زمان کنونی: 2024/11/06, 02:56 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/06, 02:56 AM



موضوع بسته شده است 
 
امتیاز موضوع:
  • 4 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

خاطرات بعد از گذشته (アフター過去メモリーズ) انباری پروجکت!

نویسنده پیام
Kradness
isolated



ارسال‌ها: 1,158
تاریخ عضویت: Mar 2015
اعتبار: 242.0
ارسال: #1
خاطرات بعد از گذشته (アフター過去メモリーズ) انباری پروجکت!
با سلام خدمت کاربران محترم._. 
ما داریم یه داستان به نام: خاطرات بعد از گذشته مینویسیم مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
میخوایم اینجا بزاریمش تا بخونید °^°

س: انباری چیه؟ 
ج: انباری نام گروه رول پلیی در تلگرام است که این داستان از آن جا آغاز شده است مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه


خب اینم چپتر اول مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

(قابل توجه: سبک ما خیلی عجیب غریب است سعی کنید گیج نشوید!) 

[ アンバリproject ]
خاطرات بعد از گذشته(アフター過去メモリーズ)
چپتر اول
Falling Star ( شهاب )

صدای فرود اومدن بمب های هوایی روی زمین دلم رو میلرزوند. ترسیده بودم ولی میدونستم که نمیتونم کاری کنم. فقط به جمله ای که توی دفتر نقاشیم نوشته بودم زل زدم.
<< 僕も ... 死ね? >>

***
+ اون حملات واقعا یک فاجعه ی بزرگ بودن. هر ماه یک کشور درگیرش میشد. فرقی نداشت که اون کشور بزرگه یا کوچیک، قویه یا ضعیف، بلاخره این شهاب توش فرود میومد. اوه، شهاب. شاید فکر کنید که این کلمه فقط برای زیبا کردن این جمله اینجا به کار رفته اما در واقعیت، این اسم، اسمی شیطانی و روشن فکرانه بود که اون کشور روی خودش گذاشت. +
آهی کشیدم و دفترم رو بستم. چه مدته که دارم این نوشته رو میخونم؟ اصلا تکراری نشده و نخواهد شد.
با این که دشمن رو با چشم خودم دیدم هنوز خوب نمیشناسمش. چه قولی بهش داده بودم؟ نجات؟ 
گفته بودم که از گناهانش نجاتش میدم ولی اون خیلی قویه. شک دارم که الان، با این که 22 سال از اون اتفاق -که کشور منم درگیرش شد- گذشته، بهش رسیده باشم.
خاطراتم دیگه خیلی غیرقابل تحمل شدن. شاید برای همینه که دارم وانمود میکنم که فراموششون کردم ؟ ولی درستش اینه که من همه چیز رو یادمه.
شیدو و ... قولم رو.
توی همین افکار یهو دستی روی شونم خورد.
- بازم رفتی سراغ اون دفتر، آتسوشی! 
سرم رو چرخوندم و لبخند زدم: اوه ماسامی! از فکرش در نمیام. خنده داره؟
ماسامی هم لبخند کوچیکی زد و گفت: نه اصلا! درکت میکنم. ولی نمیدونم که میخوای چه کار کنی، پسره ی تک رو!
درحالی که با موهام ور میرفتم گفتم: خودمم نمیدونم! چون اصلا سر از کار این شهاب در نمیارم. هدفش و دلیلش برای کشتن مردم چیه؟ اخیرا، حمله ای رخ نداده اما بازم نگرانم. نمیخوام کس دیگه ای بمیره...
تایید کرد: خب منم نمیخوام. اما اینطوری که تو داری رفتار میکنی هیچ وقت این معمای "فالینگ استار" حل نمیشه.
اینو گفت و رفت.
ماسامی همکار خوبی برای منه. خیلی شبیه خواهرمه. مطمئنم اگه خواهرم هنوز زنده بود، الان به زیبایی اون بود و حتی بهتر. امیدوارم اون دنیا جاش خوب باشه.

[ ادامه دارد!! ]
2016/08/07 09:40 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Kradness
isolated



ارسال‌ها: 1,158
تاریخ عضویت: Mar 2015
اعتبار: 242.0
ارسال: #2
RE: خاطرات بعد از گذشته (アフター過去メモリーズ) انباری پروجکت!
[ アンバリproject ]
خاطرات بعد از گذشته
چپتر دوم
Mother ( مامان )

کی فکرشو میکرد که اون بلا سر اینجا هم بیاد؟ اون کشور از نظر امنیت هیچی کم نداشت. ولی در عرض چند ساعت با خاک یکسان شد و همه مردن. همه... و کسی از قلم نیوفتاد.
شهاب فقط سه نفر بود. اما چطور به این راحتی میلیون ها آدم رو درجا کشت؟
مطمئنم که این سه نفر به تنهایی میتونستن کل بشریت رو نابود کنن. اونا، اهریمنن.
***
( 18 ژوئن 1945 )
[ کاراکتر : شیدو ]
من ضعیفم. همه بهم میگن. به خاطر همینه که همش اینجا نشستم. 
میبینم و میشنوم، که چه بلایی داره سر مردم میاد. ولی من نمیتونم کاری انجام بدم. به خاطر ضعفم مطمئنا میمیرم.
در باز شد و مامان با عجله اومد تو. نگران بود.
- شیدو! باید فرار کنیم!
- من نمیتونم بدوئم مامان... نکنه یادت رفته؟
- بهش فکر نکن.
بغلم کرد و بهم نگاه کرد: تا وقتی که من اینجا هستم لازم نیست به خودت فشار بیاری.
لبخند زد.
 از این حالت متنفرم. از این که نتونم کاری کنم متنفرم. اگه میتونستم... هیچ اتفاق بدی نمیوفتاد.
تحملشو ندارم که ببینم کسایی که دوستشون دارم به خاطر من میمیرن. 
" از این بدن خسته شدم. "
مامان میدویید و پشت سرشو نگاه نمیکرد. داشتیم موفق میشدیم. اما اون صدا... ما رو کاملا نا امید کرد. 
- خیلی داری تند میری خانونم. نمیگی ممکنه خدایی نکرده بیوفتی؟ و لبخند خبیثانه ای زد.
شهاب. شهابه سابق. قبل از این که مال ما باشه.
مامان اخم کرد: الان میخوای چه کار کنی؟! از سر راهم برو کنار! 
اون نگاه بیگانه به من دوخته شده بود.
- دختر کوچولوتو تقدیم من کن... اون وقت از سر راهت میرم کنار.
امیدشو از دست داده بود. مامان منو دوست داشت. میدونم که نمیخواست بدون من اینجا رو ترک کنه.
من، احساس گناه میکنم.

[ ادامه دارد!! ]
2016/08/08 07:40 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Kradness
isolated



ارسال‌ها: 1,158
تاریخ عضویت: Mar 2015
اعتبار: 242.0
ارسال: #3
RE: خاطرات بعد از گذشته (アフター過去メモリーズ) انباری پروجکت!
[ アンバリproject ]
خاطرات بعد از گذشته 
چپتر سوم
Gift ( هدیه )

در مورد شهاب سابق یه چیزایی فهمیدم. اون ها به کشور ها حمله میکردن. بچه ها رو میگرفتن و خانوادشونو میکشتن. به بچه ها قدرت و شجاعته مبارزه و کشتن انسان ها عطا میکردن. تا یه مدتی این روند ادامه داشت. تا این که شهاب سابق به دست 3 نفر نابود شد و شهاب جدیدی به وجود اومد. اون ها همه رو میکشتن، چه کوچیک، چه بزرگ. 

***

( 1945 )
[ کاراکتر: EZFG ]

سرگیجه، سرگیجه،  هر روز همین وضعه. دوست داشتم بعد از باز کردن چشم هام دیگه این دنیا رو نبینم ولی متاسفانه هر روز واضح تر از روز قبل بود.
همش سرش توی تحقیقات و آزمایشاتشه. نمیدونم کی میخواد اینا رو تموم کنه. اصلا هم معلوم نیست به چه دردی میخورن.
- خب پسر خوب آستینتو بده بالا!
دارم گریه میکنم. اولین باره. شاید به این دلیله که صبرم تموم شده؟ 
حرفشو ادامه داد: قول میدم که این آخریش باشه.
- نمیخوام! من این چیز های عجیب رو نمیخوام! خودتم هم نمیدونی که اینا برای چین! میدونی؟!
- معلومه که میدونم. اگه فقط به حرفم گوش کنی متوجه میشی.
پدرم یه ویروس ساخت و با استفاده از من اون رو توی کل جهان و بین انسان ها پخش کرد.
بدن ها اونا رو پذیرفتن اما فقط بعضی هاشون فعال شدن.
بعدش، قدرت هایی ظاهر شدن که هر کس هر طوری که میخواست ازشون استفاده میکرد.
به دلیل کار های پدرم بدن من ارتقاع پیدا کرد و تمامی قدرت ها درون من فعال شدن.
ولی من جدا اونا رو نمیخواستم...
- چون هیچ وقت نتونستم باهات باشم و خوش بگذرونم، چون هیچ وقت نتونستم بهت راه و رسم درست زندگیو یاد بدم، متاسفم. اما حالا اینا یه هدیه ان. خوشحالم که به خاطرشون صبر کردی.
لازم نبود اون ها رو به زور به من بدی. حتی اگه قرار بود مثل یه احمق زندگی کنم خیلی بهتر بود.
چرا... چرا خودت اجازه دادی بکشنت، وقتی که همه ی اون قدرت های مسخره رو داشتی, بابا؟
یعنی الآن میتونم فرار کنم؟ آره فرار میکنم. چون خودت خواستی زنده بمونم، مگه نه؟
هه. البته الان که گیر افتادم. سر فرصت فرار میکنم.
بابت هدیه هم فکر کنم باید بگم: ممنونم؟

[ ادامه دارد!! ]
2016/08/21 11:38 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Kradness
isolated



ارسال‌ها: 1,158
تاریخ عضویت: Mar 2015
اعتبار: 242.0
ارسال: #4
RE: خاطرات بعد از گذشته (アフター過去メモリーズ) انباری پروجکت!
[ アンバリproject ]
خاطرات بعد از گذشته
چپتر چهارم
Enemy? (دشمن؟) 

شهاب جدید کارشو بهتر از شهاب سابق انجام میداد. اونا دیگه هیچ ردی از خودشون به جا نمیزاشتن و این کار رو برای ما پلیس ها سخت تر میکرد. درسته که من همه قدرت ها رو دارم ولی... بازم به پاشون نمیرسم. 

***

(1945)
[ کاراکتر: جین ] 

یهو به خودم اومدم و دیدم شخصی که از بچگی همیشه همراهم بوده، سرم رو نشونه گرفته. 
هی، چرا؟ یادم نیست که چطور کار به اینجا کشید. هیچی سر در نمیارم. قبلش چه اتفاقی افتاد؟ چرا خونه مون آتیش گرفت؟ و چرا.... پدرم تفنگ رو گذاشته روی سرم؟ اون که منو خیلی دوست داشت. 
- ببخشید. خیلی خیلی معذرت میخوام، جین. من مجبورم که این کار رو انجام بدم. نمیخوام سختی بکشی پس لطفا بزار همین‌جا تمومش کنم. 
کلمه ها روی زبونم گیر کردن. فقط زل زدم به صورت خیس اشکش. فهمیدم که براش سخته. خودمو تسلیمش کردم.
- آفرین. 
صدای شلیک توی خونه نیم سوخته پیچید. پدر افتاد. 
+ برام مهم نیست که چه خواسته ای داری یا رئیسات چه خواسته ای دارن. من اجازه نمیدم جین رو بکشی. اون هنوز حق زندگی داره! حتی اگه به دست دشمن آسیب ببینه و بمیره، بهتر از اینه که پدرش اونو بکشه. 
خواهر بزرگم اینا رو گفت. با شنیدن حرفاش تقریبا فهمیدم که چی به چیه. اون پدر رو کشت. 
+ جین؟ 
صدام لرزید: ب- بله؟ 
+ تفنگ بابا رو بردار و توی لباست قایم کن. و بعدشم که رفتی بیرون، بابا، مامان و من رو فراموش کن. 
- ولی م-
نذاشت حرفمو بزنم. اون جلوی من خودکشی کرد. چطور میتونم فراموششون کنم؟ 
و بعدش منم گیر افتادم. 
شک ندارم که مرگ خانوادم تقصیر اوناست. میکشمشون!

[ ادامه دارد!! ]


یعنی واقعا... |:
2016/09/10 08:38 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Kradness
isolated



ارسال‌ها: 1,158
تاریخ عضویت: Mar 2015
اعتبار: 242.0
ارسال: #5
RE: خاطرات بعد از گذشته (アフター過去メモリーズ) انباری پروجکت!
[ アンバリproject ]
خاطرات بعد از گذشته 
چپتر پنجم
Gate (دروازه) 

روزی روزگاری، دوتا خواهر توی دنیا به وجود اومدن. اون ها هر کدومشون یه وظیفه داشتن. 
شیوا، خواهر بزرگتر، فرشته زندگی بود. او وظیفه داشت که روح ها رو درون بدن ها بفرسته. 
خواهر کوچیکتر، به نام شیدا، فرشته مرگ بود. او وظیفه داشت که روح ها رو از بدن ها پس بگیره.
توی بعد های خودشون زندگی میکردن و همه چیز با نظم پیش میرفت تا زمانی که شیدا، مرتکب گناهی به نام حسادت شد. 
اون میدید که خواهرش چطور بین مردم محبوبه ولی از اون به عنوان فرشته ی بدی یاد میشد. و بعدش، قوانین رو زیر پا گذاشت. 
شیدا، روح هر کس که بهش بد میگفت رو میگرفت و پشت دروازه اش نگه میداشت. در اون حالت، آن انسان ها نه زنده بودن نه مرده. 
انسان ها و جادوگر های زیادی سعی کردن که روح ها رو برگردونن ولی هیچ کدوم موفق نشدن. 
به دلیل دشمنی شیدا، نظم کاملا بهم ریخت. حتی مادرشون هم نمیتونست دروازه رو کنترل کنه. 
سپس شیدا رو به زمین فرستاد. البته هنوز هم دروازش رو کنترل میکنه. 
اون دختر روی زمین به عنوان یه آدم شروع به زندگی کرد. هیچ کس نمیدونست که او، همون فرشته س....جز من! 
شیدا همکار منه و من میخوام با کمکش روح اعضای شهاب رو گیر بندازم.
2016/09/12 04:04 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
موضوع بسته شده است 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
  داستان:به زیبایی گذشته Renèe 3 1,263 2020/04/07 01:16 PM
آخرین ارسال: Renèe
  بازگشت به گذشته Dazai.B 7 1,629 2016/12/17 06:30 PM
آخرین ارسال: Dazai.B
documents پنجره ای به گذشته Mona Lupin 1 1,030 2015/06/08 12:50 PM
آخرین ارسال: Mona Lupin
  جنگجو ی خاطرات اسپرینگ ولد 2 1,119 2015/05/06 12:18 PM
آخرین ارسال: اسپرینگ ولد



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان