زمان کنونی: 2024/11/06, 03:01 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/06, 03:01 AM



نظرسنجی: نظرتون در مورد این اثر آقای وای سی لند چیه؟
خوبه، خیلی خوبه. (ای بی‌سلیقه.)
می‌تونست بهتر باشه.
افتضاحه. (کاش یکی به خودش می‌گفت!)
[نمایش نتایج]
توضیح: این یک نظرسنجی عمومی‌است. کاربران می‌توانند گزینه‌ی انتخابی شما را مشاهده کنند.
ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

[داستان] آدمانتِم

نویسنده پیام
dot.
ex-SOLIDER



ارسال‌ها: 7,494
تاریخ عضویت: Mar 2016
اعتبار: 592.0
ارسال: #1
documents [داستان] آدمانتِم
منشی وفادار (ew.) جناب آقای "وای سی لند"، مطرح‌ترین نویسنده‌ی جهان (جون خودش! به گرد پای دایانا ویزلی هم نمی‌رسه!) باز هم اینجاست تا شاهکار ادبی جدید رئیس متشخص و خوش‌اخلاقش رو (از دروغ گفتن متنفرم.) به نمایش عمومی بگذاره! مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
.
.
"اوایل تابستان سال 1926 میلادی، خبری کل عناوین و سرخط اخبار نیویورک رو پر می‌کنه:"الماس آدمانتِم، عضو جدید کلکسیون جواهرات کشور!"، "آمریکا ثروتمندتر می‌شود!"، "پشتوانه‌ی جدید و زیبای اقتصاد ما: آدمانتِم".
ورود این الماس ششصد قیراطی به کشور اتفاق غیرمنتظره‌ایه و چنین اتفاقاتی همیشه پس‌لرزه‌های غیرمنتظره دارن.
خوانندگان عزیزم، بهتون قول می‌دم که آدمانتم مدت زیادی در موزه‌ی ملی جواهرات باقی نمی‌مونه..."
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2021/03/09 11:18 PM، توسط dot..)
2021/03/09 11:13 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
dot.
ex-SOLIDER



ارسال‌ها: 7,494
تاریخ عضویت: Mar 2016
اعتبار: 592.0
ارسال: #2
RE: [داستان] آدمانتِم
آقای رئیس جمهور با سختی از بین انبوه خبرنگاران و عکاسان و در این مورد خاص، سنگ‌شناسان و جواهر فروشان رد شد و سوار ماشین دراز و سیاه رنگش شد که ماشین‌بازها صدایش می‌کردند "لیموزین".
-جناب رئیس‌جمهور! این الماس از کجا وارد کشور شده؟!
-چقدر ارزش داره؟!
-چطور مبادله شده؟!
-وزن و اندازش چقدره؟!
صدای چلیک چلیک آن دوربین‌های بزرگ کر کننده بود، نور فلش‌هایشان چشم را کور می‌کرد.
آقای رئیس‌جمهور گردن کشید تا مردم بتوانند چهره‌اش را از پنجره‌‌ی دودی نیمه‌بازش ببینند و بفهمند که دارد لبخند پدرانه‌ای تحویلشان می‌دهد و عینکش را روی بینی‌اش جابه‌جا می‌کند:"فقط می‌خوام بدونید که اوضاع همگیمون بهتر می‌شه، عزیزانم."
و "لیموزین"اش هنگامی که هنوز داشت به خبرنگاران لبخند پدرانه می‌زد، با سرعت به پیش رفت.
****
مرد روزنامه‌ی تایمز را روی میز پرتاب کرد:"دست اوناست."
صدای زنانه‌ای گفت:"واقعا؟"
خانم "آرمسترانگ" از جا بلند شد، با کفش‌های پاشنه بلندش چند قدم بلند در دفتر برداشت، با پیراهن سرخ زیبا و خز سیاهش خودنمایی کرد.
روزنامه را از روی میزکار مرد خپل روبه‌رویش برداشت:"خیلی خوشگله..." قبل از اینکه صحبتش را ادامه دهد پکی به پیپش زد، دودش بویی مرکب از تنباکو و اسطوخودوس داشت:"می‌خوامش. قیمتشم مهم نیست." نگاهی به ساعت ظریف و جواهرنشان توی دستش کرد:"اگه خبری ازش پیدا کردی، دوست دارم بشنوم".
روزنامه را سر جایش پرتاب کرد و از در بیرون رفت.
با خروجش انگار هوای اتاق خالی شد.
بعد از بسته شدن در، در اتاق سکوت ماند و بوی دود، بوی عطر.
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2021/05/19 07:46 PM، توسط dot..)
2021/03/09 11:18 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
dot.
ex-SOLIDER



ارسال‌ها: 7,494
تاریخ عضویت: Mar 2016
اعتبار: 592.0
ارسال: #3
RE: [داستان] آدمانتِم
محل نگه‌داری آدمانتم بالاترین طبقه‌ی موزه‌ی جواهرات ملی بود.
الماس در محفظه‌ای کریستالی نگه‌دای می‌شد.
بالاترین طبقه‌ی موزه‌ی ملی جواهرات خالی خالی بود.
هیچ منبع نوری هم نداشت، جز یکی که اسمش "لامپ" بود که با عرق؟ ملق؟ نه نه... با "برق" کار می‌کرد! چیز تازه‌ای بود، می‌گفتند فقط ثروتمندان در اتاق خوابشان چنین چیزی دارند.
بهرحال، این "لامپ برقی" در جای درست و مناسب نصب شده بود، زیر آدمانتم.
آدمانتم ذرات نور را می‌شکست و کل سالن را مهمان رقص نوری چشم نواز.
روزهای خوبی بود، آرام...
مردم قرار بود ثروتمند شوند. کشور بزرگتر از پیش می‌شد.
اما آرامش همیشه پسایندهای خوب را پیش بینی نمی‌کند...
.
***
- قطار پنج ستاره‌ی لابوف، مسیر: نیواورلان به نیویورک:
آلتر آگوست، مرد جوان بیست و سه ساله‌ای بود با موهای سیاهِ سیاه و چشمانی همرنگ که حالت نوک تیز داشتند.
آلتر به نظر بی‌درد و مشکل می‌آمد؛ همیشه می‌خندید. مجلس گرم کن و خوش‌مشرب بود و با صدای بلند و رفتار بی‌تکلفش توجه همه را به خود جلب می‌کرد. حتی الان که با روزنامه‌ای در دست توی قطار نشسته بود و به ماموریتی که در دست داشت فکر می‌کرد، کافی بود دهانش را باز کند تا جو مرده‌ی را بشکند و نگاه همه را از مسابقه‌ای که آن تلویزیون نوی توی سالن قطار پخش می‌کرد برگرداند.
- و هوم ران! یک هوم ران برای تیم رد ساکز! ظاهرا اونا امسال هم قراره کاپ قهرمانی رو بالا ببرن!
آلتر با صدایی سرزنده گفت:"بیسبال این روزها خیلی محبوبه! نیست؟" و درحالی که از مسئول پیشخوان یک جام ظریف، پر از نوشیدنی کهربایی رنگ می‌گرفت ادامه داد:"حتی خانم‌ها هم طرفدارشن. یکجورهایی مثل نگین دنیای ورزش و صنعت سرگرمیه!"
در سالن زمزمه‌ها بالا گرفت و سر گفتگوها برای تایید یا تکذیب حرف‌های آلتر باز شد.
خود صاحب مجلس -آلتر- هم با خرسندی و رضایت به پیشخوان تکیه زده بود و شاهد شاهکارش در تغییر اتمسفر جمع بود.
- پس مثل نگینه هوم؟ مثل یه برلیان؟
دوشیزه‌ای هم سن و سال خود آلتر برای صحبت پیش قدم شده بود:"درسته،" جامش را بالا برد:"مثل الماس".
دوشیزه هم جامش را که پر از مایعی شفاف و بی‌رنگ بود بالا برد و صحبتش را در مورد جواهرات ادامه داد.
بله، آلتر دنباله‌ی بحث را با آن خانم جوان گرفت؛ اما فکرش جایی بود به جز جواهرات.
فکرش پیش یک توپ بیسبال توخالی بود. آن فضای خالی...
آن فضالی خالی چه حجمی را می‌توانست در خود جای دهد؟
2021/03/12 06:51 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
dot.
ex-SOLIDER



ارسال‌ها: 7,494
تاریخ عضویت: Mar 2016
اعتبار: 592.0
ارسال: #4
RE: [داستان] آدمانتِم
معاون جانسون درحالی که روان‌نویس سیاه و گران قیمتش را بین سه انگشت ماهرانه می‌چرخاند نقطه ایستادنش را عوض کرد و در فاصله‌ای کمی دورتر از محفظه شیشه‌ای ایستاد.
با لبخندی کمرنگ آه کشید و با خودنویسش به محفظه چند ضربه کوچک زد:"اگه لیندا می‌دیدش..." جمله‌اش را بلند نگفت، اما در ذهنش ادامه‌اش داد:"از هیجان نفسش بند می‌یومد".
قرار بود لیستی از ملزومات محافظتی برای نگهبانان و اتاق نگهداری آدمانتم تهیه کند، اما این روزها حواسش سریع پرت می‌شد. هر چیز ریز و درشتی را به "او" ربط می‎داد؛ جانسون از آن دسته آدمهای احساساتی نبود. برعکس، حسابی جدی و خشک و اتوکشیده بود. اما ضربه مرگ لیندا، یا بهتر بگوییم، "قتل" لیندا بدجوری ذهن و روحش را بهم ریخته بود.
حتی آدمی مثل او هم نمی‌توانست چنین چیزی را برای زنی آنطور شاداب و پرکار پیش‌بینی کند. البته، شاید هم می‌توانست؛ اما طوری عاشقش بود که نمی‌خواست به چیزی حتی شبیه از دست دادن تنها کسی که بعد از بیست و شش سال عمر به یادش انداخت چیزی به نام "دوست داشتن" هم در زندگی انسان هست، فکر کند.
این حواس‌پرتی‌ها اعصابش را بهم می‌ریخت؛ طوری که پس از شش هفته غرورش را کنار گذاشت و پذیرفت که به کمک محتاج است. بنابراین مصاحبه‌ای ترتیب داد تا برای خودش دستیاری استخدام کند.
پس از سه روز، مرد جوان چینی تباری به نام "شو مینگ-هاو" سر و کله‌اش در مصاحبه پیدا شد؛ کارشناس هنری موزه بود و با کمی پرس و جو معلوم شد نظم و کیفیت کارش در بخش به آن بزرگی زبانزد است.
مردی منظم، چیره و از هر لحاظ منظم که تمام کلیشه‌هایی که برای هر آدم غیرسفیدپوست ساکن ایالات متحده بسته بودند را می‌شکست و طولی نکشید که تبدیل شد به کارمند مورد علاقه مارک جانسون.

"عصر بخیر قربان".

صدای دستیار، رشته افکار معاون (که از تجهیزات نگهبانی به چگونگی اثبات قتل لیندا رسیده بود.) را شکست. آنقدر عمیق در فکر فرو رفته بود که چندثانیه‌ای در سکوت به دستیارش خیره شد.

"امری داشتید؟" سوالش باعث شد اینبار جانسون واقعا به دنیای واقعی برگردد.

"بله... بله. خواستم این لیست رو برام کامل کنی." حین کندن یک ورق از دفترچه و تحویل دادنش به دست شو حرفش را ادامه داد:"و البته که تحویلش بدی به مامور خرید. حوصله سر و کله زدن با اون گلابی رو ندارم." شو در پاسخ سر تکان داد و پس از انداختن نگاهی کوتاه به یادداشت، آن را منظم تا کرد و در جیبش گذاشت.

- روزنامه می‌خوندی؟

- هوم؟ بله! بله.

- چیز جالبی دستگیرت شد؟

- توی صفحه اول نوشته بودن که بعضیا قصد خرید کردن.
با سر به الماسی که نور خورشید در حال غروب را توی اتاق پخش می‌کرد اشاره کرد.
جانسون پرسید:"فکر می‌کنی واقعا کسی باشه که بتونه اینو بخره؟" شو پاسخ داد:"هیچ ایده‌ای ندارم قربان."

قطعا مارک جانسون و شو مینگهاو رابطه رئیس و کارمندی بسیار سالمی داشتند، اما هیچوقت هیچ تلاشی از جانب هیچ کدامشان در زمینه صمیمیتر کردن این رابطه به نتیجه نمی‌رسید. مثل همین الان، که پس از مکالمه‌ای شش خطی سکوتی سنگین و تقریبا طولانی فضا را پر کرده بود.

- باید به فهرست رسیدگی کنم، بعدا می‌بینمتون قربان.
جانسون سر تکان داد.
**********
- پنج ساعت بعد جواهرفروشی اسمیت، نزدیکی پل منتهن:

آلتر پاروی‌پا انداخته، به شربت لیموی خنک روبه‌رویش زل زده بود و منتظر گرگوری اسمیت خرفت نشسته بود؛ پیرمرد کوتاه‌قدی و لاغراندام و متخصص خبره جواهرات که به خاطر خساست و دورویی‌اش بسیار منفور بود. اما اگر سر کیسه را شل می‌کردی و پول حسابی می‌دادی حاضر بود از این دو دافعه بگذرد و چیزی که می‌خواهی را تحویلت دهد. همین الان هم به خاطر چک پنج هزار دلاری‌ای که آلتر قبول کرده بود برایش بنویسد حاضر به حرف زدن شده بود داشت سلانه سلانه از راه پله چوبی مغازه شیک و پیکش پایین می‌آمد.

"د زود باش دیگه! معطل تو که نیستم!"
آلتر از قطارسواری طولانی سردرد گرفته بود، تشنه و گرسنه بود و شربتی که خدمتکار اسمیت درست کرده بود هم مزه خاک می‌داد.

- آروم پسر، آروم. سکته نکنی.
بالاخره روی صندلی پشت میز آبنوسش جا گرفت:"چی می‌خوای از جونم؟"

آلتر نفس عمیقی کشید تا بر خود مسط شود و توانایی نادیده گرفتن بوی تند سیگاربرگ و صدای آزاردهنده اسمیت را پیدا کند:"قطعا می‌دونی آدمانتم چیه."

-خب؟

-از نزدیک دیدیش؟

- بستگی داره...

آلتر لبخندی زد، دست توی جیبش کرد و ورق و فندکی بیرون کشید:"دیدیش یا نه؟"

چشم‌های خاکستری کفتار پیر از گشاد شد:"دیدم! نسوزونش!"
خیز برداشت تا چک را از دست آلتر بقاپد. اما جوان سریعتر از  او بود و ورق چک را در جیب شلوارش سر داد:"می‌خوام یه نسخه شیشه‌ایش رو برام بسازی."


 
2021/05/19 12:57 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
dot.
ex-SOLIDER



ارسال‌ها: 7,494
تاریخ عضویت: Mar 2016
اعتبار: 592.0
ارسال: #5
RE: [داستان] آدمانتِم
مدتی بود که همه جا آرام بود.
روزهای آرام آفتابی.
روزهای بلند، آرام و حوصله سر بر آفتابی.
تلویزیون مسابقات بیس‌بال را نشان می‌داد، آرمسترانگ سیگارش را دود می‌کرد. آدمانتم توی موزه می‌درخشید و پول مملکت را باارزشتر می‌کرد، آلتر توی مغازه گرگوری اسمیت در انتظار سفارشش مشغول دارت بازی بود، شو دفترش را تمیز می‌کرد.
مثل یک لیموناد خنک در یک روز گرم، با برش لیموی نازک روی سر لیوان و شیشه عرق کرده به خاطر اختلاف دما؛ روشن، ایده‌آل و آرامبخش.
دو، سه هفته‌ای از زمانی که خدمتکار اسمیت برای آلتر آگوست لیوان شربتی با مزه خاک برایش آورده بود می‌گذشت. از آن شب به بعد زمان آلتر تاحدی به بطالت می‌گذشتند؛ شبها را در متلی می‌گذراند و به خلاصه بازیهای بعدازظهر گوش می‌کرد، روزها را هم پشت میزی در مغازه گرگوری اسمیت می‌گذراند: با کیسه بزرگی از انواع مختلف توپهای بیسبال بسته سنگینی از تیغ‌های ظریف سرگرم شکافتن دوختشان و دونیم کردنشان می‌شد. کسی نمی‌دانست چرا.
یکی از روزهای گرم اواسط جولای بود. آلتر کتاب به یک دست داشت و توپی در دست دیگر. با صندلی‌اش تاب می‌خورد و گرم خواندن بود. البته! فقط در ظاهر، به حدی بی‌حوصله بود که تمرکزش را از دست داده بود و کلماتی که می‌خواند بی هیچ انعکاسی از معنایشان در ذهنش فقط از جلوی چشمش می‌گذشتند. اما این این ظهر کسالت‌بار، با صدای پیشکار اسمیت به پایان رسید:"آمادست."
-چ‍ -آخ-!
آلتر از شنیدن این خبر چنان هیجان زده شد که کنترل تاب خوردنش روی صندلی را از دست داد و نقش زمین شد:"واقعا؟!"
- مگه اینکه انقدر احمق باشی که بخوای اون یک کلمه رو دوباره برات تکرار کنم.
پیشکار تندزبان منتظر دیدن اخم و تَخم آلتر بود، اما دریغ! قبل از اینکه لذتش از کنایه سنگینی که زده بود تمام شود آلتر خودش را تکانده بود و حالا داشت در پیچ راه پله به سمت دفتر اسمیت از دیدرس خارج می‌شد.
از خدمتکار کفتار بگذریم، خود کفتار منتظر نشسته بود و اثرهنری‌اش را در نور برسی می‌کرد.
یک کپی بی نقص از هر لحاظ.
شاید فقط یک پرتاب محکم با ضربه باتوم ممکن بود سلامتش را به خطر بیندازد.
- سریع شدی پیرمرد!
جوانک خوشحال و سرحال وارد دفتر شد و در را بست:"ببینمش!"
اسمیت سریع دستش را دزدید و دست‌ورز تازه‌اش را پنهان کرد:"اول اون درو قفل کن تا بهت بگم".
آلتر شانه‌ای بالا انداخت و به آنچه شنیده بود عمل کرد:"بفرما." روی صندلی چرم مخصوص مشتریها لم داد:"حالا ببینم چیکار کردی؟"
ولی اسمیت حواسش نبود. توی کشوی میزش دنبال چیزی می‌گشت، انگار خودش را زده بود به نشنیدن:"قهوتو بخور." جوری آرام به کارش می‌رسید که انگار تا ابد وقت دارد.
- ایناهاش... اینه.
بالاخره با کیف کوچکی از جنس چرم در دست، بالا آمد و روی صندلی‌اش جا گرفت. کیف چرم را باز کرد: سه پایه‌ای کوچک و ذره‌بینی را از بین تمام ابزار داخلش انتخاب کرد و روی میز گذاشت.
- همه اینا لازمه؟
- دندون به جیگر بگیر پسر... دندون.
و بالاخره، چیزی که تمام این مدت در دستهای چروکیده‌اش سفت نگاه داشته بود را نمایان کرد.
جسمی سخت و شفاف، به اندازه کف دست که باریکه نوری که از بین دوتکه پرده ضخیم وارد فضای دفتر شده بود را طوری منعکس می‌کرد که می‌شد به عنوان یکی از آن "لامپهای برقی" استفاده‌اش کرد.
تراش خورده، شفاف، درشت و سنگین: آدمانتم؟


 

 

 

 
2021/05/19 09:32 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
  داستان:در مرز مشترک آتیش پاره 7 2,327 2021/04/21 07:06 PM
آخرین ارسال: آتیش پاره
documents (داستان کوتاه) انتظار Ilyaa_JA 0 1,014 2021/04/17 04:29 PM
آخرین ارسال: Ilyaa_JA
One Piece-1 [داستان] جلگه‌ی بایر dot. 1 1,161 2021/03/10 12:12 AM
آخرین ارسال: dot.
  کلکسیون داستان های کوتاه دارسی ال.سی dot. 2 1,200 2021/01/24 11:31 PM
آخرین ارسال: dot.
  داستان:به زیبایی گذشته Renèe 3 1,263 2020/04/07 01:16 PM
آخرین ارسال: Renèe



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان