قسمت 37
اوه بله، ببخشید نشناختمتون. تازگی ها خيلی حواس پرتی پیدا کردم
.
_
دیدم خيلی تو فکری، قنبرک زدی یک جا نشستی؛ گفتم حمید رو بفرستم سراغت. توکه باکسی حاضر نشدی برقصی، شاید با حمید برقصی
.
حمید سرش را با خجالت پایین انداخته بود. دیگر نمی توانستم درخواست این یکی را رد کنم. از طرفی خودم هم دیگر از یکجا نشستن و دیگران را تماشا کردن خسته شده بودم و علاوه بر این، اوهم با آن ظاهر شیک ومرتبش همراه خوبی برایم بود. همان طور که بلند شدم تا بروم، ژاله با شیطنت درگوشم گفت
:
_
چون خودت می دونی امشب چقدر خوشگل شدی این قدر برای همه ناز می کنی؟ فکرکنم امشب به حدی تلفات بدی که مجبور بشیم همه را با آمبولانس از اینجا ببریم
.
جواب من به او لبخندم بود. من و سهراب هر یک با فرد دیگری درکنار هم مي رقصیدیم و در ظاهر هیچ توجهی به یکدیگر نداشتیم
.
باورکردنی نبود وکسی چنین پیشگویی را نکرده بود. آن دور رقص به پایان رسید و نوبت به رقص «تانگو» رسید. این بار ترجیح دادم با مهرداد همراه شوم. ارکستر آهنگ ملایمی را شروع کرد. کمی که گذشت متوجه شدم سهراب هر چند دقیقه یکبار همرقصش را عوض می کند تا هم به کسی برنخورد و به عنوان میزبان و صاحب جشن با همه رقصیده باشد و هم اینکه کسی نتواند او را به دام اندازد. همین طور که او داشت به ترتیب پیش می آمد تاچند دقیقه دیگر نوبت من میشد. اگربه من برسد وبخواهد مثل سایر دخترهای مجلس با من هم برقصد چه کارکنم. اگر قبول نمی کردم خیلي بد می شد، آن هم در بین فامیل ما که همه چیز زود یک کلاغ چهل کلاغ می شد، ازطرفی اگر هم قبول می کردم او فکرمی کرد که رفتارش را فراموش کرده ام و با کو چک ترین اشاره او همراهش رقصیده ام. در یک دو راهی گیرکرده بودم که انتخاب برایم کار دشواری بود. یا غرور و یا آبرو. تردیدم را با مهرداد درمیان گذاشتم و اوگفت
:
_
حق با توئه ، اگه باهآش نرقصی ممکنه حرف و حدیث پشت سرتون زیاد بشه. خب همه دنبال دلیلش می گردند و چون نمی دونند از خودشون در میارن و یا حدس می زنند و آب و تابش میدن. پس بهتره دعوتش رو رد نکنی
.
_
اون وقت نمیگی اون پیش خودش چی میگه؟ فکر می کنه هر رفتاری که دوست داره می تونه بامن داشته باشه ومن آن قدر بدبخت شدم که به روی خودم هم نميارم
.
_
خوب قبول کن اما بهش بگو که به چه علت پذیرفتی که باهاش برقصی
.
فکر خوبی بود و من تصمیم گرفتم که همان کار را انجام دهم. او همان طور که جلوتر می آمد با همه مدت کوتاهی رقصید تا بالاخره نوبت به من رسید. با لبخندی که به لب داشت گفت
:
_
دیگه نوبتی هم که باشه نوبت دختر عمه ام شده
.
و دستش را جلو آورد، من هنوز هم مردد بودم ولی مهرداد با سر اشاره کردکه عجله کنم، بنابراین دستم را در دستش گذاشتم و او جایش را بامهرداد عوض کرد. با اینکه خود راکاملا خونسرد نشان مي دادم اما احساس می کردم که صدای تپش قلبم را می شنوند. لبخند زیبایی بر صورتش نقش بسته بود و بسیار مهربان می نمود. در دل ملامتش می کردم که چرا نمی توانست از اول آن قدر خوب باشد، چرا در اولین برخورد همه چیز را خراب کرده بود؟ خودش گفت
:
_
از شوخی که بگذریم جدا تو مریض بشی پیش من نمیای؟
_
اولا بگو خدا نکنه مریض بشی، دوما مگه از جونم سیر شدم که بیام پیش تو؟
خنده ای کرد وگفت
:
_
چه قوت قلبی بهم دادی! از اعتمادت نسبت به خودم خيلی ممنونم فقط در تعجبم که چرا قبول کردی که الان دست در دست من ، با من برقصی
.
به همه اطرافیان با سر اشاره کردم وگفتم
:
_
بخاطر اینها، نمی خواستم فردا هرجا می نشینند، بگن چه دختر عمه، پسر دایی خوبی. آن قدر به هم علاقه دارندکه بعد از این همه سال حتی حاضرنشدند با هم برقصند
.
_
فکرمی کردم همچین فامیلی که این قدر ادعا داره، دوست نداره مسائلی از این دست که نشانه اختلافه به بیرون درز کنه
.
_
درسته به بیرون درز نمی کنه اما بین خودشون که میگن، بدش هم همین جاست...ماشاا.. تعدادشون هم كه كم نیست
.
با دلسوزی گفت
:
_
مثل اینکه خيلی ازدستشون دلخوری. چی کارکردن؟
دلخوری ها فراموش شده بود و برای آن چند دقیقه که صمیمانه تر از همیشه کنار هم قرار گرفته بودیم، دوباره به همان دختر عمه و پسر دایی دوست داشتنی تبدیل شده بودیم. صحبت های كنایه آمیزما به درد دلی دوستانه مبدل گشته بود، بدون آنکه متوجه گذشت زمان باشيم. تا اینکه بالاخره نواختن آن آهنگ پایان یافت و ما هر دو به مانند سیندرلا که با شنیدن زنگ ساعت ازخواب بیدارشده بود وقصر رویاهای خود را ترک کرده بود، به خود آمدیم و همان هایی که پیش از آن بودیم، شدیم.گویی عاملی وادارمان می کرد، آن کسی باشيم که دلمان نمی خواست، مثل «سرنوشت».هنگامی که مرا برای پیداکردن همرقص دیگری ترک می کرد، برگشت و درگوشم زمزمه کرد
:
«
راستی امشب خيلی خوشگل شدی ، قشنگ تر از همه و زیباتر از قبل
».
چه کسي می توانست حال مرا درک کند وقتی معشوق خود را باکس دیگری می دیدم، می دیدم که چگونه خنده ها و نگاه های خود را تقدیم دیگران می کند _ مخصوصا بعد ازاینکه محبتش را درک کرده بودم
_
مگر آن خنده ها و نگاه ها به من تعلق نداشت؟ مگر این من نبودم که این همه سال انتظارش را کشیده بودم؟ حال چرا باید به رایگان آن ها را پیشکش دیگران می کرد؟ بعد از آن صحبت ها دلخوریم را از او فراموش کردم اما به دلیل رفتار اومن هم متقابلا نسبت به او بی توجه بودم ولی چه کسی خبر داشت که دردرونم، دل حسرت دیده ام چه زجری می کشید؟ در آن میان مهرداد، ژاله، مهری وحمیدکسا نی بودند که تنهایم نمی گذاشتند و سعی می کردند با شیطنت ها وشلوغ کاری هایشان نگذارند شکوفه های خنده برلبانم پژمرده شود، با این حال تنهاتر از همه بودم. لیلا و دوستانش لحظه ای ازکنار سهراب تکان نمی خوردند، مخصوصا کیت که به شکل زننده ای خودش را به او چسبانده بود. دخترها هر یک بدشان نمی امدکه جای کیت باشند. آنها از قبل در انگلستان با هم آشنا شده بودند و سهراب هم مخالفتی ازخود نشان نمی داد، انگار که به رفتار جلف کیت عادت داشت. بد ازصرف شام دایی یوسف همه را گرد هم آورد و بعد ازکمی صحبت و تشکر از حضور میهمان ها، سهراب را فراخواند. دستش را دور شانه های پسرش انداخت و به او تبریک گفت و هدیه اش را که سوئیچ يك اتومبیل بود برای فارغ التحصیل شدندش در رشته پزشکی به او داد
.
هر یک از حاضرین هم به نوبه خود به او تبریک گفتند و هدایایی تقدیمش کردند. آن شب خوب یا بد، هرچه بود تمام شد و مهمانان به خانه هایشان عزیمت کردند. از آن جا که دیر وقت بود و همه خسته، قرار شد که خانواده دایی شب را در منزل ما بمانند. به اتاتم که رفتم فکر می کردم بایدگریه کنم، اما همین که سرم را روی بالش گذاشتم به قدری خسته بودم که به سرعت خوابم برد وجایی برای غصه خوردن باقی نماند. نیمه های شب بودکه ازشدت تشنگی ازخواب بیدار شدم. خسته بودم و حوصله بلند شدن نداشتم. اما به ناچار ازجا برخاستم و به اشپزخانه رفتم. لامپ را روشن کردم و پارچ آب را برداشتم
.
سر میز غذا خوری نشستم و همین که آب را خوردم همان جا سرم را روی میز گذاشم و خوابیدم. نمی دانم چه مدت گذشت؛ صدایی مرا بیدار کرد كه می گفت
:
_
یاسمن
...
یاسمن!... تو چرا اینجا خوابیدی؟... اونم با چراغ روشن
!
او سهراب بود، چشمان خواب آلودم را به او دوختم و در جوابش گفتم
:
_
اومده بودم آب بخورم نمی دونم چی شدکه خوابم برد
.
_
تو از بچگی خوش خواب بودی، پاشو برو توی جات بخواب
.
خواب مثل برق از سرم پرید. پس او هنوز هم کودکی هایمان و روزهایی را که با هم داشتیم به خاطر دارد؟ خدایا نمی فهمم آخردلیل آن رفتارش چه بود؟ لیوان را از روی میز برداشت و قدری آب برای خودش ریخت. در صندلی روبرویی من جا گرفت و بعد ازخوردن آب با طعنه گفت
:
_
راستی مبارکه
!
_
چی مبارکه؟
_
ازدواجت... اون جوری نگاه نکن... نگو که نمی دونی... مجید خودش امشب می گفت که قراره با تو ازدواج کنه... يه عروسی افتادیم ديگه؟
قسمت 38
سهراب دیگه از تو توقع نداشتم... من امشب این همه با تو راجع به عمه تاج الملوک و فک و فامیل ها صحبت کردم... اون ها الان دو ساله من رو عروس خودشون می دونن... هر دفعه که جواب منفی می شنوند یکی دو ماه قهر می کنند، بعد دوباره روزازنو،روزی ازنو... بگذریم... سهراب تو مجید رو یادته... اون شب...شب جشن رو یادته که شما تازه ازشهرستان اومده بودید... یادته مجید با سنگ زد تو سرت؟
_
آره يه چیزایی یادمه، چطور مگه؟
_
هیچی آخه دیدم امشب خيلی با هم صمیمی هستید
.
_
خوب معلومه... نمی تونم ازش کینه به دل داشته باشم یا ناراحت باشم که چی...که پونزده سال پیش از روی شیطونی و بچگی با هم دعوامون شده
...
و حالا توی اون دعوا سرمن شکسته... اون موقع ما همه مان کوچک بودیم... ازروی نادونی و بچگي ، يه وقتها چیزهایی می گفتیم و یا کارهایی انجام می دادیم که الان که بزرگ شدیم به نظرمون مضحک میاد...گذشته رو فراموش کن یاسمن... نمیشه کارهای اون موقع، حرف های اون وقتها را ملاک کار قرار داد... هرچی بوده تموم شده... همه عوض شدیم، حتی خود تو... این دختری که الان روبروی من نشسته کجاش شبیه اون یاسمن شیطون و مغروریه که تنها همبازیهاش جک و جونورهای باغشون بودند؟
_
آره عوض شدیم وبیشتر ازهمه هم تو تغییر کردی. معرفت ومحبت چیزهایی نیستندکه گذشت زمان بتونه تغییرشون بده یا ازکسی بگیره، این ها توی دل آدمه. موندم چرا هنوز یاسمن صدام می کنی؟
باگفتن این حرف بلند شدم و به اتاقم برگشتم چون دیگر نمی توانستم جلوی ریزش اشک هایم را بگیرم. چقدر من احمق بودم که فکر می کردم همه چیز مثل گذشته باقی مانده است. او راست می گفت و حق با او بود، همیشه اودرست می گفت. ديگران هم درست مي گفتند. آخر چگونه ممکن است بچه هفت - هشت ساله عاشق بشه. ولی من از خودم مطمئن بودم، من واقعا عاشقش بودم اما در مورد او دچار اشتباه شده بودم. خيلی ها به من گفته بودند که بعضی وقتها واقعا سنگدل می شوم؛ حال می خواستم این سنگدلی را به خودم ثابت کنم. تصمیم خودم را گرفته بودم؛ از آن به بعد چون زندانبان بی رحمی بالای سر دلم می ایستادم. دیگر نمی بایست کوچک ترین حرکتی که نشان دهنده علاقه من نسبت به او بود ازمن سرمی زد. قلبم را که شکسته بود، لااقل این گونه غرورم نمی شکست. ازصبح آن شب زندگی عادی ام را از سرگرفتم. انگار نه انگار که کسی به اسم سهراب در نزدیکی من وجود دارد. من هنوز هم او را دوست داشتم اما او برای من همان عکسی بودکه به آن انس گرفته بودم. از آن شب دیگر آن ها را ندیدم تا هفته بعدکه برای صرف شام به خانه آنها دعوت شدیم. ابتدا از رفتن طفره می رفتم و به هر بهانه ای از رفتن، شانه خالی می کردم ، ولی مادرم آن قدر اصرارکردکه مجبور به رفتن شدم. از طرفی دلم هم برای دایی و زن دایی تنگ شده بود
.
هنگامی که ما به آنجا رسیدیم هیچ کدام از بچه ها خانه نبودند. سهراب با اتومبیل، لیلا و دوستانش را به گردش برده بود. با آنکه می دانست آن شب مهمان دارند و قرار است ما برای شام به خانه شان برویم. ساعتی از حضور ما در آنجا می گذشت که آنها به خانه بازگشتند. معلوم بودکه حسابی خوش گذرانده بودند و فقط به خاطر سفارش دایی زود با خانه برگشته اند
.
هنگام پهن کردن سفره برای کمک به زن دایی به آشپزخانه می رفتم که سهراب صدایم کرد. مقابل تابلویی که من از عمارت کشیده بودم ایستاده بود و به آن نگاه می کرد. وقتی کنارش قرارگرفتم، همان طورکه به تابلو خیره شده بودگفت
:
_
کارت واقعا عالیه، شنیده بودم که هنر می خونی اما فکر نمی کردم استعدادی توی زمینه نقاشی داشته باشی. شاید اگر عمارت رو ندیده بودم به عمق کارت پی نمی بردم، با نگاه کردن به این تابلو احساس می کنم الان دارم توی باغ قدم می زنم
.
_
از تمجید کنایه آمیزت ممنونم. اگر تو با این قوت قلب و اعتماد به نفسی که به من میدي پیشم بودی، الان لااقل پیکاسو شده بودم
.
براه افتادم که به طرف آشپزخانه بروم با صدایی که به نظرم کمی حزن آلود آمد گفت
:
_
میشه بپرسم این مسافری که اینجا ازش نام بردی كيه؟ کیه که این قدر برات عزیزه؟
دلم می خواست واقعیت را به او می گفتم. می گفتم این مسافرم که هنوز هم باز نگشته تو هستی اما نمی شد. به کنارش برگشتم وگفتم
:
_
کسی بودکه عاشقش بودم، همه چیزم بود، عزیزترین چیزی که يه آدم می تونه داشته باشه
.
_
خب حالا کجاست؟
_
مرده! رفت و برای همیشه تنهام گذاشت
.
علی رغم آنچه فکر می کردم، سهراب بعد از اینکه فهمید من درظاهر عاشق کس دیگری هستم، یا حداقل بوده ام؛ کوچک ترین عکس العملی از خود نشان نداد. بعد از شام هم، هم صحبت من بیشتر ماریا بود و ما در مورد موضوعات مختلفی با هم صحبت کردیم
.
قسمت 39
با ژاله به تمام فروشگاه های لباس عروس سر زدیم. طفلک استاد فتحی که چند روز بود دنبال ژاله راه افتاده بود، از این مغازه به آن مغازه، حسابی خسته شده بود اما چیزی هم نمی توانست به نو عروس مشکل پسند و پر توقعش بگوید. دیگر شب شده بود ومغازه هادرحال تعطیل شدن بودند که او دلش به حال ما سوخت و لباسی را انتخاب کرد که الحق هم خيلی زیبا بود وما اصلا انتظار نداشتیم که در آن وقت شب چنان چیزی را پیدا کنیم. ایمان لااقل در مورد همسر آينده اش بی نهایت دست و دلبازی ازخود نشان می داد و درمقابل هیچ کدام از خواسته های ژاله جواب منفی نداد؛ دقيقا همان بودکه او می خواست اما نمی دانم تا کی می توانست ولخرجی های دوست گرامی مرا تحمل کند. در طول آن هفته همه خرید های لازم را انجام دادند وکارت های عروسی راهم بین آشنایان توزیع کردند. آنها کارت دعوتی هم به خانواده دایی دادند
.
ژاله تقریبا هیچ کس را نداشت. تنها کسی که دلش برای او سوخته بود و به کمک آمده بود. حمید، برادرزا ده مادر خوانده ژاله بود، بنابراین من و مهرداد هم همراه مهری و حمید دنبال کارهای آنها بودیم ، به طوری که روزهای آخر آرزو می کردم زودتر پنجشنبه برسد و آنها عروسی کنند، تا شاید بدین گونه کمی بتوانم استراحت کنم. درهمان حال که ما مشغول تدارک ازدواج آن ها بودیم، سهراب هم بیکار نبود و صبح برای تفریح وگردش با خواهر و دوستان خواهرش از خانه خارج شده و شب باز می گشتند
.
در آن گیر و دار ژاله و همسرش دو روز به من مرخصی دادند و از من خواستند تصویری از آنها بکشم تا شب عروسی به دیوارسالن و بعداز آن درخانه شان بیاویزند. برای ا ین کار، یکبار قبل از عروسی لباس جشنشان را پوشیدند و عکس گرفتند تا من از روی آن عکس، آن ها را به تصویر بکشم. برای تمام کردن آن تابلو تا روزعروسی تمام وقتم را گذاشتم؛ بطوری که شب و روزم یکی شده بود. شب ها تا دیر وقت بیدار می ماندم و صبح با اولین تلالو خورشید از خواب بیدار می شدم. مادرم از بی خوابی و گودی زیر چشمانم گله مند بود، اما وقتی تابلوی تکمیل شده را دید دلخوریش را فراموش کرد و یک خسته نباشید جانانه به من گفت که خستگی آن چند روز از بدنم بیرون رفت. از قضا همان شب سهراب برای دیدن عمه اش به خانه مان آمد. نیم ساعتی نشست و با مادر و آقاجون خوش و بش کرد. هنگامی که برای رفتن خداحافظی می کرد صدایش کردم و از او پرسیدم
:
_
هنوزم دستخط تو مثل گذشته خوبه؟
_
بهترهم شده، چطور مگه؟
روکش تابلو را برداشتم ، آن را نشانش دادم وگفتم
:
_
می خوام يه چیزی گوشه این بنویسی
.
_
خيلی خوبه ، آفرین. اما از رنگ زدنت معلومه با عجله کشیدی اینطور نیست؟
_
آ ره هرطور بود باید برای فردا آماده اش می کردم، معلومه هول هولکی شده؟
_
نه اون قدرها هم معلوم نیست. این عروسه به نظرم خيلی آشنا میاد، من می شناسمش؟
_
فکرکنم بشناسی. یکی از دوست های منه که اون شب توی مهمونی با یکی از فامیلهاش بود
.
_
يه چیزهایی یادم میاد، فامیلشون همون نبودکه با تو رقصید؟
_
چرا همون بود
.
_
خب چی بنویسم؟
_
بنویس
:
«
ایمان و ژاله عزیزم، آرزو می کنم که همیشه همین طور عاشق بمانيد
»
هنگامی که این جمله با خط زیبای سهراب درگوشه ای زیر تابلو نوشته شد، قشنگی آن دو را در لباس عروسیشان چند برابر کرد. پنجشنبه صبح ساعت هشت با مهرداد قرار داشتم تا به دنبالم بیاید و همراه هم به خانه ژاله برویم
.
حدود ساعت هفت بود که برخاستم، صبحانه خوردم. تابلو را همراه لباس های مهمانیم برداشتم و منتظر او نشستم
.
خوشبختانه انتظارم زیاد به طول نینجامید و مهرداد به موقع رسید. آخرین سفارش ها را به مادرم کردم که مبادا شب دیر کنند و همراه او به راه افتادم. ابتدا نزد ژاله رفتیم و باکمال تعجب دریافتم که آن ها هنوز اتاق عقد را آماده نکرده اند، بنابراین برای تزئین اتاق عقد به محل جشن رفتیم. جشن آن شب در باغ یکی ازدوستان ایمان برگزار می شد. وقتی به آنجا رسیدیم چندین کارگر مشغول چیدن میز و صندلی ها در باغ بودند
.
به داخل ساختمان و اتاقي که قرار بود به عنوان محل عقد استفاده شود رفتیم
.
خوشبختانه تمام وسایل تزئینی از قبل خریداری شده بود و در جعبه ای درگوشه اتاق قرار داشت. با مهرداد مشغول شديم؛ او بالای نردبان رفته بود و طبق سلیقه و توصیه های من دیوارها و سقف را درست می کرد. من هم تزئیناتی را که به نردبان نیاز نداشت انجام می دادم. بعد از تزئین اتاق نوبت به چیدن سفره عقد رسید. همه چیز بود غیر از نان
.
مهرداد را دنبال نان فرستادم و سفارش کردم که یک نان سنگک کنجدی بگیرد و سریع برگردد. در چیدن سفره، دختر صاحبخانه که حدودا دو - سه سالی از من کوچک تر بودکمکم کرد. بعد از برگشتن مهرداد، تابلو را هم - بالای محلی که آن ها قرار بود بنشینند
-
به دیوار زدیم. دیگر کاری برای ما در آن جا نبود بنابراین نزد ژاله بازگشتیم. نزدیک ظهر شده بود که ناهار خوردیم و همراه او به آرایشگاه رفتیم. چند ساعتی آنجا بودیم تا ایمان با ماشین گل زده اش به دنبالمان آمد. طفلک ژاله خيلی نگران بود و من تمام سعیم این بودکه به او اعتماد به نفس بدهم. هوا تاریک شده بودکه ما به باغ رسیدیم
.
حیاط مملو از میهمان بود و هنوز هم تعدادی از آنها نیامده بودند. وقتی وارد اتاق عقد شدیم تا عاقد خطبه عقد را بین آن ها جاری کند، عروس و داماد برای اولین بار چشمشان به تابلویی افتاد که تصویر آنها را نشان می داد و بر دیوار خودنمایی می کرد
.
قطره اشکی ازچشمان ژاله برگونه اش چکیدکه به پاکی دوستی بینمان بود. با اشاره سر از من تشکرکردند و در جایشان مستقر شدند. در هنگام عقد، من، آقاجون و مادرم که نقش پدر و مادرنداشته ژاله را بازی می کردند به همراه مهرداد، حمید، پدر،خواهروشوهرخواهرایمان دراتاق حضورداشتیم. حتی خواستگاری از ژاله در خانه ما انجام شده بود و خانواده داماد از شهرستان به خانه ما آمده بودند. آقاجون با پدر داماد صحبت کرد و چیزهایی را از خانواده استاد فتحی خواست و شرایطی را گذاشت که ممکن بود برای من مقرر کند. ژاله سومین بار بله را با اجازه بزرگ ترها گفت و رسما به خانه رویاها و آرزوهایش قدم گذاشت. شبی به یاد ماندنی برای همه ما بود مخصوصا برای آن دو کبوتر زیبا. من و مهرداد به عنوان صمیمی ترین دوستان آنها و همچنین ساقدوش عروس و داماد همه جا همراه آن ها بودیم. دایی یوسف و زن دایی مریم هم آمدند و درکنار مادرو آقاجون جای گرفتند. برای عرض سلام و خوش آمدگویی به نزدشان رفتم وگفتم
:
_
سلام خوش اومدید، اما چرا این قدر دیر؟
_
من بی تقصیرم خودت که خانومی، می دونی این خانوما چقدرمعطلی دارند تا حاضر بشن
.
_
باشه قبول
.
پس بچه ها کجان، اونا نمیان؟
دایی با مِن و مِن گفت: راستش... اونا با هم قرار گذاشته بودند که امشب برن سینما... ازاون ورهم شام رو تو رستوران بخورند،گفتند نمی تونن قرارشون روبه هم بزنند... اگر رسیدند حتما میان
.
دلخوریم را پنهان کردم و چیزی نگفتم. ولی پیش خودم گفتم که آن ها می توانستند یک شب دیگر به سینما یا رستوران بروند. باخود فکرکرده بودم که آن شب سهراب با قرارگرفتن در آن جمع ناآشنا، به ناچار هم که شده مجبور می شد توجه بیشتری به من نشان دهد؛ اما او نیامد تا با نیامدنش نقشه ها و امیدهایم را نقش برآب کند.مهرداد با مهربانی هایش و لطفی که نسبت به من داشت کمک کرد تا جای خالی او را کمتر احساس کنم. ژاله از خوشی سرشار بود و با خنده های شیرینش ما را هم لبریز ازشور و شوق می کرد. آن دو در میان دوستدارانشان سرود خوشبختی سر داده بودند و ما هم با آنها همخوانی می کردیم تا احساس نکنندکه تنهایند و ما نیز این را باورکنیم که ما هم عاشقیم. عاشق بودن و زیستن و به خوشبختی رسیدن. آن شب خاطره انگیز به پایان رسید و آنها با دعای خیر ما که بدرقه راهشان کرده بودیم، قدم در جاده جدید زندگی شان گذاشتند که دورنمایی زیبا داشت و آينده ای روشن را نوید می داد
قسمت 40
_
من نميام.مجبور كه نيستم جايي كه دوست ندارم بيام
!
_
يعني چي نميام؟! نميگي داييت ناراحت ميشه؟ بعد از مدت ها مي خوايم با هم يه مسافرت بريم ، ببين حالا چه فيلمي درآوردي. اصلا تو تازگي ها چت شده؟ تاچند وقت پيش سرتو ميزدن، دمت رو ميزدن خونه داييت بودي. مي دوني چند روزه دايي ات رو نديدي؟
_
خب من وقت نمی کنم، دایی چی؟ چرا اون ها نميان يه سر به ما بزنند؟ از اون موقعی که سهراب اومده دایی یوسف دیگه کاری به کار ما نداره، دور و برش حسابی شلوغه دیگه احتیاجی به ما نداره
.
_
اگر به فکر ما نبودند که ازمون دعوت نمی کردند همراهشون بریم شمال. خودشون می رفتن، به قول تو هم که دور و برشون شلوغه و حوصله شون سر نمیره. حالا چی میکنی؟ يه خرده هم به فکرما باش، پوسیدیم توی این خونه
.
_
نمیشه شما با آقا جون برید؟ من هم پیش ژاله می مونم
.
_
نخیر اگر قرار باشه بریم همه با هم میریم
.
_
حالاکی می خوان برن؟
_
پس فردا، چی کار کنیم؟ میای؟
_
مجبورم
!
_
قربون دخترم برم، می دونستم روی من رو زمین نمی اندازی. یه زنگ بزنم به خان داداشم خبر بدم
.
برای من که سعی در فراموشی و فرار از عشق ناکام مانده ام داشتم، این بدترین چیز بود. در تمام طول سفر مجبور بودم درکنار معشوقی باشم که بودنش برایم هزاران باردردناک تر ازنبودنش بود. هرچندکه بودن درکنارش برایم آرزو بود، حتی اگربا بی اعتنایی هایش قلبم را تکه تکه می کرد. دل و عقلم مدتی بودکه با هم درجدال بودند و در این میان غرورم هم مزید بر علت شده بودکه در بیشتر مواقع به حرف عقلم گوش کنم.. اما با وجود این نتوانستم مادرم را از خود برنجانم و آن ها را قربانی خودخواهي هایم کنم و بدین گونه دلم برنده شد
.
وقتي خبر مسافرتمان را به مهرداد دادم ، ناراحتیش را در پشت چهره مهربانش پنهان کرد و به من توصیه کرد که سعی کنم این سفر به همه ما خوش بگذرد و از فرصت های احتمالی نهایت استفاده را بکنم و از من قول گرفت که سوغاتی آن ها را فراموش نکنم. نمی دانم چرا، ولی هنگامی که از او خداحافظی می کردم قطرات اشک در چشمانم حلقه زده و دیده ام را تار کرده بودند. شاید به دلیل وابستگی زیادی بودکه در آن مدت به او پیدا کرده بودم، شاید هم به این دلیل بودکه او تنها همراز و امید دهنده ام بود. فقط این را می دانستم که هر چه بود خيلی دوستش داشتم؛ نه به اندازه سهراب ولی خيلی زیاد. او بودکه همیشه با شوخی هایش مرا به خنده وامي داشت و با آنکه دوستم داشت و روزی خواهان ازدواج با من بود، اما هیچ وقت از سهراب بد نگفت و از عشقش مرا برحذر نداشت، بلکه همیشه. به آينده ای زیبا و دوست داشتنی با او امید می داد.شب چمدانم را بستم و وسایل نقاشی ام را نیز کنار گذاشتم تا همراه خود ببرم. هر طور شده بود باید تابلو استاد را تمام می کردم چون تا چند هفته دیگر قرار بودکه نمایشگاه آثار استاد افتتاح شود و استاد ماهان می خواست حتما این اثر هم در نمایشگاه شرکت داشته باشد، (البته با نام خودم
).
نزدیک سحرمادرم آمد و مرا از خواب نازبیدارکرد. خيلی خوابم می آمد و اوکلی نازم را کشید تا بالاخره از جا برخاستم. دیر شده بود و فرصت صبحانه خوردن پیدا نکردیم زیرا آن ها می خواستند زود حرکت کنند تا براي ظهر در ویلای دایی یوسف باشيم که به تازگی خریداری کرده بود
.
ساعت نزدیک هفت بودکه خانواده دایی به ما ملحق شدند. به کمک دایی و سهراب تمام وسایلمان را به ماشین ها منتقل کردیم. زن دایی گفت که آن ها هم صبحانه نخورده اند و بین راه در جايی توقف خواهیم کرد و صبحانه می خوریم. سِرا چند روز قبل به انگلستان بازگشته بود و فقط ماریا وکیت مانده بودند. لیلا و دو دوستش سوار اتومبیل سهراب شدند و دایی و زن دایی هم با ما آمدند. خيلی اصرار داشتندکه من هم همراه بچه ها سوار اتومبیل سهراب شوم اما من به بهانه های مختلف نپذیرفتم وگفتم که می خواهم درکنار آن ها باشم، در حالی که قلبم چیز دیگری می گفت و دلم پیش بچه ها بود. ساعتی از حرکتمان گذشته بودکه همگی احساس گرسنگی کردیم وکنار محل سرسبز و زیبایی نگه داشتیم. همگی در آن فضا و درمیان طبیعت سبز، درکنارهم ازصبحانه خيلی لذت بردیم. اشتهای من دو برابرشده بود و تا جايی که می توانستم خوردم. وقتی زن دایی درکنار چشمه ای در همان اطراف لیوان ها و ظرف های کثیف را می شست، ما وسایلمان را جمع کردیم و در ماشین گذاشتیم. هنگامی که آماده حرکت شدیم و من می خواستم سوار ماشین آقاجون شوم، دایی اجازه سوار شدن به من نداد وگفت که آن ها حرف های خصوصی دارند و من باید همراه سهراب و لیلا بروم. ابتدا امتناع کردم اما ماریا خيلی اصرار داشت که همراه آنها باشم. بنابراین قبول کردم و سوار ماشین آنها شدم.کیت جلو نشسته بود و من، لیلا و ماریا هم پشت سر آن ها بودیم. رفتار سهراب خوب و صمیمی بود و من هم تا حدودی دست از تظاهر برداشتم. او چیزهای جالب و بامزه ای از اتفاقاتی که برایش افتاده بود تعریف می کرد و همه ما را به خنده انداخته بود. من که آن حرف ها برایم تازگی داشت ازخنده دل درد گرفته بودم و اشک ازگوشه چشمانم جاری شده بود. وسط راه بودکه کیت از من خواست تا جايم را با او عوض کنم تا او کنار دوستانش بنشیند. جايم را با او عوض کردم و جلو رفتم. همگی خسته بودیم و دیگر حال خندیدن را هم نداشتیم. لحظه ای سر برگرداندم و دیدم که آن سه مانند بچه ها به خوابی شیرین فرو رفته اند و نمی دانم چه شد که خودم هم به خواب رفتم. وقتی چشم بازکردم هنوز در راه بودیم و بچه ها همچنان درخواب بودند. به سهراب که چهره اش خسته به نظرمی رسید گفتم
:
_
تو خسته شدی بگذار من رانندگی کنم. تو هم کمی می توانی استراحت کنی
.
نگاهی به من انداخت و چیزی نگفت. سکوت او مرا به ادامه صحبت واداشت
.
_
نکنه از رانندگی من می ترسی؟ ولی نگران نباش به خاطر خودم هم که شده قول میدم سالم برسونمتون. قبول؟
_
من خيلی هم خسته نیستم،اما تومطمئنی از پسش برمیای؟ این جاده خيلی پرپیچ و خمه ها؟
_
اوهوم، مطمئن باش. دفعه اولم که نیست این راه رو میام
.
_
باشه ، فقط با احتیاط برون
.
کنار جاده ماشین را نگه داشت ومن کنترل اتومبیل را به دست گرفتم. هنوز چند دقیقه ای بیشترنگذشته بودکه سهراب درکنارم به خوابی عمیق فرو رفت. قیافه اش هنوز هم معصومیت گذشته را داشت و احساس می کردم با همه کارهایش حتی بیشتر ازگذشته دوستش دارم و اگر رفتارش را بهترکند می توانم غرور جریحه دار شده ام را فراموش کنم و همان که قبل از آن بوده ام بشوم
.
ماشین آقاجون از ما عقب تر بود و چون به ویلا نزدیک می شدیم من آهسته حرکت می کردم که آنها به ما برسند. همان طور هم شد و آنها خودشان را به ما رساندند وحتی جلوتر ازما قرارگرفتندومن هم پشت سر آنها حرکت می کردم تا آنها راه ویلا را نشان دهند. هنوزکمی راه در پیش داشتیم که سهراب چشمانش را بازکرد وگفت
:
_
ببخش خسته ات کردم، این وظیفه من بود
.
_
نه من اصلا خسته نشدم، اون جوری حوصله ام سر می رفت. تو خوب خوابیدی
:
_
آره خيلی خوب. بچه ها هنوز بیدار نشدند؟
!
_
نه حتما خيلی خسته بودند
.
_
همین طوره، دیشب تا صبح داشتند حرف می زدند و اصلا نخوابیدند
.
_
تو هم نخوابیدی؟
_
چرا من خوابیدم ولی کم. چقدر دیگه مونده؟
_
نمی دونم، ولی فکر نمی کنم خيلی مونده باشه
.
_
می تونم يه سوال خصوصی ازت بپرسم؟
_
بپرس، سعی می کنم جواب بدم
.
_
چرا تا حالا ازدواج نکردی؟
_
يه جوری میگی تا حالا انگار من چند سالمه! نترس به این زودی نمی ترشم
.
_
جواب منو نمیدی؟
_
خب موقعیتش پیش نیومد. من هم می خواستم اول درسم رو تموم کنم
.
_
مادرت می گفت مهرداد خواستگارت بوده، چرا قبول نکردی؟ اون که پسر خيلی خوبیه؟
_
من هم نگفتم بده ؛ منتها من درموقعیتی نبودم که بخوام با او ازدواج کنم. اون می تونست با بهترازمن ازدواج کنه،کسی که واقعا دوستش داشته باشه. بعدش هم به خودت وعده نده من اول تو رو زن میدم بعدا خودم ازدواج می کنم
.
دوستان خوشحالم بهتون مژده بدم که بالاخره الهه ی عشق نصف شد! فقط نصفش مونده تا تموم شه
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه