زمان کنونی: 2024/06/29, 08:15 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/06/29, 08:15 AM



نظرسنجی: دوست دارین بقیه رمان روبدونین
بله
نه
[نمایش نتایج]
 
ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 11 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان الهه ی عشق

نویسنده پیام
افسون
I love n.10



ارسال‌ها: 402
تاریخ عضویت: Jan 2013
اعتبار: 236.0
ارسال: #11
RE: رمان الهه ی عشق
قسمت ششم
صبح اول وقت بیدار شدم، با آنکه خيلی خوابم می آمد، ولی مجبور شدم بیدار بمانم و تا لیلا همه چیز را لو نداده بود قضیه رابه او بگویم. او هنوز بیدار نشده بود و من خودم او را بیدار کردم. بعد از آنکه مطمئن شدم خواب ازسرش پریده وکاملا متوجه حرفهايم می شود، تمام ماجراها را به استثنای شام دیشب مان در تالار به اوگفتم. او هم بلافاصله قبول کرد. اما من مطمئن بودم بدش نمی آمد همه چیز را برای مادرش تعریف کند تا مادرش هم بخاطر وحشتی که کرده بود حسابی نازش را بکشد. وقتی برای خوردن صبحانه به پنج دری رفتیم همه انجا بودند. آقاجون در جواب سلاممان گفت:

_علیک سلام دخترای خوب... یلدا خانم، مریم خانم می بینید چه دخترای سحرخیزی دارین؟

بقيه هم با روی باز از ما استقبال کردند. صبحانه تقریبا تمام شده بودکه زن دایی پرسید:

_ راستی ياسی جونی حال سهراب چطوره؟... ديشب راحت خوابید؟

_بله راحت خوابید، حالش خوبه منتها ما ديشب مجبور شدیم سرشو باندپیچی کنیم..

_باندپيچی چرا؟... زمین خوردن که دیگه این حرفها رو نداره!

_ديشب که گفتم پیشونیش يه کم خون اومد... من هم به فریباگفتم...اون هم گفت حالش خوبه ولی باندپیجی کنه بهتره.... همین.

_فریباکیه؟

مادر در جواب دایی یوسف که این سوال را پرسیده بودگفت :

_فریبا دخترهمین مش رجب ، باغبونمونه که تو مطب دکترکار میکنه... نترس یوسف جان اون کارشو بلده... اگه گفته حالش خوبه پس خوبه... الان هم بهتره بریم يه سر بهش بزنیم تا خیال همه مون راحت بشه.

همه به كتابخانه رفتيم.سهراب در خواب نازي فرو رفته بود. مثل اینکه استراحت كار خود رو كرده بود، چون هم رنگ صورتش به حالت اول برگشته بود و هم گودی زیر چشمانش خيلي كمتر شده بود. مقدمه چینی ای هم که من سر صبحانه کرده بودم،باعث شد كه آنها زياد نگران نشوند. فقط این را تجویزکردندکه بهتر است بی صدا از آنجا خارج شوند و بگذارند او راحت استراحت کند. من که دیگر خيالم از هر لحاظ راحت شده بود، همانجا ماندم تاکمی دیگر بخوابم .

نزدیک ظهر بود كه هردو از خواب بيدار شديم. از اینکه فهمید همه چیز به خوبي و خوشي تمام شده، خيلی خوشحال شد و از من هم تشکر فراوان کرد.کنار حوض نشستیم و صورتهايمان را با آب خنک درون آن شستیم. زن دایی و مادرم که می دیدند حال سهراب خوب است واو دیگردراین عمارت احساس تنهایی وغریبی نمی کند بسیار خوشحال بودند.بعد از خوردن نهار سهراب پيشنهاد كرد كه به برویم وبازی کنیم.ما هم با كمال ميل قبول كرديم، اما مادرنگذاشت وگفت تا حال او کاملا خوب نشود اجازه بازي كردن در باغ را نخواهیم داشت. بناچار به اتاق من رفتیم ويك مسابقه نقاشی گذاشتیم.اواسط مسابقه بودکه سهراب پاک کن خواست. به او گفتم كه مي تواند آن را ازکشوی میزم بردارد و خودم ،به كارم ادامه دادم. چند لحظه بعد صدای او را شنیدم که پرسید:

_ این دیگه چيه ؟

سرم را بلندکردم كاغذي را كه روز پيش عكس اورادرآن کشیده بودم در میان دستانش دیدم. به لكنت افتاده بودم و از خجالت نمی دانستم چه بگویم. خودش لبخندی زد وگفت:

- تا حالا ندیده بودم کسی اسمم رو به این قشنگی بنویسه...کلاس دومی؟

_نه سومم.

_خوبه ولی باید سعی کنی نقاشیت بهتر بشه.

سرم را پایین انداختم و نقاشی ام را ادامه دادم.اوهم بعد ازبرداشتن پاک کن به ما ملحق شد. نقاشی هایمان که تمام شد،کاغذها را برای مقایسه وسط گذ اشتیم. در برگه لیلا جز یک سری خطوط بی معنی چیز دیگری قرار نداشت. سهراب نقاش ماهری بود و تصویر زیبایی از تالار دیشب در حالی که دو نفر در پشت میز مشغول خوردن شام بودند،کشیده بود. نقاشی من هم زیاد بد نشده بود. لیلا با دیدن نقاشی هنرمندانه برادرش و تصویر زیبای تالار گفت:

_وای چه جای قشنگی... اینجاکجاست؟ تو خودت اینجا رو دیدی داداشی؟ من و سهراب نگاهی به یکدیگر انداختیم و بخاطر رازی که در سینه هایمان محفوظ بود فقط در جوابش خنديديم. عصر به محض اینکه فریبا ازسرکارش آمد، سری به ما زد و باند سر سهراب را عوض کرد. خوشبختانه از فردای آن روز دیگر باند پیچی لازم ندانشت وفقط یک چسب بزرگ به سراو زد. شب بعد ازآنکه شاممان تمام شد من بلند شدم تا برای خواب به اتاقم بروم. طبق معمول صورت آقاجونم را بوسیدم و به مادرم و بقیه شب بخیرگفتم. نزدیک در اتاق مکثی کردم تا لیلا و سهراب هم بیايند. ولی آنها روبروی دایی نشسته بودند و انگار که تقاضایی داشتند؛ چون چشم به چشم پدرشان دوخته بودند.گویی داشتند با چشمانشان باهم حرف می زدند. بعد ازگذشت چند لحظه دایی خنده ای کرد وگفت:

_خيلی خب ، شما بردین.سهراب بابا... برو اون شاهنامه رو از روی پیشخوان اتاق من بیار.

_داداش مگه شما هنوزم شاهنامه می خونین؟

دایی چیزی نگفت. فقط انگار که از یادآوری چیزی ناراحت شود یا افسوس بخورد، سرش را به زیر اند اخت. به جای او زن دایی پاسخ داد:

_آره یلدا چون... آقا یوسف ازهمون روزای اول که تازه باهم ازدواج کرده بودیم عادت داشت هر شب شاهنامه می خوند. بعد از تولد بچه ها هم به جای قصه های روزمره ، عادتشون داده هرشب براشون قصه های شاهنامه رو می خونه. حالا طوری به این قصه های هر شب عادت کردیم که هم من و هم بچه ها بدون اون خوابمون نمی بره. درهمین بین سهراب که کتاب قطوری به دست داشت وارد اتاق شد و آن را به دست پدرش داد. مادرکه سعی می کرد از طغیان احساساتش جلوگیری کند باصدای لرزانی گفت:

_ یاد مادرم بخیر. ما هم خيلی به شاهنامه خونی های داداش عادت کرده بوديم. بعد ازرفتن یوسف ، مادر نزدیکی های عصرکه می شد می اومد تو ایوون و مثل مرغ پر کنده، یکسره از این سر به اون سر می رفت.گاهی وقتها می رفت،کتاب یوسف رو برمی داشت، بغلش می کرد و یواشکی، دور از چشم پدرم گریه می کرد... آخرش هم آن قدر غصه خورد وگریه کرد تا دق...

دراینجامادرم مثل اینکه یکدفعه یاد چیزی افتاده باشه، ساکت شد و هراسان به برادرش چشم درخت. پدرهم سریع حرف توی حرف آورد، آخر آنها نمی خواستند که دایی بفهمد مادرش از غم دوری او دق کرد و مرد؛ ولی غمی که از چشمان دایی می بارید نشان دهنده درد بی انتهای او بود. درد دانستن اینکه او باعث مرگ مادرش شده بود، مادری که بیش ازهر چیزی دردنیا دوستش داشت. درد اینکه در آخرین لحظات زندگی، عزیزش کنار او نبوده تا تسلای قلب مجروحش باشد. دردی که تازه نبود، دردی آشنا و قدیمی که گذرسالها عمق آن را بیشترکرده بود و با هرنگاهی که به خواهرش و ننه زیور می کرد، آن درد و آن زخم دوباره تازه می شد. لیلا سکوت سنگینن راکه برفضا حاکم شده بود شکست وگلایه کنان خطاب به پدرش برسید:

_بابایی چرا نمی خونی؟ بخون دیگه.

مادر نیز درحالی که اشکهایش را پاک می کرد گفت:

_بخون داداش، بخون... بچه ها منتظرن... من هم دلم برای این قصه ها تنگ شده.

همه دور دایی حلقه زده بوديم. او باگفتن بسم الله کتاب را بازکرد و شروع به خواندن کرد.
آقاجون هم درحالی که قلیان می کشید گوش می داد. دو - سه شب اول من اواسط قصه خوابم برد! ولی شب های بعد،من هم مثل سهراب ولیلا عادت کردم تا آخر بیدار بمانم. این طور که بعدها دایی یوسف برايم گفت، اسم اصلی و شناسنامه ای لیلای «لیلی» بوده است. ولی به دلیل اینکه آن موقع و درآن اطراف کسی همچون اسمی بر روی دختر خود نمی گذاشته یا حداقل تعداد کمی این کار را می کردند، همه اطرافیان و به خصوص خانواده زن دایی مریم، او را لیلا صدا زده بودند و اینگونه همان لیلا بر روی او مانده بود. فقط دایی بودکه گاهی او را لیلی صدا می زد. هنوز هم که هنوزه، هرگاه دايي یوسف می خواهد دخترش را لوس کند او را لیلی صدا می زند. در روزهای بعدکه حال سهراب کاملا خوب شد ما تمام وقتمان را در باغ می گذراندیم. بیشتر اوقات سه نفری قايم باشک بازی می کردیم یا دنبال هم می دویدیم.گاهی من و لیلا در میان درختان عروسک بازی می کردیم و سهراب هم کتاب می خواند، یا اگر می خواستم برایم پروانه جمع می کرد. بعضی روزها با هم مسابقه می گذ اشتیم و هرکس حشره بیشتری جمع می کرد برنده می شد و بازی بعدی را اوانتخاب می کرد
ودراخرهم تمام انها میرفت داخل کلکسیون حشرات من

قسمت ششم
یکی از همان شب های به یادماندنی تابستانی، وقتی همه دور دایی حلقه زده بودیم و مثل همیشه منتظر بودیم، او سهراب راکنار خود نشاند.کتاب را به دست او داد وگفت:

_ هر پسری بالاخره باید يه روزی عهده دار مسئولیت پدرش بشه... بنظر من سهراب به قدر کافی بزرگ شده و شایستگی این رو داره که از این ، بعد جای من شاهنامه خون خونوادش باشه. در ضمن این جوری می تونه برای مسئولیت های بزرگ تر در آینده هم آماده بشه.

آقاجون به سرعت از ان فکر استقبال کرد و خطاب به سهراب پرسید:

_ سهر اب خان پدرت پیشنهاد خيلی خوبی کرد، نظر خودت چيه بابا جان:

آن اولین بار بودکه آقاجون سهراب را با لقب «خان» صدا می کرد، به این ترتیب آقاجونم اولین نفری بودکه بزرگ شدن سهراب را تأيیدکرد. از آن شب به بعد سهراب به آقا سهراب و یا سهراب خان تبدیل شد و تمام اهل خانواده، حتی مستخدمین خانه نیز او را این گونه خطاب می کردند. فقط من بودم که همچنان اسم او را تنها و بدون هیچ پسوند و پیشوندی صدا می زدم. همان طور که تنها او بودکه اسم کامل مرا به زبان می آورد و همیشه یاسمن صدایم می کرد. خود او هم می گفت این جوری راحت تراست و وقتی من او را آقا سهراب یا سهراب خان صدا می کنم خجالت می کشد. خلاصه اینکه انشب سهراب که از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید، با چشمانی سرشار از ذوق و سپاسگزاری به دایی یوسف نگریست وگفت:

_هر چی پدرم بگه.

و این گونه او شد قصه خوان هر شب محفل گرم و صمیمی ما. ناگفته نماندکه او هم در خواندن کتاب سنگینی چون شاهنامه ، علی رغم سن و سوادکمش به اندازه پدرش مهارت داشت. به خصوص اینکه او از صدای گرم وگیرایی هم برخوردار بود. دایی یوسف هم از آن به بعد با خیال راحت به آقاجونم پیوست و در حالی که دود قلیان را از بینی بیرون می داد، با افتخار به پسر خود که سرگرم خواندن بود می نگریست. با سهراب قرار گذاشته بودیم که هر شب قبل از شام خاطرات آن روزمان را بنویسیم؛ نوشته های من خصوصی بودند و اجازه خواندن آنها را به کسی نمی دادم ولی او همیشه بعد از اتمام هرنوشته اش آن را با صدای بلند برای من و لیلا می خواند. گاهی هم برای آنکه روخوانی من نیز مانند او خوب شود و بتوانم روان بخوانم ، آنرا به من می داد تا بلند بخوانم. مادر و زن دایی مریم که دیگر مثل دو خواهر صمیمی شده بودند، مرتب با هم بیرون می رفتند واغلب به ماهم نمی گفتندکه کجا می روند. ما هم که سرمان به بازی گرم بود اصلا متوجه حضور یا غیبت آنها نمی شدیم. روزی خیال می کردم که با آمدن سهراب و لیلا به این عمارت دیگرهرگز نخواهم توانست مثل گذشته در باغ آزادانه بازی کنم! اما می دیدم که اشتباه کرده بودم. ما به حدی با هم صمیمی و راحت بودیم که اصلا این مسائل برایمان بی معنی بود. حتی بیشتر ازگذشته وقتم را در باغ می گذراندم. اخلاقم هم خيلی تغییر کرده بود و بیشتر عادت های بد قدیمیم که آقاجون و مادرم نگران آنها بودند، در اثر معاشرت بادایی زاده هایم ازبین رفته بود. برای مثال من به تنهایی عادت کرده بودم، همیشه تنها بازی می کردم ، تا حدودی دختر گوشه گیری شده بودم و با همسن و سالهای خود اصلا راحت نبودم. حتی بازی هایم نیز دخترانه نبود و فقط با جانور های باغ، خود را سرگرم می کردم. این ها و مسائلی از این دست بودکه مادرم و آقاجان را نگران کرده بود! اما با آمدن بچه ها یادگرفتم که جمعی بازی کنم. دیگر کمتر به دنبال گرفتن حشرات بودم و فقط گاهی برای تنوع با بچه ها دنبال پروانه ها می کردیم.درطول روز من و لیلا با هم عروسک بازی می کردیم،سهراب به ما نقاشی یاد می داد یا برایمان شاهنامه می خواند. زن دایی به من قلاب بافی می آموخت و آقاجون هم که استعداد سهراب را در خوشنویسی کشف کرده بود، به او خط یاد می داد. خلاممه همگی سرمان حسابی گرم بود. به خصوص من که متوجه گذران شب و روز نمی شدم ونمی فهمیدم کی شب و روزجایشان را عوض می کنند و آن روزهای شیرین چگونه آن قدرسريع در پی هم می گذشتند. روزهای بسیارخوبی بودکه هر چه در موردش بگویم و بنویسم باز هم نتوانسته ام حق مطلب را در مورد احساس واقعی خودم و بقیه اعضای خانواده ام ادا کنم. ما خانواده گرم و صمیمی ای داشتیم که باعث حسرت خيلی از اطرافیانمان شده بود.

غیر ازحشمت، ما چند تا دیگر از آن بچه ها راکه در دعوای انشب نقش اساسی داشتند، _البته به جز مجید_ تک تک به دام انداختیم و درس خوبی به آن ها دادیم. خوشبختانه هیچ کدام از دعواهای ما از نظر خانواده هایمان جدی تلقی نشد و اختلافی دربین خانواده ها بوجود نیاورد. هردفعه نیزجایی را پیدا می کرديم که بعد از برگشتن دایی ازسرکار، سهراب شب را آنجا بگذراند. من و لیلا هم تا شب کنار او می ماندیم و بیشترشب ها نیز شام را با او می خوردیم تا احساس تنهایی نکند.

ناگفته نماند. روزهایی که سهراب در قرنطینه به سر می برد، من سمت او را به عهده می گرفتم و برای خانواده ام شاهنامه می خواندم. البته هیچ وقت نتوانستم مثل او بخوانم وبا تمام کمک هایی که به من می شد، درهمان سطح یک بچه کلاس سوم دبستانی می خواندم، طوری که خودم از خواندنم خوابم می گرفت؛ ولی آقاجون و بقیه تشویقم می کردندکه ادامه بدهم و اجازه نمی دادند که ناامید شوم. هنگامی که یک دور شاهنامه را تمام کردیم به پیشنهاد آقاجون شروع به خواندن حافظ کردیم. آقاجون بیشتر غزل های حافظ را از حفظ بود، به فالش هم خيلی اعتقاد داشت و قبل ازهرکارمهمی تفألی به حافظ می زد. ماکه از آن بیت ها و مصراع ها چیزی سر در نمی آوردیم و به قول دایی فهمش برایمان سنگین بود. ولی همیشه آقاجون و پاره ای از اوقات دایی آنها را برایمان بطور ملموسی توضیح میدادند و تفسیر می کردند و اگر داستان، حکایت و یا مطلبی در آن باره می دانستند برای ما تعریف می کردند تا منظور شاعر بهتر برایمان جا بیفتد
2013/06/24 02:29 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 اعتبار داده شده توسط : mehrnaz(+2.0)
mehrnaz
**ariel***angel**



ارسال‌ها: 383
تاریخ عضویت: Jun 2013
اعتبار: 313.0
ارسال: #12
RE: رمان الهه ی عشق
زود ب زود باقیش رو بذار...
من خیلی دوست دارم همش رو تا آخر بخونم...
خیلی قشنگه...
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهافسون جان دستت درد نکنه...
2013/06/24 02:54 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
افسون
I love n.10



ارسال‌ها: 402
تاریخ عضویت: Jan 2013
اعتبار: 236.0
ارسال: #13
RE: رمان الهه ی عشق
بفرما مهرنازجان
قسمت هفتم
یک روز در باغ مشغول بازی بودم که ناله حیوانی توجهم را جلب کرد. آهسته به طرف صدا پیش رفتم. در عین حال مواظب زیر پايم هم بودم تا اگر روی زمین افتاده بود، آن را زیر پايم له نکنم. چون معمولا از این اتفاقات زیاد پیش می امدکه پرنده ای از لانه خود دربالای درختان باغ به پایین پرت شده باشد. همان طور که با احتیاط پیش می رفتم، بچه کلاغ کوچکی را دیدم که در بین برگ ها روی زمین افتاده بود و با صدای ضعیفی قارقار می کرد؛ قارقاری که بیشتر شبیه جيک جیک بود! آرام بدن نحیف او را میان دست های کوچکم گرفتم. لانه او بالای همان درختی بودکه کنار آن ایستاده بودم. او را داخل پیراهنم گذاشتم و شروع به بالارفتن از همان درخت کردم. وقتی آن قدر بالا رفتم که به لانه آن پرنده رسیدم او را از پیراهنم بیرون آوردم وکنار بقیه خواهر و برادرهایش گذاشتم. در همان هنگام صدای سهراب را شنیدم که با چیزی شبیه فریاد گفت:

-یاسمن اون بالا رفتی چه کار؟... مواظب باش نیفتی... الان می یام کمکت... تو فقط اون شاخه رو محکم بگیر تا من بیام بالا. قبل از آنکه فرصت تکان خوردن پیدا کند از درخت پایین اومدم. او به چشمان خودش هم شک کرده بود و با تعجب و حیرت به من خیره شده بود. او نمی دانست که من در بالا رفتن از درخت، از خود میمون هم ماهرتر بودم!! بعد از آنکه ازشوک بیرون آمد، فریادی بر سرم زد وگفت:

_تودیوونه شدی؟! این چه کاری بودکردی؟ نگفتی از اون بالا می افتی ودست و پات می شکنه؟ نگفتی... .

به من خيلی برخورده بود. تا آن موقع هیچ کس آن طور سرم فریاد نزده بود. داشت گریه ام می گرفت ولی به خودم گفتم باید بایستم ومحکم جوابش رابدهم ، بعد می توانم بروم وهرچه خواستم برای غرور ازدست رفته ام گریه کنم. بنابراین حرفش را قطع کردم و با فریادی بلندتر ازصدای اوگفتم:

_ تو فکر می کنی کی هستی که به خودت اجازه میدی این جوری سر من داد بزنی؟ دفعه آخرته که با من این طور حرف می زنی... در ضمن لازم نیست جنابعالی نگران من باشی، من می تونم از خودم مواظبت کنم.

منتظر جواب او نشدم و به طرف اتاقم دویدم. چند بار سهراب به پشت در اتاقم آمد واجازه خواست که داخل شود تابا من صحبت کند، امامن هرباراورا ازجلوی در اتاقم راندم و اجازه ورود به او ندادم. تا اینکه دفعه آخرکه دیدم او دست بردار نیست با صدایی که سعی کردم صاف به نظر برسد گفتم:

_خيله خب... برو چند دقیقه دیگه بیا... اون وقت می تونی بیای تو.

او بی هیچ حرفی رفت. من هم سعی کردم تا آمدن مجدد او برخودم مسلط شوم چون نمی خواستم مرا با چشمان گریان ببیند و بفهمدکه چقدر توانسته مرا ناراحت کند. حدود ده دقیقه بعد وقتی در زد و وارد اتاقم شد دیگر گریه نمی کردم ولی چهره ام گواه از اشکهای ریخته شده ام بود. او با دیدن بینی و چشمان قرمز من با قیافه گرفته و محزونی کنارم نشست وگفت:

_ معذرت می خوام یاسمن... من واقعا متاسفم. ولی باورکن نمی خواستم ناراحتت کنم... بهم حق بده وقتی تو رو اون جوری دیدم که از شاخه به اون نازکی آویزون شده بودی، بترسم.کار تو واقعا خطرناک بود. البته کار من هم اشتباه بود، نباید سرت داد می زدم
قسمت نهم
حرفهای سهراب و اظهار پشیمانی او مثل آب روی آتش مرا آرام کرد. چون می دانستم حرفهای او راست بود و او واقعا ناراحت بود. به اوگفتم:

_همه حرفات قبول ولی تو هم زود قضاوت کردی. من آن قدرها هم دختر بی فکری نیستم، من خيلی خوب بلدم از درخت بالا برم و پایین بیام. مطمئن باش اگر احتمال می دادم که بیفتم هیچ وقت اون بالا نمی رفتم.

به ظاهر حرف مرا قبول کرد ولی چون مطمئن بودم که حرفم را باورکرده باشد، با سماجت ازاو خواستم که بامن مسابقه بدهد تا معلوم شود چه کسی دربالارفتن از درخت مهارت بیشتری دارد. او ابتدا قبول نمی کرد وادعا می کرد حرف مرا باورکرده است. اما وقتی گفتم اگر حاضر نشود با من مسابقه بدهد با او قهر می کنم ، بناچار پذیرفت ولی تا آخرین لحظه سعی در منصرف کردنم داشت. باشروع مسابقه هر دو شروع کردیم به بالا رفتن از دو درخت که کنارهم قرارداشتند. لیلا هم به عنوان داور نظاره گر تلاش ما بود. سهراب در حينی که بالا می رفت حواسش به من نیز بود تا مبادا ازدرخت به پایین پرت شوم. مسابقه پایان یافت و باکمی بدشانسی من ،نتیجه تلاش ما به تساری انجامید؛ ما بعد از اینکه تا فاصله ای مساوی که ازقبل تعیین کرده بودیم بالا رفتیم، در برگشت هر دو با هم به زمین رسیدیم. اوکه حالا به حرف من رسیده بود، در حالی که بوی صداقت ازگفتارش کاملا به مشام می رسید به من تبریک گفت و اظهارکردکه اگربا چشمان خودش نمی دید باور نمی کرد.

پیش از آن هیچ کس مرا درحین بالا رفتن از درخت ندیده بود. هنگام بالارفتن از درخت قیافه ام به انداره ای مضحک می شدکه غرورم اجازه نمی داد بگذارم کسی مرا در آن حالت ببیند! اما درکنار سهراب این چیزها معنای خود را برايم از دست داده بود و مهم نبودکه او مرا چگونه ببیند. تنها چیزی که برایم اهمیت داشت این بودکه او با من بسیار مهربان و با محبت بود و هرگاه کارهای عجیب و غریب و غیر دخترانه مرا می دید تو ذوقم نمی زد وگاهی اوقات جسارتم را تشویق نیز می کرد.

خيلی زود ناراحتی خود را از او به فراموشی سپردم. انگار نه انگار که تا ساعتی پیش می خواستم سر به تن او نباشد! او به قدری مهربان و در حرکاتش به اندازه ای صادق ومعصوم بودکه کسی نمی توانست مدت زیادی از او دلخور باشد. حالامن که جای خود داشتم. من حتی دیگر از آن بچه هایی که شب چشن با ما درگیر شده بودند و سهراب را زخمی کرده بودند هم کینه ای به دل نداشتم! فقط بدم نمی امدکه رویشان را کم می کردم تا فکر نکنندکه می توانند بزنند و دربروند وکسی هم کاری با آنها نداشته باشد. دست بر قضا، شب همان روز هنگامی که در اندرونی نشسته بودیم، مادر گفت که دختر عمویش با او تماس گرفته و از ما وخانواده دایی یوسف دعوت کرده تا شب همان جمعه برای شام و شب نشینی به منزل آنها برویم. (آن موقع تلفن تازه وارد شده بود و فقط در ادارات و مراکز مهم، منزل رجال و افراد سرشناس و پولدار شهرخط تلفن وجودداشت). اتفاقا حشمت الله که ما او را حشمت صدا می زدیم پسر همین دختر عمو زینت بود. پدر حشمت یکی از صاحب منصب های دولتی بودکه خيلی هم به شغل و ثروت خانوادگیش می نازید. حشمت یکی ازهمان بچه هایی بودکه آن شب دردعوا شرکت داشت. در آن شب کذایی بعد از اینکه مجید با سنگ به سر سهراب زد و او دیگر نتوانست از خودش دفاع کند، حشمت اولین نفری بودکه به طرف او آمد و شروع به زدن اوکردکه مجروح روی زمین افتاده بود. در مورد دعوت آنها، آقاجون که با شوهر دختر عمو زینت خيلی اُخت بود زودتر ازبقیه موافقت خود را اعلام کرد. دایی یوسف و زن دایی هم حرفی نداشتند، بنابراین با موافقت هم قرار شد دعوت آنها را بپذیرند. از آن شبی که خبر دعوت آنها را شنیدیم، من و سهراب مشغول نقشه ای شدیم تا بتوانیم درس خوبی به اون پسرک بدهيم؛ لااقل آنکه به او می فهماندیم که نمی بایست آن قدر نامرد باشد. تا پنجشنبه جلسات متعددی در باغ به اتفاق هم تشکیل دادیم تا بالاخره به نتیجه رسیدیم. حوالی عصر بود و ما بچه ها آماده و حاضر جلوی در باغ منتظر بودیم تا پدر و مادرهایمان هم بیایند.ما برای زود رفتن عجله داشتیم ، چون برای اجرای نقشه مان به زمان زیادی نیازداشتیم.خانه آنها زیاد ازمنزل ما دورنبود و فقط چند کوچه فاصله داشت؛ بنابراین خيلی زود به آنجا رسیدیم. چند دقیقه از ورودما به آنجا گذشته بود ولی هنوز از حشمت خبری نبود. آنها نیزدر یک عمارت زندگی می کردند ولی خانه آنها به مراتب کوچک تر از عمارت ما بود. علاوه بر این باغی که درخانه ما وجود داشت درهیچ یک ازمنازل آن اطراف وجود نداشت.حیاط خانه آنها فقط با چند درخت و باغچه ای کوچک و تاب راحتی ای که گوشه ایوان قرار داشت تزئین شده بود. با این حال درون ساختمان از زیبایی خاصی برخوردار بودکه برخلاف عمارت ما نوساز و دارای معماری ای جدید بود. بالاخره سر وکله حشمت در حالی که کت و شلوار مسخره ای به تن داشت پیدا شد. او اصلا چیزی به روی خودش نیاورد و باکمال پررویی روبروی ما نشست. ماهم به روی خودمان نیا وردیم؛ انگار نه انگار که اتفاقی بین ما افتاده بود. در آن میان تکان های کله لیلا اعصابم را خرد کرده بود. او مرتب یک نگاه به ما و یک نگاه به اون پسره، حشمت می کرد و باهر نگاه سرش نیز تکان می خورد. آخر هم مجبور شدم نیشگونی از او بگیرم. بیچاره از درد چنان فریادی کشیدکه اگرصدایش گوشمان راکرنکرد شانس آوردیم. زن دایی مریم که مشغول گپ زدن و احوالپرسی های معمول با دختر عموی شوهرش بود، متعجب روکرد به لیلا و برسید:

_چی شد؟!... چرا الکی جیغ می زنی؟!

تا لیلا آمد دهان به شکایت بازکند، من قبل از اوگفتم:

_چیزی نشده زن دایی... فقط چایش داغ بود و دهنش سوخت!
2013/06/24 06:53 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 اعتبار داده شده توسط : mehrnaz(+2.0)
mehrnaz
**ariel***angel**



ارسال‌ها: 383
تاریخ عضویت: Jun 2013
اعتبار: 313.0
ارسال: #14
RE: رمان الهه ی عشق
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهممنون عزیزم...
2013/06/24 09:45 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
افسون
I love n.10



ارسال‌ها: 402
تاریخ عضویت: Jan 2013
اعتبار: 236.0
ارسال: #15
RE: رمان الهه ی عشق
قسمت نهم
بعد هم نگاه تندی به لیلا انداختم که حساب کار خود راکرد و آرام گرفت.کمی بعد اقای شمس (پدرحشمت) به پسر خود گفت که ما را به حیاط ببرد تا من و لیلا تاب بازی و او با سهراب دوچرخه سواری کنند. ما با کمال میل پذیرفتیم. حشمت که می ترسید با ما تنها بماند مردد مانده بود، اما تشر پدرش او را مجبورکردکه جلو ییفتد و ما هم بعد از او وارد حیاط شدیم. طبق نقشه، ما سعی کردیم رفتار دوستانه ای با او داشته باشيم تا بتوانیم اعتماد او را جلب کنیم. همان طور هم شد و مرحله اول نقشه مان به خوبی پیش رفت. ما آن قدر با اوگفتیم وخندیدیم که او واقعا باورش شدکه ما این قدر ساده ايم که همه چیز را فراموش کرده ایم. حتی یکدفعه بینمان اختلاف نظری بوجود آمد ومن با طرفداری از حشمت وانمودکردم که طرف اوهستم. بدین ترتیب تا هنگام شام ما کاملا باهم جورشده بودیم و اگر آن یک نقشه نبود، می توانستیم دوستان خوبی برای هم باشيم. بعد از تمام شدن شام ، ما که می دانستیم فرصت چندانی برایمان باقی نمانده و باید به زودی به منزلمان برگردیم، از حشمت خواستیم تا با ما به حیاط بیاید. اوکه اصلا به فکرش هم نمی رسید که ممکن است با او چنان کاری بکنيم و دیگر از تنها بودن با ما نمی ترسید، همراه ما به گوشه دورتر حیاط آمد. بعد از آنکه به اندازه کافی از ساختمان دورشدیم ،سهراب ناگهان یقه کت او راگرفت و اورا به درخت پشت سرش چسباند وگفت:

_نامرد فکرکردی ما این قدر بوقیم که کار ناجوونمردونه تو رو فراموش کنیم یا اون رو بی جواب بگذاریم؟! ولی من مثل تو نامرد نیستم که با چند نفر دیگه بریزم سرت، فقط من و توئیم. حالا اگه مي تونی از خودت دفاع کن. بعد هم مشتی حواله چانه او کرد و بدین ترتیب زور آزمايي آنها شروع شد. تا آنجا که من شاهد بودم سهراب از او قلدرتربود و او را براحتی به بازی گرفته بود وهرطرف که می خواست او را پرت می کرد. ناگفته نماندکه حشمت هم بی کارنبود وچندمشت ولگد به سهراب زد که البته نتوانست آسیب جدی به او برساند؛ فقط کمی گونه اش قرمز شده بود و از گوشه لبش اندکی خون آمد. دعوای انها حشمت را حسابی عصبی کرده بود. مخصوصا که زورش به سهراب نمی رسید و همین حرصش را در آورده بود وکم مانده بودگریه اش بگیرد. در همان هنگام یکی از خدمه که به سفارش آقای شمس به دنبال ما آمده بود، مرتب نام حشمت وگاهی هم نام ما را صدا مي کرد. حشمت با شنیدن صدای آشنایی که نام او را می خواند، با آخرین زوری که بر ایش مانده بود سهراب راکنار زد و به طرف صدا دوید. او در حالی که از بینی اش به شدت خون می آمد و اطراف چشمش ورم کرده بود، زد زیر گریه وچنان داد و بیداد وجنجالی به پا کردکه از سر و صدای او همه اهل خانه به حیاط ریختند. دختر عمو با دیدن چشمان اشک بار و دماغ خونی عزیز دردانه اش چنگی به صورت زد و از او پرسید:

_خاک برسرم، چه بلایی سرت آمده؟! بگو ببینم کی این جورت کرده؟ دِ حرف بزن بچه.

حشمت هن و هن کنان با دست به ما اشاره کرد وگفت:

_اون دو تا... اونا منو باکلک کشیدن ته حیاط و اون پسره... سهراب بي هوا منو زد... یاسی هم کمکش کرد... دو تایی ریخته بودند سر منو...

من با اینکه همه آن پیش بینی ها راکرده بودم حسابی ترسیده بودم. دایی یوسف به قدری عصبانی شده بودکه اگر خدای نکرده به اوچاقو می زدی خونش در نمی آمد! با چشمان غضبناک خود چنان به سهراب می نگریست که من داشتم به جای او قالب تهی می کردم. آقاجونم و آقای شمس متعجب مانده بودند که آن بلوا و هیاهو چگونه بوجود آمده بود. بیچاره مادرم خجالت زده خطاب به آنها گفت:

_قربونت برم حشمت جان، عیبی نداره پسرم ، حتما می خواستن باهات شوخی کنن. زینت جون بچه اند دیگه، حتما داشتن با هم بازی میکردن، شما ببخششون ، من خودم تنبیهشون می کنم.

مادر داشت زیادی لو سشان می کرد. جرئتی به خودم دادم، به میان حرف مادرم پریدم وگفتم:

_نخیرما نه شوخی می کردیم و نه بازی، اون حقش بود، تازه باید بیشترکتک می خورد. اگر عرضه شو داشت می تونست از خودش دفاع کنه.

مادر لبش راگزید و چشم غره ای به من رفت که صدا درگلویم گیر کرد و نتوانستم ادامه دهم. دختر عمو زینت همچنان با خشم و عصبانیت به ما نگاه می کرد و من مطمئن بودم بدش نمی امدکه مرا یک کتک حسابی می زد. تا آن موقع او را این طور ندیده بودم، همیشه شنیده بودم که به مادرم می گفت یاسی باید عروس من بشه اونم چه عروسی!

زن دایی مریم هراسان به شوهر خود می نگریست وانگارکه منتظر حادثه ای بود. دایی خیزی به طرف ما برداشت. در یک قدمی ما بودکه من دست سهراب راگرفتم و او را از حیاط خارج کردم. با هم به طرف خانه دویدیم. آن قدر با مشت و لگد به در باغ کوبیدیم که نمی دانم مش رجب چگونه خود را به آن سرعت جلوی در رساند. تا درباز شد خودمان را درون حیاط اند اختیم و از آنجا یکسره به صندوقخانه رفتیم ومثلادر آنجا مخفی شديم. آنجا بسیارسرد بود و ترس هم مزید برعلت شده بود تا مثل بید بر خودمان بلرزیم.کمی بعد سر وکله دایی وبقیه پیداشد. هرچقدر سروصداها بیشتر می شد، ما بیشتردلهره پیدا می کردیم. طفلک سهراب که درچشمانش نگرانی موج می زد،گوشه ای درکنارم كز کرده و در خودش فرو رفته بود. احساس می کردم باید دلداریش بدهم. به او نزدیک تر شدم و آهسته گفتم:

_نگران نباش ، اتفاقی نمی افته ، حتی گه دعوامونم کنن عیبی نداره، ماکه کار بدی نکر دیم ، اون حقش بودکه کتک بخوره. اگه دایی یوسف و بقیه اصل قضیه رو می دونستن به بهمون حق می دادن، ولی ما بخاطر خودشون بهشون نگفتیم، پس نباید ناراحت باشيم، ما كار درستی کردیم، مطمئن باش.

خودم هم کاملا مطمئن نبودم که کارمان درست بود. او سرش را از روی زانویش بلند کرد و همان طورکه به نقطه ای خیره شده بود، زمزمه کنان گفت:

_کاشکی فرار نکرده بودیم، پدرم خيلی عصبانی میشه، نباید فرار...

صد ایش را به سختی می شنیدم؛گویی داشت باخودش حرف می زد.صدای آنها هر لحظه نزدیک ترمی شد. دایی داشت تمام اتاقها را یکی يکي به دنبال ما می گشت و خيلی زود ما را پیدا کرد. در صندوقخانه را با فشاری باز و لامپ را روشن کرد. ما هراسان به اوخیره شده بودیم و قدرت هیچ کاری حتی تکان خوردن نداشتیم. چند ثانیه بعد ازاو مادرم ، آقاجون، زن دایی و لیلا هم وارد شدند. دایی با چشمانی که از غضب سرخ شده بود به سهراب زل زده بود. اودرحالی که به ما نزدیک می شد، دست به کمرشد وکمربند خود را بیرون کشید. با دیدن آن منظره و فکر آنکه چه اتفاقی ممکن بود بیفتد، بغضم ترکید.گریه کنان خود را جلوی سهراب اندا ختم و التماس کنان گفتم:

_دایی تورو خدا سهراب رو نزن، قمه اش تقصیر من بود، اون دعوا هم فکرمن بود، پيشنهادش رو من داده بودم ، اگه می خو این منو بزنین ولی به اون کاری...

سیل اشکی که از چشمانم جاری شده بود دیگر اجازه صحبت کردن را به من نداد. دایی یوسف كه بسییار دوستم داشت از دیدن من که آن گونه گریه می کردم و از شنیدن التماس هایم متاثر شده بود، ناراحت به من نگریست. مادرم که دایی را آرام تردیده بود از فرصت استفاده کرد وگفت:

_خان داداش. شما كوتاه بیاین، این کارها ازشما بعیده. ببینید اوناخودشون به قدر کافی ناراحتن و ترسیدن ، شما دیگه کاریشون نداشته باشین.
قسمت یازدهم
دستان دایی به کنارش افتاد و همگی نفس راحتی کشیدیم. آقاجون به طرفم آمده؛ مراکه بر روی زمیین نشسته بودم به آغوش کشید و سعی کرد آرامم کند. مش رجب لیوانی آب به دست دایی داد و زن دایی هم به سهراب کمک کرد تا بلند شود. قصد داشتیم از آنجا بیرون برویم که صدایی ما را عقب برگرداند. دایی کشیده نه چندان محکمی به صورت پسرش نواخت وگفت:

-اینو زدم برای اینکه مثل يه بزدل فرارکردی. حداقل وقتی به حرف من گوش نمیدی ودعوا می کنی دیگه فرار نکن، اگر هم کار بدی انجام دادی باید مثل يه مرد بایستی ومسئولیتش را قبول کنی نه مثل يه بچه ترسو دربری. فرار تومهرمحکمی بود بر تأييدگنهکار بودنت.

_بله پدر چون، حق با شماست دیگه این کار رو تکرار نمی کنم.

_درضمن امشب حق نداری تو اتاقت بخوابی، امشب رو همین جا می مونی تا دیگه از حرفهای من سرپیچی نکنی.

از دایی تعجب کرده بودم. اوکه بخاطر سختگیری بیش از حد پدرش از خانه رفته بود نباید با پسر خود اینگونه رفتار می کرد. البته دایی یوسف با فرزندان خود رفتار مهربان و دوستانه ای داشت اما بعضی مواقع هم خيلی سخت گیر می شد. او با گفتن آن جمله از آنجا خارج شد. من که خود را در مجازات سهراب سهیم می دانستم ، خواستم که انشب را مثل او در صندوقخانه بخوابم اما مادرم با اصرار خواست که دراتاقم بخوابم و اوهم گفت که می خواهد تنها باشد.باشناختی که در آن مدت از او پیدا کرده بودم، مطمئن بودم که او برای سیلی که جلوی ما از پدرش خورده ناراحت نبود، بلکه ناراحتی او به خاطر رنجاندن و ناراحت کردن خانواده اش بودکه ما را نیزشامل می شد.من به اجبار به اتاقم رفتم اما در تختم نخوابیدم و برای اینکه خودم را مانند او تنبیه کرده باشم روی زمین خوابیدم و خودم را از فکرکردن به چیرهای خوبی که من شب با یاد آنها بخواب می رفتم، محروم کردم. صبح زودتر بیدار شدم و نزد سهراب رفتم. از او خواستم که بیاید با هم برای خوردن صبحانه به پنج دری برویم؛ اما اوگفت که پدرش باید بیاید و به اواجازه خروج بدهد. پکر، پیش بقیه که در حال خوردن صبحانه بودنده رفتم. آهسته به مادرم گفتم و او هم به زن دایی ندا داد. زن دایی مریم هم بعدازکلی این دست و آن دست کردن، سرانجام گفت:

_ آقا یوسف اجازه میدین سهراب را صدا کنیم تا بیاد و صبحونه اش رو بخوره؟ دایی تاملی کرد، سپس ننه زیور را صدا کرد و بعد از اینکه او آمد گفت:

- ننه جان بی زحمت برو صندوقخونه و به سهراب بکو پدرت گفته بیا بالا و صبحونه ات رو بخور.

ننه زیور باگفتن چشم از اتاق خارج شد. با این حرف دایی خنده به لب های ما برگشت و من با اشتهای بیشتری مشغول خوردن صبحانه شدم. وقتی سهراب وارد اتاق شد، دایی یوسف صبحانه اش تمام شده بود و داشت اتاق را ترک ميکردکه جلوی در با هم روبرو شدند. سهراب که سر به زیر افکنده بود، زیر لب سلام کرد.

_علیک سلام، برو تا سفره رو جمع نکردن صبحونه ات رو بخور، درضمن ازاین به بعدهر وقت باکسی دعوا کردی خودت قبل ازاینکه من بیام يه جايی رو پیداکن تا شب رو اون جا بگذرونی!

باگفتن این حرف بیرون رفت و منتظر عکس العمل ما نشد. دایی با این حرف رسما به پسرش اجازه داد تا در صورت لز وم دعوا هم بکند اما برای او محدودیتی قائل شد تا سهراب باکو چک ترین بهانه ای با طرفش دست به یقه نشود و دعوا آخرین راه برای حل مشکلات او باشد. آقاجون هم با برلب آوردن لبخند مشکوکی، به دنبال برادر زن خود از پنج دری خارج شد. یاد شب قبل افتادم. بعد از آنکه همه به اتاقم هایمان رفتیم ، من که ازسرمای صندوقخانه حتی درتابستان گرم آگاه بودم،بلند شدم تا پنهانی رواندازی برای سهراب ببرم. همان طور که پاورچین داشتم می رفتم، از اتاق دایی یوسف صدایی شنیدم که در آن وقت شب کمی عجیب بود و عجیب تر انکه صدای آقاجونم هم به گوش می رسید. نتوانستم بر کنجکاوی ام غلبه کنم ، ادب را زیر پا گذاشتم وگوشم را به در چسباندم تا به اصطلاح استراق سمع کنم. آقاجون آهسته صحبت می کرد و فقط می تو انستم بعضی از جملات او را بشنوم:

_اخه یوسف خان سهراب دیگه بزرگ شده، باید بتونه از خودش دفاع کنه.

_برای اینکه ازخودش دفاع کنه باید حتما دعوا کنه؟ چون بزرگ شده باید مثل خروس جنگی به جون دیگران بیفته؟

_ اون يه پسره. مگه میشه پسر دعوا نکنه؟ وقتی بچه های دیگه دارن اون رو می زنند، باید وایسته و نگاه کنه؟ یعنی خودت همسن اون بودی اصلا دعوا نمی کردی؟ سهراب و یاسی هم بچه های عاقلی هستند، مخصوصا پسر توکه من بهش خيلی احترام می گذارم و با تمام بچگیش خيلی قبولش دارم...مطمئنم بچه ها بی دلیل با حشمت گلاویز نشدن. من اون پسره رو بهتر می شناسم، پسرموذی و پر روییه ، حتما يه چیزی گفته که...

درهمان موقع صدای پايی از سمت پله ها آمد ومن به سرعت از آنجا دور شدم و به صندوقخانه رفتم. سهراب همان طور که پتویی به رویش کشیده شده بود به خواب رفته بود. به راحتی می شدحدس زدکه زن دایی آن پتو را روی او انداخته بود، پس بی صدا به اتاقم برگشتم.کمی بعد، آن موقع که سرسفره نشسته بودیم و آقاجون و دایی یوسف هم در اتاق نبودند، ما دو به دو با چشمانمان شادمانه بهم لبخند می زدیم و در آن میان سهراب تنها کسی بودکه سر به زیر داشت و در دل می خندید. فردای آن روزکه ننه زیور برای خرید بیرون رفته بود،گفت حشمت را دیده که با چشم کبود و دماغ زخمی به سمت خانه دکتر ناصرالحکما می رفته است.

چند روز از آن ماجرا گذشته بود و دیگر آن قضیه به کلی فراموش شده بود وهمه چیز روال عادی خود را باز یافته بود. آقاجون و دایی هر دو شغل دولتی داشتند و معمولاحدودساعت سه - چهاربعدازظهربه خانه برمی گشتند. آنها عصرها همیشه در آلاچیق می نشستند و بساط شطرنجشان به راه بود.گل های نسترنی که کنار آلاچیق روییده بود، شیپوری هایی که از سقف آلاچیتی آویزان شده بود و فضای سرسبز باغ در آن فصل سال، دل انسان را می ربود و طراوت خاصی در آدم بوجود می آورد. معمولا وقتهایی که آقاجون ودایی یوسف باهم شطرنج بازی می کردند،من و سهراب به تماشای بازی آنها می نشستیم و وقتی یکی از آنها پنهان از چشم حريف خود تقلب می کرد، ماکه دودنیای پاک و بدور ازهرگونه نیرنگ و ریا داشتیم از اینکه توانسته بودیم دست آنها را بخوانیم، شادمانه به هم لبخند می زدیم و نگاهی به فرد متقلب می اند اختیم؛ نگاه و لبخندي که گویاتر از هر حرف و نصیحتی بود. بیشتر وقتها هنگامی که برایشان چای می بردم، دایی یوسف می گفت:

_ییا دایی جون، بیا ببین که بابات داره می بازه. بیاکمی بهش تقلب برسون.

و من لبخند گرمی به صورت آقا جون می زدم که خودش همیشه می گفت باعث اعتماد به نفس و دلگرمی اش می شده است.
2013/06/25 05:47 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 اعتبار داده شده توسط : mehrnaz(+2.0)
افسون
I love n.10



ارسال‌ها: 402
تاریخ عضویت: Jan 2013
اعتبار: 236.0
ارسال: #16
RE: رمان الهه ی عشق
قسمت 12
یک روز توی باغ داشتیم با توپی که دایی كه برای سهراب خریده بود بازی می کردیم. سهراب بین من و لیلا ایستاده بود و سعی داشت توپی را که من و لیلا برای هم می انداختیم بگیرد. به اصطلاح «خرس وسط» شده بود. سهراب قد بلندی داشت و من برای اینکه سهراب نتواند توپ را بگیرد، آن را خيلی بالا انداختم؛ آن قدر بالا که توپ یکدفعه میان زمین و هوا غیب شد! سه تایی به هم خیره شده بودیم و در ذهن خود به دنبال توپ غیب شده مي گشتیم. حدود نیم ساعت تمام آن اطراف را برای پیداکردن توپ جستجوکردیم ولی فایده ای نداشت؟ دست آخر هم خسته و ناامید گوشه ای نشستیم. من خيلی شرمنده و ناراحت بودم و سرم را پایین انداخته بودم، آخر اون توپ را دایی تازه برای سهراب خریده بود و سهراب هم اون را خيلی دوست داشت. سهراب که متوجه ناراحتی من شده بود برای اینکه من را بخنداند با شوخی گفت:

_فکرکنم بیچاره روخیلی اذیت کردیم که گذاشت و در رفت.

لیلاکه حرفهای سهراب، باورش شده بود با همان لحن بچه گانه خود گفت:

_داداش بخدا من اصلا اذیتش نکردم. یک بارم دیروز که خاکی شده بود تو آب حوض شستمش.

_من که نگفتم تو اذیتش کردی من گفتم که..

_ پس حتما یاسی ناراحتش کرده چون اونو خيلی بالا اند اخت اونم عصبانی شد و از پیش ما رفت!

با شنیدن این حرف بغضم ،تركید وگریه کنان به طرف انباری ته حیاط دویدم. صدای سهراب را می شنیدم که لیلا را دعوا می کرد و من را صدا می زد اما من که نمی خواستم چیزی بشنوم با دستم گوش هایم را پوشا نده بودم. وارد انباری شدم و در راهم از پشت قفل کردم. چند لحظه بعدسهراب که بدنبالم آمده بودخواست وارد انباری شود ولی وقتی متوجه شدکه در قفل است ازهمان پشت درگفت:

_ یاسمن از حرف های لیلا ناراحت نشو، منظوری نداشت. باورکن تقصیرکسی نبود؟ بازیه دیگه ممکن بود اون موقع توپ دست من بود اونوقت تقصیرمن می شد؟ یاسمن... یاسمن... چرا جواب نمیدی؟... حالا چرا در رو قفل کردی؟

من بی اعتنا به حرفهای او ساکت بودم و فقط هق هق گریه ام به گوش می رسید. سهراب که حسابی از دست من عصبانی شده بود با لحن تندی که تا آن موقع از او نشنیده بودم گفت:

_ یاسمن اگر درو باز نکنی می رما... یاسمن... خیله خوب من رفتم ولی فکر نمی کردم این قدر بچه باشی... فقط اینو یادت باشه، پدرم همیشه میگه اگر انسان کار اشتباهی کرد نباید ازخودش ودیگران فرارکنه. باید بمونه وکارشو جبران کنه... می فهمی یاسمن... نباید ازخودش و دیگران فرارکنه... .

سهراب رفت و مرا تنها گذاشت. آن جمله آخرش مثل پتک توی سرم صدا می کرد. حدود یک ساعت آنجا ماندم و تمام مدت به حرفهای او فکر میکردم. می دانستم که حق با او است وکار من اشتباه بوده است. تصمیم گرفتم به قول خودش، جبران کنم. بنابراین آرام بیرون آمدم و به محلی که ساعتی پیش در آنجا بازی می کردیم رفتم. مسلماً توپ که نمی توانست یکدفعه غیبش بزند پس حتما یک جايی همان حوالی افتاده بود. تمام آن اطراف را دوباره خوب گشتم ولی همچنان اثری از توپ نبود. پيش خودم فکرکردم ممکن است بالای یکی ازهمان درختها افتاده باشد. چون خيلی طول می کشید اگر می خواستم بالای تک تک درختهای آنجا بروم، بنابراین درخت بلندی را انتخاب کردم و به بالای آن رفتم. از ان بالا به راحتی تو انستم روی بقیه درختها تسلط داشته باشم و در همان نزدیکی توپ را یافتم. حدسم درست بود. توپ بالای درختی افتاده بودکه هنگام بازی در مجاورت ما قرار داشت. با خوشحالی پایین آمدم. وقتی بالای آن درخت رفته بودم چیزی دیدم که باعث حیرتم شد. آن درخت کهنسالی بود که درقسمت بالایی تنه به جای انبوه شاخ و برگ، سطحی به صافی زمین داشت که با برگ های خشک پوشیده شده بود. با احتیاط روی آن قدم گذاشتم. منتظر بودم که هر لحظه زیر پايم خالی شود و درتنه درخت فرو روم ولی هیچ اتفاقی نیفتاد. آنجا به سفتی زمین بود. توپ را برداشتم و با عجله پایین آمدم. ازچیزی که کشف کرده بودم خيلی خوشحال بودم و پیدا کردن توپ، آنهم صحیح و سالم نیزخوشحالی مرا صد چندان کرده بود. از در پشتی ساختمان، بدون آنکه کسی متوجه شود به اتاق سهراب رفتم و توپ را روی قفسه کتاب هایش قرار دادم. وقتی وارد اندرونی شدم مادرم داشت به کمک زری سفره را می انداخت. لیلا سرگرم بازی بود و سهراب کنار پنجره نشسته بود و از شیشه های رنگین آن به حیاط نگاه می کرد. خوشبختانه از جايی که او نشسته بود نمی توانست وسط باغ را ببیند و من از این جهت خوشحال بودم که لو نرفته بودم. دلم می خواست وقتی به اتاقش می رفت و توپش را صحيح و سالم می دید، عکس العملش را ببینم.مادرکه چشمش به من افتاد با صدایی که کمی ازحد معمول بلند ترمی نمود و بوی عصبانیت از آن به مشام می رسید گفت:

- هیچ معلومه تا حالا کجا بودی؟ يه ساعته منتظرتیم تا بیای نهار بخوریم.

بچه ها هم نمی دونستندکه توکجایی. بی خبرکجا غیبت زد؟

_جای خاصی نبودم، تو باغ بودم.

_این کجای باغه که بچه ها نتونستند پیدات کنند؟

می دانستم که منظورش از بچه ها سهراب است،او اصلا به دنبال من نیامده بود، چون می دانست من کجا هستم. پس سکوت کردم و چیزی نگفتم. زن دایی پا در میانی کرد وگفت:

_حالا که وقت این حرفها نیست. برو دستهات رو بشوی بیا که خيلی گشنمونه.

وقتی کنار سفره قرارگرفتم، چشمم به قیافه اخمو و ناراحت سهراب افتاد. او پسر شوخی بود و تا حالا او را این طوری ندیده بودم،حتی وقتی تازه به اینجا آمده بودند. حدس زدم باید ازدست من ناراحت باشد و با خودم گفتم بی خیال، وقتی به اتاقش برود و توپش را ببیند حالش جا می آید. به روی خودم نیاوردم ومشغول شدم. بعد از نهار سهراب بلند شد که به اتاقش برود من هم پشت سر او رفتم. چند دقیقه صبر کردم بعد وارد اتاق شدم. او آرام روی تختش نشسته بود و به زمین خیره شده بود. من که داخل اتاق شدم سرش را بالا آورد و با دیدن من ناراحت تر از قبل سر به زیر اند اخت. فکرکردم شاید توپش را ندیده باشد بنابراین آن را از روی قفسه برداشتم و به طرفش گرفتم وگفتم:

_ببین، توپت رو پیدا کردم. سالمه... ببین... من که اونو پیدا کردم... بازم از دست من ناراحتي
قسمت 13
با عصبانیت به زیر توپ که دردست من بود زد و آن را به طرف دیگری پرت کرد، بعد هم با فریاد گفت:

_آره از دست ناراحتم خيلی هم ناراحتم ولی نه برای توپ. من که گفته بودم گم شدن اون تقصیر تو نبود،گفته بودم فدای سرت پس اون کارات برای چی بود؟ من باید ناراحت می شدم که نشدم. اون لوس بازیهات چی بود؟ چرا در رو قفل کردی؟ چرا جوابم رو نمی دادی؟ یعنی این قدر از من بدت میاد؟ من اگرمی دونستم. هیچ وقت این قدر به تو... .

حرفش رو نصفه کاره قطع کرد و به کنار پنجره رفت. من حسابی غافلگیر و سردرگم شده بودم.

_کی به توگفت من از تو بدم میاد؟ این حرفها چيه می زنی؟ تو چت شده؟...

_خودم... با این چشمهام خوندم... توی دفتر خاطرات نوشته بودی: «همه از اومدنشون خوشحالند جزمن...کاش نیان چون با آمدنشون آرامش این خونه به هم می خوره». یه جای دیگه نوشته بودی «این پسره چقدر بداخلاق و عُنقه... خدا می دونه که چقدر از این سهراب خودخواه بدم میاد...»

درست بود من این ها را نوشته بودم، ولی فقط یک پیش داوری و قضاوت زود هنگام بود، بعد نظرم عوض شده بود. در مورد سهراب هم آن چیزها را فقط از روی عصبانیت نوشته بودم. چون من را ازکتابخانه بیرون کرده و با رفتارش مرا تحقیر کرده بود،من هم ازلجم آن چیزها را نوشته بودم. خواستم برایش توضیح بدهم امابه حدی از دستش عصبانی وكفری شده بودم که کنترل خود را از دست دادم. من به دفتر خاطراتم خيلی حساس بودم و کسی حق نداشت به آن دست بزند. او نباید به خودش اجازه می داد یک چنین کاری بکند. من تمام احساساتم ، افکارم و آنچه درونم می گذشت را در آن دفتر می نوشتم. سرش فریادی زدم و با صد ایی که از صدای او به مراتب بلندتر بودگفتم:

_چطور به خودت اجازه دادی بری سر دفترمن؟ به چه اجازه ای اونو خوندی؟ خيلی بی ادبی سهراب... خيلی...

_چرا این قدرشلوغش می کنی؟ من که از عمد اون کار رو نکردم، اتفاقی شد. رو زمین افتاده بود، من هم که نمی دونستم اون...

اجازه ندادم حرفش را تمام کند و با دلخوری به اتاقم برگشتم. بیشتر از دست خودم ناراحت و عصبانی بودم تا او. من نباید دفترم را روی زمین رها می کردم و می رفتم. او هم حق داشت؛ حرف های بدی درموردش نوشته بودم، ولی حاضر بودم قسم بخورم که به هیچ کدام آنها اعتقاد نداشتم. من واقعا سهر اب وکلا خانواده دایی را خيلی دوست داشتم و به همه شان احترام می گذاشتم. نمی دانستم سهراب چه فکری ممکن بود درمورد من بکند. دعا می کردم که به دایی و زن دایی چیزی نگوید. من نباید زودعصبانی می شدم، باید برایش توضیح می دادم.من به جای اینکه کارها را درست کنم بدترکرده بودم. تا شب ازاتاقم خارج نشدم و تمام مدت دنبال راه حلی می گشتم تا یک جوری از او دلجویی کنم. هنگامی که مادرم آمده بود تا برای شام صدایم کند با بی حوصلگی گفت:

_هیچ معلومه شماها چه تون شده؟ اون از سهراب که قنبرک زده يه گوشه نشسته... اون از لیلا که همش عروسکش رو بوس می کنه میگه اگر اذیتش کنم می گذاره میره... این هم از تو... اون ازصبحت این هم ازحالا...

چیزی نگفتم، یعنی چیزی نداشتم که به مادرم بگویم بنابراین همراه او برای خوردن شام پایین رفتم. وارد اتاق که شدم چشمم اول از همه به سهراب افتاد که چشمان غمزده اش را به من دوخته بود. به خودم لعنت فرستادم که او را آن قدر از خودم رنجانده بودم. باید با او صحبت می کردم ولی تنها. خودم خجالت می کشیدم که رو در رو به او بگویم، بنابراین وقتی دوباره به اتاقم بازگشتم کاغذی برداشتم و پیغامم را برایش نوشتم سپس آن را لای در اتاقش گذاشتم. متن پیغام چنین بود:

«واقعا برای اون چیزهایی که خواندی متاسفم... ولی مي خوام باور کنی که به هیچ کدومشون اعتقاد ندارم... از حرفهایی که بهت زدم معذرت مي خوام. همه چیز اون جوری که تو فکر می کنی نیست. باید باهات صحبت کنم، اگر منو بخشیدی فردا ظهربعد از ناهار یواشکی بیا پشت بوته های یاس. من کنار درخت چنار منتظرتم. مواظب باش کسی متوجه نشه».
بازم متاسفم «یاسمن»
2013/06/25 01:47 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 اعتبار داده شده توسط : mehrnaz(+2.0)
افسون
I love n.10



ارسال‌ها: 402
تاریخ عضویت: Jan 2013
اعتبار: 236.0
ارسال: #17
RE: رمان الهه ی عشق
قسمت چهارده
صبح چند بار مادرم آمد و صدایم زد ولی هر دفعه خودم را به خواب می زدم و وانمود می کردم که کسالت دارم. نمی خواستم تا بعد از ظهرکه با سهراب قرار داشتم چشمم به چشم او بیفتد وگرنه نمی دانستم چه عکسل العملی باید نشان دهم. تمام صبح به این فکر می کردم که چه باید به او بگویم. برای ناهار هم حاضر نشدم از اتاقم خارج شوم و مادرم که طفلک حسابی نگران شده بود غذايم را برایم به اتاقم آورد. بعد از ناهار صبرکردم که همه برای خواب بعد ازظهر به اتاق ها یشان یا حداقل به پنج دری بروند، بعد آرام و پاورچین پاورچین پایین آمدم و به پشت بوته های یاس رفتم. سهراب هنوز نیامده بود.مجبور شدم نشسته منتظراو بمانم تا اگرکسی از آن اطراف می گذشت متوجه من نشود. چند دقیقه ای ازحضورم در آنجا می گذشت، انوار طلایی خورشید از لای شاخ و برگ درخت چناری که به آن تکیه داده بودم بر روی صورتم می رقصیدند و آن قدر دست نوازش به چشمانم کشیدند تا با طنازی خود، مرا به خوابی ناغافل فرو بردند. حشره مزاحمی که بر روی صورتم می نشست کلافه ام کرده بود. آن قدر خواب آلود بودم که حتی حال بازکردن چشمانم را نداشتم و فقط با بی حوصلگی دستم را چند بار در هوا تکان دادم تا مگر آن خروس بی محل دست از سرم بردارد، ولی او ول کن نبود. بالاخره آن قدر صورتم خارِشَک گرفت که باگفتن اَه چشمانم را بازکردم. دهانم لحظه ای بازماند. سهراب درست روبرویم نشسته بود و با لبخند زیبایی به من می نگریست. من چقدراحمق بودم، این چه وقت خواب بود؟ مانده بودم چه بگویم که خودش خنده ای کرد وگفت:

_اگر می دونستم این قدر مشتاقی که خوا بت می بره، زود ترمی اومدم و این همه منتظرت نمی گذاشتم که ازناراحتی و عذاب وجدان خوابت ببره!

_ببخشید، نمی دونم چی شدکه يه دفعه خوابم برد. خيلی وقته اینجایی؟

_ای... يه ده، پانزده دقیقه ای میشه... باید از این مگسه ممنون باشم والا معلوم نبود تاکی باید اینجا به تماشای سرکارمی نشستم.

آن طور که از ظواهرامر پیدا بود او دیگر آن قدرها هم از دستم دلخور نبود. اول، شروع برایم سخت بود ولی وقتی حرفم را شروع کردم به راحتی آنچه در فکرو قلبم ميگذشت برایش گفتم.

_سهراب دلم نمی خواست تو اون نوشته ها رو می خوندی و متاسفم که خوندی. درسته من اولش که تازه می خواستید بیایید ناراحت بودم. چون تا اون موقع دیده بودمتون،نمی شناختمتون. به من حق بده، مثل خودت. یادت نیست چقدرناراحت بودی؟ ولی به جون آقاجونم به دو-سه روز نکشیدکه نظرم عوض شد. من همه تون رو دوست دارم و از اینکه پیش مایید واقعا خوشحالم. اون حرفهایی رو هم که نسبت به تو نوشته بودم، حرف دلم نبود. حرف دلم اینه که الان دارم به تو میگم. من اون ها رو فقط از روی لج نوشته بودم چون...

سهراب که تا آن موقع با آرامش به حرف های من گوش می داد حرفم را قطع کرد وگفت:

_خيله خوب... قبول، حرفات رو باورکردم.من هم توقع زیادی داشتم.ولش کن، بگو ببینم توپ رو ازکجا پیدا کردی؟

خدای من! او چرا حرف مرا نمی فهمید؟ من می گفتم حرف دلمه اون وقت او در باورکردنش شک داشت. ازکدام توقع حرف می زد؟ ولی سوال سريع سهراب بیشتر از آن فرصت تفکر به من نداد. تمام قضیه پیدا کردن توپ را مفصل برایش تعریف کردم و بعد او را بردم که آن درخت را ببیند. اولین چیزی که بعد ازدیدن درخت گفت این بود:

_عالیه... بهتر از این نمیشه. من يه فکر خوب براش دارم.

*** *** ***

_حالا شماکه اون رو ندیدین. اول بیایید ببینید اگر باز هم مخالف بودید اون وقت يه فکر دیگه می کنیم.

_ سهراب جان من تو رو پسر عاقلی می دونستم. بالای درخت که جای بازی نیست. حالا تو پسری هیچی ، لیلاو یاسی چی؟ اگر یکی تون از اون بالا افتادید چی؟

_دایی نگران ما نباشید، نمی افتیم. اصلا اگه شما اون درخت رو ببینید نظرتون عوض میشه. خيلی محکمه، خواهش می کنم.

دایی یوسف که اصرار زیاد ما را دید، نگاهی به آقا جون کرد وگفت:

_نظر شما چيه؟ چی کار کنیم؟

_من میگم حالا که بچه ها این قدر اصرار می کنند بریم ببینیم؛ ضرری که نداره. دایی هم قبول کرد و آن دو بلند شدند تا همراه ما به دیدن درخت پیربیایند. ما با خوشحالی به هم نگریستیم. درمرحله اول موفق شده بودیم وحالا امیدوارتر بودیم. آقاجون از مش رجب خواست تا نردبانی برای او بیاورد تا از درخت بالا برود. وقتي آقاجون کاملا مطمئن شدکه تنه درخت محکم است و می توان روی آن ایستاد از دایی خواست تا اوهم بالا برود وماهم به دنبال دایی بالا رفتیم.دایی یوسف با تعجب به زیر پایش نگریست و چند بار محکم پایش را به درخت کوبید .

_نه واقعا محکمه... باورکردنی نیست.

_من خودم هم ازهمچین جايی خبر نداشتم. بنظر مطمئن میاد.

_حق با شماست ولی من هنوز هم شک دارم. از اون گذشته این نردبان خيلی کهنه شده. من می ترسم برای بچه ها خطری ایجاد بشه.

_اگر مشکل فقط اینه میگیم مش رجب با پسرش کمک کنند يه نردبون نو بسازند.

_ آره دایی قبول کنید دیگه. قبوله؟

_باشه حالا که این جوریه من هم حرفی ندارم فقط باید قول بدید بی احتیاطی نکنید و مواظب خودتون باشید.
2013/06/26 09:39 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 اعتبار داده شده توسط : mehrnaz(+2.0)
افسون
I love n.10



ارسال‌ها: 402
تاریخ عضویت: Jan 2013
اعتبار: 236.0
ارسال: #18
RE: رمان الهه ی عشق
قسمت15
با خوشحالی به بغل آقاجونم پریدم و صورتش را بوسیدم. آقاجون بیشتر از این جهت سعی داشت دایی را راضی کند، چون میدانست اگر خودشان به ما اجازه ندهند من هر روزمي خواهم مثل میمون ازدرخت بالا و پایین روم و ممکن بود یک وقت دستم رها شود و به پایین پرت شوم، ولی با نردبان آن هم از این درخت، خطرش به یک درصد کاهش می یافت. از فردای آن روز مش رجب مشغول شد و ما هم بالای سرش می ایستادیم تا زودتر کار نردبان را تمام کند. از طرفی من و سهراب که می توانستیم، بدون نردبان هم از درخت بالا برویم ، در آن مدت مشغول تمیز کردن پناهگاه درختیمان بودیم. تمام برگهای خشكيده را به پایین ریختیم و به جای آن گلیم خوش نقش و نگاری پهن کردیم. بعضی از وسایلمان را به آنجا منتقل کردیم و مشمع بزرگی روی شاخه های بالای سرمان اند اختیم تا سقفی باشد برای خانه کودکیمان که با تمام کوچکیش برای ما وسعتی داشت به اندازه دریا و با همه محقربودنش درنظرها از هر قصری مجلل تر واز هرکاخی باشکوه تر بود. آنجا اولین جايی بودکه تمام زوایای آن به خودمان تعلق داشت و صاحب اختيار و صاحبخانه اش بودیم. ما در آنجا توانستیم آزادی را همراه با استقلال و مسئولیت همزمان لمس کنیم و بیاموزیم. آنجا رویایی بودکه اگربه حقیقت می پیوست، حس زیبایی داشت، به شیرینی عشق و علاقه. عشق به بودن و زندگی کردن و علاقه به یکدیگر. ودرمورد ما این رويا به حقیقت پیوسته بود ومی رفت که بذرعشق ومحبت را در دل های کوچک اما پراحساس ما بکارد. در بدو ورودمان جشنی درحد پول تو جیبی هایمان ترتیب دادیم که تنها میهانانش خودمان سه نفر بودیم و با میوه و هَله هوله هایی که ننه زیور را با اصرار برای خرید شان به بازارچه زیر گذر فرستاده بودیم ازخودمان پذیرایی می کردیم. دو - سه هفته به پایان تابستان بیشتر نمانده بود. تابستان با تمام شکوه و زیباییش و با تمام خاطرات تلخ وشیرینی که برای ما به جا گذاشته بوده می رفت تا آرام آرام جای خود را به خزان دهد. هرچند که فکر می کنم طبیعت از این جا به جايی خرسند نبود زیرا نمی خواست لباس زیبا و خوش رنگ تابستانی خود را با پیراهن عریان پاییز عوض کند، اما در عمق این عریانی چیزی بودکه نوید بهاری دوباره و سبزی زیبا تری را می داد و خود را برای جشن عروسیش در زمستان آماده می کرد. به نظر من اگر زمین در پاییز ترجیح می دهدکه لخت باشد و همه او را برای این کار ملامت می کنند، براي این است که نمی خواهد تا زمانی که آسمان لباس سپیدش را باشکوه تر از قبل برایش به ارمغان می آورد، هیچ لباس دیگری بپوشد! تا این انسان های کوته فکری که او را برای بی لباسیش سرزنش می کردند ونمی دانستندکه او منتظر است و دل منتظر را نباید شکست، انگشت حیرت به دهان بگیرند و از فرط زیبایی او ساعت ها به تماشایش بنشينند.

ما تمام روز را در خانه درختی به سر می بردیم. بازی یا بهتر بگویم زندگی در آن بالا خيلی جذاب بود. ما حتی بعضي روزها که هوا زیاد گرم نبود بعد از ناهار، همان بالا می خوا بیديم.

تقریبا اواخر شهریور بود و تب درس و مدرسه دوباره میان بچه ها و والدینشان بالا گرفته بود. قرار بود من به همان مدرسه سال گذشته ام بروم ولی زن دایی باید سهراب را در مدرسه ای در همان اطراف ثبت نام می کرد. در آن دو سه روز به تمام مدرسه های سرشناس آن اطراف به همراه مادر سر زدند و آخر هم به این نتیجه رسیدندکه بهتر است او را در همان مدرسه ای که نزد یک مدرسه من بود ثبت نام كنند زیرا که هم مدرسه خوبی به نظرمی رسید و هم ما می توانستیم با هم به مدرسه برویم و برگردیم تا دیگر مش رجب مجبور نشود هر روز من را به مدرسه ببرد و برگرداند. شب روزی که زن دایی سهراب را در مدرسه جدیدش ثبت نام کرده بود، آقاجون مقداری پول به مادر سپرد و از مش رجب هم خواست تا فردا به همراه مادر و زن دا یی به بازار برود تا هر آ نچه ما برای آغاز سال نو تحصیلی نیاز داشتیم برایمان تهیه کنند. فردا صبح از ما نیز خواستد تا به همراه آنها به بازار برویم. ما از بازگشایی مدارس زیاد راضي نبوديم ولی علی رغم میل باطنی خودمان با آنها همراه شدیم. در راه حوا سمان به همه چیز بود جز خرید. مرتب به همه جا سرك می کشیدیم وبه همه چیز دست می زدیم. هنگامی که داشتیم از جلوی یک اسباب بازی فروش دوره گرد رد میشدیم چشمم به عروسک کوچکی افتاد. با آنکه از حد معمول کوچک تر می نمود ولی بسیار زیبا و دوست داشتنی بود. مدتی به تماشایش ایستادم ولی چیزی به کسی نگفتم ، چون تا آن موقع ازمادرم نخواسته بودم برایم عروسکی بخرد، خجالت کشیدم چنان تقاضایی بکنم و همراه او وارد مغازه پارچه فروشی شدم. چشمم خيلی به دنبال آن عروسک بود. انگار دلم را جلوی بند و بساط آن دوره گرد گذاشته و آمده بودم. چند تا مغازه دیگرهم از دیده گذرانده بودیم که متوجه غیبت سهراب شدم. از مغازه بیرون آمدم ولی او را نیافتم. پیش خود فکرکردم که حتما جايی سرش گرم شده و مشغول تماشای چیرهای جالب توجه است و در دل از او دلخور شدم که چرا به من چیزی نگفته وتنهایی رفته بود. در مغازه ادویه فروشی بودیم که سرو کله اش پیدا شد. چشمان درشت و عسلی اش می درخشید و زیباتر از همیشه شده بود. خواستم دهان به شکایت بازکنم که شیئی را که درلباسش پنهان کرده بودبیرون آورد ودردستان من قرارداد. به دستانم که نگاه کردم، هوش ازسرم پرید. اشک درچشمانم حلقه زده و قدرت تکلم را ازمن گرفته بود. یعنی نمی دانستم که به آن موجود عزیز چه باید می گفتم که گویای احساسم باشد. به اوکه نیازم را از چشانم خوانده بود و آن عروسک را برایم خریده بود. به قدری خوشحال شده بودم که دلم می خواست بغلش می کردم وصورتش را می بوسیدم. چشمان شاد وصورت خندانم را به او دوختم تا خودش قدر شناسی را ازچهره ام بخواند. بعد ازگذشت چند لحظه به یاد لیلا افتادم. اگر او می فهمیدکه برادرش برای من عروسکی چنین زیبا خریده ولی برای او نخریده ، خيلی ناراحت می شد، بنابراین گفتم:

_نمی دونم چه جوری ازت تشکرکنم ولی می خوام بدونی از ته دلم ازت ممنونم. ولی لیلا چی، به اون چی میگی؟

_تشکر لازم نیست. درمورد لیلا هم نگران نباش اون عروسک های جور واجور زیاد داره. لازم هم نیست که اون بدونه اینو من برات خریدم.

ازا ون به بعد اون عروسک رفت جز عزیزترین چیزهایي که داشتم.
2013/06/28 03:11 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 اعتبار داده شده توسط : mehrnaz(+2.0) ، nig(+2.0)
mehrnaz
**ariel***angel**



ارسال‌ها: 383
تاریخ عضویت: Jun 2013
اعتبار: 313.0
ارسال: #19
RE: رمان الهه ی عشق
زود باش باقیش رو بذار...مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
دل تو دلم نیست میخوام زودتر بخونمش...مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
خیلی قشنگه****مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
2013/06/28 04:22 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
افسون
I love n.10



ارسال‌ها: 402
تاریخ عضویت: Jan 2013
اعتبار: 236.0
ارسال: #20
RE: رمان الهه ی عشق
قسمت 16
یک روز قبل از شروع سال تحصیلی جدید بود که دایی، سهراب را به سلمانی جنب حمام حاج رحیم برد تا موهای او را از ته کوتاه کند. وقتی سهراب با آن هیبت تازه اش وارد اندرونی شد سرش را به زیر انداخته بود. از آن موهای پرپشت و وحشی دیگر خبری نبود و جای خود را به کله کچلی داده بود که تنها جوانه های کوچک مو در آن به چشم می خوردند. خنده ام گرفته بود اما برای اینکه او را ناراحت نکنم خنده ام راکنترل کردم وگفتم:

_سهراب چقدر بامزه شدی، موی کوتاه هم بهت میادا !

_راست میگی یا مسخرم می کنی؟ زشت شدم نه؟

_مسخره چپه؟ جدی میگم.
باورکن اصلا زشت نشدی، خيلی هم قشنگ شدی. و در دل افزودم حالا چشمان درشت و صورت زیبایت بیشتر فرصت خودنمایی پیدا می کنند.

اولین روز مدرسه ها بود. من و سهراب آماده شده بودیم که به مدرسه برویم. لیلا بهانه می گرفت و اصرار داشت که همراه ما بیاید ولی هر طور بود زن دا یی مریم سرش را گرم کرد تا ما از خانه بیرون رفتیم. معمولا در بیشتر مدرسه های آن زمان بچه ها تا بعد ار ظهر در مدرسه می ماندند و ناهار را آنجا می خوردند. ولی مدرسه هایی که ما در آنجا درس می خوانديم، جزء مدرسه هایی بودند که بچه های اُمرا، اعیان و اشراف را می پذیرفتد و والدین نمی خواستد بچه هایی كه یک عمر در ناز و نعمت بزرگ کرده اند وجزغذای سرآشپزمخصوصشان به هیچ غذای دیگری عادت نداشتند، در مدرسه بمانند و غذای مدرسه را بخورند. بنابراین ما هم مثل سایر هم شاگردی هایمان برای صرف ناهار به خانه برمي گشتیم. مدرسه سهراب دو تا کوچه پایین تراز مدرسه من بود و اوهرروزسرکوچه مدرسه ام منتظر من می ماند تا با هم به خانه برگردیم. او آن سال کلاس پنجم بود ومن درکلاس سوم درس می خواندم. با توجه به اینکه من یکسال ازهمکلاسی های خودکوچک تر بودم (به علت اینکه من یکسال زودتر ازهمسن های خود به مدرسه رفته بودم) ازجثه ظریف تری برخوردار بودم. آنروز وقتی ازمدرسه تعطیل شده با تمام سعی و تلاشی که به عمل آوردم تا زودتر از سهراب درمحل قرار باشم، وقتی به سر کوچه رسیدم او را درانتظارم یافتم و تا وقتی با اوبه خانه بازمی گشتم هیچ وقت نتوانستم از او دراین مورد جلو بزنم چون او همیشه می گفت:

_ تو يه دختر بچه ای، دلم نمی خواد سرکوچه منتظر بایستی!

او در انجام تکالیفم خيلی کمکم می کرد. درس هایی که سخت بود ومن متوجه نمی شدم، دوباره آن درس را برایم توضیح می داد. البته این بدین معنی نبودکه من دختر بی استعدادی بودم، نه علتش این بودکه من خيلی بازیگوش بودم وحواسم را درست سرکلاس جمع نمی کردم. الان که فکرش را می کنم می بینم سهراب واقعا پسرفداکاری بود. اوبعضی وقت ها مجبور می شد ازوقت استراحت خود بزند ودرس و مشقش را زودتر تمام کند تا به من دیکته بگوید یا فلان درس را با من کارکند. او وقتی پای درس و مدرسه به میان می آمد، بی نهایت جدی و سخت گیر مي شد، به طوری که من جرات شوخی یا بازیگوشی پیدا نمی کردم. به تدریج این اخلاق او در من هم اثرکرد ومن هم مانند اوسخت تر و با جدیت بیشتری مشغول درس خواندن شدم.هرنمره خوبی که می گرفتم اول از همه با تشویق های او روبرو می شدم وهمین تشویق ها برای من انگیزه دلگرمی بودکه بیشتر تلاش کنم. او حتی براي اینکه نمرات املای مرا نیز همانند بقیه دروسم بالا ببرد، به من قول داده که به ازای هر نمره بالایی که از آن درس بگیرم برایم یک نقاشی زیبا زیرنمره ام بکشد. رفت و آمد در راه مدرسه هم برای ما کلی خاطره بود،چقدرمی خندیدیم. ازدوره گردها تنقلات می خریدیم وسهم لیلا را همیشه برایش می بردیم. نزديک مدرسه پیرمردی بودکه در باغچه خانه اش گل یخ پرورش می داد وهمیشه درخانه اش باز بود. ما هروقت از جلوی خانه او رد می شدیم چشممان به باغچه زیبای او بود. باغچه کوچک او با گل های زیبایی که تا آن موقع نظیر آن ها را ندیده بودم تزئین شده بود. یک روز بالاخره نتوانستیم بر کنجکاوی خود فائق شویم و تصمیم گرفتیم سری به خانه او بزنیم وبفهميم چرا همیشه در آن خانه بازاست. یواش یواش و بااحتیاط وارد حیاط شدیم. خانه خيلی ساکت بود و به ظاهر خالی از سکنه. ما خيلی ترسیده بودیم، خواستیم برگردیم ولی فکرکردیم حالا که تا آنجا رفته ایم، یک شاخه از آن گل های سفیدکه حتی اسمش را هم نمی دانستیم بردا ریم. یک قدمی باغچه بودیم که صدای زمختی ما را به طرف خودش برگرداند. چهره خشن پیرمرد با بیلی که به دست داشت مرا بشدت وحشت زده کرد. فریادی کشیدم و پشت سهراب پنهان شدم. سهراب با صدایی که سعی می کرد مودب و درعین حال شجاعانه باشد به اوگفت:

_معذرت می خو ایم که بدون اجازه وارد شدیم، ما دیدیم در بازه و...

_ و سرتون رو انداختید پایین و اومدید تو! شماها رسمتونه هر جا هر در بازی دیدید بدون اجازه وارد شید؟ حالا باگل ها چه کار داشتید؟

من که از لحن صحبت پیرمرد با سهراب ناراحت شده بودم، حسابی عصبانی شدم و چون هر وقت هم عصبانی می شدم جراتم زیاد می شد، بنابراین از پشت سهراب کمی اینطرف تر آمدم وگفتم:

_حالا چرا این قدر داد می زنید؟ ماکه ازتون معذرت خواهی کردیم. اصلا تقصیر ماست که ازگلهای شما خوشمون اومد وخواستیم اون ها رو ازنزدیک ببینیم. پیرمردکه انگار ازحرفهای من خوشش آمده بود،صورتش با لبخندی روشن شد و با لحن شوخ و شادی گفت:

_ا... خانم شما زبونم دارید؟ فکرکردم آقا موشه زبونتو خورده تا دیگه این قدر بلبل زبونی نکنی! پس گفتی که ازگلهای من خوشتون اومده؛ ازکدومشون؟

سهر اب برای اینکه به قضیه فیصله بدهد زود گفت:

_راستش از این گلهای سفيد، ولی اسمشون رو نمي دونیم.

_این گلها روکه می بینید ما بهش می گيم «گل يخ» چون همزمان با اوج سرما به وجود میاد و مثل یخ سفیده، بیشترهم توی مناطق سردسیر از این گلها وجود داره.

یکی یکی شروع کرد به توضیح تاریخچه انواع گل هایی که درباغچه اش داشت. ما هم با اشتیاق به حرفهایش گوش می دادیم و اصلا متوجه گذشت زمان نبودیم. درسته که آن روز ما به خاطر تاخیر زیادمان و دلنگرانی ای که برای خانواده مان بوجود آورده بودیم حسابی تنبیه شدیم ولی در عوض انروز با پیرمرد دل زنده ای آشنا شدیم که بر خلاف ظاهر خشنش خيلی مهربان بود. از آن روز به بعد بیشتر اوقات هنگام بازگشت به خانه چند دتیقه ای را با او می گذراندیم وهمیشه. یک شاخه گل هم به من هدیه می داد. ما هر دو فارغ از حوادث و اتفاقات سیاسی که داشت در اطراف ما اتفاق می افتاد وکشور را دگرگون می کرد، بی هیچ دقدقه ای با آرامش زندگی می کردیم
قسمت17
مدتی بودکه آنفلوآنزا شیوع پیدا کرده بود و بیشتر مدارس به خاطر اینکه از سرایت بیماری جلوگیری کنند و هم بخاطر حفظ سلامتی بچه ها تعطیل شده بودند. ماکه از آن خطربه سلامت جسته بودیم خوشحال از تعطیل شدن مدرسه به بازی مشغول بودیم. تقریبا دوهفته به آن منوال گذشت تا آنکه اعلام کردند مدارس دوباره باز شده اند و ما باید از فردای آن روز به مدرسه می رفتیم. درست در همان زمان بودکه سهراب سرمای سختی خورد و چند روزی خانه نشین شد. البته بیماری او آنفلوآنزا نبود بلکه نوعی آلرژی بودکه با شروع فصل سرما به آن دچار می شد.ظهردوشنبه بود؛ زنگ خانه که خورد باعجله به سمت خانه دویدم و بيچاره مش رجب هم مجبور شد برای رسیدن به من، دنبالم بدود. آن روز از دیکته ام نمره بیست گرفته بودم و می خواستم زودتر به خانه برسم تا اول از همه نمره ام را به سهراب نشان دهم. وارد حیاط که شدم،مادرم وزن دایی درایوان مشغول پاک کردن سبزی بودند. البته زری وننه زیورهم کمکشان می کردند،چون سبزی ها خيلی زیاد بود. فریاد زنان گفتم:

_سهراب؟... سهراب؟... زن دایی سهراب کجاست؟ این مادرم بودکه به جای زن دایی مریم پاسخ داد:

_چه خبرته دخترخونه رو روسرت گذاشتی؟ می خواستی کجا باشه؟ تو اتاقشه دیگه، فقط بی سر و صدا برو شاید خواب باشه.

جملات آخر مادرم را رو پله ها شنیدم. آرام در اتاقش را بازکردم، خوشبختانه بیدار بود. با خوشحالی کنار تختش نشستم:

_سهراب نگاه کن. املاء بیست شدم. خانومِمون گفت که بچه ها برام دست بزنند. لبخند گرمی چهره بیمار او را از هم بازکرد و با صدایی که کاملا صادقانه بودگفت:

_آفرین، می دونستم دختر زرنگی هستی. بهت تبریک میگم، خيلی خوشحالم کردی. حالا ازکشوی میزم مداد رنگی هام رو بده تا برات يه گربه قشنگ بکشم.

نقاشی او حرف نداشت.گربه زیبایی برایم کشید که هیچ وقت نتوانستم نظیر آن را بکشم، حتی حالا! حال سهراب به سرعت رو به بهبود رفت و من هر روز بعد از بازگشت ازمدرسه، حسابی پرحرفی می کردم و تمام اتفاقات آن روز را برایش تعریف می کردم، اوهم با حوصله گوش می داد. او خيلی زود به مدرسه بازگشت و توانست با پشتکار خوبی که داشت خود را به بقیه همکلاسی هایش برساند. من در آن سال امتحانات ثلث اول ودوم خود را با نمرات بالا و باموفقیت به پایان رساندم. آقاجون و مادرکه از نمراتم به نسبت سال گذشته خيلی راضی بودند، این موفقیت مرا مدیون پسر یازده ساله دایی یوسف می دانستندکه با وجود سن کم، بسیار عاقل و فروتن بود. عید آن سال هم برای همه ما خوب و فراموش نشدنی بود. مادر و دایی بعد از مدتها دوباره هنگام سال تحویل باهم سر یک سفره می نشستند.من برای سهراب و لیلا کادویی تهیه کرده بودم که به رسم عیدی به آنها بدهم. نمی دانستم آنها نیز چنین کاری کرده اند یا نه، ولی لحظه شماری می کردم که زودترسال تحویل شود تا عیدی آنها را بدهم و به قولی آنها را غافگیرکنم، اما خودم بیشتر غافلگیر شدم. هديه من برای لیلا یک عروسک پارچه ای بودکه خودم آن را درست کرده بودم،

برای سهراب هم یک دستمال سفید ابریشمی خریده بودم و لبه های آن را با قلاب بافی های زیبایی که از زن دایی یاد گرفته بودم، تزئین کرده بودم و در آخر، گوشه آن با مونجوق دوزی زیبا نوشته بودم ، «سهراب». بالاخره سال تحویل شد و ما وارد سال سي ودوشمسی شدیم.دایی به من وبچه های خودش نفری يه سکه یک ریالی دادکه در آن وقت پول زیادی بود و ما را خيلی خوشحال کرد. آقاجون به هر کدام از بچه ها همین مقدار پول، به علاوه یك شکلات بزرگ داد. زن دایی برایم لباس زیبایی دوخته بود و مادرهم کلاهی همرنگ لباس تازه ام با یک جفت گل سر زیبا به من هدیه داد. وقتی من هم هدیه ام را به لیلاو سهراب دادم شور و شعف آنها چند برابر شد بخصوص سهراب. وقتی او بسته بندی هدیه اش را از هم گشود و چشمش به دستمال زیبایی افتاد که نامش با افتخاردرگوشه آن خودنمایی می کرد، صدايش راکمی پایین آورد و آهسته گفت:« ممونم، حالا ديگه خیالم را راحت کردی». من آن موقع معني حرفش را نفهمیدم و با بی تفاوتی ازکنار آن گذشتم. بعد هم بسته ای را بیرون آورد و آن را به من داد. درون آن یک جعبه موزیکال بودکه مرا حسابی غافلگیرکرد. آن اسباب بازی خارجی تازه وارد بازارشده بود وقیمتش خيلی گران بود ومن نمی دانستم اوچه مدت پول های خود را جمع کرده تا توانسته بود آن را برایم بخرد.

البته من هم پول زیادی بابت آن دستمال ابریشمی داده بودم ولی هدیه او به نظرم خيلی با ارزش تراز مال خودم آمد. ما در ایام عید برای دید و بازدید این طرف و آن طرف زیاد رفتیم و من آن قدردرخوردن آجیل وشیرینی زیاده روی کردم که در بعضی موارد دکتر لازم می شد و آقاجونم مجبور می شد دکتر ناصرالحکما را خبر کند. البته معده من درهضم شیرینی استعداد زیادی داشت! من هیچ وقت به خاطر شیرینی های زیادی که می خوردم بیمار نمی شدم، بلکه مشکل من سر آجیل ها و نان برنجی هایی بودکه قبل و بعد از آن می خوردم.

دکترهمیشه غرغرمی کردو می گفت: «دخترمگه تو چقدر شکم داری که این قدر توش آت و آشغال می چِپونی؟ اگر به خودت رحم نمی کنی، دلت به حال این معده بدبخت و دندونهای بیچاره ات بسوزه. اگر يه بار دیگه بشنوم سراین چیزها مريض شدی، اگر آقاجونتم بگه دیگه نمیام ».

او اینها را می گفت ولی دوباره می آمد و هر دفعه هم این حرف ها را تکرار می کرد. آخرهم کار به جايی کشیدکه آقاجونم گفت: این دكترهم ديگه خیلی پیرشده، فكر می کنم حواس پرتی هم پیدا کرده باشه
2013/06/29 12:14 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 اعتبار داده شده توسط : mehrnaz(+2.0)
ارسال پاسخ 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
  معرفی رمان:ربه کا cheryl 6 1,945 2021/03/14 09:55 AM
آخرین ارسال: NoboraHaru
  رمان های ترسناک پی دی افی که میشناسید رو بگید که بعدی نظرشو دربارش بگه ایرانسل 12 2,962 2021/03/14 09:52 AM
آخرین ارسال: NoboraHaru
  پیشنهاد رمان ایرانی اما طنز Mi Hi 19 2,405 2021/01/13 10:09 PM
آخرین ارسال: Elmira.Kh
zجدید ملت عشق Anna Bolena 4 736 2020/11/04 07:41 PM
آخرین ارسال: terriermon
zجدید معرفی رمان یلدا اثر مرتضی مودب پور. Judy 1 817 2020/04/01 01:14 PM
آخرین ارسال: Mi Hi



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان