سلاااااااااااااااااام...من دیروزپست جدیدنزاشتم اما امروز میزارم....
بخش14
بود؟.....فردا یعنی همه چی تموم میشه؟....
چشمامو بستم و خودمو تکون دادم سکوت اتاق بود و صداي حرکت پایه هاي صندلی....اعصابم از دست خودم خرد بود......چرا
اینکارو باهاش کردم....
اون داشت زیاده روي می کرد ..........حقش بود...همون بهتر همه چیز زود تموم بشه....
پس سفرت چی میشه؟
به گوشیم که رو ویبره بود نگاه کردم ...داشت می لرزید ..... صفحه اش روشن و خاموش می شد...
فکر کردم عماده ......برداشتمش.... اما فریبا بود....
حتما باز می خواد نصیحتم کنه
جوابشو ندادم....نمی دونم چرا انتظار داشتم عماد بهم زنگ بزنه .....هنوز لباس تنم بود و منتظر تماسش بودم...شاید دیونه شده
بودم....
ولی می خواستم زنگ بزنه و ازم بخواد و التماس کنه که فردا نریم..... و به همین بازیه مسخره ادامه بدیم...
ولی زهی خیال باطل...صبح شد و اون تماس نگرفت....هنوز امید داشتم ..تمام بدنم خشک شده بود و درد می کرد .....
دیشب یهویی از دهنم پرید که می خوام برم سفر...... در حالی که اصلا نمی دونستم کی باید بریم....پا شدم وسایلمو جمع کردم
....... چند دست لباس انداختم تو ساك دستیم ... وسایل ضروریمو هم برداشتم
با فریبا تماس گرفتم .....
فریبا- سلام سر صبحی چی شده که یاد من افتادي...خوابمو زهر کردي
- خونه اي؟
فریبا- اره..می خواي کجا باشم
- کی می ري سر کار؟
.... فریبا- ....اهو ساعتو نگاه کن 6
- فریبا می تونم الان بیام خونتون؟
فریبا- چی شده اهو؟
- می تونم؟
فریبا- اتفاقی افتاده..... مامان و برادرت فهمیدن؟
- نه .......بیام؟
فریبا- باشه بیا
- من تا نیم ساعت دیگه جلوي خونتون هستم ....
فریبا- با چی می خواي بیاي؟
-- -با هیولا ... با اژانس دیگه
فریبا- باشه منتظرتم بیا.... فقط امدي زنگ بزن من خودم بیام درو باز کنم باشه
هنوز بدنم خرد و خاکشیر بود...وسایلو برداشتم..اشفتگی تمام وجودمو گرفته بود...هم می خواستم برم یه سفر دروغی .....هم
کارمو با عماد یه سره کنم...همش یه نفر از درونم فریاد می زد ...اهو داري چیکار می کنی .....
مادر تو اشپزخونه بود ....عادت داشت بعد از نماز دیگه نخوابه ....چند روز بود درست و حسابی احمدو ندیده بودم ........می
خواستم قبل از رفتن ببینمش... در اتاقشو اروم باز کردم...طبق معمول یه لنگش از تخت اویزون بود ..... اون یکی هم یه طرف
دیگه...بیچاره زنش لابد شبا باید از تخت بیفته پایین ...سرمو با لبخند تکونی دادم و در اتاقو بستم
- سلام مامان
مامان- سلام عزیزم ....چرا از قبل نگفتی می خواي بري..
-یهویی شد یه سفر 10 روزه است...
مامان- کجا می برنتون
- شمال
مامان- حالا جواب خاله اتو چی بدم؟
- مگه باید براي رفتنم به کسی جواب پس بدم
مامان- نمی شه نري
- نه
مامان- باشه حالا لازم نیست دمغ بشی.... صبحونتو بخور
- سیرم اشتها ندارم
مامان- اینطوري که نمی شه مادر...
کیفمو از روي زمین برداشتم..... باید برم ..
مامان- چقدر زود با چی می ري...........صبر کن احمدو بیدار کنم بیاد برسونتت
- نه مادر بذار بخوابه خسته است ..........الان اژانس می گیرم ....
تا دم در باهام امد وقتی سوار شدم براش دست تکون دادم ..
در حالی که به چشماي مهربون مامان نگاه می کردم ...ببخش مامان خیلی بد کردم خیلی .....ادرس خونه فریبا رو به راننده دادم
قبل از رسیدن بهش زنگ زدم جلوي در خونه منتظرم بود...
وقتی پیاده شدم پیشم امد
فریبا- چی شده اهو؟
این وقت صبح این ساك چیه تو دستت ؟چی شده ؟....نه به حرفاي دیشبت ....نه به حرفاي الانت
- فریبا می تونم یه 10 روز اینجا باشم
فریبا- چی 10 روز
-اوهوم
فریبا- عزیزم اخه
-راحت باش اگه نمی تونی بگو
فریبا- همین دیشب یکی از فامیلامون از شهرستان امده یه نفرم نیست 4 نفرن ....می دونی که
-اره وسایلمو به دست گرفتم و خواستم برم به طرف خیابون
فریبا- حالا کجا فعلا بیا تو باهم می ریم سرکار... تا ببینم چی میشه...... توهم برام بگو چی شده ....
هنوز همه خوانوادش خواب بودن..باهم صبحونه خوردیم .....وسایلمو گذاشت تو اتاقش...ساعت 7 و نیم سوار ماشینش شدیم که
باهم بریم سرکار
فریبا- خوب بگو ببینم چی شده...
- دیگه نمی خوام برم سفر از دستش خسته شدم ..اون داره زیاده روي می کنه ..تو مسائلی که بهش مربوط نیست داره دخالت می
کنه ...
فریبا- خوب چه ربطی به خونه داشت که از خونه زدي بیرون
از این طرفم مامانم می خواد زودي منو ببنده به بیخ ریش نادر ...همین امشبم دو تا خواهر قراره خواستگاریو گذاشتن
بهانه اي براي در رفتن نداشتم این شد که گفتم براي ده روز باید برم سفر
...
فریبا- اهو این فامیلمون براي دوا درمون پسرشون امدن حالا حالا هستن ...
- مجبورم برم هتل یا مسافر خونه
فریبا- با کدوم شناسنامه
تازه یادم افتادم شناسنامه ام دست عماده
- اه اصلا یادم نبود ...امروز ازش می گیرم
فریبا- چرا حالیت نیست به یه زن تنها اتاق نمی دن
- پس چیکار کنم ...
فریبا- بذار کمی فکر کنم.....حالا تصمیمت جدیه ...... می خواي ازش جدا بشی؟
- اره
فریبا- ولی فکر نکنم حالا حالاها بتونی
با ترس چرا
فریبا- دیروز فهمیدم مدارکتونو تحویل داده
-واي نه .....چرا همش همه ي کاراي من اینطوري می شه
با بی حالی و تنی خسته وارد شرکت شدم ....
عماد هنوز نیومده بود.....
خیلی خنده دار بود ولی از نبودش تو شرکت ناراحت شدم ...
حول هوش ساعت 9 امد ....
بی حال و خسته و رنگ و رو پریده .....دور دستش یه پارچه خونی بود ...از جام بلند شدم ....خواستم برم طرفش ولی یه چیز مانع
شد ....حسن اقا ابدارچی شرکتو دیدم که با یه لیوان اب قند به طرف اتاق عماد رفت ...
دو سه تا از همکارا هم که باهاش هم اتاقی بودن دورش وایستاده بودن ....تحملم داشت از بین می رفت ..فریبا هم رفت تو اتاق
پیش بقیه ....سعی می کردم ببینم چی شده ولی چیزي معلوم نبود ...
فریبا سرشو اورد بالا...... منو دید.... با ناراحتی سرشو با تاسف برام تکون داد .....از جام بلند شدم که برم اتاقش ....ولی فریبا
زودي امد تو اتاق و درو بست
فریبا- ....توي اون دلت چیزي به اسم قلبم هست
-چی شده فریبا؟چه اتفاقی براي ناصري افتاده؟
فریبا- برات مهمه ...؟
-فریبا چی می گی ؟
فریبا- واقعا برات متاسفم
به طرف در رفتم.... فریبا کنار زدم ...فریبا بازومو گرفت و به چشام خیره شد
فریبا- حداقل براي چند دقیقه هم شده اداي زناي مهربونو در بیار که نگران همسرشون می شن...
-چی شده فریبا؟چرا با هم این رفتارو می کنی ؟
نترس چیزي نشده فقط یکی جلوي شرکت به عمد می خواست عمادي رو با ماشین زیر بگیره ...خدا بهش رحم کرده که زود
متوجه شد ه....ولی تو اخرین لحظه دستش به ماشین خورده ....
من که خوب ندیدم .... فکر کنم یکم از پوست دستش کنده شده ....بچه ها هرچی می گن بره بیمارستان زیر بار نمی ره...تو هم
که ناصري رو حسابی رو سفید کردي ..بس که مردي از نگرانی
تو دلم اشوب به پا شد....صبرو جایز ندونستم ..... درو با عجله باز کردم ..... به طرف اتاقش رفتم
چندتا از همکارا کنارش بودن ..داشت دستمالی به دستش می بست
دست خودم نبود ...عماد چی شده؟
همه به طرف من برگشتن .....عماد سرشو اورد بالا و به من خیره شد...
استین کتش پاره و خونی شده بود....به سمتش رفتم و دستشو گرفتم ....یه لحظه احساس کردم یه تیکه گوشت بی جونو تو دستم
گرفته
با نگرانی ...کی بود؟
جوابی نداد...
چرا وایستادي از دستت داره خون می ره ..پاشو بریم بیمارستان ...
عماد- نه چیزي نیست ...دستمال بستم خونش بند میاد...
- عماد پاشو ....سوئیچت کجاست ؟
مهندس ازاد - پاشو عماد حالت خوب نیست ..رنگت حسابی پریده ...و زیر بغلشو گرفت
خانوم مهندس شما برید ماشینو روشن کنید الان میارمش پایین ....
به طرف میزم دویدم ...کیفمو برداشتم
مهندس ازاد خواست با ما بیاد ..
-ممنون مهندس خودم می برم ...
مهندس ازاد - مطمئنید کمک نمی خواید
-بله مهندس ..خیلی ممنون
عماد- ...ممنون فرهاد جان ..نگران نباش ...چیزي ي نشده...
مهندس ازاد - باشه پس بعدا باهات تماس می گیرم....با گفتن این حرف در ماشینو بست ...
و من حرکت کردم
- کی بود؟
عماد - نمی دونم...همه چیز یهو اتفاق افتاد .....
به دستش نگاه کردم ..همینطور داشت ازش خون می رفت
****
باهام وارد قسمت اورژانس بیمارستان شدیدم....
پرستار که متوجه دست عماد شد اونو راهنمایی کرد بشینه روي یکی از تختا...
پرستار- کتتونو در بیارید الان دکتر میاد...
داشت کتشو در میورد ...به کمکش رفتم..و کمک کردم کتشو در بیاره ..
- دیگه به دردت نمی خوره ..بدجوري پاره شده ..با چی تصادف کردي که این بلا سرت امد...
اوه چقدر از پوست دستت کنده شد ......
دکتر پرده رو کنار زد و همراه همون پرستاري که مارو راهنمایی کرد وارد شد.....دست عمادو گرفت...
دکتر- چه اتفاقی افتاده ؟
عماد- با ماشین تصادف کردم ....
دکتر به من نگاه کرد..با ماشین خانوم تصادف کردي ..؟
عماد- نخیر .
دکتر که فکر می کرد من با عماد تصادف کردم ...ادامه داد...بخشش همیشه خوب نیست ...مخصوصا که بخواید از کسی هم
حمایت کنید
عمادکه فهمیده بود دکتر دچار اشتباه شده .....اقاي دکتر خانومم که هیچ وقت قصد جونمو نمی کنه
دکتر- خانومتون؟
عماد- بله
دکتر که متوجه اشتباهش شد ...چیز دیگه اي نپرسید....
به دست عماد نگاه کرد..دستت به دوتا بخیه احتیاج داره بعد از اونم یه پماد
که تا یه مدت ازش استفاده کنی ...غیر از اونم دستت دچار کوفتگی و کبودي شده ..پرستار دستتو شستشو می ده و برات می بنده
..بعد از اونم از همون پماد استفاده کن....
...براي اولین بار بود که از دیدن خون حالم بد نمی شد..کارمون نزدیک یکساعتی طول کشید ....به ساعت نگاه کردم 11 شده بود
.....
... عماد- برنامه هاتو بهم ریختم قرار بود ساعت 10
- ساعت 10 ام می رفتیم با کدوم مدارك؟
انگار اونم تازه فهمیده بود که مدارکی فعلا در کار نیست ...
از اورژانس باهم امدیم بیرون ....پشت فرمون نشستم...
-.ادرس خونتون کجاست؟
عماد- .... برو شرکت..
- امروز کاري از تو.... توي اون شرکت بر نمیاد ...ادرس بده ....
ادرس داد....
جلوي در خونشون رسیدم ...
-ماشینو بیرون پارك می کنی یا پارکینگ داري؟
عماد- بعدا خودم می برم تو پارکینگ ...
...سوئیچو طرفش گرفتم .....من دیگه برم ...
عماد- نمیاي بالا....؟
- نه الان بري بالا خانوادت تو رو با این وضع ببینن نگران می شن....منم که بیام دیگه کسی حوصله منو ندارن
عماد- اهو من تنها زندگی می کنم...
بهش نگاه کردم....
- یعنی کسی الان منتظرت نیست ...
عماد- تو این خونه نه
- پس کی برات غذا درست می کنه
با لبخند .....خودم
زیاد نخواستم فضولی کنم
-با این دستت که نمی تونی امروز براي خودت چیزي درست کنی...
عماد- زنگ می زنم از بیرون برام غذا بیارن
حس دلسوزي پوچی وجودمو فرا گرفت .........نمی خواد ولخرجی کنی بریم بالا ...سریع یه چیز برات درست کنم.....
****
سنگینی نگاشو تو اس**نس*ر حس می کردم.....حرفاي فریبا شاید تاثیر گذار بود که از تنها شدن با عماد نمی ترسیدم.....
اونم خدا خواسته یه تعارف که نه نمی خود نزد.....
با دست چپش سعی کرد درو باز کنه...
- اجازه بده .... کلیدو ازش گرفتم و درو باز کردم .....برو تو
عماد- اول مهمون می ره ....دروغ چرا جلوي در که رسیدیم کمی ترسیدم ....
از بیرون به داخل خونه نگاه کردم .....نه عماد از اون ادما نیست با این حرف به خودم قوت قلب دادم و اروم وارد شدم ...
یه خونه دو خوابه جمع و جور .... ..انتظار داشتم در بدو ورود با خونه اي بهم ریخته که هرجاش چند تیکه لباس افتاده باشه و
سینک پر از ظرفاي نشسته رو به رو بشم ....
وسط وایستاده بودم و خونه رو نگاه می کردم ....
بی علت و همین طوري پرسیدم ..کسی هم با تو اینجا زندگی می کنه ....؟
عماد زیر کتري رو روشن می کرد...
عماد- نه
- بهت نمیاد خونه دار باشی .....
فقط خندید
روي یکی از راحتیا نشستم .....
- پدر و مادرت کجان ؟
عماد- الان میام
وارد یکی از اتاقا شد ...فکر کنم اتاق خودش بود با سر سرك کشیدم ...بر خلاف همیشه که نسبت به زمین و زمان بی تفاوت
بودم...حالا داشتم از کنجکاوي می مردم ...
مردي تنها بدون خانواده داشت اینجا زندگی می کرد ..دلم می خواست تو تک تک اتاقا سرك بکشم و همه چی رو از نظر
بگذرونم ....
بعد از چند دقیقه اي لباس عوض کرده امد ....
عماد- چایی می خوري یا قهوه؟
-چایی بهتره
از پذیرایی به عماد که تو اشپزخونه بود نگاه کردم
بلند شدم ..... به طرف اشپزخونه رفتم .... بذار من درست می کنم .... ...
عماد- باشه بگیر ... منم میوه بیارم ............حین اب ریختن تو قوري ...به همه چی نگاه کردم .... همه چیز فوق العاده تمیز بود..به
طوري که فکر کردم حتی یه بار هم از گازش استفاده نکرده....
تشکرررررررررررررر+اعتبارررررررررررررمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه