زمان کنونی: 2024/06/26, 01:08 PM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/06/26, 01:08 PM



ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 12 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان توبامنی

نویسنده پیام
*Tresa*
کاربر معمولی

*


ارسال‌ها: 86
تاریخ عضویت: Sep 2013
اعتبار: 66.0
ارسال: #41
RE: رمان توبامنی
سلاااااااااااااااااام...من دیروزپست جدیدنزاشتم اما امروز میزارم....

بخش14
بود؟.....فردا یعنی همه چی تموم میشه؟....
چشمامو بستم و خودمو تکون دادم سکوت اتاق بود و صداي حرکت پایه هاي صندلی....اعصابم از دست خودم خرد بود......چرا
اینکارو باهاش کردم....
اون داشت زیاده روي می کرد ..........حقش بود...همون بهتر همه چیز زود تموم بشه....
پس سفرت چی میشه؟
به گوشیم که رو ویبره بود نگاه کردم ...داشت می لرزید ..... صفحه اش روشن و خاموش می شد...
فکر کردم عماده ......برداشتمش.... اما فریبا بود....
حتما باز می خواد نصیحتم کنه
جوابشو ندادم....نمی دونم چرا انتظار داشتم عماد بهم زنگ بزنه .....هنوز لباس تنم بود و منتظر تماسش بودم...شاید دیونه شده
بودم....
ولی می خواستم زنگ بزنه و ازم بخواد و التماس کنه که فردا نریم..... و به همین بازیه مسخره ادامه بدیم...
ولی زهی خیال باطل...صبح شد و اون تماس نگرفت....هنوز امید داشتم ..تمام بدنم خشک شده بود و درد می کرد .....
دیشب یهویی از دهنم پرید که می خوام برم سفر...... در حالی که اصلا نمی دونستم کی باید بریم....پا شدم وسایلمو جمع کردم
....... چند دست لباس انداختم تو ساك دستیم ... وسایل ضروریمو هم برداشتم
با فریبا تماس گرفتم .....
فریبا- سلام سر صبحی چی شده که یاد من افتادي...خوابمو زهر کردي
- خونه اي؟
فریبا- اره..می خواي کجا باشم
- کی می ري سر کار؟
.... فریبا- ....اهو ساعتو نگاه کن 6
- فریبا می تونم الان بیام خونتون؟
فریبا- چی شده اهو؟
- می تونم؟
فریبا- اتفاقی افتاده..... مامان و برادرت فهمیدن؟
- نه .......بیام؟
فریبا- باشه بیا
- من تا نیم ساعت دیگه جلوي خونتون هستم ....
فریبا- با چی می خواي بیاي؟
-- -با هیولا ... با اژانس دیگه
فریبا- باشه منتظرتم بیا.... فقط امدي زنگ بزن من خودم بیام درو باز کنم باشه
هنوز بدنم خرد و خاکشیر بود...وسایلو برداشتم..اشفتگی تمام وجودمو گرفته بود...هم می خواستم برم یه سفر دروغی .....هم
کارمو با عماد یه سره کنم...همش یه نفر از درونم فریاد می زد ...اهو داري چیکار می کنی .....
مادر تو اشپزخونه بود ....عادت داشت بعد از نماز دیگه نخوابه ....چند روز بود درست و حسابی احمدو ندیده بودم ........می
خواستم قبل از رفتن ببینمش... در اتاقشو اروم باز کردم...طبق معمول یه لنگش از تخت اویزون بود ..... اون یکی هم یه طرف
دیگه...بیچاره زنش لابد شبا باید از تخت بیفته پایین ...سرمو با لبخند تکونی دادم و در اتاقو بستم
- سلام مامان
مامان- سلام عزیزم ....چرا از قبل نگفتی می خواي بري..
-یهویی شد یه سفر 10 روزه است...
مامان- کجا می برنتون
- شمال
مامان- حالا جواب خاله اتو چی بدم؟
- مگه باید براي رفتنم به کسی جواب پس بدم
مامان- نمی شه نري
- نه
مامان- باشه حالا لازم نیست دمغ بشی.... صبحونتو بخور
- سیرم اشتها ندارم
مامان- اینطوري که نمی شه مادر...
کیفمو از روي زمین برداشتم..... باید برم ..
مامان- چقدر زود با چی می ري...........صبر کن احمدو بیدار کنم بیاد برسونتت
- نه مادر بذار بخوابه خسته است ..........الان اژانس می گیرم ....
تا دم در باهام امد وقتی سوار شدم براش دست تکون دادم ..
در حالی که به چشماي مهربون مامان نگاه می کردم ...ببخش مامان خیلی بد کردم خیلی .....ادرس خونه فریبا رو به راننده دادم
قبل از رسیدن بهش زنگ زدم جلوي در خونه منتظرم بود...
وقتی پیاده شدم پیشم امد
فریبا- چی شده اهو؟
این وقت صبح این ساك چیه تو دستت ؟چی شده ؟....نه به حرفاي دیشبت ....نه به حرفاي الانت
- فریبا می تونم یه 10 روز اینجا باشم
فریبا- چی 10 روز
-اوهوم
فریبا- عزیزم اخه
-راحت باش اگه نمی تونی بگو
فریبا- همین دیشب یکی از فامیلامون از شهرستان امده یه نفرم نیست 4 نفرن ....می دونی که
-اره وسایلمو به دست گرفتم و خواستم برم به طرف خیابون
فریبا- حالا کجا فعلا بیا تو باهم می ریم سرکار... تا ببینم چی میشه...... توهم برام بگو چی شده ....
هنوز همه خوانوادش خواب بودن..باهم صبحونه خوردیم .....وسایلمو گذاشت تو اتاقش...ساعت 7 و نیم سوار ماشینش شدیم که
باهم بریم سرکار
فریبا- خوب بگو ببینم چی شده...
- دیگه نمی خوام برم سفر از دستش خسته شدم ..اون داره زیاده روي می کنه ..تو مسائلی که بهش مربوط نیست داره دخالت می
کنه ...
فریبا- خوب چه ربطی به خونه داشت که از خونه زدي بیرون
از این طرفم مامانم می خواد زودي منو ببنده به بیخ ریش نادر ...همین امشبم دو تا خواهر قراره خواستگاریو گذاشتن
بهانه اي براي در رفتن نداشتم این شد که گفتم براي ده روز باید برم سفر
...
فریبا- اهو این فامیلمون براي دوا درمون پسرشون امدن حالا حالا هستن ...
- مجبورم برم هتل یا مسافر خونه
فریبا- با کدوم شناسنامه
تازه یادم افتادم شناسنامه ام دست عماده
- اه اصلا یادم نبود ...امروز ازش می گیرم
فریبا- چرا حالیت نیست به یه زن تنها اتاق نمی دن
- پس چیکار کنم ...
فریبا- بذار کمی فکر کنم.....حالا تصمیمت جدیه ...... می خواي ازش جدا بشی؟
- اره
فریبا- ولی فکر نکنم حالا حالاها بتونی
با ترس چرا
فریبا- دیروز فهمیدم مدارکتونو تحویل داده
-واي نه .....چرا همش همه ي کاراي من اینطوري می شه
با بی حالی و تنی خسته وارد شرکت شدم ....
عماد هنوز نیومده بود.....
خیلی خنده دار بود ولی از نبودش تو شرکت ناراحت شدم ...
حول هوش ساعت 9 امد ....
بی حال و خسته و رنگ و رو پریده .....دور دستش یه پارچه خونی بود ...از جام بلند شدم ....خواستم برم طرفش ولی یه چیز مانع
شد ....حسن اقا ابدارچی شرکتو دیدم که با یه لیوان اب قند به طرف اتاق عماد رفت ...
دو سه تا از همکارا هم که باهاش هم اتاقی بودن دورش وایستاده بودن ....تحملم داشت از بین می رفت ..فریبا هم رفت تو اتاق
پیش بقیه ....سعی می کردم ببینم چی شده ولی چیزي معلوم نبود ...
فریبا سرشو اورد بالا...... منو دید.... با ناراحتی سرشو با تاسف برام تکون داد .....از جام بلند شدم که برم اتاقش ....ولی فریبا
زودي امد تو اتاق و درو بست
فریبا- ....توي اون دلت چیزي به اسم قلبم هست
-چی شده فریبا؟چه اتفاقی براي ناصري افتاده؟
فریبا- برات مهمه ...؟
-فریبا چی می گی ؟
فریبا- واقعا برات متاسفم
به طرف در رفتم.... فریبا کنار زدم ...فریبا بازومو گرفت و به چشام خیره شد
فریبا- حداقل براي چند دقیقه هم شده اداي زناي مهربونو در بیار که نگران همسرشون می شن...
-چی شده فریبا؟چرا با هم این رفتارو می کنی ؟
نترس چیزي نشده فقط یکی جلوي شرکت به عمد می خواست عمادي رو با ماشین زیر بگیره ...خدا بهش رحم کرده که زود
متوجه شد ه....ولی تو اخرین لحظه دستش به ماشین خورده ....
من که خوب ندیدم .... فکر کنم یکم از پوست دستش کنده شده ....بچه ها هرچی می گن بره بیمارستان زیر بار نمی ره...تو هم
که ناصري رو حسابی رو سفید کردي ..بس که مردي از نگرانی
تو دلم اشوب به پا شد....صبرو جایز ندونستم ..... درو با عجله باز کردم ..... به طرف اتاقش رفتم
چندتا از همکارا کنارش بودن ..داشت دستمالی به دستش می بست
دست خودم نبود ...عماد چی شده؟
همه به طرف من برگشتن .....عماد سرشو اورد بالا و به من خیره شد...
استین کتش پاره و خونی شده بود....به سمتش رفتم و دستشو گرفتم ....یه لحظه احساس کردم یه تیکه گوشت بی جونو تو دستم
گرفته
با نگرانی ...کی بود؟
جوابی نداد...
چرا وایستادي از دستت داره خون می ره ..پاشو بریم بیمارستان ...
عماد- نه چیزي نیست ...دستمال بستم خونش بند میاد...
- عماد پاشو ....سوئیچت کجاست ؟
مهندس ازاد - پاشو عماد حالت خوب نیست ..رنگت حسابی پریده ...و زیر بغلشو گرفت
خانوم مهندس شما برید ماشینو روشن کنید الان میارمش پایین ....
به طرف میزم دویدم ...کیفمو برداشتم
مهندس ازاد خواست با ما بیاد ..
-ممنون مهندس خودم می برم ...
مهندس ازاد - مطمئنید کمک نمی خواید
-بله مهندس ..خیلی ممنون
عماد- ...ممنون فرهاد جان ..نگران نباش ...چیزي ي نشده...
مهندس ازاد - باشه پس بعدا باهات تماس می گیرم....با گفتن این حرف در ماشینو بست ...
و من حرکت کردم
- کی بود؟
عماد - نمی دونم...همه چیز یهو اتفاق افتاد .....
به دستش نگاه کردم ..همینطور داشت ازش خون می رفت
****
باهام وارد قسمت اورژانس بیمارستان شدیدم....
پرستار که متوجه دست عماد شد اونو راهنمایی کرد بشینه روي یکی از تختا...
پرستار- کتتونو در بیارید الان دکتر میاد...
داشت کتشو در میورد ...به کمکش رفتم..و کمک کردم کتشو در بیاره ..
- دیگه به دردت نمی خوره ..بدجوري پاره شده ..با چی تصادف کردي که این بلا سرت امد...
اوه چقدر از پوست دستت کنده شد ......
دکتر پرده رو کنار زد و همراه همون پرستاري که مارو راهنمایی کرد وارد شد.....دست عمادو گرفت...
دکتر- چه اتفاقی افتاده ؟
عماد- با ماشین تصادف کردم ....
دکتر به من نگاه کرد..با ماشین خانوم تصادف کردي ..؟
عماد- نخیر .
دکتر که فکر می کرد من با عماد تصادف کردم ...ادامه داد...بخشش همیشه خوب نیست ...مخصوصا که بخواید از کسی هم
حمایت کنید
عمادکه فهمیده بود دکتر دچار اشتباه شده .....اقاي دکتر خانومم که هیچ وقت قصد جونمو نمی کنه
دکتر- خانومتون؟
عماد- بله
دکتر که متوجه اشتباهش شد ...چیز دیگه اي نپرسید....
به دست عماد نگاه کرد..دستت به دوتا بخیه احتیاج داره بعد از اونم یه پماد
که تا یه مدت ازش استفاده کنی ...غیر از اونم دستت دچار کوفتگی و کبودي شده ..پرستار دستتو شستشو می ده و برات می بنده
..بعد از اونم از همون پماد استفاده کن....
...براي اولین بار بود که از دیدن خون حالم بد نمی شد..کارمون نزدیک یکساعتی طول کشید ....به ساعت نگاه کردم 11 شده بود
.....
... عماد- برنامه هاتو بهم ریختم قرار بود ساعت 10
- ساعت 10 ام می رفتیم با کدوم مدارك؟
انگار اونم تازه فهمیده بود که مدارکی فعلا در کار نیست ...
از اورژانس باهم امدیم بیرون ....پشت فرمون نشستم...
-.ادرس خونتون کجاست؟
عماد- .... برو شرکت..
- امروز کاري از تو.... توي اون شرکت بر نمیاد ...ادرس بده ....
ادرس داد....
جلوي در خونشون رسیدم ...
-ماشینو بیرون پارك می کنی یا پارکینگ داري؟
عماد- بعدا خودم می برم تو پارکینگ ...
...سوئیچو طرفش گرفتم .....من دیگه برم ...
عماد- نمیاي بالا....؟
- نه الان بري بالا خانوادت تو رو با این وضع ببینن نگران می شن....منم که بیام دیگه کسی حوصله منو ندارن
عماد- اهو من تنها زندگی می کنم...
بهش نگاه کردم....
- یعنی کسی الان منتظرت نیست ...
عماد- تو این خونه نه
- پس کی برات غذا درست می کنه
با لبخند .....خودم
زیاد نخواستم فضولی کنم
-با این دستت که نمی تونی امروز براي خودت چیزي درست کنی...
عماد- زنگ می زنم از بیرون برام غذا بیارن
حس دلسوزي پوچی وجودمو فرا گرفت .........نمی خواد ولخرجی کنی بریم بالا ...سریع یه چیز برات درست کنم.....
****
سنگینی نگاشو تو اس**نس*ر حس می کردم.....حرفاي فریبا شاید تاثیر گذار بود که از تنها شدن با عماد نمی ترسیدم.....
اونم خدا خواسته یه تعارف که نه نمی خود نزد.....
با دست چپش سعی کرد درو باز کنه...
- اجازه بده .... کلیدو ازش گرفتم و درو باز کردم .....برو تو
عماد- اول مهمون می ره ....دروغ چرا جلوي در که رسیدیم کمی ترسیدم ....
از بیرون به داخل خونه نگاه کردم .....نه عماد از اون ادما نیست با این حرف به خودم قوت قلب دادم و اروم وارد شدم ...
یه خونه دو خوابه جمع و جور .... ..انتظار داشتم در بدو ورود با خونه اي بهم ریخته که هرجاش چند تیکه لباس افتاده باشه و
سینک پر از ظرفاي نشسته رو به رو بشم ....
وسط وایستاده بودم و خونه رو نگاه می کردم ....
بی علت و همین طوري پرسیدم ..کسی هم با تو اینجا زندگی می کنه ....؟
عماد زیر کتري رو روشن می کرد...
عماد- نه
- بهت نمیاد خونه دار باشی .....
فقط خندید
روي یکی از راحتیا نشستم .....
- پدر و مادرت کجان ؟
عماد- الان میام
وارد یکی از اتاقا شد ...فکر کنم اتاق خودش بود با سر سرك کشیدم ...بر خلاف همیشه که نسبت به زمین و زمان بی تفاوت
بودم...حالا داشتم از کنجکاوي می مردم ...
مردي تنها بدون خانواده داشت اینجا زندگی می کرد ..دلم می خواست تو تک تک اتاقا سرك بکشم و همه چی رو از نظر
بگذرونم ....
بعد از چند دقیقه اي لباس عوض کرده امد ....
عماد- چایی می خوري یا قهوه؟
-چایی بهتره
از پذیرایی به عماد که تو اشپزخونه بود نگاه کردم
بلند شدم ..... به طرف اشپزخونه رفتم .... بذار من درست می کنم .... ...
عماد- باشه بگیر ... منم میوه بیارم ............حین اب ریختن تو قوري ...به همه چی نگاه کردم .... همه چیز فوق العاده تمیز بود..به
طوري که فکر کردم حتی یه بار هم از گازش استفاده نکرده....

تشکرررررررررررررر+اعتبارررررررررررررمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2013/09/21 10:55 AM، توسط *Tresa*.)
2013/09/21 10:50 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 اعتبار داده شده توسط : mehrnaz(+2.0)
*Tresa*
کاربر معمولی

*


ارسال‌ها: 86
تاریخ عضویت: Sep 2013
اعتبار: 66.0
ارسال: #42
RE: رمان توبامنی
مرسی استقبالمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
بخش15
-فکر کنم همش از بیرون غذا می گیري..نه؟
عماد- هفته اي یکی و دوبار
تعجب کردم ...یعنی خودش براي خودش غذا درست می کنه
دوتا چایی ریختم و رفتم تو پذیرایی .... اونم بعد از اینکه پیش دستی از تو کابینت برداشت امد ...
اولین باري بود که دوتاییمون حرفی براي گفتن نداشتیم ........ و چایی ... میوه بهانه اي بود براي تکون دادن دهنمون....
به دستش نگاه کردم ...
خیلی اذیتت می کنه...
عماد- یکم
- با یه لبخند کوچیک ...خیلی بد شانسی که این بلا سر دست راستت امده....بهم نگاه کرد...
بعد به دستش که داشت باهاش میوه پوست می کرد..
عماد-.باید عادت کنم تا یه مدت ....
پیش دستیشو ازش گرفتم و با ارامش براش میوه پوست کردم ...
به طرفش گرفتم...
با خنده اي که بیشتر شبیه پوزخند بود...مهربون شدي ....خیلی ترحم برانگیزم؟....
.....
سکوت کردم و براي خودم یه پرتقال برداشتم....گوشیم زنگ خورد ...
- سلام فریبا ..
فریبا- سلام کجایید شما دوتا ؟
-نگران نباش ...چه خبر
فریبا- هیچی مثل همیشه .... کی میاید ..؟
-امروز فکر نکنم بتونیم بیام شرکت..
فریبا- انقدر حالش بده؟
-نه....
فریبا- تو چی تو نمیاي؟
به عماد نگاه کردم تا یکی دو ساعت دیگه میام ...
فریبا- براي امشب می خواي چیکار کنی؟
-هنوز فکر نکردم ...
فریبا- باور کن می تونستم می گفتی بیاي خونه ي ما
-شاید بتونم پیش یکی از دوستاي قدیمی برم ...
فریبا- اینطور که نمیشه ...می گی شاید... پس لااقل برو خونتون ...اینطوري ادم همش نگرانه ...
-نه فریبا امشب نمی تونم برم خونه ...می شناسمشون ..براي خودشون می برن و می دوزن... ..هرچی دورتر باشم بهترم
فریبا- برادرت چی ؟......اونم که از اون خوشش نمیاد...
- اگه هم بر بیاد امشبی رو نمی تونه ....
فریبا- پس یه فکري کن ... حداقل براي امشب یه جایی داشته باشی...نمی دونم تو اون مخ پر از گچت چی می گذره که گفتی 10
روز ...
-.باشه یه فکري می کنم ...کاري نداري ..
فریبا- نه عزیزم منتظرتم ..زودي بیا
عماد- مشکلی پیش امده؟
-نه
عماد- خونوادت فهمیدن ..؟
-نه ...شناسنامه ام پیش توه ....؟
عماد- اره
- میشه بهم بدیش
عماد- الان برات میارمش ...
تا عماد شناسنامه رو بیاره ..رفتم اشپزخونه که یه چیز براش درست کنم ....
یخچالو باز کردم...
- اوه یه نفري .....چه خبره تا خرخره پرش کردي
شماسنامه رو گذاشت رو اپن ....
عماد- اهو اگه مشکلی پیش امده بگو شاید بتونم کمک کنم
- نه مشکلی نیست ...
عماد- رودربایستی داري ...؟
- نه بحث این حرفا نیست ...
عماد- شایدم غیر قابل تحملم ..براي همینم باهام راحت نیستی که حرفی بزنی
برگشتم و بهش نگاه کردم ...
مثل اینکه حرف دیشب هنوز رو دلش سنگینی می کرد ...
- امشب نادر با خاله میان مثلا براي خواستگاریم ..... بهانه اي براي جیم شدن نداشتم ..براي همینم سفر کاري رو چند روز جلوتر
انداختم... فکر کردم می تونم برم خونه فریبا ولی اونا هم مهمون داشتن ....
عماد- پس حالا کجا می خواي بري ...؟
- .هتل یا مسافر خونه
عماد- چرا به مادرت نمی گی نمی خوایش ...
- مادره دیگه هرچی بهش می گم بازم می گه تو بچه اي نمی فهمی .... دلم نمی خواد باهاش بحث کنم .....
عماد- اینطوري هم نمیشه تا کی می خواي فرار کنی ....
- مطمئنم این سفرو برم دیگه مادرمم از سرش می فته ...
عماد- تو که می خواستی قید سفرو بزنی ....
- این ادویه هات کجاست ؟
عماد- تو اون کابینته ....می دونستی .پس فردا بچه ها رو می برن براي همون سفر یه هفته اي ...
-جدي ..
سرشو تکون داد
- چه خوب ...فکر کنم فریبا بتونه دو شب به من جا بده
عماد- یه چیز بگم
بهش نگاه کردم
عماد- فکر بدي نکنی ..چرا تا اون موقعه اینجا نمی مونی
رنگم پرید
به لکنت افتادم ...نه نه می رم پیش فریبا ...
عماد- اون که مهمون داره
- اره ...ولی خوب
عماد- اهو از من می ترسی ؟
- نه ....اما
عماد- اما بهم اعتماد نداري؟
عماد- اینجا یه اتاق دیگه ام هست ..از قضا درشم کلید داره ....این دور روزه که تا غروب سر کاریم ...فقط شب میایم خونه ....
چیزي نگفتم
عماد- اصراري نمی کنم .....دلم نمی خواد فکراي ناجور کنی ......
- تا نیم ساعت دیگه زیر اینو خاموش کن ...من دیگه برم ....
کیفمو برداشتم..
عماد- اهو
برگشتم طرفش
عماد- بخواي من می رم پیش یکی از دوستام ....تو شب بیا اینجا
....
درو باز کردم....
دستشو رو چارچوب در گذاشت ....باور کن من انقدرام بد نیستم که بهم اعتماد نداري .....
..کفشامو پوشیدم .... خداحافظ....
با غمی که تو چشاش بود ....به سلامت ...
نمی خواستم ناراحتش کنم..... ولی با بودن با اون تو اون خونه می ترسیدم ....به طرف اس**نس*ر رفتم برگشتم بهش نگاه کردم
.....دکمه رو زدم .....باز بهش نگاه کردم ...کنار در وایستاده بود و منو نگاه می کرد ...در اس**نس*ر باز شد...
می دونستم که فریبا امشب براي من جایی نداره...خونشون انقدر کوچیک بود که مطمئن بودم تو اتاقش باید با یکی یا دوتا از
مهمونا بخوابه ....
دستم رو در اس**نس*ر بود....
- شب خونه اي ؟
با حرکت سر .اره
- پس بعد از اداره میام و سریع رفتم تو اس**نس*ر..
خودمم از گفتن این حرفم جا خوردم....چرا قبول کردم .....ولش کن اهو چرا انقدر می ترسی ...اون که محرمته..... به شماره طبقه
ها نگاه کردم که هی کم می شد....فقط دو شبه ...درم که قفل می کنی ....چندتا نفس عمیق کشیدم .....
فریبا- چرا انقدر دیر امدي ...ناصري کو.
- .بردمش خونه اشون ....
فریبا- حالش چطوره ..؟
- خوبه ....
فریبا- براي امشب می خواي چیکار کنی ؟ ..
خواستم بهش بگم می رم پیش عماد
..اما صلاح دیدم فریبا هم چیزي ندونه ...
با یکی از دوستام تماس گرفتم ...امشب تنهاست می رم پیش اون.....
.تازه از ناصري فهمیدم پس فردا می ریم شمال .....فقط دو شب مهمون دوستمم
فریبا- بازم شرمنده اهو جان ..
-انقدر نگو فریبا ....منم درکت می کنم ....فقط بعد از شرکت بریم من وسایلمو بردارم ...
فریبا-باشه
****
فریبا- اینم از ساکت...
- ممنون...
فریبا- واقعا نمی خواي برسونمت
- نه عزیزم راه دوري نیست... شب تونستم باهات تماس می گیرم ....
*****
زنگ واحدشو فشار دادم ...در باز شد ....وارد شدم ....ساختموم شیک و تمیزي بود ....
خواستم دکمه اس**نس*ر فشار بدم که درش باز شد....
عماد- سلام
- سلام می یومدم بالا ....لازم نبود بیاي پایین..
ساکو از دستم گرفت ....نگهبان ساختمون بد نگامون کرد...
عماد- سلام اقا یاسر خسته نباشی
اقا یاسر - سلامت باشی جناب مهندس
عماد- اقا یاسر قبلا بهتره بودي ....با همه سلام و علیک می کردي ...ایشون خانومم هستن
تا فهمید من زن عمادم و حس فضولیش ارضا شد.... روي خوش بهم نشون داد ......ببخشید به جا نیوردم ..سلام خانوم
با سر بهش سلام کردم ...
- اینجا هم یه وثوقی داري؟
عماد- اره هم اینجا باید بکشم هم اونجا.....
.فقط یه لبخند زدم....
***
عماد- این اتاقو برات اماده کردم ..کلیدشم رو دره ....کمی خجالت کشیدم ..ممنون....
ساکو برد کنار تخت گذاشت و خودش امد بیرون ....
عماد-....من بیرون کمی کار دارم ...منتظرت بودم بیاي بعد برم......چیزي نمی خواي از بیرون برات بگیرم ...
- نه
عماد- پس فعلا من برم خدانگهدار
- خدانگهدار
از جلوي در اتاق به رفتنش نگاه کردم ..... وقتی درو بست ....وارد اتاق شدم...
لبه تخت نشستم و مقنعه امو در اوردم ....خیلی خسته بودم ....رو تخت دراز کشیدم ...
یه نیم ساعتی چرت می زنم.... بعدشم یه دوش اب گرم
همونطور که دراز کشیده بودم دکمه هاي مانتومو باز کردم ...چون اتاق گرم بود ...چشام سنگین شد ....
***
صداي در امد ...اهمیتی ندادم...هنوز خوابم می یومد به پهلو شدم ....به چند ثانیه نکشید که احساس کردم کسی رو تخت نشسته
....بازم خیال کردم خیاله ..و اهمیتی ندادم...موهام ریخته بود رو صورتم ...یه دفعه موهام کنار رفت و دست داغی شروع کرد به
نوازش گونه هامو...
باز اهمیت ندارم ..دستش به لبم رسید و با انگشت دورلبو لمس کرد ....کم کم چشام باز شد......صورتم به طرف دیوار بود
...دستشو گذاشت رو شونه ام و منو یه دفعه به طرف خودش چرخوند ...
از ترس داشتم قالب تهی می کردم ..
- تو اینجا چیکار می کنی
- پس باید کجا باشم..؟
- برو بیرون
خواستم پاشم ولی خودشو انداخت روم ..
- ولم کن وحشی کثافت...
من شوهرتم ..هرکاري دلم بخواد باهات می کنم...
- ناصري ولم کن..
شروع کردم به دست و پا زدن ..دوتا دستمو محکم گرفته بود....توي یه لحظه لباشو گذاشت رو لبام ...نفسم داشت بند می یومد...
اممممممممم چقدر خوشمزه است...
- احمق بی شرف ولم کن ...
چرا ولت کنم عزیزم هنوز باهات کلی کار دارم ...
دست برد به طرف یقه تاپم..... و با یه حرکت پارش کرد ....
خواست به طرفم هجوم بیاره... جیغ کشیدم و یه کشیده محکم زدم تو صورتم ..از درد کشیده اي که زده بودم دستم درد گرفت
....اي دستم ......از درد چشممو بستم و یه جیغ دیگه زدم .چشم باز کردم ....
حسابی عرق کرده بودم ....تند تند نفس می زدم.....اتاق تاریک بود ....از جام بلند شدم ....خوب دور و اطرافمو نگاه کردم کسی
نبود... پس عماد کجاست ..
دستم بدجور درد می کرد ......بهش نگاهی انداختم ...یکی از ناخونام شکسته بود ..
یعنی خواب دیدم ....
تیکه اي از ناخونم رو تخت افتاده بود...فهمیدم تو خواب دستمو محکم کوبیدم به دیوار ...اوه خدایا شکرت همش خواب بوده ....
دستی به صورتم کشیدم به ساعت مچیم نگاه کردم ....... 9 بود ....
از اتاق امدم بیرون ...همه جا تاریک بود......چراغا رو روشن کردم ...یه دست لباس برداشتم ...نیاز به یه دوش اب گرم داشتم
....زیر کتري رو روشن کردم تا وقتی از حموم امدم بیرون یه چایی دم کنم
.......تا در بیام یه ربع ساعتی گذشت ...شلوار کتون سفیدي به همراه یه تی شرت لیمویی تنم کردم ...موهامو خشک کردم ....و
همینطور گذاشتم باز باشن.... موهاي جلومو دادم عقب و به همراه کمی از موهاي عقبم به وسیله گیره کوچیکی بستم با این وجود
کمی از موهاي جلوم باز ریختن رو صورتم ...از اتاق امدم بیرون صداي در امدم...
از چشمی بیرونو دیدم عماد بود......چرا در می زنه؟
به سرو وضعم تو اینه نگاه کردم....وقت عوض کردن نداشتم ....فکر نمی کردم انقدر زود بیاد ...راستی براي چی امده..... مگه قرار
نبود بره خونه دوستش ..
درو باز کردم ....چشمش که بهم خورد ...یه لحظه وایستاد منو نگاه کرد .....خجالت کشیدم .....ولی خودمو گم نکردم .....چرا در
می زنی ؟...مگه کلید نداري؟
سریع خودشو جمع و جور کرد...
عماد- چرا دارم .....گفتم شاید دوست نداشته باشی یهویی بیام تو...
کنار وایستادم که بیاد تو ...غذا گرفته بود...غذاها رو از دستش گرفتم ...و .به اشپرخونه بردم ..... می دونستم داره نگام می کنه
.......
عماد- چند بار به گوشیت زنگ زدم ببینم چی می خوري بگیرم ..جواب ندادي
- فکر کنم خواب بودم نشنیدم ...
عماد- من دیگه برم ....
- می خواي بري؟تو که می خواستی بري چرا دوتا غذا گرفتی؟
به غذاهاي تو دستم نگاه کرد ....
-شما شام خوردي؟
با خنده نه
- پس کجا می رید ... بیاید باهم شام بخوریم
کتشو در اورد و امد کمک من...... باهم غذا ها رو کشیدیم تو بشقاب ..
- شما برید لباستونو عوض کنید .... من بقیه چیزا رو اماده می کنم ....
عماد- نه نیازي نیست غذا بخورم......... می رم....
- بعضی وقتا فکر می کنم شما همون مهندس ناصري تو شرکت نیستید
با تعجب نگام کرد...
- بهتون سر به زیري نمیاد ......اگه به خاطر من می خواید برید....این کارو نکنید ..اینطوري فکر می کنم ...جاي کسی رو غصب
کردم
عماد- تا شما میزو بچیند منم برم لباسمو عوض کنم........ تا از اتاق در بیاد خیلی طول کشید ...
××××××
با خنده - رفتید لباس عوض کنید یا بسازید ....
عماد- ببخش خیلی منتظر شدي ..
- نه براي خودتون می گم غذاتون سرد شد...
تو سکوت غذا خوردیم.....عماد کلافه به نظر می رسید....بعد از شام چایی اوردم ...
تلویزیون روشن بود دوتایی به ظاهر به اخبار نگاه می کردیم...
عماد- فریبا می دونه امدي اینجا؟
-نه
2013/09/21 02:49 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 اعتبار داده شده توسط : mehrnaz(+2.0)
mehrnaz
**ariel***angel**



ارسال‌ها: 383
تاریخ عضویت: Jun 2013
اعتبار: 313.0
ارسال: #43
RE: رمان توبامنی
مرسی تری جوووووونمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
راستی چقدر دیگه ازش مونده تری بلا؟؟؟مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
2013/09/21 05:00 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
*Tresa*
کاربر معمولی

*


ارسال‌ها: 86
تاریخ عضویت: Sep 2013
اعتبار: 66.0
ارسال: #44
RE: رمان توبامنی
بخش16
عماد- فکر می کردم دوست صمیمیت باشه...
-هست ولی قرار نیست همه چیزرو بدونه ....
دوباره سکوت بود و صداي گوینده خبر
دیروز بهتون گفتم بریم کارو تموم کنیم..... هنوزم سر حرفم هستم......ولی متاسفانه مدارکو فرستادي ...و فعلا نمی تونم کاري
کنم....
عماد- خیلی از من بدت میاد؟
- چرا این فکرو کردي؟
عماد- نمی دونم......... پرسیدم
- من از شما بدم نمیاد.مهندس .....این یه واقعیته من و شما چه زود چه دیر از هم جدا می شیم .... پس چرا درباره هم بد فکر
کنیم .... ....
خواست چیزي بگه..... ولی من پیش دستی کردم
- از اونی که بهتون زده چیزي دستگیرتون شد
عماد- نه.... نمی دونم کی بود ...شایدم اتفاقی بهم زده ......بعدشم ترسیده و .... در رفته
- نمی خواي شکایت کنی ؟
عماد- از کی ؟...تازه میشناختمش ارزششو نداره
بازم سکوت ...
هر کدوم دنبال حرفی بودیم که بزنیم ....اما بازم سکوت می کردیم .....
بهتر دیدم برم بخوابم از جام بلند شدم
من میرم بخوابم .....شب بخیر ...
عماد- شب بخیر
در اتاقو بستم و خواستم درو قفل کنم که دیدم کلید اونور دره ..روم نشد درو باز کنم و کلیدو بردارم ..
بزار یه 10 دقیقه اي بگذره بعد برش می دارم ... ... 5 دقیقه اي گذشت صداي تلویزیون می یومد ...فهمیدم هنوز تو هاله ...
می رم بیرون به بهانه اب خوردن ...........موقعه برگشتن کلیدو بر می دارم ...
دروباز کردم ...اما کسی تو هال نبود..پس این تلویزیون داره براي کی می خونه؟
از اب سر د کن کمی براي خودم اب ریختم ...به در اتاقش نگاه کردم ...چراغش روشن بود ...و درش نیمه باز ...
به طرف اتاقش رفتم ...از لاي در تو رو دیدم در حال عوض کردن پانسمان دستشو بود ......
عماد- چیزي می خواي ؟
فکر نمی کردم منو دیده باشه
- نه ...به دستش نگاه کردم......کمک نمی خواي .؟..
عماد- ممنون میشم کمک کنی
وارد اتاق شدم ..تازه پانسمانشو باز کرده بود ...و می خواست پماد بماله ...
- اوه ببین دستت چی شده ....
پمادو قسمتایی از دستش ریختم و با دست شروع کردم به پخش کردنش ..با یه دست دستشو گرفته بودم و با اون یکی رو
دستش می کشیدم .... .
- .همیشه انقدر دیر وقت می خوابی ...؟
عماد- بعضی وقتا که کارام بمونه...داشتم رو یکی از برنامه ها کار می کردم ...
- تموش کردي؟
عماد- هنوز نه یکم کار داره
- برنامه چی هست ؟
عماد- براي یکی از شرکتاست ...یکم حساسه .....باید زیاد روش وقت بذارم ....
حالا داشتم رو دستش باند می بستم .....
- اگه به چشم یه مبتدي بهم نگاه نمی کنی ...می تونم کمکت کنم...
عماد- هنوز از دستم عصبانی هستی؟
-اوهوم
عماد- انقدر کینه اي هستی؟
-اوهوم
عماد- می دونستی خیلی رو داري ؟
-اوهوم ..
بلند زد زیر خنده
عماد- تو چرا نخوابیدي ؟
-تشنه ام بود امدم اب بخورم دیدم بیداري گفتم یه سري بهت بزنم ....
من برم دستمو بشورم ....بعد اگه کمک خواستی بیام کمک
وقتی برگشتم رو تخت در حالی که کمرشو تکیه داده به دیوار و لپ تاپشم رو پاش بود...نشسته بود
- برنامه ات رو لپ تاپه ؟
عماد- اره چون بیشتر وقتا خونه نیستم ترجیح می دم رو لپ تاپ کار کنم که همیشه دم دستم باشه ....اینطوري راحترم ...
دستشو گذاشت بغلش...... بیا اینجا بشین ...
سر جام وایستادم..
عماد- نترس نمی خورمت
اروم رفتم پیشش نشستم و مثل خودش به دیوار تکیه دادم ..
لپ تاپو گذاشت رو پام ....ببین نظرت چیه ؟
به برنامه اش نگاه کردم ....کارش عالی بود ....
- می دونستی جالب برنامه می نویسی
بر عکس من که براي یه قسمت 100 تا خط برنامه می نویسم ... تو با چندتا دستور مفید سر و ته برنامه رو همش میاري ...
عماد- ممنون...تو هم خوب می نویسی
- جدي ...پس اون حرفات چی بود درباره حرفه اي شدن....
باخنده و در حالی که لپ و تاپو از رو پام بر می داشت ....یه برنامه نویس هیچ وقت از کار یه برنامه نویس دیگه تعریف نمی کنه
این یادت باشه ....
- پس چرا الان تعریف کردي ...
عماد- گفتم برنامه نویس نگفتم یه کار درست ...
- داري هندونه می زاري زیر بغلم ..
عماد- تو اینطور فکر کن...
- حالا می تونم کمکت کنم یا مزاحمم
عماد-....نه خانوم فرزانه این چه حرفیه ..... شما مراحمی .....
با من حرف می زد و خودش مشغول نوشتن بود....
- حواست پرت نمیشه هم حرف می زنی هم برنامه می نویسی
عماد- فعلا که مشکلی پیش نیومده ...
حین نوشتن در مورد برنامه توضیحاتی بهم می داد ....
عماد- حالا اینجاشو می تونی بنویسی.... من دستم درد گرفته ....
- اره بده
یعد از اینکه قسمتی از برنامه رو نوشتم دوباره خودش شروع کرد به نوشتن ...
به ساعت نگاه کردم 2 شده بود....چنان مشغول نوشتن بود که دیگه حرف نمی زد ....خوابم گرفت ...سرم به طرفش خم شده بود
و به صفحه لپ تاپش نگاه می کردم ...هی چشمامو می بستمو باز می کردم
تو اخرین بار چشمامو بستم ..نمی دونم سرمو به کجا تیکه دادم ..فقط می دونم خوابم برد ...
احساس تشنگی کردم ....چشمام باز شد ..چراغا خاموش بود ... نگاه کردم. دیدم رو تخت عمادم و پتو روم کشیده شده ....
من کی خوابم برد که نفهمیدم ....
از اتاق امدم بیرون ..عماد رو یکی از مبلا خوابیده بود ....یه پتو هم رو خودش کشیده بود...
به ساعت نگاه کردم 5 بود ....ابی خوردم و به اتاق خودم برگشتم ....
دیگه خوابم نمی یومد ..از دیروز تا الان زیاد خوابیده بودم
صبحونه رو اماده کردمو لباس پوشیدم.......عماد هنوز خواب بود....
- مهندس ...مهندس
بیدارنشد...
چندبار دیگه صداش کردم ...
دستمو گذاشتم رو دستش و تکون دادم ..مهندس ...مهندس .....
عماد ...عماد
اروم چشماشو باز کرد ....چند ثانیه بهم خیره شد...
- بیداري ؟
عماد- ساعت چنده؟
6 و نیم ..بلند شو تا صبحونه بخوري اماده بشی 7 میشه ....
میز صبحونه اماده است پاشو ....
***
لیوان چایی رو جلوش گذاشتم
عماد- کی بیدار شدي؟
- خیلی وقته .....
-دیشب نفهمیدم کی خوابم برد.....کارتو تموم کردي ؟
یکمش مونده تو شرکت تمومش می کنم ......
- امروز میاي شرکت ..؟
عماد-اره .....بلند شو بریم... فکر کنم دیر برسیم ....
خواستم میزو جمع کنم
عماد- ولش کن بعدا جمعش می کنم ....
- تا شما بري ماشینو روشن کنی من اینا رو جمع می کنم و میام
××××××
ماشینو از پارگینگ در اورده بود..
دیشب که کنارش بودم احساس راحتی می کردم ولی از صبح که بیدار شده بودم.... اون راحتی رو دیگه نداشتم
- شما رانندگی می کنی یا من؟
عماد- نه خودم می رونم ..
- .با این دست می تونید ؟
بدون حرف شروع به حرکت کرد....
****
دو ساعتی مشغول بودم و از زمین و زمان غافل ...از پشت میز عمادو دیدم که به شدت درگیر برنامه نویسی بود ......دلم می
خواست باهاش حرف بزنم ...اما اینطوري بی مقدمه می رفتم تو اتاقش خودمو کوچیک کرده بودم...... ....
..دست راستشو گذاشته بود رو میز و با دست چپ کار می کرد ...
دلو به دریا زدم و پا شدم .......تازگیا حال و هوا م یه جور دیگه شده بود .....وقتی که بود دوست داشتم .... نگاش کنم .....وقتی هم
نبود دلم براي صداش تنگ می شد....
اسم این حسو نمی دونستم چیه .....ولی هرچی بود دوسش داشتم ....
سعی کردم با یه اخم تصنعی وارد بشم و زیاد بهش محل ندم
متوجه حضورم تو اتاق شد ...
- دستت خیلی درد می کنه که با چپ می نویسی ...
بهم لبخند زد ....یکم که می نویسم مچم درد می گیره ...دیشب باهاش زیاد نوشتم ......
-خیلی مونده تموم بشه ....
..باید قبل از رفتن این کارو تحویل بدم ...
عماد- کاراي شما چی تموم شده ...؟
- من کاري ندارم ....بعد از یه هفته هم بیام مشکلی ندارم.... ..فعلا کاري تو دست ندارم
...راستش امدم که بابت دیشب که اجازه دادید بیام خونتون تشکر کنم..اگه مجبور نبودم نمی یومدم ...
سرشو انداخت پایین و مشغول کار شد....فهمیدیم از حرفم خوشش نیومده...
- فقط یه امشبی منو تحمل کنید دیگه راحت می شید ...
عماد- من امشب نیستم
نیستید ؟
عماد – نه
-باشه پس لطف کنید بیاید ......ساك منو بدید... منم رفع زحمت می کنم
عماد - اهو منظورم اینکه باید برم جایی خونه نیستم شما راحت باش می تونی بري خونه ....کلید اپارتمانو به طرفم گرفت ....
- بعد از ساعت اداري هم نمیاید..؟
عماد- نه شما رو می رسونم و خودم میرم ...
- خیلی ممنون خودم میرم ...
عماد- هر جور راحتید
از کارام بدم میومد ..خودم نمی دونستم چی می خوام....همش حالشو می گرفتم ...دکمه طبقه 6 زدم...موبایلم زنگ خورد...
- سلام مامان
سلام کجایی دختر ..نباید یه تماس بگیري ...
-گفتم مستقر بشم بعد تماس بگیرم
این چه مستقر شدنیه که یه روز طول کشید ....
- ببخشید باید زودتر تماس می گرفتم
صدات خوب نمیاد...
-مامان بعدا خودم باهات تماس می گیرم اینجا خوب انتن نمی ده....خداحافظ
مراقب خودت باش مادر خداحافظ...
***
چه حواس پرتیم من.........به کل یادم رفته بود با مامان تماس بگیرم ...
فردا که راه افتادیم یادم باشه باهاش تماس بگیرم...
از اس**نس*ر خارج شدم ...سرمو اوردم بالا ..یه مرد و یه دختر دم در وایستاده بودن ...
به طرفشون رفتم
خوب نگاشون کردم ولی نشناختمشون.......
-سلام با کسی کار دارید؟
مرد- سلام اینجا منزل مهندس ناصریه ؟
کمی مکث کردم یعنی اینا کی بودن...بله؟شما؟
مرد- ببخشید شما؟
-شما امدید اینجا ...فکر کنم باید شما جواب بدید؟
مرد- بله البته اخه اولین باریه که شما رو می بینم
من محمود رحمتی هستم ایشونم خواهرم هستن ...هنوز نمی دونستم چه رابطی بین اونا و عماده...
مرد- مهندس خودشون نمیان ....؟
- کار واجب باهاشون دارید ...؟
مرد- شاید من بد خودمو معرفی کردم من...
در اس**نس*ر باز شد ..... عماد امد بیرون ....
تا چشمش به ما خورد ..یه لحظه خشکش زد .....سعی کرد با لبخند به سمت ما بیاد ...
عماد- پسر چه عجب امدي ....راه گم کردي ..سلام فاطمه خانوم ....
من هنوز گیج بودم ....
عماد- کی امدید؟
محمود- یه نیم ساعتی هست امدیم .....می دونستم همین موقعه ها میاي ..شماره اتم هرچی می گرفتم همش می گفت خاموش
است ...
عماد- شرمنده شارژش تموم شده بود .....چرا اینجا وایستادید....
محمود با اشاره از عماد ....ایشون ؟
شما هنوز به هم معرفی نشدید؟....
عماد- خانوم هستن ...
دوتاشون تعجب کردن ...دختر کمی رنگش پرید ...ولی مرد خودشو نباخت
محمود- تو کی ازدواج کردي که ما خبر دار نشدیم ...
عماد- خیلی وقت نیست ...
محمود- سلام خانوم ببخشید... ما هر وقت می یومدیم عماد جان تنها بود ...این بود که از حضور شما تعجب کردیم ...
عماد- اقا محمود از دوستان هستن ..گاهی به سرشون می زنه و به من لطف می کنه ویه سري به من می زنه ...
عماد سریع درو باز کرد و و مهمونا رو تعارف کرد که برن تو
- تو که نمی خواستی بیا ؟
عماد- یه چیزي لازم داشتم ....امدم بردارم ...
- اینا کین؟
عماد- یکی از دوستامه ....نمی دونم چی شده امده به من سر بزنه ..البته گاهی سر می زنه ولی تنها...
عماد- خیلی خوش امدید...بفرماید ...
من زودتر از عماد به اشپزخونه رفتم .......عمادم پشت سرم
- خوبه همیشه یخچالت پره ....میوه خوریت کجاست ....؟
عماد- هر چی می خواي تو اون کابینت پایینه ...
محمود با صداي بلند- عماد عروسی کردید؟
عماد- نه محمود جان تازه نزدیک یه هفته است که عقد کردیم ....
محمود- چرا ما رو دعوت نکردید؟
عماد- همه چی خیلی سریع اتفاق افتاد... مراسمی نگرفتیم که بخوایم کسی رو دعوت کنیم ...
- این خواهرش لاله؟
عماد- نه
- پس چرا حرف نمی زنه ...حتی یه سلام هم نکرد...
عماد- شاید از تو مغرورتره ...
- دستتون درد نکنه ..
عماد- شوخی کردم ...
- این میوه رو ببرید ... منم بقیه وسایلو می یارم ...

تشکر+اعتبار بشوت بیادمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
2013/09/21 07:49 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 اعتبار داده شده توسط : mehrnaz(+2.0)
mehrnaz
**ariel***angel**



ارسال‌ها: 383
تاریخ عضویت: Jun 2013
اعتبار: 313.0
ارسال: #45
RE: رمان توبامنی
دستت درد نکنه.
پست جدید هم بذار دیهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
2013/09/22 03:29 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Sweet Aida
مردم آزار شماره دو :D



ارسال‌ها: 1,190
تاریخ عضویت: Sep 2013
اعتبار: 324.0
ارسال: #46
RE: رمان توبامنی
خیلی قشنگ بودمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
2013/11/15 09:13 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Sweet Aida
مردم آزار شماره دو :D



ارسال‌ها: 1,190
تاریخ عضویت: Sep 2013
اعتبار: 324.0
ارسال: #47
RE: رمان توبامنی
رمانش عالیهتصویر: richedit/smileys/YahooIM/8.gif
2014/01/24 04:54 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
  معرفی رمان:ربه کا cheryl 6 1,943 2021/03/14 09:55 AM
آخرین ارسال: NoboraHaru
  رمان های ترسناک پی دی افی که میشناسید رو بگید که بعدی نظرشو دربارش بگه ایرانسل 12 2,953 2021/03/14 09:52 AM
آخرین ارسال: NoboraHaru
  پیشنهاد رمان ایرانی اما طنز Mi Hi 19 2,398 2021/01/13 10:09 PM
آخرین ارسال: Elmira.Kh
zجدید معرفی رمان یلدا اثر مرتضی مودب پور. Judy 1 814 2020/04/01 01:14 PM
آخرین ارسال: Mi Hi
  نقد و بررسی رمان گناهکار Mi Hi 2 1,191 2020/04/01 01:11 PM
آخرین ارسال: Mi Hi



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان