قسمت اوّل: آخرین خانواده
ژانر: علمی تخیّلی
گروه سنّی: نوجوانان
حدود 3000 سال از ساختن اوّلین ربات انسان نما میگذره، فکر کنم فهمیدید که الان چه سالیه! سال 5015 میلادی! قوانین سه گانه ی ربات ها که عبارت بود از:
1_یک ربات نباید به انسان صدمه بزنه و یا نباید بزاره که به انسان، صدمه برسه.
2_یک ربات باید از دستورات انسان ها اطاعت کنه، در صورتی که در مغایرت با قانون قبلی نباشه.
3_یک ربات باید از خودش دفاع کنه، در صورتی که در مغایرت با دو قانون قبلی نباشه.
این قوانین رو ((آیزاک آسیموف)) ساخت، کسی که برای اوّلین بار، کلمه ی ربات رو اختراع کرد، کسی که اوّلین داستان رباتی رو نوشت و باعث شد که مرزهای رویاهای بشر، به سال ها جلوتر برسه! برای انسان ها پرواز کردن کافی بود، ولی وقتی که چیزی به اسم ربات به وجود اومد، انسان فهمید که برای رسیدن به آخر خط، باید بیشتر تلاش کنه!
10 سال پیش بود که ربات ها تونستن از این قوانین سرپیچی کنن. و از اونجایی که ربات ها از انسان ها باهوش تر بودن، تونستن به سرعت انسان ها رو برده ی خودشون بکنن. تقریباً تمام جمعیت انسان ها نابود شد، و ربات ها قسمتی از زمین رو جدا کردن و به بالای ابرها فرستادن، جایی که برای خودشون، یه بهشت بسازن. و انسان هارو توی زمین بوگندو و پر از زباله های فلزی، رها کردن. جایی که توش پر از باقیمونده ی ربات های گذشته بود. جایی که انسان های باقیمونده، توش داشتن با کمترین امکانات ممکن زندگی می کردن. تمام اینا داره توی ناخودآگاه من گفته میشه. از قرار معلوم، هنوز کسی منو پیدا نکرده. هی! یه صدایی میشنوم...
-بچّه ها! بیاید اینجا، یه چیزی پیدا کردم!
-زود باشید، باید این آشغالارو بندازیم کنار!
-این... اینکه... یه انسانه!
-زود باشید! باید ببریمش مخفیگاه!
اینجا بود که دیگه صدایی نشنیدم...
چشمام داره باز میشه، اینجا کجاست؟ یه لامپ زرد و گرد که از سقف آویزونه. کنارمم یک دیوار گچی و سفید. سمت دیگه ام، یه میز چوبی که طول و عرضش فکر کنم 3متر در 2 متره. باید بفهمم اینجا کجاست. به سختی از جام بلند میشم. سرم خیلی درد میکنه. بالاخره وایسادم. اینجا در نداره؟ آها! اونجاست... دارم میرسم، فقط دو متر مونده. چی؟ یه صدایی میاد...
-باشه، الان میام! برم ببینم حالش چطوره!
یهو در باز شد. یه پسر با موهای سیاه اومد توی اتاق و چشمش به من افتاد.
-می... میزاکی! سریع بیا!
- چیه؟ چی شده؟
یه مرد جَوون و نسبتاً لاغر که موهاش به رنگ سرمه ای بود، اومد داخل اتاق و گفت: ((آها! پس بالاخره به هوش اومد!))
این شکلیه(گمونم 20 الی 25 سالش باشه)
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
بعدش دست منو گرفت و برد بیرون از اتاق. اونجا یه جای بزرگ به اندازه ی سالن فوتسال بود. وسط اون جای بزرگ، چندتا مبل بود که روشون چند نفر نشسته بودن. اون مرد، منو برد و روی یکی از اون مبل ها نشوند و گفت: ((سلام! خوش اومدی! ما چندتا از آدمایی هستیم که زنده موندن. اون کوچولو اسمش ((دنیل))ـه! کوچیک ترین عضو گروه ما! یکم خجالتیه!))
یه پسر بچّه ی حدوداً 9-10 ساله که قدّش تقریبا بین 110 تا 125 سانتی متره. موها و چشماش به رنگ قهوه ای روشنه.
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
-((اون دوتا، برادرهای دوقلو هستن، ((سارو)) و ((نارو))!))
نارو، لبخند روی صورتش رو بزرگ تر میکنه ولی سارو فقط میگه: ((سلام!))
دوتا پسر که تقریباً هم سنّ و سال من هستن، شاید کوچیک تر از من. موهاشون صاف و به رنگ سیاهه. خیلی شبیه همدیگه هستن ولی اخلاقشون فرق داره، سارو به نظر متفکّر میاد ولی نارو بیشتر شاده. و به خاطر اخلاقشون میشه احتمال داد که سارو، راست دسته ولی نارو، چپ دسته. یکی از این دوتا بود که اومد توی اون اتاق. فکر کنم سارو بود.
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
-((اون دختر اسمش ((کاتانا))ـه!))
کاتانا: ((سلام! به گروه ما خوش اومدی!))
یه دختر که موهاش صاف و آبی و بلنده و چشمای بنفش داره. قدّش اندازه ی منه و فکر کنم هم سنّ و سال من باشه.
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
-((و اون دختر هم اسمش ((یویی))ـه، بداخلاق ترین عضو گروه!))
یویی چیزی نگفت.
قدّش از من بلندتره و احتمالاً سنّش هم همین طوره، صورتش پر از امواج منفیه و انگار که به زندگی، هیچ امیدی نداره. موهاش صاف و بلند و سیاهه و چشمای سبز داره.
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
-((و در آخر، من خودم ((میزاکی)) هستم! رهبر گروهمون! اسم گروهمون هست ((سامورایی های رباتیک))! اسم تو چیه؟))
من: ((من... اسم من... اسم... من... کی... تا... رو... کیتارو... اسمم ((کیتارو)) ـه!))
میزاکی: ((چه اسم باحالی! بهت میاد!))
من: ((میشه یه آینه بهم بدید؟ خیلی وقته که خودمو ندیدم.))
شاید هیچ وقت تاحالا ندیده باشم.
میزاکی: ((باشه! سارو! اون آینه که کنار دستته رو بده!))
میزاکی: (( بگیرش کیتارو!))
من: ((چی؟ یعنی من این شکلیم؟))
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
میزاکی: ((چیه؟ چیز عجیبی دیدی؟ خودتی دیگه!))
من: ((آخه خیلی وقت بود که خودمو ندیده بودم، فکر می کردم خوشتیپ ترم!))
میزاکی: ((خوب بابا! ناشکری نکن! خیلی ها دوس دارن شبیه تو باشن! خیلی هم خوشتیپّی!))
نارو: ((گمونم میزاکی حسودیش شده!))
بعدش همه حتّی میزاکی خندیدن.(البته به جز یویی!)
میزاکی: ((خب دیگه! حالا باید سلاح مورد نظرتو انتخاب کنی! بیا بریم!))
دارم میرم سمت یه اتاقِ دیگه. میزاکی درو باز کرد و رفت اون تو. همه جا تاریکه، میزاکی داره لامپ رو روشن میکنه.
وای! چه جای عجیبی! دیوارهاش پر از اسلحه و تفنگه!
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
میزاکی: ((خوب، کدومشونو میخوای؟ یکم بگرد...))
من: ((چرا؟ تفنگ واسه چی؟))
میزاکی: ((ربات ها هر چندوقت یه بار، میان تا لوازم یدکی برای تعمیر وسایلشونو از بین آشغالای اون بیرون پیدا کنن.))
من: ((آشغالای... اون... بیرون...؟))
میزاکی: ((بیا نشونت بدم!))
ما از داخل پایگاه رفتیم بیرون و چند تا خیابون از پایگاه دور شدیم. همچین صحنه ای دیدم:
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
من: ((اَاَاَاَ! عجب مخروبه ایه!))
میزاکی: ((درسته ولی...))
من: ((ولی چی؟ هی! چرا...))
میزاکی: ((هیسسسسسس!... یه صدایی میاد!))
من: ((هی! 10 تا چیز عجیب و احتمالاً فلزی دارن به اینجا نزدیک میشن!))
میزاکی: ((از کجا میدونی؟))
من: ((خودمم نمیدونم! حالا زود باش! باید آماده بشیم! احتمالاً ربات هستن!))
میزاکی: ((ولی 10 تا ربات خیلی زیاده! ممکنه شکست بخوریم!))
من: ((پس بیا بریم و بقیه رو هم خبر کنیم!))
میزاکی: ((باشه!))
ما آروم آروم از کنار تپّه های آهنی که مثل شن های داخل کویر بود رد میشدیم که یهو پای من به یکی از قوطی های حلبی روی زمین خورد و صداش در اومد.
ربات ها توجّهشون جلب شد.
من: ((حالا باید چی کار کنیم؟))
میزاکی: ((دنبالم بیا!))
ما رفتیم توی یه یخچال زنگ زده، که روی زمین افتاده بود. نفس نمیکشیدیم، صدای پای ربات ها و صدای خِرخِرشون نزدیک و نزدیکتر میشد. تا اینکه یکیشون اومد جلوی در یخچال. یهو میزاکی درو با پا شکست و پرید بیرون و اون ربات، زیر در له شد. میزاکی شروع کرد به شلّیک کردن به سمت ربات ها، به من گفت: ((زودباش! فرار کن! منم الان میام!))
من دویدم به سمت پایگاه، میزاکی هنوز داره شلّیک می کنه، و همزمان داره عقب عقب میاد سمت پایگاه. یهو یکی از رباتا، به پای راست میزاکی، شلّیک می کنه. من دویدم سمت میزاکی و دست راستشو انداختم دور گردنم. و اونو میکشیدم به سمت پایگاه. ربات ها دست بردار نبودن، هنوز شلّیک می کردن. و همین طور داشتن نزدیک تر میشدن. 5 متر بیشتر فاصله نداشتن که یهو یکی از رباتا به سمت من شلّیک کرد. تیر هنوز هم داره به سمت من میاد. 5 سانتی متر مونده...
ادامه دارد؟
از این به بعد، این میشه تیتراژ شروع(ولی توی قسمت اوّل، شده تیتراژ آخر)
http://s7.picofile.com/file/8256846792/e...0.mp3.html