قسمت چهارم: رازهای ناگفته
4 ماه بعد از اتّفاقاتی که گذشت...
راوی:
خیلی وقت بود که دیگه حمله ای از جانب ربات ها صورت نگرفته بود. همه چیز هم درمورد کیتارو، روشن شد. اینکه چه توانایی هایی داره و اینکه گذشتشو یادش نمیاد. همه فهمیدن که پوستش خیلی مستحکمه و اینکه می تونه نفسشو خیلی نگه داره و... و بالاخره اونو به عنوان یه عضو رسمی پذیرفتن.
تیتراژ(چندبار باید بگم؟)
http://s7.picofile.com/file/8256846792/e...0.mp3.html
یک روز، عصر، ساعت 5
کاتانا رفت دم در اتاق کیتارو و در زد. صدا اومد: ((بفرمایید...))
کاتانا درو باز کرد. کیتارو روی زمین نشسته بود و داشت قطعات تفنگاشو باز می کرد تا بفهمه مشکلشون از کجاست.
کیتارو داد زد: ((سارو جان، قربون دستت، الان توی انبار هستی، بی زحمت ببین ماشه ی سالم اونجا تو وسایل پیدا میشه؟))
سارو: ((بزار ببینم... اممم... از شانست، یکی پیدا کردم! با پست برات میفرستم!))
بعدش سارو، ماشه رو گذاشت روی یه قطار اسباب بازی و روشنش کرد. قصار رفت و رفت تا اینکه وارد اتاق کیتارو شد. کیتارو ماشه رو برداشت و گفت: ((دستت طلا!))
و بعدش به طرف در برگشت. وقتی چشمش به کاتانا افتاد، لبخندش ناپدید شد. دوباره برگشت سمت تفنگاش تا درستشون کنه. بعدش گفت: ((چی شده؟ آفتاب از کدوم طرف در اومده، یادِ ما کردی؟))
کاتانا: ((می خواستم یه چیزی ازت بپرسم...))
کیتارو: ((اگر در مورد صدای عجیبیه که تازگیا از تو انبار شنیده می شه، باید بدونی که دنیل داره یه اسباب بازی کوچولو واسه خودش می سازه، نگران نباش.))
کاتانا: ((نه، درمورد یه چیز دیگه...))
کیتارو: ((بالش نارو رو من برداشتم، بهش بگو گریه نکنه!))
کاتانا: ((نه! اصلاً در مورد این چیزا نیـ...))
کیتارو: ((باشه بابا، الان خودم میام تلویزیونو درست می کنم!))
کاتانا داد زد: ((کیتارو!))
کیتارو برگشت به سمت کاتانا. کاتانا آروم گفت: ((می خواستم راجع به یه چیز خاص ازت بپرسم.))
کیتارو: ((خب... بپرس!))
کاتانا: ((می خواستم بدونم که... اممم... راستش... تو... فردا وقت داری؟))
کیتارو: ((منظورت اوقات فراغته؟))
کاتانا: ((اوهوم...))
کیتارو دوباره برگشت سمت تفنگاش و گفت: ((آره، 2 ساعت و نیم وقت دارم، واسه چی پرسیدی؟))
کاتانا: ((می خواستم بدونم که... میای بریم قدم بزنیم؟))
کیتارو خیلی سریع برگشت سمت کاتانا و 7 ثانیه نگاش کرد. بعدش دوباره برگشت سمت تفنگاش و گفت: ((باشه!))
کاتانا: ((آخجون! خیلی ممنون!))
کیتارو تفنگاشو دیگه درست کرده بود. بلند شد وایساد و در همون حال، خشاب تفنگاشو پر می کرد. در همون حال گفت: ((فقط یه چیزی...))
کاتانا صورتش از خوشحال، به متعجب و نگران تغیر کرد و گفت: ((چی شده؟))
کیتارو برگشت به سمت کاتانا و گفت: ((فردا رأسِ ساعتِ 8 صبح، جلوی درِ پناهگاه آماده باش. من از تأخیر خوشم نمیاد! اگر پنج دقیقه هم دیر کنی، باید بیخیالش بشی!))
کاتانا دوباره لبخند زد و گفت: ((باشه! قول میدم!))
و بعد درِ اتاقِ کیتارو رو بست و رفت سمت اتاق خودش و با خودش گفت: ((یوهو! آخجووووووووووون!))
فردا، ساعت 8 و 20 دقیقه ی صبح...
کاتانا دَوون دَوون اومد جلوی در....
کاتانا: ((هه... هه... هه... (نفس نفس زدن) خوب دیگه بریم!))
کیتارو اصلاً به کاتانا نگاه نکرد و ناگهان ساعتشو نگاه کرد و گفت: ((20 دقیقه دیر کردی! خب... من آدمی نیستم که زیر قولم بزنم!))
کاتانا: ((نه! نه! لطفاً! دیگه تکرار میشه! قسم میخورم! باشه؟))
کیتارو همونطور که کاتانا رو نگاه می کرد گفت: ((باشه! ایندفعه رو می بخشمت! ولی دیگه فرصتی در کار نیست!))
کاتانا: ((ببخشید، خیلی معطّل شدی؟))
کیتارو: ((از ساعت 7 و نیم تا الان اینجام...))
کاتانا: ((ای وای ببخشید! نمیدونستم که اینقدر معطّل میشی! لابد تا الان پاهات خشک شده!))
کیتارو: ((نه... راستش اصلاً هیچ احساس دردی نداشتم. خب، کجا باید بریم؟))
کاتانا: ((نمی دونم... اممم... 10 20 30 40 کنیم ببینیم به کدوم خیابون میوفته!))
کیتارو: ((باشه!))
بالاخره راه افتادن و کاتانا همش از هوای خوب و نورِ گرمِ خورشید، حرف میزد ولی کیتارو اصلاً حرفی نمی زد. تا اینکه کاتانا همونطور که داشتن قدم میزدن با خودش گفت: ((خب... وقتشه که دیگه... بهش بگم... خب... آماده ای کاتانا؟))
بعدش دوباره با خودش گفت: ((نه! اصلاً آماده نیستم! آخه چطوری بهش بگم که... دوسش... دارم... ااااه! یالّا دیگه دختر! زودباش بگو!))
و وایساد. کیتارو برگشت و دید که کاتانا وایساده. گفت: ((چی شده؟ چرا دیگه نمیای؟))
کاتانا در حالی که سرش پایین بود و لپ هاش قرمز شده بود گفت: ((اممم، خب راستش... من میخواستم یه چیزی بهت... بگم... اممم... میدونی... راستش...))
بعد با خودش گفت: ((زودباش بگو! محکم باش!))
بعد خیلی با غرور سرشو آورد بالا و می خواست بگه که ناگهان چشمش به ساختمون مخروبه ی سینما افتاد. اشک تو چشماش جمع شد. گریه اش گرفت و با دستاش صورتشو پوشوند و خیلی سریع دوید به سمت پایگاه.
کیتارو: ((کاتانا! چی شده؟...))
ولی کاتانا گوش نداد و دوید و رفت. کیتارو با خودش گفت: ((یعنی چی؟ چرا اینطوری کرد؟))
و بعد به سمت پایگاه راه افتاد. وقتی رسید، فوراً رفت پیش سارو و نارو. اونا گفتن: ((کاتانا چش شده بود؟ با یه قیافه ی ناراحت اومد پایگاه و انگار که بغض تو گلوش بوده باشه! تو حرفی بهش زدی؟))
کیتارو: ((نه بابا! من کاریش نکردم! داشتیم قدم میزدیم که یهو وایساد و وقتی که چشمش به ساختمون مخروبه ی سینما افتاد، یهو گریه اش گرفت و دوید به سمت پایگاه.))
نارو که همیشه میخندید، یهو قیافه اش غمگین شد. سارو هم همینطور. کیتارو: ((میشه به منم توضیح بدید که چی شده؟))
نارو: ((خب راستش ماجرا از این قراره که...))
یهو سارو دستشو گذاشت روی شونه ی نارو و گفت: ((من بهش می گم.))
نارو رفت توی اتاقش و درو بست. سارو: ((خب، ماجرا از این قراره که... خب ببین... یکم پیچیدست... داستان مال خیلی وقت پیشه، میگم خیلی وقت پیش یعنی واقعاً خیلی وقت پیش! حدود 5 سال پیش!))
قیافه ی کیتارو: پوکرِ خیلی فِیس!
کیتارو با خودش گفت: ((یه لحظه فکر کردم منظورش دوران جنگ های صلیبیه!))
سارو ادامه داد: ((این گروه توسّط میزاکی درست نشد! یه پسری بود به اسم کاوامورا، با اینکه پنج سال پیش بود، ولی قدّش تقریباً اندازه ی تو بود! یکم کوچیک تر. اون کسی بود که اوّل میزاکی رو پیدا کرد و بعدش یویی و بعدش کاتانا و بعدش من و نارو! دنیل حدود 4 ماه قبل از پیدا شدن تو، پیدا شد! کاوامورا هم یه اخلاق گندی مثل مال تو داشت! موهاش سیاه بود و از مال تو یکم بلندتر. چشماش قهوه ایِ سوخته بود. آقا بزار اینطوری برات بگم، همه چیش شبیه تو بود، به جز چشماش و موهاش و لباساش! کم کم کاوامورا و کاتانا عاشق همدیگه شدن و حتّی با همدیگه نامزد کردن. یه شب قرار بود همه ی اعضای گروه، بریم توی مخروبه ها دنبال باقی مونده ها بگردیم. چونکه هلیکوپتر قبلیه رباتا یه جایی اطراف سینما سقوط کرده بود و ما فکر کردیم که ممکنه اونجا یه چیزایی پیدا کنیم. رفتیم و فهمیدیم که هلیکوپتر دقیقاً روی سینما سقوط کرده. ما رفتیم داخل سینما. کاوامورا خیلی نگران بود. وقتی وارد شدیم، یه موتور هلیکوپتر دیدیم که تقریباً سالم بود، برای ما مثل یه گنج به حساب میومد. می تونستیم باهاش یه وسیله ی نقلیه ی دیگه بسازیم و یا حتّی اگر موتور سالم نبود، می تونستیم از قطعات درونش استفاده کنیم. همه خیلی هیجان زده شده بودن. ناگهان یویی دوید به سمت اون موتور. اون موقع ها مثل الان اینقدر بداخلاق نبود. خیلی شاد و سرزنده بود. وقتی رسید به موتور، بقیه هم با خوشحالی دویدن به سمتش. همه رفتن به جز کاوامورا و میزاکی. ناگهان کاوامورا قیافه اش تغییر کرد و گفت: ((زود باشید! از اونجا فاصله بگیرید!)) ما پرسیدیم: ((چرا؟)) ناگهان چندتا پروژکتور بالای سرمون روشن شد. و چندتا هلیکوپتر هم اومدن بالای سرمون. میزاکی و کاوامورا دویدن به سمت ما تا مارو نجات بدن. ناگهان به سمت هممون تورهایی که بهشون چندتا توپّ سنگین وصل بود، پرتاب کردن و هممون به جز کاوامورا، گیر افتادیم. ناگهان تورها با طنابایی که به هلیکوپتر وصل بود، به سمت بالا کشیده شد. اونا داشتن مارو می بردن. کاوامورا هممونو آزاد کرد ولی میزاکی رو دیگه برده بودن. ناگهان رباتا به سمت ما شلّیک کردن. هممون به جز کاتانا، پناه گرفتیم. تیرها داشت به کاتانا میخورد که ناگهان کاوامورا پرید جلوی کاتانا و تیرها به اون خورد. هلیکوپتر ها رفتن. کم کم بارون شروع شد. متاسّفانه کاوامورا کشته شد. یویی از اون بعد دیگه هیچوقت نخندید، چونکه فکر می کرد مرگ کاوامورا تقصیر اونه. میزاکی تونست از دست رباتا فرار کنه و برگشت. همه ی ماجرا این بود. خب دیگه... گمونم تونسته باشی درک کنی...))
سارو هم رفت. کیتارو با خودش گفت: ((پس کاتانا به خاطر این گریه کرد. چونکه چشمش به سینما افتاد و اون اتّفاق یادش افتاد. امّا... اون چی می خواست به من بگه؟...))
در همین حین، کاتانا توی اتاقش، روی یه مبل نشسته بود و سرشو بین دوتا دستاش گرفته بود و داشت زمینو نگاه می کرد و همزمان ذرّه ذرّه اشک میریخت و با خودش می گفت:
((نمی خوام دوباره اون اتّفاق تکرار بشه... نمی خوام دوباره کسی که دوسش دارمو از دست بدم... پس بهتره که زودتر اونو فراموش کنم و عشقمو نسبت بهش، از بین ببرم... آره... من باید فراموشش کنم...))
تا الان داشت آروم آروم اشک میریخت ولی اینبار با صدای بلند گریه کرد و با دستاش، تمام صورتشو پوشوند.
ادامه دارد?
تیتراژ(زبونم مو درآورد اینقدر این کلمه رو گفتم!)
http://s6.picofile.com/file/8256936192/C...3.mp3.html