قسمت هفتم: اثبات
فردای اون روز، کیتارو افکارش رو با رئیس های روستاها، در میون گذاشت و خواست که برای ساختن یک ارتش، کمکش کنن. در ابتدا چند نفر با این تصمیم مخالف بودن، از جمله ی آقای ((شینکاوا شینوییچی)) که رئیس روستای ((گرانچ)) بود. اون مردی بود که قامت کوتاه و خمیده ای داشت و موهای وسط سرش کاملا ریخته بود و فقط موهای خاکستری و سفیدش، اطراف سرش وجود داشت. پوست صورتش خیلی چروک بود و پر از کک و مک بود. همیشه هم اخم می کرد. در جواب اینکه ((می خوام یه ارتش درست کنم تا با رباتا بجنگم)) او گفته بود که: ((مگه دیوونه ایم که جونمونو به خطر بندازیم؟ از الان بدون، هیچ کمکی از روستای گرانچ دریافت نمیکنی.))
امّا هارانوچی که رئیس تمام روستاها بود و یه جورایی رئیس کل بود گفت: ((دوست عزیزم، لطفا آروم باشید. ما باید به این پسر کمک کنیم به سه دلیل یکی اینکه ما قول دادیم به کسایی که کمک نیاز دارن کمک کنیم. دوم اینکه اگر به کمک اونا نریم، ممکنه دوستای این جوان کشته بشن و سوم اینکه ما هم نمیتونیم صبر کنیم تا رباتا برامون تصمیم بگیرن...))
امّا شینوییچی حرفش رو قطع کرد و گفت: ((رباتا هیچوقت نمیتونن بیان اینجا، از 20 سال پیش اینطوری بوده، 20 سال دیگه هم همینطور خواهد بود! و در ضمن، اینکه دوستای این جوجه دستگیر شدن، تقصیر خودشون بوده و به ما ربطی نداره! ما حاضر نیستیم جونمونو برای حدفی که نمیشه بهش رسید، هزینه کنیم.))
کیتارو گفت: ((تا 20 سال دیگه نمیتونن بیان، بعد از اون چی؟))
شینوییچی: ((ببین جوجه، دیگه داری پاتو از گلیمت درازتر میکنی!))
هارانوچی، کیتارو و شینوییچی رو آروم کرد و گفت: ((پس رای گیری می کنیم، کیا با کمک به این پسر موافقن؟))
از بین 10 رئیس که یکیشونم هارانوچی بود، 4 نفر به علاوه ی هارانوچی، دستشونو بردن بالا. بعدش هارانوچی گفت: ((خب حالا کیا مخالفن؟))
شینوییچی چشماشو بست و با اخم، دستشو برد بالا و رئیس های 4 روستای باقی مونده هم که ازش حساب می بردن، دستاشونو بردن بالا. نتایج مساوی شد. هارانوچی گفت: ((فعلا جلسه برای رفع خستگی تمومه.))
با این حرف، همه ی رئیس ها مشغول حرف زدن با همدیگه شدن. کیتارو از عصبانیت سریع از چادر فرماندهی رفت بیرون. هارانوچی هم به سختی از جاش بلند شد و رفت دنبال کیتارو.
کیتارو قدم هاشو تند کرده بود و داشت از چادر، دور میشد. هارانوچی داد زد: ((کیتارو! یه لحظه وایسا!))
و بعد دوید دنبال کیتارو و همچنان می گفت: ((وایسا!))
کیتارو بالاخره وایساد ولی پشت سرش رو نگاه نکرد. هارانوچی بعد از اینکه رسید پشت سر کیتارو، دستاشو گذاشت روی زانو هاش و کمی نفس نفس زد. پیرمرد بود و سنی ازش گذشته بود ولی خیلی فرز بود و به قول معروف، پشه رو تو هوا نعل میزد.
بعد از نفس تازه کردن گفت: ((کیتارو... چرا یهو رفتی بیرون؟ به خاطر حرفای اون پیرمرد عصبانی نشو، اون همیشه همینطوریه!))
کیتارو برگشت سمت هارانوچی و گفت: ((جون دوستای من ارزش نداره؟ اون مردیکه ی خرفت! اگه کسی اونجا نبود...))
هارانوچی حرفش رو قطع کرد و گفت: ((کیتارو! ادب رو رعایت کن! ناسلامتی از تو 50-60 سال بزرگتره!))
کیتارو حرفی نزد و سرشو برگردوند. هارانوچی دست راستشو گذاشت روی شونه کیتارو گفت: ((تو تازه اومدی و اونا هنوز به تو اعتماد ندارن... باید یه جوری اعتماد و رضایت شینوییچی رو جلب کنی.))
و بعدش رفت. کیتارو برگشت خونه و درو با بی میلی باز کرد. کاتانا هیجان زده از جا پرید و گفت: ((خب! چی شد؟!))
کیتارو نگاهش به زمین بود و قیافه اش شل و ول. کاتانا هم یهو همونجوری شد و آروم گفت: ((که اینطور...))
کیتارو محکم با دستش کوبید به دیواری که کنارش بود.
اینم تیتراژ بخش دوّمش!
http://s8.picofile.com/file/8267348900/OP.mp3.html
فردای اون روز...
دوباره جلسه برگذار شد و کیتارو به اصرار هارانوچی در جلسه حضور پیدا کرد و قول داد که تحت هیچ شرایتی حرفی نزنه.
هارانوچی: ((خب دیگه، از قرار معلوم جناب آقای شینوییچی به کیتارو اعتماد ندارن. پس باید اعتماد ایشون رو جلب کنیم. شینوییچی! شما میگید کیتارو باید چی کار کنه تا شما بهش اعتماد کنید؟))
شینوییچی هیچ حرفی نزد و دست به سینه نشسته بود و اخم کرده بود. هارانوچی گفت: ((پس من یه پیشنهاد میدم، اینکه کیتارو یه مدت توی روستای گرانچ بمونه تا شینوییچی بتونه کارهای کیتارو رو زیر نظر داشته باشه!))
شینوییچی همچنان ساکت بود.
هارانوچی: ((خب حالا رای گیری می کنیم، چند نفر با این پیشنهاد موافقن؟))
همه ی اون پنج نفر قبلی که هارانوچی هم شاملشون میشد، دستاشونو بردن بالا. امّا شینوییچی و 4 رئیس دیگه، دستاشونو نبردن بالا.
هارانوچی و بقیه می خواستن دستاشونو بیارن پایین که ناگهان شینوییچی دست چپشو گذاشت روی پای چپش و دست راستش رو برد بالا. در نتیجه بقیه هم دستاشونو بردن بالا و به این شکل همه با این نقشه، موافقت کردن. هارانوچی لبخند زد.
چند دقیقه بعد در خانه ی کیتارو و کاتانا...
کیتارو داشت وسایلشونو جمع می کرد و میریخت توی کوله ها. کاتانا همینطور که چهارزانو نشسته بود گفت: ((کیتارو... یعنی راه دیگه ای نمونده؟))
کیتارو: ((متنفرم که اینو بگم ولی تنها راه برای نجات دوستامون همینه.))
کاتانا به زمین خیره شد. بالاخره وسایل آماده شد و کیتارو کوله اش رو روی یکی از شونه هاش انداخت و کوله ی کاتانا رو هم از بند توی دستش گرفته بود. کاتانا کوله رو گرفت و انداخت روی دوشش. اونا در خونه رو باز کردن و رفتن بیرون. داشت غروب میشد. هارانوچی جلوی در وایساده بود و تا بیرون از روستا، اونا رو بدرقه کرد. اونا همینطور رفتن تا اینکه رسیدن به روستای گرانچ. البته در این بین از 3-4 روستای دیگه هم رد شدن. تا اینکه رسیدن به روستای گرانچ. شینوییچی پیر و دو نفر که جوان بودن، منتظر کیتارو و کاتانا بودن. کم کم داشت شب می شد. شینوییچی با بی میلی گفت: ((خوش اومدید.))
بعد رو کرد به یک از همراهانش و گفت: (( فوکوزاوا، راهو نشونشون بده.))
اون مرد به معنای تعید، به شینوییچی تعظیم کرد و گفت: ((دنبالم بیاید.))
کیتارو و کاتانا برای تشکر به شینوییچی تعظیم کردن و دنبال فوکوزاوا راه افتادن. همین که رفتن، شینوییچی به اونیکی همراهش گفت: ((تانیزاکی، تو باید این پسره رو از فردا هرجا میره تعقیب کنی و از کاراش سر دربیاری.))
اون مرد تعظیم کرد و رفت. شینوییچی هم از کادر ماجرا خارج شد.
کاتانا و کیتارو همچنان به دنبال فوکوزاوا میرفتن که یهو اون وایساد و گفت: ((اینجاست.))
کیتارو کاتانا به خونه ی جدیدیشون نگاه کردن. فوکوزاوا درو باز کرد و کیتارو کاتانا وارد شدن و لامپ رو روشن کردن. یه جایی بود مثل همون خونه ی قبلی ولی کوچیک تر. کیتارو و کاتانا تشکر کردن و وارد شدن. فوکوزاوا هم رفت دنبال کارش.
کیتارو و کاتانا کوله هاشونو روی زمین گذاشتن و خونه رو خوب نگاه کردن. زیر پاشون، فوتون بود.(نوعی تشک ژاپنی که البته مثل تشکِ تخت، قطور نیست.)
کیتارو و کاتانا جفتشون ولو شدن روی فوتون. جفتشون مثل ستاره ی دریایی، دست و پاهاشونو کاملا از هم باز کردن و سقف رو نگاه کردن. کاتانا: ((خب، اینم از خونه ی جدیدمون...))
کیتارو گفت: ((آره! بازم فقط یه اتاق بهمون دادن!))
کاتانا گونه هاش قرمز شد ولی همچنان به سقف نگاه می کرد. کاتانا گفت: ((کیتارو...))
کیتارو: ((هم؟))
کاتانا: ((قبلا گفتی که منو دوس داری، چقدر دوس داری؟))
کیتارو جوابی نداد و همچنان با دهن باز به سقف خیره شده بود. کاتانا بازم یه بار تجربه ی عاشق شدن رو داشت و میدونست باید چی کار کنه ولی کیتارو همچین تجربه ای نداشت.
کیتارو بلند شد و دوزانو نشست و گفت: ((خب دیگه، باید رخت خواب هامونو پهن کنیم.))
کاتانا هم بلند شد تا کمک کنه.
فردا صبح، ساعت 8...
کیتارو از جاش بلند شد و مثل همیشه، یاد خوابی که دیده بود افتاد. هر شب فقط همون خواب رو میدید. اوّلین بارش بود که دیر بیدار میشد.
کیتارو با دستش چشماشو مالید و بعد از یه خمیازه ی 15 ثانیه ای، رخت خواب کاتانا رو نگاه کرد و دید که کاتانا سرجاش نیست.
اطراف رو نگاه کرد و دید که کاتانا توی آشپزخونه ـست و داره یه چیزی می پزه. کیتارو آروم روی همون رخت خوابش نشست و مشغول دیدن کاتانا شد.
کاتانا در قابلمه رو گذاشت و بعد به ساعت مچیش نگاه کرد و گفت: ((خب دیگه باید بیدارش کنم!))
بعدش وقتی که داشت از آشپزخونه بیرون میومد ناگهان چشمش به کیتارو افتاد که داشت نگاش می کرد. کاتانا سر جاش میخکوب شد و کیتارو و کاتانا فقط داشتن به همدیگه نگاه می کردن که دوباره صدای زنگ ساعت مچی کاتانا در اومد و کاتانا خاموشش کرد و بعد گفت: ((صبح بخیر کیتارو...))
اینو در حالی گفت که به زمین خیره شده بود. انگار خجالت میکشید که زودتر از کیتارو بیدار شده.
کیتارو هم گفت: ((صبح بخیر کاتانا!))
بعدش از جاش بلند شد و رفت دست و صورتش رو شست. وقتی برگشت، فهمید که کاتانا املت درست کرده. با اشتها نشستن و شروع به خوردن کردن. بعد از صبحانه، کیتارو گفت: ((خب دیگه باید برم ببینم این جناب شینوییچیِ بد مزاج با من چیکار داره!))
کاتانا گفت: ((یکم آروم تر حرف بزن! نا سلامتی اینجا روستای اونه! من شنیدم که مردم اینجا خیلی دهن لق هستن!))
کیتارو و کاتانا جوری با هم حرف میزدن انگار سال های ساله که همدیگه رو میشناسن و با هم زندگی کردن.
آخر سر کیتارو گفت: ((خب دیگه، من رفتم!))
کاتانا سریع خودشو آماده کرد و گفت: ((منم میام!))
چند دقیقه بعد پیش شینوییچی...
شینوییچی با اخم گفت: ((لازم نبود نامزدت رو هم با خودت بیاری!))
کیتارو خواست بگه که کاتانا نامزدش نیست ولی شینوییچی دست راستشو آورد بالا به معنای سکوت و همچنان با اخم گفت: ((حالا اشکال نداره. من به تو یه معموریت میدم و تو باید اونو انجام بدی. اگر موفق شدی، اونوقت من به تو اعتماد می کنم و با نظرت درمورد مبارزه با رباتا، موافقت می کنم.))
کیتارو و کاتانا به همدیگه نگاه کردن و لبخند زدن. بعدش سرهاشون به سمت شینوییچی برگشت.
شینوییچی گفت: ((تو باید بیست نفر رو دستگیر کنی!))
کیتارو تعجب کرد. شینوییچی: ((درسته! این بیست نفر از ارازل اوباش هستن و مدام توی خیابونا راه میرن و به خاطر زورشون، هر چیزی که بخوان، از مردم می گیرن و همش دیگرانو به باد تمسخر می گیرن. تو باید اونارو دستگیر کنی و پیش من بیاری!))
برای کیتارو اینکار مثل آب خوردن بود. امّا ناگهان شینوییچی گفت: ((امّا تفنگ بی تفنگ!))
کیتارو و کاتانا چشماشون گرد شد هر کدوم اندازه ی یه نلبکی! شینوییچی گفت: ((استفاده از اسلحه، چه اسلحه ی گرم و چه اسلحه ی سرد، مجاز نیست!))
کیتارو: ((حالا میشه بگید که این احمقا رو کجا باید پیدا کنم؟))
شینوییچی گفت: ((همه جا جانم! همه جا! کافیه توی خیابون راه بری، اونا حتماً تورو می بینن و بهت متکلت میگن!))
کیتارو: ((اونوقت این افراد، هیچ مشخصه ی خاصی ندارن؟))
شینوییچی: ((چرا! دارن. اونا همشون به جز رئیسشون، شلوار سیاه می پوشن و کمر به بالاشون لخته و فقط یه جلیقه ی سفید روش می پوشن. موهاشون هم معمولاً خروسیه و رنگش یا زرده یا بنفش یا آبی پررنگ. رئیسشون کت و شلوار سفید می پوشه با یه کراوات قرمز. اسم رئیسشون شِنچی کاوامورا هست. موهاشم طلاییه. خب دیگه، امیدوارم این اطلاعاتی که بهتون دادم، باعث بشه که بتونی توی معموریتت موفق بشی! حالا دیگه برو!))
کیتارو و کاتانا از خونه ی شینوییچی اومدن بیرون و راه افتادن توی شهر.
20 دقیقه فقط راه رفتن ولی اثری از مزاحمت نبود. کاتانا که دیگه زبونش خشک شده بود و به له له زدن افتاده بود گفت: ((پس کجان اینا؟))
که ناگهان از یک کوچه که دویست متر جلوترشون بود، دو نفر با همون مشخصات اومدن بیرون. کیتارو و کاتانا هردو اونا رو دیدن و کیتارو گفت: ((چه حلال زاده!))
بعدش اون ارازل برگشتن به سمتی که کیتارو و کاتانا بودن. در بین راه که داشتن به سمت کیتارو و کاتانا میرفتن، هی به اطراف نگاه می کردن و دیگران رو مسخره می کردن. کیتارو و کاتانا همونجا وایساده بودن و فقط به اون دو نفر نگاه می کردن. اونا هم همینطور بدون اینکه به کیتارو و کاتانا نگاه کنن، فقط به سمتشون می رفتن. همه از اون ارازل میترسیدن و می رفتن توی خونه هاشون. اونا همینطور مشغول خندیدن بودن که ناگهان توی فاصله 100 متری با کیتارو، چشمشون به کیتارو افتاد و وایسادن و خنده شون قطع شد. بعدش لبخند زدن و راه افتادن به سمت کیتارو و کاتانا. کیتارو راه افتاد به سمت اونا و کاتانا هم به دنبالش راه افتاد.
دو گروه با فاصله ی 10 متری از هم وایسادن. یکی از اون دو نفر گفت: ((هی نگا کن! دوتا مرغ عشق پیدا کردیم!))
اونیکی گفت: ((حالا چیکارشون کنیم؟ باهاشون جوجه کباب بزنیم؟))
بعدش شروع کردن به خدیدن. کیتارو همونطور که نگاهشون می کرد، یدونه پلک هم نزد. کاتانا هم پشت کیتارو قایم شده بود.
اونا اونقدر خندیدن تا اینکه خودشون خسته شدن. بعدش به کیتارو نگاه کردن و گفتن: ((هی جوجه! از ما نمی ترسی؟))
کیتارو: ((از چیِ شما باید بترسم؟ از اینکه دیوانه ی زنجیری هستید؟ یا از اینکه توی جنگ، موجی شدید؟ از کدوم باید بترسم؟))
یکیشون گفت: ((چی گفتی؟ نکنه می خوای بمیری؟))
کیتارو: ((گمون نکنم همچین چیزی رو لازم داشته باشم!))
اونا هر کدوم یه کلت در آوردن و به سمت کیتارو یه بار شلیک کردن. کیتارو با مچ دست هاش تیر هارو به هوا پرتاب کرد و بعدش پرید هوا و با یه اِسپَک (یکی از ضربات والیبال) هر دو تیر رو به سمت کلت ها برگردوند و کلت ها با خاک یکسان شدن. اون دو نفر با قیافه ی پوکر فیس در حال نگاه کردن به دستاشون بودن که دیگه تفنگی توش نبود. بعدش به همدیگه نگاه کردن و در آخر به کیتارو و در آخر دمشونو گذاشتن روی کولشون و فرار کردن.
کیتارو دوید دنبالشون و به طبع، کاتانا هم دوید. کاتانا حین دویدن گفت: ((چیکار داری می کنی؟))
کیتارو: ((اگر بگیرمشون، می تونم بفهمم که بقیه شون کجان.))
کاتانا سرشو به نشانه ی تعید تکون داد و همچنان دنبال کیتارو دوید. اون دو نفر توی کوچه پس کوچه های متعددی میرفتن تا رد گم کنن. اما کیتارو و کاتانا هم مثل سریش، دنبالشون بودن. از کوچه های مختلفی رد شدن. سیم های برق از خونه ای به خونه ی دیگه آویزون بود. بند های رخت هم گاهی اوقات بین این سیم ها پیدا میشد و روش فرش هایی با نقش و نگار های قشنگ بود. گاهی اوقات هم روشون لباس هایی با رنگ های مختلف بود. خورشید درست وسط آسمون بود و تمام گرمای خودشو می ریخت پایین.
خونه های این روستا فرق داشت، به جای اینکه دیوارهاش با نِی درست شده باشه و سقفش هم پوشالی باشه، خونه هایی داشت که دیوارهاش از آجری بود که روش رو کاهگل می پوشوند. گوشه و کنار هم علف های هرز از توی زمین یا از توی دیوار خونه ها زده بود بیرون. تعقیب ادامه داشت. تا اینکه اون دو نفر که داخل یک کوچه ی تنگ بودن، پیچیدن سمت چپ و وارد یه کوچه ی کمی عریض تر شدن. کاتانا و کیتارو هم پیچیدن سمت چپ و دیدن که اون دو نفر رسیدن به بن بست و یه خونه ی جلوشونه ولی درِ خونه اونجا نبود. اون دو نفر با سرعت دویدن سمت دیوار و ازش بالا رفتن و رفتن روی پشت بوم اون خونه و به دویدن ادامه دادن. کیتارو به کاتانا گفت: ((تو برگرد، من میرم سراغشون.))
کاتانا: ((امّا...))
کیتارو حرف کاتانا رو ناتموم گذاشت و پرید و با دستاش، از دیوار آویزون شد و خودشو خیلی سریع کشید بالا و دنبال اون دو نفر کرد. کاتانا ایستاد و به دیوار خیره شد که کیتارو داشت ازش دور میشد که ناگهان دو تا دست از پشت سر اومدن و یکی از اون دستا، دهن کاتانا رو گرفت و اونیکی دست، یه کیسه ی پارچه ای به رنگ قهوه ای رو کشید روی سر کاتانا...
کیتارو همچنان دنبال اون دو نفر بود و داشت از روی بوم خونه ها می پرید و لحظه به لحظه به سرعتش اضافه میشد تا اینکه اون دو نفر رسیدن به یه پرتگاه که بعدش هیچ خونه ای وجود نداشت ولی پریدن و حدود 5 متر دورتر افتادن روی یه پشت بومِ دیگه که 3 متر از خونه های دیگه کوتاه تر بود. اونا سعی داشتن بلند بشن که کیتارو هم از اون پرتگاه پرید و مستقیم روی اون نفر فرود اومد و اونا همونجا افتادن و بیهوش شدن...
کم کم چشمای یکی از اون دو نفر باز شد و همه چیز رو تار میدید. دید که دوستش کنارشه و دست و پاها و دهن هردوشون بسته است ولی اونیکی هنوز به هوش نیومده و یه نفر اونا رو از یقه گرفته و داره عقبکی اونا رو روی زمینِ خاکی میکشه. پشت سرشو نگاه کرد و دید که کیتارو داره با یه دست، اون دو نفر رو میکِشه و اصلا هم به پشت سرش نگاه نمی کنه. اون سعی کرد خودشو آزاد کنه ولی فایده نداشت. کیتارو همچنان اونا رو می کشید و مردم با قیافه ی پوکر فیس داشتن اونا رو نگاه می کردن. کیتارو همینطور داشت میرفت که ناگهان از پشت سرش صدایی اومد: ((هوی!))
کیتارو سرشو برگردوند و دید که مردی با کت و شلوار سفید و کراوات قرمز و موهای طلایی حدود 10 متر دورتر ازش ایستاده. اون مرد گفت: ((بهتره بزاری برن!)) و بعد لبخند تلخی زد به معنای (جوجه ای بیش نیستی!).
کیتارو گفت: ((گمون نکنم بتونم اینکارو بکن... آقای شِنچی کاوامورا!))
و بعد چشماشو تنگ کرد و به کاوامورا خیره شد. کاوامورا لبخندش رو پهن تر کرد و گفت: ((خیلی خوب! با اینکه می خواستم سورپرایز رو برای آخر نگه دارم، ولی مجبورم الان رو کنم!))
و بعد با دست چپش بکشن زد. از خونه ای 5 متر دور تر از کاوامورا، دو نفر اومدن بیرون و یه نفر رو هم دست و پا بسته آوردن بیرون و کلت هاشونو به سمت سر اون گرفتن. کیتارو نتونست بفهمه که اون کیه چونکه روی سرش یه گونی قهوه ای تیره بود. ناگهان گونی رو از روی صورتش برداشتن و موهای آبی اون شخص، آشفته شد. اون کاتانا بود و یه پارچه ی نازک مثل لُنگ رو بسته بودن توی دهنش و اون پارچه تا پشت سرش بسته شده بود. دستهاش هم از پشت با طناب بسته شده بود. کیتارو به کاتانا خیره شد و گفت: ((کاتانا!))
کاتانا کمی تقلا کرد تا حرف بزنه ولی بی نتیجه بود. کیتارو نگاهش رو برگردوند روی کاوامورا و با چشمای آتشین و لحنی پر از خشم فریاد زد: ((بزار اون بره!))
کاوامورا گفت: ((نوچ، نوچ، نوچ! تا تو اونا رو ول نکنی، منم نمیزارم بره! شرمنده ی اخلاق ورزشیت ولی اگر کاری که میگم نکنی، اون می میره!))
کاتانا چشماش از ترس، درشت شد و بیشتر تقلا کرد تا اینکه افتاد زمین. یکی از اون دو نفر پای چپش رو گذاشت روی بدن کاتانا و کلتش رو به سمت سر کاتانا گرفت.
کاوامورا ادامه داد: ((تا 3 می شمرم و تو باید اونا رو آزاد کنی وگرنه، کاتانا جونت باحات خداحافظی می کنه!))
کیتارو با چشمای آتشین و تنگ شده، به کاوامورا خیره شد.
کاوامورا: ((1...))
کیتارو همچنان خیره بود.
کاوامورا: ((2!...))
کیتارو چشماشو تنگ تر کرد.
کاوامورا: ((3!))
ادامه دارد؟
تیتراژ پایانی بخش دوّم:
http://s9.picofile.com/file/8267350034/ED.mp3.html