قسمت صفر:
داستان تونل
-تو! بگو سنگ کجاست؟
-نمیدونم داری درباره ی چی حرف میزنی؟
-ای انسان ابله. فکر کردی منم مثل همنوعای خودتم؟
صورتش را نزدیکت تر برد و در چشمهای فرد مقابل زل زد.
- حالا بگو سنگ کجاست.
مرد انگار که هیپنوتیزم شده باشد جواب داد:
اون تو انباره.
-دیدی زیاد سخت نبود.
مرد فقط سرش را تکان میداد.
-خب حالا بگو میخوای چطور بمیری؟
-یعنی چی؟
-نه دیگه !وقتت تمومه.
ناگهان با سرعتی فرا انسانی گردن مرد را شکست.
لبخندی از رضایت روی لبش نقش بست.
صدای اهنگ مهمانی تا اینجا هم میامد. یک لحظه نکته ای یادش امد که حالش را خراب کرد.
{حالا این انباری لعنتی کجاست!؟}
در حالی که داشت به سمت در می رفت دید که کسی از در وارد میشود. خواست زود او را هم بکشد. ولی برای یک لحظه درنگ کرد. دختر زیبایی با موهای طلایی و چشمهای ابی که مانند دریا بودند میدید. با لبخندی نصفه نزدیک دختر رفت. قبل اینکه دختر بخواهد چیزی بگوید دستش را جلوی دهنش گذاشت . انگشتش را به نشانه ی سکوت نزدیک دماغش اورد: شششش... بگو ببینم انباری کجاست؟
- اون بیرون خونه داخل گاراژه.
-ممنون.
دستش را برای شکستن گردن او هم بالا اورد. اما لحظه ای ایستاد و نگاهش کرد.
- دختره ی خوش شانس . اگه یک انسان بودم توجه بیشتری بت نشان میدادم.
و بعد از پایان جمله گردن او را هم شکست.
وقتی از اتاق در امد وارد ازدحام مهمانی شد یک بطری بربن(یک نوع ویسکی) از روی میز برداشت چند جرعه نوشید.
{خب. بریم سراغ گاراژ}
وارد گاراژ شد. یک بنز وسطش پارک بود.
{ماشین خوشگلیه}
ناگهان چشمش به دری کوچک افتاد.{ خب اون دیگه انباریه}
یک لحظه چراغ ها خاموش شدند و تاریکی همه جا را گرفت.
به همان سرعت که برقها رفته بودند برگشتند.
میتوانست با ارسال امواج از ذهنش حضور یک موجود ماوراطبیعیه دیگر را هم حس کند. { چرا تا الان حواسم نبود؟}
در فکر بود که یک دفعه صدایی اشنا شنید که همراه با دست زدن همراه بود : براوو ... براوو... افرین "ویل" فکر نمیکردم تا اینجا پیش بیای.
به سمتش برگشت و با لحنی سرزنش امیز گفت: از کی تا حالا از کارهای من متعجب میشی و از همه مهمتر دنبالم میکنی؟
- بیا اینطور نگاش کنیم. یه پیشنهاد خوب برای سنگ. رفیق.
بعد از کمی مکث ادامه می دهد: خب پس میخوای جلومو بگیری؟
شخص با سرعت فرا انسانی مانند یک سایه روبروی در کوچک انباری می ایستد.
-خب بعد 400 سال اشنایی بام هنوز نمیدونی اگه چیزیو بخوام بدست میارم؟
-اره... نه... شاید.
- اه. حالا نمیخوای از سر راهم بری کنار؟
-چرا برم؟
- خب کی چی بت پیشنهاد داده؟
- اون به خودم مربوطه.
- اصلا میدونی اون سنگ چکار میکنه که اینطوری ازش میگذری؟
- نه و برامم مهم نیست.
خنده ای بلند اما کوتاه کرد.
- باشه. بهم بگو!
- اون میتونه هر کسی که مرده رو زنده کنه. توی اون سنگ قدرتی هست که شکست ناپذیرت میکنه حتی میگن که میتونه انسانت کنه.
- خب قضیه جالب شد. یکم بم فرصت بده که فکر کنم.
حالتی متفکرانه به خود گرفت و گفت:
قبوله. به شرط این که بعدش مثل گذشته ها بزنیم به جاده.
لبخندی میزند میگوید:
مگه برنامه دیگه ای هم داریم؟ خب حالا بگو ببینم کی بت اون پیشنهاد رو داده؟
- اسمشو که یادم نمیاد ولی تو مهمونیه.
قوطی بربن که هنوز دستشه رو به سمتش میگیرد و میگوید:
میل نداری؟
با لبخند جوابش می دهد: حتما.
********
خب این یارو کجاست؟-
-حتما یه جایی همین اطرافه دیگه
ویل سرش را به نشانه ی تاسف تکان میدهد:
واقعا راهنماییه خوبی بود!
- اها ! همونه خودشه.
-جدا؟
کمی چشمهایش را میبندد و نیرویی به سمت مرد ارسال میکند.و ناگهان با تعجب می گوید: هی ولی من که چیزی حس نمیکنم ... ببینم اون یه انسانه؟
- اره دیگه.
- خاک تو سرت با انسان ها معامله می کنی؟
ارام ارام به سمت مرد میرود.
- هی تو! نمیخوای وصیت اخر عمرت رو بنویسی؟
مرد با تعجب نگاه میکند.
- ویل! چرا یکم مودبانه تر نمیپرسی؟
مرد که با دیدن او متعجب شده بود گفت: ولی ما با هم قرار داشتیم.
قبل این که بتواند واکنشی نشان دهد ویل سرش را جلو می برد و با قدرت هیپنوتیزم گانه اش از مرد میپرسد:
خب نظرت چیه تو اتاق بپرسیم؟
"جک" مرد را می گیرد و با خودش به سمت اتاق میکشاند. مرد که انگار از خودش اختیاری ندارد. با او به داخل اتاق میاید.
مرد با التماس به ویل میگوید: به خاطر خدا منو نکش. خواهش میکنم.
- نه من تو رو نمیکشم. میری رو "دیوار" جک.
جک با لحنی متعجب و پرسشگرانه میپرسد: دیوار؟
- فکر نکن که نمیدونم از سال 1878 تا1975 داشتی اسم قربانیات رو دیوار مینوشتی.
- اوه اره. خب تو هم نباید زیاد تو کار بقیه فضولی کنی.
مرد گفت : حالا میتونم برم؟
جک به ویل نگاهی معنی دار میکند و میگوید: گردن یا خون؟
- خونش ارزش نداره. همون گردن بهتره.
-چشم.
و با همان واکنش فرا انسانی گردن او را میشکند.
- خب دیگه ویل. وقت رفتنه.
- من اینجا هنوز کار دارم.
و به سمت مهمانی حرکت میکند. به جک میگوید : دختر های زیبایی اینجان. تو کدوم رو انتخاب میکنی؟
دستش را به سمت دختری با مو های سیاه میگیرد و میگوید: شاید اون.
و بعد که سرش را بر میگرداند. دیگر ویل را نمیبیند.
جک به سنگ در دستش نگاه میکند با خود میگوید:
{ یعنی واقعا چنین قدرتی که میگفت رو داره؟}
************
اولین(1) دختر زیبایی بود و البته بسیار خوشمزه. به چشم های دختر نگاه میکند و میگوید : نظرت چیه یک چیز جدید رو امتحان کنی؟
تقریبا وسط جنگل درون ماشین بودند.
او اکنون واقعا احساس وحشی بودن داشت. این که تب و تاب خون چنین ناگهانی و غیر قابل مقاومت امده شگفت اور بود. دندان های نیش بالایی اش تا نصفشان بلند شده بودند و به تیزی تیغ بودند.
وقتی برای صحبت کردن و پرسه زدن کاری که معمولا ویل انجام میداد نبود. البته برای یک متخصص غذا نصف خوشی در انتظار بود. اما ویل همین الان احتیاج داشت. او قدرتش را به کار برده بود تا به ذهن یک انسان نفوذ کند. دندان های نیش ویل با نوعی درد لذت بخش میتیپیدند. درد لطیفی او را وامیداشت تا با شتاب یک مار کبری حمله کند. او گرسنه بود - نه - داشت از گرسنگی می مرد. و تمام بدنش در ارزوی نوشیدن خون زیاد تا انجایی که میخواست میسوخت. و این احساس تمام توجه اش را جلب کرده بود:
تپش قلب. رایحه ی بیگانه ی خون اولین در زیر پوستش. غلیظ و بالغ و شیرین. سر ویل گیج میرفت.
و سپس مانند شکارچی دندان هایش را در رگ او فرو کرد و دیگر فقط لذت بود.
______________________
1. Eveline
ادامه دارد...
می توانید با مراجعه به این تاپیک نظرات خود را بیان کنید.
https://www.animpark.net/thread-28229.htmL