قسمت سوّم: در نهایت، رسوایی
کیتارو: بالاخره بعد از کلّی بازجویی، فهمیدن که من چیزی نمیدونم:
میزاکی: ((یعنی تو اصلاً نمیدونی اون نورها که اونجا بود چی بود؟))
من: ((نه، نمیدونم.))
سارو: ((چه چیزی باعث سقوط هلیکوپتر شد؟))
من: ((نمیدونم چی بود ولی... فکر کنم صورت یه انسانو اونجا دیدم.))
نارو: ((یکم توضیح میدی؟))
من: ((اونا داشتن منو میبردن که یهو دیدم طنابا از بین رفت و من افتادم پایین، بعدش دیگه چیزی یادم نمیاد، تا موقعی که دیدم شماها اومدید اونجا که ببینین چه خبر شده.))
من هرچی که میدونستم رو بهشون گفتم. اونا هم دیگه چیزی ازم نپرسیدن. ولی دیگه مثل سابق با من رفتار نمیکردن. انگار که از من میترسیدن یا اینکه از چیزی نگران بودن. مخفیگاه قبلی که لو رفته بود و نابود شده بود. ما هم یه مخفیگاه دیگه پیدا کردیم. بالای یه برج متروکه قایم شدیم:
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
مدّت زیادی از اقامت توی این مخفیگاه جدید میگذشت. حدود 3 یا 4 ماه. همه چیز آروم بود. یه شب که آسمون پر از ابر بود و نور مهتاب به زمین نمی رسید، من رفتم پشت بوم تا یکم هوای تازه بخورم. یه نفس عمیق کشیدم. همون لحظه یه صدایی اومد.
شبیه صدای بال زدن پروانه یا سنجاقک. فاصله ی اون صدا خیلی دور بود. شاید در حدود 400 کیلومتر دورتر. اهمّیّت ندادم و رفتم که بخوابم. دوروبرای ساعت 3 صبح بود. ولی من هنوزم خوابم نمی برد. تقریباً ساعت 4 صبح شده بود که کم کم داشت چشماش گرن میشد. ولی ناگهان زمین لرزید و همزمان، صدای خیلی بلندی مثل صدای انفجار به گوشم رسید.
سریع از اتاق رفتم بیرون و دیدم که همه جا آتیش گرفته و توی اون تاریکیِ شب، همه جا به خاطر آتش، مثل روز روشن شده.
از سمت چپ که دیوار خراب شده بود، رباتا از هلیکوپتر به برج، یه پل متحرّک درست کرده بودن و داشتن وارد برج میشدن. سمت راست هم میزاکی و یویی و نارو وایساده بودن و خشکشون زده بود. من فوراً رفتم پیشششون و گفتم: ((چرا هیچ کاری نمی کنید؟))
نارو: ((سارو اونجا زیر آواره! می ترسیم که بلایی سرش بیارن!))
تیتراژِ کوفتی:
http://s7.picofile.com/file/8256846792/e...0.mp3.html
من فوراً تفنگامو در آوردم و با سرعت فوق بالایی که خودمم فکرشو نمی کردم، شروع کردم به شلّیک. و رسیدم به سارو و اونو از زیر میله گرد های آهنی، درآوردم. و گفتم: ((حالا شلّیک کنید!))
همه شروع کردن به شلّیک. رباتا هم داشتن شلّیک می کردن. من سارو رو گذاشتم روی زمین و پشت بقیه.
میزاکی: ((کاتانا چی؟ اون هنوز تو اتاقشه!))
اتاق کاتانا درست کنار اتاق من بود و نزدیک ترین اتاق به اون دروازه ای که رو دیوار درست کرده بودن. یهو همه، حتّی رباتا دست از شلّیک کشیدن. من سریع رفتم که ببینم چه خبره. رباتا داشتن به سمت هلیکوپتر بر میگشتن. من خواستم شلّیک کنم که یهو دیدم یه نفر با دست و پای بسته، توی هلیکوپتره. اون کاتانا بود! من دویدم به سمت هلیکوپتر ولی میزاکی دستمو گرفت و نذاشت برم.
من: ((داری چی کار می کنی؟))
میزاکی: ((ما نمیتونیم نجاتش بدیم...))
هلیکوپتر دیگه خیلی دور شده بود. که ناگهان دو تا موشک از هلیکوپتر به سمت پایین برج، شلّیک شد. برج داشت سقوط می کرد.
من: ((زود باشید! باید بریم بالا! تا میتونین، برین بالا!))
همه به سمت پشت بوم، راه افتادیم. و درست وقتی که برج داشت به زمین برخورد می کرد، هممون پریدیم پایین. من به هلیکوپتر نگاه کردم که داشت می رفت. با سرعت فضایی دویدم به سمت هلیکوپتر و ناگهان پریدم، هنوز نمیدونستم که میتونم پرواز کنم یا نه.
به هر حال، پریدم و حدود 400 متر از زمین فاصله گرفتم امّا به هلیکوپتر نرسیدم و افتادم روی زمین. اینبار با تمام قدرت پریدم و تقریباً با سرعت 2-3 کیلومتر بر ثانیه، به سمت هلیکوپتر رفتم و با صورت رفتم توی هلیکوپتر. وقتی وارد هلیکوپتر شدم، رباتا به جای اینکه بهم شلّیک کنن، مات و مبهوت داشتن نگام می کردن! (یادم رفته بود بهتون بگم که رباتا تمام احساسات انسان ها رو دارن! به جز دوست داشتن.)
خورشید داشت بالا میومد و صبح میشد. من تفنگامو روی زمین جا گذاشته بودم. مجبور شدم با مشت و لگد، حسابشونو برسم. ولی مگه یه انسان، چقدر زور داره؟ چطور می تونه با بدنه ی آهنی یه ربات، مقابله کنه؟ مجبور بودم از مشتام استفاده کنم. چشمامو بستمو و مشتمو کوبیدم توی شکم یکی از رباتا. وقتی چشمامو باز کردم، دیدم که شکمش سوراخ شده و مشت من، از طرف دیگه ی بدنش در اومده!
خودمم دهنم باز مونده بود! کلّه ی دوتا از رباتا رو گرفتم و کوبیدم به همدیگه. سر و پاهای یه ربات دیگه رو گرفتم و از وسط نصفش کردم. بقیه ی رباتا اونطرف با ترس و لرز وایساده بودن و منو نگاه می کردن. سریع رفتم و کاتانا رو آزاد کردم. حالا باید فرار می کردیم. ولی چطوری؟ من می تونستم بپرم پایین، ولی کاتانا چی؟ بهش گفتم: ((هر کاری میگم بکن، باید از اینجا بریم بیرون!))
کاتانا: ((باشه...))
من: ((حالا دستاو از پشت سرم بیار جلو و قفلش کن.))
کاتانا: ((ولی...))
من: ((زود باش!))
کاتانا دستاشو از پشت، دور گردنم حلقه کرد.
من: ((حالا پاهاتو از پشتم بیار کنار کمرم.))
پاهاشو آورد کنار کمرم و منم اونارو بین بازوها و ساعدهام، قفل کردم.
من: ((آماده ای؟))
کاتانا: ((واسه چی؟))
من: ((سقوط آزاد!))
کاتانا: ((چی...؟))
بعد با سرعت دویدم به سمت اون سوراخی که تو بدنه ی هلیکوپتر درست کرده بودم.
کاتانا: ((چی کار داری می کنی؟ وااااااااااااای!))
بعدش از اونجا پریدم بیرون. کاتانا چشماشو بسته بود و همچنان داشت جیغ میزد. باد به قدری با صورتم برخورد می کرد که اشکام داشت از گوشه ی چشمام می پاشید بیرون! محکم با پاهام فرود اومدم رو زمین، به شکلی که انگار شهاب سنگ خورده باشه زمین.
کاتانا هنوز چشماش بسته بود و داشت جیغ می کشید. من گفتم: ((خب دیگه، رسیدیم! می تونی بس کنی!))
کاتانا دیگه جیغ نکشید و آروم یکی از چشماشو باز کرد. وقتی دید که روی زمینه، اونیکی چشمشم باز کرد.
من: ((خب دیگه، سواری تموم شد! بپر پایین.))
کاتانا آروم آروم و با خجالت، پاهاشو گذاشت روی زمین و پیاده شد.
من: ((خب، گمونم تا جایی که پایگاهمون بود، فاصله ی زیادی باشه!))
کاتانا: ((آره خب... راهِ... زیادی مونده... هی... صبر کن ببینم!))
بعدش یقه ی منو گرفت و گفت: ((تو چطوری از هواپیما پریدی و هیچّیتم نشد؟ ها؟ چطوری حساب اون رباتا رو رسیدی؟ یه انسان، همچین قدرتی نداره!))
من هم با یه قیافه ی وحشت زده بهش گفتم: ((خب، راستش... خودمم نمی دونم!))
ادامه دارد؟
تیتراژ پایانی:
http://s6.picofile.com/file/8256936192/C...3.mp3.html