زمان کنونی: 2024/06/26, 01:28 PM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/06/26, 01:28 PM



ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 12 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان توبامنی

نویسنده پیام
HeliaHime
[سفیر شادی]



ارسال‌ها: 5,255
تاریخ عضویت: Jul 2013
اعتبار: 383.0
ارسال: #31
RE: رمان توبامنی
خیلییییییییی قشنگ بود!
بقیشم بزار!!!مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
2013/09/18 07:48 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
*Tresa*
کاربر معمولی

*


ارسال‌ها: 86
تاریخ عضویت: Sep 2013
اعتبار: 66.0
ارسال: #32
RE: رمان توبامنی
بخش10
سپیده غذاشو گرفته بود و داشت به طرف عماد می رفت ... .. عماد منو دید و با یه لبخند سرشو برام تکون داد که برم پیشش.......
با این حرکت سپیده هم منو نگاه کرد ...
ناخوداگاه احساس خطر کردم و ناخواسته به طرف عماد رفتم ..صداشونو شنیدم
عماد- متاسفم خانوم رحمتی اینجا جاي همسر بنده است ...
سپیده با کینه بهم نگاه کرد... با سینی غذا از کنارم رد شد..........یه لحظه کنارم وایستاد
دم گوشم.... ما که تو این چند ساله چیزي ازت ندیدم ...نمی دونم عاشق چیت شده که اینطوري برات سر و دست می شکونه ...
-حتما اون چیزي رو دیده که تو وجود تو عمرا ندیده ....
سپیده - ایشششش......
فریبا که شاهد ماجرا بود همونطور قاشق رو هوا داشت ما رو نگاه می کرد... بیشتر همکارا وقتی دیدن به طرف عماد می رم .... به
ما نگاه کردن ....یه جورایی خجالت می کشیدم ...بلاخره نشستم ...سرم پایین بود و دوتا دستامو تو هم گره کردم ..انقدر هول
کرده بودم که یادم رفت ظرف غذامو بگیرم ....
همانطور که دستامو تو هم قلاب کرده بودم انگشتر خودنمایی می کرد...
عماد از کنارم بلند شد...بهش نگاه کردم...
با خنده سرشو به گوشم نزدیک کرد...
عماد- دختر خوب چرا غذاتو نگرفتی ....و خودش رفت که برام غذا بگیره ...
سپیده گهگاه موقع خوردن به من و دستم نگاه می کرد ...دستام عرق کرده بود .... عماد امد و سینی غذا رو جلوم گذاشت ....
صندلیشو کمی به من نزدیکتر کرد...
نفسمو اروم دادم بیرون و با دستاي لرزون زیر نگاه دیگران قاشقو برداشتم .....سرمو اوردم بالا و به عماد نگاه کردم که داشت با
حوصله غذا می خورد ...
محمدي که کینه از گذشته داشت همچنان نگام می کرد ....یه لحظه چشم تو چشم شدیم ...
نمی تونستم نگاشو بخونم
شاید می گفت چرا این؟ ...من چی از این کمتر داشتم...
عماد- چرا نمی خوري .... دوست نداري ؟
- نمی دونم چرا یهو سیر شدم...
عماد- شاید دوست نداري ..می خواي بریم بیرون یه چیز دیگه برات بگیرم...
- نه نه همینو می خورم ...
عماد-..خواستگارت بوده ؟
-کی ؟
عماد- محمدي
-محمدي؟
عماد- اره همونی که داره با چشاش قورتت میاده
-اره
عماد- .اي واي پس چه ظلمی تو حق بدبختش کردم
به خنده افتادم و با یه لبخند کمرنگ شایدم تو حق خودت ظلم کردي؟
عماد- چرا جوابش کردي؟
-کسی نبود که من می خواستم...زیادي هم مغرور بود
عماد- نه اینکه تو اصلا نمی دونی غرورو چطور می نویسن
-من مغرورو نیستم...
سرشو به گوشم نزدیک کرد
اینو من و تو می دونیم... ولی اینایی که اطرافمون نشستن حرفتو قبول ندارن..
عماد- چیکارشون کردي که یه تبریک خشک و خالی هم نمی گن ...
شونه هامو بالا انداختم
عماد- پات چطوره؟
-خوبه ممنون
عماد- فریبا بهت گفت یه هفته براي بچه هایی که می خوان برن کلاس گذاشتن
-بله گفته.......رفتن اجباریه؟
عماد- یعنی اگه اجباري نباشه نمیاي
-نه
عماد- چرا؟
-حوصله سفرو ندارم....
عماد- حوصله سفرو نداري یا حوصله منو
-هر دوتاش
عماد- خوبه رکی ...فهمیدم که چرا هیچ کدوم از اینا ازت خوششون نمیاد
-چرا؟
عماد- چون از دم باید تو برجک همشون زده باشی
در حال خوردن باز سپیده رودیدم که با حسرت نگامون می کرد ....درست میز روبه رومون نشسته بود ....سرمو پایین انداختم و
مشغول شدم ...
عماد- چقدر مهربون نگات می کنه ...
چیزي نگفتم ..
عماد- هنوز داره نگات می کنه
بازم سکوت کردم
. عماد یه تیکه از مرغشو برداشت و گذاشت تو ظرف من ...
-چیکار می کنی؟ .... من ...
طوري که سپیده بشنوه .....بخور خوشمزه است عزیزم
به مرغ نگاه کردم ...فکر اینکه غذا از ظرف عماده حالمو بد می کرد.... نه تنها عماد ...هر کس دیگه اي هم بود نمی تونستم بخورم
...
منظور کار عمادو فهمیده بودم..... به سپیده زیر چشمی نگاه کردم که حالا با خیال راحت نگامون می کرد...
بخاطر نگاه خیره سپیده مجبور شدم ...اما بازم نمی تونستم.... خدا این وحشتناکه ...اگه بخورم و بالا بیارم چی ...
فقط دو سه لقمه دختر ...با چنگالی کمی از مرغ جدا کردم ....چنگالو اروم به طرف دهنم بردم ..
عماد برام نوشابه ریخت ..و کنارم گذاشت ..
عماد- .بخور دیگه جون به سرم کردي ..اگه حالت بد شد پشت بندش نوشابه بخور...
چشمموبستم و چنگالو به همراه تیکه مرغ گذاشتم تو دهنم .....احساس بدي داشتم هنوز تیکه مرغ و چنگال تو دهنم بود ..
چنگالو کشیدم بیرون و اروم شروع کردم به جوییدن...فکر کردم دارم بالا میارم که سریع لیوانه نوشابه رو برداشتم و کمی سر
کشیدم...سپیده هنوز داشت نگام کرد...
عماد با خنده و کمی بلند در حالی که سپیده رو می دید .....به نظرت این موقعه خواب چشاش بسته ام میشه ..؟
دیگه به خنده افتادم....و نتونستم خودمو کنترل کنم ...
سپیده قرمز شد ... از پشت میز بلند شد.....و از سلف خارج شد..
من هنوز می خندیدم ...و بدون اینکه یادم بیاد این مرغ عماده که تو ظرف منه.... یه تیکه دیگه از مرغشو برداشتم و گذاشتم تو
دهنم
عماد- اوففففف راحت شدیم ..فکر نمی کردم یه روز غذا خوردنم انالیز بشه ....خوشمزه است؟
..یه دفعه یادم امد ...و دوباره نوشابه خوردم ...
و دیگه چیزي نخوردم ...
-من سیر شدم
از جام بلند شدم
عماد- منم سیر شدم ........و همراه من از سلف امد بیرون...
عماد- اگه ناراحت نمی شی ...اخر وقت برسونمت ...
- نه ممنون بعد از شرکت باید برم جایی
عماد- خوب می رسونمت
- نه ممنون .....
به طرف اتاقم رفتم..ولی زودي برگشتم.
- اقاي ناصري اون پایین فقط یه نقش بازي کردن بود..... نه ابراز علاقه ....پس مثل همیشه باشید
عماد- بله می دونم ....نمی گفتینم قابل فهم بود....
از صبح نادر چندین بار زنگ زده بود و من بهش جواب نداده بودم ....ساعت اداري که تموم شد ...از شرکت امدم بیرون که نادرو
اونور خیابون دیدم .... به ماشینش تکیه داده بود و انتظار منو می کشید ...از خیابون رد شدم و به طرفش رفتم
نادر- انقدر سرت شلوغه... که دیگه جواب منو نمی دي؟
- ببخش این روزا خیلی کار داشتم ...
نادر- الان چی می تونم یه دوساعتی وقتتو بگیرم ....
برگشتم و به در شرکت نگاه کردم..
عماد سوئیچ دستش بود و به طرف ماشینش می رفت که مارو دید ..... وایستاد و خوب براندازمون کرد...
- بهتره بریم اینجا همکارا می ببینن خوب نیست
نادر-منو تو پسر خاله و دختر خاله ایم ....مشکلی نیست
- اونا که نمی دونن
نادر- باشه پس سوار شو ..
.در جلو رو برام باز کرد ..به عماد که داشت نگامون می کرد نگاه کردم ....در و بستم و سعی کردم بهش نگاه نکنم ...
نادر- بریم کافی شاپ خیلی توپ .... نظرت چیه؟
- هر جایی می خواي بري برو فقط زود برو ...
ماشین حرکت کرد.. عماد داشت نگاه می کرد...
(چرا من نگران بودم که عماد ما رو باهم ببینه ........ بین منو اون که چیزي نبود ..اونم حق نداشت نسبت به من احساس مالکیت
کنه ...پس نگران چی بودم)
- نمی شه حرفتو همینجا بزنی من خیلی کار دارم باید زودي برسم خونه
ماشینو گوشه اي پارك کردو به طرفم برگشت..
نادر- باشه انگار خیلی کار داري..که حتی حاضر نیستی دو دقیقه با من تنها باشی ..
- نه اینطور نیست این روزا باید خودمو اماده کنم.... براي یه هفته دارم می رم یه سفر کاري .....
باید قبل از رفتن کارامو تحویل بدم ..
نادر- باشه پس بهت می گم ....
نادر از بچگیش هم مقدمه چین خوبی نبود .....و سریع می رفت سر اصل مطلب ....
نادر- اهو خاله رو که میشناسی... لابد بعد از رفتنم چو انداخته من دکتر و از این چیزا شدم
سرمو به نشونه تایید تکون دادم
نادر- اما من دکتر نشدم ....یعنی اصلا نرفتم که دکتر بشم ...نمی دونم مامان چرا این حرفو زده...من اونجا به کمک یکی از
دوستانم یه مغازه زدیم و کارو کاسبیمونم اي بدك نیست ..اهومن براي دو سه ماهی امدم که دوباره برگردم..
راستش امدن من به ایران فقط یه دلیل داشت ....و اون دلیل تو بودي اهو
اهو من دوست دارم ..دلم می خواد زن من بشی و قبل از رفتنم با من ازدواج کنی که باهم برگردیم...
می دونستم که نادر می خواد در این مورد حرف بزنه...... اما فکرشو نمی کردم اینقدر صریح حرفشو بزنه و از من بخواد همه چی
رو ول کنم و با کسی ازدواج کنم که نه درس خونده ونه معلوم بود که اونجا داره چیکار می کنه ...همونطور خیره بهش نگاه می
کردم که دستمو تو دستش گرفت...
نادر- من دوست دارم ....شاید توقع زیادیه.... ولی دلم می خواد جواب تو هم مثبت باشه ...من به جز تو نمی تونم به دختر دیگه اي
فکر کنم....
چنان بی مقدمه و یه دفعه درخواستشو مطرح کرده بود که حتی نمی تونستم حرف بزنم فقط دستمو از دستش کشیدم بیرون و از
ماشینش پیاده شدم.....اونم پیاده شد...
نادر- چیه ....نکنه دلت یه جاي دیگه گیره
- نادر تو خیلی عوض شدي ....دل من پیش کسی نیست ..
نادر- پس چرا جوابمو نمی دي؟ ...یعنی درخواستمو رد می کنی ؟
- نادر من کسی نیستم که بتونم تو روخوشبخت کنم متاسفم..... بهتره دیگه در این مورد حرفی نزنیم ..
دستمو کشید....
نادر- ولی من تو رو می خوام ...
در تلاش بودم که بی سرو صدا ردش کنم ولی اون نمی خواست ..کفري شدم ... و کنترلمو از دست دادم
- نادر من خاله نیستم که هر دروغ شاخداري رو بهش تحویل بدي و منم چشم بسته قبول کنم....
برو جونم سر کسی رو کلاه بذار که تو رونشناسه
نادر- منظورت چیه اهو؟
- هیچی فقط دست از سرم بدار
محکم دستمو فشار داد...
نادر- تو به مادرم قول دادي
- من قول دادم؟....کی که خودم یادم نمیاد؟
-معلوم نیست چه گندي اونجا بالا اوردي.که حالا امدي .....و دنبال منی ....
فکر میکنی وقتی ایران بودي از گند کارایت خبر نداشتم.... تا قبل از اینکه بري حتی می دونستم با چندتا دختر بودي ...
انقدر می شناسمت که می دونم ...ازدواج با منم یه بهانه است... معلوم نیست تو اون مخت چی می گذره که این دفعه می خواي منو
بازیچه ي کارات کنی
نادر چنان کشیده خوابوند دم گوشم ....که برق از چشام پرید ..... با بهت بهش نگاه کردم
نادر- تو مال منی ....حالا می بینی
- تو عرضه دماغ کشیدن هم نداري.... چه برسه که سعی کنی که منو مال خودت کنی ...
که یکی دیگه خوابوند تو گوشم..
- وحشی
دوباره خواست منو بزنه که دستی دستشو گرفت...
عماد- کیسه بوکس می خواي بیا رو من امتحان کن ...
نادر- به شما چه ایشون همسر منه
عماد چشاش گشاد شد و به من نگاه کرد...
با حرکت سر.... نه
عماد- خانوم فرزانه ؟
- نه اقاي مهندس دروغ می گه
نادر- اهو؟
- نادر خیلی پستی
نادر به هر دومون نگاه کرد و خودشو از عماد جدا کرد .... سوار ماشینش شد و با سرعت از کنارمون رد شد ...
دستی به گوشه لبم کشیدم ...خونی شده بود
عماد- این کی بود؟ ....
- باید به توام جواب پس بدم...
دستمالی در اوردم و گوشه لبم گذاشتم
عماد- اره باید جواب پس بدي
- چرا؟
عماد- چون زن عقدیم هستی
- خوب تو بازیت غرق شدي ....نه مهندس من زن شما نیستم.... اون چیزي که تو شناسنامتونه فقط یه اسمه..... نه چیزي دیگه
...دیگه هم تو کاراي من سرك نکشید
عماد- حتی فقط یه اسمم باشه.... باید جواب منو بدي ....اون کی بود که انقدر راحت روت دست بلند می کنه ....
با داد...به توچه
بازوهامو از دو طرف گرفت ...
عماد- با من اینطوري حرف نزن ....و منو به سمت ماشینش در حالی که به بازوم چنگ انداخته بود می کشوند....در عقب باز کردو
منو انداخت تو ماشین...
- همتون عین همید.... تو چیکارمی ؟...که به خودت اجازه می دي با هام اینطوري رفتار کنی ..عقده اي ...
یه دفعه برگشت و خواست باپشت دستش بکوبه تو دهنم ...
که من سریع دستامو گرفتم جلوي صورتم و چشامو بستم
مکث کرد.....و بعد از چند ثانیه پشتش به هم کرد و به روبه رو خیره شد..
عماد- حداقل تا وقتی اسمت تو شناسنامه منه از اینکارا نکن ...
حرفی نزدم..... ماشینو روشن کرد..... به دستمال خونی نگاه کردم اشکم در امد....از دست نادر عصبانی بودم که فکر می کرد من
زنشم و هر جور دوست داشت باهم رفتار می کرد..... بیشتر از همه هم از دست عماد عصبانی بودم....که فکر می کرد من یه
دختره هرزه هستم...
سرمو تکیه داده بودم به شیشه و به ظاهر به بیرون نگاه می کردم ......نمی خواستم به چیزي فکر کنم .....حتی نمی خواستم فکر
کنم این کیه که من تو ماشینشم... و داریم کجا می ریم ....
نم نم باران که شروع کرد به باریدن شیشه رو کشیدم پایین ..هواي سرد و مطبوعی به صورتم خورد ....دلم براي خودم می سوخت
که تو اوج جونی براي رسیدن به ارزوهام مجبور بودم تن به هر کاري بدم...
هنوز نمی دونستم که اشتباه کردم یا نه....عماد هم اصلا حرفی نمی زد ..اونم خفه خون گرفته بود...
شایدم فهمیده بود زیاده روي کرده ...اخه به اون چه ..من که زنت نیستم که ناراحتی با کی می رم با کی حرف می زنم...
همین طور در حال فکر کردن بودم و خودمو از دنیا جدا کرده بودم که ماشینو نگه داشت و پیاده شد .....
شدت بارش بارون بیشتر شده بود ....شیشه رو کشیدم بالا.....با دستمال تو دستم بینیمو کشیدم ....
.... به ساعتم نگاه کردم ....هنوز دیر نکرده بودم که کسی نگرانم بشه .....
به خاطر هواي گرم داخل ماشین شیشه ها بخار کرده بودن و بیرون دیده نمیشد..حتی به خودم زحمت ندادم که روشون دست
بکشم تا بیرون دیده بشه ....
دستی به چشمام کشیدم که در کناریم باز شد و عماد با دوتا لیوان که نمی دونم چی توشون بود و فقط بخار ازشون در می یومد امد
و کنارم نشست ...
و یکی از لیوانو به طرف گرفت
سرمو کردم طرف دیگه و لیوانو از دستش نگرفتم
عماد- بخور گرم میشی...
حرفی نزدم
عماد- اهو بگیر
نمی دونم چرا خواستم براش درمورد نادر توضیح بدم...همونطور که به شیشه بخار کرده نگاه می کردم.... بدون اینکه بتونم اونورو
ببینم
- اون پسر خاله امه..نادر
تازه از المان برگشته .... فکر می کنه من زن بر حقشم وباید باهاش ازدواج کنم .....هنوز نیومده می خواد برگرده و تمام تلاشش
اینکه تو این مدت کم منو با خودش راهی کنه.....

تشکرواعتبارفراموش نشه دوستاممطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
2013/09/19 01:06 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 اعتبار داده شده توسط : mehrnaz(+2.0)
HeliaHime
[سفیر شادی]



ارسال‌ها: 5,255
تاریخ عضویت: Jul 2013
اعتبار: 383.0
ارسال: #33
RE: رمان توبامنی
عالی!!!مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
2013/09/19 01:12 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
*Tresa*
کاربر معمولی

*


ارسال‌ها: 86
تاریخ عضویت: Sep 2013
اعتبار: 66.0
ارسال: #34
RE: رمان توبامنی
بخش11
عماد- نامزد بودید؟
به طرفش برگشتم
- نه
دوباره لیوانو به طرفم گرفت
لیوانو از دستش گرفتم .... ..داغ بود و بوي شیر کاکائو هوسم می نداخت جراعه اي از اونو بخورم...
- فقط یه حرف بین مادر و خاله ام بود......فکر نمی کردم اونم این بازیه مسخره رو باور کرده باشه
عماد- می خواي چیکار کنی ؟
- در چه مورد؟
عماد با صداي گرفته اي ...دوسش داري؟
از گوشه چشم نگاش کردم...
- برات مهم بدونی ؟
پوزخندي زد ...نه.... فقط می خواستم بدونم خانوم مهندس اهو فرزانه چطور ادمایی رو دوست داره ..یه حس کنجکاویه مسخره
لبه لیوانو به لبام نزدیک کردم .......
- شما چی ؟کسی تو زندگیتون هست؟
عماد- مهمه بدونی؟
-نه
عماد- از اینکه این کارو کردیم هنوز ناراحتی؟
- ناراحتم باشم دیگه کاري از دست کسی بر نمی یاد ..مجبورم تا اخر بازي رو برم....
منتظر شدم که حرفی بزنه ولی در سکوت مشغول خوردن شیر کاکائوش شد...ادم عجیبی بود.....هنوز بیشتر از نصف لیوانش
مونده بود که پیاده شدو انداختش توي جوي اب ....پشت فرمون نشست .....وحرکت کرد...وقتی به سر کوچه رسیدیم....
عماد- ببخش نمی تونم ببرمت تو ....
- ممنون ...
یه لبخند تلخ پاسخ تشکرم بود ..
پیاده شدم و چند قدمی ازش دور شدم
عماد- خانوم فرزانه
چرخیدم ...و دو قدم رفته رو برگشتم و بهش نگاه کردم...
عماد- فردا مدارکو تحویل می دم ..دیگه نگران چیزي نباشید ..
سرمو تکون دادم... ممنون ....
به چشاش خیره بودم که دوباره چشاش به رنگ شیطنت در امد .....
عماد- راستی یه چیز دیگه ...
با حرکت سر ازش پرسیدم ...چی؟
از اونجایی که من و تو فعلا به ظاهر زن و شوهریم براي فردا شب به عروسی دعوت شدیم
- عروسی؟پس چرا کسی به من چیزي نگفت ...حتی کارتی هم نگرفتم
.... چرا کارت داشتی ولی امروزکه فهمیدن منو تو ازدواج کردم شد یه کارت ..عروسی اقاي محبی... مارو هم دعوت کرده ...
- مبارکش باشه ...من نمیام
عماد- نمیاي ؟
-نه من معمولا مراسم همکارا نمی رم ...
عماد- ولی من می خوام برم....
- خو ب برید...
عماد- گفتم من می خوام برم
- منم گفتید برید ..
عماد- خانوم فرزانه مثلا زنمی
-خوب؟
عماد- من که بدون زنم نمی تونم برم ..شما رو هم دعوت کردن
-اقاي ناصري گفتم من از این مهمونیا خوشم نمیاد
عماد- اه چه بد.... ولی من خیلی وقته عروسی نرفتم ..هوس عروسی کردم ....
- متاسفم .....
عماد- چرا متاسفم
- چون من نمیام
عماد- چرا عزیزم میاي خودمم میام دنبالت ...فردا میام دنبالت که باهم بریم ...
- مثل اینکه با ارامش با هاتون حرف می زنم شما پرو تر می شید.....گفتم که من نمیییییییام
عماد- چرا عزیزم میاي ...خوبشم میاي
- اگه نیام... می خواي چیکار کنی؟
عماد- خیلی راحت میام جلوي در خونتون.... اول زنگتون می زنم...
بعد خودمو معرفی می کنم ...بعد ازشون می خوام که اجازه بدن زنم همرام بیادعروسی
- اقاي ناصري ..من و شما فقط تو محیط..
عماد- اهو اونجا هم عروسی یکی از کارمنداست
- من نمیام
عماد- خود دانی.... نیومدي اونطوري میام دنبالت...
حرصمو در اورده بود.....
عماد- انقدر حرص نخور برات خوب نیست ... برو تو حسابی خیس شدي .....می ترسم سرما بخوري فردا نتونی بیاي ...
- من نمیامممممممممممممم
عماد- باشه نیا ببینم.... من چطور میام دنبالت ..
روز خوبی داشته باشی عزیزم و با یه بوق ...گاز ماشینو گرفت و از کنارم رفت
براش دهن کجی کردم
حالا ببین من حرفم دوتا نمیشه ..من عروسی بیا نیستم
*****
به فریبا زنگ زدم و قضیه عروسی رو براش گفتم
- تو هم دعوتی؟
فریبا- اره
-می ري؟
فریبا- به احتمال زیاد
- حالا من چیکار کنم که نمی خوام بیام
فریبا- چرا نمی خواي بیاي ؟
- خودت که می دونی دوست ندارم زیاد جاي شلوغ باشم.... اونم تو عروسی یکی از بچه هاي شرکت
فریبا- بیا خوش می گذره اهو
- ...نه فریبا نمی یام..
فریبا- باشه هر جور راحتی
-فقط یه خواهشی داشتم
فریبا- چی؟
- می شه به اون دیونه زنگ بزنی بگی دست از سر من برداره ..انقدر خله که می ترسم راستی راستی بیاد جلوي در خونه
فریبا- اونکه منم فکر می کنم ازش بر بیاد ...اهو یه شب که هزار شب نمیشه
-فریبا زنگ بزن
فریبا- باشه زنگ می زنم... ولی قولی نمی دما
- هر چی شد بهم زنگ بزن و نتیجه رو بهم بگو
فریبا- الان می زنگم ...به امید موفقیت
کتابی از توي کتابخونه برداشتم و مشغول خوندن شدم.... 5 دقیقه بعد فریبا زنگ زد
- چی شد؟
فریبا- اهو ....
-چی شد فریبا ....؟
فریبا- بهتره خودت باهاش حرف بزنی
-مگه تو باهاش حرف نزدي؟
فریبا- چرا ولی
-ولی چی؟
فریبا- ولی خیلی مودبانه به من گفت به شما این قضیه مربوط نمیشه و هر کسی که می خواد حرفی بزنه با خودش تماس بگیره ...و
ازم با زبون بی زبونی خواست دیگه از این غلطا نکنم
- همینطوري بهت گفت فریبا
فریبا- نه بابا انقدر بی شخصیت نیست.....گفتم خیلی مودبانه که خودم از تماس گرفتنم پشیمون شدم..اهو خودت تماس بگیر
- یعنی چی ..اون مگه چیکار ه است که قلدور بازي در میاره.... الان درستش می کنم
فریبا- اهو....
با خشم گوشی رو قطع کردم .....شماره عمادو گرفتم ....
بعد از 5 بار بوق کشیدن اقا بلاخره برداشت
عماد- جانم
-منظورت ازاین کاراچیه؟
عماد- علیک سلام ...کدوم کارا؟
- چرا با دوست من انقدر بی ادبانه حرف زدي
عماد- من؟
- نه من
عماد- من به ایشون چیزي نگفتم.....فقط گفتم زبون کس دیگه نشن ....و تو کار زن و شوهرا دخالت نکنن
-تو شوهر منی ؟
عماد- مثلا
- کسیم می دونه؟
عماد- اممممممممم من ... تو ....فریبا و سامان
-و دیگه؟
عماد- و دیگه هیچکی
-اقاي ناصري نه تو شوهرمی ..نه کسمی ..نه کارمی ....هر جایی هم می خواي بري تنهایی برو ....با منم کاري نداشته باش ....پاتم از
گلیمت بیشتر دراز نکن....گوشی رو قطع کردم
که زنگ زد...
- بله
عماد- فردا ساعت 7 میام دنبالت ....بهتره تا یه تک زنگ زدم بیاي بیرون ....و زیاد منتظرم نزاري
-تو به من دستور می دي؟
عماد- خودت اینطوري دوست داري
- من با تو هیچ جا نمیام ....
عماد- گفتم که با یه تک زنگ بیا بیرون .... دوست ندارم بیشتر از 5 دقیقه منتظر کسی بشم ...
-من ....
عماد- اهوي عزیزم می دونم دوست داري باهام حرف بزنی.... ولی کلی کار انجام نشده دارم عزیزم ...فردا تو عروسی در موردش
باهام حرف می زنیم باشه ...و در حالی که کمی می خندید ....حسابی خوشگل کنیا
- تو ..تو ...
شب خوبی داشته باشی و خوب بخوابی ....و گوشی رو گذاشت
-دیونه... دیونه....... دیونه .......دیونه
مخم هنگیده بود و نمی دونستم چیکار کنم که دم دماي صبح مغزم به راه افتاد...از خوشحالی از جام پریدم.....حالا زور می گی ..اره
.....منم بلدم چیکار کنم جناب مهندس ... با خوشحالی تو جام دراز کشیدم و چشمامو بستم ..
ساعت 8 و نیم بود که گوشیم زنگ خورد با خواب الودگی گوشیمو برداشتم .....
عماد- تو کجایی...؟
صدامو کمی گرفته کردم......خونه
عماد- خونه؟
چندتا عطسه الکی کردم ..اوهوم
عماد- چرا نمیاي بیرون؟
- امروز اصلا حالم خوب نیست.... فکر کنم بارون دیروز کارشو کرد....امروز شرکت نمیام
عماد- نمی خواي بگی که تو سرما خوردي
- چرا می خوام همینو بگم ...سرما خوردم و چندتا عطسه دیگه کردم ....
-تازه اشم مگه باید به شما جواب پس بدم.....
کمی مکث کرد....
عماد- نه نباید جواب پس بدي ....الان خیلی حالت بده دیگه ...؟
- اره شدید ....حتی نمی تونم تکون بخورم...
عماد- بمیرم برات .. خیلی تب داري؟
-اوهم دارم از تب می سوزم
عماد- عزیزم حسابی خودتو بپوشن که حالت بدتر نشده ..اصلا می خواي بیام دنبالت باهم بریم دکتر
سریع تو جام نیم خیز شدم
-نه..... نه.......با مادرم یا برادرم می رم...
عماد- اینطوري که من دلواپس می شم ....
-نه نگران نباش شما....متاسفم که نمی تونم امشب همراهیتون کنم
عماد- نه عزیزم اصلا مهم نیست.... سلامتی تو از همه چیز واجب تره
-ممنون که درك می کنی...
عماد- عزیزم کار من درك کردنه
-ببخش مجبورم قطع کنم ..... درد گلوم خیلی زیاده نمی تونم زیاد حرف بزنم
عماد- حتما .....حتما
- خدانگهدار امیدوارم امشب حسابی بهت خوش بگذره... خیلی دوست داشتم میومدم.... ولی نشد
عماد- نه مهم نیست ....باشه براي دفعه بعد ....خدانگهدار ...
گوشی رو انداختم رو بالشتم و از روي خوشحالی دست به سر کردن عماد از روي تخت پریدم پایین و چند بار دور خودم چرخ
زدم ....
-کیف کردي ....پرو تو با اجازه ي کی هر روز می خواي بیاي دنبالم ......واز طرف خودم براش زبون دراوردم و زبون درازي کردم
....
خوب اهو جون امروز چیکاره اي ؟خوبببببببببببببب .....امروز و به خودم مرخصی می دم ...با خنده وارد اشپزخونه شدم مامان
داشت میز صبحونه رو برام می چید ...
مامان- امروز نمی ري سرکار؟
-نه امروز می خواي براي خودم خوش بگذرونم
مامان- واقعا؟
-اوهم بهم نمیاد؟
مامان- نه راستش..... فکر نمی کردم جز کارت حتی به فکر خودتم باشی
- اي بابا حالا که ادم شدم.. شما باور نمی کنی....براي خودم چایی ریختم و دوتا ماچ ابدار از مامان گرفتم و به حیاط نگاه کردم
.....به به چه هوایی
مامان- تو امروز حالت خوبه؟
-بهتر از این نمی شه مامانی جونم ....لیوانو برداشتم و به طرف اتاقم حرکت کردم که صداي زنگ خونه امد...
مامان از اشپزخونه امد بیرون.... تو برو من باز می کنم ...
خوب امروز یکم می خوابم ..یکم می رم گردش... یکم خرید ...ولی خدا امروز می تونم یه عالمه کار کنم...جناب مهندس حالا برو
تنهایی عروسی .....وارد اتاقم شدم...به اتاقم نگاه کردم ...
-هی با یه گرد گري حسابی چطور ؟......براز اول چایمو بخورم ..بعد یه دستی به روت می کشم ...
روي صندلی مورد علاقم نشستم و براي خودم شروع کردم به عقب و جلو رفتن که مامان وارد اتاقم شد..
مامان- اهو
-جونم مامانی
مامان- یه نفر از طرف شرکتتون امده...
-شرکت ما؟
مامان- اره....من که سر در نیوردم ولی فهمیدم مربوط به همون سفري که قراره برید .....و براي بررسی یه سري از مسائل که
مربوط به کارمنداست امده ...می خواست اجازه بگیره بیاد تو..چون می گفت سوالاش زیاده و باید دقیق بررسی بشه
-بررسی؟ ...اونم دم در؟
مامان- اره می گه براي بقیه کارمنداي دیگه هم رفته و باید از وضعیت زندگی کارمندا هم اطلاع کسب کنن
با خودم فکر کردم...چه حرف مسخره اي ..رفتن ما چه ربطی به وضعیت خانوادگی داره
-الان دم دره؟
مامان- اره
-خوب برو بگو بیاد .......منم الان میام پایین
بهو یادم امد اگه جلوي مامان بگه متاهلم ..خونه خراب می شم
-نه نه
مامان- چی نه...... بگم نیاد
-نه بیاد ........ ولی راهنمایش کن بیاد به اتاق من
مامان- اتاق تو؟
-اره اخه فکر می کنم باید یه سري از برنامه ها رو هم بهش نشون بدم
مامان- باشه مادر
سریع اتاق جمع و جور کردم و لباس مناسب پوشیدم ......خواستم برم پایین که تقه اي به در اتاقم خورد ..
به طرف در رفتم و اروم دروباز کردم که چشمم چهارتا شد
نه.......................... خدا به دادم برس ...عماد کنار مادرم وایستاده بود...
و با لبخندي که نشون از مچ گیریم بود بهم نگاه می کرد ....
مامان- اهو مادر چرا تعارف نمی کنی ..
با ناباوري کنار رفتم و عماد وارد شد...
مامان به طرف پایین رفت..
انقدر ترسیده بودم که چند قدمی عقب عقب رفتم..و به عماد نگاه کردم ....عماد نگاهی به در اتاق کرد و کمی اونو بست و اروم به
طرفم امد....
منم هی عقب می رفتم تا اینکه به میز رسیدم...
عماد- عزیزم خیلی حالت بده؟ ...با این حالت چطور سر پایی ....


تشکرررررررررررررررررررر+اعتبارمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
2013/09/19 01:28 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 اعتبار داده شده توسط : HeliaHime(+2.0) ، mehrnaz(+2.0)
mehrnaz
**ariel***angel**



ارسال‌ها: 383
تاریخ عضویت: Jun 2013
اعتبار: 313.0
ارسال: #35
RE: رمان توبامنی
آیییییییی قلبم...
نازی دستت درد نکنه.
اگه تونستی یه پسته دیگه هم بذارمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
2013/09/19 01:30 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
HeliaHime
[سفیر شادی]



ارسال‌ها: 5,255
تاریخ عضویت: Jul 2013
اعتبار: 383.0
ارسال: #36
RE: رمان توبامنی
ایوووول!!!مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
2013/09/19 01:34 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
*Tresa*
کاربر معمولی

*


ارسال‌ها: 86
تاریخ عضویت: Sep 2013
اعتبار: 66.0
ارسال: #37
RE: رمان توبامنی
بخش12
زبونم بند امده بود حالا دقیقا رو به روم وایستاده بود ...یه سرو گردن از من بلند تر بود ...به طرفم خم شد...
هنوز لبخند رو لباش بود.....
با ترس به در نگاه کردم که مامان نیاد ....
عمادم همراه با نگاه من به در نگاهی کرد ....
ودوباره خیلی اروم سرشو به طرف من چرخوند...وکمی سرشو خم کرد و به چشام نگاه کرد....
هی به اون و هی به در نگاه می کردم ....
باز به در نگاه کردم که دستشو گذاشت رو پیشونیم ....
برق سه فاز که می گن تازه فهمیدم چیه ... مثل برق گرفته ها تو جام موندم ....دست گرمش رو پیشونیم بود
عماد- چقدر تب داري ..دستم داره از تبت می سوزه ....
گفتی گلوتم درد می کنه و اروم دستشو گذاشت رو گلوم...اوه اوه چقدر ورم کرده ....با پشت دستش گونه امو نوازش کرد ....گونه
هاتم که کوره اتیش ....عزیزم راضی نیستم با این حالت ازم پذیرایی کنی ....
سرشو نزدیک کرد چیزي بگه که صداي قدماي مامان از پله ها امد ..عماد سریع خودشو کشید کنار و رو صندلی نشست و برگه
هاي تو دستشو رو میزم گذاشت و مثلا مشغول یاداشت برداري شد...مامان با سینی چایی و شیرینی وارد شد...
به طرف مادر رفتم و سینی رو گرفتم
مامان- مادر حالت خوبه؟
-اره
مامان- چرا انقدر رنگت پریده؟
- چیزي نیست کمی هول شدم
مامان داشت همونطور نگام می کرد ....ممنون مامان شما برو دستت درد نکنه سینی رو به طرف میز بردم و کنار عماد وایستادم ....
مامان با کمی تعجب و تعلل از اتاق رفت بیرون ...
نفسمو دادم بیرون که عماد مچ دستمو گرفت ....
عماد- چرا به من دروغ گفتی ؟
نمی دونستم چی بگم که فشار دستشو رو مچ دستم بیشتر کرد..
و به چشام خیره شد...چرا؟
-تو روخدا ولم کن الان مامانم میاد ...
عماد- فکر می کنی با بچه طرفی
-باشه ..هرچی تو بگی ...هر جا بگی میام..... ولی توروخدا دستمو ول کن ....
عماد- امشب میاي ؟
-اره....فقط زود از اینجا برو
عماد- یعنی ساعت 7 اماده اي دیگه ؟
-اره.. اره ......
عماد- معطلم نمی کنی ؟
-نه...... نه.......
عماد- کلک تازه اي که نمی خواي سر هم کنی ؟
-نه.... نه.....
عماد- افرین حالا شدي دختر خوب
با سرخوشی برگه ها از روي میز برداشت ..بعد دست دراز کردو فنجون چایی رو برداشت....در حالی که بلند می شد به اتاقم نگاه
کرد...
- برو دیگه
عماد- بذار چایمو بخورم
به طرف قفسه کتابام رفت...
سري تکون داد.....کاملا ماشینی
با استرس ....چی؟
عماد- هیچی ...یه شیرینی برداشت ....گازي زد و دوباره در حال بررسی شد ...
-برو دیگه الان مامانم میاد گندش در میاد .....مگه نمی خواي بري سر کار؟
عماد- امروز نه
لبه تخت نشستم و دستامو تو هم مشت کردم و با نگرانی بهش نگاه کردم..../
عماد- اتاق قشنگی داریا....
- به چی قسم بخوري که بري......
فنجون به دست به طرف در رفت....و به پایین نگاه کرد وبعد با خیالت راحت امد کنار من رو تخت نشست...
خودمو کمی جمع کردم..توروخدا..خواهش می کنم ....
عماد- چرا انقدر می ترسی ؟
-قرار نیست کسی از این موضوع خبرداربشه...... ولی تو داري کاري می کنی که همه بفهمن...
عماد- خوب بفهمن
سرمو با نارحتی گرفتم بین دستم ...
عماد- باشه خودتو ناراحت نکن من رفتم .....فقط ساعت 7 اماده باش من میام ....یادت که نمیره
-نه ....فقط برو....
با خنده مرموزي بهم نگاه کرد ....بهش نگاه کردم .....دیگه بهم دروغ نگو
با لبخندي که دندوناي ردیفشو به نمایش گذاشته بود فنجونو به طرف گرفت ..... دستمو بردم که فنجونو بگیرم ... تا فنجونو
گرفتم..دستشو گذاشت رو دستم و بهم خیره شد....گرم شدم ...نفسم بند امد...احساس مورمور شدن کردم .....
یهو فنجون از دستم ول شد و افتاد رو موکت... سریع خم شدم که بگیرم ولی فنجون افتاد و چون فاصله کم بود فقط چاي توي
فنجون پخش شد ...
با افتادن فنجون .... دستم کاملا ازاد شد وعماد دستمو تو دستش محکم گرفت .... بهم نگاه کرد
خواستم دستمو از تو دستش بکشم بیرون ولی اون محکم گرفته بودش و بهم نگاه می کرد ....
با وحشت بهش خیره شدم .
عماد- وقتی می ترسی چشات درشت تر میشه ...انوقته که ادم می خواد......
مامان- اهو مادر بیا این میوه رو ببر بالا.....
دست عماد شل شد و منم سریع دستمو کشیدم بیرون ....و جلوي در رفت...بیا .برو من 7 امادم.......
عماد هم که کمی ترسیده بود پا شد....پس 7
جلدي از پله ها رفت پایین
عماد- دستتون درد نکنه حاج خانوم ....
مامان- اه داشتم میوه می یوردم
عماد- دستتون درد نکنه ...با اجازه تون...
نفسی از اسودگی کشیدم.......تا دم در باهاش رفتم...درو باز کرد و رفت بیرون....روشو برگردون سمت من .....و من قبل از اینکه
بخواد حرفی بزنه و یا چیزي رو یاداوري کنه درو بستم
و بهش تکیه دادم.....
یادم امد فنجون افتاده رو موکت.... به سمت اتاقم دویدم ....قبل از اینکه مامان بره بالا...
وارد اتاق شدم به فنجون افتاده نگاه کردم.... زودي از زمین برداشتمش و بهش نگاه کردم .....با یاداوري اون صحنه یه لحظه
سست شدم و رو زمین نشستم و به فنجون خیره شدم
این دیگه چه کله خرابیه
وسایل پذیرایی رو بردم اشپزخونه...
مامان - چه زود رفت ...
- اره فکر می کردم برنامه هامو نگاه می کنه ....ولی فقط چندتا سوال ساده پرسید
مامان - اینا رو نمی تونست تو شرکت بپرسه ؟
- چی بگم حتما می خواست خونه زندگیمونم ببینه...
مامان - به حق چیزاي نشنیده
-مامان من و فریبا امشب عروسی یکی از دوستام دعوتیم....
مامان - می گم امروز عوض شدي
-چرا؟
مامان - توبري عروسی..... اونم عروسی یکی از دوستات......والا ندیدم به جز فریبا با کس دیگه اي دوست باشی
- این فرق می کنه
مامان - باشه مادر
- با من کاري نداري من برم اتاقم
مامان - نه عزیزم برو به کارات برس
***
در کمد لباسامو باز کردم ........و به لباسا نگاه کردم ....می دونستم لج کنم نرم حتما باز میاد دم در ...واگه احمد باشه دیگه نمیشه
سر اونو شیره مالید...
حالا چی بپوشم ........تمام لباسامو ریختم بیرون ...و دنبال یه چیز مناسب گشتم ...
بعد از کلی زیرو رو کردن و ایراد گرفتن بلاخره لباس شب نقره اي رنگی رو برداشتم کاملا بلند بود و با کفشایی که می پوشیده
حسابی قد بلندم می کرد...
خواستم برم ارایشگاه ولی ترجیح دادم ساده باشم....هول و اضطراب زیاد باعث شد از ناهار چیزي نفهم............حتی چندباري هم
که فریبا تماس گرفته بود متوجه نشده بودم....
دو ساعت قبل از رفتن دوش گرفتم .....ارایش ملایمی کردم و اماده رو صندلی اتاقم نشستم تا زنگ بزنه.....
جلو و عقب می رفتم و براي عماد خط و نشون می کشیدم
بزار این عروسی تموم بشه ............. حالتو می گیرم .........که انقدر به من زور نگی نامرد....
10 دقیقه به در و دیوار نگاه کردم که زنگ زد ...
تا شماره اشو دیدم دیگه جواب ندادم ...... وسایلمو برداشتم و رفتم طبقه پایین
مامان - داري می ري؟
- بله خداحافظ
مامان -..می خواي به احمد بگم بیاد دنبالت ؟
نه با فریبا بر می گردم
مامان - باشه عزیزم ..خوش بگذره
چکمه هاي ساق بلندم رو پام کردم ....بارون می بارید...کنار در راهرو چترو باز کردم .....و به اسمون نگاه کردم
- اخه الان عروسی گرفتنتون چی بود...... ملتو بدبخت کردید که تو این بارون بیان عروسی شما .....
پالتومو حسابی به خودم پیچوندم ...تو کوچه صداي شر شر اب بارون که از ناودون بعضی از خونه ها می ریخت پایین می یومود...
تک و توك ادمی بود که تو کوچه باشه ....سعی می کردم اروم راه برم که پایین لباس و چکمه هام گلی نشن ....به سر کوچه
رسیدم ...... اثري از ماشین عماد نبود ....
کمی سرمو بالاتر اوردم ....پیداش نکردم ....تو این بارون با این چتر و وسایل تو دستم نمی تونستم خوب ببینم ...
رفتم زیر درخت و گوشیمو در اوردم....و باهاش تماس گرفتم ..
-کجایی؟
عماد- علیک سلام...... نمی بینی ؟
-نه
عماد- همونجایی که وایستادي کمی بالاتر نگاه کن ....
.سرمو برگردوندم دیدم ماشینشو کمی بالاتر پارك کرده ...
به طرف ماشینش رفتم ........هنوز نرسیده در جلو رو باز کرد .....
سریع نشستم .... چتر و بستم ....... کمی تکونش دادم و درو بستم ....
لباسامو تکونی دادم و وسایلمو گذاشتم صندلی عقب و شالو رو سرم مرتب کردم ....
و منتظر شدم که حرکت کنه ولی حرکت نکرد ..
- چرا نمی ري ؟
عماد- علیک سلام خانوم ....
به چشام بد خیره شده بود و لبخند می زد..
سرمو انداختم پایین..... سلام...
نمی خواستم بهش نگاه کنم .....حالا که کنارش نشسته بودم با اون نگاهش معذب شده بودم ....
خودمو مشغول ور رفتن با دستکشاي چرمم کردم و اروم از دستم درشون اوردم ...
وقتی دید چیزي نمی گم ماشینو روشن کرد و حرکت کرد....
تا رسیدن دوتایی با هم حرفی نزدیم.....
....بارون و ترافیک باعث شده بود کمی دیر برسیم...
وسایلمو برداشتم ....
عماد- حلقه اتو دست نمی کنی ؟ ...
به دستاي خالیم نگاه کردم ..در کیفمو باز کردم و حلقه رو در اوردم..... و بدون توجه به اون تو دستم کردم ....خواستم پیاده شم...
عماد- اهو صبر کن ...
سر جام نشستم..........داشبورد باز کرد و از توش یه جعبه در اورد ... به طرف خودش گرفت ...درشو بازکرد...
عماد- ببخش به سلیقه خودمه ...نمی دونم خوشت میاد یا نه... و لی براي امشب بد نیست .... جعبه رو به طرف من گرفت ...
چشام باز شد ....سرویس طلا...
به عماد نگاه کردم ......نیازي به این کارا نیست اقاي ناصري ..... ..واجب نبود خودتونو به خرج بندازید .....درشو بستم و به طرفش
گرفتم
عماد- ولی من دوست دارم امشب بندازي
- اخه ...
عماد- می دونم زن و شوهر واقعی نیستیم ولی یه امشبو رو بنداز .....
با تردید در جعبه رو دوباره باز کردم و نگا کردم ....دست جلو اورد و گردنبند و برداشت .... مشغول باز کردن قفلش شد...
و با دو دستش گردنبند و به طرف من گرفت ...خجالت کشیدم ....از دستش گرفتم و سعی کردم قفلشو ببندم ...انقدر دستام عرق
کرده بود که هی از دستم سر می خورد...
عماد- بذار کمکت کنم برگرد ....شالم باعث می شد نتونه راحت ببنده ...شالو کمی کشید بالا که راحت گردنمو ببینه ..داشتم از
خجالت می مردم ....
چون موهامو با گیره بسته بودم حسابی گردنم تو دید بود...
سرمو خم کرده بودم تا ببنده ولی انگار از بستن خبري نبود..کم کم گردنم داشت خسته می شد...
- چیکار می کنی.... گردنم درد گرفت......عروسی تموم شد ا.......قصد بستن ندارید
عماد- چرا ......چرا...... این قفلش عجیب غریبه ...
دستاش که به گردنم می خورد یه جوري می شدم و نفس کشیدن برام سخت می شد ..احساس کردم که با نوك انگشتاش گردنمو
داره لمس می کنه ...
-تموم نشد.؟
عماد- چرا
زودي دستشو از روي گردنم برداشت ....بهش نگاه کردم رنگش پریده بود ..
- .مجبوري سرویس رو برداري که قفلشون سخت باز میشه...
گوشواره رو برداشتم و انداختم تو گوشم .....ولی تو بستن باز مشکل داشتم....که خودش دست اورد جلو و شروع کرد به بستن
...براي اینکه چشمم تو چشمش نیفته چشمامو بستم...
- میشه عجله کنی ؟
کارش که تموم شد شالمو رو سرم مرتب کردم ....و دستبندو برداشتم ..
عماد- اونو نمی بندي ..
- خودم می بندم..... بریم دیر شد....
باهم پیاده شدیم ...
عماد- خداروشکر بارون بند امده.....
- چقدر شلوغه
عماد- از شلوغی بدت میاد ؟
- پس فریبا کجاست؟
عماد- اونم میاد؟
- اره
عماد- چرا دنبال اونی ؟
بهش نگاه کردم....چون می خوام برم پیشش
عماد- چرا پیش اون...
-پس باید پیش کی برم...
هنوز حرف نزده بود که باز داغ کردم
- براي من اقا بالا سر بازي در نیار ...دیگه اینجا نمی تونی بهم دستور بدي .....سرمو چرخوندم و فریبا رو دیدم که تنها یه گوشه
نشسته....
به طرفش رفتم....
فریبا- بلاخره امدي ؟
- این مگه می زاره من یه نفس راحت بکشم....فریبا دیگه دارم به غلط کردن می یو فتم ....خیلی پروه ...نمی دونی با چه ترفندي
امروز امد تو خونه داشتم غبض روح می شدم..... وقتی جلوي در اتاق دیدمش
فریبا- امد خونتون ؟مادرتم دید؟
- اره ...
فریبا- حالا چرا تنهاش گذاشتی ؟
-به زور اون امدم...... ولی به زور نمی تونه منو پیش خودش بشونه
فریبا- چه طلاي قشنگی.... کی خریدي؟
- من نخریدم ..کار اقاست
فریبا- چه خوش سلیقه
- کجا لباستو عوض کردیی؟
با دست نشونم داد..اونجا
بلند شدم و رفتم تا لباسم عوض کنم ...
وقتی امدم ....اکثرا وسط سالن در حال بزن و برقص بودن.......صداي اهنگ و بزن و بکوب داشت همه جا رو می لرزوند..
- واي چه خبره... چرا انقدر سرو صدا می کنن
فریبا- اهو جان عروسی ها ....انتظار نداري که مثل مجلس عزا همه بشینن سر جاشون
هر چی با چشم دنبال عماد گشتم پیداش نکردم ...
فریبا- دنبال کسی هستی؟
-نه
فریبا- پس چرا انقدر داري می گردي ..؟
- نه دارم می بینم کیا امدن ...
فریبا- اره توهم گفتیو منم باور کردم
هنوز با چشم داشتم می گشتم


تشکررررررررررررررررر+اعتبارررررررررررررررررمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
2013/09/19 01:40 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 اعتبار داده شده توسط : mehrnaz(+2.0) ، HeliaHime(+2.0)
HeliaHime
[سفیر شادی]



ارسال‌ها: 5,255
تاریخ عضویت: Jul 2013
اعتبار: 383.0
ارسال: #38
RE: رمان توبامنی
عااااااالی بود ممنون!مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
2013/09/19 01:49 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
mehrnaz
**ariel***angel**



ارسال‌ها: 383
تاریخ عضویت: Jun 2013
اعتبار: 313.0
ارسال: #39
RE: رمان توبامنی
میسیییییییمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
2013/09/19 02:03 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
*Tresa*
کاربر معمولی

*


ارسال‌ها: 86
تاریخ عضویت: Sep 2013
اعتبار: 66.0
ارسال: #40
RE: رمان توبامنی
بخش13
فریبا- نگفتی چی شد که امد خونمون ..
- .قضیه اش مفصله بعدا بهت می گم
فریبا- اگه دنبال اقاتونی کنار داماده... ببین چه دل و قلوه اي هم می گیرن...
بدون توجه به متلک فریبا به طرفی که گفته بود نگاه کردم ....کنار محبی وایستاده بود ....می گفت و می خندید ...
- یعنی انقدر باهم صمیمین...؟
فریبا- حتما ....از همون موقعه که امده رفته پیشش
کت و شلوار طوسی رنگ خوش دوختی پوشیده بود و در حال شیطنت کردن بود ....هی دم گوش محبی پچ پچ می کرد و بلند می
زد زیر خند....
گروه ارکست اهنگ جدیدي رو شروع کردن به زدن و خواننده با شادي شروع کرد به ازاد کردن حنجره اش
عماد با خندو شوخی دست محبی رو کشید وسط و با صداي بلند ....به افتخار اقا داماد... و وادار به رقصش کرد...
محبی می خواست فرار کنه ولی عماد کوتاه بیا نبود ...دستشو کشید و خودشم همزمان شروع به رقص کرد... بقیه هم که به وجد
امده بودن محاصرشون کردن ...
فریبا با خنده ...اقاتون ازون خبره هاست ....
یکی از بچه ها که تازه امده بود و ما دو نفر و دید که تنها نشستیم ..... به طرفمون امد ...
سلام ..
فریبا - سلام نرگس جان ..
نرگس- جاي کسی نیست
فریبا- نه عزیزم راحت باش ...
نرگس- سلام اهو جان
-سلام خوبی شما
نرگس - ممنون خانومی ......
نرگس در حال نشستن.... اوه ببین چه خبره اون وسط.. این اقا ناصري هم براي خودش بلایی ها ....راستی اهو جان تبریک می گم
مارو که براي عقد دعوت نکردید لا اقل براي عروسی دعوت کنید ...
فریبا- نرگس جون اهو اینا مراسم نداشتن فقط یه عقد محضري بود ...
نرگس - اه ...بازم تبریک
- ممنون....
باز به وسط سالن خیره شدم ...عماد با داماد می رقصید و سر به سرش می ذاشت ....
گروه ارکست هی پشت سر هم اهنگ می ذاشتن و رقصندها با شادي و هیجان می رقصیدن ..بلاخره محبی از دست عماد فرار کرد
و به طرف عروس رفت ....
حالا همه دوتایی با هم می رقصیدن ...با رفتن محبی .....سعی می کردم دیگه به وسط خیره نشم ....نرگس و فریبا که مشغول حرف
زدن بودن .....
معمولا تو مسائل غیبت و زیاد حرف زدن موجود بی عرضه اي بودم و کمتر وارد این بحثا می شدم.... علاقه اي به حرفایی که بین
خانوما زده می شد نداشتم...پاي راستمو انداختم روي پاي چپم و مشغول خوردن میوه شدم .....
با اینکه زوري امده بودم ..ولی بدم نمی گذشت حداقل قرار نبود کاري کنم جز خوردن و تماشا و همینم فعلا خوب بود .....
....
یه لحظه سالن از صداي اهنگ و دست زدنا ساکت شدم...فکر اینکه از دست این همه سرو صدا راحت شدم نفسی از سر اسودگی
کشیدم که....یهو سالن شروع کردن به ترکیدن.....
اهنگ تند و شاد شمالی شروع کرده بودن به زدن .....باید بگم از بین تمام اهنگا از اهنگاي شمالی بیزار بودم .... مخصوصا بعضیا
هم که خودشونو با این اهنگا گم می کنن و تنشون به هر نحوي تکون می دن که اوج شادیشونو نشون بدن ..اوه خدا....
به یکی از رقصندها که اون وسط داشت هنرنمایی می کرد نگاه کردم ...بیشتر شبیه بال بال زدن یه مرغ بی سر بود ..هی از این
گوشه می یومد این گوشه هی می رفت وسط.
نمی دونستم بخندم یا داد بزنم از این همه اشفتگی ...البته از نظر من اشفتگی بودا و گرنه از نظر بقیه همه چیز هم داشت عالی
پیش می رفت....
صداي بلند اهنگ تو گوشم پیچیده بود ...و باعث شد ه بود احساس سردرد کنم ارنجمو گذاشتم رو میزو با کف دست پیشونیمو
گرفتم و چشمامو بستم ...و سعی کرد به چیزاي خوب فکر کنم ...که این اهنگ مزخرف زود تموم بسه ...سرمو تو یه لحظه بردم
بالا که دیدم عماد با سرخوشی داره میاد طرفم..فریبا و نرگس که محو عروسی شده بودن و دست می زدن
عماد حین نزدیک شدن کتشو در اورد و بهم چشمک زد .....
هنوز نرسیده به میز کتشو انداخت روي یکی از صندلیا و دستمو تو هوا قاپید .....و منو به سمت خودش کشید ....
انقدر شل و وا رفته بودم که نزدیک بود بیفتم ولی با دوتا دستش منو طوري گرفت که کسی متوجه حالت افتادن نشدم و با خنده
منو به سمت وسط کشید..
- چیکار می کنی....ولم کن
اما عماد تو باغ نبود و با خنده و شادي منو می کشید وسط و دور خودش می چرخوند ...تو اون سروصدا که صدا به صدا نمی رسید
...
داد می زدم که ولم کنه و اونم بدتر منو با خودش راهی می کرد....
دستشو گذاشت رو کمر و با دست دیگه اش دستمو گرفت .... با اهنگ تند منو خودشو زود حرکت می داد....
منم که 45 کیلو مثل پر قو با یه نسیم از روي زمین بلند می شدم...
-ولم کن
عماد- چی می گی
-می گم ولم کن
عماد- نمی شنوم ........بلندتر بگو
-ناصري ولم کن
عماد- اهو نمی شنوم ...نمی شنوم چی می گی
- عماد ولم کن....
وقتی با اسم صداش کردم ..چشاش برق زد و منو بیشتر چرخوند .....
تو اون چرخیدنا چشمم افتاد به فریا که با خنده بهمون نگاه می کرد....
-ناصري همه دارن نگامون می کنن...توروخدا ولم کن
عماد- بذا نگاه کنن ..چشم ندارم عزیزم ....بذار انقدر نگاه کنن که چشمشون بترکه...
- من بلد نیستم برقصم بذار برم
عماد- چرا اتفاقا داري عالی می رقصی و منو یه دور ...دور خودش چرخوند...
-داره سرم گیج می ره خواهش می کنم بذار برم
کاملا تو بغلش بودم....
و هربار اغوششو تنگتر می کرد ....بیشتر همکارا داشتن ما رو می دیدن...اخه این حرکات ازمن یکی بدجور بعید بود...
- ناصري خواهش می کنم ...ببین همه دارن چطور نگامون می کنن...دوست ندارم درباره من بد فکر کنن
عماد- مثلا می خوان چطور فکر کنن؟....فکر اونا برات خیلی مهمه؟
باز به فریبا نگاه کردم.....متوجه عجز و درموندگیم شده بود.....
با صداي پر خشمی که از وجودم داشت شعله می کشید .....قرارمون فقط امدن به عروسی بود ...نه رقص ..تو داري زیر همه چی
می زنی .....
عماد- درباره چی حرف می زنی دختر
-ناصري نذار این وسط جیغ بکشم
هنوز منو با خودش همراهی می کرد .....و منو می چرخوند که چشمم خورد به محمدي ...اونم داشت با یکی از خانوما می رقصید
ولی نگاش به من بود....عماد خط نگامو تعقیب کرد و به محمدي رسید....سریع رو برگردوند و به من نگاه کرد
یه دفعه چشماش تنگ شد و ابروهاش تو هم رفت ....
و حرکاتش خیلی کند شد...
خودم از این کارش تعجب کردم....بهش خیره شدم که دیدم داره به لباسم نگاه می کنه...
با ناراحتی چشماشو به چشام دوخت....
سرشو کمی به اطراف چرخوندو به بقیه که در حال رقص بودن نگاه کرد....
هنوز بهش نگاه می کردم که منو انداخت تو بغلش ..به طوري که قسمت بالاي لباسم که کمی باز بود تو بغلش گم شد...
سرش رو شونم بود ..لباشو به گوشم نزدیک کرد
عماد- لباست شال یا کت نداره؟
- براي چی؟مشکل چیه ؟
نفسشو با ناراحتی داد بیرون
عماد- لباست قشنگه ولی کاش جلوش انقدر باز نبود....
من براي لباس پوشیدنمم باید از تو اجازه بگیرم ...
عماد- .اهو چرا نمیشه با تو دو کلام حرف زد ....با این لباست همه دارن بهت نگاه می کنن ...
- لباس من پوشیده است ناصري
عماد- ....اره اما تا وقتی که قسمت بالاي لباست تو بغل منه ...پوشیده است...
حرفش خیلی برام گرون تموم شد...خواستم ازش جدا بشم ...
عماد- صبر کن اینطوري همه فکر می کنن چی شده ..بذار اهنگ تموم بشه ... بعد برو ....
چیزي نگفتم هنوز تو بغلش بودم....اما قبل از تموم شدن اهنگ دیگه طاقت نیورد و منو کشوند بیرون ....همانطور که دستم تو
دستش بود منو به سمت فریبا برد....
اما قبل از نشستن تمام وسایلمو برداشت و کتشو تو دست گرفت و با لحن شوخ
عماد- ممنون خانوم طاهري دیگه امانت داري بسه ...... هرچی خانوممو از من دور نگه داشتی کافیه ....
هنوز دستم تو دستش بود....که یه جاي دنج براي نشستن پیدا کرد .....یکی از صندلیا رو براي من بیرون کشید و خودش رو
صندلی بغلی نشست
با ناراحتی نشستم.....دلم از دستش حسابی پر بود ......به وسط سالن خیره شدم ...دست به سینه شدم و با اخم شدید....
- چرا اینکاراو می کنی ؟ ....تو حق نداري ....بین من و تو چیزي نیست ...چرا مثل مرداي زن دار برخورد می کنی
قرارمون این نبود....تو داري زیاد روي می کنی ....اگه الانم می بینی اینجام.... فکر نکن ازت حساب می برم...فقط بخاطر خانواده
امه که از این موضوع چیزي نفهمن..متاسفانه تو زیر تمام قولات زدي....
حالا که فکر می کنم می بینم دیگه دوست ندارم به این سفر برم...از اولم حماقت کردم که تن به چنین کاري دادم.....دیگه نمی
خوام اسمم تو شناسنامه ات باشه ...فردا با هم می ریم محضر من طلاق می خوام..بهتره این بازي حال بهم زنو هرچه زودتر تموم
کنیم..
تو از ترس من نسبت به خانواده ام داري سوء استفاده می کنی ....من دیگه نمی تونم تحملت کنم...یعنی باید بگم غیر قابل تحملی
مهندس ناصري....
عماد - فکر نمی کردم یه نفر.... یه روزي بهم بگه غیر قابل تحملم...باشه ...من حرفی ندارم فردا هرجا خواستی میام...که از دستم
خلاص بشی .....
بلند شدم که برم پیش فریبا ..... دستشو گذاشت رو پام..
. عماد - حداقل قبل از جدایی یه شبو با من شام بخور....از فردا می تونی هر دقیقه بري پیش فریبا
....نمی خواستم به حرفش گوش کنم ولی نگاش طوري بود که بالاجبار نشستم
....باهام حرف نمی زد..گوشیشو در اورده بود ......و خودشو مشغول ور رفتن باهش کرد..حتی دیگه پیش محبی هم نرفت
.....موقعه شام باهم کنار میز رفتیم....بشقابمو از دستم گرفت
عماد - چی می خوري؟
بهش گفتم...برام غذا کشید..
- کافیه....

عماد - چیزي دیگه اي هم می خوري؟
- نه
بشقابو به دستم داد........و براي خودش غذا کشید....
فریبا با بشقاب غذاش به سمت ما امد ....
فریبا- چیه اقاتون دیگه نمی گه ..نمی خنده..... باز چیکارش کردي که دیگه صداش در نمیاد...
- هیچی ....
فریبا- هیچی که اینطوري کرك و پرش ریخته
- بهش گفتم فردا بریم محضر که طلاقم بده
فریبا- چی؟
- همین که شنیدي....
فریبا- اهو
- الان می خوام شام بخورم فریبا ..به اندازه کافی به حرفات گوش کردم ..دیگه چیزي نگو
عماد نشسته بود و با قاشق غذاشو هم می زد ...رفتم کنارش نشستم....
زیر چشمی به عماد نگاه کردم هنوز به غذاش لب نزده بود..
عماد - می خواي تا اخر عروسی بمونی؟
- نه هر وقت رفتی منم می رم...
عماد - بعد از شام بریم ؟
- باشه خیلیم خوبه
..بشقابشو گذاشت رو میز ...پس غذاتو بخور منم الان میام ....که بریم
سرمو تکون دادم و به رفتنش نگاه کردم.....
بعد از یه ربع ساعتی که من غذامو خورده بودم و اماده بودم که بیاد امد.....کتشو برداشت و پوشید
عماد - خوردي؟
-اره
عماد - پس بیا اول بریم پیش محبی
..دنبالش راه افتادم ...باهام به محبی و همسرش تبریک گفتیم و براشون ارزوي خوشبختی کردیم ....
فریبا رو هم که به کل فراموش کردم
وقتی سوار شدیم ....چشمم خورد به حلقه تو دستم .....خوب نگاش کردم....با دست دیگه ام تو انگشتم چرخوندمش.......سرم
پایین بود
عماد تو سکوت رانندگی می کرد...
عماد - فردا کی بیام دنبالت...؟
- تو برو منم میام .......لازم نیست بیاي دنیالم ...
چیزي نگفت ....
انگشترو از دستم در اوردم و رو داشبورد گذاشتم ......
- امیدوارم کسی رو پیدا کنی که لیاقت تو رو داشته باشه ...دست بردم به گردنم و سعی کردم گردنبندو در بیارم ولی بازم قفل باز
کردنش ....کار حضرت فیل بود ...دو باري دست بردم ولی نتونستم بازش کنم..
عماد اروم ماشینو گوشه اي پارك کرد...
و بدون حرفی دست برد طرف گردنم و مشغول باز کردن شد ....بر خلاف اون موقعه که می خواست ببنده همش دستش می
خورد به گردنم..حالا حتی یه تماس کوچیک هم نداشت ...
گردنبندو باز کرد ...گوشواره هارو هم فقط قفلشونو باز کرد و دراوردنشون به عهده خودم گذاشت ...قفل دستبندو هم باز کرد ...و
از دستم گرفت و گذاشت رو داشبورد...حتی بهم نگاهی هم نکرد....
..... دنده رو جابه جا کرد و ماشینو به حرکت در اورد ...
گوشواره و گردنبندو هم گذاشتم پیش بقیه ....
به سر کوچه رسید...
عماد - ممنون شب خوبی بود
- فردا ساعت 10 اونجا باش
فقط سر تکون داد
وسایلمو برداشتم و از ماشین پیاده شدم...
-خداحافظ
عماد - خداحافظ
به طرف خونه راه افتادم....به در خونه که رسیدم به سر کوچه نگاه کردم ......هنوز تو ماشینش بود و منو نگاه می کرد...
دروباز کردم .... رفتم تو ...یه لحظه از طرز برخوردم ناراحت شدم ...... سرمو از لایه در اوردم بیرون
....عماد رفته بود...
ناخوداگاه دلم گرفت .... دروبستم ....و به طرف اتاقم رفتم....
تو راهرو مامان جلوم سبز شد..
مامان- خوش گذشت
- بد نبود
مامان- چرا بی حالی
- خسته ام
پالتومو در اوردم ..
مامان- اهو
برگشتم و به مامان نگاه کردم..
مامان- خاله اینا می خوان فردا شب بیان اینجا
-خوب بیان مگه چیز تازه ایه
مامان- اهو
- بله
مامان- دارن براي خواستگاري میان
- از کی؟
مامان- چرا خنگ بازي در میاري.................. از تو دیگه
برگشتم و به چشاي مامان نگاه کردم.... برق خوشحالی توشون بود...یهو از دهنم پرید
- من فردا نیستم
مامان- کجایی؟
-سفرم
مامان- سفر ؟
- اره یه سفر 10 روزه کاریه ......همونی که بهت گفتم
مامان-چه زود .....
-اره خیلی زود بود..
مامان- پس به خاله اینا چی بگم؟
-نمی دونم هرچی دوست داري بهشون بگو
مامان- تو جوابت چیه؟
- نمی دونم فعلا ذهنم کار نمی کنم........الان فقط خوابم میاد ...می خوام بخوابم..
مامان- اهو
دیگه واینستادم که مامان چیزي بگه... وارد اتاق شدم ..... نشستم رو صندلیم....
خوب اینم یه دروغ دیگه........چه فرقی با نادر داري اهو؟....من یه احمق نفهمم....چشماي عمادو به یاد اوردم...چرا انقدر ناراحت


تشکررررررررررررررر+اعتباررررررررررررمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2013/09/20 03:51 PM، توسط *Tresa*.)
2013/09/20 03:49 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 اعتبار داده شده توسط : mehrnaz(+2.0)
ارسال پاسخ 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
  معرفی رمان:ربه کا cheryl 6 1,943 2021/03/14 09:55 AM
آخرین ارسال: NoboraHaru
  رمان های ترسناک پی دی افی که میشناسید رو بگید که بعدی نظرشو دربارش بگه ایرانسل 12 2,955 2021/03/14 09:52 AM
آخرین ارسال: NoboraHaru
  پیشنهاد رمان ایرانی اما طنز Mi Hi 19 2,398 2021/01/13 10:09 PM
آخرین ارسال: Elmira.Kh
zجدید معرفی رمان یلدا اثر مرتضی مودب پور. Judy 1 814 2020/04/01 01:14 PM
آخرین ارسال: Mi Hi
  نقد و بررسی رمان گناهکار Mi Hi 2 1,191 2020/04/01 01:11 PM
آخرین ارسال: Mi Hi



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان