زمان کنونی: 2024/06/29, 07:49 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/06/29, 07:49 AM



نظرسنجی: دوست دارین بقیه رمان روبدونین
بله
نه
[نمایش نتایج]
 
ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 11 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان الهه ی عشق

نویسنده پیام
افسون
I love n.10



ارسال‌ها: 402
تاریخ عضویت: Jan 2013
اعتبار: 236.0
ارسال: #1
zجدید رمان الهه ی عشق
دوستان سلام......................من مدتی پیش رمان الهه ی عشق رو ازاینترنت دانلود کردم وخوندمش وازش واقعا لذت بردم......گفتم هربار یه قسمتشو بذارم تاشما بخونینش ونیازی هم به دانلود نباشه اماترسیدم بعضیا بااین کارمخالفت کنن واسه همین یه قسمتشو میذارم اگه اکثریت موافق باشن ادامش میدم


قسمت اول

عشقدر آسمان رفیع آفرینش یک اعجاز لایتناهی و نیز تکرار نشدنی است!عشق همچون بهارانبا کوله باری از امید،طراوت و زیبایی سر میرسد و از پنجره دلت یواش و آرام سرکمیکشد و تو را با خود همراه میکند!

مدتها بود که در عمارت بزرگ ما صحبت از آمدن دایی یوسف وخانواده اش بود.مادر که سالها برادر خود را ندیده بود برای آمدن آنها لحظه شماریمیکرد و سعی داشت عمارت را هرچه زودتر برای ورود آنان آماده کند.او حتی بر نظارتبر کار خدمه ی خانه نیز اکتفا نمی نمود و پابه پای آنها کار میکرد.پدر هم با آنکهدو-سه بار بیشتر برادر زن خود را ندیده بود ولی اشتیاق زیادی برای آمدن آنها ازخود نشان میداد.در آن میان تنها من بودم که از آمدن آنها زیاد خوشحال بنظر نمیرسیدم.

در آن زمان من دختر بچه ی هشت ساله ی شیطونی بودم که به خاطرشیرین زبانی هایم،از محبوبیت خاصی در بین افراد فامیل برخورداربودم.وضعیت اجتماعیو شهرت خانواده ام،ثروت هنگفت پدربزرگ که به طور کامل به مادر رسیده بود،عمارتزیبایی که در آن بزرگ می شدم و همچنین تک فرزند بودنم،همه ی اینها به جای آنکه ازمن بچه ای لوس و نازک نارنجی- مثل بقیه ی بچه های فامیل بسازد- مرا به دختر کوچولویمغرور و سرسختی تبدیل کرده بود که شیطان هم نمی توانست از پس من بر بیاید.البتهغرورم نه به خاطر ثروت زیاد پدر و خانواده ام بود و نه به خاطر هیچ چیز مادیدیگر،بلکه به خاطر استقلال و آزادی زیادی بود که در آن سن کم داشتم.

وقتی دخترها و حتی پسر بچه های همسن خود را می دیدم که چگونهبه بزرگ ترهای خود وابسته بودند،در دل به آنها می خندیدم و نوعی احساس برتری نسبتبه آنها در من به وجود می آمد.من از کله ی صبح تا بوق شب توی باغ پرسه میزدم و مثلمیمون از درختها بالا میرفتم،ولی غرور کودکانه ام مانع از این می شد که بگذارم کسیمرا در حالی که داشتم برای بالا رفتن از یک درخت دست و پا میزدم یا در کمین یکقورباغه نشسته بودم ببیند.(البته به جز مش رجب باغبان،که همیشه ی خدا توی باغبود).آنها مدتها به دنبال من میگشتند و بالاخره هم من را هنگامی می یافتند که آرامو موقر با همان چانه همیشه بالا به طرفشان می رفتم.

در مورد دایی و خانواده اش چیز زیادی نمیدانستم.فقط شنیده بودماو در زمان جوانی،هنگامی که در حدود بیست و یک سال سن داشته به خاطر اخلاق بد پدربزرگم و اختلافاتی که با یکدیگر داشتند،خانه و خانواده را ترک می کند و به یکی ازشهرستان های اطراف همدان می رود،در آنجا مشغول به کار می شود و چند سال بعد با یکیاز دختر های همان حوالی به نام مریم ازدواج می کند.وقتی به پدر بزرگ خبر می رسد کهتنها پسرش- که با وجود تمام اختلافات به او امید بسته بود_ بعد از ترک منزلپدری،بدون اجازه او با یک دختر شهرستانی ازدواج کرده،یوسف را از ارث محروم می کندو دستور اکید می دهد تا زنده است دیگر حتی اسمی از یوسف نباید پیش او آوردهشود.وساطت اطرافیان هم هیچ اثری نداشته و دایی جان من حداقل تا زمانی که پدرش زندهبود اجازه ی ورود به خانه پدری را،حتی برای دیدن مادر و خواهر خود از دست می دهد.

آنطور که بعد ها فهمیدم،پدر بزرگ فرد مستبدی بوده و زندگی بااو برای افراد خانواده اش بسیار سخت بوده است،به طوری که مادر بزرگ به خاطرسختگیری های بیش از حد او و همچنین غم دوری پسرش،بعد از رفتن دایی یوسف،اسیر خاکمی شود و مادر بیچاره مرا با آن پدر بدخلق تنها می گذارد.

از دایی تصویر واضحی در ذهنم نبود.فقط چند بار عکسهای اورا،آنهم قبل از سن بیست سالگی اش دیده بودم.با این حال با تعریف هایی که مادرم ازاو کرده بود،بسیار دوستش داشتم و دلم می خواست ببینمش.زندایی را اصلانمیشناختم.تنها چیز هایی که از او می دانستم حرفهایی بود که مادرم بارها و بارهاآنها را تکرار کرده بود.او زن با سواد و با کمالاتی است و دایی او را خیلی دوستدارد.همچنین او و خانواده اش زمانی که دایی یوسف بی یار و یاور در شهری غریب تک وتنها بوده،به او خیلی کمک کرده بودند.با دختر دایی یوسف به نظر نمی رسید،مشکلیپیدا کنم.او از من کوچک تر بود و می توانستم به راحتی او را مطیع خود کنم.تنهامشکل من سهراب،پسر ارشد دایی بود که تقریبا سه سال از من بزرگتر بود.من عاشق حکومتکردن بودم و تجربه مرا به این نتیجه رسانده بود که نمی توانم پسرها را وادار کنمتا به زور به حرفهایم توجه و یا به دستورات من عمل کنند.مخصوصا اگر از خودم همبزرگتر بودند.علاوه بر اینها وقتی اقوام و آشنایان به خانه ی ما می آمدند،بچه هایآنها تمام مدت توی باغ و میان درختان مشغول بازی بودند و من مجبور میشدم تا رفتنآنها رفتار متین و دخترانه ی خود را کاملا حفظ کنم و از بازی با جانوران کوچک وزیبای باغمان و ولو شدن روی زمین محروم می شدم؛چون به قول مادرم این کارها مالپسرها بود.حال وجود یک پسر بچه در باغ یک مصیبت واقعی بود! او حتما می خواست تمامروز را در باغ بازی کند،پس من چی؟من که نمی توانستم جلوی چشم او یک میمون یا یکگربه باشم،و این مسئله باعث شده بود من از آمدن آنها به عمارتمان زیاد خوشحالنباشم.

دو روز به آمدن آنها مانده بود و تمام اهل خانه به تکاپوافتاده بودند.قرار بود فردای ورود آنها جشنی در منزل ما گرفته شود تا رسما ورود مجددیوسف ایرانمنش به اطلاع همه برسد.مادر که سر از پا نمی شناخت،مرتب از این طرف حیاطبه آن طرف می رفت و تمام تلاش خدمه را به خدمت گرفته بود تا به بهترین وجه ممکن،ازبرادر خود استقبال کند.

ننه زیور که از زمان کودکی مادر در این خانه مشغول به کاربود،چند برابر همیشه کار می کرد و لحظه ای آرام و قرار نداشت.آمدن دایی برای اومعنای دیگری داشت.ننه زیور به دایی یوسف شیر داده بود و در تمام دوران زندگیش شاهدرشد و شکوفایی او بود و او را مثل پسرش رضا،که همسن دایی بود دوست داشت.

در تمام مدتی که اهل خانه وقت سر جنباندن هم نداشتند،من مشغولبازی در باغ بودم و از آخرین فرصت باقی مانده،برای خداحافظی با جانوران باغماناستفاده می کردم،چون فکر می کردم بعد از آمدن بچه های دایی به آنجا دیگر نخواهمتوانست مثل گذشته میان گل و گیاه و درختان زیبای باغ شیطنت کنم.
[font=Times New Roman]


حالا این رمان روادامه بدم یانه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟البته خیلی رمان قشنگیه
2013/06/13 11:17 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 اعتبار داده شده توسط : mehrnaz(+2.0) ، Sanae(+2.0) ، samin99(+2.0)
*Serah*
:|



ارسال‌ها: 670
تاریخ عضویت: Jan 2013
اعتبار: 184.0
ارسال: #2
RE: رمان الهه ی عشق
ادامش بده فقط فونتش رو کوچیکتر کن لطفامطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
2013/06/13 03:34 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
افسون
I love n.10



ارسال‌ها: 402
تاریخ عضویت: Jan 2013
اعتبار: 236.0
ارسال: #3
RE: رمان الهه ی عشق
چشم سارا جان بخاطر گل روی ماه شما میکنم.................بقیه حق ندارن بقیشو بخونن چون نه نظر دادن نه تشکرکردن....................امیدوارم فونتش مناسب باشه


قسمت دوم






بالاخره روز موعود فرا رسید. مادر از صبح مشغول قدم زدن در طولاتاق بود و مرتبا اين جمله را تکرار می کرد: - چرا این قدر دیرکردن؟.ا... نکنهاتفاقی براشون افتاده باشه ؟بیچاره آقاجون هم سعی داشت با کلماتی ناشیانه، او رادلداری دهد. به جای آقاجونم من خسته شده بودم و دلم برای مادرم می سوخت. اضطراب ونگرانی مادر روی بقیه افراد خانه هم اثر گذاشته و باعث شده بود که ننه زیوروسایرکارگرهای خانه بی هدف از این طرف به آن طرف بروند.ساعت نزدیک یازده بودکه مشرجب - باغبان پیرمان- با نیرویی که نمی دانم یکدفعه از کجا آورده بود، با سر وصدای زیادي به طرف سرسرا دوید. و در حالی که نفس نفس ميزدگفت: _خانم جان... خانمجان... آقا اومدن... خانم جان... قبل از آنکه حرف مش رجب تمام شود، مادرم به طرفدر دویده بود. وقتن من به جلوی در رسیدم، اوس مجید - آشپزمان - سعی داشت گوسفندیراکه از قبل برای قربانی کردن آماده کرده بودیم سر بیرد. ننه زیور همان طور کهمنقل اسفند را مرتب دور سر دایی و خانواده اش می گرداند، باگوشه چادرش چشمان خودرا که از فرط احساسات مرطوب شده بود پاک مي کرد. مادر همچنان که مشغول بوسیدنبرادر زاده هایش بود، مرتب قر بان صدقه برادر و زن برادرش می رفت. آقاجون هم سعیداشت به نوبه خود ورود آنها را خوشامدگوید. اولین دیدار خود را با اوهرگز از یادنمی برم. وقتی در آن شلوغ پلوغی چشمم به سهراب افتاد، بی اختیار خنده ام گرفت.بیچاره خودش نمیدانست با آن قیافه مظلومی که به خودش گرفته بود و آن چهره متعجبیکه دیگران را می نگریست، در حالی که شیطنت از چشمان درشت و خوشرنگش می بارید، چقدرخنده دار شده بود. وقتی مادرم او را می بوسید، در حالی که سعی داشت خودش را عقببکشد، چشمان متعجبش را به او دوخته بود. با خودم فکر کردم: _طلفک الان پیش خودشمیگه «این عمه مهربان کجا بودکه یکدفعه پیداش شد؟.» از این فکر بیشتر به خندهافتادم. سهراب نخستین بار مرا در حالتی دیدکه داشتم به افکار بچگانه خودم میخندیدم. نمی دانم یکدفعه چه شدکه آن چهره مظلوم به صورت پسر بچه ای تبدیل شدکه بهنظر می رسید هر لحظه آماده جنگ بود. آن قیافه اخمالو به جای آنکه جلوی خنده مرابگیرد، به آن شدت بخشید! برای خودم هم جای تعجب بود. مگردرصورت آن پسراخمالوچهبودکه مرا آن طور به خنده انداخته بود؟ ناگهان متوجه شدم که تمام اطرافیانم ساکتشده ومتعجب به من که داشتم باصدای بلند می خندیدم، نگاه می کنند.همه جا را سکوت دربرگرفته بود و فقط صدای قهقهه من در فضا پیچیده بود. از نگاه های آنها به خود آمدمو ساکت شدم. با قطع شدن خنده من، سکوت لحظه ای آنها نیز در هم شکست و دوباره سر وصدا همه جا را در برگرفت. مادرکه انگار تازه متوجه من شده بود، به طرف من آمد و مرابا خودکناردایی یوسف برد و اشک ریزان گفت: _ یوسف جان این دختر من و تنها خواهرزاده تو یاسمنه،که ما یاسی صداش می کنیم... اسمشو بخاطر تو گذاشتم یاسمن... هنوزممثل قدیما عاشق گل یاسی؟ دایی که بغض راه گلویش را بسته بود، در حالی که سعی داشتاشکی راکه در چشمانش حلقه زده بود پنهان کند، به طرف من آمد. وقتی مرا در آغوشگرفت، لبانش با لبخند زیبایی ازهم گشوده شدکه هنوزهم آن لبخند شیرینش را به خاطردارم. با آنکه به طور جدی مخالف آن بودم که کسی مرا در بغلش بفشارد، اما در آنلحظه از بودن دربغل دایی یوسف احساس رضایت می کردم.وقتی ازآن سروصداها و هیاهویاولیه کاسته شد، وارد اتاق نشیمن شدیم. آن وقت بودکه فرصتی پیدا کردم تا چهرهاعضای جدید خانواده ام را بررسی کنم. دایی یوسف با آنکه سنی ازش گزشته بود، ولیهنوز هم جوان بود و به قول مادرم جذابیت خود را از دست نداده بود. زن دایی مریمچهره مهربان و دلنشینی داشت و در همان برخورد اول مرا به خودش علاقه مند کرد؟البته این درموردبقیه افرادخانه نیزصدق می کرد، بخصوص ننه زیور. لیلادخترکوچولویآرام وبامزه ای بودکه ساکت توی بغل مادرش نشسته بود. سهراب، قد بلند را از مادر وصورت زیبایش را از هر دوی آنها داشت. البته به استثنای چشمان درشت و عسلی رنگش کهنمی دانستم به چه کسی رفته بود. رویهم رفته بچه هایی قشنگ و دوست داشتنی بودند.دراین فکرها بودم که زن دایی مریم لبخند زنان از من خواست کنار انها بنشینم. وقتیکنار او می نشستم متوجه نگاه خصمانه سهراب شدم. این طور که معلوم بود، او هنوز همبه علتی که من نمی دانستم از دست من ناراحت بود. چند دقیقه از ورودمان گذشته بودکهزری - یکی ازگارگرها- با سينی شربت واردشد. بعد ازخوردن شربت ، مادر از من خواستتا اتاق لیلا را به او نشان دهم. آنها اسباب و اثاثیه شان را چند روز قبل فرستادهبودند و مادرکه چند تا ازاتاقها رابرای آنها آماده کرده بود،با سلیقه تماموسایلشان را چیده بود. من نیزمانند لیلا اولین باربود که اتاق او را بعد ازچیدهشدن وسایلشان می دیدم. یک کمد کوچک درکنج اتاق قرار گرفته بود و چندین ردیف عروسکهای بزرگ و کوچک روی آن چیده شده بود. پرده پنجره ها و روتختی اش از یک جنسبودندکه اشکال حیوانهای مختلف روی آن نقاشی شده بود. قالیچه ای که وسط اتاق پهنشده بود نقش یک خرس کوچولو با دامنی چیندار را درخودش داشت. اتاق او با آن رنگآمیزی های شاد وکودکانه به نظرم خيلی زیبا و راحت رسید. داشتم اتاق او را با مالخودم که به مراتب بزرگترازمال او بود مقایسه می کردم که یکدفعه لیلاجستی زد و بهطرف کمدش رفت. یکی ازعروسکهایش را از روی کمد برداشت و جلوی من گرفت؛ من هم بدونآنکه بخواهم آنرا گرفتم. بعد ازاینکه عروسک دیگری هم برای خودش برداشت، خيلی سریعروی تختش پرید و مشغول چیدن یک سری اسباب بازی های کوچک از قبیل قوری، سماور،استکان و... شد. بعد هم شرع به بازی با انها کرد.من همان طورعروسک به دست، ایستادهبودم و به او نگاه می کردم. انگار او متوجه نگاه خیره من بر روی خودش شد، چون سرشرا بلند کرد وگفت:_چرا همین جوری اونجا وایستادی؟... بیا بازی... من وسایلم روچیدم. -بازی کنیم ا... چی بازی؟ با تعجب نگاهی به من کرد و ادامه داد: - خب عروسکبازی دیگه...من میشم مامان ، تو هم بشو خاله... اسم دخترمن فرشته است... تو اسمدخترت رو چی می خوای بگذاری؟ پس منظور او این بود. به همین خاطر هم عروسکش را بهمن داده بود. می خواست با او بازی کنم. ولی من که تا اون موقع عروسک بازی نکردهبودم! من همیثسه عادت کرده بودم با حشراتي که از باع می گرفتم بازی کنم. اصلاعروسک بازی مال دخترکوچولوهای لوس بودو من دیگه بزرگ شده بودم.اما لیلابه من ثابتکرد اشتباه فکر می کردم. اون بازی نه مال بچه های کوچک بود و نه لوس. او آن قدرجالب و زیبا با عروسکهایش حرف می زد،گویی واقعا مادر آنها بود. حرکات او به قدریماهرانه بود که آدم خیال می کرد آنها جان در بدن دارند. نگاه کردن به بازی لیلامراهم به هوس اند اخت که بروم وبا او همبازی شوم. ابتدا برایم کمی سخت بود ولی ازآنجا كه هرچه بود من هم یک دختربودم،خیلی زود یادگرفتم که چگونه مئل او بازی کنم واز بازی هم لذت ببرم.کم کم به قدری شیفته این بازي جذاب شدم که حتی برای خوردننهار هم حاضر نشدم از اتاق خارج شوم و از زری خواستم غذایمان را به اتاق بیاورد تابه عروسک ها یا به اصطلاح دخترانمان هم غذا بدهيم. لیلاهم که همبازی جدیدی پیداکرده بود، به نحو احسن با من همکاری می کرد. آنروز من و لیلا آن قدر بازی کردیم کهاواخرشب ازخستگی بالاخره خوابمان برد. بزرگ ترهایمان هم تا نیمه های شب مشغول صحبتو درد دل هايي بودندکه سالها بر روی دلشان سنگینی می کرد. در آن میان تنها سهراببودکه گویی از بودن در جمع ما راضی نبود و هنوز جای خود را در میان خانواده جدیدشپیدا نکرده بود. باری؛ آنشب گذشت. صبح به خاطر سروصدایی که از محوطه باغ می آمدزود تر از همیشه از خواب بیدارشدم.خیلی خسته بودم ودلم می خواست بازهم بخوابم؟ ولیهیاهویی که در بیرون بر پا بود خواب را از چشمان خسته ام ربود. از پنجره اتاقم کهرو به باغ باز می شد بیرون را نگاه کردم. چندین دیگ بزرگ گوشه دیوار قرار داشت.اوس مجید مرتب دستوراتی صادر مي کرد و چندین نفر هم مشغول هم زدن محتویات درون دیگها بودند. قسمت جلویی باغ که فاصله بین درحیاط تا جلوی ساختمان عمارت را تشکیل میداد با لامپ های رنگارنگ ریسه بندی شده بود. چند نفر ازخانم ها سرگرم شستن میوه هادر آب حوض وصحبت با یکدیگربودند. دور تا دور حوض تخت های چوبی ای که با قالی هایزیبا و خوشونگ مفروش شده بودند قرار داشت. مدت ها بودکه جشنی در این خانه برپانشده بود و حالا که قرار بود آمدن دایی و خانواده اش بهانه برگزاری آن باشند،مادرو آقاجون می خواستند سنگ تمام بگذارند. آنها از یک گروه نوازنده و چندینخواننده خواسته بودندکه شب به اجرای برنامه بپردازند. آقاجون یک نظامی بود و حتیاز چند نفراز امرا هم دعوت کرده بود؟ مخصوصا برای آنکه دایی یوسف قرار بود در یکسفارتخانه مشغول به کارشود. بابه یادآور دن لیلا و زن دایی، امیدی دردلم زنده شدوچیزی مثل احساس شوق وخوشحالی دردلم تکان خورد. سریع از تخت پایین آمدم و به سمتپنج دری رفتم. معمولا بساط صبحانه را انجا پهن می کردند، اما آنجا جز عده ای کارگرکس دیگری نبود. داشتم به سمت ورودی باغ می رفتم که ننه زیور را دیدم و اوبه من گفتکه آن ها در مهمانخانه هستند. درست بود، چرا به فکرخودم نرسیده بود؟ آنها اولینروز بودکه در این خانه اقامت می کردند. بنابراین زیاد هم تعجب نداشت که مادرخواسته بود به این وسیله حسن نیت خود را به آنها نشان بدهد. از او پرسیدم چه کسانیدرمهمانخانه هستند. _آقا یوسف که با پدرتون رفتن بیرون... خانم جان هم مشغول سرکشیبه اتاق ها هستند... فکرکنم فقط مریم خانم ودایی زاده هاتون اونجا باشن ... البتهمریم خانم خواستن به مادر تون کمک کنن ولی خانم جان اجازه ندادن ایشون دست به سیاهو سفید بزنن... . با یک تشکر از آنجا دور شدم، چون اگرمی ایستادم او می خواست تافردا صبح، خانم جان، خانم جان کند. آخر او عادت کرده بود، اززمان کودکی مادرم، بهاو خانم جان می گفت. تصمیم گرفتم لباسم را عوض کنم و با ظاهر برازنده ای به نزدآنها بروم. بعد از تعویض لباس، و شانه زدن به موهایم، در زدم و وارد اتاق شدم. زندایی با دیدن من لبخند مهربانی زد وگفت: _بیا بشین عزیزم، الان برات چايی می ریزم.گوشه ای ازسفره را انتخاب کردم و نشستم. لیلا هم سریع جایش را تغییر داد و کنارهمن نشست.از اخم های سهراب دیگرخبری نبود،ولی هنوزهم همانقدرساکت و درهم بود. آنهاصبحانه شان را زود تر تمام کردند وکنار رفتند. من هم داشتم بلند می شدم که مادرموارد شد و به زن دایی گفت: _ مریم جون شنیدم سلیقه خيلی خوبی داری؛ می تونی بیای وبرای تزیین سرسرا کمکم کنی؟ می خوام دکوراسیون اونجا با بقیه اتاقها فرق داشتهباشه. زن دایی مریم باگفتن « باکمال میل » ازجابلندشد.مادر درحین رفتن به ما توصیهکرد:_شماهام تو اتاقهاتون یک جوری سرتونو گرم کنین، نمی خوام توی دست و پای بقیهباشین. با شنیدن این حرف قیافه بچه ها توی هم رفت. خواستم چیزی بگویم که سهرابگفت: _کاشکی لااقل يه کتاب داشتم... اون وقت این قدر حوصله ام سر نمی رفت. تا اسمکتاب آورد یاد کتابخانه پدربزرگ افتادم. با شادی دست لیلا را گرفتم و به اصرارازسهراب خواستم تا دنبالم به طبقه بالابیاید.کتابخانه اتاق بزرگی بود که دور تادور آنرا قفسه هایی با چوب گردوی اعلاء فرا گرفته بود. چندین مبل راحتی در گوشه وکنارآن قرارداشت. بامیز تحریری که به نظرم بیشترشبیه یک کشتی بود تا میز. وقتیپدربزرگم را با آن لباس نظامی و سردوشی هایش بر روی آن صندلی سلطنتی تصور می کردم،وحشت بدنم را فرا می گرفت و خوشحال می شدم که در زمان حیاتش کوچک تراز آن بودم کهخاطراتی از او به یاد داشته باشم. می دانستم که نمی بایست بدون اجازه به آنجا میرفتیم اما خودم را با این فکر قانع می کردم که: « پدربزرگ که برای پسر و نوه هایپسریش هیچی نگذاشته، پس لااقل این کتابخانه می تونه به سهراب یا دایی برسه، درنتیجه بودن ما در اینجا نمی تونه اشکالی داشته باشه! ».
قسمت سوم
درآن قفسه ها همه جور کتابی پیدا می شد. دهان بچه ها ازحیرت بازمانده بود. حاضر بودمسرکلکسیون حشراتم شرط ببندم که آنهاتا آن موقع چنان جايی با آن همه کتاب ندیده بودند. سهراب یکی پس از دیگری به سراغقفسه ها می رفت تا بالاخره کتابی راکه می خواست پیدا کرد. البته نصف آن کتاب هازبان اصلی و بیشتر فرانسوی بود. فکر می کنم پدربزرگم زبان فرانسه را خوب بلد بود؛اما هیچ وقت در این مورد از مادرم یا دایی یوسف سؤال نکردم. به سهراب پیشنهاد کردمکه اگر می خواهد، می تواند همان جا بماند و درسکوت کتابش را بخواند. لبخندی حاکیاز رضایت بر لبانش نقش بست و با خوشحالی پذیرفت. اولین بار بودکه خنده او را میدیدم. با خودم گفتم «چه عجب». لیلا راکه مشغول کلنجار رفتن با جوهر خشک کن روی میزبودصدا کردم وباهم از آنجا خارج شدیم. تاظهرهرطور بودخودمان را سرگرم کردیم و ازاتاقمان خارج نشدیم، ولی دیگر حتی حوصله خاله بازی هم نداشتیم. ظهرسهراب به سرعتنهارش را تمام کردو به کتابخانه بازگشت. ما هم بعد از خوردن غذایمان برای خواب بعداز ظهر به اتاق من رفتیم. لیلا اصرار داشت در اتاق من بماند، بنابراین هر دو رویتخت من خوابیدیم. او زود خوابش برد ولی من اصلا خوابم نمی آمد. بلند شدم و بهکتابخانه رفتم. سهراب آن قدر غرق مطالعه بود که حتی متوجه ورود من نشد. روبرویش نشستمتا با او در مورد کتابی که می خواند صحبت کنم؛ خيلی دلم می خواست بدانم در آن کتابچه نوشته بودکه او را آن قدر غرق خود کرده بود. با شنیدن صدایم سرش را از روی کتاببلند کرد. تا آمدم حرفی بزنم، اخم هایش را در هم کشید و با غضب نگاهم کرد. از حالتچهره اش کاملا پیدا بودکه از بودن من در آنجا راضی نیست. خيلی جدی پرسید:

_کاری داشتی؟!

با لحنی که او این سؤال را پرسیده بود من پاسخی جز«نه» نداشتم.

_ پس بهتره بری بیرون و بگذاری من کتابم رو بخونم!

در را بهم کو بیدم و با عصبانیت بیرون رفتم. همان طور که به اتاقم برمی گشتم زیرلب غرغرمی کردم:

_ پسره خودخواه !... فکرميکنه کیه که این قدر خودش رو برای من مي گیره؟... حالاخوبه که اینجا خونه ماست، وگرنه با دستهای خودش بیرونم می کرد.

به اتاقم که برگشتم، پشت میز تحریرم نشستم و شرع به کشیدن نقاشي کردم. تصویرپسراخمو وبداخلاقی راکشیدم که یك کتاب در دستش بود و زیر آن با مداد قرمزی درشت وبدرنگ نوشتم «سهراب». نقاشي من آن قدرهم بد نبود ولی سهراب را خيلی زشت کشیدهبودم، طوری که اصلا با چهره واقعی او قابل مقایسه نبود. خواستم به دیوار بزنم اماترسیدم کسی ببیند، بنابراین آنرا تا کردم و درکشوی میزم گذاشتم. بعد هم به تختمرقتم و به هر زحمتی بود خودم را مجبورکردم که بخوابم. تازه خوابم برده بودکه مادرمصدایمان کرد وگفت باید همراه ننه زیور به حمام برویم. در آن زمان بیشتر خانه هاحمام نداشتندومردم برای شستشو به گرمابه های بیرون می رفتند. ولی خوشبختانه خانهما بدلیل وسعت زیادش حمام داشت وما مجبورنبودیم بقچه به زیر بغل بزنیم و به حمامهای عمومی برویم. بعداز یک حمام خوب ، حسابی سرحال آمدم و دلخوریم از سهراب راتقریبا فراموش کردم. لباس زیبایی پوشیدم و بعد از اینکه ننه زیور موهایم را ازدوطرف بافت و روبانی هم رنگ لباسم به انها زد، همراه لیلا نزد مهمان ها رفتیم.خانواده دایی به میهمان ها معرفی شدند و همه به آنها خوش آمدگفتند. من طبق معمولبا شیرین زبانی هایم اطرافیانم را به تحسنین واداشته بودم، به خصوص آن موقع کهزییاتراز همیشه نیزبه نظر می رسیدم. معمولا بعد از هر میهمانی، بساط اسفند ننهزیور به راه بود. وقتی می خواست آن را دور سرم بچرخاند از خنده ریسه می رفتم و باشیطنت پیرزن بیچاره را مجبور می کردم برای گرداندن دانه های اسفند دنبالم بدود. ازداخل باغ صدای موزیک می آمد. بیرون که رفتم لحظه ای مات و مبهوت ماندم؛ حیاط و باغمملو از میهمانان شده بود. با لیلا گوشه خلوتی را پیداکردیم و با صدای ویلون ودنبک شروع به رقصیدن و پایکوبی کردیم. مدتی ازحضورما در آنجا نگذشته بودکه ناگهاناز طرف تاریک تر باغ صدايي شنیدم. سر وصداها هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد. تصمیمگرفتم بروم وببینم در ته باغ چه خبر است. لیلاس ترسید اما من نه؛ من آنجا را مثلکف دستم می شناختم. بعد ازکمی گشتن به محلی که صداها از آنجا می آمد رسیدیم. چندتا پسر بچه بودند. دعوا نمی کردند اما رفتارشان به نظر دوستانه هم نمی رسید. پشتدرختی مخفي شده بوديم تا ازکارشان سر در آوریم که یکدفعه صدای سهراب را شنیدم.درست بود، اشتباه نمی کردم ، صدای خودش بود،ولی آنجا تاریک تر از آن بودکه چهره اشرا بتوانم تشخیص دهم. نزدیک تر رفتم تا بهتر بتوانم حرفهايشان را بشنوم. آنهاداشتند سهراب را دست می انداختند و مسخره اش می کردند. آنها فهمیده بودند که اوتازه از شهرستان آمده و همان را بهانه ای کرده بودند برای اذیت کردن او؛ سعیداشتند با تحقيرکردنش، برتری نداشته خود را به رخش بکشند.گستاخی آ نها به قدریزیاد شده بودکه به دایی یوسف هم توهین مي کردند. این یکی را دیگر نمی توانستم تحلکنم.جلو رفتم و با عصبانیت گفتم:

_شماها حق ندارین به دایی من توهین کنید، اون از باباهای شما خيلی بهتره. شماهاخيلی بی تربیتین.
یکی از آنها که نوه خاله پدرم بود و بظاهر مؤدب تر،گفت:

- یاسی بهتره تو خودت رو قاطی نکنی، ما پسریم و خودمون از پس هم بر میائیم ، تودرست نیست اینجا باشی، برو و به کسی هم چیزی نگو، آفرین دختر خوب ، برو!
با سماجت گفتم :

_من هيچ جا نمیرم.چند نفر به يه نفر؟! اون پسر دایی منه، بهتره شماها از اینجاگمشید و برید.
یکی از آنها که درست نمی شناختمش جلو آمد و مرا محکم هل داد.من که اصلا فکرش را همنمی کردم که آنها چنین کاري بکنند، بدجوری زمین خوردم. با این کار آنها غیرت سهرابگل کرد و دعوا شروع شد. با اینکه بدنم خیلی درد گرفته بود ولی سریع از زمین بلندشدم؛ چون می دا نستم که او به تنهایی زورش به آنها نمی رسد. البته من هم کمکچندانی نمی تو انستم به او بکنم، ولی در هر حال بودنم بهتر از نبودنم بود. در آنگیر و دار یکی از انها كه اسمش مجید بود، سنگی برداشت و آنرا محکم به سرسهرابکوبید. قبل از آنکه بفهمم چه شده ، سهراب روی زمین افتاده و سرش غرق خون شده بود.آن نامردها بازهم دست بردارنبودند وهمچنان با لگد اورامی زدند.گریه ها والتماس هایمن هم فایده ای نداشت.با درماندگی نگاهی به اطرافم کردم و اوج ناامیدی تکه آجری رادیدم که کمی آن طرف تر روی زمین افتاده بود. خم شدم و آنرا برداشتم می دانستم کهجرات پرتاب آنرا ندارم ولی آنها که این را نمی داستند! بنابراین به طرفشان دویدم وحالت پرتاب آجر را به خودم گرفتم. نقشه ام گرفت و انها با دیدن آجری که دردستداشتم، فرار را برقرار ترجیح دادندو پا به فرارگذاشتند.وقتی بالای سرسهراببرگشتم،سروصورتش غرق خون بود. لیلاکه تمام مدت شاهد آن ماجرا بود، بالای سربرادربیهوششایستاده بود واز ترس مثل بید می لرزید؛ او آن قدر وحشت کرده بودکه حتی نمی توانستگریه کند. حال خودم هم دست کمی ازلیلا نداشت ومانده بودم چه کارکنم. اگر مادرم یابقیه می فهمیدند، بی شک میهمانی به هم می خورد و این برای خانواده ام خيلی بد میشد. به یاد فریبا دختر مش رجب افتادم. او در مطب دکترناصرالحکما کارمی کرد و باتوجه به این که اغلب باند پیچی ها را او انجام می داد، می توانست کمک خوبی باشد.دوان دوان به سمت در اصلی باغ که خانه آنها نزدیک آن بود رفتم.خوشبختانه او درخانه و بیدار بود. بیچاره اگر هم می خواست بخوابد با ان سروصدایی که در عمارت وباغ برپا بود نمی توانست بخوابد.بدون هیچ توضیحی دست اور اگرفتم و با خود کنارسهراب بردمش. او با دیدن سهراب در آن وضعیت رنگ از رخسارش پرید ولی خيلی زودخود راجمع وجورکرد. به هربدبختی ای بود بهش فهماندم که درآن موقعیت کسی نبایدچیزیبفهمد.فریبا سهراب را دربغلش گرفت و پنهانی از پشت ساختمان به کتابخانه رفتیم.آنجا ازهرجای دیگری بهتربود؛ هم سروصدا کمتربود و هم کسی انجا نمی آمد. وقتی اوراروی مبل راحتی گذاشت،گفت:

_تا من میرم باند و وسایلمو بیارم، توهم برو ازمطبخ یک ظرف آب گرم و یک لیوان آبقند بیار. طبق خواسته او باید به مطبخ می رفتم. اما اون طوری نمی شد. ظاهرم خیلیبهم ریخته و شک برانگیز بود. بنابراین اول دستی به موها و لباسم کشیدم، بعد طوریکه زیاد جلب توجه نکنم به آنجا رفتم. چیزهایی که فریبا گفته بود ورداشتم و بهکتابخانه برگشتم.کمی بعد از برگشتن من، فریبا هم آمد. با دستمال تمیز و آب گرممشغول پاک کردن خون هایی شدکه روی صورت سهراب خشک شده بودند. از من هم خواست تا آبقند را به لیلا که حسابی ترسیده بود بدهم. اوکمی بعد ازخوردن آن بغضش ترکيد و زدزیر گریه. حال دیگر نمی تو انستم او را ساکت کنم. بغلش کردم و سعی کردم با بوسه ایآرامش کنم! طفلک بدجوری توی بغلم می لرزید. عاقبت هم آن قدر گریه کرد که در آغوشمخوابش برد. ازفریبا که درحال باند پیچی کردن سرسهراب بود پرسیدم:

_خوب میشه؟

درحالی که سعی می کرد خستگیش را پنهان کند،گفت:

_ آره عزیزم، معلومه که خوب میشه ، پسر داییت فقط سرش شکسته که اونم انشاا لله زودخوب میشه.

- پس چرا هنوز بیهوشه،.چرا به هوش نمیاد؟!

_برای اینکه اون اصلا بیهوش نیست... اون فقط خوابیده... اگر سروصدا نکنی تا صبحهمین جور آروم می خوابه.. من فعلا میرم... اگه لازم شد حتما بیا وصدام کن... در ضنامشب باید به پدر و مادرش بگی... مواظب باش طوری نگی که هول کنن


[font=Times New Roman]
2013/06/14 06:49 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 اعتبار داده شده توسط : mehrnaz(+2.0)
mahya ozora
.:Panda:.



ارسال‌ها: 996
تاریخ عضویت: May 2013
اعتبار: 673.0
ارسال: #4
RE: رمان الهه ی عشق
اخي من عاشق اين رمان بودم!!!!!مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
دوبار تاحالا خوندمش.....
خيلي غم انگيزناكه.....مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
2013/06/14 06:54 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
KÅGÂMÎ ♥
اخراج شده



ارسال‌ها: 1,481
تاریخ عضویت: Mar 2013
ارسال: #5
RE: رمان الهه ی عشق
ممنون من یکمشو خوندم باحال بود ولی نمیتونم همشو بخونم چون که چشمام درد میگیره
به هر حال ببخشیدمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
2013/06/14 06:55 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
افسون
I love n.10



ارسال‌ها: 402
تاریخ عضویت: Jan 2013
اعتبار: 236.0
ارسال: #6
RE: رمان الهه ی عشق
بقیشو براتون میذارم
2013/06/15 11:41 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
*Serah*
:|



ارسال‌ها: 670
تاریخ عضویت: Jan 2013
اعتبار: 184.0
ارسال: #7
RE: رمان الهه ی عشق
ممنونم خیلی قشنگ بود مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
2013/06/15 02:32 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
mehrnaz
**ariel***angel**



ارسال‌ها: 383
تاریخ عضویت: Jun 2013
اعتبار: 313.0
ارسال: #8
RE: رمان الهه ی عشق
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهخیلی قشنگ بود.دوست دارم تا آخر بخونمش پس لطفا باقیش هم بذار...
2013/06/16 01:12 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
افسون
I love n.10



ارسال‌ها: 402
تاریخ عضویت: Jan 2013
اعتبار: 236.0
ارسال: #9
RE: رمان الهه ی عشق
قسمت چهارم





ازاو تشکر کردم و تا در پشتی همراهش رفتم. خودم را به اومدیون می دانستم ، چون اگراو نبود واقعا نمی دانستم چه کاری باید بکنم.از دست آن بچه های لوس هم خيلی عصبانیبودم! می دانستم چه کار شان کنم. آنها کهنمی توانستند ازدست من فرارکنند. یکی یکی شان را گیر می آوردم و حسا بشان را کفدستشان می گذاشتم. تا پایان آن شب لعنتی مجبور شدم هر چند دقیقه یکبار پایین برومو خودم را نشان بدهم و اگر احیانا کسی سراغ لیلا و سهراب را می گرفت باید بهانه ایمی آوردم که کسی دنبالشان نگردد. شب از نیمه گذشته بود و حسابی خسته شده بودم ،ولی نمیتوانستم بخوابم. باید بیدار می ماندم و ازسهراب مواظبت می کردم تا اگر خداینکرده حالش بدشد. فریبا را خبر کنم. آن میهمانی هم که تمام شدنی نبود.خیلی ها رفتهبودند اما هنوز هم عده زیادی باقی مانده بودند که انگار خیال رفتن نداشتند. تشنهام شده بود. وقتی برای خوردن آب پایین رفتم زن دایی را دیدم. اوکه مشخص بود مدتیاست که دارد دنبال فرزندانش می گردد، مرا صدا زد وسراغ آنهاراگرفت.به اوگفتم که بهخاطر سرو صدا درکتابخانه خوابیده اند. ولی او قانع نشد و خواست که بیاید به انهاسری بزند. هر چه کردم نتوانستم او را منصرف کنم؛ ازطرفی زیاد هم نمی توانستماصرارکنم. داشتم از اضطراب می مردم ! راستي راستی داشت با من می آمد. جلویدرکتابخانه چشمانم را از ترس بستم. دیدن عکس العمل او وقتی قیافه پسرش را می دیدزیاد هم برام خوش آيند نبود. داشتم از ترس پس می افتادم. خوشبختانه خدا با ما یاربود و او فقط از لای درنگاهی با آنها اند اخت و با دیدن سهراب و لیلا که به نظر میرسید آرام به خواب رفته بودند، به طبقه پاپین برگشت. وقتی کنار سهراب برگشتم. اوبیدار بود اما به علت خونی که از سرش رفته بود رنگ به صورت نداشت. زیر چشمانش گودرفته و خيلی ضعیف شده بود. او باید تقویت می شد _این را فریبا گفت بود _ شام همنخورده بود. آ ب پرتغالی از پا پین بر ایش بردم وکمکش کردم تا نیم خیز شود و آن رابخورد. وقتی دوباره درازکشید با تمام ضعفی که داشت لبخندی زد وگفت:

_ازت خيلی ممونم... تو به خاطر من خودت رو به خطر انداختی... ممکن بود اون سنگ بهتو بخوره.

_ نه، تقصیر من بود... اگرمن دخالت نمی کردم تو این جوری نمی شدی.

_ ولي تو بخاطر دفاع از من اومدی... نباید خودت رو سرزنش کنی... راستی دستتچطوره؟... وقتی افتادی زمین، دستت بدجوری به سنگ خورد.

_دستم ؟!

آستینم را کمی بالا زدم. درست بود؛ آرنجم کمی زخم شده بود. پوستش رفته بود ومقداری خون خشک شده هم به آن چسبیده بود. با این وجود دردی احساس نمی کردم.

_ باووت ميشه من اصلا متوجه نشدم... این قدر ترسیده بودم و هول کرده بودم که دردیاحساس نکردم.
چهره اش کمی درهم رفت و برسید:

_ اونا کی بودند؟

_چند تا بچه لوس و بی تربیت که فقط ادعا دارند. اون ها همه شون بچه های یک مشتشازده و خان و فلانُ الملکن... اگه به خاطر آقاجونم نبود امشب روکوفتشون می کردم.کاری می کردم که دیگه از چند متري این خونه رد نشن اما حیف که نمی شد، چون بهمخوردن مهمونی امشب برای آقاجون و دایی خيلی بد می شد.

_عوضش براي خودمون گرون تموم میشه! پدرم اگه بفهمه خيلی ناراحت میشه. اون بدش میادمن با کسی دعوا کنم، حتما خيلی عصبانی میشه.

_ولی این که تقصیر تو نبود، اونها اول شروع کردن.

_برای پدرم فرقی نمی کنه! حرف اون اینه که ادم نباید اصلا دعوا کنه، حتی اگه مجبوربشه!
از دست دایی خيلی عصبانی شده بودم. مثل اینکه به خاطر نداشت برای چه از خانه بدریشرفته بود. شاید هم نمی خواست سهراب به سرنوشت او دچار شود. فکری كردم وگفتم:

_خب پس به نفع همه است که کسی نفهمه تو، توی دعوا این جوری شدی...
میتونیم بگیم که خوردی زمین و سرت شکسته!

_اونوقت اگه بکن چرا این مدت پنهان کردید و همون اول نگفتین چی؟

_می توتیم بگیم که ترسیدیم دعوا مون کنین يا ناراحت بشین.

_ لیلا چی؟... اون همه چیز رو دیده و به مادرم میگه. تازه اون بچه ها چی؟...
یعنی همین جوری ازشون بگذریم؟

_نگران لیلا نباش... اون حرف من وگوش می کنه... حساب اون بچه هاهم بعدا می رسیم...فعلا من میرم پایین... فکرمی کنم دیگه مهمانها رفته باشند.

_فقط يه جوری بگوکه باورشون بشه.
همراه با لبخندی که نشانه اعتماد به نفسم بود ازکتابخانه بیرون رفتم. همان طورکهحدس می زدم همه میهمان ها رفته بودند. مستخدمین که تا دیر وقت مشغول پذیرایی ازآنها بودند، تازه داشتند به ریخت و پاش های آنان سر و سامان می دادند. آقاجون ومادر، همچنین دایی و زن دایی مریم هرکدام از خستگی گوشه ای نشسته بودند و همگیخوشحال و راضی به نظر می رسیدند. مادرم در حالی که از خوشی زیاد چهره اش گلگون شدهبود،گفت:

-واقعا مهمونی آبرومندی بود. این اولین بار بودکه احساس می کردم به همه مهمونهاواقعا داره خوش می گذره.

آقاجون که حسابی شنگول بود و معلوم بودکه به او هم خيلی خوش گذشته، خنده کنان گفت:

_شاید این جوری فکرمی کردی ، چون به خودت واقعا داشته خوش می گذشته. با این حرفآقاجونم همه زدند زیر خنده. مطمئنم اگر هر وقت دیگری بود، مادرم از آن شوخی آقاجوندر جمع ناراحت می شد. اما در آن لحظه خودش هم همراه بقیه به خنده افتاد. ازشادیجمع استفاده کردم و وارد سرسرا شدم. آقاجون با دیدن من ادامه داد:

_چه عجب ما این دخمله رو دیدیم!... معلوم نیست این شیطون، ازسرشب تا حالا کجا غیبشزده بود.

دایی که انگار تازه به یاد غیبت بچه هایش افتاده بود در تایید آقاجون گفت:

_ آره راستی از لیلا و سهراب هم خبری نیست !

مجال صحبت کردن به زن دایی ندادم و سریع گفتم:

_لیلا که توکتابخونه خوابیده... اووم...

_سهراب چی؟... اون کجاست؟

_سهراب هم توکتابخونه خوابیده... ولی يه موضوعی هست که شما باید بدونید...سهراب... .

مادرم با نگرانی پرسید:

_سهراب چی؟ نکنه چیزیش شده؟

با این حرف مادرم چهره های نگران آنها به من دوخته شد. با عجله گفتم:
_نه... نه... اون چیزیش نیست... فقط موقعی که داشتیم تو باغ بازی می کردیم افتادزمین و سنگ خورد به سرش و يه خورده خون اومد... همین!

آقاجون که مسئله به نظرش زیاد جدی نیامده بود، برای اینکه شادی را دوباره به جمعبرگرداند، خنده کنان گفت:

_راستشو بگو ببینم، سنگ خورد به سرش یا سر اون خورده به سنگ؟

من اولین نفر بودم که خدیدم و با خنده خودم، بقیه را هم مجبور به خندیدن کردم. درحالی که بلند بلند می خندیدم در دل خدا را شکر کردم فعلا به خیر گذشته، چون مطمئنبودم که اگر می آمدند و چهره رنگ پریده و چشمان به گود نشسته سهراب را میدیدند،دیگر به راحتی از مسئله نمی گذشتد و سین جیم ها شرع می شمد. بنابر این گفتم:

_سهراب تازه خوابش برده... بهتره الان بیدارش نکید و فردا برای دیدنش بیا یید.

آقاجون که با تکان دادن سرحرف مرا تصدیق می کرد،گفت:

_حق با یاسیه... الان بچه خسته است، بهتره بگذاریم استراحت کنه.

من که خیالم راحت شده بود آنها آن شب به دیدن او نمی آیند از سرسرا بیرون آمدم.

هنوز خيلی از آنها دور نشده بودم که صدای دایی را شنیدم:

_اسدالهت خان بهتون تبریک میگم... دخترخیلی فهمیده ای دارین... من که به داشتنهمچین خواهر زاده ای افتخار می کنم... خدا کنه لیلا هم رفتار سنجیده و متانت اونرو یاد بگیره.

_حق با شما ست... بعضی وقتها فراموش می کنم که یاسی فقط هشت سا لشه. از پله ها کهبالا می رفتم لبخندی برکنج لبم جای گرفت. همیشه وقتی در انجام کاری كه می خواستمانجام دهم موفق می شدم،گوشه لب هايم با لبخندی مرموز بالا می رفت. هنگامی که واردکتابخانه شدم سهراب بی صبرامه انتظارم را می کشید. وقتی حرفهایی را که بینمان رد وبدل شده بود براش تعرف کردم، باورش نمی شد که به آن راحتی همه چیز درست شده بود.ذوق زده گفت:

_ افرین یاسمن... تو دختر زرنگی هستی، باورم نمی شدکه موفق بشی.

از آنجا كه نمی خواستم خوشحالی خود را از تعريف او بروز بدهم، برای آنکه حرف راعوض کنم گفتم:

_حالا با ید به فکر روبراه کردن تو باشيم!

_منظورت چیه؟!

_رنگت که خيلی پریده، زیرچشمهات هم که به کبودی می زنه. اگرمادرت تو رو این جوریببینه مکافات داریم، باید تا فردا حداقل رنگ و روت سرجاش بیاد.

_اگه می خوای حالم بهتربشه، اول باید يه چیزی بدی بخورم. دارم ازگرسنگی دل درد ميگیرم.

_ باشه. خودم هم خيلی گرسنه ام. تانیم ساعت دیگه همه می خوا بن، اونوقت می تونیم بریم هر چی خواستیم بخوریم. مطمئنمآن قدر غذا از شام امشب اضافه اومده که میشه با اونها یکبار دیگه مهمونی داد!
[font=Times New Roman]
2013/06/16 07:43 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 اعتبار داده شده توسط : mehrnaz(+2.0)
افسون
I love n.10



ارسال‌ها: 402
تاریخ عضویت: Jan 2013
اعتبار: 236.0
ارسال: #10
RE: رمان الهه ی عشق
ببخشید یه مدت نبودم................بقیه ی استان


قسمت پنجم






همانموقع صدای پايی را شنیدیم که به کتابخانه نزدیک می شد.هردوخودمان را به خواب زدیم. در با صدايي بر روی پاشنه چرخید ودایی و زن دایی وارد شدند. نفسم به شماره افتاده بود و این جمله مرتب در ذهنمتکرار می شد:

«اونها که قرار بود اینجا نیان». بعد ازلحظه ای که برای من همچون سالی گذشت، صدایدایی را شنیدم که خطاب به همسرش می گفت:

_خانم بیا بریم، مي بینی که همه شون خوابند.

زن دایی هم باگفتن «آره بهتره بریم» همراه شوهرش از اتاق خارج شد. مدتی دیگرصبرکرده تا کاملا از آنجا دورشوند و بعد نفس راحتی کشیدم. بیچاره سهراب بخاطر آنکهمادرش باند پیچی سرش را نبیند، بازویش را بصورت حائل روی سرش گذاشته بود و وقتیآنرا از روي زخمش برمی داشت آهی از درد کشید.

علاوه بردست او تاریکی اتاق هم مزید بر علت شده بود تا زن دایی نتواندچیزی را کهباید می دید، ببیند. حدود سی، چهل دقیقه بعد به سهراب کمک کردم تا بلند شود وهمراه هم ، آهسته به مطبخ رفتیم. خانه طوری در تاریکی وسکوت فرو رفته بودکه گوییساکنان آن سالهاست که در خوابند و مرا به یاد شاهزاده هایی می اند اخت که سالهادرقلعه اي به خواب می رفتند تا روزی سواری با اسب سفیدش از راه برسد وطلسم آن قلعهرا بشکند. نور چراغ می توانست جلب توجه کند بنابراین شمعی روشن کردم تا در آنتاریکی حداقل جلویمان را ببینیم. وارد مطبخ که شدیم،شالم را از روی شانه هایمبرداشتم وگوشه مناسبی را انتخاب کردم؛ آن را دولا کردم و در آنجا پهن کردم تاسهراب که توان ایستادن نداشت روی آن بنشیند.

خوشبختا نه غذاها هنوز خيلی سرد نشده بودند و نیازی به گرم کردن نداشتند. هر چندکهاگر هم این جور نبود؛ من نمی تو انستم با آن اجاق بزرگ کارکنم و مجبور می شدیمغذای سرد بخوریم. به سهراب که دیگر رفتارش با من خيلی تفییرکرده بودگفتم:

_بیا من و تو هم برای خودمون يه جشن کوچولو بگیریم. چهره منتظر او مرا وادار بهادامه صحبت کرد، پس گفتم:

_ببین اینجا همه چیز هست... از این پشت مطبخ به تالار اصلی راه داره. منتها غیر ازاوس مجید و ما،کسی نمی دونه، تو هم نباید به کسی چیزی بگي. اونجا يه میز بزرگ هستکه روش چند تا جا شمعیه. چون اون تالار توی قسمت عقبی ساختمونه اگه شمع ها رو روشنکنیم کسی ازتوی ساختمون نورا اونارو نمی بینه.می دونی ، ما از اون تاالارخیلی کم واون هم فقط برای مهمونی هاي خیلی رسمی استفاده می کنیم. بنابراین اصلا کسی به اونقسمت عمارت نمی یاد. اگرهم بخواد بیاد دراصلی قفله. ما راحت می تونیم هر چیزی روکهلازم داریم از این پشت به اونجا ببریم. حالا فكرت چيه؟

_فکربدی نیست، ولی شاید کسی بفهمه، اونوقت خيلی بد میشه که بی اجازه رفتیم اونجا.

_ نترس کسی نمی فهمه، هر جی باشه از اینجا بهتره، اگر اینجا بمونیم حتما کسی متوجهمیشه.

_باشه قبوله. من هم اینجا لرزم گرفته، با اینکه تا بستونه نمی دونم چرا هوا اینقدرسرده ؟!

حق با او بود! هوا سردکه نه، ولی خنک بود و ماکه هنوز لباس مهمانی به تن داشتیم سردمانشده بود. قرارشد سهراب همانجا بماند و بعد از اینکه من غذاها را به تالار منتقلکردم، بیاید. آن پنهان کاری ها برای ما نوعی بازی تلقی می شد و مرا حسابی به هیجاناورده بود و باعث شده بودکه در آن نیمه شب تابستانی با انرژی بیشتری کارکنم.بالاخره کار انتقال غذاها تمام شد.کنار سهراب که برگشتم، او داشت از سرما ميلرزید. دیوار سردی که به آن تکیه داده بود،گرسنگی و ضعفش، همه دست به دست هم دادهبودندکه حال اوبدتر ازقبل شود. شمعی را که درمطبخ روشن بود خاموش کردم و به اوکمککردم تا بلند شود. بعد زیر بغلش راگرفتم و با هم وارد دالان شدیم و در را پشتسرمان بستیم. دالان کاملا تاریک بود و با راهنمایی های من آن را طی کردیم. بعدازکنار زدن پرده ای که در را پوشا نده بود، وارد تالار شدیم. قبلا تمام شمع هایروی میز را روشن کرده بودم. آویزهای شیشه ای لوستر؛ نور شمع ها را به طرز زیباییمنعکس و تلالو آن چشم را خیره می کرد. زیبایی و تجمل بی حد و حصر تالارکه با نورشمع ها در هم آمیخته بود، چشم هر تازه واردی را خیره می ساخت و باعث شده بودکهسهراب جلوی در خشکش بزند. شعفی که در دلم احساس می کردم قابل وصف نبود. اُبهت آنتالار بزرگ که آن موقع تمام وکمال دراختیارما بود و فکر آنکه توانسته بودم سهرابرا انچنان غافلگیرکنم، باعث شده بودکه خوشحالی سر تا پاپم را فراگیرد. از اینکهداشتم ادای بزرگترها را درمی آوردم و نقش آنها را بازی مي کردم بی نهایت لذت میبردم.

صندلی ای را کنارکشيدم تا سهراب بنشینه.اول کمی سوپ جو که باید به عنوان پیش غذاصرف می شد برای خودمان ریختم.سکوت سنگینی برفضا حاکم شده بود و یارای صحبت کردن رااز ماگرفته بود. او بعد از خوردن آن سوپ گرم حالش بهتر شد و با اشتهای بیشتری ازانواع غذاهای روی میز به مقدار زیادی خورد؛ بطوری که نزدیک بود از پرخوری دل دردبگیرد. بعد از تمام کردن شاممان به کنارشومینه قدیمی که قبلا آن را نیز روشن کردهبودم رفتیم و روی مبل راحتی کنار آن جای گرفتیم. سهراب که حالش بهتر شده بود وحسابی سر حال بود، شروع به تعریف خاطرات خنده دارخودکرد.گاهی وسط آن لطیفه های بامزهای هم تعریف می کرد که باعث می شد من ازخنده ریسه بروم،صدای خنده هایم درتالارمیپیچید. هردو ازخدا می خواستیم که می تو انستیم درهمان جای گرم و نرم بخوابیم ولیاین را هم خوب می دانستیم که آن کار غیر ممکن بود. باید هرچه زودتر و قبل از آنکهاوس مجید و بقیه از خواب بیدار می شدند از همان راه مطبخ به ساختمون بعد کتابخانهباز مي گشتیم. بعد از اینکه وسایل را جمع و جور کردم وارد حیاط شدیم.

هوا دیگر داشت روشن می شدکه ما روی مبلی درکتابخانه به خواب عمیقی فرو رفتیم.گذشتهازاتفاقات بد آن شب ، ساعات خوب و لذت بخشی را درکنار هم و در آن تالار سپری کردیمکه مطمئن بودم سهراب هم مثل من هرگز خاطره شام دونفره آن شب را از یاد نخواهد برد


[font=Times New Roman]
2013/06/22 02:09 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 اعتبار داده شده توسط : mehrnaz(+2.0)
ارسال پاسخ 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
  معرفی رمان:ربه کا cheryl 6 1,945 2021/03/14 09:55 AM
آخرین ارسال: NoboraHaru
  رمان های ترسناک پی دی افی که میشناسید رو بگید که بعدی نظرشو دربارش بگه ایرانسل 12 2,961 2021/03/14 09:52 AM
آخرین ارسال: NoboraHaru
  پیشنهاد رمان ایرانی اما طنز Mi Hi 19 2,405 2021/01/13 10:09 PM
آخرین ارسال: Elmira.Kh
zجدید ملت عشق Anna Bolena 4 736 2020/11/04 07:41 PM
آخرین ارسال: terriermon
zجدید معرفی رمان یلدا اثر مرتضی مودب پور. Judy 1 817 2020/04/01 01:14 PM
آخرین ارسال: Mi Hi



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان