.iman.
ارسالها: 575
تاریخ عضویت: Oct 2015
|
RE: شعر های زیبا
دل مي رود ز دستم صاحب دلان خدا را
دردا كه راز پنهان خواهد شد آشكارا
كشتي شكستگانيم اي باد شرطه برخيز
باشد كه بازبينيم ديدار آشنا را
ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون
نيكي به جاي ياران فرصت شمار يارا
در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل
هات الصبوح هبوا يا ايها السكارا
اي صاحب كرامت شكرانه سلامت
روزي تفقدي كن درويش بي نوا را
آسايش دو گيتي تفسير اين دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا
در كوي نيك نامي ما را گذر ندادند
گر تو نمي پسندي تغيير كن قضا را
آن تلخ وش كه صوفي ام الخباثش خواند
اشهي لنا و احلي من قبله العذارا
هنگام تنگدستي در عيش كوش و مستي
كاين كيمياي هستي قارون كند گدا را
سركش مشو كه چون شمع از غيرتت بسوزد
دلبر كه در كف او موم است سنگ خارا
آيينه سكندر جام مي است بنگر
تا بر تو عرضه دارد احوال ملك دارا
خوبان پارسي گو بخشندگان عمرند
ساقي بده بشارت رندان پارسا را
حافظ به خود نپوشيد اين خرقه مي آلود
اي شيخ پاكدامن معذور دار ما را
دیوان حافظ
|
|
2015/12/10 06:09 PM |
|
.iman.
ارسالها: 575
تاریخ عضویت: Oct 2015
|
RE: شعر های زیبا
اگر چه باده فرح بخش و باد گل بيز است
به بانگ چنگ مخور مي كه محتسب تيز است
صراحي اي و حريفي گرت به چنگ افتد
به عقل نوش كه ايام فتنه انگيز است
در آستين مرقع پياله پنهان كن
كه همچو چشم صراحي زمانه خون ريز است
به آب ديده بشوييم خرقه ها از مي
كه موسم ورع و روزگار پرهيز است
مجوي عيش خوش از دور باژگون سپهر
كه صاف اين سر خم جمله دردي آميز است
سپهر برشده پرويزنيست خون افشان
كه ريزه اش سر كسري و تاج پرويز است
عراق و فارس گرفتي به شعر خوش حافظ
بيا كه نوبت بغداد و وقت تبريز است
دیوان حافظ
|
|
2015/12/10 06:14 PM |
|
.iman.
ارسالها: 575
تاریخ عضویت: Oct 2015
|
RE: شعر های زیبا
ز گريه مردم چشمم نشسته در خون است
ببين كه در طلبت حال مردمان چون است
به ياد لعل تو و چشم مست ميگونت
ز جام غم مي لعلي كه مي خورم خون است
ز مشرق سر كو آفتاب طلعت تو
اگر طلوع كند طالعم همايون است
حكايت لب شيرين كلام فرهاد است
شكنج طره ليلي مقام مجنون است
دلم بجو كه قدت همچو سرو دلجوي است
سخن بگو كه كلامت لطيف و موزون است
ز دور باده به جان راحتي رسان ساقي
كه رنج خاطرم از جور دور گردون است
از آن دمي كه ز چشمم برفت رود عزيز
كنار دامن من همچو رود جيحون است
چگونه شاد شود اندرون غمگينم
به اختيار كه از اختيار بيرون است
ز بيخودي طلب يار مي كند حافظ
چو مفلسي كه طلبكار گنج قارون است
دیوان حافظ
|
|
2015/12/10 06:17 PM |
|
reyhaneh...
ارسالها: 223
تاریخ عضویت: Oct 2015
اعتبار: 10.0
|
RE: شعر های زیبا
خیانتت را هرگز نمی بخشم
تو در مفابل صدها چشم
با خاک
همبستر شدی...
......................................
این من که میبینی
من نیستم...
منِ واقعی نقاب خوشحالترین فرد جهان را
به صورتش زده...
نقابم را که بردارم
گریه ات میگیرد
از شدت بغض و تنهاییم...(خودم)
|
|
2015/12/11 07:34 AM |
|
Matarsak17
ارسالها: 162
تاریخ عضویت: Jun 2017
اعتبار: 21.0
|
RE: شعر های زیبا
#زبان_آتش_و_آهن
تفنگت را زمین بگذار
که من بیزارم از دیدار این خونبار ناهنجار
تفنگ دست تو یعنی زبان آتش و آهن
من اما پیش این اهریمنی ابزار بنیانکن
ندارم جز زبانِ دل، دلی لبریز مهر تو،
ای با دوستی دشمن!
◽️
زبان آتش و آهن
زبان خشم و خونریزیست
زبان قهر چنگیزی ست
◽️
بیا، بنشین، بگو، بشنو سخن _شاید
فروغ آدمیت راه در قلب تو بگشاید
برادر گر که میخوانی مرا،
بنشین برادر وار
تفنگت را زمین بگذار،
تفنگت را زمین بگذار تا از جسم تو
این دیو انسانکُش برون آید.
◻️
تو از آیین انسانی چه میدانی؟
اگر جان را خدا دادهست
چرا باید تو بستانی؟
چرا باید که با یک لحظه غفلت،
این برادر را
به خاک و خون بغلطانی؟
گرفتم در همه احوال حقگویی و حقجویی
و حق با توست
ولی حق را ــ برادر جان ــ
بهزور این زبان نافهم آتشبار
نباید جست!
◽️
اگر این بار شد
وجدان خواب آلودهات بیدار
تفنگت را زمین بگذار...
- #فریدون_مشیری
از دفتر: " #از_دریچه_ماه "
|
|
2017/09/23 01:43 AM |
|
Matarsak17
ارسالها: 162
تاریخ عضویت: Jun 2017
اعتبار: 21.0
|
RE: شعر های زیبا
#کوچه
بیتو، مهتابشبی، باز از آن کوچه گذشتم،
همهتن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم،
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،
شدم آن عاشق دیوانه که بودم.
در نهانخانه یجانم، گل یاد تو، درخشید
باغ صد خاطره خندید،
عطر صد خاطره پیچید:
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پرگشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.
تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت،
من همه، محو تماشای نگاهت.
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشهی ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گُل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید تو به من گفتی:
-"از این عشق حذر کن!
لحظهای چند بر این آب نظر کن،
آب، آیینهی عشق گذران است،
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است؛
باش فردا، که دلت با دگران است!
تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!"
با تو گفتم: "حذر از عشق!؟-ندانم!
سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم،
نتوانم!
روز اول، که دل من به تمنای تو پر زد،
چون کبوتر، لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی من نه رمیدم، نه گسستم..."
باز گفتم که: "تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم، همهجا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم، نتوانم!"
اشکی ازشاخه فرو ریخت
مرغ شب، نالهی تلخی زد و بگریخت...
اشک در چشم تو لرزید،
ماه بر عشق تو خندید!
یادم آید که: دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم.
نگسستم، نرمیدم.
***
رفت در ظلمت غم، آن شب و شبهای دگر هم،
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم،
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم...
بیتو، اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!
- #فریدون_مشیری
از دفتر: " #ابر_و_کوچه "
|
|
2017/09/23 01:45 AM |
|
Matarsak17
ارسالها: 162
تاریخ عضویت: Jun 2017
اعتبار: 21.0
|
RE: شعر های زیبا
#ای_وای_شهریار
در نیمه های قرنِ بشرسوزان!
در انفجار دائم باروت،
در بوته زار ِ انسان،
در ازدحام وحشت و سرسام،
سرگشته و هراسان
میخوانـد!
***
می خواند، با صدای حزینش؛
می خواست تا "صدایِ خدا" را
در جان ِ مردمان بنشانَد
نامردمِ سیهدلِ بدکار را، مگر
در راهِ مردمی بکشانَد...
***
می رفت و با صدای حزینش
میخواند:
-در اصل، یک درخت کهن، «آدم»
از بهشت،
آورد در زمین و درین پهندشت کِـشت!
ما شاخهی درخت خداییم.
چون برگ و بار ِ ماست ز یک ریشه و تبار!
هر یک تبر به دست چراییم؟
***
این آتش، ای شگفت،
در مردم ِ زمانهی او در نمیگرفت!
آزرده و شکسته،
گریان و نا امید
می رفت و با نوای حزیبنش
می خواند:
-«گوش ِ زمین به نالهی من نیست آشنا،
من طایر شکسته پر آسمانیام.
گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند؛
چون میکنند با غم ِ بیهمزبانی ام!»
***
دنبالِ همزبان،
می گشت...
اما نه «با چراغ»
نه بر «گرد ِ شهر»، آه
با کوله بار ِ اندوه،
با کوه حرف میزد!
با کوه:
- حیدر بابا سلام!
فرزند ِ شاعرِ تو به سوی تو آمدهست.
با چشم ِ اشکبار
-غم روی غم گذاشته- عمریست، شهریار
من با تو دردِ خویش بیان میکنم، تو نیز
برگیر این پیام و از آن قلهی بلند
پرواز ده!
که در همه آفاق بشنوند:
-«ای کاش، جغد نیز،
در این جهان ننالد،
از تنگی قفس»
این جا، ولی نه جغد، که شیریست دردمند
افتاده در کمند!
پیوسته می خروشد، در تنگنای دام،
وز خلقِ بیمروتِ بی درد؛
یک ذره، مهر و رحم، طلب میکند مدام!
***
می رفت و با صدای حزینش،
می خواند
-« دیگر مزن دم از "وطن من"،
وز "کیش من" مگوی به هر جمع و انجمن
بس کن حدیث مسلم و ترسا را،
در چشم من، "محبت: مذهب"
"جهان: وطن"
***
درکوچه باغ ِ "عشق"
می رفت و با صدای حزینش،
می خواند:
-«گاهی گر از ملالِ محبت برانمت،
دوری چنان مکن که به شیون بخوانمت
پیوندِ جان جداشدنی نیست ماه من،
تن نیستی که جان دهم و وا رهانمت»
***
زین پیش، گشتهاند به گردِ غزل، بسی
این مایه سوز ِ عشق نبودهست در کسی!
می رفت...
تا مرگ ِ نابکار، سر راه او گرفت!
تا ناگهان، صدای حزینش،
این بغض سال ها،
این بغض دردهای گران، در گلو گرفت!
در نیمههای قرن ِ بشرسوزان
اشکِ مجسمی بود،
در چشمِ روزگار.
جان مایهی محبت و رقت...
ای وای!
شهریار....!
- #فریدون_مشیری
از دفتر " #لحظه_ها_و_احساس"
آذرماه 1367
|
|
2017/09/23 01:46 AM |
|
Matarsak17
ارسالها: 162
تاریخ عضویت: Jun 2017
اعتبار: 21.0
|
RE: شعر های زیبا
دلم از نام خزان میلرزد
زانکه من زادهی تابستانم!
شعر من آتش ِ پنهان ِمن است
روز و شب شعله کشد در جانم.
میرسد سردی ِ پاییز ِ حیات،
تاب ِ این سیل ِ بلاخیزم نیست
غنچهام غنچهی نشکفته به کام،
طاقت سیلی پاییزم نیست!
#فریدون_مشیری
-بخشی از شعر "آتش پنهان" / از دفتر "گناه دریا"
|
|
2017/09/23 01:46 AM |
|