زمان کنونی: 2024/11/06, 05:03 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/06, 05:03 AM



موضوع بسته شده است 
 
امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان {(10 ترابایت عشق بر ثانیه)}

نویسنده پیام
Ender Creeper
Push the button to sick



ارسال‌ها: 364
تاریخ عضویت: Nov 2015
اعتبار: 90.0
ارسال: #6
آغاز سفر
قسمت پنجم: آغاز سفر

کاتانا تا غروب گریه کرد. داشت گریه می کرد که ناگهان یه صدای انفجار اومد و زمین لرزید. کاتانا ترسید و از اتاقش اومد بیرون. همه داشتن از اتاقاشون میومدن بیرون و وقتی که سقف رو نگاه کردن، دیدن که یه سوراخ بزرگ روشه و چندتا ربات اومدن توی پایگاه. به سمت هرکسی حمله کردن به جز کیتارو. جرأت نداشتن به کیتارو حمله کنن. همه داشتن با تفنگ به رباتا شلّیک می کردن امّا انگار نه انگار که تیر ها، از آهن درست شدن. رباتا فوراً یویی، میزاکی، سارو، نارو و دنیل رو گرفتن داشتن می بردن. ناگهان دنیل فرار می کنه و رباتا به سمتش شلّیک می کنن. کیتارو فوراً میدوه به سمت دنیل. دنیل مثل آبکش، سوراخ سوراخ شده بود. کیتارو فهمید که دنیل مرده. عصبانی و خیلی وحشیانه با تفنگ به سمت رباتا شلّیک می کرد و به سمتشون می دودید. رباتا خیلی سریع رفتن به سمت هلیکوپتری که بالای سقف بود و همزمان به سمت کاتانا، سه بار شلّیک کردن. تیرها داشت به کاتانا نزدیک می شد. کیتارو فوراً با تفنگاش سه بار به سمت اون تیرها شلّیک کرد و هر سه تا تیر روی هوا متوقّف شدن. رباتا که دیدن کیتارو حواسش نیست، به سمتش تیرهای عجیبی شلّیک کردن که هر کدومش به زخامت و کلفتیِ یه شمشیر بود. وقتی تیرها به کیتارو برخورد کرد. انگار که برق گرفته باشدش، تمام وجودش به رنگ آبی در اومد و بعدش افتاد زمین. رباتا فرار کردن و رفتن. کاتانا فوراً دوون دوون و با گریه به سمت کیتارو دوید و همش داد میزد: ((کیتارو! کیتارو! کیتارو!))
تا اینکه بالاخره رسید بالای سرِ کیتارو. کاتانا هی می گفت: ((نه! میدونستم که دوباره اینطوری میشه! نهههههههه!))
کم کم کیتارو چشماشو باز کرد و دید که کاتانا چشماشو بسته و داره گریه می کنه.
کیتارو گفت: ((کاتانا؟ چی کار داری می کنی؟))
کاتانا یهو چشماش تعجّب کرد و دست از گریه کردن برداشت. کاتانا: ((تو... تو... چطوری؟... مگه... تو...))
کیتارو ناگهان همه چیز یادش اومد. سریع بلند شد دوید سمت دنیل. وقتی رسید بالای سرش، دید که اصلاً نفس نمی کشه. کیتارو داشت آروم آروم اشک میریخت. که ناگهان صدای بیب بیب اومد. کیتارو به تیرهایی که به سمتش شلّیک شده بود، نگاه کرد و دید که اونا بمب هستن! و فقط تا 3 دقیقه ی دیگه، منفجر میشن. سریع با دست راستش، دست چپ کاتانا رو گرفت از اون سوراخی که روی سقف بود پرید بیرون. بعدش کاتانا رو مثل گونی انداخت روی شونش و دوون دوون از پایگاه دور شد.
کاتانا: ((هی! داری منو کجا میبری؟ دنیل اونجاست!))
کیتارو: ((اونجا بمب گذاشتن! رباتا اونجا بمب گذاشتن! دنیل هم مرده...))
کیتانا: ((چییییی؟ اون... مرده؟))
کیتارو کم کم از چشماش اشک سرازیر شد و گفت: ((آره... اون... اون... اون... مرده!))
کاتانا هم کم کم از چشماش اشک سرازیر شد. پایگاهو نگاه کرد، دیگه حدود 7 یا 8 کیلومتر ازش فاصله گرفته بودن. که ناگهان با قدرت خیلی شدیدی منفجر شد. دقیقاً انگار که یه بمب اتم منفجر شده باشه. همه جا از نور اون انفجار، مثل روز روشن شد.
امّا کم کم آتش هم خوابید و خاموش شد.

...همممم، تیتراژه دیگه!
http://s7.picofile.com/file/8256846792/e...0.mp3.html
.
.
.
کاتانا چشماشو باز کرد و خمیازه کشید. اطرافو نگاه کرد. یاد دیشب افتاد. دید که هنوز روی دوش کیتاروئه و کیتارو هنوز داره میدوه. صبح شده بود!
کاتانا: ((صبح به خیر...))
کیتارو: ((الان ساعت 12 ظهره!))
کاتانا تعجّب کرد و پرسید: ((از کی تاحالا داری میدوی؟ اصلاً جایی وایسادی؟))
کیتارو: ((از همون دیشب تا الان دارم میدوم، جایی هم توقّف نکردم.))
کاتانا: ((خسته نشدی؟ حتّی یه ثانیه هم خوابت نبرد؟))
کیتارو: ((نه.))
کاتانا: ((خب، حالا کجا داریم میریم؟))
کیتارو: ((جایی که بتونیم خودمونو قوی کنیم تا یه راهی برای برگردوندنِ اعضای گروه پیدا کنیم.))
کاتانا: ((منظورت کجا...))
که ناگهان کیتارو یه ترمز کرد که ردّش حدود بیست متر روی زمین موند.
کیتارو: ((اینجا...))
کاتانا روی زمین وایساد و تازه فهمید که توی یه جنگل هستن. یه جنگل که نور خورشید، به خوبی توش معلوم بود و کوهستانی هم بود. جلوشون کلّی پلّه بود که می رفت بالا و می رسید به یه خونه ی ژاپنیِ اصیل. از پلّه ها بالا رفتن و کیتارو درو باز کرد. کیتارو فوری رفت و کلّی وسیله و لباس از توی خونه برداشت و ریخت توی دوتا کوله پشتی.
کاتانا: ((اممم... داری چی کار می کنی؟ اینجارو چطوری پیدا کردی؟))
کیتارو: ((من یه پیرمرد رو که رباتا بهش حمله کرده بودن، نجات دادم و بهش گفتم که بیاد و به گروه ما ملحق بشه. ولی اون گفت که خودش یه جایی رو میشناسه که آدمای زیادی توش زندگی می کنن. بعدش هم برای تشکّر از من، اینجارو بهم نشون داد و گفت که هر موقع که خواستم می تونم بیام اینجا و بعدش خودش رفت به جایی که می گفت. امّا قبل از رفتنش، به من یه نقشه داد که توش محلّ همون مکان رو نشون میده. ما دو نفر نمیتونیم به تنهایی بریم به اون جزیره ی شناور رباتا و دوستامونو آزاد کنیم، به کمک نیاز داریم. پس باید بریم و از اون آدما کمک بگیریم. الانم دارم وسایل سفر رو آماده می کنم.))
کاتانا: ((مگه خیلی دوره؟))
کیتارو: ((آره! خیلی دوره!))
15 دقیقه بعد...
کیتارو: ((خب دیگه، آماده شد. حالا باید راه بیوفتیم. اگر همین راهی که از پشت این خونه میره به سمت بالای تپّه رو ادامه بدیم، میرسیم به بالای فلات(فلات: سرزمینی که نسبت به اطرافش مرتفع تر است) وقتی که برسیم به بالای فلات، اونموقع باید راهی در حدود 25 کیلومتر رو ادامه بدیم تا به رشته کوه برسیم. روستاها در اطراف ساحل اقیانوس قرار داره و رشته کوه، اطرافشونو مثل یه قلعه پوشونده. خب دیگه... بریم.))
اونا راه افتادن و نزدیکای غروب، رسیدن به یه پل خیلی بزرگ عرضش 400 متر بود و طولش تا طرف دیگه ی رودخونه، حدود 800 متر بود. و طرف دیگه ی رودخونه، بلند ترین کوهِ اون رشته کوه قرار داشت.
کیتارو: ((این نقشه رو بگیر و نگاه کن تا برات توضیح بدم...))
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
کیتارو: ((همونطور که داری می بینی، وقتی که ما پل رو رد کنیم، باید از این کوه خیلی بزرگ بریم بالا و از طرف دیگش بریم پایین، تا وقتی که بتونیم برسیم به پایین قلّه، همه جارو مه دربر گرفته، وقتی که برسیم پایین، دوباره باید از یه تپّه ی کوچیک بریم بالا که طرفِ دیگش سخره ایه و وقتی که می رسیم به بالای اون تپّه، یه منظره ی فوق العاده زیبا منتظرمونه! به خاطر همینم بهش میگن سخره ی امید!))
کاتانا: ((نمی تونیم کوه رو دور بزنیم و یا اینکه از کوه های کوچیک تر بریم؟))
کیتارو: ((نه نمی تونیم، چونکه کوه ها مثل آجر های یه دیوار به همدیگه چسبیدن و برای رد شدن از کوه های کوچیک تر، نمی تونیم کاری بکنیم. چون میشه گفت که کوه بزرگ تنها راه برای رفتنه، چونکه شیبش 40 درجه هست! ولی بقیه ی کوه ها، شیبشون بی نهایته(شیب بی نهایت: همون دیوارِ دیگه! تا حالا دیدی کسی بتونه از دیوارِ راست بره بالا؟) پس نمی توینم ازشون بالا بریم. حالا باید ادامه بدیم و تا شب نشده، یه جایی روی کوه، چادر بزنیم.))
لباسای گرمشون رو پوشیدن و راه افتادن...
اونا همینطور رفتن و رفتن تا جایی رسیدن که تقریباً نزدیک به نوک قلّه بود. برف شدیدی می بارید و باد هم مثل طوفان بود.
کیتارو: ((همینجا چادر میزنیم!))
بعدش از توی کوله پشتیش یه جعبه که به اندازه ی دوتا بالش بود رو در آورد و گذاشتش روی زمین. یه دکمه ی قرمز روش بود. کیتارو اون دکمه رو فشار داد و ناگهان اون جعبه مثل فیلم ((تبدیل شوندگان: transformers)) به یه چادرِ مسافرتی تبدیل شد.
کاتانا خیلی متعجّب گفت: ((اینو چطوری ساختی؟))
کیتارو: ((با فنّاوریِ نانو! حالا دیگه باید بریم داخل، وگرنه سرما میخوریم...))
اونا رفتن توی چادر. کاتانا: ((وای! اینجا گرمه! چقدر خوب! چطور ممکنه که بیرون از اینجا، اونقدر سرد باشه؟ درحالی که اینجا اینقدر گرمه؟))
کیتارو: ((بهت که گفتم! فنّاوریِ نانو! خب حالا دیگه باید کیسه خواب هامونو در بیاریم و پهن کنیم و بعدشم شام بخوریم.))
کاتانا توی کوله پشتیش رو نگاه کرد و دید که یه کیسه خواب توشه. بعد دید که کیتارو یه پیک نیک کوچیک رو از توی کوله پشتیش درآورد. کیتارو دوتا تیکّه گوشت رو گذاشت توی ماهیتابه و گذاشت روی پیک نیک.
کاتانا: ((چی داری می پزی؟))
کیتارو: ((همبرگر!))
کاتانا با خودش گفت: ((وااای! منم همبرگر خیلی دوس دارم!))
کم کم غذا حاضر شد و کیتارو و کاتانا لقمه هاشونو درست کردن. بعد از تموم شدنِ غذا، رفتن توی کیسه خواب هاشون.
کاتانا: ((کیتارو...))
کیتارو: ((هم؟))
کاتانا: ((رباتا چرا نیومدن که اون آدما رو بکشن؟))
کیتارو: ((کدوم آدما؟))
کاتانا: ((همونایی که قراره بریم و ازشون کمک بگیریم.))
کیتارو: ((آها... به خاطر اینکه این راه خیلی سخته و با هلیکوپتر هم به خاطر هوای بدش، نمیشه ازش رد شد. واسه همینم رباتا کلّاً بی خیالِ اینجا شدن. راستی... فردا صبح هرکی زودتر بیدار شد، اون یکی رو ساعت 8 صبح بیدار می کنه، باشه؟))
کاتانا: ((باشه... راستی... کیتارو...))
صدایی نیومد...
کاتانا: ((کیتارو...))
بازم صدایی نیومد. کاتانا کیتارو رو نگاه کرد و دید که کیتارو خوابش برده. دست های کیتارو، بیرون از کیسه خوابش بود.
کاتانا آروم گفت: ((دوسِت دارم!))
و بعد با دستِ چپش، دست راستِ کیتارو رو گرفت و چشماشو بست.

ادامه دارد?

تـ... تـ... تـ... تیتارژ... تیتراژ، آها آره! تیتراژ!
http://s6.picofile.com/file/8256936192/C...3.mp3.html
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/08/31 06:45 PM، توسط Ender Creeper.)
2016/07/18 04:47 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
موضوع بسته شده است 


پیام‌های داخل این موضوع
حسّ دوازدهم - Ender Creeper - 2016/07/02, 12:52 PM
رازهای ناگفته - Ender Creeper - 2016/07/12, 07:37 PM
آغاز سفر - Ender Creeper - 2016/07/18 04:47 PM
یادآوری - Ender Creeper - 2016/09/14, 12:15 PM
اثبات - Ender Creeper - 2016/09/14, 12:38 PM

موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
documents [داستان] آدمانتِم dot. 4 1,668 2021/05/19 09:32 PM
آخرین ارسال: dot.
  داستان:در مرز مشترک آتیش پاره 7 2,327 2021/04/21 07:06 PM
آخرین ارسال: آتیش پاره
documents (داستان کوتاه) انتظار Ilyaa_JA 0 1,014 2021/04/17 04:29 PM
آخرین ارسال: Ilyaa_JA
One Piece-1 [داستان] جلگه‌ی بایر dot. 1 1,161 2021/03/10 12:12 AM
آخرین ارسال: dot.
  کلکسیون داستان های کوتاه دارسی ال.سی dot. 2 1,202 2021/01/24 11:31 PM
آخرین ارسال: dot.



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 4 مهمان