زمان کنونی: 2024/06/29, 07:59 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/06/29, 07:59 AM



نظرسنجی: دوست دارین بقیه رمان روبدونین
بله
نه
[نمایش نتایج]
 
ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 11 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان الهه ی عشق

نویسنده پیام
افسون
I love n.10



ارسال‌ها: 402
تاریخ عضویت: Jan 2013
اعتبار: 236.0
ارسال: #41
RE: رمان الهه ی عشق
قسمت 34
روزها برای من بخاطر اضطراب و هیجانی که داشتم به کندی سپری می شد اما برای افراد خانواده ام که تا آخر هفته باید ترتیب یک جشن بزرگ را می دادند و فرصت کمی داشتند به سرعت می گذشت. در همین موقع خبردار شدم که با تمام شدن امتحانات، دانشکده از متقاضیان برای یک سفرسه روزه به اصفهان ثبت نام می کند. ومن که دیگر ازخانه ماندن و انتظار کشیدن خسته شده بودم برای این سفر ثبت نام کردم و با موافقت خانواده ام به همراه ژاله و دیگر دوستانم روز دوشنبه اول وقت، تهران را به قصد شهر اصفهان ترک کردیم. البته برای آقاجونم و بقیه عجیب بودکه در آن موقعیت من هوس مسافرت کرده بودم اما کسی چیزی نگفت. خودم هم وجدانم ناراحت بودکه در آن موقعیت که آنها آن قدر گرفتار بودند، تنهایشان می گذاشتم، ولی بودنم هم فایده ای نداشت،چون دست و دلم اصلا به کار نمی رفت. آن سه روز برایم خیلی خاطره انگیز وبیادماندنی بود وکمتر به سهراب فکرکردم.هر موقع هم غمگین و افسرده می شدم و باز ترس و دلشوره به سراغم می آمد، ژاله و دوستانم به سرم می ریختند و با شوخی هایشان مرا از فکر وخیال می رهاندند. در آن مدت من و ژاله خيلی شیطنت کردیم و حسابی هم خوش گذراندیم. روزها برای دیدن جاهای تاریخی شهر بیرون می رفتیم و شب به خوابگاه بازمی گشتیم. شب ها هم در خوابگاه برنامه هایی داشتیم. بچه ها، مخصوصا ژاله، از هر استادی که کینه داشتند، انتقام گرفتند. هر شب صدای جيغ یکی از خانم های استاد بلند می شد. یکی توی تختش سوسک پیدا کرده بود دیگری جیرجیرک و دیگری هم رتیل پلاستیکی. آقایان استاد هم صبح ها باکراواتهای قیچی شده،کت وشلوار خیس و یا پیراهنهای کثیف مواجه می شدند. بیچاره ها در بیشتر مواقع سکوت می کردند. در این میان من فقط خدا را شکرمی کردم که استاد ماهان در آن سفرهمراهمان نبود، وگرنه سالم به خانه اش بازنمی گشت. نکته جالب دیگر که مثل بمب درخوابگاه صدا کرد و قبل ازما خبر آن به تهران رسید خواستگاری یکی ازاستادهایمان از ژاله بود. استاد مذکورکه ایمان فتحی نام داشت حدود 28 ساله بود، جوانی خوش تیپ و به قول ژاله خيلی هم باکلاس بود. درمیان دانشجویان هم هواخواه زیاد داشت که قرعه به نام دوست من افتاد. قیافه ژاله بعد ازخواستگاری استاد فتحی حسابی خنده دار شده بود. آخر، شب قبل از آن، این او بود که کراوات گرانقیمت خواستگارش را پاره پاره کرده بود و استاد هم مچش را گرفته و فردا صبح، خاطرخواه از آب درآمده بود! چهارشنبه نزدیک غروب بودکه اتوبوس ما واردشهرمان شد. وقتی وارد حیاط شدم لحظه ای فکرکردم خانه را اشتباه آمده ام. ولی بعد به یاد آوردم که فردا چه روزیست. تمام حیاط آذین بندی و لامپ های رنگی بر روی همه درختها و دیوارها بسته شده بود. پلاکاردی به درحیاط و در ورودی ساختمان نصب شده بودکه ورود سهراب و دکتر شدنش را تبریک می گفت. میز و صندلی ها ردیف به ردیف در حیاط چیده شده بود. وارد اتاق که شدم، مادرم و زن دایی مریم را دیدم که همراه زری و عمه فخری ام کارهای باقیمانده را انجام می دادند. تا مرا دیدند همه با خوشحالی به طرفم آمدند و به شدت مورد استقبال آن ها قرارگرفتم. بعد ازکمی احوال پرسی بسته های گز را به مادرم تحویل دادم، آخر او می خواست برای فردا سر هر میز بشقابی گز بگذاد و برای این کار سفارش زیادی به من کرده بود. با اصرارآنها را راضی کردم که بگذارند من هم درکارها کمکشان کم، آنها ابتدا نمی پذیرفتند ومی گفتند که تو خسته هستی، اما بالاخره قبول کردند. ساعتی بعد آقاجون و دایی یوسف هم که برای آخرین سفارشات نزد شیرینی فروش و میوه فروش رفته بودند، به خانه بازگشتند. شام را درکنار هم خوردیم و همگی ازخستگی گوشه ای خوابیدیم؛ بعد از اندکی استراحت خانه را مرتب کردیم و سپس برای خواب به اتاق هایمان رفتیم. عمه فخری نیز آنشب در خانه ما با دخترکوچولويش ماند. اوکوچک ترین عمه ام بودکه خيلی دوستش داشتم، شوهرش کارمند اداره برق بود و سه فرزند داشت که هر سه دختربودند ولی آنشب فقط ماهرخ دختر چهارساله اش را به همراه آورده بود. بعد از اینکه به اتاقم رفتم، نمی دانم چگونه خوابم برد فقط می دانم نیمه های شب بودکه یکدفعه ازخواب بیدارشدم. خوابی که دیدم از جلوی چشمانم رژه می رفت، بارها و بارها آن را درذهن مرور کردم. برای آخرین بار آن را یکبار دیگرازنظرگذراندم و بعد از روی تخت بلند شدم. خواب یک محل زیبا و سرسبزی را دیدم. همه جا پرگل بود، چندکودک که بیشتر به سایه یا شبح شباهت داشتد، در میان گل ها مشغول بازی بودند و فقط كه گاهی صدای خنده های شادمانه شان بگوش می رسید. سرم را بلند کردم و دسته ای پرنده مهاجر را دیدم که با شروع فصل گرما به لانه هایشان باز می گشتند؛ یکدفعه یکی از آنها از دسته اش جدا شد و به طرف من آمد. وقتی کاملا نزدیک شدو مقابلم قرارگرفت باکمال تعجب دیدم آن پرنده به یک بچه تبدیل شده است که با آمدن او عطر خوشی تمام فضا را پرکرد. آن بچه که صورتش را نمی تو انستم ببنیم یک گل به طرفم گرفت، «گل یخ » بود! گل رابه دستم داد، اما تا من آن راگرفم گل در دستانم پرپرشد. قطره اشکی ازچشمانم چکید و درهمان لحظه باد تندی وزید و گلبرگ ها از دستانم رها شدند. باد آنها را با خود برد.

قسمت 35
وقتی بیدار شدم، آن خواب عجیب فکرم را خيلی به خودش مشغول کرده بود.

پنجره را بازکردم و مقداري هوای تاره استنشاق کردم، می خواستم دوباره بخوابم اما دیگر خواب به چشمانم باز نگشت. برخاستم وکتاب حافظ را در دست گرفتم، فاتحه ای خواندم و نیت کردم. شعر زیبا و پر معنایی امدکه بعضي از بیت هایش اینها بود:
ای پــادشــه خـــوبان داد از غـــم تـنـهـایـی
دل بــی تو بجان آمـد وقت است که بـازآیی
دیشــب گــلـه زلـفش، با باد هـمی کـــردم
گــفتا غلطی بگـذر، زیـن فـــکرت ســودایی
در دایـــره قسـمـت ما نــقــطـه تســـلـیمیم
لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه تـو فرمایی
حافظا شب هجران شدبوی خوش وصل آمد
شـادیـت مـبـارک بـاد ای عـاشـق شـیدايی

مثل همیشه حافظ با شعرهایش و تفأل های خویش آرامم کرد. به تختم رفتم و سعی کردم بخوابم. صبح با تمام سروصدایی که ازحیاط و خانه می آمد، بازهم بلند نشدم وبرای فرار ازهیاهوی آن ها بالش را روی سر وگوش هایم گذاشتم. درخواب ناز بودم که کسی با صدای بچه گانه ای گفت:
_خاله... خاله یاسی... بلند شو دیگه... خسته شدم... خاله یاسی...

چشمم را که بازکردم ماهرخ نازنینم را دیدم. او ازوقتی که زبان بازکرد مرا خاله صدا می زد، و من که خواهری نداشتم که خواهر زاده ای داشته باشم، دلم برای خاله خاله گفتن او ضعف می رفت و مرتب قربان صدقه اش می رفتم. آن دختر کوچولوی دوست داشتنی جای خوبی برای خودش در دلم دست و پا کرده بود و طبق گفته عمه ام او هم مرا خيلی دوست داشت. در جايم نشستم و او را در بغل گرفتم و بوسه های فراوانی نثارش کردم. طفلک مدتی بودکه آنجا ایستاده و مرا صدا کرده بود. لباسم را عوض کردم و همراه او پایین رفتم. صبحانه ام آماده بود، در حین خوردن، صبحانه ماهرخ را هم به او می دادم. مادرم و بقیه زن ها، میوه ها را شسته و خشک می کردند، عده ای مشغول حمل جعبه های شیرینی به داخل بودند و چند نفر هم روی میزها گل می چیدند. مادر با دیدن من خواست به آنها کمک کنم تا میوه ها را درون ظرفها بگذاریم. باکمال میل قبول کردم و مشغول شدم؛ ماهرخ هم که تا آن موقع به من چسبیده بود و لحظه ای از من دور نمی شد، کنارم نشسته بود و میوه های مختلف را امتحان می کرد! بعد از چیدن میوه ها که کار خسته کننده ای هم بود، نوبت به شیرینی ها رسید، آنها را درون دیس های کوچکی قرار دادیم و رویشان را با نایلکس پوشاندیم که تا شب خشک نشوند. ساعت از دوگذشته بودکه ناهار خوردیم، سرپایی و با عجله چند لقمه خوردیم و به سرکارمان بازگشتیم. وقتی که با صدای زنگ در، اولین گروه میهمانان وارد شدند، تازه ما متوجه گذشت زمان شدیم. خوشبختانه کارهایمان تمام شده بود، همگی با عجله به اتاق بازگشتیم تا لباسمان را عوض کنیم و بلوز میهمانی را به تن کنیم. لباسی که من به تن داشتم بلوز و دامن شیری رنگ و زیبایی بودکه همراه کلاه همرنگش درمسافرتمان، ازاصفهان خریده بودم. نمی دانم چرا، ولی آن شب لباس های روشن به تن کردم که باعث شده بود همه را به یاد عروس بیندازد و آنها با کلماتی چون: « شکل عروس خانوم ها شدی... انشاا... عروسی یاسی جون... یاسی امشب می خواد عروس مجلس بشه،گل سر سبد...» نظرشان را ابراز می کردند. مهمانان دسته دسته وارد می شدند و حیاط وداخل اتاقها کاملا پرشده بود.درمیان مهمانان ژاله، مهرداد ومهری کسانی بودند که ازدیدنشان بیش از دیگران خوشحال شدم. جوان ها ازهمان ابتدا جایشان را از بزرگ ترها جدا کردند. دختران و پسران جوان درداخل حیاط ماندند وبه رقص وشادی پرداختند و بزرگ ترها هم به سرسرا، میهمان خانه و اتاق پنج دری رفتند و مشغول گپ وگفتگو شدند. نوازندگان و خوانندگانی که در حیاط استقرار یافته بودند، آهنگ های دلخواه جوانان را می نواختند و همه را به وجد آورده بودند. لیلا و دوستانش به همراه ژاله و مهری یک گروه شاد را تشکیل داده بودند و حسابی خوش می گذراندند. از بخت بد من مجید هم در آنجا بود ودست از سرم برنمی داشت. مهرداد یکبار به دادم رسید و با حضورش مرا از دست او خلاص کرد. اما لیلابه سرعت بدنبالش آمد و او را به میان جمع خودشان برد و من مجبور شدم برای فرار از دست او به سرسرا نزد مسن ترها بروم. آقاجان ،دایی یوسف و حسن آقا (شوهر عمه فخری) برای آوردن سهراب به فرودگاه رفته بودند. هیجان عجیبی داشتم واحساس می کردم قلب پر تپشم بزودی از حلقم بیرون می زند. دیدن معشوق بعد از سالها حِس خوب اما در عین حال پراضطرابی بود. به لیلا و ژاله حسادت می کردم که با بی خیالی مشغول تفریح بودند. در یک لحظه بوی خوبی تمام وجودم را در برگرفت و به درستی دریافتم این همان عطری بودکه شب قبل در خوابم نیز بود. به دنبال آن بو به حیاط رفتم ، هرلحظه که می گذشت آن عطر بیشتر و بیشتر می شد. چشمانم را بستم و بوی خوب وصال را استنشاق كردم.هنگامی که آن بو به حد اشباع رسیده بود، صدای بوق پیاپی ماشین پدرم از پشت در به گوش رسید وبه دنبال آن فریادهای مدعوین که: «آمدند... آمدند» میگفتند شنیده شد. همه برای استقبال از آن ها به طرف دردویدند و من که زودتراز همه به استقبال او رفته بودم،گوشه ای ایستادم تا جلوی دست و پای آن جمعیت مشتاق نباشم. چشمانم همچنان بسته بود و جرات بازکردن آن را نداشتم. سر و صدا و هیاهوی شادی در حیاط به اوج رسیده بود ، بعضی گریه می کردند و عده ای دیگر میخندند. آرام آرام مانند افراد نابینا که تازه چشمانشان را عمل کرده اند و برای بازکردن آن ها و دیدن دنیایی که تا آن موقع از دیدن آن محروم بوده اند، هیجان دارند، چشمانم را بازکردم. دلم می خواست اولین کسی را که می دیدم او باشد. اما چشمانم این خواسته ام را انجام نداد ولی با دیدن او بی اختیار خنده ام گرفت، درست مثل سالها پیش،منتها این بار نه پسر بچه خجالتی ای بودکه تازه ازشهرستان آمده باشد، و نه چهره اش متعجب و سرخ شده بود. هنوزهم ازچشمان درشتش شیطنت می بارید، اما دیگر آن را با تعجب مخفی نکرده بود و با شوخی با اطرافیانش، آن را ابرازمی کرد. کت وشلوار شیک وبرازنده ای به تن داشت، از ریش وسبیل خبری نبود و صورتش كمي آفتاب سوخته شده بود. اما هنوز مثل سایر پسران هم وطنش پوستی گندمگون داشت که گاهی کاملا سفید به نظر می رسید، فکر می کنم موهایش را تازه اصلاح کرده بود اما با آن حال هنوز هم تارهایش وحشی بود و تكه هایی از آن روی پیشانی اش ریخته شده بود.گونه هایش با هلالی زیبا و نرمشی خاص برصورتش کشیده شده بودند و چهره جذاب و مردانه ای پیدا کرده بود. برای خودش مردی شده بود. جذاب تر از قبل و به طور کلی خواستنی شده بود. احساس ضعف می کردم و برای اینکه نیفتم به دیوار پشت سرم تكيه دادم. در دل به التماس افتاده بودم، چرا سرش را بالاتر نمی آورد؟ چرا مرا نمی بیند؟ بعد از اینکه سهراب با تک تک میهمانان احوالپرسی کرد به طرف اتاق راه افتادکه به داخل برود. بعضی در همان حیاط ماندند و به کارشان ادامه دادند و بقیه همراه او به داخل رفتند. هنگام ورود، ناگهان سرش را برگرداند و لحظه ای نگاهمان در هم گره خورد، اما... .
2013/08/25 10:59 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 اعتبار داده شده توسط : ♥MATSUYAMA-KUN♥(+2.0) ، mehrnaz(+2.0)
افسون
I love n.10



ارسال‌ها: 402
تاریخ عضویت: Jan 2013
اعتبار: 236.0
ارسال: #42
RE: رمان الهه ی عشق
قسمت 36
او نگاهش را برگرفت و با بی تفاوتی و حتی بدتر از آن سرش را به طرف دیگری برگرداند. عرق سردی بر بدنم نشست، روی زمین نشستم. قدرت تکان خوردن نداشتم وهمان طورخشکم زده بود. در همان حال دستی به شانه ام خورد وکسی گفت:

_ یاسمن!... چرا اینجا نشستی؟!... حالت خوبه؟

این مهرداد بود که بدنبالم آمده و کمکم کرد تا بلند شدم. رنگ پریده ام او را نگران کرده بود، به همین جهت پرسید:

_ تو چت شده دختر؟ چرا این قدر رنگت پریده؟ فکر می کردم الان تو ازهمه خوشحال تری، مگه ندیدیش؟

_ چرا.

_اون چی؟ او هم تو رو دید؟

_ آره او هم من رو دید، اما روش روکرد اون طرف! انگار که از من متنفر باشه حتی نخواست نگاهم کنه.

_ پرت و پلا نگو، حتما تو رو نشناخته. بعد از چهارده سال معلومه که تو همون نگاه اول نمی شناسدت، حالام بیا بریم تو، مادرت دنبالت می گرده.

همراه او داخل شدم و مادرم با دیدن من گفت:

_کجايی مادر جون؟ چرا با سهراب سلام علیک نکردی؟ عیب نداره، الان برو خوش آمد بگو، همه اونجا نشستند.
وبعد غرغر كنان داد زد:

_ زري ... زري اين شربت چي شد؟

سهراب درگوشه ای از سرسرا روی مبلی نشسته بود و جمعیت زیادی به دورش حلقه زده بودند.گویی باهمه رودربايستی پیدا کرده بودم و انگار نه انگار که آنجا خانه خودمان بود، رویم نشد نزد او بروم وسلام کنم. خوشبختانه زری مشغول پذیرایی از دیگر مهمانان بود و سفارش مادرم را نشنیده بود. از فرصت استفاده کردم و به آشپزخان رفتم. شربت آماده را در لیوان ها ریختم و با سينی شربت به نزد آن ها رفتم، تا لااقل اینگونه بهانه ای برای رفتنم وجود داشته باشد! دستانم و به دنبال آن لیوان ها به لرزه در آمده بودند. اگر شربت در سينی ریخته می شد خيلی بد بود، بنابراین نفس عمیقی کشیدم و از خدا کمک خواستم و سعی کردم خونسردی ام را حفظ کنم. نزدیک آنها که رسیدم آهسته سلام کردم، اما همه این قدر مجذوب صحبت های سهراب شده بودند که توجهی به اطراف نداشتند و صدای مرا نشنیدند. بلندتر از قبل سلام کردم، این بارهمه به طرف من برگشتند. مادر با تعجب گفت:

_ اوا... چرا تو شربت آوردی؟!... پس زری کجاست؟

_اون کار داشت من آوردم... اشکالی نداره.

مادر به سرعت سینی را از دستم گرفت و خودش آن را جلوی تازه واردین گرداند. دایی هم بلند شد، دستش را دورشانه ام انداخت و خطاب به پسرش گفت:

_سهراب جان، این یاسيه ... دختر عمه یلدا... دختر عمه ات رو که فراموش نکردی؟

تا آن لحظه به او نگاه نکرده بودم. سرم را به طرفش برگرداندم. با لحن سردی در پاسخ پدرش گفت:

_ نخیز فراموش نکردم. همون اول که توی حیاط دیدم شناختمشون... حالتون چطوره؟

_ممنونم ، به خونه تون خوش آمدید. از اینکه پسر داییم حالا يه دکتر شده و به کشورش برگشته خيلی خوشحالم.

_ از خوش آمد گویی تون ممنون ولی من هنوز به خونه ام نرفتم، اینجا خونه شماست؛ هر وقت رفتم يه دوش آب گرم گرفتم و تو تختم خوابیدم و فهمیدم واقعا به خونه برگشتم اونوقت به خوش آمدگویی تون فکر می کنم. در مورد خوشحالی تون از دکتر شدنم، دلیلی نمی بینم مگه اینکه بخواید مفتی ویزیت بشید.

لحن مسخره و حرف هایی که درجواب خوش آمدگویی صادقانه من بیان کرد همه را به خنده انداخت. از برخوردش حسابی مایوس و ناراحت شده بودم اما از آن بیشتر،عصبانی بودم، سريع گفتم:

_ شما حق داریدکه در مورد حرفهای من فکرکنید، اما مطمئن باشید من هیچ وقت برای معاینه پیش شما نمیام. لااقل اجازه می دادید مهر مدرک پزشکی تون خشک بشه و یا از خجالت مادرم در می اومدید، آن وقت به فکر حق ویزیتتون می افتادید.

قهقهه خنده ای سر داد و با همان حالت سر خوشی ادامه داد:

_حالا چرا این قدر زود جوش آوردین؟.. خيله خب ناراحت نشید ویزیت اول مهمون من.

جر و بحث با او فایده ای نداشت انگار از دست انداختن من خيلی لذت می برد. لیوان های شربت همه خالی شده بود بجز مال اوکه هنوز دست نخورده بود. بی توجه به پر بودن لیوان، لیوان او را نیز همراه بقیه در سينی گذاشتم و به طرف آشپزخانه رفتم. صدای مادر را شنیدم که گفت:

_لیوان سهراب را کجا می بری؟ اون هنوز شربتش رو نخورده. بدون اینکه سرم را برگردانم با حاضر جوابی گفتم:

_لازم نیست شربت بخوره... سردیش می کنه!

و دوباره صدای خنده از پشت سرم به گوش رسید. با عجله به اتاقم رفتم. اشکم هایم آماده ریختن بودند اما به آن ها گفتم صبركنید. همین که میهمانی امشب تمام شد می توانید تاخود صبح برای دل شکسته، قلب مجروح و آبروی برباد رفته ام سوگواری کنید. برای فرار از هر آنچه آزارم می داد به سراغ نقاشی رفتم. نمی دانستم چه می کشم و یا چه باید بکشم ، فقط دلم می خواست نقاشی کنم تا شاید بدینگونه ناراحتی ام را فراموش کنم.کمی بعد از آن آقاجان به سراغم آمد.

_ تو چرا آمدی بالا آقاجونم؟ برو تو حیاط پيش بچه ها. دوستات دنبالت می گشتند.

_حوصله ندارم ترجیح میدم اینجا بمونم.

_از چی ناراحتی؟ بخاطر حرفهای سهراب؟

و چون سکوت مرا دید:

_ازدست اون ناراحت نشو شوخی می کرد. اون تازه برگشته ، به اخلاق و روحیات ما آشنا نیست.

_ یعنی آقاجون هرکی بره خارج و برگرده این جوری میشه؟ همه ارزش ها، اعتقادات و حتی گذشته خودش رو فراموش می کنه. اون از لیلا این هم از این سهراب چرا؟ اون که يه آدم تحصیل کرده است چرا؟ یعنی اونجاکه اون بزرگ شده مسخره کردن يه دختر اونم جلوی این همه آدم اشکال نداره؟

_ آخه قبل ازاینکه توبیای مادرت و زن داییت داشتن گریه می کردن، فضا خيلی غم انگیز شده بود. اونم خواست يه خورده با تو شوخی کنه تا فضا يه خورده عوض بشه. حالا عیب نداره، بیا برو پیش دوستات. زشته مهمون دعوت کردی اونوقت خودت اینجا نشستی. پاشو بابا جان، پاشو.

آقاجونم رفت و من کمی به حرف های او فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که بهتره نزد بقیه بروم. چون دوست نداشتم سهراب بفهمدکه توانسته آن قدر مرا برنجاندکه حتی دیگر نمی خواهم در میهمانی حضور داشته باشم. تصمیم گرفتم که من هم مثل او، خود را بی تفاوت و سرد نشان دهم. با اعتماد به نفس، آرام و موقر از پله ها پایین آمدم و به جمع دختران و پسران شادی پیوستم که با هر آهنگی که نواخته می شد، می رقصیدند و برایشان مهم نبود اگر رقص مخصوص آن آهنگ را هم نمی دانستند. ازهمان ابتدا که وارد حیاط شدم بازی ملموس نگاه پسران را بر روی چهره ام حس می کردم اما تنها چیزی که برایم مهم بود سهراب بودکه او هم همراه بقیه می رقصید. باورکردنی نبود آن پسر بچه محجوب و خجالتی به این زیبایی برقصد. آنهم با دخترهایی که درگذشته اصلا از آنها خوشش نمی آمد وکوچک ترین توجهی هم به آنها نمی کرد. واقعا اوگذشته اش را به طور کامل به باد فراموشی سپرده بود یا من توقع بی جا داشتم و هنوز درگذشته سيرمی کردم؟ درهمین فکرها بودم که کسی جلو آمد و پیشنهاد کرد که همرقصش شوم. چهره اش برایم خيلی آشنا بود اما به یاد نمی آوردم که او کیست. ژاله که فهمیده بود من او را نشناخته ام جلو آمد وگفت:

_ این برادرزاده خانم بزرگه دیگه، حمید. خونه مون که دیدیش.





اگه ازاین به بعد تعداد تشکرها کمتر از 3 باشه دیگه ادامشو نمیذارم
2013/08/28 01:47 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 اعتبار داده شده توسط : ♥MATSUYAMA-KUN♥(+2.0) ، mehrnaz(+2.0)
افسون
I love n.10



ارسال‌ها: 402
تاریخ عضویت: Jan 2013
اعتبار: 236.0
ارسال: #43
RE: رمان الهه ی عشق
قسمت 37
اوه بله، ببخشید نشناختمتون. تازگی ها خيلی حواس پرتی پیدا کردم





.


_

دیدم خيلی تو فکری، قنبرک زدی یک جا نشستی؛ گفتم حمید رو بفرستم سراغت. توکه باکسی حاضر نشدی برقصی، شاید با حمید برقصی




.


حمید سرش را با خجالت پایین انداخته بود. دیگر نمی توانستم درخواست این یکی را رد کنم. از طرفی خودم هم دیگر از یکجا نشستن و دیگران را تماشا کردن خسته شده بودم و علاوه بر این، اوهم با آن ظاهر شیک ومرتبش همراه خوبی برایم بود. همان طور که بلند شدم تا بروم، ژاله با شیطنت درگوشم گفت




:

_
چون خودت می دونی امشب چقدر خوشگل شدی این قدر برای همه ناز می کنی؟ فکرکنم امشب به حدی تلفات بدی که مجبور بشیم همه را با آمبولانس از اینجا ببریم




.


جواب من به او لبخندم بود. من و سهراب هر یک با فرد دیگری درکنار هم مي رقصیدیم و در ظاهر هیچ توجهی به یکدیگر نداشتیم




.
باورکردنی نبود وکسی چنین پیشگویی را نکرده بود. آن دور رقص به پایان رسید و نوبت به رقص «تانگو» رسید. این بار ترجیح دادم با مهرداد همراه شوم. ارکستر آهنگ ملایمی را شروع کرد. کمی که گذشت متوجه شدم سهراب هر چند دقیقه یکبار همرقصش را عوض می کند تا هم به کسی برنخورد و به عنوان میزبان و صاحب جشن با همه رقصیده باشد و هم اینکه کسی نتواند او را به دام اندازد. همین طور که او داشت به ترتیب پیش می آمد تاچند دقیقه دیگر نوبت من میشد. اگربه من برسد وبخواهد مثل سایر دخترهای مجلس با من هم برقصد چه کارکنم. اگر قبول نمی کردم خیلي بد می شد، آن هم در بین فامیل ما که همه چیز زود یک کلاغ چهل کلاغ می شد، ازطرفی اگر هم قبول می کردم او فکرمی کرد که رفتارش را فراموش کرده ام و با کو چک ترین اشاره او همراهش رقصیده ام. در یک دو راهی گیرکرده بودم که انتخاب برایم کار دشواری بود. یا غرور و یا آبرو. تردیدم را با مهرداد درمیان گذاشتم و اوگفت




:

_
حق با توئه ، اگه باهآش نرقصی ممکنه حرف و حدیث پشت سرتون زیاد بشه. خب همه دنبال دلیلش می گردند و چون نمی دونند از خودشون در میارن و یا حدس می زنند و آب و تابش میدن. پس بهتره دعوتش رو رد نکنی




.

_
اون وقت نمیگی اون پیش خودش چی میگه؟ فکر می کنه هر رفتاری که دوست داره می تونه بامن داشته باشه ومن آن قدر بدبخت شدم که به روی خودم هم نميارم




.

_
خوب قبول کن اما بهش بگو که به چه علت پذیرفتی که باهاش برقصی




.


فکر خوبی بود و من تصمیم گرفتم که همان کار را انجام دهم. او همان طور که جلوتر می آمد با همه مدت کوتاهی رقصید تا بالاخره نوبت به من رسید. با لبخندی که به لب داشت گفت




:

_
دیگه نوبتی هم که باشه نوبت دختر عمه ام شده




.


و دستش را جلو آورد، من هنوز هم مردد بودم ولی مهرداد با سر اشاره کردکه عجله کنم، بنابراین دستم را در دستش گذاشتم و او جایش را بامهرداد عوض کرد. با اینکه خود راکاملا خونسرد نشان مي دادم اما احساس می کردم که صدای تپش قلبم را می شنوند. لبخند زیبایی بر صورتش نقش بسته بود و بسیار مهربان می نمود. در دل ملامتش می کردم که چرا نمی توانست از اول آن قدر خوب باشد، چرا در اولین برخورد همه چیز را خراب کرده بود؟ خودش گفت




:

_
از شوخی که بگذریم جدا تو مریض بشی پیش من نمیای؟

_
اولا بگو خدا نکنه مریض بشی، دوما مگه از جونم سیر شدم که بیام پیش تو؟

خنده ای کرد وگفت




:

_
چه قوت قلبی بهم دادی! از اعتمادت نسبت به خودم خيلی ممنونم فقط در تعجبم که چرا قبول کردی که الان دست در دست من ، با من برقصی




.


به همه اطرافیان با سر اشاره کردم وگفتم




:

_
بخاطر اینها، نمی خواستم فردا هرجا می نشینند، بگن چه دختر عمه، پسر دایی خوبی. آن قدر به هم علاقه دارندکه بعد از این همه سال حتی حاضرنشدند با هم برقصند




.

_
فکرمی کردم همچین فامیلی که این قدر ادعا داره، دوست نداره مسائلی از این دست که نشانه اختلافه به بیرون درز کنه




.

_
درسته به بیرون درز نمی کنه اما بین خودشون که میگن، بدش هم همین جاست...ماشاا.. تعدادشون هم كه كم نیست




.

با دلسوزی گفت




:

_
مثل اینکه خيلی ازدستشون دلخوری. چی کارکردن؟


دلخوری ها فراموش شده بود و برای آن چند دقیقه که صمیمانه تر از همیشه کنار هم قرار گرفته بودیم، دوباره به همان دختر عمه و پسر دایی دوست داشتنی تبدیل شده بودیم. صحبت های كنایه آمیزما به درد دلی دوستانه مبدل گشته بود، بدون آنکه متوجه گذشت زمان باشيم. تا اینکه بالاخره نواختن آن آهنگ پایان یافت و ما هر دو به مانند سیندرلا که با شنیدن زنگ ساعت ازخواب بیدارشده بود وقصر رویاهای خود را ترک کرده بود، به خود آمدیم و همان هایی که پیش از آن بودیم، شدیم.گویی عاملی وادارمان می کرد، آن کسی باشيم که دلمان نمی خواست، مثل «سرنوشت».هنگامی که مرا برای پیداکردن همرقص دیگری ترک می کرد، برگشت و درگوشم زمزمه کرد




:

«
راستی امشب خيلی خوشگل شدی ، قشنگ تر از همه و زیباتر از قبل




».


چه کسي می توانست حال مرا درک کند وقتی معشوق خود را باکس دیگری می دیدم، می دیدم که چگونه خنده ها و نگاه های خود را تقدیم دیگران می کند _ مخصوصا بعد ازاینکه محبتش را درک کرده بودم




_
مگر آن خنده ها و نگاه ها به من تعلق نداشت؟ مگر این من نبودم که این همه سال انتظارش را کشیده بودم؟ حال چرا باید به رایگان آن ها را پیشکش دیگران می کرد؟ بعد از آن صحبت ها دلخوریم را از او فراموش کردم اما به دلیل رفتار اومن هم متقابلا نسبت به او بی توجه بودم ولی چه کسی خبر داشت که دردرونم، دل حسرت دیده ام چه زجری می کشید؟ در آن میان مهرداد، ژاله، مهری وحمیدکسا نی بودند که تنهایم نمی گذاشتند و سعی می کردند با شیطنت ها وشلوغ کاری هایشان نگذارند شکوفه های خنده برلبانم پژمرده شود، با این حال تنهاتر از همه بودم. لیلا و دوستانش لحظه ای ازکنار سهراب تکان نمی خوردند، مخصوصا کیت که به شکل زننده ای خودش را به او چسبانده بود. دخترها هر یک بدشان نمی امدکه جای کیت باشند. آنها از قبل در انگلستان با هم آشنا شده بودند و سهراب هم مخالفتی ازخود نشان نمی داد، انگار که به رفتار جلف کیت عادت داشت. بد ازصرف شام دایی یوسف همه را گرد هم آورد و بعد ازکمی صحبت و تشکر از حضور میهمان ها، سهراب را فراخواند. دستش را دور شانه های پسرش انداخت و به او تبریک گفت و هدیه اش را که سوئیچ يك اتومبیل بود برای فارغ التحصیل شدندش در رشته پزشکی به او داد




.
هر یک از حاضرین هم به نوبه خود به او تبریک گفتند و هدایایی تقدیمش کردند. آن شب خوب یا بد، هرچه بود تمام شد و مهمانان به خانه هایشان عزیمت کردند. از آن جا که دیر وقت بود و همه خسته، قرار شد که خانواده دایی شب را در منزل ما بمانند. به اتاتم که رفتم فکر می کردم بایدگریه کنم، اما همین که سرم را روی بالش گذاشتم به قدری خسته بودم که به سرعت خوابم برد وجایی برای غصه خوردن باقی نماند. نیمه های شب بودکه ازشدت تشنگی ازخواب بیدار شدم. خسته بودم و حوصله بلند شدن نداشتم. اما به ناچار ازجا برخاستم و به اشپزخانه رفتم. لامپ را روشن کردم و پارچ آب را برداشتم




.
سر میز غذا خوری نشستم و همین که آب را خوردم همان جا سرم را روی میز گذاشم و خوابیدم. نمی دانم چه مدت گذشت؛ صدایی مرا بیدار کرد كه می گفت




:

_
یاسمن




...
یاسمن!... تو چرا اینجا خوابیدی؟... اونم با چراغ روشن




!


او سهراب بود، چشمان خواب آلودم را به او دوختم و در جوابش گفتم




:

_
اومده بودم آب بخورم نمی دونم چی شدکه خوابم برد




.

_
تو از بچگی خوش خواب بودی، پاشو برو توی جات بخواب




.


خواب مثل برق از سرم پرید. پس او هنوز هم کودکی هایمان و روزهایی را که با هم داشتیم به خاطر دارد؟ خدایا نمی فهمم آخردلیل آن رفتارش چه بود؟ لیوان را از روی میز برداشت و قدری آب برای خودش ریخت. در صندلی روبرویی من جا گرفت و بعد ازخوردن آب با طعنه گفت




:

_
راستی مبارکه




!

_
چی مبارکه؟

_

ازدواجت... اون جوری نگاه نکن... نگو که نمی دونی... مجید خودش امشب می گفت که قراره با تو ازدواج کنه... يه عروسی افتادیم ديگه؟
قسمت 38


سهراب دیگه از تو توقع نداشتم... من امشب این همه با تو راجع به عمه تاج الملوک و فک و فامیل ها صحبت کردم... اون ها الان دو ساله من رو عروس خودشون می دونن... هر دفعه که جواب منفی می شنوند یکی دو ماه قهر می کنند، بعد دوباره روزازنو،روزی ازنو... بگذریم... سهراب تو مجید رو یادته... اون شب...شب جشن رو یادته که شما تازه ازشهرستان اومده بودید... یادته مجید با سنگ زد تو سرت؟

_
آره يه چیزایی یادمه، چطور مگه؟

_
هیچی آخه دیدم امشب خيلی با هم صمیمی هستید




.

_
خوب معلومه... نمی تونم ازش کینه به دل داشته باشم یا ناراحت باشم که چی...که پونزده سال پیش از روی شیطونی و بچگی با هم دعوامون شده




...
و حالا توی اون دعوا سرمن شکسته... اون موقع ما همه مان کوچک بودیم... ازروی نادونی و بچگي ، يه وقتها چیزهایی می گفتیم و یا کارهایی انجام می دادیم که الان که بزرگ شدیم به نظرمون مضحک میاد...گذشته رو فراموش کن یاسمن... نمیشه کارهای اون موقع، حرف های اون وقتها را ملاک کار قرار داد... هرچی بوده تموم شده... همه عوض شدیم، حتی خود تو... این دختری که الان روبروی من نشسته کجاش شبیه اون یاسمن شیطون و مغروریه که تنها همبازیهاش جک و جونورهای باغشون بودند؟

_
آره عوض شدیم وبیشتر ازهمه هم تو تغییر کردی. معرفت ومحبت چیزهایی نیستندکه گذشت زمان بتونه تغییرشون بده یا ازکسی بگیره، این ها توی دل آدمه. موندم چرا هنوز یاسمن صدام می کنی؟


باگفتن این حرف بلند شدم و به اتاقم برگشتم چون دیگر نمی توانستم جلوی ریزش اشک هایم را بگیرم. چقدر من احمق بودم که فکر می کردم همه چیز مثل گذشته باقی مانده است. او راست می گفت و حق با او بود، همیشه اودرست می گفت. ديگران هم درست مي گفتند. آخر چگونه ممکن است بچه هفت - هشت ساله عاشق بشه. ولی من از خودم مطمئن بودم، من واقعا عاشقش بودم اما در مورد او دچار اشتباه شده بودم. خيلی ها به من گفته بودند که بعضی وقتها واقعا سنگدل می شوم؛ حال می خواستم این سنگدلی را به خودم ثابت کنم. تصمیم خودم را گرفته بودم؛ از آن به بعد چون زندانبان بی رحمی بالای سر دلم می ایستادم. دیگر نمی بایست کوچک ترین حرکتی که نشان دهنده علاقه من نسبت به او بود ازمن سرمی زد. قلبم را که شکسته بود، لااقل این گونه غرورم نمی شکست. ازصبح آن شب زندگی عادی ام را از سرگرفتم. انگار نه انگار که کسی به اسم سهراب در نزدیکی من وجود دارد. من هنوز هم او را دوست داشتم اما او برای من همان عکسی بودکه به آن انس گرفته بودم. از آن شب دیگر آن ها را ندیدم تا هفته بعدکه برای صرف شام به خانه آنها دعوت شدیم. ابتدا از رفتن طفره می رفتم و به هر بهانه ای از رفتن، شانه خالی می کردم ، ولی مادرم آن قدر اصرارکردکه مجبور به رفتن شدم. از طرفی دلم هم برای دایی و زن دایی تنگ شده بود




.


هنگامی که ما به آنجا رسیدیم هیچ کدام از بچه ها خانه نبودند. سهراب با اتومبیل، لیلا و دوستانش را به گردش برده بود. با آنکه می دانست آن شب مهمان دارند و قرار است ما برای شام به خانه شان برویم. ساعتی از حضور ما در آنجا می گذشت که آنها به خانه بازگشتند. معلوم بودکه حسابی خوش گذرانده بودند و فقط به خاطر سفارش دایی زود با خانه برگشته اند




.


هنگام پهن کردن سفره برای کمک به زن دایی به آشپزخانه می رفتم که سهراب صدایم کرد. مقابل تابلویی که من از عمارت کشیده بودم ایستاده بود و به آن نگاه می کرد. وقتی کنارش قرارگرفتم، همان طورکه به تابلو خیره شده بودگفت




:

_
کارت واقعا عالیه، شنیده بودم که هنر می خونی اما فکر نمی کردم استعدادی توی زمینه نقاشی داشته باشی. شاید اگر عمارت رو ندیده بودم به عمق کارت پی نمی بردم، با نگاه کردن به این تابلو احساس می کنم الان دارم توی باغ قدم می زنم




.

_
از تمجید کنایه آمیزت ممنونم. اگر تو با این قوت قلب و اعتماد به نفسی که به من میدي پیشم بودی، الان لااقل پیکاسو شده بودم




.


براه افتادم که به طرف آشپزخانه بروم با صدایی که به نظرم کمی حزن آلود آمد گفت




:

_
میشه بپرسم این مسافری که اینجا ازش نام بردی كيه؟ کیه که این قدر برات عزیزه؟


دلم می خواست واقعیت را به او می گفتم. می گفتم این مسافرم که هنوز هم باز نگشته تو هستی اما نمی شد. به کنارش برگشتم وگفتم




:

_
کسی بودکه عاشقش بودم، همه چیزم بود، عزیزترین چیزی که يه آدم می تونه داشته باشه




.

_
خب حالا کجاست؟

_
مرده! رفت و برای همیشه تنهام گذاشت




.


علی رغم آنچه فکر می کردم، سهراب بعد از اینکه فهمید من درظاهر عاشق کس دیگری هستم، یا حداقل بوده ام؛ کوچک ترین عکس العملی از خود نشان نداد. بعد از شام هم، هم صحبت من بیشتر ماریا بود و ما در مورد موضوعات مختلفی با هم صحبت کردیم






.

قسمت 39
با ژاله به تمام فروشگاه های لباس عروس سر زدیم. طفلک استاد فتحی که چند روز بود دنبال ژاله راه افتاده بود، از این مغازه به آن مغازه، حسابی خسته شده بود اما چیزی هم نمی توانست به نو عروس مشکل پسند و پر توقعش بگوید. دیگر شب شده بود ومغازه هادرحال تعطیل شدن بودند که او دلش به حال ما سوخت و لباسی را انتخاب کرد که الحق هم خيلی زیبا بود وما اصلا انتظار نداشتیم که در آن وقت شب چنان چیزی را پیدا کنیم. ایمان لااقل در مورد همسر آينده اش بی نهایت دست و دلبازی ازخود نشان می داد و درمقابل هیچ کدام از خواسته های ژاله جواب منفی نداد؛ دقيقا همان بودکه او می خواست اما نمی دانم تا کی می توانست ولخرجی های دوست گرامی مرا تحمل کند. در طول آن هفته همه خرید های لازم را انجام دادند وکارت های عروسی راهم بین آشنایان توزیع کردند. آنها کارت دعوتی هم به خانواده دایی دادند





.

ژاله تقریبا هیچ کس را نداشت. تنها کسی که دلش برای او سوخته بود و به کمک آمده بود. حمید، برادرزا ده مادر خوانده ژاله بود، بنابراین من و مهرداد هم همراه مهری و حمید دنبال کارهای آنها بودیم ، به طوری که روزهای آخر آرزو می کردم زودتر پنجشنبه برسد و آنها عروسی کنند، تا شاید بدین گونه کمی بتوانم استراحت کنم. درهمان حال که ما مشغول تدارک ازدواج آن ها بودیم، سهراب هم بیکار نبود و صبح برای تفریح وگردش با خواهر و دوستان خواهرش از خانه خارج شده و شب باز می گشتند




.


در آن گیر و دار ژاله و همسرش دو روز به من مرخصی دادند و از من خواستند تصویری از آنها بکشم تا شب عروسی به دیوارسالن و بعداز آن درخانه شان بیاویزند. برای ا ین کار، یکبار قبل از عروسی لباس جشنشان را پوشیدند و عکس گرفتند تا من از روی آن عکس، آن ها را به تصویر بکشم. برای تمام کردن آن تابلو تا روزعروسی تمام وقتم را گذاشتم؛ بطوری که شب و روزم یکی شده بود. شب ها تا دیر وقت بیدار می ماندم و صبح با اولین تلالو خورشید از خواب بیدار می شدم. مادرم از بی خوابی و گودی زیر چشمانم گله مند بود، اما وقتی تابلوی تکمیل شده را دید دلخوریش را فراموش کرد و یک خسته نباشید جانانه به من گفت که خستگی آن چند روز از بدنم بیرون رفت. از قضا همان شب سهراب برای دیدن عمه اش به خانه مان آمد. نیم ساعتی نشست و با مادر و آقاجون خوش و بش کرد. هنگامی که برای رفتن خداحافظی می کرد صدایش کردم و از او پرسیدم




:

_
هنوزم دستخط تو مثل گذشته خوبه؟

_
بهترهم شده، چطور مگه؟


روکش تابلو را برداشتم ، آن را نشانش دادم وگفتم




:

_
می خوام يه چیزی گوشه این بنویسی




.

_
خيلی خوبه ، آفرین. اما از رنگ زدنت معلومه با عجله کشیدی اینطور نیست؟

_
آ ره هرطور بود باید برای فردا آماده اش می کردم، معلومه هول هولکی شده؟

_
نه اون قدرها هم معلوم نیست. این عروسه به نظرم خيلی آشنا میاد، من می شناسمش؟

_
فکرکنم بشناسی. یکی از دوست های منه که اون شب توی مهمونی با یکی از فامیلهاش بود




.

_
يه چیزهایی یادم میاد، فامیلشون همون نبودکه با تو رقصید؟

_
چرا همون بود




.

_
خب چی بنویسم؟

_
بنویس




:

«
ایمان و ژاله عزیزم، آرزو می کنم که همیشه همین طور عاشق بمانيد




»


هنگامی که این جمله با خط زیبای سهراب درگوشه ای زیر تابلو نوشته شد، قشنگی آن دو را در لباس عروسیشان چند برابر کرد. پنجشنبه صبح ساعت هشت با مهرداد قرار داشتم تا به دنبالم بیاید و همراه هم به خانه ژاله برویم




.


حدود ساعت هفت بود که برخاستم، صبحانه خوردم. تابلو را همراه لباس های مهمانیم برداشتم و منتظر او نشستم




.
خوشبختانه انتظارم زیاد به طول نینجامید و مهرداد به موقع رسید. آخرین سفارش ها را به مادرم کردم که مبادا شب دیر کنند و همراه او به راه افتادم. ابتدا نزد ژاله رفتیم و باکمال تعجب دریافتم که آن ها هنوز اتاق عقد را آماده نکرده اند، بنابراین برای تزئین اتاق عقد به محل جشن رفتیم. جشن آن شب در باغ یکی ازدوستان ایمان برگزار می شد. وقتی به آنجا رسیدیم چندین کارگر مشغول چیدن میز و صندلی ها در باغ بودند




.
به داخل ساختمان و اتاقي که قرار بود به عنوان محل عقد استفاده شود رفتیم




.
خوشبختانه تمام وسایل تزئینی از قبل خریداری شده بود و در جعبه ای درگوشه اتاق قرار داشت. با مهرداد مشغول شديم؛ او بالای نردبان رفته بود و طبق سلیقه و توصیه های من دیوارها و سقف را درست می کرد. من هم تزئیناتی را که به نردبان نیاز نداشت انجام می دادم. بعد از تزئین اتاق نوبت به چیدن سفره عقد رسید. همه چیز بود غیر از نان




.
مهرداد را دنبال نان فرستادم و سفارش کردم که یک نان سنگک کنجدی بگیرد و سریع برگردد. در چیدن سفره، دختر صاحبخانه که حدودا دو - سه سالی از من کوچک تر بودکمکم کرد. بعد از برگشتن مهرداد، تابلو را هم - بالای محلی که آن ها قرار بود بنشینند




-
به دیوار زدیم. دیگر کاری برای ما در آن جا نبود بنابراین نزد ژاله بازگشتیم. نزدیک ظهر شده بود که ناهار خوردیم و همراه او به آرایشگاه رفتیم. چند ساعتی آنجا بودیم تا ایمان با ماشین گل زده اش به دنبالمان آمد. طفلک ژاله خيلی نگران بود و من تمام سعیم این بودکه به او اعتماد به نفس بدهم. هوا تاریک شده بودکه ما به باغ رسیدیم




.
حیاط مملو از میهمان بود و هنوز هم تعدادی از آنها نیامده بودند. وقتی وارد اتاق عقد شدیم تا عاقد خطبه عقد را بین آن ها جاری کند، عروس و داماد برای اولین بار چشمشان به تابلویی افتاد که تصویر آنها را نشان می داد و بر دیوار خودنمایی می کرد




.
قطره اشکی ازچشمان ژاله برگونه اش چکیدکه به پاکی دوستی بینمان بود. با اشاره سر از من تشکرکردند و در جایشان مستقر شدند. در هنگام عقد، من، آقاجون و مادرم که نقش پدر و مادرنداشته ژاله را بازی می کردند به همراه مهرداد، حمید، پدر،خواهروشوهرخواهرایمان دراتاق حضورداشتیم. حتی خواستگاری از ژاله در خانه ما انجام شده بود و خانواده داماد از شهرستان به خانه ما آمده بودند. آقاجون با پدر داماد صحبت کرد و چیزهایی را از خانواده استاد فتحی خواست و شرایطی را گذاشت که ممکن بود برای من مقرر کند. ژاله سومین بار بله را با اجازه بزرگ ترها گفت و رسما به خانه رویاها و آرزوهایش قدم گذاشت. شبی به یاد ماندنی برای همه ما بود مخصوصا برای آن دو کبوتر زیبا. من و مهرداد به عنوان صمیمی ترین دوستان آنها و همچنین ساقدوش عروس و داماد همه جا همراه آن ها بودیم. دایی یوسف و زن دایی مریم هم آمدند و درکنار مادرو آقاجون جای گرفتند. برای عرض سلام و خوش آمدگویی به نزدشان رفتم وگفتم




:

_
سلام خوش اومدید، اما چرا این قدر دیر؟

_
من بی تقصیرم خودت که خانومی، می دونی این خانوما چقدرمعطلی دارند تا حاضر بشن




.

_
باشه قبول




.
پس بچه ها کجان، اونا نمیان؟


دایی با مِن و مِن گفت: راستش... اونا با هم قرار گذاشته بودند که امشب برن سینما... ازاون ورهم شام رو تو رستوران بخورند،گفتند نمی تونن قرارشون روبه هم بزنند... اگر رسیدند حتما میان




.


دلخوریم را پنهان کردم و چیزی نگفتم. ولی پیش خودم گفتم که آن ها می توانستند یک شب دیگر به سینما یا رستوران بروند. باخود فکرکرده بودم که آن شب سهراب با قرارگرفتن در آن جمع ناآشنا، به ناچار هم که شده مجبور می شد توجه بیشتری به من نشان دهد؛ اما او نیامد تا با نیامدنش نقشه ها و امیدهایم را نقش برآب کند.مهرداد با مهربانی هایش و لطفی که نسبت به من داشت کمک کرد تا جای خالی او را کمتر احساس کنم. ژاله از خوشی سرشار بود و با خنده های شیرینش ما را هم لبریز ازشور و شوق می کرد. آن دو در میان دوستدارانشان سرود خوشبختی سر داده بودند و ما هم با آنها همخوانی می کردیم تا احساس نکنندکه تنهایند و ما نیز این را باورکنیم که ما هم عاشقیم. عاشق بودن و زیستن و به خوشبختی رسیدن. آن شب خاطره انگیز به پایان رسید و آنها با دعای خیر ما که بدرقه راهشان کرده بودیم، قدم در جاده جدید زندگی شان گذاشتند که دورنمایی زیبا داشت و آينده ای روشن را نوید می داد



قسمت 40
_
من نميام.مجبور كه نيستم جايي كه دوست ندارم بيام




!

_
يعني چي نميام؟! نميگي داييت ناراحت ميشه؟ بعد از مدت ها مي خوايم با هم يه مسافرت بريم ، ببين حالا چه فيلمي درآوردي. اصلا تو تازگي ها چت شده؟ تاچند وقت پيش سرتو ميزدن، دمت رو ميزدن خونه داييت بودي. مي دوني چند روزه دايي ات رو نديدي؟

_
خب من وقت نمی کنم، دایی چی؟ چرا اون ها نميان يه سر به ما بزنند؟ از اون موقعی که سهراب اومده دایی یوسف دیگه کاری به کار ما نداره، دور و برش حسابی شلوغه دیگه احتیاجی به ما نداره




.

_
اگر به فکر ما نبودند که ازمون دعوت نمی کردند همراهشون بریم شمال. خودشون می رفتن، به قول تو هم که دور و برشون شلوغه و حوصله شون سر نمیره. حالا چی میکنی؟ يه خرده هم به فکرما باش، پوسیدیم توی این خونه




.

_
نمیشه شما با آقا جون برید؟ من هم پیش ژاله می مونم




.

_
نخیر اگر قرار باشه بریم همه با هم میریم




.

_
حالاکی می خوان برن؟

_
پس فردا، چی کار کنیم؟ میای؟

_
مجبورم




!

_
قربون دخترم برم، می دونستم روی من رو زمین نمی اندازی. یه زنگ بزنم به خان داداشم خبر بدم




.


برای من که سعی در فراموشی و فرار از عشق ناکام مانده ام داشتم، این بدترین چیز بود. در تمام طول سفر مجبور بودم درکنار معشوقی باشم که بودنش برایم هزاران باردردناک تر ازنبودنش بود. هرچندکه بودن درکنارش برایم آرزو بود، حتی اگربا بی اعتنایی هایش قلبم را تکه تکه می کرد. دل و عقلم مدتی بودکه با هم درجدال بودند و در این میان غرورم هم مزید بر علت شده بودکه در بیشتر مواقع به حرف عقلم گوش کنم.. اما با وجود این نتوانستم مادرم را از خود برنجانم و آن ها را قربانی خودخواهي هایم کنم و بدین گونه دلم برنده شد




.


وقتي خبر مسافرتمان را به مهرداد دادم ، ناراحتیش را در پشت چهره مهربانش پنهان کرد و به من توصیه کرد که سعی کنم این سفر به همه ما خوش بگذرد و از فرصت های احتمالی نهایت استفاده را بکنم و از من قول گرفت که سوغاتی آن ها را فراموش نکنم. نمی دانم چرا، ولی هنگامی که از او خداحافظی می کردم قطرات اشک در چشمانم حلقه زده و دیده ام را تار کرده بودند. شاید به دلیل وابستگی زیادی بودکه در آن مدت به او پیدا کرده بودم، شاید هم به این دلیل بودکه او تنها همراز و امید دهنده ام بود. فقط این را می دانستم که هر چه بود خيلی دوستش داشتم؛ نه به اندازه سهراب ولی خيلی زیاد. او بودکه همیشه با شوخی هایش مرا به خنده وامي داشت و با آنکه دوستم داشت و روزی خواهان ازدواج با من بود، اما هیچ وقت از سهراب بد نگفت و از عشقش مرا برحذر نداشت، بلکه همیشه. به آينده ای زیبا و دوست داشتنی با او امید می داد.شب چمدانم را بستم و وسایل نقاشی ام را نیز کنار گذاشتم تا همراه خود ببرم. هر طور شده بود باید تابلو استاد را تمام می کردم چون تا چند هفته دیگر قرار بودکه نمایشگاه آثار استاد افتتاح شود و استاد ماهان می خواست حتما این اثر هم در نمایشگاه شرکت داشته باشد، (البته با نام خودم




).


نزدیک سحرمادرم آمد و مرا از خواب نازبیدارکرد. خيلی خوابم می آمد و اوکلی نازم را کشید تا بالاخره از جا برخاستم. دیر شده بود و فرصت صبحانه خوردن پیدا نکردیم زیرا آن ها می خواستند زود حرکت کنند تا براي ظهر در ویلای دایی یوسف باشيم که به تازگی خریداری کرده بود




.


ساعت نزدیک هفت بودکه خانواده دایی به ما ملحق شدند. به کمک دایی و سهراب تمام وسایلمان را به ماشین ها منتقل کردیم. زن دایی گفت که آن ها هم صبحانه نخورده اند و بین راه در جايی توقف خواهیم کرد و صبحانه می خوریم. سِرا چند روز قبل به انگلستان بازگشته بود و فقط ماریا وکیت مانده بودند. لیلا و دو دوستش سوار اتومبیل سهراب شدند و دایی و زن دایی هم با ما آمدند. خيلی اصرار داشتندکه من هم همراه بچه ها سوار اتومبیل سهراب شوم اما من به بهانه های مختلف نپذیرفتم وگفتم که می خواهم درکنار آن ها باشم، در حالی که قلبم چیز دیگری می گفت و دلم پیش بچه ها بود. ساعتی از حرکتمان گذشته بودکه همگی احساس گرسنگی کردیم وکنار محل سرسبز و زیبایی نگه داشتیم. همگی در آن فضا و درمیان طبیعت سبز، درکنارهم ازصبحانه خيلی لذت بردیم. اشتهای من دو برابرشده بود و تا جايی که می توانستم خوردم. وقتی زن دایی درکنار چشمه ای در همان اطراف لیوان ها و ظرف های کثیف را می شست، ما وسایلمان را جمع کردیم و در ماشین گذاشتیم. هنگامی که آماده حرکت شدیم و من می خواستم سوار ماشین آقاجون شوم، دایی اجازه سوار شدن به من نداد وگفت که آن ها حرف های خصوصی دارند و من باید همراه سهراب و لیلا بروم. ابتدا امتناع کردم اما ماریا خيلی اصرار داشت که همراه آنها باشم. بنابراین قبول کردم و سوار ماشین آنها شدم.کیت جلو نشسته بود و من، لیلا و ماریا هم پشت سر آن ها بودیم. رفتار سهراب خوب و صمیمی بود و من هم تا حدودی دست از تظاهر برداشتم. او چیزهای جالب و بامزه ای از اتفاقاتی که برایش افتاده بود تعریف می کرد و همه ما را به خنده انداخته بود. من که آن حرف ها برایم تازگی داشت ازخنده دل درد گرفته بودم و اشک ازگوشه چشمانم جاری شده بود. وسط راه بودکه کیت از من خواست تا جايم را با او عوض کنم تا او کنار دوستانش بنشیند. جايم را با او عوض کردم و جلو رفتم. همگی خسته بودیم و دیگر حال خندیدن را هم نداشتیم. لحظه ای سر برگرداندم و دیدم که آن سه مانند بچه ها به خوابی شیرین فرو رفته اند و نمی دانم چه شد که خودم هم به خواب رفتم. وقتی چشم بازکردم هنوز در راه بودیم و بچه ها همچنان درخواب بودند. به سهراب که چهره اش خسته به نظرمی رسید گفتم




:

_
تو خسته شدی بگذار من رانندگی کنم. تو هم کمی می توانی استراحت کنی




.
نگاهی به من انداخت و چیزی نگفت. سکوت او مرا به ادامه صحبت واداشت




.

_
نکنه از رانندگی من می ترسی؟ ولی نگران نباش به خاطر خودم هم که شده قول میدم سالم برسونمتون. قبول؟

_
من خيلی هم خسته نیستم،اما تومطمئنی از پسش برمیای؟ این جاده خيلی پرپیچ و خمه ها؟

_
اوهوم، مطمئن باش. دفعه اولم که نیست این راه رو میام




.

_
باشه ، فقط با احتیاط برون




.


کنار جاده ماشین را نگه داشت ومن کنترل اتومبیل را به دست گرفتم. هنوز چند دقیقه ای بیشترنگذشته بودکه سهراب درکنارم به خوابی عمیق فرو رفت. قیافه اش هنوز هم معصومیت گذشته را داشت و احساس می کردم با همه کارهایش حتی بیشتر ازگذشته دوستش دارم و اگر رفتارش را بهترکند می توانم غرور جریحه دار شده ام را فراموش کنم و همان که قبل از آن بوده ام بشوم




.


ماشین آقاجون از ما عقب تر بود و چون به ویلا نزدیک می شدیم من آهسته حرکت می کردم که آنها به ما برسند. همان طور هم شد و آنها خودشان را به ما رساندند وحتی جلوتر ازما قرارگرفتندومن هم پشت سر آنها حرکت می کردم تا آنها راه ویلا را نشان دهند. هنوزکمی راه در پیش داشتیم که سهراب چشمانش را بازکرد وگفت




:

_
ببخش خسته ات کردم، این وظیفه من بود




.

_
نه من اصلا خسته نشدم، اون جوری حوصله ام سر می رفت. تو خوب خوابیدی




:

_
آره خيلی خوب. بچه ها هنوز بیدار نشدند؟




!

_
نه حتما خيلی خسته بودند




.

_
همین طوره، دیشب تا صبح داشتند حرف می زدند و اصلا نخوابیدند




.

_
تو هم نخوابیدی؟

_
چرا من خوابیدم ولی کم. چقدر دیگه مونده؟

_
نمی دونم، ولی فکر نمی کنم خيلی مونده باشه




.

_
می تونم يه سوال خصوصی ازت بپرسم؟

_
بپرس، سعی می کنم جواب بدم




.

_
چرا تا حالا ازدواج نکردی؟

_
يه جوری میگی تا حالا انگار من چند سالمه! نترس به این زودی نمی ترشم




.

_
جواب منو نمیدی؟

_
خب موقعیتش پیش نیومد. من هم می خواستم اول درسم رو تموم کنم




.

_
مادرت می گفت مهرداد خواستگارت بوده، چرا قبول نکردی؟ اون که پسر خيلی خوبیه؟

_
من هم نگفتم بده ؛ منتها من درموقعیتی نبودم که بخوام با او ازدواج کنم. اون می تونست با بهترازمن ازدواج کنه،کسی که واقعا دوستش داشته باشه. بعدش هم به خودت وعده نده من اول تو رو زن میدم بعدا خودم ازدواج می کنم




.
دوستان خوشحالم بهتون مژده بدم که بالاخره الهه ی عشق نصف شد! فقط نصفش مونده تا تموم شه
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2013/09/04 06:58 PM، توسط افسون.)
2013/09/04 06:56 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 اعتبار داده شده توسط : mehrnaz(+2.0)
افسون
I love n.10



ارسال‌ها: 402
تاریخ عضویت: Jan 2013
اعتبار: 236.0
ارسال: #44
RE: رمان الهه ی عشق
قسمت 41
به ویلا رسیدیم و ما دیگرمجبور بودیم بچه ها را بیدارکنیم. آنها خواب آلوده بلند شدند و یکراست به اتاق خواب رفته و روی تختشان ولو شدند؛ و ما به کمک هم وسایل و چمدان هایمان را به داخل منتقل کردیم. مادرو زن دایی مریم مشغول تهیه ناهار شدند. من داوطلب شدم که بروم و از مغازه ای که نزدیک آنجا بود، برای ناهار ماست بخرم. آنها هم استقبال کردند و من برای خرید از ویلا خارج شدم. نزدیک مغازه بودم که باران شدیدی باریدن گرفت. به سرعت پايم را به مغازه رساندم اما با کرکره های پایین ودر بسته روبرو شدم. قطرات باران به چشمم می خورد وبه زحمت جلوی خود را می دیدم. در همین حین صدای چند بوق پیاپی مرا متوجه خود کرد





.
آن ماشین سهراب بود و خود او هم از داخل علامت می داد که سوارشوم. وقتی سوار ماشین شدم، خيلی خیس شده بودم.گفت




:

_
تو این بارون کجا می رفتی؟

_
اومده بودم ماست بخرم که يه دفعه بارون گرفت. مغازه هم بسته بود، توکجا می خواستی بری؟

_
من هم می خوام برم نون بگیرم. اما اول تو رو می رسونم ویلا




.

_
نه دیگه نمی خواد دور بزنی، دیر میشه. من هم با تو میام




.

_
با این لباس های خیس که نمیشه ، سرما می خوری




!

_
عیب نداره توی ماشین گرمه، مریض نمیشم




.

_
خيله خب ، هر طور میل توست




.

_
حالا می دونی نانوایی کجاست؟

_
راستش رو بخوای نه. ولی بابام اینا همین نزدیکی ها يه نانوایی دیده بودند




.
اگه پیدا نکردیم از مغازه های همین اطراف سؤال می کنیم. ببینم اینجا همیشه این طوری بارون میاد؟

_
آره، تقریبا هوای اینجا همیشه بارونیه. اما توی این موقع سال چنین بارونی کمی غیرمنتظره است. ببین بهتره از یکی سؤال کنیم. داریم خيلی دور میشیم




.

_
باشه فقط باید یکی رو پیدا کنم، آهان الان از اون لبنیاتی سؤال می کنم




.

_
پس حالا که داری تا اونجا میری يه سطل ماست هم بخر




.


بعد ازچند دقیقه در حالی که ظرف ماستی در دست داشت بازگشت




.

_
چی شد؟

_
باید کمی برگردیم. اگفت دو تا خیابون پایین ترسمت چپ يه نانوایی لواشی هست




.


آنجا را پیدا کردیم و او پیاده شد. وقتی که بازگشت اوهم مثل من خیس شده بود




.


هنگامی که راه بازگشت را پیش گرفتیم از او پرسیدم




:

_
می دونی سهراب! ازموقعی که اومدی این برای من سؤاله؛ توکه چندین ساله تو خارجی واز بچگی ایران رو ترک کردی، چه جوری این قدر خوب فارسی روحرف می زنی؟ در صورتی که لیلا وقتی برگشت به زحمت می تونست فارسی حرف بزنه. الانم همین طوره




.

_
برای اینه که من وقتی از ایران رفتم خيلی هم کوچک نبودم. اون جا هم مرتب توی خونه فارسی حرف می زدیم، در ضمن دوستایی داشتم که ایرانی بودند و ما با هم به زبان مادری مون حرف می زدیم . فقط تو دانشکده و مدرسه مجبور بودم انگلیسی صحبت کنم. لهجه ای هم که دارم و شماها بعضی وقتها یواشکی به حرف زدنم می خندید برای همینه




.

_
بی انصافی نکن دیگه. من هیچ وقت به حرف زدنت نخندیدم اما تو هم قبول کن که تلفظ بعضی کلمه هات واقعا خنده داره




.


به ویلا که رسیدیم هر دوی ما از سرما می لرزیدیم. وقتی برای عوض کردن لباسمان به اتاق خوابهایمان رفته بودیم سهراب گفت




:

_
به توصیه عمه دوش آبگرم حسابی حالمونو جا میاره. می خوای اول تو بری؟

_
نه ممنونم بهتره خودت بری، من الان اصلا حوصله حموم رو ندارم




.

_
پس يه پیرهن گرم بپوش مریض، نشی




.

_
چشم آقای دکتر




!


همان طور که حوله روی دوش به طرف حمام می رفت صدای خنده اش به گوش می رسید. وقتی بچه ها برای ناهار بلند شدندو دیدندکه به شدت باران می آیدخیلی ناراحت شدند. تصمیم داشتند بعد از آن خواب حسابی، به کنار دریا بروند و در آن اطراف گردش کنند اما آن باران بی موقع برنامه های آنها را به هم ریخته بود. بعد از ناهار ما که همگی خسته بودیم، برای خواب به اتاق خواب ها رفتیم




.
و لیلا،کیت وماریا که قبلا خوابشان را کرده بودند مشغول کارت بازی شدند. ازشانس من اتاقی که مال من و دخترها بود خيلی سرد بود و من تمام مدت لرزیدم. حوا لی عصر بودکه بیدار شدم وهنگامی که خواستم ازجا برخیزم احساس سرگیجه کردم. سرم سنگین شده بود و تمام بدنم درد می کرد. ازبیرون سردم بود و ازدرون می سوختم. چشمانم را به زحمت باز نگه داشته بودم. سرو صدای بچه ها از پایین می آمد و می خواستم که به نزد آن ها بروم اما قدرت تکان خوردن نداشتم. چند بار سعی کردم که مادرم را صدا کنم اما تلاشم بیهوده بود وفقط خودم را خسته کردم. دوباره سعی کردم بلند شوم اما همین که ازجا برخاستم چشمانم سیاهی رفت و محکم و با صدا روی زمین افتادم. چند لحظه بعد از آن، آنها به دنبال صدایی که شنیده بودند به سراغم آمدند و با جسم بی حال من که برروی زمین افتاده بود مواجه شدند.وقتی چشمانم را بازکردم آنها را دیدم که همگی نگران به من خیره شده بودند. رطوبت دستمالی را بر روی پیشانی تب دارم احساس کردم و سهراب را دیدم که درکنارم نشسته و مشغول معاینه من بود. نبضم را می گرفت، فشار خونم را می سنجید باگوشی خود ضربان قلبم را شماره می کرد. سپس لبخندی زد وگفت




:

_
جای نگرانی نیست، همه چیز طبیعیه. فقط بی احتیاطی کرده وسرما خورده. زمین خوردنش هم مربوط به فشار خونشه که يه کم پایین آمده . آقاجون پرسید




:

_
سهراب جان احتیاجی نیست ببریمش دکتری، بیمارستانی، جايی؟

_
نه نیازی نیست فقط این داروهایی که می نویسم باید براش از داروخانه بگیریم




.


چیزهایی روی کاغذ نوشت و به دست آقاجون داد. زن دایی برای تهیه سوپ به آشپزخانه رفت و مادرم هم همراه او رفت که چیزی برایم بیاورد تا بخورم، دایی هم بچه ها را بیرون کرد تا من استراحت کنم. هنگامی که تنها شدیم سهراب به شوخی گفت




:

_
ببخشید، می دونم که دوست نداشتی من معاینه ات کنم اما قول میدم نمیری، این قدرها هم ناشی نیستم




.

_
گفتم نمی خوام تو دکترم بشی اما این استثنا بود. درهر صورت ازت ممنونم




.
مطمئنم که نمی خوای به کشتنم بدی ولی فکرنکن که می تونی همه داروهات رو به خوردم بدی




.

_
مگه دست خودته؟ اینجا دیگه حرف، حرف منه. تا آخرش رو باید بخوری که زودتر خوب بشی. نمی خوام مامان و بابات دو روز اومدن مسافرت بنشینند مریض داری کنند




.

_
متشکرم که این قدر نگران منی! من ساده رو بگو که خیال می کردم تو به خاطر خودم میگی. آقای دکتر اگه بهمین ترتیب به بیماراتون روحیه بدین همه شون راهی قبرستون میشن




!

_
دور از جون شما، خب اگه می گفتم برای خودت نگرانم قبول می کردی؟

_
معلومه که نه، ولی توی این مدت این قدر چیزهای عجیب و غریب دیدم که دلسوزی تو روهم مي گذارم روش




.


جرو بحث ما با بالا گرفته واوحسابی عصبانی شده بود. با فریادی که چهارده سال بود از او نشنیده بودم گفت




:

_
تو تقصیری نداری، همه ش تقصیرمنه که نگران توبودم. لعنت به من اگه دیگه برای تو یکی دلسوزی کنم
قسمت 42

در همین موقع مادر و دایی به همراه زن دایی مریم وارد شدند و چهره متعجب خود را به ما دوختند و این دایی بودکه گفت





:

_
شماها چه تون شده؟ چرا داد و بیداد راه انداختین؟ مثلا یاسی مریضه، نه؟


سهراب با عصبانیت و بدون اینکه چیزی بگوید از اتاق خارج شد و همه را بهت زده برجای گذاشت ومن هم درمقابل سؤال های پیاپی آن ها کلمه ای حرف نزدم. در آن بعدازظهر دلگیر، هوای بارانی و بیماری من به اندازه كافی همه را ناراحت کرده بود، در آن میان دعوای بدهنگام من وسهراب هم مزید برعلت شده و همه را بی حوصله کرده بود




.


مادرم دارو هایم را به خوردم داد و ازاتاق خارج شد. نمی خواستم کسی را ببینم. بنابراین خودم را به خواب زدم. خيلی از خودم بدم آمده بودکه سهراب را آن قدر رنجانده بودم. همه چیز تقصیر من بود؛ اوکه داشت برایم دلسوزی می کرد، اوکه لحنش مهربان بود پس آخر چرا من نگذاشتم مهربان بماند؟ اما او هم هیچ گاه این طوری سرم فریاد نمی زد. آیا تا این اندازه ازمن رنجیده بود؟




!


با اینکه تمام بعد از ظهر خوابیده بودم ولی تحت تاثیر داروها باز هم به خواب رفتم. شب به نیمه رسیده بودکه ناگهان بیدارشدم. نوری که از تک چراغ روشن در حیاط به چشم می خورد، نظرم را جلب کرد. بلند شدم و به کنار پنجره رفتم و با تعجب سهراب را دیدم که لبه باغچه نشسته و دستش را درموهایش فرو برده ، غرق تفکر بود. بعد از دقایقی برخاست و شروع به قدم زدن کرد. چهره اش غمگین به نظر می آمد. خودم را ملامت میکردم که آرامش را از اوگرفته بودم و باعث بی خوابی اش شده بودم. تصمیم گرفتم که فردا هرطورشده از او عذر خواهی کنم وازدلش درآورم. با این فکربه بسترم بازگشتم و سعی کردم بخوابم




.


صبح ازسر و صدای لیلا و دوستانش از خواب بیدار شدم، هوا آفتابی بود و آن ها برای رفتن به دریا بی قراربودند. حالم بهترشده بود و دیگر سردرد نداشتم. تب شب قبل هم به طور کامل از تنم رخت بربسته بود




.
اما هنوز بدنم کمی کوفته بود وگلویم هم درد می کرد. دیگر ازماندن در اتاق خسته شده بودم، بنابراین ازجای برخاستم و به طبقه پایین رفتم. آنها از دیدنم با هیاهویی که به راه انداختند، استقبال کردند




.


هنگام خوردن صبحانه گفتم که من هم همراه آنها به دریا خواهم رفت. اما مادرم به شدت مخالفت کرد وگفت ممکن است نسیم دریا حالم را بدترکند. بالاخره بعد از اصرارهای من و میانجی گری دایی و آقاجون راضی شد و من هم بعد ازاتمام صبحانه و خوردن دارو هایم عازم رفتن شدم. بچه ها زودتر از همه به ساحل رفتند. مادر و آقاجون هم همراه دایی و زن دایی مریم برای خرید وسایل لازم به بازار رفتند. من عمدا خودم را معطل کردم تا همه رفتند. فقط سهراب مانده بود که او هم مشغول جمع و جورکردن وسایلش بود تا به دریا برود. وقتی که از ویلا بيرون آمد ومرا دید با تعجب پرسيد




:

_
تو چرا هنوز اینجایی؟ چرا با بچه ها نرفتی؟




!

_
کار داشتم... ضمنا اون ها عجله داشتند ومن نمی تونستم مثل اون ها سریع برم




.

_
خب من الان میرم پیش اون ها. اگر کارت تموم شده می تونی بامن بیای بریم




.

_
آره کارم تموم شده بریم




.


هردو ساکت بودیم و درسکوت باهم ودرکنار هم قدم می زدیم. می خواستم به گونه ای ازاو دلجویی کنم ،هرچندکه آن قدر خوب بودکه ناراحت به نظرنمی رسید اما دلم نیامد تا آن سکوت که شاید نشانه آرامش لحظه ای مان بود، به هم بزنم. کم کم به ساحل نزدیک می شدیم و من دیگر فرصتی نداشتم، به ناچار و بی مقدمه گفتم




:

_
سهراب می خواستم ازت عذر خواهی کنم... برای دیشب متاسفم... می دونم همش تقصیر




...


حرفم را قطع کرد وگفت: اصلا مهم نیست




...
معذرت خواهی هم لازم نبود... فراموش کن. و بعد زمزمه کرد: من دیگه عادت کردم




!


باگفتن این حرف سرعتش را بیشترکرد و به طرف دریا رفت




.


در ساحل نشسته بودم و با حسرت به مردمی می نگریستم که در آن گرما، تن خود را به خنکای آب سپرده بودند. لیلا و دوستانش به همراه سهراب هم در دریا مشغول آب تنی بودند




.
خانواده ای آمدند و با فاصله کمی ازمن قرارگرفتند. آن ها زن و شوهر جوانی بودند که دو فرزند کوچک داشتند. پدردست دخترش راگرفت وهمراه خود به آب برد. زن هم مشغول بازی با پسر کوچکش شدکه بیشتر از یک سال نداشت. رویم را به طرف دیگری برگرداندم و جوان هایی را دیدم که با سر و صدای زیادی والیبال بازی می کردند. درهمان حین چیزی به پايم خورد و وقتی برگشتم توپی را دیدم. توپ راکه برداشتم، پسربچه چهار دست و پا برای تصاحب توپش به طرفم آمد. نزدیک من که شد او را در آغوش گرفتم و توپش را به دستش دادم. مادرش لبخند بر لب نزدیک تر آمد وکاملا کنارم قرارگرفت. بوسه ای از لپ های پسرک گرفتم وگفتم




:

_
چه پسرکوچولوی نازی! اسمش چيه؟

_
حمیدرضا




.

_
خيلی خوشگله




!

_
چشمات قشنگه، معلومه با يه همچین چشم های زیبایی همه چیز روخوشگل می بینی




.

_
ممنونم، ولی از تعارف که بگذریم بچه های نازو بامزه ای دارید




.

_
من تعارف نکردم، چون اصلا اهل تعارف و این جور چیزها نیستم. چهره زیبایی داری که چشمات قشنگی صورتت رو چند برابرکرده




.

_
پس پسر دایی منو ببینید چی می گید؟ نظیر چشمهای اون رو تا حالا توی صورت هیچ مردی ندیدم، حتی داییم. من که میگم آهو، زیبایی چشم هاش رو از چشمهای اون گرفته




.

_
چه جالب! اتفاقا همین چشمهاتون بودکه نظرمن رو جلب کرد. من کسانی رو می شناختم که همین دو الماس زیبایی روکه شما تو صورتتون دارید،اون ها داشتند




.

_
کی؟




!


درهمین موقع سهراب آمد وحوله ای برداشت تا موهایش را خشک کند.حوله را که ازصورتش کنار زد و بچه را بغل من دید با تعجب پرسید




:

_
بچه مال کیه؟ چقدر بامزه است




.

_
اسمش حمیدرضاست، راستی معرفی نکردم. به طرف زن برگشتم وگفتم




:

_
این پسرداییمه که گفتم و ایشون هم مادرحمیدرضا هستند که تازه با هم آشنا شدیم




.

_
خوشبختم




.

_
من هم همین طور




.

_
داشتید می گفتید اون هایی كه تعریفشون رو می کردید کی بودند؟

_
خب سالها پيش، موقعی که من يه دختر بچه بودم، برای کار پدرم، برای چند ماهی به تهران رفتیم. تو محله اعیان نشینش پدرم يه خونه اجاره کرد.درهمسایگی ما عمارت خيلی بزرگی بودکه از این سرکوچه تا اون سرکوچه فقط دیوار باغ این خونه بود




.
توی اون خونه چند تا بچه تقریبا همسن و سال من هم بودند، اما اون ها هیچ وقت بیرون نمی اومدن وهمیشه توی باغ باهم بازی می کردند. يه شب به همراه پدر و مادرم برای اشنایی به اونجا رفتیم. تا اون موقع يه همچون جايی رو ندیده بودم. مدتی بعد از رفتن ما به اونجا بچه ها هم اومدن. غیراز دخترکوچولویی که از اول بغل مادرش نشسته بود، دو تا بچه دیگه هم بودند. خيلی مودب وارد شدند و سلام کردند.دست هم روگرفته بودند وگوشه ای نشستند. یکی شون دختر هشت - نه ساله خوشگلی بودکه لباس قشنگی هم به تن داشت. اون یکی يه پسر بود. من فقط به چشماش خیره شده بودم. دست خودم نبود، چون زیبایی اون ها به حدی بودکه آدم رو خیره می کرد. بعدا که دقت کردم دیدم قشنگی چشمهای دختره هم دست کمی از پسره نداره، با این تفاوت که چشمهای اون دختر مشکی وبادومی بود ولی چشمای پسره عسلی رنگ وکمی هم درشت بود. به خاطر همینه که این قدر چشمهای شما توجه من رو جلب کرد. بعد از یاسمن وسهراب، همون دو تا بچه، این دومین باره که يه همچین چشمهایی مثل مال شما رو می بینم. اتفاقا مثل شماها دختر عمه، پسردایی بودند




.


من وسهراب بادهان گشوده به هم خیره شده بودیم. آن زن بدون آنکه بداند ازما برای خودمان تعريف می کرد. خندیدم وگفتم




:

_
ازکجا معلوم شاید خودمون باشيم




.
2013/10/09 03:00 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
افسون
I love n.10



ارسال‌ها: 402
تاریخ عضویت: Jan 2013
اعتبار: 236.0
ارسال: #45
RE: رمان الهه ی عشق
قسمت 43
لبخند، لحظه ای از لبان زن محوشد وبه فکرفرو رفت.خیره به من وسهراب نگاه می کرد؛ انگار که داشت مارا با آن دو کودک مقایسه می کرد. اشک ازگوشه چشمانش جاری شد وگفت





:

_
باورکردنی نیست... یعنی شماها همون... همون سهراب و یاسمن هستید؟... انگار هرچی بزرگ ترمی شید زیبايیتون هم بیشترمیشه




!


او را در آغوش گرفتم و همه کینه ام را از او فراموش کردم.گفت




:

_
همیشه بهتون حسودی می کردم. شما دو تا همیشه و همه جا با هم بودید. اصلا به اطرافیانتون توجه نشون نمی دادید فقط خودتون بودید. الان هم که بعد از سال ها هنوزبا همید؛ ازدواج کردید دیگه؟


سهراب رویش را به طرف دیگری برگرداند و درجواب فقط سکوت کرد. به جای او من پاسخ دادم




:

_
نه ازدواج نکردیم. سهراب تازه برگشته، توی انگلیس بود و درس می خوند. الان هم برای خودش دکتر شده. ولی توی فکرش هستیم می خواهیم زنش بدیم، دنبال يه دختر خوب می گردیم




.


سهراب برگشت و نگاه غمگینش را به من دوخت سپس آهی کشید و بچه را از بغلم گرفت. چنان قشنگ با او حرف می زدکه بچه از خنده ریسه می رفت و با صورتش بازی می کرد.ملوس پرسید: خودت چی؟ تو چه کارمی کنی؟

_
من هنرمی خونم. اگه خدا بخواد تا چند وقت دیگه يه نیمچه نقاشی میشم




.

_
تو چرا ازدواج نکردی؟ معلومه خواستگار زیاد داشتی




.

_
آره ولی من هم يه مسافرداشتم که منتظر اون بودم،اما اون هیچ وقت برنگشت و خیال هم نمی کنم که دیگه برگرده. حالام دیر نشده اول پسرداییم بعد هم خودم. تو بگوکی ازدواج کردی؟

_
من مثل شماها نتونستم درس بخونم. بعد ازاینکه به شهرخودمون برگشتیم، پدرم ورشکست شد. اصلا وضع خوبی نداشتیم، هنوز نوجوون بودم که فرهاد اومد خواستگاریم، پدرم هم مجبورم کرد که باهاش ازدواج کنم. مرد خوبی بود و اوایل زندگی بدی نداشتیم، اما کمی بعد، بعد از اینکه دخترم به دنیا اومد، فهمیدم که شوهرم دوباره ازدواج کرده، خواستم ازش جدا بشم اما پدرم نگذاشت.گفت بایدهر طور شده بمونی و باهاش زندگی کنی. موندم، سوختم و ساختم. با همه اینها دوستش داشتم چون نه دست بزن داشت و نه بی احترامی می کرد، فقط به من بی توجه بود. حتی دخترم را هم خيلی دوست داشت. خلاصه آن قدر گریه کردم. آن قدر نذرو نیاز، آن قدر دعا کردم تا فرجی شد




.
زنش ولش کرد و رفت. بعد از اینکه بچه دومم به دنیا اومد اخلاقش به کلی عوض شد. همه زندگیش شدیم ما، ملوس جان از دهنش نمی افته. حالا هم به اصرار آوردمون شمال.گفت بریم آب و هوایی عوض کنید




.

_
خب خدا رو شکر. حیف بود زندگی تون ازهم می پاشید مخصوصا با این دست گلهایی که دارید




.


دختزبچه ای به طرفمان دوید و تن خیسش را درآغوش ملوس انداخت. اوهم به سرعت حوله ای برداشت و به دور دخترش پیچید. به دنبال آن شوهرش هم آمد و کنارش قرارگرفت. ملوس ما را به یکدیگر معرفی کرد




:

_
فرهاد جان این یاسمن ازدوستهای قدیمیمه وایشون هم آقاسهراب پسردایی یاسمنه؟ این هم فرهاد همسر منه




.

_
بله از آشنایی تون خوشبختم، دوستان ملوس هم مثل دو ستهای خود من فرقی نمی کنه




.

_
ممنون شما لطف دارید. ماهم خيلی خوشحال شدیم که ملوس جون وشما رو دیدیم




.

_
یاسمن واقعا ازدیدنتون خيلی ذوق زده شدم، اما با اجازه تون ما دیگه باید بریم بچه ها سرما می خورند




.

_
حالاکجا؟ شام با ما باشید، مامان و بابا خيلی خوشحال میشن. آقا فرهاد! يه شب هم بد بگذرونید




.

_
ممنون، بحث این حرفها نیست، اتفاقا خيلی دلمون می خواد بیشتر پیشتون می موندیم، ولی امشب باید برگردیم، خیلی وقته اینجاییم. به خانواده حتما سلام ما را برسونید




.


باردیگر یکدیگر را در آغوش گرفتیم وخداحافطی کردیم. بچه هایش را بوسیدم و آنها ازما جدا شدند




.


سهراب دخترها را صدا کردکه به ویلا برگردیم، اما آنها خیال آمدن نداشتند بنابراین خودمان به تنهایی بازگشتیم. در راه ازمن پرسید




.

_
واقعا از دیدنش خوشحال شدی یا




...

_
معلومه که خوشحال شدم، چطور مگه؟ طور دیگه ای باید می شد؟

_
آخه من همیشه فکر می کردم تو از اون بدت میاد، توقع نداشتم این قدر صمیمانه رفتارکنی




.

_
درسته، من قبل از این ازش خیی خوشم نمی اومد ولی با دیدنش همه دلخوری ها رو فراموش کردم. دیگه اون غرورکاذب گذشته تو چهره اش دیده نمی شد. طفلک تو زندگيش رنج زیاد کشیده




.

_
آره ولی خدا رو شکرکه فعلا راحت زندگی می کنه. خيلی وقت ها پیش میادکه آدم متوجه میشه در تمام طول مدت در مورد یک مسئله ای اشباه فکر می کرده. اشتباهی که زندگی خودشو و دیگران رو برباد میده




.

_
سهراب چرا این قدر باکنایه حرف میزنی؟ ازوقتی اومدی همین طور بوده، من این کنایه های تو رو نمی گیرم




.
اگر می خوای حرفهات رو بفهمم درست حرف بزن




.

_
مگه برای تو اهمیتی هم داره؟

_
البته که داره، تو راجع به من چی فكر می کنی؟! فکرمی کنی من کی هستم؟




!

_
اصلا ولش کن




.

_
نه حرفت روبزن، ازچی می ترسی؟ اینجا فقط من و تو هستیم، چرا حرف دلت رو نمیزنی؟

_
خیله خب، خیلی دلت می خواد بدونی راجع به تو چی فکرمی کنم؟ پس گوش کن، به نظرمن تو يه آدم دمدمی مزاجی هستی، الان با یکی خوبی بعدکه دلت روزد میری با یکی دیگه، همه رو به دیده تحقیر نگاه می کنی، فقط خودت رو می بینی، آدم ازت می ترسه، از اینکه الان چه عکس العملی نشون میدی، همه رو برای سرگرمی می خوای، یاسمن! تو خودت هم تكليف خودت رو نمی دونی. ولی دیگه بس کن، هرکی روگول بزنی، من رو دیگه نمی تونی، دلم برای اون هایی می سوزه که تو رو دوست دارن، نمی دونن تو چه آدم سنگدلی هستی؛ اصلا دل داری که سنگ باشه؟


قطرات درشت اشک از چشمانم جاری می شد و او بدون توجه به قلب شکسته ام با بی رحمی تمام ادامه می داد. باورکردنی نبودکه اودر مورد من آن گونه فکرمی کرد. تا آن موقع کسی آن طور و با چنان کلماتی با من صحبت نکرده بود. احساس خفگی می کردم و نفسم بالا نمی آمد، نزدیک خانه بودیم،گریه کنان به طرف خانه دویدم و وارد ویلا شدم. مادرم و زن دایی در آشپزخانه بودند که ازصدای هق هق من به سالن دویدند. روی کاناپه رها شدم و زن دایی هراسان لیوانی آب به دستم داد. مادرم با نگرانی به چهره رنگ پریده ام نگاه می کرد




.
در همن حال سهراب هم وارد شد. خودش هم ترسیده بود و فکر نمی کرد چنین ضربه ای به من واردکرده باشد.کنارم نشست و سعی کرد آرامم کند اما بی فایده بود چون فشارم زیادی پایین آمده بود و بیهوش شده بودم. وقتی چشم بازکردم، دیدم در رختخوابم هستم و او با نگرانی بر بالینم نشسته است. با لحن دلجویانه ای گفت




:

_
متاسفم من نباید اون حرف ها رو به تو می زدم... راستش فکر نمی کردم این قدر بهت بر بخوره




...

_
خيلی بی رحمی سهراب... خيلی... اما عیب نداره... تو حرف دلت رو زدی... دیگه بقیه اش مهم نیست... چه اهمیتی داره که با حرف هات چه بلایی سر من آوردی... حالا تنهام بگذار... نمی خوام کسی رو ببینم




.

_
باشه من میرم اما بازم متاسفم... خودم هم می دونم بد حرف زدم... سعی کن فراموشش کنی




.


تا شب در را به روی خودم بستم وکسی را به اتاق راه ندادم. از طرفی وجدانم ناراحت بودکه مسافرت را به همه تلخ کرده بودم و از طرف دیگر قلب تکه پاره و عشق سركوب شده ام به من این اجازه را نمی دادکه درجمع آنها حاضرشوم و وانمود کنم که هیچ اتفاقی نیفتاده است. تا صبح بیدار ماندم و فکرکردم.گاهی چنان در رویا فرو می رفتم که فراموش می کردم چه بر سرم آمده است. « رویای خوب کودکی




».


با خود می گفتم « ای کاش هیچ گاه بزرگ نمی شدیم،کاش همان طور کودک باقی می ماندیم و در نهایت صمیمیت با هم زندگی می کردیم،کاش سهراب همچنان درفرنگ مانده بود تا لااقل با خیالش سر می کردم ». اشکهایم را از روی گونه پاک و گردنبندم را ازهم بازکردم. دو قلب که ازهم بازشدند ، در یک طرف عکس او پدیدار گشت و در طرف دیگر اسمش. اسمی که سال ها پیش با خط بچگانه اما زیبایش در پای نقاشی ام نوشته بود: « سهراب » . چقدر این اسم را دوست داشتم و چه اندازه صاحب اسم را عزیز می شمردم




.


بالاخره هنگامی که سپیده صبح نمودار گشت و خورشید با انگشتان ظریفش به پنجره ها زد تا مردم خواب آلود شهر را برای آغاز روزی نو بیدارکند، تصمیم خود را گرفتم. عکسش را بوسیدم و قلب را بستم. باید همانی می شدم که او می خواست ؛ سرد و بی تفاوت. دفعه قبل موفق نشده بودم اما این بار می بایست موفق می شدم. جلوی آینه رفتم و موهایم را شانه کردم، دستی به سرو رویم کشیدم وکلید را در قفل چرخاندم ودررا بازکردم. هنوز کسی بیدار نشده بود چایی را دم کردم و میز صبحانه را چیدم.کمی انتظارکشيدم تا یکی یکی سرو کله شان پیدا شد. با خوشرویی سلام کردم،خیلی تعجب کرده بودند اما آنها نیزبا خوشحالی پاسخم را دادند. سهراب هم آمد و این بارمن بودم که رویم را برگرداندم وسرم را به کاری مشغول کردم. با صدای بلند سلامی به جمع داد وهمه سلامش را جواب دادند جز من. جلوتر آمد وگفت




:

_
سلام عرض کردم خانوم




.

_
سلام




.

_
اگر به در و دیوار سلام مي کردم بهتر جوابم رو می دادند




.

_
هنوزم دیر نشده؛ لطفا از این به بعد به جای من به اون ها سلام کن




!

_
چی فکر کردی، همین کارم می کنم. آهای در و دیوار! سلام، صبحتون بخیر! و بعد با شیطنت به من دهن کجی کرد. هم ازحاضرجوابیش حرصم گرفته بود و هم ازاداهای اوخنده ام گرفته بود. ولی چیزی به رویم نیاوردم؛ به جای من این مادر و دایی یوسف بودند که تو هم رفتند. مادرم با عصبانیت گفت




:

_
این کارا چيه اول صبحی؟! بس کنید دیگه، از سنتون خجالت بکشید. فکر کردید هنوز کوچولوییدکه این جوری به هم می پرید؟


و باز هم او بودکه به شوخی اما جدی گفت: من بی تقصیرم عمه جون به ایشون بگید. من بیچاره که مثل بچه های خوب اومدم عرض ادب کردم.ایشون تحویل نمی گیرند




.

_
برای اینکه طویله ام پرشده




.

_
اِ.. ببین عمه




.

_
بسه ديگه... خجالت بکشید... زشته. قدیم ها بچه ها يه خورده پیش بزرگترها حیا داشتند، الان که هیچی سرشون نمیشه. بیایید صبخونه تون روبخورید... ازاین به بعد هم لازم نکرده اصلا با هم حرف بزنید




.


دایی این راگفت و با عصبانیت به طبقه بالا رفت. من و سهراب هر دو خجالت زده، سر را پایین انداختیم و دیگر چیزی نگفتیم




.
سر میز صبحانه نگاه شماتت بار آقاجون لحظه ای رهایمان نکرد




.
2013/10/12 08:13 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 اعتبار داده شده توسط : ramin 99(+2.0)
ramin 99
the memories



ارسال‌ها: 7,202
تاریخ عضویت: Jun 2012
اعتبار: 1273.0
ارسال: #46
RE: رمان الهه ی عشق
دستت درد نکنه بابت زحمت هایی که کشیدی
2013/10/12 11:00 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
افسون
I love n.10



ارسال‌ها: 402
تاریخ عضویت: Jan 2013
اعتبار: 236.0
ارسال: #47
RE: رمان الهه ی عشق
قسمت 44
برای ناهار قرار شد غذایمان را بیرون ببریم و در جنگل بخوریم. ساعت نزديك ده بودکه بار و بندیلمان را در ماشین هاگذاشتیم و آماده حرکت شدیم. وقتی در ماشین آقاجون نشستم چهره ام به قدری جدی شده بودکه کسی جرات نکرد به من پیشنهادکندکه به ماشین سهراب بروم. پس از نیمساعت در راه بودیم و بعد از مدتی پیاده روی، محل مناسبی را در تپه ها یافتیم. به محض مستقر شدن، بچه ها برای گردش در جنگل به راه افتادند و سهراب هم همراهشان رفت تا خطری آنها را تهدید نکند یا راه راگم نکنند. من هم بوم و دیگر وسایلم را برداشتم و برای پیدا کردن سوژه مناسبی به جستجو پرداختم





.

مدتی راه رفتم تا منظره زیبایی برای کشیدن یافتم. چشمه کوچکی در وسط جنگل که چندین اردك ریز و درشت در آن مشغول شنا بودند. فضا را برای نقاشی مناسب دیده و دست به کار شدم. بوی مخصوص شیره درختان تناور، بوی علف باران خورده و بوی سبزه در دماغم پیچیده ومرااز خود بیخود کرده بود. بدون اینکه متوجه گذشت زمان باشم به کارم ادامه می دادم. این یکی از خصلت های بد من بود که وقتی مشغول نقاشی می شدم گذشت زمان را فراموش می کردم. آن روز هم همین حالت برایم به وجود آمد تا اینکه گرسنگی به من فشار آورد و آن وقت بودکه فهمیدم ساعت ها است که همانجا نشسته ام و با بی خیالی نقاشی می کنم. ساعت از دوگذشته بود درصورتی که ما قرار گذاشته بودیم که همگی ساعت يك برای خوردن ناهار دور هم جمع شویم. با عجله وسایلم را جمع کردم و به راه افتادم. خيلی اضطراب داشتم و می دانستم که آقاجون و بقیه را حسابی نگران کرده ام. از بخت بد هر چه بیشتر پیش می رفتم به این حقیقت بیشتر نزدیک می شدم که، راه راگم کرده ام و در دل جنگل تک و تنها مانده ام. آسمان هم غرش کنان شروع به باریدن کرد تا سمفونی شانس بد مرا تکمیل کرده باشد.باران هرلحظه شدت می گرفت ومن چاره ای ندیدم جز اینکه سرپناهی پیدا کنم و تابند آمدن باران آنجا بمانم.باران مثل شلاق بر تنم می نشست و باد موهایم را با وحشی گری در چنگش گرفته بود. دیگر داشتم از پا می افتادم که صخره ای یافتم و درزیر آن پناه گرفتم. ازسرما دندان هایم به هم می خوردند و از ترس بندبند تنم می لرزید. نمی دانم چه مدت گذشت که صدای آشنایی که نامم را می خواند،گرمای امید را دوباره در رگ هایم تزریق کرد. از پناهگاه بیرون آمدم و با سر و صدا جايم را به او نشان دادم. آن شخص از لابلای بوته ها و درختان بیرون آمد و من او را شناختم. او سهراب بودکه مدت ها به همراه بقیه به دنبالم می گشت. با دیدن او بغضم ترکید و مانند دختر بچه ای که مادرش را پیدا کرده، خودم را در بغلش انداختم وگریستم. ابتدا کتش را درآورد و تنم کرد





.
شانه هایم را می مالید و می گفت که اتفاقی نیفتاده است و همه چیز روبراه است




.
خواستم که زودتر برگردیم اما باران خيلی شدید بود وبا رعد وبرقی هم که در آسمان می زد راه رفتن در میان درختان کار بسیار خطرناکی بود، بنابراین همان جا در زیر صخره پناه گرفتیم. با درماندگی گفتم




:


_
لطفا منو ببخش... همه تون رو به دردسرانداختم... من خيلی بی فکرم




.


_
عیب نداره، خدا رو شکرکه سالمی، بارون که کم بشه با هم برمی گردیم. تو هم این قدر گریه نکن وقتی برگشتیم يه دوش آب داغ و يه خواب حسابی حال هر دو مون رو جا میاره




.


دستی به موهای خیسم کشیدکه آرام ترم کرد. سرم را بر شانه هایش گذاشتم و با گرمی وجودش سرمای هوا را فراموش کردم





.
درکنارش احساس امنیت می کردم و فکر می کردم که تا آخر دنیا هم می توانم همراهش بروم. به شرطی که دستم را رها نکند و لبخندش را از من دریغ نکند




.


صداهای عجیبی ازمیان درختان به گوش می رسید. صدایی که به نظرمی رسید متعلق به نوعی حیوان باشد. هر دو ترسیده بودیم اما او چیزی بروز نمی داد و برای اینکه حواس مرا نیزبه چیز دیگری جلب کندگفت





:


من میگم بیا آواز بخوانیم... این جوری هم گرممون میشه هم ممکنه کسی صدامون رو بشنوه و به کمکمون بیاد





.


_
اُووم... یادته وقتی بچه بودیم... آقاجونت يه شعری یادمون داده بود...که تو راه مدرسه همیشه می خوندیم؟


_
آره ، فکرمی کنم یادم باشه




.


_
پس با علامت من شروع می کنیم




.


چانه لرزانم را در دستش گرفت تا لرزش آن کمترشد، سپس چشمکی از روی شیطنت زد و با انگشت تا سه شمرد و هر دو شروع به خواندن کردیم





.


در این دنیا تک و تنها شدم من
گیاهی در دل صحرا شدم من
چو مجنونی که از مردم گریزد
شتابان در پی لیلاشدم من
چه بی اثر می خندم چه بی ثمرمی گریم
به ناکامی چرا رسوا شدم من؟
چرا عاشق چرا شیدا شدم من؟
چرا رسوا در این دنیا شدم من؟
من آن دیر آشنا را می شناسم
من آن شیرین ادا را می شناسم
محبت بین ماکار خدا بود
از این جا من خدا را می شناسم
چه بی اثرمی خندم چه بی ثمر می گریم
به ناکامی چرا رسوا شدم من؟
چرا عاشق چرا شیدا شدم من؟
چرا رسوا در این دنیا شدم من؟
خوش آن روزکه این دنیا سرآید
بگیرم دامن عدل الهی
بپرسم جان عاشق کی برآیی؟
چه بی اثرمی خندم چه بی ثمرمی گریم
به ناکامی چرا رسوا شدم من؟
چرا عاشق چرا شیدا شدم من؟
چرا رسوا در این دنیا شدم من؟

دوباره هر دوکودک شده بودیم و باکلام بچگانه، شعر مورد علاقه مان را می خواندیم. دفعه پنجم بودکه آن را از نو می خواندیم و دیگر خسته شده بودیم. وقتی که ساکت شدیم گفت





:


_
حیوونای بیچاره ازشنیدن صدای ما دررفتند، دیگه سروصداشون نمیاد. فکر نمی کردم صدامون این قدر بد باشه




!


هر دو خندیدیم و آسمان هم به رویمان لبخند زد. باران بند آمد و خورشید از پس ابر به در آمد و زیباترین رنگین کمانی که درعمرم دیده بودم در آسمان پدیدار گشت





.


سريع به راه افتادیم و خود را به خانواده مان رساندیم. وقتی به محل اسکانمان بازگشتیم ازصحنه ای که دیدیم هم خنده مان گرفت وهم دلمان به حالشان سوخت. آن ها برای فرار از باران، زیر انداز را روی سرشان انداخته بودند و از سرما به یکدیگر چسبیده بودند. با دیدن ما همگی از جا پریدند و به طرفمان دویدند. مادرم مرا سخت در آغوش کشید و خدا را شکر کرد، بقیه هم بدین ترتیب. از همگیشان عذر خواهی کردم که نگرانشان کرده بودم و آنها هم گفتندکه با دیدن ما که صحیح و سالم بودیم، همه چیز را فراموش کرده اند. دخترها که انگار هیچ چیز نمی توانست ناراحتشان کند می خندیدند و می گفتندکه در زیر باران به آن ها حسابی خوش گذشته است. خلاصه آن روز نهار ماهی خوردیم در حالی که ماهی ها در زیر باران حسابی خیس شده بودند و برنجمان هم سرد شده بود با این حال اوقات خوبی را در کنار هم سپری کردیم





.
2013/10/23 02:00 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
افسون
I love n.10



ارسال‌ها: 402
تاریخ عضویت: Jan 2013
اعتبار: 236.0
ارسال: #48
RE: رمان الهه ی عشق
یکی از اعضای پارک انیمه ازبین ما رفته. برای شادی روحش دعاکنینمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

عاشق این رمان بود ام نتونست تمومش کنه
2013/10/24 04:55 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
  معرفی رمان:ربه کا cheryl 6 1,945 2021/03/14 09:55 AM
آخرین ارسال: NoboraHaru
  رمان های ترسناک پی دی افی که میشناسید رو بگید که بعدی نظرشو دربارش بگه ایرانسل 12 2,962 2021/03/14 09:52 AM
آخرین ارسال: NoboraHaru
  پیشنهاد رمان ایرانی اما طنز Mi Hi 19 2,405 2021/01/13 10:09 PM
آخرین ارسال: Elmira.Kh
zجدید ملت عشق Anna Bolena 4 736 2020/11/04 07:41 PM
آخرین ارسال: terriermon
zجدید معرفی رمان یلدا اثر مرتضی مودب پور. Judy 1 817 2020/04/01 01:14 PM
آخرین ارسال: Mi Hi



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان