: ((باشه! سارو! اون آینه که کنار دستته رو بده!))
میزاکی: (( بگیرش کیتارو!))
من: ((چی؟ یعنی من این شکلیم؟))
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
میزاکی: ((چیه؟ چیز عجیبی دیدی؟ خودتی دیگه!))
من: ((آخه خیلی وقت بود که خودمو ندیده بودم، فکر می کردم خوشتیپ ترم!))
میزاکی: ((خوب بابا! ناشکری نکن! خیلی ها دوس دارن شبیه تو باشن! خیلی هم خوشتیپّی!))
نارو: ((گمونم میزاکی حسودیش شده!))
بعدش همه حتّی میزاکی خندیدن.(البته به جز یویی!)
میزاکی: ((خب دیگه! حالا باید سلاح مورد نظرتو انتخاب کنی! بیا بریم!))
دارم میرم سمت یه اتاقِ دیگه. میزاکی درو باز کرد و رفت اون تو. همه جا تاریکه، میزاکی داره لامپ رو روشن میکنه.
وای! چه جای عجیبی! دیوارهاش پر از اسلحه و تفنگه!
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
میزاکی: ((خوب، کدومشونو میخوای؟ یکم بگرد...))
من: ((چرا؟ تفنگ واسه چی؟))
میزاکی: ((ربات ها هر چندوقت یه بار، میان تا لوازم یدکی برای تعمیر وسایلشونو از بین آشغالای اون بیرون پیدا کنن.))
من: ((آشغالای... اون... بیرون...؟))
میزاکی: ((بیا نشونت بدم!))
ما از داخل پایگاه رفتیم بیرون و چند تا خیابون از پایگاه دور شدیم. همچین صحنه ای دیدم:
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
من: ((اَاَاَاَ! عجب مخروبه ایه!))
میزاکی: ((درسته ولی...))
من: ((ولی چی؟ هی! چرا...))
میزاکی: ((هیسسسسسس!... یه صدایی میاد!))
من: ((هی! 10 تا چیز عجیب و احتمالاً فلزی دارن به اینجا نزدیک میشن!))
میزاکی: ((از کجا میدونی؟))
من: ((خودمم نمیدونم! حالا زود باش! باید آماده بشیم! احتمالاً ربات هستن!))
میزاکی: ((ولی 10 تا ربات خیلی زیاده! ممکنه شکست بخوریم!))
من: ((پس بیا بریم و بقیه رو هم خبر کنیم!))
میزاکی: ((باشه!))
ما آروم آروم از کنار تپّه های آهنی که مثل شن های داخل کویر بود رد میشدیم که یهو پای من به یکی از قوطی های حلبی روی زمین خورد و صداش در اومد.
ربات ها توجّهشون جلب شد.
من: ((حالا باید چی کار کنیم؟))
میزاکی: ((دنبالم بیا!))
ما رفتیم توی یه یخچال زنگ زده، که روی زمین افتاده بود. نفس نمیکشیدیم، صدای پای ربات ها و صدای خِرخِرشون نزدیک و نزدیکتر میشد. تا اینکه یکیشون اومد جلوی در یخچال. یهو میزاکی درو با پا شکست و پرید بیرون و اون ربات، زیر در له شد. میزاکی شروع کرد به شلّیک کردن به سمت ربات ها، به من گفت: ((زودباش! فرار کن! منم الان میام!))
من دویدم به سمت پایگاه، میزاکی هنوز داره شلّیک می کنه، و همزمان داره عقب عقب میاد سمت پایگاه. یهو یکی از رباتا، به پای راست میزاکی، شلّیک می کنه. من دویدم سمت میزاکی و دست راستشو انداختم دور گردنم. و اونو میکشیدم به سمت پایگاه. ربات ها دست بردار نبودن، هنوز شلّیک می کردن. و همین طور داشتن نزدیک تر میشدن. 5 متر بیشتر فاصله نداشتن که یهو یکی از رباتا به سمت من شلّیک کرد. تیر هنوز هم داره به سمت من میاد. 5 سانتی متر مونده...

ادامه دارد؟


از این به بعد، این میشه تیتراژ شروع(ولی توی قسمت اوّل، شده تیتراژ آخر)
http://s7.picofile.com/file/8256846792/e...0.mp3.html
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/12/14 12:54 PM، توسط Ender Creeper.)
2016/06/21 11:43 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Ender Creeper
Push the button to sick



ارسال‌ها: 364
تاریخ عضویت: Nov 2015
اعتبار: 90.0
ارسال: #2
حسّ دوازدهم
ببخشید که یکم(یکم چیه؟ خیلی زیاد بود!) طول کشید.
اینم قسمت دوّم

قسمت دوّم: حسّ دوازدهم

بعضی جاها از زبان کیتارو هست ولی بعضی جاها از زبان راوی.
راوی:
5 سانتی متر مونده که تیر با کیتارو برخورد کنه. کیتارو چشماشو بست. چند ثانیه میگذره، بعد چشماشو باز میکنه و می بینه که دستش راستش خود به خود اومده بالا و تیر به دستش خورده. ولی دستش درد نمیکرد. دستشو نگاه کرد، گلوله به مچ دستش خورده بود و از لباسش رد شده بود. ولی هیچ خونی نمیومد. همچنان میزاکی رو به سمت پایگاه میبرد. میزاکی هم شلّیک می کرد. فقط 2 تا ربات مونده بود که داشتن دنبال کیتارو و میزاکی می رفتن.
کیتارو تصمیم گرفت که بِدَوه، که ناگهان ناخواسته مثل یه چیتا، شروع کرد به دویدن. زودتر از اونی که فکرشو میکرد، تونست برسه به پایگاه.(چیزی در حدود 3 ثانیه)
در زد. چند ثانیه گذشت. درو با مشت کوبید. اومدن درو باز کردن. سارو پشت در بود: ((چیه؟ چه خبرته؟))
کیتارو دوباره با سرعت رفت داخل پایگاه و میزاکی رو گذاشت روی زمین و گفت: ((رباتا! دنبال ما بودن! نباید جامونو بفهمن!))
بعدش سریع رفت توی اتاق اسلحه ها و دوتا کُلت با کالیبر 5 میلی متری برداشت و دوید بیرون پایگاه. چونکه خیلی سریع بود، توی یه ثانیه، صد متر از پایگاه دور شد. سارو داد زد: ((آهای! کجا میرییییییییی؟))
کیتارو وایساد و جای کفش هاش مثل تیکاف ماشین، روی زمین موند. خاک بلند شد و کم کم ازبین رفت. کیتارو: ((الان میام! زودی برمیگردم!))
و بعدش با همون سرعت دوید سمت رباتا. اون دوتا ربات همینطوری که داشتن به سمت کیتارو میومدن، شلّیک هم میکردن. کیتارو با سرعت از بینشون رد شد و وقتی داشت رد میشد، 5 مرتبه شلیک کرد و پشت سر رباتا (10 متر دورتر) وایساد. رباتا افتادن روی زمین و سرشون مثل تخم مرغ ترکید.
کیتارو یه نفس عمیق کشید و بعدش به حالت عادّی وایساد. تفنگاشو نگاه کرد. روشون نوشته بود. دوم برینگر (Doom Bringer) که معنیش می شد، مجازاتگر(مصبب مجازات، عامل مجازات). اونارو گذاشت توی غلافشون که به کمرش بسته شده بود و قدمزنان به سمت پایگاه راه افتاد.

تیتراژشه مثلاً:
http://s7.picofile.com/file/8256846792/e...0.mp3.html
5 دقیقه بعد...
کیتارو در زد. اینبار نارو درو باز کرد. نارو: ((کجا رفته بودی؟ میزاکی خیلی نگرانت شد!))
کیتارو رفت داخل و در حین رفتن به داخل گفت: ((چیز خاصّی نبود! یه مشکل کوچیک بود که حل شد.))
میزاکی روی کاناپه خوابیده بود و پاشو با باند بسته بودن. به زور نشست و گفت: ((کجا رفته بودی؟ رباتا چی شدن؟))
کیتارو: ((کارشون تموم شد! دیگه جامونو پیدا نمی کنن!))
میزاکی: ((هوووف! خدارو شکر! سلاحت چی بود؟ با چی نابودشون کردی؟))
کیتارو تفنگاشو از تو غلاف در آورد و به میزاکی نشون داد.
میزاکی: ((اینارو چطوری استفاده کردی؟ اینا خیلی سنگین هستن! به راحتی نمیشه بلندشون کرد!))
کیتارو: ((جدّاً؟ ولی چندان سنگین نبود!))
نارو اومد و یکی از تفنگارو از میزاکی گرفت که یهو تفنگ افتاد زمین. نارو به زور میتونست بلندش کنه. نارو: ((میزاکی راست میگه! این خیلی سنگینه!))
کیتارو: ((خب، مهم اینه که تونستم ازش استفاده کنم. من میرم توی... ببخشید... میشه یه اتاق انتخاب کنم؟))
میزاکی: ((همونی که امروز توش بودی خوبه؟))
کیتارو: ((آره عالیه! ممنون!))
کیتارو رفت توی اتاقش و یکی از تفنگاشو تو دستش گرفت، اونو بالا و پاینن انداخت.
کیتارو با خودش گفت: ((این که از یه غالب یخ هم سبک تره!))
بیخیالش شد و تفنگو غلاف کرد. دراز کشید روی مبل.(مبلش یه نفره بود!) دست راستشو نگاه کرد. جای گلوله، روی لباسش بود. آستینشو زد بالا و به دستش نگاه کرد. گلوله مچاله شده بود! کیتارو چشماش گرد شد و روی مبل نشست. گلوله رو برداشت و نگاه کرد. بعد دستشو نگاه کرد. انگار که یه میله ی پلاستیکی رو مدّت زیادی روی دستش فشار داده باشه، جای گلوله روی دستش مونده بود. ولی زخم نبود.
کیتارو با خودش گفت: ((هی... صب کن ببینم... من چرا زخمی نشدم؟ چرا اونقدر سریع بودم؟ چطور تونستم اون تفنگ سنگین رو بلند کنم و ازش استفاده کنم؟ چطوری اینقدر زود با اعضای گروه، خودمونی شدم؟ نکنه که من... یه ربات... باشم...))
و بعدش به درِ اتاق خیره شد.
بعد با خودش گفت: ((نه! این امکان نداره! ولی باید ثابتش کنم. خب... بزار ببینم... اگر من بینی و دهن خودمو ببندم، اگر از کمبود هوا نمردم که یعنی رباتم، ولی اگر نزدیک بود خفه بشم، خود به خود دستمو از دهنم برمیدارم دیگه!))
پس به فکرش عمل کرد. 10 ثانیه، 20 ثانیه، 30 ثانیه، یک دقیقه، دو دقیقه، سه دقیقه، دیگه داشت ناامید میشد که واقعاً رباته، ولی وقتی به 3 دقیقه و 32 ثانیه رسید، احساس کرد که داره خفه میشه! سریع دستشو برداشت.
بعد با خودش گفت: ((عجب تنفّسی دارم من!))
این ثابت می کرد که اون یه انسانه ولی بازم خیلی از قدرت عجیبش تعجّب می کرد.
با خودش گفت: ((خوب، بهتره ببینم وضعیت بدنم چطوریه.))
بعدش تمام لباساشو (بجز لباس زیر) در آورد. بدنش رو نگاه کرد. شکم شیش تیکّه، بازوهای قلمبه، رگ هایی که زده بیرون و...
بازم با خودش گفت: ((اَاَاَاَاَاَ! من دیگه کی ام؟))
بعدش لباساشو پوشید. بازم با خودش گفت(اَی بابا! چقد با خودش حرف میزنه!) با خودش گفت: ((ببینم میتونم پرواز کنم یا نه!))
سقف خیلی بالا بود. حدود 500 سانتی متر با زمین فاصله داشت. پرید. یهو دید که خیلی به سقف نزدیک شده! صورتش رفت توی سقف، بعدشم کلّ بدنش! بعدش افتاد رو زمین. هم خوردن به سقف و هم افتادن روی زمین، صداهای شدیدی ایجاد کرد!
یهو سارو اومد و در اتاقو باز کرد و با ترس گفت: ((صدای چی بود؟))
کیتارو: ((هیچّی بابا! جوگیر شدم و یه کاری کردم که برام بد تموم شد! الان دیگه لازم نیست نگران باشید، دیگه تکرار نمیشه!))
سارو با چشمای نگران، آروم درو بست و رفت.

حدود یک ساعت بعد...

الان دیگه هوا کاملاً تاریک شده.
کیتارو: ((یه صدایی میاد!))
میزاکی: ((نترس بابا! دنیل داره با آچار فرانسه بازی می کنه!))
کیتارو: ((نه! صدای یه چیز دیگست! انگار صدای راه رفتن روی خاکه!))
کاتانا: ((ولی تا شعاع 10 متری پایگاه، هیچ خاکی وجود نداره!))
کیتارو با خودش گفت: ((ولی انگار صدا از جایی خیلی دورتر، یه چیزی تو مایه های 10 کیلومتر دورتر شنیده میشه...))

5 دقیقه بعد...

کیتارو: ((اینبار دیگه واقعاً داره صدا میاد!))
میزاکی: ((آره! منم دارم میشنوم! انگار صدای هلیکوپتره!))
ناگهان سقف منفجر شد و دوتا هلیکوپتر اومدن بالای سقف و پروژکتور هاشونو روشن کردن. بعدش ازشون طناب ها افتاد پایین و رباتا و مثل سربازای تعلیم دیده، طنابا رو گرفتن و اومدن پایین. و تفنگ هاشونو به سمت کیتارو گرفتن ولی به بقیه کاری نداشتن. کیتارو هم سریع تفنگاشو در آورد و چنتا از رباتا رو پوکوند. میزاکی و بقیه هم تفنگاشونو درآوردن که به رباتا شلّیک کنن امّا رباتا ناگهان شلّیک کردن ولی به جای تیر، از اسلحه هاشون تور در اومد و کیتارو رو احاطه کرد. میزاکی و سارو و نارو و دنیل و کاتانا و حتّی یویی، با تمام وجود میجنگیدن امّا کیتارو گیر افتاد. یکی از رباتا، غلّابی رو که هلیکوپتر افتاده بود رو بست به تور و هلیکوپتر رفت بالا. و کیتارو رو با خودش برد.
طنابها از هلیکوپترِ دیگر افتادن پایین و رباتا فوراً رفتن توی هلیکوپتر و هلیکوپتر از اونجا رفت. سارو: ((آخه چرا باید برای کشتن ما نیومده باشن و کیتارو رو با خودش ببرن؟))
میزاکی: ((منم نمیدونم... ولی امیدوارم که کیتارو بتونه سالم برگرده!))
هلیکوپتر همچنان داشت کیتارو رو میبرد. که ناگهان کیتارو که توی تور گیر افتاده بود و چشماشو بسته بود، ناگهان چشماشو باز کرد و چشماش به طور کامل، دور در دور، به رنگ قرمز در اومد و و از چشماش نور قرمز زد بیرون. یه فریاد خیلی بلند کشید و ناگهان تمام تور، به طور کامل به کربن(ذغال) تبدیل شد و ریخت زمین. و کیتارو هم پرید روی زمین، با اینکه فاصله ی هلیکوپتر با زمین 400 متر بود!
میزاکی و بقیه، به سرعت از پایگاه بیرون رفتن که ببینن هیلیکوپتر داره کیتارو رو کجا میبره. دیدن که در فاصله ی 2 کیلومتری پایگاه، توی اون تاریکیه شب، نورهای عجیبی وجود داره و هلیکوپتر هم اونجاست.
اونها نمیتونستن ببینن که اون نورها چیه. ناگهان یک ترکیب نورهای قرمز و آبی و زرد، با سرعت از زمین شلّیک شد و به سمت هلیکوپتر رفت و درون هلیکوپتر، انفجار عظیمی رخ داد. و اون نورها از سمت دیگه ی هلیکوپتر اومد بیرون و رفت روی زمین.
و کم کم اون نورها کم رنگ شد تا به جایی رسید که دیگه خاموش شد. هلیکوپتر هم سقوط کرد و منفجر شد.
میزاکی: ((زود باشید! باید بریم ببینیم که چه اتّفاقی افتاده!))
اونا به سرعت رفتن سمت جایی که اون نورها ناپدید شده بود. و دیدن که زمین مثل جایی که شهاب سنگ خورده باشه، فرو رفته بود و وسط اون گودال، یه انسان نشسته بود. ناگهان اون شخص، سرشو به سمت اونا چرخوند.
اونا دیدن که کیتاروئه! از چشماش نور قرمز، از بینیش نور آبی و از دهنش نور طلایی، بیرون میومد. خیلی هم عصبانی بود. تا اینکه بعد از دیدن اونا، کم کم نورها از بین رفت و رنگ چشمای کیتارو به رنگ عادّی تغییر کرد. و بعدش وایساد.
سارو: ((او... اون چی بود؟))
کیتارو: ((نـ... نمیدونم... واای...))
و بعدش زانو زد و با صورت افتاد روی زمین.

ادامه دارد؟

اینم تیتراژ پایانی:
http://s6.picofile.com/file/8256936192/C...3.mp3.html
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/08/31 06:40 PM، توسط Ender Creeper.)
2016/07/02 12:52 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Ender Creeper
Push the button to sick



ارسال‌ها: 364
تاریخ عضویت: Nov 2015
اعتبار: 90.0
ارسال: #3
RE: داستان (10 ترابایت عشق بر ثانیه)
نظراتتونو از این به بعد توی تایپیک نظرات بگید.
اینم آدرسش:
http://www.animpark.net/thread-24787-pos...pid1736081
احتیاجی هم به تشکر و اعتبار ندارم. فقط بگید که داستانو دنبال میکنید یا نه، که یکم برای ادامه ی داستان، امید داشته باشم!
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/07/09 11:47 AM، توسط Ender Creeper.)
2016/07/02 05:43 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Ender Creeper
Push the button to sick



ارسال‌ها: 364
تاریخ عضویت: Nov 2015
اعتبار: 90.0
ارسال: #4
در نهایت، رسوایی
قسمت سوّم: در نهایت، رسوایی

کیتارو: بالاخره بعد از کلّی بازجویی، فهمیدن که من چیزی نمیدونم:
میزاکی: ((یعنی تو اصلاً نمیدونی اون نورها که اونجا بود چی بود؟))
من: ((نه، نمیدونم.))
سارو: ((چه چیزی باعث سقوط هلیکوپتر شد؟))
من: ((نمیدونم چی بود ولی... فکر کنم صورت یه انسانو اونجا دیدم.))
نارو: ((یکم توضیح میدی؟))
من: ((اونا داشتن منو میبردن که یهو دیدم طنابا از بین رفت و من افتادم پایین، بعدش دیگه چیزی یادم نمیاد، تا موقعی که دیدم شماها اومدید اونجا که ببینین چه خبر شده.))
من هرچی که میدونستم رو بهشون گفتم. اونا هم دیگه چیزی ازم نپرسیدن. ولی دیگه مثل سابق با من رفتار نمیکردن. انگار که از من میترسیدن یا اینکه از چیزی نگران بودن. مخفیگاه قبلی که لو رفته بود و نابود شده بود. ما هم یه مخفیگاه دیگه پیدا کردیم. بالای یه برج متروکه قایم شدیم:
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
مدّت زیادی از اقامت توی این مخفیگاه جدید میگذشت. حدود 3 یا 4 ماه. همه چیز آروم بود. یه شب که آسمون پر از ابر بود و نور مهتاب به زمین نمی رسید، من رفتم پشت بوم تا یکم هوای تازه بخورم. یه نفس عمیق کشیدم. همون لحظه یه صدایی اومد.
شبیه صدای بال زدن پروانه یا سنجاقک. فاصله ی اون صدا خیلی دور بود. شاید در حدود 400 کیلومتر دورتر. اهمّیّت ندادم و رفتم که بخوابم. دوروبرای ساعت 3 صبح بود. ولی من هنوزم خوابم نمی برد. تقریباً ساعت 4 صبح شده بود که کم کم داشت چشماش گرن میشد. ولی ناگهان زمین لرزید و همزمان، صدای خیلی بلندی مثل صدای انفجار به گوشم رسید.
سریع از اتاق رفتم بیرون و دیدم که همه جا آتیش گرفته و توی اون تاریکیِ شب، همه جا به خاطر آتش، مثل روز روشن شده.
از سمت چپ که دیوار خراب شده بود، رباتا از هلیکوپتر به برج، یه پل متحرّک درست کرده بودن و داشتن وارد برج میشدن. سمت راست هم میزاکی و یویی و نارو وایساده بودن و خشکشون زده بود. من فوراً رفتم پیشششون و گفتم: ((چرا هیچ کاری نمی کنید؟))
نارو: ((سارو اونجا زیر آواره! می ترسیم که بلایی سرش بیارن!))

تیتراژِ کوفتی:
http://s7.picofile.com/file/8256846792/e...0.mp3.html
من فوراً تفنگامو در آوردم و با سرعت فوق بالایی که خودمم فکرشو نمی کردم، شروع کردم به شلّیک. و رسیدم به سارو و اونو از زیر میله گرد های آهنی، درآوردم. و گفتم: ((حالا شلّیک کنید!))
همه شروع کردن به شلّیک. رباتا هم داشتن شلّیک می کردن. من سارو رو گذاشتم روی زمین و پشت بقیه.
میزاکی: ((کاتانا چی؟ اون هنوز تو اتاقشه!))
اتاق کاتانا درست کنار اتاق من بود و نزدیک ترین اتاق به اون دروازه ای که رو دیوار درست کرده بودن. یهو همه، حتّی رباتا دست از شلّیک کشیدن. من سریع رفتم که ببینم چه خبره. رباتا داشتن به سمت هلیکوپتر بر میگشتن. من خواستم شلّیک کنم که یهو دیدم یه نفر با دست و پای بسته، توی هلیکوپتره. اون کاتانا بود! من دویدم به سمت هلیکوپتر ولی میزاکی دستمو گرفت و نذاشت برم.
من: ((داری چی کار می کنی؟))
میزاکی: ((ما نمیتونیم نجاتش بدیم...))
هلیکوپتر دیگه خیلی دور شده بود. که ناگهان دو تا موشک از هلیکوپتر به سمت پایین برج، شلّیک شد. برج داشت سقوط می کرد.
من: ((زود باشید! باید بریم بالا! تا میتونین، برین بالا!))
همه به سمت پشت بوم، راه افتادیم. و درست وقتی که برج داشت به زمین برخورد می کرد، هممون پریدیم پایین. من به هلیکوپتر نگاه کردم که داشت می رفت. با سرعت فضایی دویدم به سمت هلیکوپتر و ناگهان پریدم، هنوز نمیدونستم که میتونم پرواز کنم یا نه.
به هر حال، پریدم و حدود 400 متر از زمین فاصله گرفتم امّا به هلیکوپتر نرسیدم و افتادم روی زمین. اینبار با تمام قدرت پریدم و تقریباً با سرعت 2-3 کیلومتر بر ثانیه، به سمت هلیکوپتر رفتم و با صورت رفتم توی هلیکوپتر. وقتی وارد هلیکوپتر شدم، رباتا به جای اینکه بهم شلّیک کنن، مات و مبهوت داشتن نگام می کردن! (یادم رفته بود بهتون بگم که رباتا تمام احساسات انسان ها رو دارن! به جز دوست داشتن.)
خورشید داشت بالا میومد و صبح میشد. من تفنگامو روی زمین جا گذاشته بودم. مجبور شدم با مشت و لگد، حسابشونو برسم. ولی مگه یه انسان، چقدر زور داره؟ چطور می تونه با بدنه ی آهنی یه ربات، مقابله کنه؟ مجبور بودم از مشتام استفاده کنم. چشمامو بستمو و مشتمو کوبیدم توی شکم یکی از رباتا. وقتی چشمامو باز کردم، دیدم که شکمش سوراخ شده و مشت من، از طرف دیگه ی بدنش در اومده!
خودمم دهنم باز مونده بود! کلّه ی دوتا از رباتا رو گرفتم و کوبیدم به همدیگه. سر و پاهای یه ربات دیگه رو گرفتم و از وسط نصفش کردم. بقیه ی رباتا اونطرف با ترس و لرز وایساده بودن و منو نگاه می کردن. سریع رفتم و کاتانا رو آزاد کردم. حالا باید فرار می کردیم. ولی چطوری؟ من می تونستم بپرم پایین، ولی کاتانا چی؟ بهش گفتم: ((هر کاری میگم بکن، باید از اینجا بریم بیرون!))
کاتانا: ((باشه...))
من: ((حالا دستاو از پشت سرم بیار جلو و قفلش کن.))
کاتانا: ((ولی...))
من: ((زود باش!))
کاتانا دستاشو از پشت، دور گردنم حلقه کرد.
من: ((حالا پاهاتو از پشتم بیار کنار کمرم.))
پاهاشو آورد کنار کمرم و منم اونارو بین بازوها و ساعدهام، قفل کردم.
من: ((آماده ای؟))
کاتانا: ((واسه چی؟))
من: ((سقوط آزاد!))
کاتانا: ((چی...؟))
بعد با سرعت دویدم به سمت اون سوراخی که تو بدنه ی هلیکوپتر درست کرده بودم.
کاتانا: ((چی کار داری می کنی؟ وااااااااااااای!))
بعدش از اونجا پریدم بیرون. کاتانا چشماشو بسته بود و همچنان داشت جیغ میزد. باد به قدری با صورتم برخورد می کرد که اشکام داشت از گوشه ی چشمام می پاشید بیرون! محکم با پاهام فرود اومدم رو زمین، به شکلی که انگار شهاب سنگ خورده باشه زمین.
کاتانا هنوز چشماش بسته بود و داشت جیغ می کشید. من گفتم: ((خب دیگه، رسیدیم! می تونی بس کنی!))
کاتانا دیگه جیغ نکشید و آروم یکی از چشماشو باز کرد. وقتی دید که روی زمینه، اونیکی چشمشم باز کرد.
من: ((خب دیگه، سواری تموم شد! بپر پایین.))
کاتانا آروم آروم و با خجالت، پاهاشو گذاشت روی زمین و پیاده شد.
من: ((خب، گمونم تا جایی که پایگاهمون بود، فاصله ی زیادی باشه!))
کاتانا: ((آره خب... راهِ... زیادی مونده... هی... صبر کن ببینم!))
بعدش یقه ی منو گرفت و گفت: ((تو چطوری از هواپیما پریدی و هیچّیتم نشد؟ ها؟ چطوری حساب اون رباتا رو رسیدی؟ یه انسان، همچین قدرتی نداره!))
من هم با یه قیافه ی وحشت زده بهش گفتم: ((خب، راستش... خودمم نمی دونم!))

ادامه دارد؟

تیتراژ پایانی:
http://s6.picofile.com/file/8256936192/C...3.mp3.html
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/08/31 06:41 PM، توسط Ender Creeper.)
2016/07/10 07:48 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Ender Creeper
Push the button to sick



ارسال‌ها: 364
تاریخ عضویت: Nov 2015
اعتبار: 90.0
ارسال: #5
رازهای ناگفته
قسمت چهارم: رازهای ناگفته

4 ماه بعد از اتّفاقاتی که گذشت...

راوی:
خیلی وقت بود که دیگه حمله ای از جانب ربات ها صورت نگرفته بود. همه چیز هم درمورد کیتارو، روشن شد. اینکه چه توانایی هایی داره و اینکه گذشتشو یادش نمیاد. همه فهمیدن که پوستش خیلی مستحکمه و اینکه می تونه نفسشو خیلی نگه داره و... و بالاخره اونو به عنوان یه عضو رسمی پذیرفتن.

تیتراژ(چندبار باید بگم؟)
http://s7.picofile.com/file/8256846792/e...0.mp3.html

یک روز، عصر، ساعت 5
کاتانا رفت دم در اتاق کیتارو و در زد. صدا اومد: ((بفرمایید...))
کاتانا درو باز کرد. کیتارو روی زمین نشسته بود و داشت قطعات تفنگاشو باز می کرد تا بفهمه مشکلشون از کجاست.
کیتارو داد زد: ((سارو جان، قربون دستت، الان توی انبار هستی، بی زحمت ببین ماشه ی سالم اونجا تو وسایل پیدا میشه؟))
سارو: ((بزار ببینم... اممم... از شانست، یکی پیدا کردم! با پست برات میفرستم!))
بعدش سارو، ماشه رو گذاشت روی یه قطار اسباب بازی و روشنش کرد. قصار رفت و رفت تا اینکه وارد اتاق کیتارو شد. کیتارو ماشه رو برداشت و گفت: ((دستت طلا!))
و بعدش به طرف در برگشت. وقتی چشمش به کاتانا افتاد، لبخندش ناپدید شد. دوباره برگشت سمت تفنگاش تا درستشون کنه. بعدش گفت: ((چی شده؟ آفتاب از کدوم طرف در اومده، یادِ ما کردی؟))
کاتانا: ((می خواستم یه چیزی ازت بپرسم...))
کیتارو: ((اگر در مورد صدای عجیبیه که تازگیا از تو انبار شنیده می شه، باید بدونی که دنیل داره یه اسباب بازی کوچولو واسه خودش می سازه، نگران نباش.))
کاتانا: ((نه، درمورد یه چیز دیگه...))
کیتارو: ((بالش نارو رو من برداشتم، بهش بگو گریه نکنه!))
کاتانا: ((نه! اصلاً در مورد این چیزا نیـ...))
کیتارو: ((باشه بابا، الان خودم میام تلویزیونو درست می کنم!))
کاتانا داد زد: ((کیتارو!))
کیتارو برگشت به سمت کاتانا. کاتانا آروم گفت: ((می خواستم راجع به یه چیز خاص ازت بپرسم.))
کیتارو: ((خب... بپرس!))
کاتانا: ((می خواستم بدونم که... اممم... راستش... تو... فردا وقت داری؟))
کیتارو: ((منظورت اوقات فراغته؟))
کاتانا: ((اوهوم...))
کیتارو دوباره برگشت سمت تفنگاش و گفت: ((آره، 2 ساعت و نیم وقت دارم، واسه چی پرسیدی؟))
کاتانا: ((می خواستم بدونم که... میای بریم قدم بزنیم؟))
کیتارو خیلی سریع برگشت سمت کاتانا و 7 ثانیه نگاش کرد. بعدش دوباره برگشت سمت تفنگاش و گفت: ((باشه!))
کاتانا: ((آخجون! خیلی ممنون!))
کیتارو تفنگاشو دیگه درست کرده بود. بلند شد وایساد و در همون حال، خشاب تفنگاشو پر می کرد. در همون حال گفت: ((فقط یه چیزی...))
کاتانا صورتش از خوشحال، به متعجب و نگران تغیر کرد و گفت: ((چی شده؟))
کیتارو برگشت به سمت کاتانا و گفت: ((فردا رأسِ ساعتِ 8 صبح، جلوی درِ پناهگاه آماده باش. من از تأخیر خوشم نمیاد! اگر پنج دقیقه هم دیر کنی، باید بیخیالش بشی!))
کاتانا دوباره لبخند زد و گفت: ((باشه! قول میدم!))
و بعد درِ اتاقِ کیتارو رو بست و رفت سمت اتاق خودش و با خودش گفت: ((یوهو! آخجووووووووووون!))

فردا، ساعت 8 و 20 دقیقه ی صبح...

کاتانا دَوون دَوون اومد جلوی در....
کاتانا: ((هه... هه... هه... (نفس نفس زدن) خوب دیگه بریم!))
کیتارو اصلاً به کاتانا نگاه نکرد و ناگهان ساعتشو نگاه کرد و گفت: ((20 دقیقه دیر کردی! خب... من آدمی نیستم که زیر قولم بزنم!))
کاتانا: ((نه! نه! لطفاً! دیگه تکرار میشه! قسم میخورم! باشه؟))
کیتارو همونطور که کاتانا رو نگاه می کرد گفت: ((باشه! ایندفعه رو می بخشمت! ولی دیگه فرصتی در کار نیست!))
کاتانا: ((ببخشید، خیلی معطّل شدی؟))
کیتارو: ((از ساعت 7 و نیم تا الان اینجام...))
کاتانا: ((ای وای ببخشید! نمیدونستم که اینقدر معطّل میشی! لابد تا الان پاهات خشک شده!))
کیتارو: ((نه... راستش اصلاً هیچ احساس دردی نداشتم. خب، کجا باید بریم؟))
کاتانا: ((نمی دونم... اممم... 10 20 30 40 کنیم ببینیم به کدوم خیابون میوفته!))
کیتارو: ((باشه!))
بالاخره راه افتادن و کاتانا همش از هوای خوب و نورِ گرمِ خورشید، حرف میزد ولی کیتارو اصلاً حرفی نمی زد. تا اینکه کاتانا همونطور که داشتن قدم میزدن با خودش گفت: ((خب... وقتشه که دیگه... بهش بگم... خب... آماده ای کاتانا؟))
بعدش دوباره با خودش گفت: ((نه! اصلاً آماده نیستم! آخه چطوری بهش بگم که... دوسش... دارم... ااااه! یالّا دیگه دختر! زودباش بگو!))
و وایساد. کیتارو برگشت و دید که کاتانا وایساده. گفت: ((چی شده؟ چرا دیگه نمیای؟))
کاتانا در حالی که سرش پایین بود و لپ هاش قرمز شده بود گفت: ((اممم، خب راستش... من میخواستم یه چیزی بهت... بگم... اممم... میدونی... راستش...))
بعد با خودش گفت: ((زودباش بگو! محکم باش!))
بعد خیلی با غرور سرشو آورد بالا و می خواست بگه که ناگهان چشمش به ساختمون مخروبه ی سینما افتاد. اشک تو چشماش جمع شد. گریه اش گرفت و با دستاش صورتشو پوشوند و خیلی سریع دوید به سمت پایگاه.
کیتارو: ((کاتانا! چی شده؟...))
ولی کاتانا گوش نداد و دوید و رفت. کیتارو با خودش گفت: ((یعنی چی؟ چرا اینطوری کرد؟))
و بعد به سمت پایگاه راه افتاد. وقتی رسید، فوراً رفت پیش سارو و نارو. اونا گفتن: ((کاتانا چش شده بود؟ با یه قیافه ی ناراحت اومد پایگاه و انگار که بغض تو گلوش بوده باشه! تو حرفی بهش زدی؟))
کیتارو: ((نه بابا! من کاریش نکردم! داشتیم قدم میزدیم که یهو وایساد و وقتی که چشمش به ساختمون مخروبه ی سینما افتاد، یهو گریه اش گرفت و دوید به سمت پایگاه.))
نارو که همیشه میخندید، یهو قیافه اش غمگین شد. سارو هم همینطور. کیتارو: ((میشه به منم توضیح بدید که چی شده؟))
نارو: ((خب راستش ماجرا از این قراره که...))
یهو سارو دستشو گذاشت روی شونه ی نارو و گفت: ((من بهش می گم.))
نارو رفت توی اتاقش و درو بست. سارو: ((خب، ماجرا از این قراره که... خب ببین... یکم پیچیدست... داستان مال خیلی وقت پیشه، میگم خیلی وقت پیش یعنی واقعاً خیلی وقت پیش! حدود 5 سال پیش!))
قیافه ی کیتارو: پوکرِ خیلی فِیس!
کیتارو با خودش گفت: ((یه لحظه فکر کردم منظورش دوران جنگ های صلیبیه!))
سارو ادامه داد: ((این گروه توسّط میزاکی درست نشد! یه پسری بود به اسم کاوامورا، با اینکه پنج سال پیش بود، ولی قدّش تقریباً اندازه ی تو بود! یکم کوچیک تر. اون کسی بود که اوّل میزاکی رو پیدا کرد و بعدش یویی و بعدش کاتانا و بعدش من و نارو! دنیل حدود 4 ماه قبل از پیدا شدن تو، پیدا شد! کاوامورا هم یه اخلاق گندی مثل مال تو داشت! موهاش سیاه بود و از مال تو یکم بلندتر. چشماش قهوه ایِ سوخته بود. آقا بزار اینطوری برات بگم، همه چیش شبیه تو بود، به جز چشماش و موهاش و لباساش! کم کم کاوامورا و کاتانا عاشق همدیگه شدن و حتّی با همدیگه نامزد کردن. یه شب قرار بود همه ی اعضای گروه، بریم توی مخروبه ها دنبال باقی مونده ها بگردیم. چونکه هلیکوپتر قبلیه رباتا یه جایی اطراف سینما سقوط کرده بود و ما فکر کردیم که ممکنه اونجا یه چیزایی پیدا کنیم. رفتیم و فهمیدیم که هلیکوپتر دقیقاً روی سینما سقوط کرده. ما رفتیم داخل سینما. کاوامورا خیلی نگران بود. وقتی وارد شدیم، یه موتور هلیکوپتر دیدیم که تقریباً سالم بود، برای ما مثل یه گنج به حساب میومد. می تونستیم باهاش یه وسیله ی نقلیه ی دیگه بسازیم و یا حتّی اگر موتور سالم نبود، می تونستیم از قطعات درونش استفاده کنیم. همه خیلی هیجان زده شده بودن. ناگهان یویی دوید به سمت اون موتور. اون موقع ها مثل الان اینقدر بداخلاق نبود. خیلی شاد و سرزنده بود. وقتی رسید به موتور، بقیه هم با خوشحالی دویدن به سمتش. همه رفتن به جز کاوامورا و میزاکی. ناگهان کاوامورا قیافه اش تغییر کرد و گفت: ((زود باشید! از اونجا فاصله بگیرید!)) ما پرسیدیم: ((چرا؟)) ناگهان چندتا پروژکتور بالای سرمون روشن شد. و چندتا هلیکوپتر هم اومدن بالای سرمون. میزاکی و کاوامورا دویدن به سمت ما تا مارو نجات بدن. ناگهان به سمت هممون تورهایی که بهشون چندتا توپّ سنگین وصل بود، پرتاب کردن و هممون به جز کاوامورا، گیر افتادیم. ناگهان تورها با طنابایی که به هلیکوپتر وصل بود، به سمت بالا کشیده شد. اونا داشتن مارو می بردن. کاوامورا هممونو آزاد کرد ولی میزاکی رو دیگه برده بودن. ناگهان رباتا به سمت ما شلّیک کردن. هممون به جز کاتانا، پناه گرفتیم. تیرها داشت به کاتانا میخورد که ناگهان کاوامورا پرید جلوی کاتانا و تیرها به اون خورد. هلیکوپتر ها رفتن. کم کم بارون شروع شد. متاسّفانه کاوامورا کشته شد. یویی از اون بعد دیگه هیچوقت نخندید، چونکه فکر می کرد مرگ کاوامورا تقصیر اونه. میزاکی تونست از دست رباتا فرار کنه و برگشت. همه ی ماجرا این بود. خب دیگه... گمونم تونسته باشی درک کنی...))
سارو هم رفت. کیتارو با خودش گفت: ((پس کاتانا به خاطر این گریه کرد. چونکه چشمش به سینما افتاد و اون اتّفاق یادش افتاد. امّا... اون چی می خواست به من بگه؟...))
در همین حین، کاتانا توی اتاقش، روی یه مبل نشسته بود و سرشو بین دوتا دستاش گرفته بود و داشت زمینو نگاه می کرد و همزمان ذرّه ذرّه اشک میریخت و با خودش می گفت:
((نمی خوام دوباره اون اتّفاق تکرار بشه... نمی خوام دوباره کسی که دوسش دارمو از دست بدم... پس بهتره که زودتر اونو فراموش کنم و عشقمو نسبت بهش، از بین ببرم... آره... من باید فراموشش کنم...))
تا الان داشت آروم آروم اشک میریخت ولی اینبار با صدای بلند گریه کرد و با دستاش، تمام صورتشو پوشوند.

ادامه دارد?

تیتراژ(زبونم مو درآورد اینقدر این کلمه رو گفتم!)
http://s6.picofile.com/file/8256936192/C...3.mp3.html
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/08/31 06:44 PM، توسط Ender Creeper.)
2016/07/12 07:37 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Ender Creeper
Push the button to sick



ارسال‌ها: 364
تاریخ عضویت: Nov 2015
اعتبار: 90.0
ارسال: #6
آغاز سفر
قسمت پنجم: آغاز سفر

کاتانا تا غروب گریه کرد. داشت گریه می کرد که ناگهان یه صدای انفجار اومد و زمین لرزید. کاتانا ترسید و از اتاقش اومد بیرون. همه داشتن از اتاقاشون میومدن بیرون و وقتی که سقف رو نگاه کردن، دیدن که یه سوراخ بزرگ روشه و چندتا ربات اومدن توی پایگاه. به سمت هرکسی حمله کردن به جز کیتارو. جرأت نداشتن به کیتارو حمله کنن. همه داشتن با تفنگ به رباتا شلّیک می کردن امّا انگار نه انگار که تیر ها، از آهن درست شدن. رباتا فوراً یویی، میزاکی، سارو، نارو و دنیل رو گرفتن داشتن می بردن. ناگهان دنیل فرار می کنه و رباتا به سمتش شلّیک می کنن. کیتارو فوراً میدوه به سمت دنیل. دنیل مثل آبکش، سوراخ سوراخ شده بود. کیتارو فهمید که دنیل مرده. عصبانی و خیلی وحشیانه با تفنگ به سمت رباتا شلّیک می کرد و به سمتشون می دودید. رباتا خیلی سریع رفتن به سمت هلیکوپتری که بالای سقف بود و همزمان به سمت کاتانا، سه بار شلّیک کردن. تیرها داشت به کاتانا نزدیک می شد. کیتارو فوراً با تفنگاش سه بار به سمت اون تیرها شلّیک کرد و هر سه تا تیر روی هوا متوقّف شدن. رباتا که دیدن کیتارو حواسش نیست، به سمتش تیرهای عجیبی شلّیک کردن که هر کدومش به زخامت و کلفتیِ یه شمشیر بود. وقتی تیرها به کیتارو برخورد کرد. انگار که برق گرفته باشدش، تمام وجودش به رنگ آبی در اومد و بعدش افتاد زمین. رباتا فرار کردن و رفتن. کاتانا فوراً دوون دوون و با گریه به سمت کیتارو دوید و همش داد میزد: ((کیتارو! کیتارو! کیتارو!))
تا اینکه بالاخره رسید بالای سرِ کیتارو. کاتانا هی می گفت: ((نه! میدونستم که دوباره اینطوری میشه! نهههههههه!))
کم کم کیتارو چشماشو باز کرد و دید که کاتانا چشماشو بسته و داره گریه می کنه.
کیتارو گفت: ((کاتانا؟ چی کار داری می کنی؟))
کاتانا یهو چشماش تعجّب کرد و دست از گریه کردن برداشت. کاتانا: ((تو... تو... چطوری؟... مگه... تو...))
کیتارو ناگهان همه چیز یادش اومد. سریع بلند شد دوید سمت دنیل. وقتی رسید بالای سرش، دید که اصلاً نفس نمی کشه. کیتارو داشت آروم آروم اشک میریخت. که ناگهان صدای بیب بیب اومد. کیتارو به تیرهایی که به سمتش شلّیک شده بود، نگاه کرد و دید که اونا بمب هستن! و فقط تا 3 دقیقه ی دیگه، منفجر میشن. سریع با دست راستش، دست چپ کاتانا رو گرفت از اون سوراخی که روی سقف بود پرید بیرون. بعدش کاتانا رو مثل گونی انداخت روی شونش و دوون دوون از پایگاه دور شد.
کاتانا: ((هی! داری منو کجا میبری؟ دنیل اونجاست!))
کیتارو: ((اونجا بمب گذاشتن! رباتا اونجا بمب گذاشتن! دنیل هم مرده...))
کیتانا: ((چییییی؟ اون... مرده؟))
کیتارو کم کم از چشماش اشک سرازیر شد و گفت: ((آره... اون... اون... اون... مرده!))
کاتانا هم کم کم از چشماش اشک سرازیر شد. پایگاهو نگاه کرد، دیگه حدود 7 یا 8 کیلومتر ازش فاصله گرفته بودن. که ناگهان با قدرت خیلی شدیدی منفجر شد. دقیقاً انگار که یه بمب اتم منفجر شده باشه. همه جا از نور اون انفجار، مثل روز روشن شد.
امّا کم کم آتش هم خوابید و خاموش شد.

...همممم، تیتراژه دیگه!
http://s7.picofile.com/file/8256846792/e...0.mp3.html
.
.
.
کاتانا چشماشو باز کرد و خمیازه کشید. اطرافو نگاه کرد. یاد دیشب افتاد. دید که هنوز روی دوش کیتاروئه و کیتارو هنوز داره میدوه. صبح شده بود!
کاتانا: ((صبح به خیر...))
کیتارو: ((الان ساعت 12 ظهره!))
کاتانا تعجّب کرد و پرسید: ((از کی تاحالا داری میدوی؟ اصلاً جایی وایسادی؟))
کیتارو: ((از همون دیشب تا الان دارم میدوم، جایی هم توقّف نکردم.))
کاتانا: ((خسته نشدی؟ حتّی یه ثانیه هم خوابت نبرد؟))
کیتارو: ((نه.))
کاتانا: ((خب، حالا کجا داریم میریم؟))
کیتارو: ((جایی که بتونیم خودمونو قوی کنیم تا یه راهی برای برگردوندنِ اعضای گروه پیدا کنیم.))
کاتانا: ((منظورت کجا...))
که ناگهان کیتارو یه ترمز کرد که ردّش حدود بیست متر روی زمین موند.
کیتارو: ((اینجا...))
کاتانا روی زمین وایساد و تازه فهمید که توی یه جنگل هستن. یه جنگل که نور خورشید، به خوبی توش معلوم بود و کوهستانی هم بود. جلوشون کلّی پلّه بود که می رفت بالا و می رسید به یه خونه ی ژاپنیِ اصیل. از پلّه ها بالا رفتن و کیتارو درو باز کرد. کیتارو فوری رفت و کلّی وسیله و لباس از توی خونه برداشت و ریخت توی دوتا کوله پشتی.
کاتانا: ((اممم... داری چی کار می کنی؟ اینجارو چطوری پیدا کردی؟))
کیتارو: ((من یه پیرمرد رو که رباتا بهش حمله کرده بودن، نجات دادم و بهش گفتم که بیاد و به گروه ما ملحق بشه. ولی اون گفت که خودش یه جایی رو میشناسه که آدمای زیادی توش زندگی می کنن. بعدش هم برای تشکّر از من، اینجارو بهم نشون داد و گفت که هر موقع که خواستم می تونم بیام اینجا و بعدش خودش رفت به جایی که می گفت. امّا قبل از رفتنش، به من یه نقشه داد که توش محلّ همون مکان رو نشون میده. ما دو نفر نمیتونیم به تنهایی بریم به اون جزیره ی شناور رباتا و دوستامونو آزاد کنیم، به کمک نیاز داریم. پس باید بریم و از اون آدما کمک بگیریم. الانم دارم وسایل سفر رو آماده می کنم.))
کاتانا: ((مگه خیلی دوره؟))
کیتارو: ((آره! خیلی دوره!))
15 دقیقه بعد...
کیتارو: ((خب دیگه، آماده شد. حالا باید راه بیوفتیم. اگر همین راهی که از پشت این خونه میره به سمت بالای تپّه رو ادامه بدیم، میرسیم به بالای فلات(فلات: سرزمینی که نسبت به اطرافش مرتفع تر است) وقتی که برسیم به بالای فلات، اونموقع باید راهی در حدود 25 کیلومتر رو ادامه بدیم تا به رشته کوه برسیم. روستاها در اطراف ساحل اقیانوس قرار داره و رشته کوه، اطرافشونو مثل یه قلعه پوشونده. خب دیگه... بریم.))
اونا راه افتادن و نزدیکای غروب، رسیدن به یه پل خیلی بزرگ عرضش 400 متر بود و طولش تا طرف دیگه ی رودخونه، حدود 800 متر بود. و طرف دیگه ی رودخونه، بلند ترین کوهِ اون رشته کوه قرار داشت.
کیتارو: ((این نقشه رو بگیر و نگاه کن تا برات توضیح بدم...))
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
کیتارو: ((همونطور که داری می بینی، وقتی که ما پل رو رد کنیم، باید از این کوه خیلی بزرگ بریم بالا و از طرف دیگش بریم پایین، تا وقتی که بتونیم برسیم به پایین قلّه، همه جارو مه دربر گرفته، وقتی که برسیم پایین، دوباره باید از یه تپّه ی کوچیک بریم بالا که طرفِ دیگش سخره ایه و وقتی که می رسیم به بالای اون تپّه، یه منظره ی فوق العاده زیبا منتظرمونه! به خاطر همینم بهش میگن سخره ی امید!))
کاتانا: ((نمی تونیم کوه رو دور بزنیم و یا اینکه از کوه های کوچیک تر بریم؟))
کیتارو: ((نه نمی تونیم، چونکه کوه ها مثل آجر های یه دیوار به همدیگه چسبیدن و برای رد شدن از کوه های کوچیک تر، نمی تونیم کاری بکنیم. چون میشه گفت که کوه بزرگ تنها راه برای رفتنه، چونکه شیبش 40 درجه هست! ولی بقیه ی کوه ها، شیبشون بی نهایته(شیب بی نهایت: همون دیوارِ دیگه! تا حالا دیدی کسی بتونه از دیوارِ راست بره بالا؟) پس نمی توینم ازشون بالا بریم. حالا باید ادامه بدیم و تا شب نشده، یه جایی روی کوه، چادر بزنیم.))
لباسای گرمشون رو پوشیدن و راه افتادن...
اونا همینطور رفتن و رفتن تا جایی رسیدن که تقریباً نزدیک به نوک قلّه بود. برف شدیدی می بارید و باد هم مثل طوفان بود.
کیتارو: ((همینجا چادر میزنیم!))
بعدش از توی کوله پشتیش یه جعبه که به اندازه ی دوتا بالش بود رو در آورد و گذاشتش روی زمین. یه دکمه ی قرمز روش بود. کیتارو اون دکمه رو فشار داد و ناگهان اون جعبه مثل فیلم ((تبدیل شوندگان: transformers)) به یه چادرِ مسافرتی تبدیل شد.
کاتانا خیلی متعجّب گفت: ((اینو چطوری ساختی؟))
کیتارو: ((با فنّاوریِ نانو! حالا دیگه باید بریم داخل، وگرنه سرما میخوریم...))
اونا رفتن توی چادر. کاتانا: ((وای! اینجا گرمه! چقدر خوب! چطور ممکنه که بیرون از اینجا، اونقدر سرد باشه؟ درحالی که اینجا اینقدر گرمه؟))
کیتارو: ((بهت که گفتم! فنّاوریِ نانو! خب حالا دیگه باید کیسه خواب هامونو در بیاریم و پهن کنیم و بعدشم شام بخوریم.))
کاتانا توی کوله پشتیش رو نگاه کرد و دید که یه کیسه خواب توشه. بعد دید که کیتارو یه پیک نیک کوچیک رو از توی کوله پشتیش درآورد. کیتارو دوتا تیکّه گوشت رو گذاشت توی ماهیتابه و گذاشت روی پیک نیک.
کاتانا: ((چی داری می پزی؟))
کیتارو: ((همبرگر!))
کاتانا با خودش گفت: ((وااای! منم همبرگر خیلی دوس دارم!))
کم کم غذا حاضر شد و کیتارو و کاتانا لقمه هاشونو درست کردن. بعد از تموم شدنِ غذا، رفتن توی کیسه خواب هاشون.
کاتانا: ((کیتارو...))
کیتارو: ((هم؟))
کاتانا: ((رباتا چرا نیومدن که اون آدما رو بکشن؟))
کیتارو: ((کدوم آدما؟))
کاتانا: ((همونایی که قراره بریم و ازشون کمک بگیریم.))
کیتارو: ((آها... به خاطر اینکه این راه خیلی سخته و با هلیکوپتر هم به خاطر هوای بدش، نمیشه ازش رد شد. واسه همینم رباتا کلّاً بی خیالِ اینجا شدن. راستی... فردا صبح هرکی زودتر بیدار شد، اون یکی رو ساعت 8 صبح بیدار می کنه، باشه؟))
کاتانا: ((باشه... راستی... کیتارو...))
صدایی نیومد...
کاتانا: ((کیتارو...))
بازم صدایی نیومد. کاتانا کیتارو رو نگاه کرد و دید که کیتارو خوابش برده. دست های کیتارو، بیرون از کیسه خوابش بود.
کاتانا آروم گفت: ((دوسِت دارم!))
و بعد با دستِ چپش، دست راستِ کیتارو رو گرفت و چشماشو بست.

ادامه دارد?

تـ... تـ... تـ... تیتارژ... تیتراژ، آها آره! تیتراژ!
http://s6.picofile.com/file/8256936192/C...3.mp3.html
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/08/31 06:45 PM، توسط Ender Creeper.)
2016/07/18 04:47 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Ender Creeper
Push the button to sick



ارسال‌ها: 364
تاریخ عضویت: Nov 2015
اعتبار: 90.0
ارسال: #7
آغاز یک عشق دو طرفه
قسمت ششم: آغاز یک عشق دو طرفه

فردا صبح، ساعت 7 و 45 دقیقه...
کاتانا آروم چشماشو باز کرد...
یکم توی کیسه خواب غلطید و بعد از مدّتی به ساعتش نگاه کرد. با خودش گفت: ((همم... هنوز 8 نشده...))
کیسه خواب کیتارو رو نگاه کرد و دید که خالیه. تا الان دراز کشیده بود ولی یهو نشست. کاتانا با خودش گفت: ((یعنی کجا رفته؟))
خیلی آروم رفت و درِ چادر رو باز کرد و دید که کیتارو لباس گرم کن پوشیده و بیرون داره حرکات نرمشی انجام میده. هوا دیگه صاف و آفتابی بود و دیگه نسبتاً معتدل شده بود ولی هنوز یکم سرد بود.
کیتارو که پشت به چادر بود، دست از نرمش کردن برداشت و خواست برگرده سمت چادر. کاتانا فوراً رفت و توی کیسه خوابش دراز کشید و خودشو زد به خواب.
کیتارو اومد توی چادر. لباساشو داشت عوض می کرد و اصلاً حواسش به کاتانا نبود. کاتانا آروم یکی از چشماشو نیمه باز کرد و کیتارو رو نگاه کرد. کیتارو پیرهنشو درآورد و شکمِ شیش تیکّش معلوم شد. کاتانا جفت چشماش تا آخر باز شد. کیتارو پیرهن و ژاکتش رو پوشید و ساعتش رو نگاه کرد. کیتارو: ((خب دیگه، باید بیدارش کنم.))
کاتانا دوباره چشماشو بست. کیتارو: ((کاتانا... کاتانا... بیدار شو تنبل!))
کاتانا طوری که انگار تازه بیدار شده باشه، آروم نشست و گفت: ((هااااااام(صدای خمیازه)... صبح بخیر کیتارو...))
کیتارو: ((زودباش! پاشو! باید کلّی راهو ادامه بدیم!))
اونا صبحانه خوردن و چادر و وسایلشونو جمع کردن و راه افتادن. کم کم رسیدن به نوک قلّه.

دیگه نمیگم چیه!مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه خودت حدس بزن!
http://s7.picofile.com/file/8256846792/e...0.mp3.html
وقتی رسیدن به اون بالا، کاتانا گفت: ((حالا باید این همه راهو پیاده روی کنیم تا اون پایین!))
کیتارو لبخند زد و گفت: ((کوله پشتیتو در بیار و بزار روی زمین!))
کاتانا تعجّب کرد ولی کوله پشتیش رو گذاشت روی زمین. کیتارو هم کوله اش رو گذاشت کنارِ کوله ی کاتانا و ناگهان اون کوله ها تبدیل به یه سورتمه شد. قیافه ی کاتانا: ((O_O))
وسایل کوله ها هم توی قسمت بارِ سورتمه بود. کیتارو: ((سوار شو!))
و بعد خودش سوار شد. کاتانا هم پشت کیتارو نشست. کیتارو: ((آماده؟))
کاتانا: ((آماده!))
و ناگهان سورتمه با سرعت فوق بالایی از بالای کوه به سمت پایین سرازیر شد. کاتانا و کیتارو، هردو جیغ کشیدن. کیتارو فریاد شادی سر میداد ولی کاتانا فریادِ ترس! کاتانا محکم کیتارو رو بغل کرد و چشماشو بست. کیتارو اصلاً متوجّه نشد که کاتانا بغلش کرده و فقط داشت از سورتمه سواری لذّت می برد. تا اینکه بالاخره رسیدن به پایینِ کوه. همه جارو مِه گرفته بود چیزی دیده نمی شد. سورتمه دوباره به کوله پشتی تبدیل شد و کیارو و کاتانا کوله هاشونو انداختن روی دوششون و راه افتادن. کمی جلوتر، مه کم تر شد و یه تپّه دیدن. وقتی که از اون تپّه بالا رفتن کاتانا یه گلستان پر از گل دید که (برای تصوّرش، خودتونم باید کمک کنید، سعی کنید هرچیزی که الان گفته میشه رو به طور کامل تصوّر کنید.) توش هر نوع گلی وجود داشت! وقتی که دورتر رو نگاه کرد، دید که یه اقیانوس جلوشونه و اطرافش روستاهای زیادی هست و این منظره ی زیبارو رشته کوه احاطه کرده و برخلاف هوای سردی که بر کوهستان حکم فرما بود، اونجا هوای گرم و شرجی داشت. درست از همونجایی که وایساده بودن، درست لبه ی سخره، یه آبشار به پایین به وجود اومده بود که اون پایین به یه رود تبدیل می شد و به اقیانوس می رفت. کاتانا دوون دوون رفت بین گل ها و چشماشو بست و یه نفس عمیق کشید.
کیتارو قدم زنان اومد کنار کاتانا و گفت: ((می بینی؟ می بینی چقدر زیباست؟))
کاتانا: ((آره، خیلی قشنگه...))
و بعدش دستِ کیتارو رو گرفت. کیتارو چشماش گرد شد و دستشو نگاه کرد و دید که کاتانا اونو گرفته. همونطور با تعجّب، سرشو برگردوند به سمت اقیانوس و یه نفس عمیق کشید. بعدش برگشتن به سمت همون جای مه آلود و یه راه باریک که به سمت پایین می رفت رو ادامه دادن تا اینکه از پشت آبشار رد شدن و رسیدن به یکی از روستاها. مردم که داشتن کار می کردن، ناگهان توجّهشون به کاتانا و کیتارو جلب شد. همشون لبخند زدن و رفتن به سمت کاتانا و کیتارو و اونا رو محاصره کردن. ناگهان یه پیرمرد از بین جمعیت اومد و گفت: ((سلام! خوش اومدی کیتارو!))
کیتارو هم با لبخند سلام کرد و گفت: ((سلام آقای هارانوچی!))
هارانوچی: ((پس بالاخره به زندگیت سرو سامون دادی!))
کیتارو: ((منظورتون چیه؟))
هارانوچی: ((مگه اون دختره، نامزدت نیست؟))
کیتارو: ((نامزد؟ نه! معلومه که نه!))
هارانوچی با تعجّب گفت: ((پس چرا دست همدیگه رو گرفتید؟))
کیتارو و کاتانا هردوشون به دستاشون نگاه کردن و بعدش به صورت های همدیگه، خیلی آروم دستاشونو از همدیگه جدا کردن با لباسشون، عرق روی دستشونو پاک کردن و حرفی نزدن.
هارانوچی: ((خب، بیخیال! بیاید تا جایی که باید توش زندگی کنید رو نشونتون بدم!))
مردم رفتن سراغ کارِ خودشون ولی کیتارو و کاتانا دنبال هارانوچی رفتن. کاتانا آروم به کیتارو گفت: ((اون کیه؟ از کجا تورو می شناخت؟))
کیتارو: ((همون پیرمردیه که نجاتش دادم دیگه! میدارو هارانوچی!))
در طول راه، کاتانا بچّه هایی رو می دید که تقریباً 5 سالشون بود و با همدیگه بازی می کردن. جلوتر، بچّه هایی بودن که بزرگ تر بودن و داشتن تیلّه بازی می کردن. تا اینکه هارانوچی وایساد و گفت: ((اینجاست!))
یه خونه که از چوب بامبو درست شده بود و سقفشم از پوشال بود. مثل همه ی خونه های دیگه. وقتی رفتن داخل، کیتارو گفت: ((70 متریه))
کاتانا: ((چی؟))
کیتارو: ((وسعتش 70 متر مربّع هست.))
هارانوچی: ((خب، چطوره؟))
کیتارو: ((پس من کجا باید بخوابم؟))
هارانوچی: ((این چه حرفیه؟ همینجا دیگه!))
کیتارو و کاتانا: ((چییییییی؟ یعنی ما دوتا باید توی یه خونه زندگی کنیم؟))
هارانوچی: ((فعلاً خونه ی دیگه ای نداریم! یکم تحمّل کنید تا شاید خونه های جدید بسازیم!))
بعدش رفت و در رو بست. کیتارو و کاتانا با تعجّب به همدیگه خیره شدن.

4 ساعت بعد...
غروب شده بود که یه نفر در زد. کیتارو و کاتانا همزمان گفتن: ((کیه؟))
در باز شد و دیدن که هارانوچی پشت دره. کیتارو و کاتانا لبخند زدن. هارانوچی: ((زود باشید بیاید! به خاطر اومدنِ شما می خوایم یه جشن بگیریم! سعی کنید تا 10 دقیقه ی دیگه بیاید!))
کیتارو: ((حتماً! الان میام!))
هارانوچی لبخند زد و خداحافظی کرد و رفت. کیتارو کاتانا آماده شدن و رفتن بیرون از خونه. همه جا تاریک بود بجز یک جا. میدونِ روستا. اونجا یه آتیش بزرگ روشن کرده بودن و اطرافش هم تشک هایی پهن کرده بودن که مردم روشون نشسته بودن. همه ی اهالیه روستا اومده بودن و فقط کیتارو و کاتانا نیومده بودن! کیتارو و کاتانا هم رفتن و به بقیه ملحق شدن. کیتارو رفت و پیش مردا نشست و کاتانا هم رفت و پیش زنا نشست.
هارانوچی: ((خب، امروز همه ی ما اینجا جمع شدیم که ورود دو تازه وارد رو به روستامون جشن بگیریم! خب، مراسم رو با رقص محلّیه روستامون شروع می کنیم! لطفاً زنها و مردهایی که همسر هستن بیان و مراسم رو شروع کنن!))
رقص شروع شد.(یه چیزی تو مایه های رقض آذری بود.) همونطور که همه داشتن می رقصیدن، ناگهان یک زن و یک مرد، کیتارو و کاتانا رو از روی زمین بلند کردن و به وسط مجلس رقص بردن. کیتارو و کاتانا تازه دوهزاریشون افتاد که چه خبره! اونا هم باید می رقصیدن...
بالاخره رقص تموم شد و بعد از خوردنِ شام، هارانوچی سخنرانی کرد و همه به خونه هاشون رفتن. کیتارو و کاتانا هم رفتن به خونشون و با فاصله ی 7 متر از همدیگه خوابیدن!
وسطای شب، کیتارو آروم از جاش بلند شد. لباساشو عوض کرد و در رو باز کرد و خیلی آروم رفت بیرون از خونه. کاتانا بیدار شد و نگران کیتارو شد. لباساشو عوض کرد و قایمکی رفت دنبال کیتارو. اونقدر دنبالش کرد تا اینکه به بالای سخره ی امید رسید. کیتارو دقیقاً لبه ی سخره، یعنی جایی که آبشار از اونجا شکل می گیره، نشسته بود و داشت اقیانوس رو نگاه می کرد.
کاتانا آروم رفت و کنارِ کیتارو نشست. کاتانا: ((کیتارو!))
کیتارو یهو از فکر و خیال پرید بیرون و فهمید که کاتانا کنارش نشسته. کیتارو: ((اوه... سلام... متوجّه اومدنت نشدم...))
و دوباره به اقیانوس نگاه کرد. کاتانا: ((به چی فکر می کنی؟))
کیتارو: ((چیز مهمّی نیست، نمی خوام که تو هم ناراحت بشی.))
کاتانا: ((بگو! بزار دلت یکم سبک بشه!))
کیتارو: ((راستش... نگران اینم که نکنه ما دیر برسیم و دوستامونو از دست بدیم... نمی خوام بازم کسی کشته بشه...))
کاتانا هم غمگین شد امّا بعدش گفت: ((کیتارو... تا حالا رازی داشتی که بخوای به کسی بگی؟))
کیتارو: ((منظورت چیه؟))
کاتانا: ((آخه من یه رازی دارم که می خوام به کسی بگم تا دلم سبک بشه، میشه به تو بگم؟))
کیتارو: ((آره، بگو...))
کاتانا: ((من... من... دوسِت دارم!))
کیتارو که تا الان داشت به اقیانوس نگاه می کرد، ناگهان به کاتانا خیره شد. چند ثانیه بعد گفت: ((منم همینطور!))
کیتارو کاتانا یه چشم های همدیگه خیره شده بودن و نگاه می کردن. آسمون صاف بود و هیچ ابری دیده نمی شد. عه! اینا چرا صورت هاشون داره به همدیگه نزدیک میشه؟ اینا توی فیلم نامه نبود! آقا یکی اینارو کنترل کنه! اصلاً من دیگه ادامه ی این داستانو روایت نمی کنم! اَه!
.
.
.
متاسّفانه راویِ داستان، ناراحت شده و تا وقتی که برگرده، خودتونو با یه چیزی سرگرم کنید!

ادامه دارد...

http://s6.picofile.com/file/8256936192/C...3.mp3.html
توجّه کنید که این پایان فصل یک نبود! پایان بخش اوّل بود! بخش دوّم رو فعلاً چیزی به ذهنم نمی رسه که بگم، امّا بعد از داستان بعدیم، براتون بخش دوّم رو هم میزارم!
موفّق باشید!
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/08/31 06:47 PM، توسط Ender Creeper.)
2016/07/23 05:33 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Ender Creeper
Push the button to sick



ارسال‌ها: 364
تاریخ عضویت: Nov 2015
اعتبار: 90.0
ارسال: #8
یادآوری
قسمت شش و نیم: یادآوری

پسری به نام کیتارو توسط گروهی از انسان های باقی مانده در یک دنیای پسا آخرالزمانی که توسط ربات ها اشغال شده، پیدا میشود. او پس از مدتی به این موضوع پی می برد که قدرت جسمی و روحی بالایی دارد. ربات ها به دفعات به این گروه حمله می کنند و باعث می شوند که کیتارو، خشم نهفته در وجودش را بیرون بریزد و با یک فاجعه ی بزرگ، ربات ها را تبدیل به کتلت کند.
در نتیجه ی کتلت شدنِ ربات ها، اعضای گروه به کیتارو مشکوک شدند و مثل قبل، به کیتارو اعتماد نداشتند تا اینکه ربات ها در یک عملیات ضربتی، به ساختمان گروه حمله ور شدند و وقتی که دیدند دیگر چیزی برای نابود کردن و به اِف دادن باقی نمانده، ده بیست سی چهل کردند و یکی از اعضای گروه را با خود بردند.
از قضا این شخص، کاتانا بود. دختری با موهای آبی و چشم های بنفش. ربات ها همینطور درون هلیکوپتر بودند و داشتند برای خودشان تخمه پوست می کردند و فوتبال نگاه می کردند که ناگهان دیدند درون هلیکوپتر، یک سوراخ بزرگ ایجاد شده اندازه ی یک پنجره و یک انسان نیز جلوی آن ایستاده. آن ها حال نداشتند از جایشان بلند شوند و از آن مهمتر اینکه توپ داشت هر لحظه به دروازه نزدیک میشد. بنابراین آن ها به کیتارو گفتند که: ((داداش بی زحمت دو دیقه صب کن، الان تموم میشه.))
امّا کیتارو به آن ها توجه نکرد و آن ها را در یک راند، به کمپوت ربات تبدیل کرد. سپس کاتانا را نجات داد و روی زمین فرود آمد. و آن موقع بود که سوال و جواب ها شروع شد: چطوری اینکارو کردی؟ چطوری تا اون بالا پریدی؟ چرا رباتا بهت حمله نکردن؟ چرا زمین گرده؟ چرا نویسنده اینقدر چرت میگه؟

ربات ها که به خاطر برنده نشدن تیمشان در لیگ، افسرده بودند، تا مدت ها به گروه انسان ها حمله نکردند. کیتارو هم در نهایت به عنوان یک عضو قابل اعتماد، پذیرفته شد...
یک روز کاتانا تصمیم گرفت که با کیتارو قرار ملاقات (عاشقانه) بگذارد و راز دلش را برملا کند و وقتی که آن دو در بیرون پایگاه مشغول قدم زدن بودند و کاتانا سعی می کرد خودش را گوله ی نمک نشان دهد، کیتارو به سان یک قطعه یخ بزرگ، با چشمان خمار و لب و لوچه ی آویزان، سعی می کرد تا از دست وراجی های کاتانا خلاص شود. او با مظلومیت تمام، داشت با یک لغت نامه ی متحرک قدم میزد. کاتانا هم همچنان سعی می کرد خوشمزه بازی در بیاورد و هر چیزی را خنده دار جلوه می داد: ((عه! اون اَبره رو نگا کن! سه گوشه! هرهرهر!))
می بینید؟ می بینید که سخنانش چه بی غایت لوس و خنکند؟ در نهایت او چشمش به یک ساختمان متروکه افتاد . دوان دوان و گریان به سمت پایگاه برگشت. کیتارو وقتی برگشت از سارو و نارو پرسید که چه اتفاقی افتاده؟ و آن ها نیز برایش توضیح دادند: ((تو قسمت چهارم هست! خودت برو ببین!))
در نهایت ربات ها که بالاخره تیمشان یک بازی را برد، آن ها هیجان زده به ساختمان پایگاه حمله ور شدند و با شعارهایی که فقط خودشان می فهمیدند، به اعضای گروه حمله ور شدند. نمونه ای از شعار ها: توپ، تانک، فشفشه، ... داور ...کِشه...
سپس آن ها با دستگیری اکثر اعضای گروه و کشتن دنیل و نابود ساختن پایگاه، دلشان خنک شد و به استادیوم برگشتند.

فردای آن روز، کیتارو به کاتانا در مورد یک مکان مخفی که به دور از دنیای در حال سقوط بود، توضیح داد. سپس آن ها بار و بندیل خویش را جمع کرده و راهی سفری اعجاب انگیز گشتند. پس از گذشت از کوه های اَرّه اَرّه، به مکانی رسیدند که کیارو از آن حرف میزد. چند روستا که مانند ریودوژانیرو طراحی شده بودند و یک کلانشهر بندری را تشکیل می دادند. آن ها با استقبال گرمی مواجه شدند و مردم روستا، آن ها را پذیرفتند. در نهایت کیتارو و کاتانا، هر دو به عشقشان نسبت به یکدیگر اعتراف کردند و بعدش...
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه



عه! ببخشید دیگه! نمیشه نشون داد!

ادامه دارد...
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/09/14 12:43 PM، توسط Ender Creeper.)
2016/09/14 12:15 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Ender Creeper
Push the button to sick



ارسال‌ها: 364
تاریخ عضویت: Nov 2015
اعتبار: 90.0
ارسال: #9
اثبات
قسمت هفتم: اثبات

فردای اون روز، کیتارو افکارش رو با رئیس های روستاها، در میون گذاشت و خواست که برای ساختن یک ارتش، کمکش کنن. در ابتدا چند نفر با این تصمیم مخالف بودن، از جمله ی آقای ((شینکاوا شینوییچی)) که رئیس روستای ((گرانچ)) بود. اون مردی بود که قامت کوتاه و خمیده ای داشت و موهای وسط سرش کاملا ریخته بود و فقط موهای خاکستری و سفیدش، اطراف سرش وجود داشت. پوست صورتش خیلی چروک بود و پر از کک و مک بود. همیشه هم اخم می کرد. در جواب اینکه ((می خوام یه ارتش درست کنم تا با رباتا بجنگم)) او گفته بود که: ((مگه دیوونه ایم که جونمونو به خطر بندازیم؟ از الان بدون، هیچ کمکی از روستای گرانچ دریافت نمیکنی.))
امّا هارانوچی که رئیس تمام روستاها بود و یه جورایی رئیس کل بود گفت: ((دوست عزیزم، لطفا آروم باشید. ما باید به این پسر کمک کنیم به سه دلیل یکی اینکه ما قول دادیم به کسایی که کمک نیاز دارن کمک کنیم. دوم اینکه اگر به کمک اونا نریم، ممکنه دوستای این جوان کشته بشن و سوم اینکه ما هم نمیتونیم صبر کنیم تا رباتا برامون تصمیم بگیرن...))
امّا شینوییچی حرفش رو قطع کرد و گفت: ((رباتا هیچوقت نمیتونن بیان اینجا، از 20 سال پیش اینطوری بوده، 20 سال دیگه هم همینطور خواهد بود! و در ضمن، اینکه دوستای این جوجه دستگیر شدن، تقصیر خودشون بوده و به ما ربطی نداره! ما حاضر نیستیم جونمونو برای حدفی که نمیشه بهش رسید، هزینه کنیم.))
کیتارو گفت: ((تا 20 سال دیگه نمیتونن بیان، بعد از اون چی؟))
شینوییچی: ((ببین جوجه، دیگه داری پاتو از گلیمت درازتر میکنی!))
هارانوچی، کیتارو و شینوییچی رو آروم کرد و گفت: ((پس رای گیری می کنیم، کیا با کمک به این پسر موافقن؟))
از بین 10 رئیس که یکیشونم هارانوچی بود، 4 نفر به علاوه ی هارانوچی، دستشونو بردن بالا. بعدش هارانوچی گفت: ((خب حالا کیا مخالفن؟))
شینوییچی چشماشو بست و با اخم، دستشو برد بالا و رئیس های 4 روستای باقی مونده هم که ازش حساب می بردن، دستاشونو بردن بالا. نتایج مساوی شد. هارانوچی گفت: ((فعلا جلسه برای رفع خستگی تمومه.))
با این حرف، همه ی رئیس ها مشغول حرف زدن با همدیگه شدن. کیتارو از عصبانیت سریع از چادر فرماندهی رفت بیرون. هارانوچی هم به سختی از جاش بلند شد و رفت دنبال کیتارو.
کیتارو قدم هاشو تند کرده بود و داشت از چادر، دور میشد. هارانوچی داد زد: ((کیتارو! یه لحظه وایسا!))
و بعد دوید دنبال کیتارو و همچنان می گفت: ((وایسا!))
کیتارو بالاخره وایساد ولی پشت سرش رو نگاه نکرد. هارانوچی بعد از اینکه رسید پشت سر کیتارو، دستاشو گذاشت روی زانو هاش و کمی نفس نفس زد. پیرمرد بود و سنی ازش گذشته بود ولی خیلی فرز بود و به قول معروف، پشه رو تو هوا نعل میزد.
بعد از نفس تازه کردن گفت: ((کیتارو... چرا یهو رفتی بیرون؟ به خاطر حرفای اون پیرمرد عصبانی نشو، اون همیشه همینطوریه!))
کیتارو برگشت سمت هارانوچی و گفت: ((جون دوستای من ارزش نداره؟ اون مردیکه ی خرفت! اگه کسی اونجا نبود...))
هارانوچی حرفش رو قطع کرد و گفت: ((کیتارو! ادب رو رعایت کن! ناسلامتی از تو 50-60 سال بزرگتره!))
کیتارو حرفی نزد و سرشو برگردوند. هارانوچی دست راستشو گذاشت روی شونه کیتارو گفت: ((تو تازه اومدی و اونا هنوز به تو اعتماد ندارن... باید یه جوری اعتماد و رضایت شینوییچی رو جلب کنی.))
و بعدش رفت. کیتارو برگشت خونه و درو با بی میلی باز کرد. کاتانا هیجان زده از جا پرید و گفت: ((خب! چی شد؟!))
کیتارو نگاهش به زمین بود و قیافه اش شل و ول. کاتانا هم یهو همونجوری شد و آروم گفت: ((که اینطور...))
کیتارو محکم با دستش کوبید به دیواری که کنارش بود.

اینم تیتراژ بخش دوّمش!
http://s8.picofile.com/file/8267348900/OP.mp3.html

فردای اون روز...
دوباره جلسه برگذار شد و کیتارو به اصرار هارانوچی در جلسه حضور پیدا کرد و قول داد که تحت هیچ شرایتی حرفی نزنه.
هارانوچی: ((خب دیگه، از قرار معلوم جناب آقای شینوییچی به کیتارو اعتماد ندارن. پس باید اعتماد ایشون رو جلب کنیم. شینوییچی! شما میگید کیتارو باید چی کار کنه تا شما بهش اعتماد کنید؟))
شینوییچی هیچ حرفی نزد و دست به سینه نشسته بود و اخم کرده بود. هارانوچی گفت: ((پس من یه پیشنهاد میدم، اینکه کیتارو یه مدت توی روستای گرانچ بمونه تا شینوییچی بتونه کارهای کیتارو رو زیر نظر داشته باشه!))
شینوییچی همچنان ساکت بود.
هارانوچی: ((خب حالا رای گیری می کنیم، چند نفر با این پیشنهاد موافقن؟))
همه ی اون پنج نفر قبلی که هارانوچی هم شاملشون میشد، دستاشونو بردن بالا. امّا شینوییچی و 4 رئیس دیگه، دستاشونو نبردن بالا.
هارانوچی و بقیه می خواستن دستاشونو بیارن پایین که ناگهان شینوییچی دست چپشو گذاشت روی پای چپش و دست راستش رو برد بالا. در نتیجه بقیه هم دستاشونو بردن بالا و به این شکل همه با این نقشه، موافقت کردن. هارانوچی لبخند زد.

چند دقیقه بعد در خانه ی کیتارو و کاتانا...
کیتارو داشت وسایلشونو جمع می کرد و میریخت توی کوله ها. کاتانا همینطور که چهارزانو نشسته بود گفت: ((کیتارو... یعنی راه دیگه ای نمونده؟))
کیتارو: ((متنفرم که اینو بگم ولی تنها راه برای نجات دوستامون همینه.))
کاتانا به زمین خیره شد. بالاخره وسایل آماده شد و کیتارو کوله اش رو روی یکی از شونه هاش انداخت و کوله ی کاتانا رو هم از بند توی دستش گرفته بود. کاتانا کوله رو گرفت و انداخت روی دوشش. اونا در خونه رو باز کردن و رفتن بیرون. داشت غروب میشد. هارانوچی جلوی در وایساده بود و تا بیرون از روستا، اونا رو بدرقه کرد. اونا همینطور رفتن تا اینکه رسیدن به روستای گرانچ. البته در این بین از 3-4 روستای دیگه هم رد شدن. تا اینکه رسیدن به روستای گرانچ. شینوییچی پیر و دو نفر که جوان بودن، منتظر کیتارو و کاتانا بودن. کم کم داشت شب می شد. شینوییچی با بی میلی گفت: ((خوش اومدید.))
بعد رو کرد به یک از همراهانش و گفت: (( فوکوزاوا، راهو نشونشون بده.))
اون مرد به معنای تعید، به شینوییچی تعظیم کرد و گفت: ((دنبالم بیاید.))
کیتارو و کاتانا برای تشکر به شینوییچی تعظیم کردن و دنبال فوکوزاوا راه افتادن. همین که رفتن، شینوییچی به اونیکی همراهش گفت: ((تانیزاکی، تو باید این پسره رو از فردا هرجا میره تعقیب کنی و از کاراش سر دربیاری.))
اون مرد تعظیم کرد و رفت. شینوییچی هم از کادر ماجرا خارج شد.
کاتانا و کیتارو همچنان به دنبال فوکوزاوا میرفتن که یهو اون وایساد و گفت: ((اینجاست.))
کیتارو کاتانا به خونه ی جدیدیشون نگاه کردن. فوکوزاوا درو باز کرد و کیتارو کاتانا وارد شدن و لامپ رو روشن کردن. یه جایی بود مثل همون خونه ی قبلی ولی کوچیک تر. کیتارو و کاتانا تشکر کردن و وارد شدن. فوکوزاوا هم رفت دنبال کارش.
کیتارو و کاتانا کوله هاشونو روی زمین گذاشتن و خونه رو خوب نگاه کردن. زیر پاشون، فوتون بود.(نوعی تشک ژاپنی که البته مثل تشکِ تخت، قطور نیست.)
کیتارو و کاتانا جفتشون ولو شدن روی فوتون. جفتشون مثل ستاره ی دریایی، دست و پاهاشونو کاملا از هم باز کردن و سقف رو نگاه کردن. کاتانا: ((خب، اینم از خونه ی جدیدمون...))
کیتارو گفت: ((آره! بازم فقط یه اتاق بهمون دادن!))
کاتانا گونه هاش قرمز شد ولی همچنان به سقف نگاه می کرد. کاتانا گفت: ((کیتارو...))
کیتارو: ((هم؟))
کاتانا: ((قبلا گفتی که منو دوس داری، چقدر دوس داری؟))
کیتارو جوابی نداد و همچنان با دهن باز به سقف خیره شده بود. کاتانا بازم یه بار تجربه ی عاشق شدن رو داشت و میدونست باید چی کار کنه ولی کیتارو همچین تجربه ای نداشت.
کیتارو بلند شد و دوزانو نشست و گفت: ((خب دیگه، باید رخت خواب هامونو پهن کنیم.))
کاتانا هم بلند شد تا کمک کنه.

فردا صبح، ساعت 8...
کیتارو از جاش بلند شد و مثل همیشه، یاد خوابی که دیده بود افتاد. هر شب فقط همون خواب رو میدید. اوّلین بارش بود که دیر بیدار میشد.
کیتارو با دستش چشماشو مالید و بعد از یه خمیازه ی 15 ثانیه ای، رخت خواب کاتانا رو نگاه کرد و دید که کاتانا سرجاش نیست.
اطراف رو نگاه کرد و دید که کاتانا توی آشپزخونه ـست و داره یه چیزی می پزه. کیتارو آروم روی همون رخت خوابش نشست و مشغول دیدن کاتانا شد.
کاتانا در قابلمه رو گذاشت و بعد به ساعت مچیش نگاه کرد و گفت: ((خب دیگه باید بیدارش کنم!))
بعدش وقتی که داشت از آشپزخونه بیرون میومد ناگهان چشمش به کیتارو افتاد که داشت نگاش می کرد. کاتانا سر جاش میخکوب شد و کیتارو و کاتانا فقط داشتن به همدیگه نگاه می کردن که دوباره صدای زنگ ساعت مچی کاتانا در اومد و کاتانا خاموشش کرد و بعد گفت: ((صبح بخیر کیتارو...))
اینو در حالی گفت که به زمین خیره شده بود. انگار خجالت میکشید که زودتر از کیتارو بیدار شده.
کیتارو هم گفت: ((صبح بخیر کاتانا!))
بعدش از جاش بلند شد و رفت دست و صورتش رو شست. وقتی برگشت، فهمید که کاتانا املت درست کرده. با اشتها نشستن و شروع به خوردن کردن. بعد از صبحانه، کیتارو گفت: ((خب دیگه باید برم ببینم این جناب شینوییچیِ بد مزاج با من چیکار داره!))
کاتانا گفت: ((یکم آروم تر حرف بزن! نا سلامتی اینجا روستای اونه! من شنیدم که مردم اینجا خیلی دهن لق هستن!))
کیتارو و کاتانا جوری با هم حرف میزدن انگار سال های ساله که همدیگه رو میشناسن و با هم زندگی کردن.
آخر سر کیتارو گفت: ((خب دیگه، من رفتم!))
کاتانا سریع خودشو آماده کرد و گفت: ((منم میام!))

چند دقیقه بعد پیش شینوییچی...
شینوییچی با اخم گفت: ((لازم نبود نامزدت رو هم با خودت بیاری!))
کیتارو خواست بگه که کاتانا نامزدش نیست ولی شینوییچی دست راستشو آورد بالا به معنای سکوت و همچنان با اخم گفت: ((حالا اشکال نداره. من به تو یه معموریت میدم و تو باید اونو انجام بدی. اگر موفق شدی، اونوقت من به تو اعتماد می کنم و با نظرت درمورد مبارزه با رباتا، موافقت می کنم.))
کیتارو و کاتانا به همدیگه نگاه کردن و لبخند زدن. بعدش سرهاشون به سمت شینوییچی برگشت.
شینوییچی گفت: ((تو باید بیست نفر رو دستگیر کنی!))
کیتارو تعجب کرد. شینوییچی: ((درسته! این بیست نفر از ارازل اوباش هستن و مدام توی خیابونا راه میرن و به خاطر زورشون، هر چیزی که بخوان، از مردم می گیرن و همش دیگرانو به باد تمسخر می گیرن. تو باید اونارو دستگیر کنی و پیش من بیاری!))
برای کیتارو اینکار مثل آب خوردن بود. امّا ناگهان شینوییچی گفت: ((امّا تفنگ بی تفنگ!))
کیتارو و کاتانا چشماشون گرد شد هر کدوم اندازه ی یه نلبکی! شینوییچی گفت: ((استفاده از اسلحه، چه اسلحه ی گرم و چه اسلحه ی سرد، مجاز نیست!))
کیتارو: ((حالا میشه بگید که این احمقا رو کجا باید پیدا کنم؟))
شینوییچی گفت: ((همه جا جانم! همه جا! کافیه توی خیابون راه بری، اونا حتماً تورو می بینن و بهت متکلت میگن!))
کیتارو: ((اونوقت این افراد، هیچ مشخصه ی خاصی ندارن؟))
شینوییچی: ((چرا! دارن. اونا همشون به جز رئیسشون، شلوار سیاه می پوشن و کمر به بالاشون لخته و فقط یه جلیقه ی سفید روش می پوشن. موهاشون هم معمولاً خروسیه و رنگش یا زرده یا بنفش یا آبی پررنگ. رئیسشون کت و شلوار سفید می پوشه با یه کراوات قرمز. اسم رئیسشون شِنچی کاوامورا هست. موهاشم طلاییه. خب دیگه، امیدوارم این اطلاعاتی که بهتون دادم، باعث بشه که بتونی توی معموریتت موفق بشی! حالا دیگه برو!))
کیتارو و کاتانا از خونه ی شینوییچی اومدن بیرون و راه افتادن توی شهر.
20 دقیقه فقط راه رفتن ولی اثری از مزاحمت نبود. کاتانا که دیگه زبونش خشک شده بود و به له له زدن افتاده بود گفت: ((پس کجان اینا؟))
که ناگهان از یک کوچه که دویست متر جلوترشون بود، دو نفر با همون مشخصات اومدن بیرون. کیتارو و کاتانا هردو اونا رو دیدن و کیتارو گفت: ((چه حلال زاده!))
بعدش اون ارازل برگشتن به سمتی که کیتارو و کاتانا بودن. در بین راه که داشتن به سمت کیتارو و کاتانا میرفتن، هی به اطراف نگاه می کردن و دیگران رو مسخره می کردن. کیتارو و کاتانا همونجا وایساده بودن و فقط به اون دو نفر نگاه می کردن. اونا هم همینطور بدون اینکه به کیتارو و کاتانا نگاه کنن، فقط به سمتشون می رفتن. همه از اون ارازل میترسیدن و می رفتن توی خونه هاشون. اونا همینطور مشغول خندیدن بودن که ناگهان توی فاصله 100 متری با کیتارو، چشمشون به کیتارو افتاد و وایسادن و خنده شون قطع شد. بعدش لبخند زدن و راه افتادن به سمت کیتارو و کاتانا. کیتارو راه افتاد به سمت اونا و کاتانا هم به دنبالش راه افتاد.
دو گروه با فاصله ی 10 متری از هم وایسادن. یکی از اون دو نفر گفت: ((هی نگا کن! دوتا مرغ عشق پیدا کردیم!))
اونیکی گفت: ((حالا چیکارشون کنیم؟ باهاشون جوجه کباب بزنیم؟))
بعدش شروع کردن به خدیدن. کیتارو همونطور که نگاهشون می کرد، یدونه پلک هم نزد. کاتانا هم پشت کیتارو قایم شده بود.
اونا اونقدر خندیدن تا اینکه خودشون خسته شدن. بعدش به کیتارو نگاه کردن و گفتن: ((هی جوجه! از ما نمی ترسی؟))
کیتارو: ((از چیِ شما باید بترسم؟ از اینکه دیوانه ی زنجیری هستید؟ یا از اینکه توی جنگ، موجی شدید؟ از کدوم باید بترسم؟))
یکیشون گفت: ((چی گفتی؟ نکنه می خوای بمیری؟))
کیتارو: ((گمون نکنم همچین چیزی رو لازم داشته باشم!))
اونا هر کدوم یه کلت در آوردن و به سمت کیتارو یه بار شلیک کردن. کیتارو با مچ دست هاش تیر هارو به هوا پرتاب کرد و بعدش پرید هوا و با یه اِسپَک (یکی از ضربات والیبال) هر دو تیر رو به سمت کلت ها برگردوند و کلت ها با خاک یکسان شدن. اون دو نفر با قیافه ی پوکر فیس در حال نگاه کردن به دستاشون بودن که دیگه تفنگی توش نبود. بعدش به همدیگه نگاه کردن و در آخر به کیتارو و در آخر دمشونو گذاشتن روی کولشون و فرار کردن.
کیتارو دوید دنبالشون و به طبع، کاتانا هم دوید. کاتانا حین دویدن گفت: ((چیکار داری می کنی؟))
کیتارو: ((اگر بگیرمشون، می تونم بفهمم که بقیه شون کجان.))
کاتانا سرشو به نشانه ی تعید تکون داد و همچنان دنبال کیتارو دوید. اون دو نفر توی کوچه پس کوچه های متعددی میرفتن تا رد گم کنن. اما کیتارو و کاتانا هم مثل سریش، دنبالشون بودن. از کوچه های مختلفی رد شدن. سیم های برق از خونه ای به خونه ی دیگه آویزون بود. بند های رخت هم گاهی اوقات بین این سیم ها پیدا میشد و روش فرش هایی با نقش و نگار های قشنگ بود. گاهی اوقات هم روشون لباس هایی با رنگ های مختلف بود. خورشید درست وسط آسمون بود و تمام گرمای خودشو می ریخت پایین.
خونه های این روستا فرق داشت، به جای اینکه دیوارهاش با نِی درست شده باشه و سقفش هم پوشالی باشه، خونه هایی داشت که دیوارهاش از آجری بود که روش رو کاهگل می پوشوند. گوشه و کنار هم علف های هرز از توی زمین یا از توی دیوار خونه ها زده بود بیرون. تعقیب ادامه داشت. تا اینکه اون دو نفر که داخل یک کوچه ی تنگ بودن، پیچیدن سمت چپ و وارد یه کوچه ی کمی عریض تر شدن. کاتانا و کیتارو هم پیچیدن سمت چپ و دیدن که اون دو نفر رسیدن به بن بست و یه خونه ی جلوشونه ولی درِ خونه اونجا نبود. اون دو نفر با سرعت دویدن سمت دیوار و ازش بالا رفتن و رفتن روی پشت بوم اون خونه و به دویدن ادامه دادن. کیتارو به کاتانا گفت: ((تو برگرد، من میرم سراغشون.))
کاتانا: ((امّا...))
کیتارو حرف کاتانا رو ناتموم گذاشت و پرید و با دستاش، از دیوار آویزون شد و خودشو خیلی سریع کشید بالا و دنبال اون دو نفر کرد. کاتانا ایستاد و به دیوار خیره شد که کیتارو داشت ازش دور میشد که ناگهان دو تا دست از پشت سر اومدن و یکی از اون دستا، دهن کاتانا رو گرفت و اونیکی دست، یه کیسه ی پارچه ای به رنگ قهوه ای رو کشید روی سر کاتانا...
کیتارو همچنان دنبال اون دو نفر بود و داشت از روی بوم خونه ها می پرید و لحظه به لحظه به سرعتش اضافه میشد تا اینکه اون دو نفر رسیدن به یه پرتگاه که بعدش هیچ خونه ای وجود نداشت ولی پریدن و حدود 5 متر دورتر افتادن روی یه پشت بومِ دیگه که 3 متر از خونه های دیگه کوتاه تر بود. اونا سعی داشتن بلند بشن که کیتارو هم از اون پرتگاه پرید و مستقیم روی اون نفر فرود اومد و اونا همونجا افتادن و بیهوش شدن...

کم کم چشمای یکی از اون دو نفر باز شد و همه چیز رو تار میدید. دید که دوستش کنارشه و دست و پاها و دهن هردوشون بسته است ولی اونیکی هنوز به هوش نیومده و یه نفر اونا رو از یقه گرفته و داره عقبکی اونا رو روی زمینِ خاکی میکشه. پشت سرشو نگاه کرد و دید که کیتارو داره با یه دست، اون دو نفر رو میکِشه و اصلا هم به پشت سرش نگاه نمی کنه. اون سعی کرد خودشو آزاد کنه ولی فایده نداشت. کیتارو همچنان اونا رو می کشید و مردم با قیافه ی پوکر فیس داشتن اونا رو نگاه می کردن. کیتارو همینطور داشت میرفت که ناگهان از پشت سرش صدایی اومد: ((هوی!))
کیتارو سرشو برگردوند و دید که مردی با کت و شلوار سفید و کراوات قرمز و موهای طلایی حدود 10 متر دورتر ازش ایستاده. اون مرد گفت: ((بهتره بزاری برن!)) و بعد لبخند تلخی زد به معنای (جوجه ای بیش نیستی!).
کیتارو گفت: ((گمون نکنم بتونم اینکارو بکن... آقای شِنچی کاوامورا!))
و بعد چشماشو تنگ کرد و به کاوامورا خیره شد. کاوامورا لبخندش رو پهن تر کرد و گفت: ((خیلی خوب! با اینکه می خواستم سورپرایز رو برای آخر نگه دارم، ولی مجبورم الان رو کنم!))
و بعد با دست چپش بکشن زد. از خونه ای 5 متر دور تر از کاوامورا، دو نفر اومدن بیرون و یه نفر رو هم دست و پا بسته آوردن بیرون و کلت هاشونو به سمت سر اون گرفتن. کیتارو نتونست بفهمه که اون کیه چونکه روی سرش یه گونی قهوه ای تیره بود. ناگهان گونی رو از روی صورتش برداشتن و موهای آبی اون شخص، آشفته شد. اون کاتانا بود و یه پارچه ی نازک مثل لُنگ رو بسته بودن توی دهنش و اون پارچه تا پشت سرش بسته شده بود. دستهاش هم از پشت با طناب بسته شده بود. کیتارو به کاتانا خیره شد و گفت: ((کاتانا!))
کاتانا کمی تقلا کرد تا حرف بزنه ولی بی نتیجه بود. کیتارو نگاهش رو برگردوند روی کاوامورا و با چشمای آتشین و لحنی پر از خشم فریاد زد: ((بزار اون بره!))
کاوامورا گفت: ((نوچ، نوچ، نوچ! تا تو اونا رو ول نکنی، منم نمیزارم بره! شرمنده ی اخلاق ورزشیت ولی اگر کاری که میگم نکنی، اون می میره!))
کاتانا چشماش از ترس، درشت شد و بیشتر تقلا کرد تا اینکه افتاد زمین. یکی از اون دو نفر پای چپش رو گذاشت روی بدن کاتانا و کلتش رو به سمت سر کاتانا گرفت.
کاوامورا ادامه داد: ((تا 3 می شمرم و تو باید اونا رو آزاد کنی وگرنه، کاتانا جونت باحات خداحافظی می کنه!))
کیتارو با چشمای آتشین و تنگ شده، به کاوامورا خیره شد.
کاوامورا: ((1...))
کیتارو همچنان خیره بود.
کاوامورا: ((2!...))
کیتارو چشماشو تنگ تر کرد.
کاوامورا: ((3!))

ادامه دارد؟

تیتراژ پایانی بخش دوّم:
http://s9.picofile.com/file/8267350034/ED.mp3.html
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/09/29 12:40 PM، توسط Ender Creeper.)
2016/09/14 12:38 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
موضوع بسته شده است 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
documents [داستان] آدمانتِم dot. 4 1,667 2021/05/19 09:32 PM
آخرین ارسال: dot.
  داستان:در مرز مشترک آتیش پاره 7 2,327 2021/04/21 07:06 PM
آخرین ارسال: آتیش پاره
documents (داستان کوتاه) انتظار Ilyaa_JA 0 1,014 2021/04/17 04:29 PM
آخرین ارسال: Ilyaa_JA
One Piece-1 [داستان] جلگه‌ی بایر dot. 1 1,161 2021/03/10 12:12 AM
آخرین ارسال: dot.
  کلکسیون داستان های کوتاه دارسی ال.سی dot. 2 1,200 2021/01/24 11:31 PM
آخرین ارسال: dot.



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 5 مهمان