زمان کنونی: 2024/06/29, 08:04 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/06/29, 08:04 AM



نظرسنجی: دوست دارین بقیه رمان روبدونین
بله
نه
[نمایش نتایج]
 
ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 11 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان الهه ی عشق

نویسنده پیام
mehrnaz
**ariel***angel**



ارسال‌ها: 383
تاریخ عضویت: Jun 2013
اعتبار: 313.0
ارسال: #21
RE: رمان الهه ی عشق
الان تو منو گرفتی نه؟؟
قلبم افتاد تو پاچه م...
د باقیش رو بذار دیگه...مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
2013/07/06 02:41 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
افسون
I love n.10



ارسال‌ها: 402
تاریخ عضویت: Jan 2013
اعتبار: 236.0
ارسال: #22
RE: رمان الهه ی عشق
سلام بچه ها. فدای همتون. نتم تموم شده بود. قربونتون برم. دلم واسه همه تنگیده بود
قسمت 18
برای دید و بازدید خيلی ها به خانه ما می آمدند،که یکی ار آنها همسایه جدیدمان بودکه تازه به این محل آمده بودند و به رسم اشنایی و بزرگتری آقاجون به خانه ما آمده بودند. آنها سه فرزند داشتند دو پسر و يك دختر. یکی از پسرانشان شیرخواره بود، دیگری هم یکسالی از لیلا بزرگتر بود. دخترشان هم که ملوس نام داشت، تقریبا زیبا و همسن سهراب بود. قضیه اسم گذاری دخترشان هم در نوع خود جالب بود. آنها زمانی که دختر شان بچه کوچکی بود، به يك مهمانی دعوت می شوندکه بعضی از رجال ازجمله نخست وزیرآن زمان نیزدر آن شرکت داشتند.از قضا نخست وزیر ازکنار ایشان عبور کرده بود و چون جایگاه او از بقيه افراد شرکت کننده درآن جشن جدا بوده آنها هم به رسم خوشخدمتی و...به حضورمی شتابند و برای عرض ارادت، مخلصیم وچاکریم می گویند. آن جناب هم نگاهی به دختر آنها می اندازد وحالا به دلیل اینکه چیزی درصورت آن بچه دیده بود و یا خواسته بود دل والدین آن بچه را شاد کند يك جمله می گوید: « چه بچه ملوسی!» و رد می شود. پدرش هم زود اسم دخترش را عوض ميکند و می گذارد ملوس وهمه جا جارمی زند که بله فلانی، نخست وزیرکشور،خودش اسم دخترمارا انتخاب کرده است. آن موقع هم برای اینکه فهمیده بودند خانواده ما دارای مقام و منصبی است و در دستگاه حکومتی هم نفوذ و اعتباری دارد، می خواستند با ما روابط حسنه برقرار نموده و سعی کنندکه با ما صمیمی شوند. هیچ وقت برقی راکه در چشمان عزیزخان، پدر ملوس هنگام دیدن سهراب دیدم، فراموش نخواهم کرد. در آن روز سهراب کت و شلوار شیک و دست دوزی به تن داشت، موهاش هم بلندتر شده بود و رویهم رفته چهره آراسته ای داشت. عزیزخان بعد ازکمی مِنّ و مِن گفت:

_جناب ایرانمنش لطفا بی ادبی مرا ببخشید،می خواستم اگر برای شما اشکالی نداره از این به بعد دختر من هم همراه بچه شما به مدرسه بره و برگرده. آخه دختر بچه است،اگربا بچه های شما همدم بشه بهتراز اینه که باکلفت و نوکرای خونه رفت و آمد کنه.

دایی و بخصوص آقاجون خیلي ناراحت شده بودند که آن مردک من و سهراب را باکلفت و نوکرهای منزلشان مقایسه کرده بود. ولی حرفش را برمبنای نادانیش گذاشتند، به روی خودشان نیاوردندو قبول کردند. با آنکه از آن دختر لوس و مغرور اصلا خوشم نمی آمد ولی به ناچار باید تحملش می کردم. ازمدرسه که تعطیل شدم طبق معمول به نزد سهراب رفتم ولی این بار مجبور بودیم صبرکنیم تا خانم هم تشریف بیاورند! بااینکه هردو در یک مدرسه درس می خو اندیم اماهرروز باید مدت زیادی معطل او می شدیم. توی مدرسه هم اصلا همدیگر را نمی دیدیم یا حداقل خود را به ندیدن می زدیم. بالاخره او هم آمد و به راه افتادیم. از قدیم گفته اند اگر می خواهی بدانی دیگران درمورد تو چگونه فکرمي کنند ببین خودت در مورد آنها چگونه فکرمی کنی! واقعا هم فکرمي کنم حق با گوینده این مثل بودچون همچنانکه من ازاو خوشم نمی آمد او هم ازمن بدش می آمد و در ظاهرهم این را نشان می داد. من طبق عادت همه روزه شروع به تعریف وقايع آن روز مدرسه برای سهراب کردم، اما تا من اولین کلمه را می گفتم، او بسرعت ، صحبت مرا قطع می کرد و خود مشغول صحبت می شد. و از آنجا که آن دو همسن هم بودند و درس هایشان مشترک بود خيلی زود بحثشان بر سراین درس و آن درس گرم می شد و به کلی مرا از یاد می بردند. بطوری که بعضی از اوقات من در تمام طول رفت یا برگشت بیش از یک کلمه صحبت نمی کردم.ازهمه بدتر اینکه ملوس چنان با ناز وعشوه صحبت می کرد که سهراب اگرهم دلش نمی خواست،مجبورمی شد به حرفهای اوگوش کند.کم کم پا را فراتر گذاشت و به بهانه درس و اینکه می خواهد هر دو با هم درس بخوانند، هر روز به خانه ما مي آمد و ساعت ها با سهراب بود و از آنجا که سهراب مجبور بود علاوه بر درس های خودش به درس های او هم رسیدگی کند، بنابراین وقت کمتری را به من اختصاص می داد و دیگر مثل گذشته به درس های من توجه چندانی نمی کرد؛ اینگونه بودکه هر روز بین ما فاصله بیشتری افتاد و ما باگذشت زمان از هم دورتر میشدیم.نمی دانم شاید توقع من ازسهراب خيلی بالا رفت بود و نمی توانستم کسی جز خودم را ببینم و او بی تقصیر بود. روزها بدین منوال می گذشت و ما بدون اینکه زیاد مثل گذشته با هم صحبت کنیم، با هم به مدرسه می رفتیم و یا در خانه کنارهم زندگی می کردیم.

یک روز مثل همیشه بعد از تعطیل شدن مدرسه می خواستم وسایلم را جمع کنم تا همراه بچه هابه خانه برگردم.اما این بارعجله ای نداشتم؛ پیش خودم می گفتم خيلی باید منتظر ملوس باشيم. پس وسایلم را آرام آرام جمع کردم و به راه افتادم. ولی مثل بقیه روزها ملوس را ندیدم که جلو در مدرسه یا توی حیاط با دوستاش مشغول صحبت باشد. اهمیتی ندادم و به راه افتادم. به سرکوچه که رسیدم، ملوس و سهراب را دیدم که دوش به دوش یکدیگر ایستاده بودند،گل می گفتند وگل می شنیدند! تعجب کرده بودم؛ ازملوس بعید بودکه زودترازمن آمده باشد، حتی با همه دیر رفتنم. نمی دانم چرا، ولی گوشه ای پنهان شدم و دزدانه به آنها نگاه کردم، درحالی که از درون می سوختم. بعداز گذشت لحظاتی نمی دانم چه حرفی بین آنها رد و بدل شد. سهراب را دیدم که باشتاب از آنجا دور شد و دقایقی بعد با یک شاخه گل برگشت آنهم گل یخ! می دانستم که درآن اطراف جزآن پیرمردکسی ازآن نوع گل ندارد و این را هم به خوبی می دانستم که آن گل سهم من بوده که سهراب برای آن دخترک گرفته بود. اوگل را به طرف ملوس گرفت و او هم با ادا وکرشمه بسیار آن را گرفت. احساس می کردم بغضی که راه گلویم رابسته بود ممکن است هرلحظه خفه ام کند.سوزش اشکی رادرچشمانم حس می کردم. حال کسی را داشتم که به اوخیانت شده بود. می خواستم باگريه از آنجا دور شوم و هرگز دیگر آنها را نبینم ، ولی در آن صورت با صدای بلند شکست خود را درمقابل آن دختر اعلام می کردم. از احساس شکست متنفر بودم ولی حقیقتی بودکه واقعیت پیدا کرده بود؛ اما لااقل می توانستم این را از او پنهان کنم و نگذارم در دلش به من فخر بفروشد. بنابراین اشکم هایم راکه نزدیک بود یکی پس از دیگری فرو ریزند، درچشمه خشکاندم تاگواهی برضعف و شکست من نباشند. هرچندکه نمی دانستم ازچه چیزو درچه میدانی آن شکست را متحمل شده بودم. حتی اگر بنا بر مبارزه بود، موضعم را نمی دانستم و به خاطر همین هم بودکه بدون هیچ مبارزه جدی تسلیم شدم و خود را در آن برهه از زمان بازنده احساس کردم. آرام درحالی که سعی می کردم ناراحتی خود را نشان ندهم به راه افتادم. به آنها که نزدیک شدم ملوس با قیافه حق به جانبی گفت:

_برای چی دیرکردی؟! می دوني ازکی ما اینجا علاف توایم؟!

قسمت 19
نگاه غضبناکی به او انداختم. انگار چنین انتظاری نداشت چون قدمی به عقب برداشت. دلم می خواست که می تو انستم یک کتک جانانه به او بزنم! من جلو افتادم و آنها نیز پشت سرمن می آمدند.سنگینی رفتارمن برروی آنها نیزاثرکرده بود و زیاد با هم صحبت نمی کردند. تا شب چند مرتبه سهراب که فهمیده بود من از چیزی دلخورم، به اتاقم آمد اما من هر دفعه به بهانه های مختلف او را ردکردم. شب بعد از شام خطاب به آقاجون، طوری که همه متوجه بشوندگفتم:

_آقاجون لطفا به مش رجب بگید از این به بعد ظهرا بیاد مدرسه دنبالم. رفتنی خودم میرم!

_چرا؟ مگه با سهراب نمیری؟

_نه دیگه نمی خوام با اونا برم ، دوست دارم تنهایی برم.

_ببینم، نکنه دعوا تون شده؟ خب اینکه عیب نداره؟ چند ساعت دیگه دوباره با هم آشتی می کنید. اونوقت از حرفهای امشبت خنده ات می گیره. بهتره فعلا برید بخوا بید.

تا خواستم دهن به مخالفت بازکنم به جای من سهراب که حسابی گیج و متعجب شده بود به آقاجون گفت:

_بخدا عمو اگر ما دعوا مون شده باشه. من نمی دونم یاسمن چی میگه!

_ آقاجون خواهش می کنم! من دیگه با پسر دایی یوسف به مدرسه نمیرم. اگر مش رجب رو دنبالم نفرستید تنهایی بر می گردم!

من با نبردن نام سهراب و استفاده از واژه ی «پسر دایی یوسف» در عین اینکه همه را متعجب ساختم به آنها نشان دادم که شوخی نمی کنم. آقاجون که چهره سنگین وکلام جدی مرا درک کرده بود، اسیر استبداد یک دختر هشت ساله شد و در مقابل خواسته من تسلیم شد. به مادر، دایی و زن دایی در توضیح گفت:

_بهتره فعلا به حرف یاسی گوش بدیم. معلومه اون از چیزی خيلی ناراحته که این تقاضا راکرده. بعدا آشتی می کنند و می خوان دوباره با هم برن و بیان.

_ یوسف خان من دخترم رومی شناسم، اگربه حرفش گوش نکنم ، اون هم در این مورد که این قدر مصمم است، خيلی ناراحت میشه، من هم اصلا طاقت دیدن ناراحتی یاسی رو ندارم.

و بدین ترتیب از فردای آن روز من تنها به مدرسه می رفتم و هنگام برگشتن به منزل هم مش رجب همراهیم می کرد. پیش بینی آقاجون در مورد آشتی من با سهراب کاملا غلط از آب درآمد و من حتی دیگر با او حرف هم نزدم. بارها دایی، مادرم و بقیه سعی در حل مشکل و یا سوء تفاهمی کردند که اصلا نمی دانستند چیست! و هر دفعه هم با شکست روبرو شدند. تقریبا دو - سه روز بعد آقاجون که حدس زده بود دعوای من و سهراب تقصیر ملوس می باشد و هم بخاطر خرابکاری عزیز خان .- پدر ملوس - درسرکارش که ممکن بود برای آبروی خانواده ما خطرناک باشد، آنها را از رفت و آمد به خانه ما و با افراد خانواده ما منع کرد و ملوس دیگراجازه همراهی سهراب را نداشت. حدود یک هفته بعد آنها ازکوچه و محل و حتی شهر ما نقل مکان کردندو به اصفهان رفتند. حتی رفتن آنها نیز سودی نداشت ومن دست از یکدندگی و لجاجت خود برنداشتم. وضع تحصیلیم نیز به نسبت سابق افت پیدا کرده بود و دیگر به درسم نیز اهمیت نمی دادم. امتحانات آخر سال شروع شده بود و دایی به سهراب قول داده بود اگر نمراتش خوب شود برای او يك دوچرخه خواهد خرید و آقاجون هم برای تشویق من به درس خواندن قول یک بچه خرگوش را داد! ولی من باز هم تلاشی از خود نشان ندادم. وقتی آقاجون و بقیه، نمراتم را دیدند سری از روی تاسف تکان دادند. مخصوصا سهراب که می شد ناراحتی را از چشمان غمزده اش خواند، ولی هیچ کس چیزي به رويم نیاورد. دایی یوسف طبق قولی که به سهراب داده بود يک دوچرخه زیبا برایش خرید و با اینکه من به عهدم عمل نکرده بودم، آقاجونم برای اینکه من ناراحت نشوم یک بچه خرگوش سفید و دوست داشتنی به من و یکی هم به لیلا هديه داد. فصل تابستان فرا رسیده بود، اما آن تابستان با تابستان سال گذشته از زمین تا آسمان فرق داشت. یک روزظهرکه همه درخواب بودند بلند شدم و تمام هدایا و چیزهایی را که سهراب به من داده بود و مرا به یاد او می انداخت برداشتم، حتی آن نقاشی هایی کا به کمک اوکشیده بودم یا خود او برایم کشیده بود، برداشتم و به باغ بردم. در زیر تک درخت بید مجنون چاله کوچکی کندم. همه وسایل را درکیسه ای گذاشتم ودرون چاله قراردادم و رویش را با خاک پوشاندم. سهراب بارها آمد و حتی برای کاری که نکرده بود ازمن عذرخواهي کرد،ولی این من بودم که باکمال بی مهری اورا ازخودم می راندم. روزها می گذشت و پچ پچ هایی که از اواسط سال تحصیلی در این عمارت شروع شده بود، به اوج خود رسیده بود. سهراب در حیاط دوچرخه سواری می کرد و لیلا را هم ترک خود سوار می کرد. دلم برای بازی با آنها و سوار شدن بر ترک دوچرخه او پرمی زد ولی لعنت بر آن غرور بچگانه که نمی گذاشت قدم از قدم بردارم. یک روز روی پله های عمارت نشسته بودم و با خرگوشم بازی می کردم. سهراب اطراف حوض دوچرخه بازی می کرد و لیلاهم داشت توی آب حوض خرگوشش را می شست. مادر با عصبانیت از اندرونی بیرون آمد و زن دایی هم باگفتن کلماتی چون: «به خدا من هرچی میگم به حرفم گوش نمی کنه. به جون جفت بچه هام من هم راضی نیستم!» به دنبال مادرم می دوید تا به او برسد. صدای دایی ازداخل به گوش می رسیدکه به آقاجون می گفت: «حرف شما و آباجی درست، اما من هم که نمی تونم جلوی پیشرفت بچه هام رو بگیرم. سهراب خيلی در درس خواندن استعداد داره». در همین موقع صدای گریه مادرم از پنج دری به گوش رسید. برای اینکه صدای آنها را نشنوم از پله ها بلندشدم و به کنارحوض پیش لیلا رفتم. لیلاکه مشفرل خشک کردن خزگوشش بود به من گفت:

_برفی خيلی کثیف شده بده اونم بشورم.

نگاهی به خرگوشم که برفی نام داشت کردم. حق با لیلابودخیلی سیاه شده بود، بنابراین برفی را بدست او دادم و برای آوردن پارچه ای برای خشک کردن برفی به صندوقخانه رفتم. بعد ازکلی جستجو، بالاخره پارچه ای یافتم. آن را برداشتم و داشتم بیرون می آمدم که جیغ لیلا را شنیدم! با عجله خود را به آنها رساندم؛ لیلا و سهراب را دیدم که با چشمان وحشت زده به حوض می نگریستند. مسیر نگاه آنها را که دنبال کردم موجود سفیدکوچکی را دیدم که در آب حوض مشغول بالا و پایین رفتن بود. بدون اینکه به شنا بلد نبودنم بیاندیشم خود را بی محابا به داخل حوض انداختم که برفی عزیزم را نجات دهم اما خودم محتاج دستان نجات بخش دیگري شدم. در حالی که با مرگ و زندگی دست و پنجه نرم می کردم، مرتب دست و پا می زدم و تا دهان برای کمک خواستن باز می کردم بلافاصله دهانم پر از آ ب می شد. سهراب به سرعت به داخل حوض پرید ولی فقط توانست مرا روی آب نگه دارد. لیلا این قدر داد و فریاد زد تا بالاخره اول دایی وبعد بقیه متوجه شدند و سراسیمه خود را به ما رساندند. وقتی دایی مرا که به کمک دستان خسته و ناتوان سهراب روی آب مانده بودم بیرون کشید، لحظه ای صدای جیغ دلخراش مادرم را شنیدم و بعد در میان بازوان امن و برتوان دایی یوسف بیهوش شدم. آن طور که شنیدم آن موقع که من برای پیدا کردن پارچه به صندوقخانه رفته بودم، لیلا برفی را در حوض می شست، سهراب که نمی دانست در دستان لیلا که داخل آب بود برفی کوچک من قرار دارد، برای شوخی، آرام به پشت سر لیلا می رود و یکدفعه بوق می زند. لیلا هم می ترسد و برفی از دستش به درون حوض رها می شود. در آن لحظه آن دو، آن قدر وحشت زده و نگران می شوندکه قدرت عمل و فکرکردن را از دست می دهند، خشکشان می زند و مات به دست و پا زدن خرگوش بیچاره در حوض نگاه می کنند

قسمت 20
وقتی به هوش آمدم بلافاصله صحنه مرگ برفی در ذهنم تداعی شد. بغضم ترکید وشروع به گریه کردم و مرتب میان گریه ام اسم برفی را صدا می زدم. او را طلب می کردم و به حرفهای آقاجونم که می گفت: «هر چند تا دلت بخواد دوباره برات بچه خرگوش می خرم» توجهی نمی کردم. تا شب آن قدر در آغوش مادرم گريه کردم که از خستگی به خواب توام با کا بوسی فرو رفتم که ای کاش از خستگی می مردم ولی کابوس های آن شب دست ازسرم برمی داشتند. مرتب صدای جیغ بچه خرگوش در گوشم می پیچید و عذابم می داد. وقتی مادر از صدای گریه ام از خواب پرید، متوجه تب شدیدم شدکه هذیان هم به همراه داشت. تب شدید آن شب من همه را نگران کرده بود و هنگامی که اولین نشان های طلوع خورشید، شب را به صبح گره می زد، اولین نشان های سرخک نیز در من پیدا شد و دکتر هم بیماري مرا تائید کرد. روزها در رختخوابم با تب و بیماریم دست و پنجه نرم می کردم و از ترس آن کابوس لعنتی خواب به چشمان تبدارم نمی آمد. در هنگام بیداری هم مرتب هذیان می گفتم و متوجه اطرافم و آنچه در پیرامون من اتفاق می افتاد، نبودم. بیچاره مادرم در آن چند روز چه کشید! حال خراب من و رفتن برادرش به انگلستان او را به اندازه چند سال پیرکرد. دایی یوسف کار خود را به سفارت ایران در انگلستان منتقل کرده بود و بیشتر اسباب - اثاثیه اش را نیز فروخته بود. به جز سهم خود از آن عمارت، بقیه ارثیه اش را که مادرم به میل خود به او داده بود، به پول تبدیل کرد و آماده رفتن از کشور شده بود. بیماری واگیردار من هم مزید برعلت شد تا او زودترازموعد تعیین شده به آن سفرطولانی برود.البته من در آن موقع به حدی حالم بد بودکه هیچ کدام از این اتفاقات را متوجه نمی شدم.

بالاخره روز رفتن فرا رسیده بود و دایی و زن دایی ابتدا، برای خداحافظی با من که بی حال به روی تختم افتاده بودم آمدند. تا آنجایی که به یاد دارم همه آنروزگریه می کردند حتی ننه زیور، مش رجب و زری. دایی چهره مهربان وچشمانی را که مثل روز اول اشک در آنها حلقه زده بود به من دوخته بود و دست نوازش بر موهایم می کشید. در آخر هم دستان و پیشانی پرحرارتم را بوسید و رفت. زن دایی قربان صدقه ام می رفت و با شرمندگی از مادر عذر خواهی می کردکه در آن موقعیت تنهایش می گذاشت. همه که بیرون رفتند سهراب آمد. فقط به او اجازه دادند که داخل شود چون قبلا سرخک گرفته بود.کنار تختم نشست وچشمان اشکبار خود را که انگار غمی عظیم در خود داشت، به من دوخته. بود. اگر حالم بهتر بود با دیدن قیافه ماتم زده او اشک از دیدگانم جاری می شد ولی چه می تو انستم بکنم که حتی توان گریه کردن هم از من سلب شده بود. با صدایی که سعی می کرد لرزش آن را پنهان کند گفت:

_ یاسمن نمی دونم که حرفهام رو متوجه میشی یا نه می دونم که با من قهری ، می دونم که نمی خوای منو ببیني...

دراین لحظه دیگر نتوانست جلوی خودش را بگیرد و اشک از چشمان زیبایش جاری شد. ای کاش کور می شدم وگریه او را نمیدیدم. باگریه ادامه داد:

_ یاسمن خواهش می کنم منو ببخش... حالا که دارم برای همیشه میرم می خوام ازم دلگیر نباشی... شاید دیگه هیچ وقت نبینمت ولی می خوام این رو بدونی که من نمی خواستم برفی بمیره... باورکن من نمی دونستم این اتفاق می افته... می خوام بدونی که اگر تو هم من رو ببخشی من خودم رو نمی بخشم... یاسمن من هرکجا که برم تو وعمه یلدا رو فراموش نمی کنم. خواهش می کنم تو هم منو فراموش نکن...قول بده که زود خوب بشی... قول بده خوب درسهات روبخونی... قول بده منو فراموش نکنی... من هم عوضش قول میدم که زود برگردم... باشه؟

دربازشد و لیلا جلوی درنمایان شد.اجازه داخل شدن نداشت بنابراین ازهمان جلوی در با بغضی که چانه کوچکش را چین دار کرده بودگفت:

_یاسی...ببخشید... تقصیرمن بودکه صورت توخال خالي شده...اگرخرگوشت مرد عیبی نداره تو ناراحت نشو... من خرگوشم رو نمي خوام اون رو میدم به تو...
خرگوش کوچکش را چند بار بوسید و آرام درگوشش زمزمه کرد: «مواظب یاسی باش تا خوب خوب بشه... اون مامان بهتریه... اذیتش نکنی ها... آفرین خرگوش خوبم» و بعد بوسه آخر را که بوسه خداحافظی بود نثارش کرد و درقفسی که متعلق به برفي بود قرارش داد وکنار در اتاق گذاشت. وقتی برای خداحافظی انگشتان دستش را تکان می دادکم کم مروارید های زیبای دریای زلال احساسات پاک کودکانه اش از چشمانش خارج و به روی گونه هایش غلتیدند و رها شدند تا شکار نشوند. صدای دایی از بیرون به گوش می رسیدکه آنها را می خواند. لیلا رفت و سهراب ازکنارم بلند شد. چند لحظه خیره نگاهم می کرد،گویی می خواست مرا خوب ببیند تا چهره ام هرگز از زوایای ذهنش پاک نشود.سپس خم شد و اول گونه ام و بعد پیشانیم را بوسید. وقتی سرش را بلند کرد گرمی اشکی را در چشمانم احساس کردم. دلم می خواست بلند بلندگریه کنم ولی نمی تو انستم، من حتی به وضوح از حرف های آنها سردرنمی آوردم وفقط چهره های آنان که همه از ریزش اشک ترشده بود مرا نیز به گریه انداخته بود. مگر چه اتفاقی افتاده بودکه آنها این چنین رفتار می کردند؟! یکبار دیگر از باغ صدای دایی به گوش رسیدکه سهراب را می خواند. دیگر وقتی باقی نمانده بود. سهراب عقب عقبی از اتاق خارج شد و تا آخرین لحظه نگاه و چشمان سرخ شده مان به هم بود. آن قدر رفت که پله های آخر مجالی به چشمان مضطربم نداد و بعد از چند دقیقه هیاهوی داخل باغ با صدای حرکت اتومبیلی که اداره در اختیار دایی قرار داده بود تا آنها را به فرودگاه برساند پایان پذیرفت و خانه در سکوت مرگ آوری فرو رفت و من هم به خواب رفتم. روزها به دنبال ساعت ها و آنها به دنبال ثانیه ها از پی هم می گذشتد و من روز به رور حالم بهترمی شد و هر بارکه از مادرم در مورد دایی و بچه ها سوال می کردم با اشک های او مواجه می شدم؛ ولی علت آن را نمی دانستم. آنها تا آخرین لحظه، رفتن خانواده دایی را از من پنهان کردند و بیشتر از موعد تعیین شده مرا در رختخواب نگاه داشتند. حالم ديگرکاملاخوب شده بود و مرتب بهانه می گرفتم، ولی مادرم اجازه نمی داد از تختم پایین بیايم. بالاخره روزی مادرم به همراه عمه هایم برای دیدن یکی از اقوام پدرم که به تازگی بچه دارشده بود، از خانه خارج شدند. من فرصت را غنیمت شمردم و بدور از چشم زیور و بقیه از اتاقم خارج شدم و به باغ رفتم. گنجشكها و پرندگان، باغ را روی سرشان گذ اشته بودند. چون بچه ها را پیدا نکردم به سمت اتاق هایشان رفتم و در زدم؛ صدایی نیامد ولی در عوض قفل آهنی بزرگی را دیدم كه به در زده بودند. خشکم زده بود، با عجله به درهای دیگرنگاه کردم. به تمام آنها قفل خورده بود. شیشه ها هم رنگی بود و نمی شد داخل را دید. با عجله به اندرونی رفتم.اتاق آنها دردیگری نیزداشت که به اندرونی بازمی شد. ولی آنهم قفل بود، حسابی درمانده شده بودم. ناامید به پشت در اتاق لیلا رفتم و همان طور که گریه می کردم در زدم. پشت در نشسته بودم و زارمی زدم که صدای گریه آرامی را از پشت سرم شنیدم، وقتی برگشتم مادر را دیدم. خود را در آغوشش انداختم و گریه کنان گفتم:

_مامان... زن دایی اینا کوشن؟...چرا درشون قفله؟... لیلا وسهراب کجان؟... چرا نمیان بازی کنيم؟

ولی مادر جوابی نداشت که به من بدهد. غروب که آقاجون آمد دراتاق آنها را باز کرد ومن اتاق خالی آنها را دیدم. برخلاف انتظار، نه گریه کردم نه عصبانی شدم ونه داد زدم. فتط شوکه شده بودم و صحنه های انروز جسته وگریخته در ذهنم شکل می گرفت. تازه داشتم مفهوم گریه، حرفها و حرکات آنروز شان را می فهمیدم. آنشب بدون آنکه شام بخورم وحتی کلامی صحبت کنم به اتاقم رفتم. ازفردای آن روز من هر روز به باغ می رفتم،کنار پله ها می نشستم و به گوشه ای خیره می شدم. مادرم خرگوش لیلا را که دیگربه من تعلق داشت،کنارم می گذاشت تا دلم برایش بسوزد و به او غذا بدهم. ولی من با خودم، با پدر و مادرم و هر آنچه به دایی و خانواده اش تعلق داشت لج کرده بودم. عاقبت آن قدر به خرگوش بیچاره گرسنگی دادم تا مرد. خانواده ام خيلی از این تغییر حالت من نگران شده بودند و باورشان نمی شد من که برای غرق شدن یک بچه خرگوش ازصبح تا شب گریه کرده بودم، راضی شده باشم به یک بچه خرگوش دیگر آن قدرگرسنگی بدهم تا بمیرد. آخرهم مجبورشدند مرا به چند دکتر و روان شاس معرفی بکند. آنها به اتفاق بیماری مرا نوعی افسردگی تشخیص دادند و به پدرم گفتند: «اگرمی خواهی حال دخترت خوب شود باید از آن خانه بروید! او نبایدچیزهایی را ببیند كه بیماری اورا تشدید کند وخانه شما بدترین تهدید برای او است !» می دانم كه برای مادرم خيلی سخت بود از خانه ای که در آن بزرگ شده وخاطرات جوانيش در آن جای داشت، درآن عروسی کرده وبچه دارشده بود، دل بکند. ولی چه می توانست بکند؟ برسر يك دو راهی قرارگرفته بود، یا خانه یا دخترش، و او مرا انتخاب کرد. پدر به سرعت خانه مناسبی پیدا کرد، همه دست به دست هم دادند و ما در ظرف دو - سه هفته از عمارتمان نقل مکان کردیم و به خانه ای رفتیم که گرچه به بزرگی آن عمارت نبود، اما درنوع خود هم بزرگ بود، هم راحت و زیبا. آنجا بنایی داشت نوساز با معماری جدید و ما خيلی زود به آن خانه خوگرفتيم. البته پدر آن عمارت را نفروخت، اجاره هم نداد و از آنجا که خانه جدیدمان آنچان باغی نداشت که نیازیه باغبان داشته باشد،به مش رجب اجازه داد تا همچان در خانه کوچکش در آن عمارت به همراه خانواده اش زندگی کند و از باغ مثل گذشته مراقبت نماید. در ساختمان عمارت قبلی را هم بست. تمام خدمه را به جز ننه زیور، اوس مجید و زری مرخص کرد.

با دورشدن ازآن خانه طبق نظردکترها حالم هرروز روبه بهبود رفت. مخصوصا اینکه خانه جدیدمان درمجاورت خانه عمه ام نیز بود ومن که حالا بازی با همسن و سالان خود را می پسندیدم با دختر عمه هایم زود گرم گرفتم و همبازی شدم. به ظاهرلیلا و سهراب را فراموش کرده بودم و دیگردوری آنها باعث عذاب من نمی شد. سالها سپری می شد و من هر سال که بزرگ تر می شدم با جدیت بیشری به امر تحصیلم می پرداختم. دیگرکمتر، به آنها فکرمی کردم،فقط گاهی که ازدایی نامه ای به دستمان می رسید، ازاحوال آنان باخبر می شدیم.گذر زمان وسالهایی که با عجله از پی هم روان می شدند تغییرات زیادی در خانه، محله و شهرمان بوجود آورده بودند. اما بیشتراز اینها من تغییرکرده بودم که اصلا هم به چشم نمی آمد! آن دختر بچه شیطان و بازیگوشی که دست کمی از زلزله نداشت به دختری آرام وموقر تبدیل شده بود. خانواده ام از این تغییر و تحول بسیار راضی بودند و همه متفق القول می گفتند: «یاسی چقدر خانم شده!... ماشاا... هنوزسنی نداره ولی چقدر فهمیده و سنگینه... ببین نسبت به همسالانش چقدرمتین و مودبه....!» ولی آنها نمی دانستند که آنچه مرا آن چنان افتاده و آرام کرده، دردی است که اگرچه فراموش شده ولی در تمام آن سالها در قلبم چون دردی خوشایند وجود داشته و بر شانه های نحیفم سنگینی می کرده است: «درد عشق»

هیچ کس باور نمی کرد! مطمئن بودم همه خواهند گفت: «آخه چه جوری یک بچه هفت . هشت ساله عاشق میشه؟!... بزرگترها توش موندند اونوقت این فسقلی!!...» ولی عقیده من با نظر آنها خيلی فرق داشت. به عقیده من مهم این است که دوست داشتن صادقانه و ازصمیم دل باشد و گرنه درهرسنی می شود عاشق شد، حتی درکودکی. من به سهراب شاید در ذهنم فكر نمی کردم ولی در قلبم او را در صدف زیبا وگرانبهای «محبت» نگاه داشته بودم.
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2013/07/24 11:17 AM، توسط افسون.)
2013/07/24 11:16 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 اعتبار داده شده توسط : mehrnaz(+2.0) ، ramin 99(+2.0) ، داوود74(+2.0)
mehrnaz
**ariel***angel**



ارسال‌ها: 383
تاریخ عضویت: Jun 2013
اعتبار: 313.0
ارسال: #23
RE: رمان الهه ی عشق
ادامه ش رو زود ب زود بزار عزیزممطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
ممنونم...رمانه خیلی قشنگیهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
2013/07/24 12:57 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ramin 99
the memories



ارسال‌ها: 7,202
تاریخ عضویت: Jun 2012
اعتبار: 1273.0
ارسال: #24
RE: رمان الهه ی عشق
خیلی عالیه ادامه بده مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
2013/07/24 08:33 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
aligodfather
کاربر معمولی

*


ارسال‌ها: 177
تاریخ عضویت: Jul 2013
اعتبار: 3.0
ارسال: #25
RE: رمان الهه ی عشق
اعتقاد دارم بازم بگو رمانش داره منو روانی می کنهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
2013/07/25 01:50 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
افسون
I love n.10



ارسال‌ها: 402
تاریخ عضویت: Jan 2013
اعتبار: 236.0
ارسال: #26
RE: رمان الهه ی عشق
حالاکه اینقدر طرفدار پیداکرده میذارم
قسمت 21
حدود 14 سال از زمانی که ما از عمارت خود به خانه ای در بالای خیابان پهلوی آمده بودیم گذشته بود. سال چهل و شش شمسی بود و من در دانشگاهی در تهران مشغول به تحصیل بودم. سال قبل از آن اسمم جزء بورسیه های اعزامی به آمریکا برای ادامه تحصیل درآمده بود ولی من که نمی خواستم مادر و آقاجانم را تنها بگذارم ، ترجیح دادم در ایران بمانم و در همین جا به تحصیلم ادامه دهم. آقاجانم یک سرهنگ با تجربه شده بود ولی به علت اوضاع سیاسی حاکم برکشور، تصمیم گرفته بود که خود را زودتر از موعد مقرر بازنشسته کند و به قول معروف در خانه «ور دل مادرم» بنشیند! وقتی از تصمیم او مطلع شدم خواستم سر به سرش بگذارم بنابراین گفتم:

_آقاجون دارین پیرمی شین ها! باید براتون عصا بگیرم. و او با خنده در جواب به مادرم می گفت:

_می بینی خانوم، این دختره دستی دستی پیرمونم کرد! ولی نه دخترجان اگه می بینی من می خوام خونه نشین بشم برای اینه که باید ازمادر پیرت مواظبت کنم.

من که توقع چنین حرفی را نداشتم از حاضر جوابی آقاجون خنده ام گرفت. بیچاره مادرم که چهل سال را به زور داشت با قیافه دلخوری گفت:

_ پس بگو، پدر و دختردست به یکی کرده بودیدکه من روازکارافتاده كنید. خوب این قدر فیلم بازی کردن نداشت که! من که دیدم او دلخور شده، به سرعت خودم را به او رساندم و بوسه ای نثارش کردم تا از دلش در آورم.

تازه گی ها مادرم خيلی حساس شده بود و ما تمام سعی مان این بودکه نگذاریم چیزی او را برنجاند. با اینکه دختر بزرگی شده بودم ولی هنوز هم سوگلی آقاجونم بودم. او معمولا درمحل کار، فردی جدی بود، همه او را آدم خشنی می دانستند و از اوکم و بیش حساب می بردند. ولی من اصلا باورم نمی شد و ازفکر اینکه دیگران ازاو می ترسیدند یا به عبارتی حساب می بردند خنده ام می گرفت. آخر او در خانه به حدی بذله گو و شاد بودکه کسی باور نمی کرد این همان سرهنگ شکیبای جدی و سخت گیر است. البته رفتار او با زیردستانش خيلی خوب بود و فقط درکاربه رعایت قانون و مقررات خيلی اهمیت می داد. بگذریم، من هفته ای سه روز در دانشگاه کلاس داشتم و دو روزهم به کلاس خصوصی می رفتم. دردانشگاه رشته تحصیلی ام هنر بود و درمیان علوم مختلف هنری، نقاشی را برگزیده بودم.استاد ماهان که نزد او نقاشی را فرا می گرفتم و البته استاد دانشگاهم نیز بود، یکی از بزرگترین استادان هنرنقاشی ایران بود. من به توصیه او درکلاسهای خصوصی اش نیزشرکت می کردم و به نسبت دیگر همکلاسی هایم پیشرفت چشمگیری داشتم. همان وقت ها بودکه استاد ماهان یکی از تابلوهای نیمه کاره اش را به من داد تا آن را تکمیل کنم. نقاشی روی تابلو طرح اولیه یک کلبه متروکه کنار رودخانه ای در وسط جنگل بود. استاد این تصویر را ذهنی کشیده بود. از من نیز خواسته بودکه باکمک تخیل خودم آن را تکمیل کنم. آن تابلو بیشتر وقت مراگرفته و باعث شده بودکمتر ازخانه بیرون بروم. یک روز پنجشنبه، وقتی کلاسم تمام شد، ژاله، یکی از دوستان نزدیکم را دیدم. او نیز هنر می خواند ولی کلاسش و روزهایی که کلاس داشت با من فرق می کرد. اما آنروز برای دیدن من به آنجا آمده بود. وقتی ازکلاس بیرون آمدم به طرفم آمد و گفت:

_ای بابا، معلومه توکجایی؟ ستاره سهیل شدی، يه سر به ما نمیزنی!

_اولا علیک سلام، ثانیا بجون ژاله کار داشتم. استاد ماهان يه کاری بهم داده که حسابی وقتم روگرفته، وگرنه من که می دونی مثل تو بی وفا نیستم!

_خيلی رو داری، دست پیش گرفتی پس نیفتی؟! درهر صورت من امروز اومدم تو رو با خودم ببرم، هیچ بهانه ای هم قبول نمی کنم.

_من تسلیمم! حالا کجا قراره بریم؟

_خرید، یکی از بچه ها يه مهمونی گرفته من را هم دعوت کرده. می خوام مثل همیشه توی خرید کمکم کنی.

_ژاله! توکه اون همه لباس داری، بازم می خوای لباس بخری؟! ولمون کن، من فعلا دارم ازگشنگی می میرم.

_آخه همه اونا از مد افتادن، آفرین بیا بریم دیگه. ناهار هم مهمون من توی یک رستوران خوب.

خلاصه هر طور بود آن روز مرا با خودش برد. یک پیراهن برای خودش خرید و به زور مرا هم وادار به خرید یک کلاه کرد. وقتي به خانه برگشتم، دیگر شب شده بود. وارد اتاق که شدم مادرم را دیدم که روی مبل نشسته بود وگریه می کرد. زری سعی داشت به او آب قند بخوراند و آقاجان هم شانه های او را ماساژ می داد تا او را به حال آورد. خيلی هول کرده بودم با عجله خودم را به آ نها رساندم:

_ آ قاجون چی شده؟ تو رو خدا بگید چی شده؟! مامان، مامانم چت شده؟

_چیزی نشده دختر جان! آ روم باش. مادرت فقط کمی ضعف کرده، الان حالش جا میاد.

_ آخه الکی که حالش بد نمیشه، حتما چیزی هست که شما به من نمی گید. در همین موقع بودکه مادر چشمانش را بازکرد. چشمانش از فرط گریه سرخ شده بود وصدایش حسابی گرفته بود و موقع حرف زدن، خِرخِر می کرد. تا نگاهش به عکس دایی که روی دیوار بود افتاد، اشک در چشمش حلقه زد و با صدای گرفته اش به من گفت:

_ یاسی بالاخره اومدی؟... بیا نگاه کن ببین نامه کیه... از دایی یوسفه بیا بخون... خودت ببین چی نوشته؟

از اینکه دایی مسبب حال بد مادرم بود حسابی ناراحت شدم، آخر مدتها بودکه از او و خانواده اش نامه ای به دستمان نرسیده بود و هیچ خبری از آن ها نداشتیم.

قسمت 22
بیچاره مادرم که چقدرنگران و مضطرب بود وچشمش به درخشک شده بودکه،کی خبری ازبرادرش به اومی رسد. حالاهم که پس ازمدتها نامه ای از او رسیده بود، این جوری. با دلخوری گفتم:

_چه عجب خان دایی یادش اومد که این ور دنیا خواهری هم داره که نگرانشه. معلوم نیست آفتاب ازکدوم طرف درا ومده که ایشون دلشون اومد دو خط نامه برای ما بنویسند!

_چرا بیخودی تهمت می زنی؟ برای اینه که میگم بیاخودت بخون.من می دونم. اگه بگم توکه حرف من رو باور نمی کنی. داییت هم برای خودش دلیلی داشته!
آقاجون که تا آن موقع ساکت بودگفت:

_مادرت راست میگه دخترم. بیا بخون، بلندم بخون من هم گوش کنم. وقتی اومدم خونه رنگ و روی مادرت آن قدر من رو ترسوندکه نتونستم نامه رو بخونم. پاکت را ازمادرم گرفتم،کنار آنها نشستم و باصدای بلند شروع به خواندن کردم.

سلام به گل زیبای باغ زندگیم، یگانه خواهر و غمخوارم، یلدای عزیزم. و البته یاس نازنینم و جناب اسدا.. خان شکیبای خودمان. طبق معمول باور بفرمایید که ما خيلی دلمان برای شماها تنگ شده و مي دانم که شما نیز همین طور، چون فراق برای همه سخت و دردناک است. به خصوص برای ما که در کشور و شهری غریب زندگی مي کنیم و غم غربت را نیز باید به غم فراق و دوری از شما اضافه کرد. اینها را گفتم که بی خبريتان از خودمان را و نامه ندادنمان را به حساب بی معرفتی نگذاريد و بدانید که ما پرنده دلمان را خيلی پیش از اینها به سوی شما و آشیانه اصلی اش روانه کرده ایم. بلکه علت آن ا ین بوده که می خواستم ابتدا از وضع خودمان مطمئن شوم و بعد خبرش را به شما بدهم که بحمدا.. کارها به خوبی تا اینجا پیش رفته است. اوضاع از این قرار است که من و عیال پس از سالها زندگی در غربت فیلمان یاد هندوستان کرده و دیگر طاقت دوری از یار و دیار را نداريم. به خصوص اینکه درس سهراب نیز رو به اتمام است و لیلا هم به مدرک دیپلم کفایت و ترک درس و مدرسه کرده و فعلا در خیابان های لندن با دوستان خارجی خود وقت گذرانی مي کند و اینها ما را در تصمیممان مصمم ترکرد. حدود یک ماه پیش، تقریبا از همان موقعی که دیگر برای شما نامه ای ندادم، به سفارت ایران اطلاع دادم که تصمیم دارم بقیه عمر را در وطن بگذرانم و آنها نیز قبول کردند که در اندک زمانی که از عمر کاريم باقی مانده است، دوباره در ایران مشغول به کار شوم. دراین مدت بیشتر کارهایم را اعم ازفروش خانه و اسباب اثاثیه وباقی امور انجام دادم و اگر خدا بخواهد تا يکی - دو هفته دیگر همراه مريم و لیلا به ایران مي آییم و قرار است چند ماه دیگر که سهراب هم به امید خدا از دانشگاه فارغ التحصیل شد به جمع ما بپیوندد. ما که برای دیدن روی شما لحظه شماری می کنیم. از خدا مي خواهم در این چند هفته هم به من فرصت دهد تا یکبار دیگر شما عزيزانم را ببینم. بعدا تاریخ دقیق ورودمان را به اطلاعتان مي رسانم.
«یوسف شما، البته اگر هنوز هم قبولم داشته باشید»
یازدهم دسامبر 1970 لندن

بغض راه گلویم را سد کرده بود و از دست خودم ناراحت بودم که چرا بیهوده در مورد دایی یوسف زود قضاوت کرده بودم. ازطرفی واقعا ازخوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم. دیداردوباره آنها مانند خیالی خوش بود. آن هم برای من که سرتاسر ذهنم پر بود از خاطرات شیرین و دوست داشتنی آنها.

همه تا مدتها سکوت کرده بودیم و به صحبت های دایی می اندیشیدیم، به اینکه این خبر واقعا صحت دارد یا نه. ولی خلاصه هرطوربود آن شب آن خبر غیرمنتظره را باورکردیم. صبح که همه از شوک بیرون و به خودمان امدیم با شادی ای که وجودمان را مملو از انرژی کرده بود، مشغول به کار و فراهم آوردن مقدمات شدیم. دایی یوسف طی نامه ای که چند روز بعد فرستاد وکالت کارهای خود را به آقاجون داد تا خانه ای به همراه اسباب و اثاثیه اش برای او بخرد. او حتی با پولی که به بانکی در ایران واریزکرد، تمام مخارج را هم به سرعت پرداخت نمود تا آقاجان دستش باز باشد ونیازی نباشد از پول خودش خرج کند.حدود یک هفته گذشته بودکه خانه ای توسط آقاجون در نزدیکی خانه ما خریداری شد. آن خانه به بزرگی خانه ما نبود ولی خانه خیلی دلبازوخوبی بود با حیاط بزرگی که در باغچه اش انواع گل های زیبا یافت مي شد. بنا به سفارش لیلا و دایی تمام خانه از وسایل لوکس و جدیدی که گران قیمت هم بودند پر شد. مادر یک خدمتکار هم برای خانه استخدام کرد تا هم بعد از ورود آنها کمک زن دایی باشد و هم اینکه تا قبل از آمدن آنها خانه را تمیز و پاکیزه نگه دارد. این طور که بعدا به ما خبر دادند، قرار بود آنها روز یکشنبه حدود ساعت یک بعد از ظهر وارد فرودگاه مهر آباد شوند. مادر خواست مهمانی کوچکی ترتیب دهد و فامیل های درجه اول راکه کم هم نبودند برای شام دعوت کند.اما دایی به اوگفت دست نگه دارد تا وقتی سهراب فارغ التحصیل شد و به ایران آمد یک دفعه جشن باشکوهی ترتیب دهند. چند روز به آمدن آن ها مانده بود و ما تمام کارهایمان را انجام داده بودیم و بی صبرانه انتظار شان را می کشیدیم. وقتی ژاله باخبر شد به من تبریک گفت که قرار بود بعد از 14 سال خانواده دایی ام را ملاقات کنم. البته او هیچ چیز در مورد گذشته ما نمی دانست، چون من هیچ وقت در مورد دایی و دايي زاده هایم با او صحبتی نکرده بودم. همان طور که گفتم وقتی خبردار شد، پیشنهاد کرد برای خوش آمدگویی به آنها، برای هرکدام هدیه ای تهیه کنم تا در بدو ورودشان به آنها هدیه بدهم. به نظرم فکرخوبی آمد وقبول کردم. قر ارشد پنجشنبه بعد ازظهر یعنی سه روز قبل از آمدنشان به دنبالم بیاید تا با هم به خرید برویم.

تمام مغازه های کتاب فروشی را زیر پاگذاشتیم تا توانستیم شاهنامه فردوسی را دردو جلد با تصاویری زیبا و دیوان حافظ را در یک جلد با خط نستعلیق برای دایی بخریم. برای زن دایی هم بلوز شکلاتی رنگی گرفتم. از مدل آن لباس خيلی خوشم آمد وچون می دانستم مادرهم لباس مناسبی برای ورود آن ها ندارد، یکی دیگرهم با رنگ آبی روشن برای اوگرفتم تا با روسری ای که آقاجون ازکربلا برایش آورده بود و گل های آبی داشت هماهنگ شود. فقط مانده بودم برای لیلا چی بخرم! من از 9 سالگی اش دیگر او را ندیده بودم و با سلیقه او آشنا نبودم ولی باکمک ژاله برای او با توجه به هوای سرد پاییزی تهران در آن سال، پالتوی پوست گران قیمتی که به قول ژاله در اروپا مد بود خریدم. وقتی به خانه بازگشتم دستانم از بسته های بزرگ و کوچک که درکاغذ های کادو پیچیده شده بودند پر بود. همه را درگوشه ای گذاشتم و از خستگی روی مبلی لم دادم. مادرم که از موضوع بی خبر بود با دیدن آنها حسابی جا خورد. ولی وقتی فهمید آن ها را برای دایی و خانواده اش خریده ام خيلی خوشحال شد و از من تشکرکردکه به فکر آنها بوده ام. بسته ای را که متعلق به مادر بود به دستش دادم وگفتم:

_این هم برای مادر عزیزم.

_برای من؟!... برای من دیگه چرا؟!

_ آخه دیدم شما به فکر همه کس و همه چیز هستید جز خودتون،گفتم من براتون خرید کنم.

وقتی بسته را بازکرد و چشمش به آن بلوز آبی رنگ افتاد چشمانش از خوشحالی برقی زد:

_ وای دستت درد نکنه. خيلی قشنگه اتفاقا مونده بودم چی بپوشم. ولی ای کاش برای زن داییت از این لباس می خریدی چون خيلی سنگین و قشنگه.
همان طور که بسته هارا به اتاقم می بردم لبخندی حاکی از پیروزی زدم وگفتم:

_اتفاقا از همین برای زن دایی هم خریدم منتها رنگش فرق می کنه.

درآن چند روزگذشته اصلا دست و دلم به کارنرفته و فکرم کار نکرده بود که تابلو سفارش استاد را بکشم. اما آن روز احساس کردم مغزم پر از ایده های مختلف در مورد طبیعت و آن تابلو است. تا نیمه های شب کار می کردم که نزدیکی های صبح دیگر چشمان خواب آلودم یاریم نکردند و خوابیدم. صبح ساعت هشت کلاس داشتم و با اینکه خيلی خوابم می آمد هر طور بود بلند شدم. آقاجون و مادر مشغول صرف صبحانه بودند.
2013/07/25 11:31 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 اعتبار داده شده توسط : mehrnaz(+2.0) ، داوود74(+2.0)
C.Toshiro
Good to be back



ارسال‌ها: 1,637
تاریخ عضویت: May 2013
اعتبار: 333.0
ارسال: #27
RE: رمان الهه ی عشق
خیلی قشنگ مینویسی ادامه بده عالی بودمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
2013/07/25 11:35 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
افسون
I love n.10



ارسال‌ها: 402
تاریخ عضویت: Jan 2013
اعتبار: 236.0
ارسال: #28
RE: رمان الهه ی عشق
بخاطر گل روی ماه شما چشم
قسمت 23
آقاجون من خيلی دیرم شده میشه من را هم سر راهتون برسونید دانشگاه؟

_البته که میشه، ولی عجله کن که من هم کار دارم، دیرم نشه.

به زور مادر دو-سه لقمه خوردم وهمراه پدرم به راه افتادم. جلوی در دانشگاه از ماشین پیاده شدم و از آقاجونم خداحافظی کردم. ساعت اول که درکلاس فقط چرت زدم. ساعت دوم با استاد ماهان کلاس داشتم. ژاله هم با چند تا از بچه های دیگر به عنوان میهمان درکلاس ما حضور داشتند. ژاله کنار من نشسته بود و تا استاد رویش را برمی گرداند پچ پچ کردن ما هم شروع می شد. بعد ازکلاس، استاد ماهان صدایم کرد وگفت:

_خانم شکیبا ازشما توقع نداشتم که این قدر سرکلاس صحبت کنید. نه... لازم به توضیح نیست، من شما را می شناسم و البته آن دوستتان خانم فرمند رو هم. ایشون سرکلاس خودشون هم همین قدر پرحرف هستند.

_معذرت می خوام استاد، قول میدم دیگه تکرار نشه.

_ امیدوارم، شما دانشجوی با استعدادی هستید و باید ازکلاسهاتون به نحو احسن استفاده کنید. بگذریم،کار تابلو چطور پیش میره؟

_خوب، البته هنوز تموم نشده ولی دیگه چیزی نمونده.

ژاله از آن طرف علامت می داد که زودتر حرفم را تمام کنم. بنابراین با استاد خداحافطی کردم وبه نزد او رفتم. تا ظهرباهم بودیم ومن برای نهار ازاو دعوت کردم که به خانه ما بیاید و او هم پذیرفت. وقتی تا بلويی را که کشیده بودم دید با تحسین گفت:

_ یاسی اینو خودت کشیدي؟! تو واقعا معرکه ای دختر! خيلی قشنگه من مطمئنم تو بالاخره يه چیزی میشی. چقدر رویائیه!...

_نه بابا این طور هام که تو میگی نیست. البته طرح اولیه اش ازاستاده. من فقط...

_ این استاد ماهانم خيلی زرنگه، فهمیده تو چه استعدادی داری، ازت سوء استفاده کرده! آخرش هم به اسم خودش تموم می کنه.

_ژاله ديگه نشنوم راجع به استاد این طوری صحبت کنی. اون خودش به قدری هنرمند و خلاقه که به من که در برابر هنر او هیچم، هیچ احتیاجی نداره. اگر هم تابلوش رو به من داده فقط از لطفش بوده!

_خيله خب، ناراحت شدن نداره که، اصلا من استاد عزیزتو بخشیدم به خودت!
حالا بگو ببینم مامان جونت ناهار چی می خواد بهمون بده؟

_خيلی شکمویی! بیا بریم خودت ببین، فکر می کنم غذا آماده باشه.

آن شب وقتی برای خواب به اتاقم رفتم و لامپ را خاموش کردم نورنقره ای ماه را دیدم که اتاقم را به رنگ خودش درآورده بود و با شیطنت داشت با سایه درختان بر روی تختخوابم قايم باشک بازی می کرد.کنار پنجره ایستادم و به گردی ماه خیره شدم. در دلم شوری برپا بود. دیدن آنها بعد از آن همه سال قلبم را به لرزه در می آورد. نیاز به آرامشی داشتم که نمی دانستم چگونه باید آن را بدست آورم. ناخودآگاه اشک از چشمانم جاری شد. یاد آخرین دیدارمان افتاده بودم، دستان نوازشگر دایی را هنوز هم بر موهايم احساس می کردم و چشمان اشکبار زن دایی جلوی دیدگانم رژه می رفتند. صدای بغض آلود لیلا درگوشم طنین انداز بودکه چگونه سفارش مرا به بچه خرگوشش می کرد. حال اگر فردا درباره آن سؤال کند چه جوابی داشتم تا به او بدهم؟ چگونه به او می گفتم که آن قدر، باکمال بي رحمی به او غذا ندادم تا مرد؟ خیسی صورتم از رطوبت اشکهای سهراب بود، خدا را شکرکه او نمي آمد، چون نمی دانستم با چه رویی باید به صورتش نگاه کنم. بعد ازچهارده سال فکرمی کردم که روح خسته وناتوانم تاب دیدن روی عزیزانم را نیاورد و ازکالبدم جدا شود. « خدایا بهم جرئت بده که الان بیش از هر زمانی به اون احتیاج دارم ». می دانستم که حتما آنها خيلی تغییرکرده بودند، ولی امیدوار بودم که هنوز هم به اندازه گذشته دوست داشتنی باشند. لحظه ای احساس کردم که ماه به رویم لبخند می زند و سعی دارد دلداریم دهد و این همان آرامشی بودکه به آن احتیاج داشتم. اشکم هایم را پاک کردم و سعی کردم به جنبه های خوب آن فکرکنم. « لیلا باید حدود نوزده سال داشته باشه، خيلی دلم می خواد که ببینم او چه شکلی شده. آیا هنوز هم همان طور شیرین و بامزه است یا برای خودش خانمی شده؟» با آن فکرها به رختخواب رفتم و سعی کردم بخوابم. مادر ازصبح زود بلند شده بود و تمام حیاط را به کمک زری آب و جارو کرده بود. اواخر اردیبهشت ماه بود و آنها گلدان ها را که به زیبایی به گل نشسته بودندکنار حوض چیده بودند. درهمه جای حیاط بوی بهاری بوی سبزه و رطوبت مشام را نوازش می داد. همه چیز از تمیزی برق می زد و خانه رنگ و بویی تازه پیدا کرده بود. مادر برای ناهارسفارش قرمه سبزی و جوجه کباب به اوس مجید داده بود. چون قرار بود آنها برای ناهار به خانه ما بیايند. حدود ساعت یازده و نیم بودکه همگی حاضر و راهی فرودگاه شدیم. در راه دسته گل زیبایی نیز خریدیم وهمراه برديم. بدین ترتیب یک ساعت قبل از ورودشان آ نجا بودیم. هرچه ساعت جلوتر می رفت اضطراب ما نیز بیشتر می شد. خوشبختانه هواپیمای آنها بدون هیچ تاخیری رأس ساعت یک و ده دقیقه بعدازظهربه زمین نشست و خانمی با لهجه فارسی _ انگلیسی اعلام کرد: پرواز شماره سیصد و دوازده از شرکت هواپیمایی هما از لندن به مقصد تهران هم اکنون به زمین نشست. همه با هم از جایمان پریدیم و به سمت جایگاهی که مخصوص ورود مسافران بود رفتیم و از پشت شیشه به تازه واردین چشم دوختیم تا مسافران خود را بیابیم. احساس می کردم هر لحظه ممکن است قلب پر تپشم از سینه بیرون بزند. مادر درکنارم ایستاده بود و من لرزش اندامش را به خوبی حس می کردم. هر مسافری که رد می شد چشم به بعدی می دوختیم. دخترجوانی با موهای بلوند وکت ودامن شیری رنگ وارد شد. عینک دودی بزرگی به چشم زده بود و رویهم رفته جوان خوش تیپی بود، اما چون آن کسی نبود که من منتظرش بودم ، نگاهم را از او برگرفتم و به نفر بعدی دوختم. نفر بعدی مرد حدودا چهل و هفت - هشت ساله ای بودکه با موهای جو گندمی وکت و شلوار مشکی ای که به تن داشت کاملا برازنده می نمود. درهمین فکرها بودم که گریه مادرم مرا به خود آورد. تا به خودم آمدم، همان مرد را دیدم که با عجله به طرف ما آمد و همان طور که به پهنای صورت اشک می ریخت مادرم را در آغوش گرفت، باورم نمی شدکه او دایی یوسف بود و من او را نشناخته بودم؛ منی که آن قدر انتظار او راکشیده بودم. زن دایی هم به جمع ما پیوست و من او را به راحتی شناختم. زودتر از او، او را بغل کردم. چهره اش از سنش خيلی بیشتر نشان می داد. متعجب مانده بودم؛ آ خر زن دایی مریمی که پوستی به آن صافی داشت چگونه زمانه چهره زیبایش را این چنین تکیده کرده بود. او را در بغل گرفتم و با بغض گفتم:

_ زن دایی منم یاسی... منو نشناختی؟

_اشک های روانش و فشاری که به بازوانم آورد، به من فهماندکه او نیزمرا فراموش نکرده است. آقاجونم را دیدم که با شعف و خوشحالی روی دایی را می بوسید و مَقدمش را تبریک می گفت. دایی و زن دایی مریم جایشان را عوض کردند و این بار دایی یوسف بودکه مرا در میان بازوان پرتوان اما خسته خودگرفت. همچنان که اشکهای مرا پاک می کرد گفت:

_ یاسمنم بگذار بوت کنم... بگذار به اندازه تمام این سالها ببینمت... چقدرناز و خانم شدی!...

و با صدای بغض آلودش افزود:

_ باورم نمیشه یاس کوچولوی من این قدر بزرگ شده باشه... هنوزم همونقدر شیرین زبونی؟... نگو نه که دایی می میره... تمام این مدت با یاد حرفهای قشنگت سر کردم.

قسمت 24

سرم را بر روی سینه فراخش گذاشتم و به اشکهایم اجازه دادم چون بارانی بهاری بر روی صورتم ببارند. وقتی موهایم را همچون گذشته نوازش می کرد احساس کردم که به آرامش رسیدم ، آرامشی که سالها پیش گم کرده بودم. مادر ضعف کرده بود و دیگر توان ایستادن بر روی پاهایش را نداشت. باکمک هم او را به یک صندلی رساندیم و لیوانی آب به دستش دادیم. دایی یوسف جلوی پای مادربر زمین زانو زده بود و بردستان لرزان خواهرش بوسه می زد. بی تابی های ما و حالی که از دیدار دوباره یکدیگر پیداکرده بودیم، در اطرافیانمان هم اثرکرده و آنها را نیز متأثرکرده بود. زنانی را می دیدم که اشک ریزان با صورتهای آرایش شده شان، همراه با دستمالی که بدست داشتند به ما خیره شده بودند؛ ومردانی را دیدم، درحالی که نمی خواستندکسی اشکی راکه در چشمانشان. حلقه زده بود ببیند. حال مادرکه کمی جا آمدگفت:

_راستی داداش، لیلاکو؟!... دخترت کجاست؟!.

تازه ما متوجه غیبت لیلاشدیم! اوکجا بود؟ دایی یوسف لبخندی زد و سرش را به عقب برگرداند. همان دختری که گفتم کت دامن شیری رنگ پوشیده بود و عینک دودی - که بیشتر صورت ظریفش را پوشانده بود - به چشم داشت وکناری ایستاده بود و با تعجب والبته با بی تفاوتی به ما می نگریست. باورکردني نبود، یعنی او همان لیلابود؟! کاش عینکش را برمی داشت و اجازه می داد من چهره اش را بهتر ببینم. او بعد از اینکه به این طرف فرا خوانده شد، با قدم های آهسته به طرف ما آمد و سلام کرد. مادر ناگهان او را در آغوش کشيد و سر و صورتش را غرق بوسه کرد. ولی او همان طور سرد و بی تفاوت بود و هیچ عکسل العملی را که نشان دهنده محبتش باشد، نشان نداد. ابتدا پيش خود فکرکردم که رفتار او طبیعی است؛ زیرا اوکوچک بودکه آنها از ایران رفتند ومسلما ما برای او غریبه هستیم. بنابراین با رفتارصمیمانه خود سعی کردم او را از آن حالت بیرون آورم. بعد از یک ساعت معطلی،ساعت دو بود که به خانه رسیديم. خوشبختانه سفره پهن بود و من گرسنه زودتر به مراد دلم رسیدم و دلی از عزا درآوردم.عطر برنج ایرانی و بوی خورش قرمه سبزی که در تمام فضای خانه پیچیده بود، آدمی را مست می کرد. بعد از اینکه همگی دور سفره نشستیم، دایی یوسف قاشق اول را که به دهان گذاشت گفت:

_ به به... به قول معروف: « جانا سخن از زبان ما می گويی »، واقعا دلم برای قرمه سبزی های اوس مجید لک زده بود... درست گفتم؟ دست پخت اوس مجید خودمونه دیگه؟

_بله دست پخت اونه... ولی بنده خدا دیگه حسابی پیر شده و مثل گذشته سر حال نیست... اما این رو هم بگم که هنوز هم دست پختش عالیه، همه دور و بری ها هنوز هم اگر دنبال يه آشپز خوب برای مراسمشون بگردند، میان با هزار خواهش و التماس حاجی رو می برند.

_ اِ مگه به سلامتی حاجی شده؟

_ بله حاجی شدند، شيش _هفت سال پیش بودکه مشرف شد.

_ خوب بسه ديگه، بعدا به اندازه کافی فرصت دارید با هم حرف بزنید. داداش غذاتون رر بخورید سرد شد.

دایی خنده ای کرد وگفت چشم. ناهارکه تمام شد مادر پیشنهاد کرد بروند و استراحتی بکنند تا خستگی راه از تنشان در بیاید ولی آنها قبول نکردند وگفتند یک عالم حرف دارند و خيلی چیزها هست که می خواهند بدانند. اول از همه رفتند سراغ سوغاتی های جور واجوری که از فرنگ برایمان آورده بودند. دایی چمدانش را جلویش گذاشت وگفت:

_خوب، اول کی سوغاتی اش رو مي خواد؟

_خودتون که می دونید دایی جون، دختر کوچکه ازهمه هول تر، می خوام زودتر ببینم چی برام آوردید.

_بگذار ببینم چی برات دارم... اووم... ایناهاش وسایل نقاشی از بهترین نوعی که توی بازارهای اروپا یافت می شد... يه گردنبند طبق سفارش... و يه چیز سفارشی دیگه هم دارم که بعدا یواشکی به خودت میدم.

_ پارتی بازی نداشتیم یوسف خان، مال یاسی که همش سفارشی شد پس ما چی؟!

_شما که سرورمایی... اینم مال شما... پیپ با چوب درخت کاج همراه با توتون اصل... وکت و شلوار دوخت بهترین خیاط های لندن.

_دستت درد نکنه داداش لازم نبود این قدر زحمت بکشی. خودتون برامون از همه چی باارزش ترید.

_اختیار دارید چه زحمتی تازه مال آبجی خانم مونده... بفرمایید عطرخوشبو با عطرگل های نایاب هلندی... و ادویه اعلا... اینو یکی از دوستانم از مصر فرستاده... می بینید بهترین چیزها را ازکشور های مختف آوردم خدمت عزیزانم که شما باشید.

در این موقع از فرصت استفاده کردم و من هم هدایایم را به آنها دادم. همگی بسیار خوشحال شدند. لیلا بیشتراز گران قیمت بودن آن خرسند بود و می گفت در انگلستان که بوده دلش می خواسته یکی از آنها را داشته باشه. زن دایی نیز تشکر صادقانه اش را نثارم کرد و دایی یوسف گفت که بهترین هدیه ای است که تا حالا گرفته است.گردنبندی که دایی برایم آورده بود قلب زیبایی بودکه ازهم بازمی شد و از درونش می شد به عنوان قاب عکس کوچکی استفاده کرد. این اواخر در نامه ای که به دایی نوشته بودم از او خواسته بودم که اگر چنین چیزی پیداکرد برایم بیاورد و اوهم بسیاری ازمغازه ها را زیر پا گذاشته بود تا آن را برایم پیدا کرده بود. از آن به بعد هیچ گاه آن گردن بند ازگردنم باز نشد. بزرگ ترها مشغول درد دل شدند و من از لیلا خواستم تا همراه من به اتاقم بیاید. وقتی وارد اتاق شدیم، حسرتی آشکار در چهره اش خوانده می شد. با آن لهجه غلیظش گفت:

_خوش به حالت، چه اتاق بزرگی داری همه چیزهم که توی اتاقت هست ... چه تابلوهای قشنگی، اینارو خودت کشيدی؟

_ آره عزیزم خودم کشیدم قابلی نداره هرکدوم روکه خواستی بردار، در مورد اتاق هم نگران نباش. توی خونه جدیدتون خودتم يه اتاق به بزرگی اینجا داری در ضمن من و تو نداریم که، فکرکن اینجام اتاق خودته؛ راحت باش.

_ممنون... در ضمن سلیقه ات هم خيلی خوبه،کاش من هم مثل تو لااقل يه هنری داشتم... حیف که ندارم، ولی در عوض برادرم جای من همه هنری داره.... نقاشی اش هم خيلی خوبه... با اینکه تاحالا اصلا کلاس نرفته ولی تابلوهای محشری می کشه... تا چند وقت ديگه هم كه دكتر میشه... توی لندن دخترها مخصوصا همکلاسی هاش براش سر و دست می شکنند... من و مامی فقط منتظريم که درسش تموم بشه تا دختر شاه پریون رو براش بگیریم...

_ پس خان داداشت حالا حالا ها باید مجرد بمونه.

از لحن کنایه آمیزم دلخورشد و من برای اینکه حرف را عوض کرده باشم گفتم:

_لیلا راستی می خوای تابلوی جدیدم رو ببینی؟

_ ترو خدا تو دیگه به من نگو «لیلا»، اسم من « لی لی» هست نه لیلا. اونجا همه لی لی صدام می زدند حتی سهراب !

_جالبه اول لیلی، بد لیلا حالا هم لی لی مگه يه آدم چند تا اسم می تونه داشته باشه؟! خيله خوب لی لی خانم دیگه دلخور نشو.

_می تونم لباسهات رو ببینم؟

باگفتن «البته» در کمدم را بازکردم تا لباس هایم را ببیند. آهی ازحیرت کشید و مثل بچه ها گفت:

_وای خدای من... همه این لباس ها مال خودته؟... مگه چقدر بیرون میری؟!

_آره مال خودمه، ولی باورکن نصف این لباس ها رو یك دفعه هم نپوشیدم... من دوستی دارم که اسمش ژاله است... این ژاله خانم هر دفعه میره خرید، من روبه هزار بهانه با خودش می بره... هر دفعه هم با هزاركلك مجبورم می کنه يه چیزی بخرم.

« وای یاسی نمی دوني این لباس چقدربهت میاد... این کلاه رو نگاه کن به کت سبزت چقدر میاد... یاسي این پیرهن خيلی به رنگ چشمهات میاد...» خلاصه اینکه اون کمد من رو پراز لباسهای جورواجورکرده.
2013/07/25 11:46 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 اعتبار داده شده توسط : ramin 99(+2.0) ، mehrnaz(+2.0) ، داوود74(+2.0)
mehrnaz
**ariel***angel**



ارسال‌ها: 383
تاریخ عضویت: Jun 2013
اعتبار: 313.0
ارسال: #29
RE: رمان الهه ی عشق
وای افسون دستت دردنکنهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
رمانش خیلی قشنگهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
محیا حق داشت گفت دوبار خوندمش...زودتر باقیش رو بذار...من منتظره سهرابممطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
2013/07/26 12:54 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
aligodfather
کاربر معمولی

*


ارسال‌ها: 177
تاریخ عضویت: Jul 2013
اعتبار: 3.0
ارسال: #30
RE: رمان الهه ی عشق
گووووووود ادامه بده!!!مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
2013/07/26 12:03 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
  معرفی رمان:ربه کا cheryl 6 1,945 2021/03/14 09:55 AM
آخرین ارسال: NoboraHaru
  رمان های ترسناک پی دی افی که میشناسید رو بگید که بعدی نظرشو دربارش بگه ایرانسل 12 2,962 2021/03/14 09:52 AM
آخرین ارسال: NoboraHaru
  پیشنهاد رمان ایرانی اما طنز Mi Hi 19 2,405 2021/01/13 10:09 PM
آخرین ارسال: Elmira.Kh
zجدید ملت عشق Anna Bolena 4 736 2020/11/04 07:41 PM
آخرین ارسال: terriermon
zجدید معرفی رمان یلدا اثر مرتضی مودب پور. Judy 1 817 2020/04/01 01:14 PM
آخرین ارسال: Mi Hi



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان