زمان کنونی: 2024/06/26, 01:10 PM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/06/26, 01:10 PM



ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 12 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان توبامنی

نویسنده پیام
samin99
اصن تو چی کار ب چیش داری ؟



ارسال‌ها: 156
تاریخ عضویت: Jun 2013
اعتبار: 65.0
ارسال: #11
RE: رمان توبامنی
میشه لینک دانلودشو بزاری ؟
2013/09/14 04:43 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
tired
Addict



ارسال‌ها: 2,431
تاریخ عضویت: May 2013
ارسال: #12
smile RE: رمان توبامنی
بخش دومشم باحال بود مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
2013/09/14 06:34 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
*Tresa*
کاربر معمولی

*


ارسال‌ها: 86
تاریخ عضویت: Sep 2013
اعتبار: 66.0
ارسال: #13
RE: رمان توبامنی
مرسی ازاستقبالتونمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
بخش3
-اهان همونه.... که با داشتن خانوم نجم.... اونو داره می زاره...که خودش بره
فریبا- اره دیگه یادم نبود اونا تو خانوادشون مرد سالاري حرف اولو می زنه
وارد خیابون اصلی شدیدم...
-فریبا به نظرت میشه نظرشون عوض بشه
فریبا- اهو جان تنها راه حلش اینکه متاهل باشی
یعنی چی ؟.... یعنی اینکه شوهر کنی
اینم یعنی اینکه یه اقا بالا سر براي خودت پیدا کنی
-من فعلا قصد ازدواج ندارم فریبا
فریبا- پس یه راه می مونه اهو
-چی ..
فریبا- یه ازدواج صوري
-چییییییییییی؟
فریبا- هوي ارومتر .....گفتم یه ازدواج صوري.... که بگی متاهلی ....که بري و بیایی.... وقتیم که امدي از طرف جدا شی
- اره مردمو بیکار نشستن که من برم بهشون بگم..ببخشد لطفا بیاید براي 3 ماه شوهر من بشید ....و بعد از 3 ماه هم لطف کنید
برید پی کارتون
فریبا- من که چیز دیگه اي به ذهنم نمی رسه
فریبا- ولی خیلیا در قبال پرداخت پول اینکارو می کنن
-حالا کو این خیلیا ؟
فریبا- خیلیا دیگه
-مثلا؟؟؟؟؟؟
فریبا- مثلاااااااااا.....
- دیدي خودتم از پیدا کردن چنین ادمی عاجزي
فریبا- اگه تو بخواي برات پیدا می کنم
-بس کن حوصله شوخی رو ندارم
خودت می دونی که تو این چند ساله چقدر جون کندم..... اگه منو اونجا جذب کنن می تونم مدرك دکترامو هم اونجا بگیرم...
***
باهم به جلوي شرکت رسیدیم ...که همون یارویی رو که دیروز باهاش برخورد داشتمو دیدم ....اونم داشت از ماشین پیاده میشد..
-این اینجا چیکار می کنه؟
فریبا- مگه نمی دونی
-نه چی رو؟
فریبا- از امروز اینجا مشغول به کار شده
-نه.... این شوخی رو دیگه با من نکن
فریبا- جدي می گم اهو......اسمشم عماد ناصریه .....
-نمی دونم چرا اصلا ازش خوشم نمیاد
فریبا- تو از کی خوشت میاد؟.... مرگ من اسم اونایی رو که دوست داري لیست کن تا باورم بشه انگشتاي دستم 10 تاست.
از ماشین پیاده شدم و درو محکم کوبیدم
فریبا- چته ....یواشتر..... حداقل صبر کن ماشینو پارك کنم ... منم بیام...
خودت بیا
چشمم خورد به ناصري که سر جاش وایستاده بودو داشت چندتا برگه تو دستشو می خوند.. از کنارش رد شدم
به طرف در ورودي رفتم
اقاي وثوقی (نگهبان شرکت )- سلام خانوم فرزانه
-سلام اقاي وثوقی
اقاي وثوقی -سلام اقاي ناصري
ناصري - سلام رضا جون خوبی ...اوضاع احوال
اقاي وثوقی -خوبیم اقا شکر
ناصري - خانوم فرزانه ؟...خانوم مهندس؟
سر جام وایستادم و با بی حوصلگی منتظر شدم ......ناصري که داشت صدام می کرد بهم نزدیک می شد....حتی برنگشتم به عقب
نگاه کنم...
خودشو به من رسوند...با لباي خندون و چشماي شیطونش
با نگاهم ازش پرسیدم چی می خواد...
ناصري - سلام من از امروز همکار شما هستم
دست به سینه شدم و بهش خیره شدم...
ناصري - گفتم شاید خوشحال بشید...
-براي چی باید خوشحال بشم؟...
ناصري - چون همکارتون میشم...
بند کیفمو گرفتم و بدون توجه بهش به طرف پله ها رفتم
ناصري - خانوم فرزانه؟
پامو گذاشته بودم رو دومین پله.... با طلبکاري بهش نگاه کردم
ناصري - حالا سلام نمی خواید بکنید نکنید.... مهم نیست... ولی بر حسب همکار بودن می گم ..قبل از اینکه با غرور جایی برید
بهتره از سرو وضعتون مطمئن باشید
با صداي بلند....یعنی چی اقا
با حالت مسخره اي خودشو اندخت عقب که مثلا از صدام ترسیده
ناصري - چرا می زنی
و بعد در حالی که می خواست خندشو کنترل کنه از چندتا پله بالا رفت
من هنوز سرجام وایستاده بودکه برگشت...
ناصري با خنده - قبل از اینکه تو ماشین کسی بشینید بهتره صندلی رو خوب نگاه کنید شاید یه ادم مودب ادماسشو جا گذاشته
باشه ....
و بخواد به زیبایی مانتوي شما کمک کنه و زد زیر خنده ....
و بدون اینکه کوچکترین فرصتی به من بده رفت بالا
با این حرف چشام گشاد شد ..سریع پشت مانتومو گرفتم تو دستم و به زور سعی کردم پشت مانتومو ببینم ولی چیزي رو نمی
دیدم ...
فریبا امد
-فریباااااااااااااا
فریبا- باز چیه اول صبحی ....
-پشت مانتوي من چیزي چسبیده ؟
فریبا- اره
-چییییییییییی؟
فریبا- دستت
-فریبا من با تو شوخی دارم؟
فریبا- نه عزیزم واقعیت همینه... دستت دو ساعته اونجاست...
-کجاي مانتوم ادامس چسبیده ؟
فریبا- ادامس؟
-اره
فریبا- بذار ببینم...واي چه ادامس بزرگی ......چه خوش رنگم هست
-فریبااااااااااااااااااااا ااا
با سرعت از پله ها رفت بالا
فریبا- بدو بیا دیر شد...
-کجاش ادماسه؟
لبخند عریضی زد...... خالی بستم
-می کشمت...... می کشمت........ هم تو رو هم اونو
بد رو دستی خورده بودم ....
***
با غضب وارد اتاقم شدم ....که دیدم نشسته پشت میز من
-شما پشت میز من چیکار می کنید؟
ناصري- اوه این سیستم شماست ....سیستم من کمی مشکل داشت خواستم از سیستم شما استفاده کنم
-به شما یاد ندادن بدون اجازه از وسایل دیگران استفاده نکنید
ناصري- این وسیله شخصی شماست؟
-نخیر اقا ولی من تو این شرکت باهاش کار می کنم
ناصري- خوب ببخشید چرا داد می زنید... بیاید ارزونیه خودتون و با لودگی از روي صندلی پا شد...
قبل از اینکه از کنارم رد بشه
-اخرین بارتون باشه که با من شوخی می کنید... فهمیدي
دستاشو تو جیب شلوارش کرد...و سرشو به سرم نزدیک کرد...شما هم اخرین بارتون باشه که منو تهدید می کنید..... وبعد در
حالی که لبخند رو لباش بود ..... شروع کرد به سوت زدن و به طرف در رفت
داشتم حرص می خوردم با عصبانیت پشت میزم نشستم چشمامو بستم وباز کردم....
- مهندسسسسس ناصرییییییییییییییییییی
با عجله خودشو به اتاق رسوند
ناصري- جانمممممممممممم
تو دلم گفتم زهرمار جانم
-این چیه ؟
ناصري- چی چیه؟
-این چیه تو صفحه مانیتور من ؟
ناصري- اي بابا فکر کردم چی شده
یه گربه است دیگه .............کمی دلش گرفته بود.......... گفتم یکم برقصه تا اروم بشه
و شروع کرد به خندیدن
-دیگه پشت این سیستم نمی شینید...
چیه خوب نوبرشو اوردي.... خودم یکی بهتر از مال تو دارم ..چشات دراد و برام چشمک زدي و از اتاق بیرون رفتم
به عکسی که گذاشته بود خیره شدم....در اوج عصبانیت خندم گرفت
گربه داشت می رقصید و مثلا اواز می خوند....و بالاي سرش هی می نوشتI love you
عکسو پاك کردم و شروع به کار شدم...باید نرم افزاري که شرکت شهاب می خواستو اماده می کردم ...دو ساعتی مشغول ور
رفتن بودم....
که فریبا امد...
فریبا- سلامممممم خسته نباشی
فقط سرمو تکون دادم
فریبا- خیلی اخلاقت بده اهو
جوابی براي حرفاش نداشتم عینکمو کمی کشیدم بالا و به کارم ادامه دادم...
فریبا- خوب نظرت چیه؟
چشمم به مانیتور بود.....در مورد؟
فریبا- صوري دیگه
-چنین چیزي امکان نداره
فریبا- حالا اگه کسی پیدا بشه چی ؟
-نمیشه
فریبا- حالا اگه شد
-نمی دونم باید ببینم چی میشه ...ولی می دونم امکان نداره ...اه چرا این هی errorمی ده
فریبا- چی ؟
- بیا ببین چیزي سر در میاري..منو که خسته کرد ...
پاشدم که فریبا بشینه....کمی با برنامه ور رفت...
به طرف پنجره رفتم .... عینکمو از روي چشام برداشتم و به بیرون نگاه کردم و دوباره برگشتمو به فریبا نگاه کردم ...
-چی شد؟
فریبا- نمی فهمم
- تو کی فهمیدي
دوباره عینکو گذاشتم رو چشام ...
- پاشو ببینم می تونم کاریش بکنم یا نه
فریبا- کی باید اماده بشه
- تا امروز
دوباره نشستم ....یه ربع ساعتی منو فریبا باهاش ور می رفتیم ولی جواب درستی نمی تونستیم بگیریم..
فریبا- نخیر درست بشو نیست...

تشکررررررررررمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
2013/09/15 02:26 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 اعتبار داده شده توسط : mehrnaz(+2.0)
mehrnaz
**ariel***angel**



ارسال‌ها: 383
تاریخ عضویت: Jun 2013
اعتبار: 313.0
ارسال: #14
RE: رمان توبامنی
میگم تری جون این رمان چند صفحه س؟؟
تو هر پست چند صفحه شو میذاری؟؟
راستی دستت طلا جیگرمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
2013/09/15 07:21 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
*Tresa*
کاربر معمولی

*


ارسال‌ها: 86
تاریخ عضویت: Sep 2013
اعتبار: 66.0
ارسال: #15
RE: رمان توبامنی
243
حدود12.
خواهش فقط تویی که دنبال میکنیمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

اهم...اهم...خوشحال باشیددوستان من ازبیکاریه زیادبخش4راگذاشتممطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
بخش4
خانوما وقت ناهاره..... نمیاید ؟
منو فریبا سرمونو اوردیم بالا ...
مهندس ناصري بود..
طوري که فقط فریبا بشنوه
- ادم قحط بود ....که مهندس فلاح اینو برداشت اورد...
فریبا- لابد ....می خواي از این کمک بگیریم؟
- عمرا همینم مونده از این کمک بگیرم ..
فریبا- اي بابا پرسیدن عیب نبید .... ندانستن عیب گنده بید... و قبل از اعتراضم ..
فریبا- اقاي مهندس
ناصري که خدا خواسته بود
ناصري- بله
فریبا- لطف می کنید به این برنامه یه نگاه بندازید ...
بالاجبار از جام بلند شدم و ناصري با افتخار و خنده پشت سیستم نشست.. عینکمو دوباره در اوردم و گذاشتم رو میز و به طرف
پنجره رفتم ...
فریبا و ناصري شروع کردن به ور رفتن با برنامه ...
اروم برگشتم و بهش نگاه کردم ..خیلی جدي داشت رو برنامه کار می کرد......
فریبا- اهو جان پس تا مهندس کار می کنن من برم غذامونو بگیرم...کارت تموم شد زودي بیا سلف
سرمو براش تکون دادم
ناصري- خانوم طاهري براي منم بگیرید به زحمت
فریبا- چشم
فریبا رفت و من موندم ناصري...
اروم به طرفش رفتم ...
- به نتیجه اي هم رسیدید..؟
بدون اینکه نگام کنه
ناصري- بله
-چی؟
ناصري- این که خیلی کم طاقتین
عصبانیم کرد...
-پس شما هر وقت به نتیجه رسیدي بگید ...من می رم پایین
رفتم به طرف عینکم که از روي میز برشدارم که دستشو گذاشت روي عینک...
ناصري- این کار من نبوده ...از روي لطف دارم اینکارو می کنم ...دور از ادبه که شما برید و منو اینجا تنها بذارید ...
-من ازتون نخواستم...
ناصري- چه شما خواسته باشید ....چه خانوم طاهر ي.... در هر صورت برنامه شماست...
با خشم بهش نگاه کردم
- اصلا من نیازي به کمک ندارم می تونید برید اقا
ناصري- من کاري رو که شروع کنم نصفه ول نمی کنم
- خودتون گفتید کار خودتون...این که کار شما نیست..می تونید برید
ناصري- گفتم که تا تمومش نکنم پا نمی شم .... شما هم بهتره بمونید تا کار م تموم بشه
- اگه نمونم چی؟
ناصري- با لبخندي ...تمام برنامه رو پاك می کنم
- داري تهدید می کنی ؟
ناصري- نه دارم تهدید التماسی می کنم و شروع کرد به خندیدن
ودوباره با ارامش شروع کرد به ادامه کار
ناصري- ....برنامه جالبی نوشتید ...ولی زیاد حرفه اي نیست
بعضی جاهاشو مثل مبتدیا کار کردید..در حالی که می تونستید یه کار بهتري رو ارائه بدید
-تا جایی که یادم میاد ازتون نخواستم در مورد برنامه اي که نوشتم نظري بدید
شون هاشو بالا انداخت
از رفتن فریبا نیم ساعت گذشته بود و ما هنوز داشتیم رو برنامه کار می کردیم...
ناصري- حداقل پاشو برو یه چایی بیار
-بله؟
ناصري- گفتم لطف می کنید و برید یه چایی بیارید ...
- ببخشید این وظیفه من نیست....کسایی هستن که براي انجام این کار پول دریافت می کنن
ناصري- ...خیلی تنبلیا دختر ...
به این دست نزنیا تا من برم و بیام
بهش چشم غره رفتم ولی اصلا به روي خودش نیورد
نمی دونم چم شده بود که اینروزا بر خلاف گذشته که زود از کوره در می رفتم ....زود جوش نیوردم .
کمی خم شدم و به برنامه نگاه کردم....خودش شروع کرده بود و قسمتایی رو اضافه کرده بود...
-خوبه بهش گفتم فقط یه نگاه بهش بنداز..که انقدر بهش اضافه کرده...
خواستم خودم شروع کنم که امد
ناصري- اه مگه نگفتم دست نزن...
یه جوري بهش نگاه کردم که گفت...خانوم مهندس گفتم نشینید دیگه ...یه سینی تودستش بود که توش دوتا لیوان چایی بود..
به طرف گرفت
ناصري با خنده و شیطنت - واي چایی منو بخورید یا خجالت
- بله اقا؟
چندتا سرفه کرد...
ناصري- دو خط دیگه بنویسم تمومه
و زیر نگاههاي خیره من شروع به کار کرد.....
با اینکه چایی اورده بود هنوز خودش نخورده بود...موقعه کار از مسخره بازیاش خبري نبود...
بعد از 10 دقیقه به صندلی لمی دادو شروع کرد به تکون خوردن ...
بهش نگاه کردم...
ناصري- نمی خواید بگید خسته نباشم
-من که چیزي ندیدم
ناصري- اهان باید ببینید چطور کار می کنه ..
یه دفعه سیخ تو جاش نشست ...دستاشو تو هم قلاب کرد و انگشتاشو حرکت داد که صداي شکستنشون امد
و بعد دوتا دستاشو برد بالا و انگشتاشو به طرز با نمکی تکون داد وبه سرعت دستاشو به سمت کیبورد برد و انقدر تند برنامه و
برام اجرا کرد که یه لحظه نفهمیدم چیکار کرد.... و در لحظه اخر دکمه اینترو با حرکتی نمایشی فشار داد و دست به سینه شد و با
غرور بهم خیره شد...
عینکمو به چشمم زدم و سرمو بردم جلوي مانیتور ...
لیوان چاییشو برداشت و با ارامش و لبخند شروع کرد به خوردن ...
نمی تونستم بهش رو بدم چون از اون دست ادمایی بودن که منتظر یه چراغ سبزن ....
-ممنون می تونید برید
ناصري- همین؟
-باید چیزي دیگه اي بگم ؟
ناصري- فکر کنم
بهش نگاه کردم..
ناصري- حداقل بگید ممنون جناب مهندس زحمت کشید... که از وقت ناهارتون زدید و برنامه ناقص منو درست کردید...
-برنامه من ناقصه؟
ناصري- من که ندیدم کار کنه
با عصبانیت پا شدم ....
ناصري- انقدر حرص نخورید خانوم مهندس ....براي افراد ي که تازه مشغول به کار شدن.... طبیعیه ...شما می تونید هر جایی که
به مشکل برخوردید بیاید و از من بپرسید.. مطمئن باشید به کسی نمی گم که از من سوال کردید ...قول می دم ...خیالت تخت
-متاسفانه مجبورم برنامه رو امروز تحویل بدم و گرنه اجازه دست بردن تو برنامه رو بهتون نمی دادم....و هرگز ازتون کمک نمی
خواستم
ناصري- حالا هم می تونید زیر دین من نباشید و خودتون از اول شروع کنید...
با ارامش از جاش بلند شد...
ناصري- شما هنوز براي حرفه اي شدن خیلی زمان دارید....خودتونو ناراحت نکنید.. کمی تلاش کنید حتما موفق می شید....
هر لحظه اماده بودم که دق و دلیمو سر یکی خالی کنم....
فریبا- چی شد تموم شد....دیدم پایین نیومدي غذاتو اوردم ...
پس مهندس ناصري کوش
به طرف فریبا رفتم و ظرف غذاي ناصري رو گرفتم...
فریبا- چیکار می کنی؟
- مگه براي ناصري نیوردیش
فریبا- چرا
- خوب عزیزم براي تشکراز زحمتاش می خوام خودم ببرم
فریبا- باشه پس غذاتو می زارم تو ابدار خونه
با دستام به ظرف غذا فشار می یوردم .... به طرف اتاقش رفتم...
بدون در زدن وارد شدم...
ناصري- به به ببیندید کی امده ....خانوم مهندس شما چرا .....هستن کسایی که بابت این کارا پول بگیرن ..نکنه شما هم.....
-مهندس دیدم وقت گذاشتی و رو برنامه کار کردید... گفتم خودم خدمت برسم و غذاتونو بیارم..
ناصري- واقعا ممنون روده کوچیک داشت روده بزرگه رو درسته قورت می داد...
با خوشحالی پا شد امد طرف من ...منم به طرف سطل زباله رفتم و غذا رو سر و ته کردم
چشاش باز شد...
-نوش جان گواراي وجودتون ...ممنون بابت زحمتتون
ودیگه منتظر عکس العملش نشدم و به طرف ابدارخونه رفتم...
سینی غذایی رو که فریبا برام گذاشته بودو ....برداشتم و پشت میز نشستم .... شروع کردم به خوردن
احساس کردم کسی امد تو ابدار خونه... ولی اهمیتی ندادم و مشغول خوردن شدم
که یهو سینی غذا از جلوم برداشته شد
و به دنبال اون ناصري رو صندلی رو به روم نشست و شروع کرد به خوردن غذاي من ...
یه نگاه به ظرفم و یه نگاه به اون کردم....
- شما دارید چیکار می کنید ؟...
ناصري- ناهار تناول می کنم
- این غذاي منه
ناصري- اونم غذاي من بود....انقدر خسیس نباشید......
این غذا دو نفرمونو سیر می کنه... قاشقشو کرد تو ظرفم..داشتم بالا می یوردم....
ناصري- چرا نمی خورید ..غذاش خوشمزه است....و قاشقشو پر کرد و به طرف من گرفت ...
نمی خورید ..خیلی خوشمزه است
از جام بلند شدم .....در حال جویدن بود و بهم نگاه کرد... می خواید اب بیارید ...من زیاد سرد نمی خورم .......همین اب شیر هم
باشه خوبه
به سمت سینک رفتم .... یه لیوان اب پر کردم و کنارش وایستادم ...دست دراز کرد که لیوانو بگیره
که من تمام ابو ریختم تو غذا ...
بدون اینکه اخمی به چهره اش بیاره ...
ناصري- می دونی من درباره شما یه چیز جدید کشف کردم...
شما تو حروم کردن غذا استادید.... بی خود نیست که نی قلیونید...نه تنها می زارید که کسی چیزي بخوره ...بلکه به خودتونم ظلم
می کنید ....سرشو با تاسف تکون دادو از جاش بلند شد
افرین خانوم مهندس اینجا رو جمع و جور کن ....ناسلامتی شما یه خانوم هستید بده فکر کنن سلیقه نداري ....و در کمال ارامش از
ابدار خونه خارج شد...
هر کاري می کردم اون بدجور تو برجکم می زد....
فریبا در حالی که نفس می زد وارد ابدارخونه شد...چی شد اون اینجا چیکار می کرد؟.....به ظرف غذام نگاه کرد.....چرا تو غذات
ابه؟...
با دستم فریبا رو پس زدم و به طرف اتاقم رفتم ....
***
فریبا- چی شد.؟..
- این عوضی کیه ....که به خودش اجازه می ده هر کاري کنه....
فریبا- چرا داد می زنی یواشتر الان میشنوه
- ندیدي با غذام چیکار کرد...
فریبا- حتما تو هم یه کاري کردي که اونم جوابتو داده.... من اگه نشناسمت که دوستت نیستم...
- اون خیلی بی ادبه..حقش بود که غذاشو بریزم تو سطل زباله
فریبا- تو چیکار کردي ؟
-کاري که بفهمه با یه خانوم چطور حرف بزنه
فریبا- حالا برنامه ات درست شد
- اره ..ولی کلیم منت گذاشت رو سرم...همش تقصیره توه که صداش کردي....
فریبا- اهو اروم باش....اون اونطور ادمی نیست ....من که می دونم ته دلشو سوزندي که چنین کاري کرده...
دستمو مشت کردم و بردم طرف دهنم ...اه اه .....مردك بی شعور می گه چرا ازم تشکر نمی کنی ....به خدا اگه بازم بره رو مخم
من خودم به حسابش می رسم...
فریبا نفسی داد بیرونو و امد کنارم نشست....می خواي برم باهاش صحبت کنم بیاد ازت معذرت بخواد
-همینم مونده انوقت فکر می کنه داریم التماسش می کنیم...
فریبا با دلخوري پا شد....
منو باش چه فکرا که می کردم.....کاري نداري من رفتم اتاق بهاره
-صبر کن ببینم تو داشتی چه فکرایی می کردي؟
فریبا- هیچی با این اخلاق بی نظیرت نظرم عوض شد..
- کجا ؟....جواب منو بده.... تو چه فکر ي می کردي؟....
فریبا- قول می دي اگه بگم عصبانی نشی؟
- سعی می کنم
فریبا- نه بگو نمی شی.... که من امنیت جانی داشته باشم
مسخره بازي بسه ....بگو
فریبا دوباره امد کنارم نشست و به چشام خیره شد.
فریبا- دیروز وقتی فهمیدم اینم امده اینجا کار کنه... رفتم تو نخ طرف تا ببینم چیکارست و چی شده که یهو امده اینجا ....بعد از
کلی چاپلوسی و این درو اون در زدن فهمیدم که
اونم می خواسته مثل تو بره به این سفر کاري ....و به خاطر اشنایی که با مهندس فلاح داشته امده اینجا استخدام شده ..چون
شرکت ما نسبت به شرکتاي دیگه دو ماه زودتر نیروهاشونو می فرستن....
اما انگار اونم مجرد بوده و حسابی خورده به پرش....
- خوب اینا چه ربطی به من داره
فریبا- د همین دیگه اونم میخواد بره..... تو هم می خواي بري......دوتایتون می خواید به هر کلکی هم که هست برید..
- خوب جونمو اوردي بالا
...
فریبا- عزیزم چرا نمی گیري
- چی رو؟
فریبا- دستگیره رو
- فریبا
فریبا- احمق جون شما دوتا می تونید با هم توافق کنید و یه ازدواج مصلحتی کنید و برید... وقتی هم که امدید مارو بخیرو شما رو
بسلامت
- ..نههههه
فریبا- اونم کارش گیره... پس بدون دردسر حتما قبول می کنه....
- امکان نداره
انگشت اشاره امو کردم طرف خودم..... من با این ابله دیونه .....نه فریبا اصلا یه لحظه تصورشم دیونم می کنه


تشکریادتون نرهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2013/09/15 09:25 PM، توسط *Tresa*.)
2013/09/15 08:42 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 اعتبار داده شده توسط : mehrnaz(+2.0)
tired
Addict



ارسال‌ها: 2,431
تاریخ عضویت: May 2013
ارسال: #16
RE: رمان توبامنی
بخش سومشم خوب بود بازم بنویسمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
2013/09/16 05:26 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
pop star keira
beautiful girl

*


ارسال‌ها: 4,752
تاریخ عضویت: Sep 2013
اعتبار: 235.0
ارسال: #17
RE: رمان توبامنی
چه باحاله............مرررررررررررسی
2013/09/16 08:19 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
*Tresa*
کاربر معمولی

*


ارسال‌ها: 86
تاریخ عضویت: Sep 2013
اعتبار: 66.0
ارسال: #18
RE: رمان توبامنی
اینم ازاین...
بخش5
فریبا- خره قر ار نیست که زن و شوهر واقعی بشید... فقط اسمتون می ره تو شناسنامه هم که موقعه گرفتن ویزا مشکلی پیش نیاد
فریبا- یادت باشه تا 10 روز دیگه اسما باید رد بشه....فقط 10 روز دیگه
با داد..... فریبا من بمیرم م تن به چنین خفتی نمی دم
تازشم اگه قبول کنم به خانواده ام چی بگم
فریبا- تو که پدرت مرده ....می تونی یه گواهی فوت بیاري ....لازمم نیست کسی بدونه
فریبا- یه قرار مدار ساده بین تو و اون...... شما قرار ه برید اگرم قرار شد که براي یه مدت طولانی اونجا باشی بعد از یه مدت از
هم جدا میشد
- بعدش چی.... مهر طلاق و عقد تو شناسنامه می خوره.... اونا رو چیکار کنم
فریبا- پس المثنی رو براي چی گذاشتن
..
- نه فریبا ....من با این دیونه کاري ندارم ....دو دقیقه هم نمی تونم تحملش کنم ..
فریبا- عزیزم من راه حلمو گفتم.....خودش گیره ..... مطمئن باش از خداشم هست
- فریبا با مرد جماعت نمیشه شوخی کرد.... اگه عقد کردیمو بعد زد زیر همه چی...اونوقت چی؟
فریبا- خوب باهاش قرار می زاریم و ازش امضا می گیریم که رو قولش بمونه ...
- نمی دونم فریبا ....ولی وقتی می بینمش ...حالم بد میشه
فریبا- اهو خفم کردي.... اون که شوهرت نمیشه که بخواي تحملش کنی ....فقط مجوز عبور توه ....همون طور که تو مجوز عبور
اونی ....
فریبا- ببین تو می خواي از طریق شرکت بري ....چون هم خرج و مخارجتو حساب می کنن و چون از یه شرکت معتبر هستید
...امکان جذبتون بیشتره ....وگرنه دوتاتونم می تونستید براي ادامه کارو تحصیل تنهایی برید...بازم فکر کن فقط 10 روز دیگه...
فریبا اروم به طرف در رفت..
-فریبا
فریبا- بله
-من نمی تونم غرورمو بشکنم ....و بهش چنین چیزي رو بگم
فریبا- یعنی تو قبول کردي ؟
- هنوز نه.....ولی نمی خوام فکر کنه بهش نیاز دارم
فریبا- تو غصه اونو نخور....... یه کاري می کنم که اون به پات بیفته..تو بله رو بگو... بقیه اش با من ...
-حداقل دو روز بهم فرصت بده فکرامو بکنم
5روز طول میکشه.. - باشه پس زودي فکراتو بکن که تا برید عقد و کارتونو درست کنید خودش 4
***
تو اتاقم نشسته بودم و ناخون دستمو می جویدم .....به حرفاي فریبا فکر می کردم.....یعنی این کار ارزششو داره که اسم اون
بزغاله رو بیارم تو شناسنامه ام....
اگه احمد و مامان بفهمن چی دیگه برام ابرو نمی مونه
ولی با اون کار ...کار من تضمین شده است...
چهره ناصري رو به یاد اوردم....
یه ادم معمولی که چشاش پر از شیطنته
خدایا اون یه روده راست هم تو شکمش نداره ..........چطور بهش اعتماد کنم...
تا صبح فکر کردم .....هنوز مردد بودم .....
***
موقعه رد شدن از کنار اتاق ناصري بهش نگاه کردم ..پشت سیستمش نشسته بود
نه قیافشم زیاد بد نیست...دیونه مگه می خواي باهاش زندگی کنی که به فکر قیافشی...با خل بازیاش چیکار کنم؟...
هنوز داشتم نگاش می کردم که سرشو اورد بالا ....
و با لبخند برام سر تکون داد....
سرمو بر گردوندم و بدون جواب به طرف اتاق فریبا رفتم
......تا درو باز کردم فریبا منو دید ....
- سلام من فکرامو کردم.... خودت یه جور درستش کن که فکر کنه من همچین بهش محتاج نیستم...فقط ابروریزي نکنی ....
فریبا به طرفم امد..خیالت راحت...چنان کاري کنم که خودتم نفهمی .... تو بشین اینجا تا من بیام..
-الان می خواي بري بهش بگی؟
فریبا- اهو وقت چندانی نداریم پس اتلاف وقت ممنوع
فریبا رفت و منم رفتم طرف میزش... کیفمو گذاشتم رو میز و رو صندلی نشستم و به درو دیوار خیره شدم....
اضطراب داشتم ...قلبم تند تند می زد....بعد از 15 دقیقه فریبا سرا سیمه وارد اتاق شد...
زود از جام بلند شدم
- چی شد...
دستشو گذاشت رو سینه اش و نفسشو مرتب کرد...
-چی شد...
فریبا- صبر کن
- خوب
فریبا- من باهاش حرف زدم...اول فکر کردم ..می خواد سرم داد بزنه... ولی در کمال ارامش گفت من موافقم...
-موافقه ؟
اره...قرار شد امروز بعد از ظهر بریم بیرونو باهم حرف بزنیم و قرارامونو بذاریم...
-چی زود!
فریبا- خودشم می دونه وقت چندانی نداریم
- چیز دیگه اي نگفت؟
فریبا- چرا
- چی؟؟؟؟؟؟؟؟/
فریبا- گفت بهت سلام برسونم ..
- اي مرد شور قیافت...الان وقت سر به سر گذاشتنه
فریبا- نه چیز دیگه اي نگفت ...
-پس داشتید یه ربع بهم چی می گفتید ؟
فریبا- بابا تا برم سر اصل مطلب پدرم در امد .....معلوم نیست چه جور ادمیه.... ادم نمی تونه رفتارشو پیش بینی کنه
اخرشم خودش حرفی رو که می خواستم بهش بزنم گفت... ناکس خیلی زرنگه... باید حواسمون جمع کنیم .... که مشکلی پیش
نیاد
-حالا ساعت چند قرار گذاشتی ؟
فریبا- ساعت 8
- چقدر دیر
فریبا- اخه گفت تا اون موقعه جایی کار داره و باید بره ...
-فریبا ما امشب مهمونی دعوتیم 8 خیلی دیره
فریبا- اي بابا بحث ایندته یه شب مهمونی رو بی خیال شو
-باشه پس ساعت 8
به اتاقم برگشتم.....نمی خواستم از اتاقم خارج بشم...و چشم تو چشم ناصري بشم...حتما تا منو می دید می خواست چیزي بهم
بپرونه...و خوشبختانه تا غروب ندیدمش..حتی براي ناهار هم پایین نرفتم...
***
فریبا منو به خونه رسوند
فریبا- الان ساعت 6 تا... 7:30 اماده باش میام دنبالت
-باشه
بعد از کمی استراحت پا شدم اماده بشم
مامان - کجا اهو؟
-با یکی از دوستام قرار دارم
مامان - امشب؟
-اره
مامان - مگه نمی دونی خاله ات امشب براي برگشتن نادر مهمونی گرفته
-بله می دونم.... شما برید من خودم از اون طرف میام
مامان - زشته اهو
- مادر باید برم مهمه
مامان - کی کارت تموم میشه؟
- تا 9 تمومه...شایدم زودتر
مامان - پس زود از اون طرف بیا ..می دونم خاله ات ناراحت میشه
-مامان میام ..
مامان - حالا این کدوم دوستت هست که داري اینطوري تیپ می زنی
- مامان
مامان - شوخی کردم فقط یادت نره کارت تموم شد زودي بیا
-چشم.... چشم
***********************************
ارایش ملایمی کردم و اماده شدم...
7و نیم از خونه زدم بیرون
فریبا منتظرم بود...
فریبا- اوه کی می ره این همه راهوووو....نکنه تو می خواي بري خواستگاریش
- فریبا
فریبا- خانوم مهندس یه لحظه نشناختمت
- نمی خوام فکر کنه من کم کسیم و فقط به خاطر کار مجبورم این کارو کنم...
فریبا- بله صد البته بر منکرش لعنت
- حالا کجا قرار گذاشتی ...؟
فریبا- رستوران همیشگی
با اینکه کمی دیر رفته بودیم ولی هنوز ناصري نیومده بود
- عجب ادم خوش قولیم هست...شاید نظرش عوض شده و نمیاد
فریبا- البته اگه منم جاي اون بودم نمی یومدم ..کی حاضره اخلاقتو تحمل کنه
- اگه نیاد.... دیگه به این موضوع فکر نمی کنم و قید رفتنو می زنم...
فریبا- مثل اینکه خدا دوست داره
-چطور
فریبا- چون یه مهندس خوشتیپ تر از تو داره میاد این طرف
فریبا- شما دوتا امشب چتونه.... سنگ تموم گذاشتین
به ناصري که داشت به طرفمون می یومد نگاه کردم ....
- خوبه فهمیده طرفش ادم حسابیه ...عقلش کشیده باید چطور در شان من باشه..
فریبا- اهو خیلی دماغت بالاست
...دست به سینه شدم و به اکواریوم خیره شدم
ناصري- سلام عرض شد خانوما
فریبا- سلام مهندس ناصري
ناصري- سلام خانوم فرزانه
بدون اینکه جواب بدم سریع رفتم سر اصل مطلب
- اقاي ناصري ما وقت زیادي نداریم..... باید تا اخر هفته مدارکمونو تحویل بدیم ..امیدوارم خوب فکراتونو کرده باشید
با ارامش سر جاش نشست..
ناصري- اولا علیم سلام
دوما فکرامو کردم که اینجام
سوما...از حالا بخواید براي من خط و نشون بکشید کلامون میره تو هم
با عصبانیت تو جام نیم خیز شدم و به طرفش خم شد..
- تو چطور جرات می کنی با من اینطوري حرف می زنی
ناصري صورتشو کرد طرف فریبا
ناصري- خانوم طاهري کاش یه نفر دیگه رو معرفی می کردید...
با اینکه منم سعیم در اینه که برم ولی نمی تونم ایشونو تحمل کنم
و از جاش بلند شد
فریبا- اهو اون زبونتو نگاه دار...اقاي ناصري یه لحظه
ناصري- خانوم من هنوز حرف نزدم ایشون می خوان منو زیر مشت و لگد له کنن
فریبا- شما ببخشید یکم نگرانه خودتون که می دونید..خواهش می کنم بفرماید
ناصري با اکراه نشست
ناصري- خوب شرایط شما چیه؟
سرمو اوردم بالا و به ناصري و فریبا نگاه کردم...
- ما عقد می کنیم ..و هر وقت بر گشتیم ایران از هم جدا می شیم....حق طلاقم با منه
ناصري- د نشد دیگه.....اینطوري حسابی خوشبحالتون میشه ..من حق طلاق نمی دم ....
- بله؟
فریبا- اقاي ناصري این یه ازدواج صوریه..... پس چه فرقی می کنه حق طلاق با شما باشه یا با اهو
ناصري- اگه اینطوریه و فرقی نداره پس نگران چی هستید
شاید خانوم مهندس زدن زیر قولشون و منو بازي دادن
- شما خیلی بد حرف می زنید..شایدم شما زدید زیر همه چی؟
ناصري- ببینید ما باهم توافق کردیم که این ازدواج صوري انجام بشه ...مطمئن باشید منم عاشق جمال شما نیستم که نخوام
طلاقتون بدم....
تازه از حالا دلم براي اون بدبختی که قراره شما زنش بشید می سوزه.... نمی دونه خودشو وارد چه جهنمی می کنه
- تو اسمتو می زاري مهندس
از جام بلند شدم
فریبا- اهو جان اروم باش
شما دوتا امدید اینجا که با هم توافق کنید ...پس چرا مثل دوتا خروس جنگی به جون هم افتادید
ناصري- خانوم فکر می کنن اسمون سوراخ شده و فقط خودشون افتادن پایین
- اقا هم فکر می کنن الان دخترا دارن براش بال بال می زنن
ناصري- یعنی نمی زنن.... همین شما چرا منو انتخاب کردید ...این همه ادم...لابد تو گلوتون گیر کردم
- فریبا من دیگه نمی تونم این روانی رو تحمل کنم
ناصري هم بلند شد و با صداي بلند ...
منم نمی تونم توي زبون نفهمو تحمل کنم...
با خشم ایستاده بودیم و بهم نگاه می کردیم که فریبا اروم بین دو نفرمون امد
فریبا- خواهش می کنم اروم باشید...اصلا بیاد بی خیال موضوع بشیم
همونطور که منو ناصري با نفرت به هم نگاه می کردینم بدون نگاه کردن به فریبا
داد زدیم
نههه
فریبا - خیل خوب چرا داد می زنید ....همه فهمیدن می خوایم چه غلطی بکنیم توروخدا بیاید بشینیم ....
یه لحظه به حرفاي من گوش کنید ...
اقاي ناصري خانواده اهو قرار نیست از این موضوع خبر دار بشه.... همه چی تو سکوت و به صورت پنهانی انجام میشه
فریبا- حق طلاقم اهو نمی خواد
- ولی فریبا
فریبا- خواهش می کنم اهو ساکت شو تا من حرفمو بزنم
ولی باید همکارا بدونن که شما دوتا می خواید ازدواج کنید تا حرف و حدیثی نباشه و این مستلزوم برخود خوب و صمیمانه شما
دوتا تو محیط کاره ..
8 روز دیگه داده بشه ... - تا رفتن به این سفر هنوز دو ماه مونده ولی اسما باید تا 7
اقاي ناصري، اهو چیزي از شما نمی خواد.... ولی شما هم نباید بزنید زیر قول و قرارتون و اهو رو اذیت کنید...
قرار نیست جز محیط کار باهم باشید پس به ظاهر هم شده خودتون جلوي دیگران خوب نشون بدید...
بهتره که شما هم اقاي ناصري کسی از خانوادتون از موضوع خبردار نشه ...چون دردسرش بعدا با اهوه
ناصري- ولی این چیزي که شما می گید امکان نداره
فریبا- چی امکان نداره؟
ناصري- خانوم فرزانه بدون اجازه پدرشون نمی تونن با کسی عقد کنن
فریبا- اقاي ناصري پدر اهو سالهاست که فوت کردن و عمرشونو دادم به شما
ناصري به من نگاه کرد
اه متاسفم
فریبا- ایشون فقط یه گواهی فوت بیارن بقیه اشو من درست می کنم...
بهتره که از فردا کارتونو شروع کنید .. خودتونو اماده کنید ....
با هم میاد شرکت باهم خارج می شید ولی زیاد قضیه رو لوث نکنید و حرف تو دهن کارمندا نندازید... براي کسی هم توضیح
اضافه ندید
همین که همه بدونن قرار شما ازدواج کنید کافیه..
منو ناصري به فریبا نگاه می کردیم که سعی می کرد برنامه درست پیش بره
فریبا- اما چیزي که الان باید به هم قول می دیدم اینه به محض برگشت از این سفر ... یک هفته بعدش از هم جدا میشید ...و
کسی هم زیرش نمی زنن
این یه قراره بین من شما و اهو
دوتایی سرمونو به نشونه فهمیدن تکون دادیم ...
فقط مراقب باشید این حرفا نباید به گوش خانواده اهو برسه که بد میشه
فریبا- اگرم کسی شرطی داره همین حالا بگه
- به ایشون بگو ما فقط عقد می کنیم و به هیچ عنوان حق دخالت تو مسائل و کاراي منو نداره ...
فریبا- شما چی اقاي ناصري...
ناصري- من از اولم با کسی کاري نداشتم....فقط یه چیزي این وسط می مونه
منو فریبا ....چی؟
ناصري- اینکه من خیلی گشنمه
تو دلم - اي کارد بخوره به اون شکمت
-فریبا من باید برم نمی تونم بمونم... امشب خونه خاله دعوتیم خودت که می دونی چه خبره
فریبا- اره عزیزم پسر خاله ات داره میاد.


تشکرفراموش نشهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2013/09/17 01:40 PM، توسط *Tresa*.)
2013/09/17 01:33 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 اعتبار داده شده توسط : mehrnaz(+2.0)
STELLA STAR
استلا پری وینکسی خواننده انیمه پارک



ارسال‌ها: 1,042
تاریخ عضویت: Aug 2013
اعتبار: 183.0
ارسال: #19
RE: رمان توبامنی
خیلی قشنگ بود منتظر قسمت های بعدی هستم خیلی ممنون !مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
2013/09/17 01:55 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
*Tresa*
کاربر معمولی

*


ارسال‌ها: 86
تاریخ عضویت: Sep 2013
اعتبار: 66.0
ارسال: #20
RE: رمان توبامنی
واینک تقدیم میکند
بخش6
چشماي ناصري کمی تنگ شد و به ما نگاه کرد...
- امیدوارم خاله حرفاي تکراریشو دوباره شروع نکنه....
بدون خداحافظی از سر میز بلند شدم...
ناصري- خداحافظ خانوم مهندس فرزانه ..شب خوبی داشته باشید
اینم مثلا می خواد به من ادب یاد بده
کمی دیر شده بود و تا خودمو برسونم همه ي مهمونا امده بودن....
زنگ خونه رو زدم...
صداي یه مرد بود
بله
- ببخشید درو باز می کنید
شما؟
- من اهوم لطفا درو باز کنید
اهو تویی؟
یه لحظه سکوت کردم
در باز شد و من اروم وارد خونه شدم...
سرو صدا از داخل ساختمون می یومد
به طرف در رفتم
سلام اهو باورم نمیشه تو باشی
و دستشو به طرفم دراز کرد...
- با گیجی ...سلام
نشناختی ؟
- نه متاسفانه
اي بی معرفت ..نادرم
- تویی نادر ...چقدر عوض شدي
هنوز دستش جلوم دراز بود...خیلی شل بهش دست دادم
قیافش مردونه تر شده بود و خبري از اون جوشاي کذایی نبود...
نادر- چرا انقدر دیر امدي
-کمی کار داشتم ..
تا خاله ما رو دید .... به طرفمون امد...
خاله- خاله به فدات می دونی از کی منتظرتم دختر
- ببخشید کارم طول کشید
خاله- بیا برو اون اتاق لباساتو عوض کن
اکثر فامیلا امده بودن ...
از کاري که می خواستم انجام بدم می ترسیدم..مخصوصا که طرفم چندان ادم مطمئنی نبود
خاله سنگ تموم گذاشته بود و چند نوع غذا درست کرده بود..
خوب به چهره نادر نگاه کردم ..عوض شده بود....اما نمی شد فهمید تو این سالا اونجا چیکار می کرده
در تمام طول مدت مهمونی کنارم بود و حرف می زد .... منم اصلا متوجه حرفاش نمی شد یعنی حوصله گوش کردن به حرفاشو
نداشتم و ذهنم درگیر ناصري و ازدواج صوري بود. ....و فقط سرمو تکون می دادم....
توي یه موقعیت مناسب که همه سرگرم حرف زدن بودن و کسی حواسش به من نبود ...از ساختمون امدم بیرون و به طرف باغچه
رفتم ...... با گوشیم شماره فریبا رو گرفتم
-سلام
فریبا- سلام مهمونی تموم شد
-نه زنگ زدم ببینم چیکار کردي؟
می خواي چیکار کنیم ..قرار مدارارو گذاشتیم و از هم خداحافظی کردیم
- شامم خوردید ؟
فریبا- نه بابا تو که رفتی اونم بلند شد که بره
- پس کی وقت کردي حرفاتو بهش بزنی؟
تا برسیم دم ماشین بهش گفتم....
- اون که می گفت گشنشه پس چرا رفت؟
فریبا- چه می دونم.... ولی فردا صبح زود میاد دنبالت که برید ازمایشگاه ....
- اون میاد دنبال من؟
فریبا-اره دیگه
- جلوي خونه ما؟
فریبا- نه بابا ادرس خونتونو بهش دادم.... شمارتم بهش دادم ....سر ساعت اماده باش بهت زنگ می زنه ....
- باشه ممنون کاري نداري
فریبا- نه خداحافظ
- خداحافظ
نادر- مثل اینکه حسابی سرت شلوغه
- واي شما اینجاید
نادر- خیلی رسمی حرف می زنی
- باید چی بگم
نادر- قبلا نادر بودم........ حالا چرا شدم شما ....نمی دونم
- این نشونه احترام گذاشتنه
نادر- می دونستی خیلی عوض شدي؟
- همه عوض می شن
نادر- کارو بار چطوره؟
-خوبه ..ممنون
سرشو کمی تکون داد..خواست چیزي بگه که ...یهو حرفشو قورت داد
-چیزي می خواستید بگی؟
نادر- نه راستش
بهش نگاه کردم ..ولی سکوت کرده بود
-راستش چی؟
نادر-هیچی ....قدیماخودمونی تر بودیم.... راحتتر باهم حرف می زدیم
-حالا هم مثل قبله... نمی دونم چه اصراري داري که بگی همه چی تغییر کرده ...تو می خواي چیزي بگی که نمی گی .....
کمی هول شد..نه ..نه...
- پس بریم تو
جلوتر از نادر اه افتادم
نادر- من که اونجا بودم همیشه به فکرت بودم
می دونستم دردش چیه پس باید مسیر حرفو عوض می کردم
-می گم چرا همیشه گوش سمت چپم زنگ می زنه
نادر- گفتم یادت بودم نه اینکه غیبتت کنم اهو
شوخی کردم بهتر نیست بریم تو... هوا یکم سرده
هنوز نگاش تو نگام بود
نادر- باشه بریم تو...
احمد- این چی دم گوشت پچ پچ می کرد...
- قصه بی بی عنکبوت دوپا رو داشت تعریف می کرد....
احمد- براي همین خوابت کرده
-احمد منظورت چیه؟
احمد- هیچ خوشم نمیاد باهاش حرف بزنی
- من باهاش حرف نزدم.... اون امد و شروع کرد به حرف زدن
****
تا برگردیم احمد مراقبم بود که دیگه نادر نزدیکم نشه و هر بار به بهانه هاي واهی منو از اون دور می کرد...وکلی از این بابت
ممنونش شدم.....
وقتی به خونه رسیدیم...یادم امد که فردا ناصري میاد دنبالم ....با یاد اوري چهره مادر و احمد از کارم خجالت کشیدم....
نه نمیشه نمی تونم بهشون دروغ بگم.....اما اگه این سفرو از دست بدم ....دیگه معلوم نیست که دوباره کی بتونم برم .........
صبح زود از خواب بیدار شدم ..اماده شدم ..می خواستم برم که
احمد- کجا صبح به این زودي؟
تو این دو روزه خیلی بهشون دروغ گفته بودم و براي همین خیلی ناراحت بودم ..بازم مجبور شدم دروغ بگم...
- باید یه کارو امروز تحویل بدم ...باید زودي برم...
احمد- پس بیا یه چیز بخور بعد برو
- نه وقتشو ندارم
احمد- اي بابا بیا
احمد دستمو کشید و منو برد سمت اشپزخونه.....
- احمد خواهش می کنم الان نمی تونم بخورم...
احمد- دوتا لقمه که به جایی بر نمی خوره... نترس هیکلت بهم نمی ریزه
- ا حمد جان نمی تونم
احمد- خیلی خوب پس بیا این یه لقمه رو بخور جون بگیري رنگ به رو نداري
لقمه رو به طرف دهنم برد که با دست .... لقمه رو گرفتم
- ممنون و از اشپزخونه امدم بیرون
احمد- بخوریش نندازیش دورا
- نه
پام که به کوچه رسید ... موبایلم صداش در امد...
شماره ناشناس بود..
حتما خودشه
- بله
ناصري- علیک سلام
-کجائید؟
ناصري- سر خیابون... بیاید منو می بینید
هنوز لقمه دستم بود که دیدمش... توي یه پژو نشسته بود و منتظرم بود....
رفتم در عقبو باز کردم و بدون سلام نشستم...
از اینه بهم نگاه کرد ...
ناصري- کاش تو اخلاق به دوستتون می رفتید .........حداقل سلام و خداحافظی بلده...
- برید امروز خیلی کار دارم ....
ناصري- من راننده شخصی شما نیستم...
- باشه پس ادرسو بدید خودم میام اونجا...
ناصري- منظورم اینه که نوکر بابات نیستم که رفتی اون عقب نشستی
با عصبانیت بهش نگاه کردم......تازه فهمید که من بابا ندارم
ناصري- ببخشید قصد بی ادبی نداشتم... ولی خوشم نمیاد شما رفتید اون عقب نشستید
- شما یکم برید جلو... از اینجا دور بشید ...بعد میام جلو... اینجا لطفا جلب توجه نکنید
بعد از اینکه دوتا خیابونو رد کرد نگه داشت...
چه یادشم مونده که باید برم جلو......... بالاجبار پیاده شدم و رفتم جلو نشستم...
با لبخند پیروز مندانی ....حالا شد
- برید تو روخدا ....
نگاهی به لقمه تو دستم کرد...
ناصري- شما صبحونه خوردید؟
- انقدر حالیم که نباید چیزي بخورم ....
ناصري- پس این چیه؟
چیزي نگفتمو لقمه رو گذاشتم رو داشبورد
وقتی رسیدیم
- حتما باید می یومدیم اینجا ..این همه ازمایشگاه...
ناصري- ببین کجا اوردمت ..فکر نکنم شوهر اینده ات از اینکارا برات بکنه ...الان باید خوشحال باشی که چنین خوبیایی در حقت
می کنم
-واقعا اخر محبتید ....ازمایشگاه با ازمایشگاه چه فرقی داره
ناصري- فرقش تو اینکه اینجا معروفتره ...از همه مهمتر اینجا اشنا دارم کارمونو زود راه می ندازن...
تا بعد از ظهر هم جوابمونو می دن ....
کنار هم نشستیم و منتظر شدیم تا نوبتمون بشه ....
تلفنم زنگ خورد
بازم یه شماره ناشناس ....
-بله
نادر- سلام اهو جان
-با شک سلام
نادر- بازم نشناختی منم نادر
-اوه بله خوبید اقا نادر
نادر- ممنون
- چیزي شده که صبح به این زودي تماس گرفتید؟
نادر- می خواستم اگه میشه امروز ببینمت ..
- اقا نادر مشکلی پیش امده؟..... ..خاله حالش خوبه؟
نادر- نه مشکلی پیش نیومده ..خاله هم حالش خوبه .... نگران نشو..با خودت کا دارم..
- با من؟
سرمو برگردوندم ...ناصري سرشو به گوشی تو دستم نزدیک کرده بود...
-اقا نادر یه لحظه گوشی دستتون
از جام بلند شدم
ناصري- کجا؟
به ناصري بد نگاه کردم و دوباره گوشی رو بردم دم گوشم ....و به طرف دیگه اي از سالن رفتم...
- بفرمایید
نادر- می گفتم می خوام باهات حرف بزنم....
- اما امروز من خیلی کار دارم
نادر- زیاد وقتتو نمی گیرم
- بذارید تا بعد از ظهر ببینم چی میشه...اگه دیدم کارام سبک شد ....باهاتون تماس می گیرم..
نادر- می خواي خودم بیام شرکتتون
-نه خودم تماس می گیرم.....کاري ندارید ...خداحافظ
نادر- خداحافظ اهو
....
نفسمو دادم بیرون و برگشتم که دیدم ناصري با قیافه حق به جانبی پشت سرم وایستاده
-این مفتش بازیا یعنی چی؟
با صداي دلخوري .......من مفتش نیستم ..امدم بگم نوبت ما شده ...و راه افتاد...
منم دنبالش ....
از بچگی از دیدن خون حالم بد می شد و ترس عجیبی تو خون گرفتن داشتم.....
اول ناصري نشست و استینشو داد بالا ...
چمشامو بستم که حالم بد نشه
ناصري- نترس عزیزم یه ذره خونه...پر بنیم ..انقدر غصه منو نخور
چشامو باز کردم ...خانومی که داشت خون می گرفت ..به خنده افتاد...
پرستار- لطفا دستتونو مشت کنید ...
ناصري- به به ببین از اب زرشکم خوش رنگتره
سعی کردم ترسو از خودم دور کنم ...حالا نوبت من بود...
نشستم...
پرستار- استینتونو بزنید بالا..
به ناصري نگاه کرد
-براي چی اینجا وایستادید؟...
ناصري- کجا وایستام؟
- برید بیرون
ناصري- جر زنی نکن..... تو خون گرفتن منو دیدي.... باید منم ببینم
- برید بیرون
ناصري- نمی رم..
- .باشه من می رم
از جام بلند شدم..
ناصري- باشه بابا رفتم .
.استینمو دادم بلند
- توروخدا اروم ..من یکم می ترسم...
نگران نباش دستتو مشت کن
چشامو بستم ...سردي پنبه که به دستم می مالید تنمو مور مور کرد...
چشممو باز کردم که سر سوزنو فرو کرد تو دستم ...
ناصري- تمام نشد ؟
منو پرستار با هم به ناصري نگاه کردیم
به خنده افتاده بود..اي واي فکر کردم کارتون تموم شده
ناصري- خانومم نترس ....دستاشو به سمت سینه اش برد و بادي به گلو انداخت.....من اینجا مثل کوه پش سرتم...آه
خدا بگم چیکارت کنه فریبا ..این خله دیونه رو انداختی به جونم
وقتی خونو گرفت احساس کردم سرم گیج می ره....


تشکررررررررررررررررررررررررررررمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
2013/09/17 02:39 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 اعتبار داده شده توسط : mehrnaz(+2.0)
ارسال پاسخ 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
  معرفی رمان:ربه کا cheryl 6 1,943 2021/03/14 09:55 AM
آخرین ارسال: NoboraHaru
  رمان های ترسناک پی دی افی که میشناسید رو بگید که بعدی نظرشو دربارش بگه ایرانسل 12 2,953 2021/03/14 09:52 AM
آخرین ارسال: NoboraHaru
  پیشنهاد رمان ایرانی اما طنز Mi Hi 19 2,398 2021/01/13 10:09 PM
آخرین ارسال: Elmira.Kh
zجدید معرفی رمان یلدا اثر مرتضی مودب پور. Judy 1 814 2020/04/01 01:14 PM
آخرین ارسال: Mi Hi
  نقد و بررسی رمان گناهکار Mi Hi 2 1,191 2020/04/01 01:11 PM
آخرین ارسال: Mi Hi



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان