زمان کنونی: 2024/11/06, 02:44 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/06, 02:44 AM



ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 4 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان خون اشامی ( تونل)

نویسنده پیام
parsap
کاربر فعال پارک انیمه



ارسال‌ها: 152
تاریخ عضویت: Aug 2014
اعتبار: 208.0
ارسال: #1
پاییز و زمستان داستان خون اشامی ( تونل)
به نام خدا
داستان تونل:
معرفی:
این داستان درام - عاشقانه و بر پایه ی ترس است و سبکش مانند خاطرات خوناشام است.
می توانید با مراجعه به این تاپیک نظرات خود را بیان کنید.
https://www.animpark.icu/thread-28229.html
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2019/01/18 04:10 PM، توسط parsap.)
2017/03/29 01:48 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
parsap
کاربر فعال پارک انیمه



ارسال‌ها: 152
تاریخ عضویت: Aug 2014
اعتبار: 208.0
ارسال: #2
RE: داستان خون اشامی ( تونل)
قسمت صفر:

داستان تونل
-تو! بگو سنگ کجاست؟
-نمیدونم داری درباره ی چی حرف میزنی؟
-ای انسان ابله. فکر کردی منم مثل همنوعای خودتم؟
صورتش را نزدیکت تر برد و در چشمهای فرد مقابل زل زد.
- حالا بگو سنگ کجاست.
مرد انگار که هیپنوتیزم شده باشد جواب داد:
اون تو انباره.
-دیدی زیاد سخت نبود.
مرد فقط سرش را تکان میداد.
-خب حالا بگو میخوای چطور بمیری؟
-یعنی چی؟
-نه دیگه !وقتت تمومه.
ناگهان با سرعتی فرا انسانی گردن مرد را شکست.
لبخندی از رضایت روی لبش نقش بست.
صدای اهنگ مهمانی تا اینجا هم میامد. یک لحظه نکته ای یادش امد که حالش را خراب کرد.
{حالا این انباری لعنتی کجاست!؟}
در حالی که داشت به سمت در می رفت دید که کسی از در وارد میشود. خواست زود او را هم بکشد. ولی برای یک لحظه درنگ کرد. دختر زیبایی با موهای طلایی و چشمهای ابی که مانند دریا بودند میدید. با لبخندی نصفه نزدیک دختر رفت. قبل اینکه دختر بخواهد چیزی بگوید دستش را جلوی دهنش گذاشت . انگشتش را به نشانه ی سکوت نزدیک دماغش اورد: شششش... بگو ببینم انباری کجاست؟
- اون بیرون خونه داخل گاراژه.
-ممنون.
دستش را برای شکستن گردن او هم بالا اورد. اما لحظه ای ایستاد و نگاهش کرد.
- دختره ی خوش شانس . اگه یک انسان بودم توجه بیشتری بت نشان میدادم.
و بعد از پایان جمله گردن او را هم شکست.
وقتی از اتاق در امد وارد ازدحام مهمانی شد یک بطری بربن(یک نوع ویسکی) از روی میز برداشت چند جرعه نوشید.
{خب. بریم سراغ گاراژ}
وارد گاراژ شد. یک بنز وسطش پارک بود.
{ماشین خوشگلیه}
ناگهان چشمش به دری کوچک افتاد.{ خب اون دیگه انباریه}
یک لحظه چراغ ها خاموش شدند و تاریکی همه جا را گرفت.
به همان سرعت که برقها رفته بودند برگشتند.
میتوانست با ارسال امواج از ذهنش حضور یک موجود ماوراطبیعیه دیگر را هم حس کند. { چرا تا الان حواسم نبود؟}
در فکر بود که یک دفعه صدایی اشنا شنید که همراه با دست زدن همراه بود : براوو ... براوو... افرین "ویل" فکر نمیکردم تا اینجا پیش بیای.
به سمتش برگشت و با لحنی سرزنش امیز گفت: از کی تا حالا از کارهای من متعجب میشی و از همه مهمتر دنبالم میکنی؟
- بیا اینطور نگاش کنیم. یه پیشنهاد خوب برای سنگ. رفیق.
بعد از کمی مکث ادامه می دهد: خب پس میخوای جلومو بگیری؟
شخص با سرعت فرا انسانی مانند یک سایه روبروی در کوچک انباری می ایستد.
-خب بعد 400 سال اشنایی بام هنوز نمیدونی اگه چیزیو بخوام بدست میارم؟
-اره... نه... شاید.
- اه. حالا نمیخوای از سر راهم بری کنار؟
-چرا برم؟
- خب کی چی بت پیشنهاد داده؟
- اون به خودم مربوطه.
- اصلا میدونی اون سنگ چکار میکنه که اینطوری ازش میگذری؟
- نه و برامم مهم نیست.
خنده ای بلند اما کوتاه کرد.
- باشه. بهم بگو!
- اون میتونه هر کسی که مرده رو زنده کنه. توی اون سنگ قدرتی هست که شکست ناپذیرت میکنه حتی میگن که میتونه انسانت کنه.
- خب قضیه جالب شد. یکم بم فرصت بده که فکر کنم.
حالتی متفکرانه به خود گرفت و گفت:
قبوله. به شرط این که بعدش مثل گذشته ها بزنیم به جاده.
لبخندی میزند میگوید:
مگه برنامه دیگه ای هم داریم؟ خب حالا بگو ببینم کی بت اون پیشنهاد رو داده؟
- اسمشو که یادم نمیاد ولی تو مهمونیه.
قوطی بربن که هنوز دستشه رو به سمتش میگیرد و میگوید:
میل نداری؟
با لبخند جوابش می دهد: حتما.
********
خب این یارو کجاست؟-
-حتما یه جایی همین اطرافه دیگه
ویل سرش را به نشانه ی تاسف تکان میدهد:
واقعا راهنماییه خوبی بود!
- اها ! همونه خودشه.
-جدا؟
کمی چشمهایش را میبندد و نیرویی به سمت مرد ارسال میکند.و ناگهان با تعجب می گوید: هی ولی من که چیزی حس نمیکنم ... ببینم اون یه انسانه؟
- اره دیگه.
- خاک تو سرت با انسان ها معامله می کنی؟
ارام ارام به سمت مرد میرود.
- هی تو! نمیخوای وصیت اخر عمرت رو بنویسی؟
مرد با تعجب نگاه میکند.
- ویل! چرا یکم مودبانه تر نمیپرسی؟
مرد که با دیدن او متعجب شده بود گفت: ولی ما با هم قرار داشتیم.
قبل این که بتواند واکنشی نشان دهد ویل سرش را جلو می برد و با قدرت هیپنوتیزم گانه اش از مرد میپرسد:
خب نظرت چیه تو اتاق بپرسیم؟
"جک" مرد را می گیرد و با خودش به سمت اتاق میکشاند. مرد که انگار از خودش اختیاری ندارد. با او به داخل اتاق میاید.
مرد با التماس به ویل میگوید: به خاطر خدا منو نکش. خواهش میکنم.
- نه من تو رو نمیکشم. میری رو "دیوار" جک.
جک با لحنی متعجب و پرسشگرانه میپرسد: دیوار؟
- فکر نکن که نمیدونم از سال 1878 تا1975 داشتی اسم قربانیات رو دیوار مینوشتی.
- اوه اره. خب تو هم نباید زیاد تو کار بقیه فضولی کنی.
مرد گفت : حالا میتونم برم؟
جک به ویل نگاهی معنی دار میکند و میگوید: گردن یا خون؟
- خونش ارزش نداره. همون گردن بهتره.
-چشم.
و با همان واکنش فرا انسانی گردن او را میشکند.
- خب دیگه ویل. وقت رفتنه.
- من اینجا هنوز کار دارم.
و به سمت مهمانی حرکت میکند. به جک میگوید : دختر های زیبایی اینجان. تو کدوم رو انتخاب میکنی؟
دستش را به سمت دختری با مو های سیاه میگیرد و میگوید: شاید اون.
و بعد که سرش را بر میگرداند. دیگر ویل را نمیبیند.
جک به سنگ در دستش نگاه میکند با خود میگوید:
{ یعنی واقعا چنین قدرتی که میگفت رو داره؟}
************
اولین(1) دختر زیبایی بود و البته بسیار خوشمزه. به چشم های دختر نگاه میکند و میگوید : نظرت چیه یک چیز جدید رو امتحان کنی؟
تقریبا وسط جنگل درون ماشین بودند.
او اکنون واقعا احساس وحشی بودن داشت. این که تب و تاب خون چنین ناگهانی و غیر قابل مقاومت امده شگفت اور بود. دندان های نیش بالایی اش تا نصفشان بلند شده بودند و به تیزی تیغ بودند.
وقتی برای صحبت کردن و پرسه زدن کاری که معمولا ویل انجام میداد نبود. البته برای یک متخصص غذا نصف خوشی در انتظار بود. اما ویل همین الان احتیاج داشت. او قدرتش را به کار برده بود تا به ذهن یک انسان نفوذ کند. دندان های نیش ویل با نوعی درد لذت بخش میتیپیدند. درد لطیفی او را وامیداشت تا با شتاب یک مار کبری حمله کند. او گرسنه بود - نه - داشت از گرسنگی می مرد. و تمام بدنش در ارزوی نوشیدن خون زیاد تا انجایی که میخواست میسوخت. و این احساس تمام توجه اش را جلب کرده بود:
تپش قلب. رایحه ی بیگانه ی خون اولین در زیر پوستش. غلیظ و بالغ و شیرین. سر ویل گیج میرفت.
و سپس مانند شکارچی دندان هایش را در رگ او فرو کرد و دیگر فقط لذت بود.
______________________
1. Eveline
ادامه دارد...
می توانید با مراجعه به این تاپیک نظرات خود را بیان کنید.
https://www.animpark.net/thread-28229.htmL

(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/03/29 10:30 AM، توسط parsap.)
2017/03/29 02:01 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
parsap
کاربر فعال پارک انیمه



ارسال‌ها: 152
تاریخ عضویت: Aug 2014
اعتبار: 208.0
ارسال: #3
RE: داستان خون اشامی ( تونل)
قسمت اول ( تونل)
باد سردی میومد. میتونست احساسش کنه. همه جا سفید بود. حتی بدنش! شب بود. ابر و برف رو هم احساس میکرد. اما نوری رو میدید. مال خورشید بود؟ انگار که روی تمام اون سفیدی مثل کاغذ نقاشی کشیده بودن...
******************************************
- ... اره  نیویورک شهر خوبیه.
ویل در حالی که در جاده های سرسبز و جنگلی رانندگی میکرد خطاب به جک که در صندلی عقب ماشین بود و مشغول نوشیدن خون دختری بود که حتی اسمش هم نمیدانست این را گفت.
جک سرش را از گردن دختر بلند میکند و میگوید : اره و دخترای خوشمزه ای هم داره.
وبعد به بدن بی جان دختر که روی پاهایش افتاده بود نگاه کرد و با لحنی معترضا گفت: الان یک روزه داریم حرکت میکنیم نمیخوای یه جا تو جنگل بزنی کنار تا یکم هوا بخوریم و از شر این جنازه راحت شیم؟
ویل با بی حوصلگی جواب داد: باشه ولی فقط نیم ساعت.
و بعد ماشین را به سمت جنگل هدایت کرد.کمی از جاده فاصله گرفت و سپس ایستاد. جک در حالی که جنازه را از ماشین در میاورد گفت: خب با بنزین اتیشش بزنیم؟
- هی! حواست به ماشین باشه خونی نشه اصلا دوست ندارم مجبور شم وسط جنگل ماشین بشورم... نه بنزین حیفه. بیل تو صندوق عقبه.
- هه. مجهز میای.
جک کمی از ماشین دور میشود و مشغول کندن زمین میشود. بعد از تمام شدن کارش و خاک کردن جنازه به سمت ویل که در حالی که نقشه ی بزرگی را روی کاپوت پهن کرده و مشغول بررسی ان است میرود.  
- خوش میگذره ویل؟
با لحنی تمسخر امیز جواب میدهد: اره زیر نور افتابم و دارم حال میکنم.
- خب حالا اون سنگ رو چطور استفاده کنیم؟
سنگ قرمز که مانند یاقوتی قرمز بود را در دستش سبک و سنگین کرد.
- داریم میریم پیش یکی که میدونه چطور استفاده کنه.
- و اون کجاست؟
- دالاس.
- زیاد دور نیست؟
- اره خب برای همینه که دارم عجله میکنم... اگه از جاده ی اول بریم ار اوهایو رد میشیم. نظرت چیه؟
جک دستش را بر روی نقشه جایی میان بستون و ویرجینیا میگزارد و میگوید از این جاده بریم از ویرجینیا هم رد میشیم. از اوهایو که بهتره.
- اره ولی هم ترافیکه و هم راهمونو دور میکنه.
- باشه اقای با عجله از همون جاده می ریم.
هردو از در های جلوی فراری سیاه رنگ سوار شدند.  و ایندفعه که راه افتادند سرحال تر بودند.
{ بالاخره رسیدیم به اتوبان}
صدای اهنگ راکی که در ظبط در حال پخش بود را زیاد کرد و ناگهان ماشین سرعت گرفت.
********************
من جهنمو دیدم. خیلی دردناک بود. از هر چیزی که فکرشو بکنید بیشتر. حاضرید هر کاری بکندید تا ازش بیرون بیاید. حتی تبدیل به یک شیطان شدن.
من هیچوقت نمیخواستم این شم. ولی هیچکی دوست نداره بمیره.
********************
- یکی نمیتونه اینجا یه کمکی بکنه؟
- باشه اقای خوشتیپ؟
ویل لبخندی میزند و به لیوان ویسکی ای  که در حال پر شدن هست نگاه میکند. به چشمهای دختر نگاه میکند و با بهترین لحنش که میتواند نفوذ ذهنی کند میگوید:
{ تو دوست داری منو ببوسی }
دختر میگوید : من... اوه.
و بله دختر دیگر مال ویل بود.  ولی در همان لحظه ی حساس دستی روی شانه ویل میافتد و او را عقب میکشد.
جک میگوید: ببخشید خانوم. دوستم بعضی وقتا که مست میکنه رفتار خوبی نداره.
ویل در حالی که میخواست بلند شود گفت: اره بخاطره همینه که اون هیچوقت به جذابیه من نمیشه.
جک در حالی که به ویل که تلو تلو میخورد کمک میکرد گفت: امشب واقعا زیاده روی کردی.
قهقه ای میزند میگوید: اره. یادم افتاد به اون موقع که شبا پدر  از تو کافه ها جمعم میکرد.
تابلوی هتلی را دیدند. جک گفت: با این وضع امشبو تو هتل میمونیم.
ویل در حالی که سرش گیج میرفت گفت: نه باید راه بیفتیم.
- ببین کی میگه راه بیفتیم. همینکه خودت نیفتی خیلیه.
وارد کو چه ای تاریک شدند. چهار نفر انجا بودند. قیافشون به خلافکار هایی میخورد که شبا به دختر های بی دفاع حمله میکردند و وسایلشان را میدزدیدند.
با حس شنوایی فرا انسانی اش صدایشان را می شنید.
( هی! اون پسره انگار خیلی مسته.)
دوستش خنده ای میکند و میگوید:
( اره. و پولدار)
زیر چشمی به ویل نگاهی کرد  و دید که لبخند کوچکی میزند مثل اینکه اوهم شنیده بود.
{ ایندفعه دیگه نمیشه گرفتش}
یکی از مرد ها جلو امد و بقیه هم پشت سرش به سمت انها رفتند. یکی از انها چاقویی در اورد و گفت هرچی پولدار ی رد کن بیاد.
جک یک قدم عقب رفت و گفت:
اولا که من پولامو میزرام تو حسابم(مگه دارم) . و دوما...
صدای خرخری هیولا مانند گوشش را پر میکند . تنها سایه ای در تاریکی میبیند که به سمت مرد ها میرود.
و تنها بعد از 20-30 ثانیه فقط جنازه هایی با رودی از خون روی زمین بودند. قیافه ی ویل را دید. چشمهایش مانند هیولایی شده بودند. دورشان قرمز شده بود. انگار که خون از ان ها میبارید و دندان هایش مانند دندان های شیطان بود- نه- خود شیطان بود.
جک با بی توجهی حرفش را کامل کرد: و دوما هیچوقت یک خوناشامو تهدید نکن مخصوصا اگه "مست" باشه.
جک نگاهی به سر تا پای ویل کرد و سپس گفت: عالی میشه اگه مردم اینطور ببیننت و
به پلیس زنگ نزنن.
و بعد چشمش به  یکی از جنازه ها افتاد و خنده ای کرد.
- نه جک.نه. این یکی رو نیستم.
*******************
لباس ها تنها کمی برایش گشاد بودند.
- خب حالا اگه با این تیپت تو هتل راهمون بدن عالی میشه.
مهاندار هتل ان ها را به داخل هتل دعوت میکند و وارد میشوند. به سمت پذیرش میروند و تمام کارها در چند دقیقه با نفوذ ذهنی انجام میدهند.
کلید را میگیرند و به سمت اس**نس*ر میروند.
به در اتاق که رسیدند ویل داشت بیهوش میشد. در را باز کرد و وارد اتاق شد. زود ویل را روی تخت خواباند.
********************
ادامه دارد...
پیشنمایش قسمت بعد
( ویرجینیا. شهر شیاطین)
چندین خوناشام را جلوی خودش میدید. حداقل 5 تا از ان ها تنها بیشتر از 40 سال سن داشتند.
{ باشه بچه ها بیاید ببینم چکار میکنید}
یکی از خوناشام ها حمله می کند. ویل به راحتی جاخالی میدهد و مشت او به هوا میخورد. ویل دستش را درون سینه ی او میبرد و قلب اش را در میاورد. و با صدایی بلند میگوید: بعدی ...
 
2017/03/30 05:16 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
parsap
کاربر فعال پارک انیمه



ارسال‌ها: 152
تاریخ عضویت: Aug 2014
اعتبار: 208.0
ارسال: #4
RE: داستان خون اشامی ( تونل)
قسمت دوم( تونل)

ویل سنگینی چیزی را روی خودش احساس کرد. درحالی که سعی میکرد از تخت بلند شود با دیدن چیزی که روی پایش بود شگفت زده شد. جنازه ی یکی از مهماندار های هتل بود که گردنش دریده شده بود. بلافاصله فهمید کار کی بود. ناگهان جک را سمت چپش دید که دندان هایش را در گردن یک دیگر از مرد های مهماندار فرو کرده بود.به ویل نگاه می کند و میگوید: واسه صبحونه دیر بیدار شدی. من سهمتو خوردم.
و بدن بی جان مرد را روی زمین می اندازد.
- دیشب بد مست کرده بودم؟
- اقارو باش . من بدبخت دیشب مجبور شدم یه تن رو حمل کنم حالا میپرسه مست کرده بودم؟
- خب حمل کردی که کردی. وظیفت بود.
- بی خیال وقتشه راه بیفتیم.
ویل نگاهی به ساعت میکند میگوید: خب اگه الان راه بیفتیم عصری میرسیم اوهایو.
- نه دیگه میریم ویرجینیا.
- ما خودمون توافق کردیم که از اوهایو بریم.
- اره ولی راننده تصمیم میگیره از کجا بره.
ویل لحظه ای گیج می ماند سپس دستش را در جیبش میبرد.
- انقدر مست بودی که نفهمیدی کلید رو برداشتم.
- آه. لعنت بت جک.
***********
جک درحالی که به رانندگی مشغول بود گفت: بالاخره رسیدیم ویرجینیا.
کمی که وارد شهر شدند روبروی فلکه ای پارک کردند. هردو از ماشین پیاده شدند. ساختمان های بلند و زیبایی را میدیدند و اسمان که صاف بود و خالی از ابر.
- شهر زیباییه مگه نه ؟
ویل شانه ای بالا می اندازد و می گوید: چه میدونم.
انرژی ای با ذهنش به محیط دورش می فرستد تا نیرو های دورش را شناسایی کند و بعد از جوابی که میگیرد شگفت زده میشود. نیروی جادوگر ها- خوناشام ها ی بسیار زیادی را حس می گرد.
- چرا انقدر منطقه ی شلوغیه؟
- برای همینه که ازش خوشم میاد.
- چه اتفاق خاصی افتاده که این همه نیرو جذب اینجا شدن؟
زمانی که نیروی جادویی در مکانی زیاد باشد نیرو های تاریکی و روشنایی به سمتش جذب میشدند و معمولا با هم جنگ داشتند.
- این جا یکی از مناطقیه که جنگ های زیادی رخ داده. روح بسیاری از مردگان در این شهر در حال پرسه زدنن.
-خب بریم یکم بگردیم؟
و به سمت کافه ای رفتند. دو دختر زیبا را دید که با هم در حال گشت زدن بودند. به سمتشان رفتند و جک به انها گفت: خانوم ها این وقت شب تنهایی خطرناکه. نمیخواین تا خونه همراهیتون کنیم؟
یکی از ان ها با لبخندی جواب می دهد: بله خیلی ممنون میشیم.
***************
صبح جک در خانه ای که اسم صاحب هایی که نوش جان کرده بود را نمیدانست بیدار شد.
خطاب به ویل که زود تر بیدار شده بود گفت: چقدر میزبان های خوبی بودند. راست میگن که تو این شهر به مهمان ها احترام میزارن .
ناگهان صدای خورد شدن دری را می شنود و پشت ان قدم هایی که وارد میشوند. جک میتوانست صدای قدم ها را حس کند. با ذهنش امواجی فرستاد . 4 خوناشام 50-60 ساله بودند. ویل خواست زود به سمت ان ها برود در یک لحظه ان هارا بکشد. برای او کاری نداشت زیرا ان ها چند صد سال از او کوچک تر بودند. یک از خوناشام ها که انگار از بقیه بزرگ تر بود گفت: شما از قوانین زیادی سرپیچی کردید و زیاده روی کردید.
جک با ذهنش به ویل گفت: نه. صبر کن میخوام ببینم چکار میکنن.
و بعد رو به خوناشام ها گفت: ببینین ما دنبال دردسر نیومدیم فقط...
حرفش با سوزنی که در پوستش فرو می رود قطع می شود. شاه پسند بود. کم کم داشت بیهوش می شد. ویل را دید که یک به گردن او هم شاه چسند تزریق می کند. با ذهنش به ویل می گوید: نه بزار فکر کنن بیهوشیم. می خوام ببینم چی میشه. و خودش را به بیهوشی میزند.0
***************
احساس کرد که وارد جایی شدند. یک خانه ی بزرگ. او را بر روی صندلی گذاشتند و با طناب هایی الوده به شاه پسند به ان بستند. سوزش دستش را حس می کرد. احساس می کند یکی چشم بندش را از روی صورتش برمی دارد. خود را در عمارتی بزرگ می بیند. و ده ها خوناشام که روبروی او قرار دارند. ویل را می بیند که طناب های صندلی اش را پاره می کند و بلند می شود.
- واقعا از شاه پسند استفاده می کنید؟ من هر روز یه لیوان از این ها می خورم.
ویل واقعا از این خوشحال بود که می تواند دو باره با چند تا خوناشام و هر چند ضعیف تر خودش بجنگد. جک هم دیر نکرده و خود را باز کرده و در کنار او ایستاده بود.
ویل چندین خوناشام را جلوی خودش میدید. حداقل 5 تا از ان ها تنها بیشتر از 40 سال سن داشتند.
{ باشه بچه ها بیاید ببینم چکار میکنید}
یکی از خوناشام ها حمله می کند. ویل به راحتی جاخالی میدهد و مشت او به هوا میخورد. ویل دستش را درون سینه ی او میبرد و قلب اش را در میاورد. و با صدایی بلند میگوید: بعدی ...
جک گردن یکی از خوناشام ها را می شکند. دو خوناشام با هم به سمت او حمله میکند ولی با سرعت فرا انسانی اش به راحتی بدون این که متوجه بشوند به پشت سر ان ها می رود. هر دو دستش را در بالای کمرشان فرو میکند و قلب هردو را در میاورد.
- اره ویل! سه به یک.
ویل درحالی که صندلی ای را میشکند و چوب تیزی که از شکستن حاصل شده را در قلب یکی از ان ها فرو می کند می گوید: جوجه رو اخر پاییز میشمارن رفیق.
ناگهان محیط با صدای بلندی ساکت می شود. همه بی حرکت به سمت صدا بر میگردند.
- باشه باشه. نظرت چیه به جای اینکه افراد من رو بکشی بیای با هم معامله کنیم.
صدای دختری 21-25 ساله بود که ظاهرا اون موقع تبدیل شده بود. ولی خیلی قدرتمند بود. ویل احساس می کرد که ممکن است حتی 500 سال سن داشته باشد.
ویل در جوابش می گوید: چیزی برای معامله با تو نداریم.
ولی با چیزی که در دستهای دختر می بیند چشمانش گشاد می شوند. سنگ قرمزی در دستانش بود.
{ اه. لعنت به تو}
- نظرتون چیه تو شرایط بهتری با هم صحبت کنیم.
و نگاهی به جسد های خوناشام های مرده میکند.
******************
بر روی میزی بزرگ نشسته اند و به ان دختر که خودش را لوسی معرفی کرده بود نگاه میکردند.
- خب. اول از همه بگین این سنگ چیه که انقدر بداتون با ارزشه.
- اون یه یادگاریه که خیلی بران با ارزشه.
ویل با لحنی تند جواب داد.
- ولی اگه یک یادگاریه چرا انقدر برای به دست اوردنش تلاش می کنید؟
جک نگاهی به ویل می کند و می گوید : راست میگه ویل. چرا ما وایسادیم پاشو بریم.
- نه صبر کنید. باشه مهم نیست این چیه یا چیکار میکنه ولی اگه میخواینش باید یک مهامله انجام بدیم.
ویل آهی میکشد میگوید: باشه بگو اون معامله چیه؟
- باید 1 ماه تو ویرجینیا مثل یک انسان زندگی کنید.
*****************ادامه دارد...
ممنون که این قسمت رو مطالعه کردید. من نه تشکر میخوام نه اعتبار فقط بیاین نظر بدید. لطفا!
حتما از خودتون میپرسید که چرا سبک رو نوشتم درام- عاشقانه ولی داستان بیشتر اکشن و هیجان انگیز بوده. یک قسمت دیگه صبر کنید اون بعد داستان که برپایه ی همون هست رو میبینید.
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/04/06 01:15 PM، توسط parsap.)
2017/04/06 10:49 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
parsap
کاربر فعال پارک انیمه



ارسال‌ها: 152
تاریخ عضویت: Aug 2014
اعتبار: 208.0
ارسال: #5
RE: داستان خون اشامی ( تونل)
  قسمت 3
{ چرا گوشیشو بر نمیداره؟}
منظورش با دوستش اولین بود از وقتی که رفته بود نیویورک هرچی که با او تماس می گرفت جواب نمیداد. گوشی را برداشت و به مادر اولین زنگ زد:
- سلام خوب هستین؟
- سلام. ممنون شما؟
- من جیل هستم دوست اولین...
- اه جیل خوشحالم که صداتو میشنوم. ببینم از اولین خبری شده؟
- نه هنوز. زنگ زدم که از شما بپرسم ولی ظاهرا که شما هم چیزی نمیدونید. ببخشید من کار دارم باید برم.
- باشه برو به کارت برس. هر وقت وقت کردی به منم یه سر بزن.
- باشه. خداحفظ.
- خداحفظ.
جیل گوشی را قطع میکند و به سر پستش در فروشگاه بر می گردد. همکارش ریک را می بیند که مشغول باز کردن بسته بندی یک جعبه هست. ریک به او میگوید: چی شد از اولین خبری شده؟
- نه به مادرشم زنگ زدم ولی اونم خبری نداشت.
***************************
ویل به از دور به خانی ای که لوسی به او برای اقامت داده بود نگاه میکند. خانه ی بزرگی بود ولی باید یکم تمیز میشد. ولی به هر حال ویل باید یکم با این شهر عجیب اشنا می شد. یک روز بود که به جای خون انسان خون اهو و سنجاب و حیوانات دیگری را خورده بود.
به همین دلیل به سمت بازاری که در مرکز شهر بود میرود. باید پیاده میرفت چون جک زودتر ماشین را برده بود.  سپس حرکت کرد و آرام آرام در پیاده رو قدم زد. همیشه از شب و خیابونایی به این خلوتی خوشش می امد. یک لحظه به مردی برخورد کرد. بعد از برخورد ان ها مرد به زمین افتاد و میوه هایی که خرید کرده بود از کیسه ها بیرون ریخت.
- هی ! حواست کجاست لعنتی؟
- ببین مرد من...
ولی صدایش با مشتی که به صورتش برخورد می کند قطع می شود.
مرد از این که تنها سر ویل کمی به چپ متمایل شده بود تعجب می کند.
{ یک فانی. یک انسان فقیر به من ضربه زده . و  فقط به خاطره اون قرارداده مسخره نمیتونم کاری کنم}
مرد بیکار نمی ایستد و مشتی دیگر این بار به شکم او میزند. ویل کمی به جلو خم میشود و شکمش را میگیرد. مشتش را عقب میبرد تا به مرد ضربه ای بزند ولی همان موقع صدایی در ذهنش میشنود.
{ اگه سنگو میخوای نباید قانونارو بشکنی!}
زیر لب زمزمه می کند لعنت به تو!
**************************
در حالی که از موبایل فروشی بر میگردد . به ساعت جدیدی که خریده بود نگاه میکند. حداقل میتونست با خرید کمی تفریح کند.
واقعا اعصابش خرد بود که نتوانسته بود با نفوذ ذهنی و بدون پرداخت پول ان ها را بخرد.
{ قول میدم نفر اولی رو که دیدم گردنشو پاره کنم}
و یک دفعه وارد کوچه ای تاریک میشود. تنها پیکری را جلوی خودش میبیند. و بعد با تمام خشمش اماده ی نوشیدن او می شود. ولی در لحظه ی آخر می ایستد. با نگاهی مبهوت نگاه می کند. یک حس خاصی داشت. ترس نبود. تردید نبود. پس چی بود که پس از این همه سال باعث شده بود برای اولین بار از کشتن کسی ممانعت کند ان هم با ان همه خشمی که داشت. برای چند ثانیه تنها با چشمانی نیمه گشاد شده به پیکر رو به رویش نگاه می کرد.
- ببخشید اقا. اقا...
ویل یک لحظه به خودش می امد.
-  اوه ببخشید خانوم من اصلا حواسم نبود.
- چرا مگه چیزی شده؟
ویل دوست نداشت ولی به اتفاقی که ممکن بود برای ان چهره ی زیبایی که می دید بیفتد فکر کرد. به چشمهای مشکی دختر نگاه کرد و گفت: نه من فقط  تو حال خودم نبودم.
دختر سرش را  به نشانه ی تایید تکان می دهد. به کیسه خرید هایی که در دست دختر بود نگاه می کند و با لبخند میگوید: اون ها به نظر سنگین میان. کمک نمیخواین.
و بدون ان که منتظر جواب شود ان ها را از دست دختر می گیرد.
- ممنون اما لازم نیست که...
- نه مشکلی نیست یک جبران برای اینکه ترسوندمت بدون.
*********************
به در خونه که رسیدند. دختر خرید ها را از او گرفت.
- ممنون که کمکم کردید.
- خواهش میکنم. راستی اسمتون چی بود؟
- من جیل هستم. و شما؟
- منم ویلم.
- از اشنایی خوشبختم.
با لبخندی جواب میدهد: منم همینطور.
- میخواین بیاین تو؟
با این حرفش اجازه ورود خوناشام را به خانه اش داده بود. ویل میتوانست با او به درون منزلش برود. و تمام شب را با او بگذراند. ولی حس شرافتی که همین امشب در او پدید امده بود. نمیگذاشت که این کار را انجام دهد.
- نه ممنون. من کمی کار دارم که باید انجام بدم. راستی شما تو فروشگاه جکسونز کار میکنین؟
- اره . چطور مگه؟
- اخه راه دوریه تعجب میکنم که هر روز این همه راهو پیاده میری و برمیگردی. اگه نیازی هست من ماشین دارم و میتونم که...
- نه نیازی نیست همینطوری هم خیلی به شما زحمت دادم.
- نه اصلا. پس فردا میام دنبالتون.
لحظه ای کلید او بر زمین میافتد. کلید ها را بر میدارد. ولی وقتی که اطرافش را نگاه می کند اثری از مرد نمی بیند.
{ چه مرد عجیب و خوشتیپی!}
**************************
ویل وارد خانه میشود و جک را میبیند که جلوی تلویزیون نشسته و ابجو میخورد.
- سلام جک.
- هی ببین کی اومده!پیاده روی حال داد؟
- خفه شو!
جک خنده ای کوتاه میکند.
- خب ببینم سرگرمی ای برای خودت درست کردی؟
- سرگرمی؟
- اره دیگه تو که بهتر از من میدونی دیگه ویل. رفتن به بار و اشنا شدن با یه دختر جذاب و ... .
ویل لحظه ای به فکر فرو می رود. حرف های جک او را یاد امشب انداخت. حسی که امشب داشت خیلی عجیب بود.{ تا حالا احساسش نکرده بودم}
 ***************************
لوسی به مایک که به نوعی معاون و دوست صمیمی اش بود نگاه می کند میگوید: وضعیت امروز چطور بود؟
- خوب بود. فقط یک مورد قانون شکنی داشتیم که اون هم بش رسیدگی شد.
- خوبه. و از دو تا مهمونمون چه خبر؟
- اون ها هم ارام بودن. فکرش رو نمیکردم که تا این حد راحت رامشون کردی.
- نه کار من نبود. میدونی اونا یک نقطه مشترکی با هم دارند.
نفس عمیقی می کشد و ادامه میدهد: اون ها هم دیگر و کامل میکنند. اگه یکی زیاده روی کنه اون یکی جلوشو میگیره. به خاط همینه که هیچوقت تو دردسر نمیفتن.
***************************
ویل درحالی که  روی تخت خوابیده بود به سقف زل میزد و به اتفاقات امشب فکر میکرد. تمام فکرش مشغول بود.
{ امشب شب عجیبی بود. یک احساس عجیبی نسبت بهش دارم. نمیدونم به کی یا چی؟ ولی از ایت احساس خوشم میاد کمی لذت بخش و کمی وهم اوره. یک دلهره ی عجیبی دارم. ولی این دیه چه کوفتیه؟}
ادامه دارد...

 
2017/04/12 11:59 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
parsap
کاربر فعال پارک انیمه



ارسال‌ها: 152
تاریخ عضویت: Aug 2014
اعتبار: 208.0
ارسال: #6
RE: داستان خون اشامی ( تونل)
ویل به ماشین سیاهش تکیه داده بود و منتظر بود. نگاهی به ساعتی که دیشب خریده بود می اندازد.
{ ربع ساعت دیرکردی!}
تصمیم میگیرد برود و در بزند. به سمت در چوبی خانه حرکت میکند و همینکه دستش برای در زدن بالا می اید در باز می شود و فردی به سرعت به او برخورد میکند. برای اینکه فرد نیافتد او در دستانش می گیرد. جیل بود. ویل تعجب کرد. معمولا اسم دختر ها یادش نمی ماند. می توانست صدای تپش قلب جیل را  احساس کند. صدای گردش خونی که در ان اتفاق می افتد و عطش سیری ناپذیری برای ان. خیلی خودش را کنترل کرد که دندان هایش بیرون نزنند. جیل سر پا ایستادو گفت: واقعا ببخشید! نمیخواستم انقدر دید کنم و عجله داشتم...
- نه مشکلی نیست.
و به سمت ماشین میروند. ویل در را برایش باز می کند و سپس خودش سوار می شود. ماشین را روشن می کند و راه میافتند. جیل داشت با موبایلش کار می کرد. ویل به این اهمیت نمی داد که او چه کاری انجام میدهد. فقط در حالی که یکی از لبخند های جذابش را به لب داشت از گوشه چشم به او نگاه می کرد.
********************
جک روی میز جلویی بار نشسته بود.
- یکی دیگه لطفا.
وبه لیوان ویسکی ای که پر می شد نگاه می کرد. مردی را دید که کنارش نشسته است. به نظر حال خوبی نداشت.
- هی مرد مشکلت چیه؟
مرد ظاهری متعجب به خود میگیرد و می گوید: شما؟
-یه مسافر.
- تازه اومدی ایجا؟
- اره چطور مگه؟
- خب این بار مشتری جدید کم داره.
- خب! نگفتی مشکلت چیه؟
- خلاصه میکنم عاشق یه دختر شدم و الان یه هفتست که خبری ازش نشده!
- اسمش چیه؟
- اولین! راستی خودتو معرفی نکردی.
- جک هستم.
- من هم ریک هستم.
- خوشبختم ریک!
- خب بگو! مشکل تو چیه؟
- خوب می دونی نمیدونم این یه هفته که اینجامو باید چکار کنم. نه اینجارو بلد هستمو نه...
- اره خب. پس خوش شانسی که من هستم که بت اطراف رو نشون بدم.
- جدا؟ ممنون میشم.
یک لحظه صدای در اومدو دختری وارد شد. جک متوجه شد همه به دختر نگاه می کنند. لوسی بود. ریک برایش دستی تکان داد و سلام کرد. لوسی هم با تکان دادن سرش جوابش را داد.
- سلام جک! می بینم که زود دوست پیدا می کنی!
جک نگاهی به ریک می اندازد و می گوید: تو این خانم رو میشناسی؟
- اره گفتم که این بار مشتری زیاد نداره. ایشونم از مشتریای همیشگی هستن.
- هی ریک! نظرت چیه شهر رو به دوست جدیدمون نشون بدیم؟
- فکر خوبیه.
لوسی به صورت جک زل زد و گفت: خوشحالم که می تونم بیشتر بشناسمت!
جک از این حرفش شوکه شد ولی بعد بیخیالش شد و به دنبال ان ها راه افتاد.
*******************************
{ بالاخره فهمیدم این احساس چیه! و بعد سالها دوباره ترسیدم. عجیبه خیلی وقت بود که نترسیده بودم و احساس خاصی نداشتم. حالم خوب بود... سالهاست خوبه ولی... اسمون زندگیه من خیلی بزرگه. هر چیزش برام اشناست. هر چیزی که بود را امتحان کردم. از اول تا اخرشو رفتم. ولی هر وقت خواستم به این یکی برسم حالم خراب شد. دوباره بدتر شدم. شاید بخاطر همین نسبت به دنیا بدبین شدم. }
ویل فهمید درونش چه چیزی در جریان است.
{ لعنتی! این مثل صدای زنگیه که باعث میشه دوباره رنگا برگردن. من نمیخواتمش. ولی من که خاموشش کردم.}
************************************
200 سال قبل
- ولی ویل این که ترس نداره.
- من نمیدونم این چه حسیه نمیخوامش. این ذهن من خیلی تاریک تر ازین حرفاست.
- ولی میتونی به خودت یه فرصت دوباره بدی! من خودم دیدم. کسایی مثل تو که دوباره اونو پیدا کردن. ولی اول یاد توش غرق بشی تا بفهمی شنا کردن داخلش اسونه.
***********************************
- اه  لعنتی! بس کن دیگه این چیزارو از ذهنم بیرون کن نمیخوامش. نمیخوام ذره ای انسانیت داشته باشم. برو و با همون انسان های کم ارزش بگرد. اگه اینکار و نکنی رگاتو خشک میکنم. نمیخوام باز اشتباه کنم.
-------
اینها چیزهایی بود که ویل می خواست به او بگوید ولی بازهم نمیتوانست. نمیدانست چه بلایی سرش امده. دوباره جک ماشین را به شکل عجیبی برده بود. همیشه هم ویل متعجب می شد که چرا کلید ها در جیبش نیستند. حتی اگه روبروی یک فروشگاه پارک شده باشد.
- سلام ویل.
- سلام خوبی؟
جیل لبخندی می زند و جواب می دهد: ممنون. ولی فکر کنم با این بارونی که داره میاد سرما بخورم.
- مشکلی نیست. شانس اوردی که من هستم و میرسونم...
یادش امد که ماشین نیست.
- اه ! خب فکر کنم باید تا بارون بند میاد یه جایی بریم.
جیل به کافه ای که روبروی فروشگاه بود اشاره کرد و گفت: فکر کنم اونجا خوب باشه!
- باشه! بریم.
و با عجله از زیر سایه ی ساختمان ها به طرف کافه می روند و وارد می شوند. روی صندلی ای کنار پنجره می نشینند.
- یک قهوه لطفا!
و بعد به جیل نگاه می کند که سفارش بدهد. پیشخدمت می گوید: وشما؟
- من یه شیر شکلات.
-حتما!
و از سر میز می رود.
-جیل و ویل-
- خب جیل یکم از خانوادت بگو!
ویل می بیند که با گفتن این جمله جیل صورتش در هم می رود. ویل ادامه می دهد: ا... . ببخشید اگه ناراحتت کردم.
- نه مشکلی نیست. اخه خیلی وقت نیست که از دستشون دادم.
- واقعا متاسفم. درکت می کنم.
- ممنون.
جیل لبخندی می زند و میگوید: خب خانواده ی تو چی؟
- خب خانواده ی من اصلا وضعیت خوبی نداره. یه پدر عوضی داشتم که هیچ برای خواسته های پسراش احترام قائل نمیشه و یه مادر که مرده.
- ظاهرا خانوادتو دوست نداری!
- هیچوقت دوست نداشتم.
و ناگهان صدای در می اید و دو نفر وارد می شوند. ویل از دیدن صحنه تعجب می کند! واقعا عجیب بود. جک و لوسی را میدید که دستانشان به هم گره خورده بود و وارد می شدند.
- سلام ویل! تو هم اینجایی.
و بعد نگاهی به جیل می اندازد و میگوید: و این خانم زیبا کی هستن؟
- ایشون جیل هستن.
و سپس خطاب به جیل میگوید: این برادم جک هست.
جک با ذهنش برای او پیام می فرستد{ جدا! برادر؟}
لوسی به جک نگاه می کند و اخمی به او میکند. { حالا یه ذره هم از قدرتام استفاده کنم که اشکالی نداره داره؟}
لوسی صدایش در می اید و میگوید : اره منم اینجا کشکم. جدا کسی منو ندید؟
ویل خنده ای می کند و میگوید: اخه خیلی بزرگی زیاد تو چشمی!
ویل به کنایه از قد نسبتا کوتاه لوسی این را گفته بود.
- از شوخی بگذریم . لوسی ایشون جیل هستن و جیل ایشون لوسی هستن.
صدای انها همزمان می اید. ویل به جک نگاه می کند و میگوید باید خیلی چیزا رو توضیح بدی.
- عذز میخوام. من و جک با هم یه کارایی داریم.
- باشه! برین به سلامت.
- جیل و لوسی-
لوسی روی صندلیه روبروی جیل میشیند و می گوید: این پسرا واقعا عجیبن نه؟
- اره خب. همشون همینطورین.
- جدا نمیدونن یه خانم نباید تنها گذاشت.
سپس چشمکی می زند و می گوید: مخصوصا اگه سر قرار باشن.
- کدوم قرار؟
- بی خیال ! منم یه پسر به خوشتیپیه اون میدیدم باش قرار میزاشت.
- ولی من و اون اینطور نیستیم.
- اه! حالا بی خیال راستی موهاتو کجا ارایش می کنی؟ خیلی قشنگن.
-توی همون ارایشگاه که داخل همین خیابونه سر نبشه.
- میای یه بار با هم بریم؟ من خیلی وقته به موهام نرسیدم.
- باشه حتما.
- جک و ویل-
- می بینم که دستت توتی دست دخترست!
- اره خب! حسودیت شد؟
- اره جون خودت. من به  تو و اون کوتوله حسودی کنم؟
-شاید قدش کوتاه باشه.
چشمکی میزند و ادامه می دهد: ولی باید دقیق تر نگاهش کنی.
- اه! خب ظاهرا بارون بند اومده من برم اون دختره رو برسونم.
- راستی اون دختره خوشگل چطور؟ باش قرار گذاشته بودی؟
ویل اهی می کشد میگوید: شاید!
پایان
ادامه دارد....



 
2017/05/05 11:58 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
parsap
کاربر فعال پارک انیمه



ارسال‌ها: 152
تاریخ عضویت: Aug 2014
اعتبار: 208.0
ارسال: #7
RE: داستان خون اشامی ( تونل)
قسمت 5

قسمت 5
{ ارامش! پیداش کردم؟ یا همش یه دروغه؟ همه از دور و بر من رفتن و فقط بعضیا برام باقی موندن. چرا حتی ازم خداحفظی نکردن؟ فکر کردن که اهمیت نمیدم؟ زندگیه من اینطوری گذشت. ولی دوباره  خیلی نزدیکم. صدای زنگو توی گوشم میشنوم. داره میگه رنگا برگشتن. انسانیتم باز برگشته! دوباره سردرگم شدم...}
________________________________________________________________________________​________________________________________________________________
- ببین لوسی... هر کسی بوده من نبودم.
- پس کار کی بوده؟ فقط شما دوتا اینجا مهمانید!
جک که به دیوار تکیه داده می گوید: اخه مگه میشه دوتا ادمو بکشیم الان بوی خون انسان ازمون نیاد؟
لوسی لحظه ای می ایستد و سپس می گوید: حق با توئه! حتما کار کسیه که تازه اومده به شهر.
صدای اخبار تلویزیون می امد: امروز دو قتل در جنگل گذارش شده. دو جسد انجا پیدا شده. جزئیات این هست که پسر و دختری که شب در جنگل چادر زده بودند مرده و خون انها کاملا خالی شده بود. و گردن هر دو از جا در امده. تصور میشه که کار خرس بوده .
- اره جون خودتون خرس انقدر تمیز سرو از بدن جدا می کنه.
لوسی درحالی که به سمت در می رود میگوید: من دیگه باید برم بیش تر به این مساله رسیدگی کنم.
- باشه. باشه. من و جکم اگه چیزی دیدیم بت خبر میدیم.
ویل به بیرون نگاه کرد. برف می بارید. همه جا سفید بود.
- جک! من میرم یه گشتی بزنم.
- تو این سرما؟
سپس کمی مکث می کند و سپس می گوید: پس صبر کن منم بیام.
- باشه.
_________________________________________
 ریک از با اینکه جمعه ها تعطیل بود. ولی ازش بدش میامد. زیرا در همان شب اولین گم شده بود. روی میز کارش در طبقه ی بالا نشسته بود و  داشت شغل دومش که خبرنگاری بود را انجام می داد.
نسخه ای از روزنامه هم در دست داشت.{ امروز دو قتل اتفاق افتاده! واقعا عجیبه! اول اولین حالا این قتل ها. نکنه ماجرای خاصی چشت همه ی اینا باشه.}
ناگهان صدای در امد. ولی صدا خیلی نزدیک بود. از پایین نمیامد. سرش را برگرداند و دید که صدا از پنجره بود. به سمت پنجره رفت. نمیدونست چرا. ولی حسی به او می گفت که پنجره را باز کند.
با دیدن صحنه ی روبرویش به عقب پرتاب می شود.
- اولین!
اولین دستش را به نشانه ی سکوت جلوی دماغش می اورد و می گوید: شیششش. ساکت باش.
- چرا اخه. چرا نمیای تو؟
- باید دعوتم کنی.
 - ولی...
- زود باش دیگه!
- باشه بیا تو!
اولین به داخل می اید و خیلی زود بر روی زمین می افتد. ریک به او نزدیک می شود. داشت گریه می کرد.
- داری گریه می کنی؟
- ریک! کمکم کن. نمیدونم چه بلایی سرم اومده.
ریک روبروی او زانو میزند. صورتش را در دو دستش می گیرد و می گوید: هی ببین! من پیشتم. نمیخواد نگران باشی.
اولین اورا محکم در اغوش می گیرد. ریک هم در جواب اورا کمی می فشارد. اما ریک دندان های او را نمی بیند که با نزدیک شدن به گردن او تغییر شکل می دهند. اولین سرش را بالا می برد و دندان هایش را در شاهرگش فرو می کند.
- هی! این دیگه چیه؟ چکار می کنی؟
اولین نیاز داشت. بیشتر از هر چیزی ان را می خواست. ولی بعد از چند ثانیه لذت بردن به طرفی پرتاب می شود.  
ریک بر روی زمین می افتد. تنها ویل را می بیند که سمتش می اید و دستش را با دندان نیشش می برد و خونش را به او تعارف می کند. و بعد سیاهی را می بیند.
______________________________________________
جک به ویل نگاه می کند: نباید انقدر محکم میزدیش.
- حق با توئه!
و بعد روبروی بدن بیهوش اولین می نشیند و می گوید: خب حالا با این چه کار کنیم؟
- بهتره ببینیم لوسی چه نظری داره.
- اره خب. می بینیم.
 و سپس او را بلند می کند.
در حالی که به سمت در می رود می گوید: تو همینجا باش و وقتی ریک بیدار شد حافظشو پاک کن.
- باشه.
وقتی ویل به در نزدیک شد جک گقت: هی ویل!
- چیه؟
- مواظب خودت باش.
ویل می خندد و میگوید: بیخیال روانی!
_____________________________________________
{خون انسان! با اینکه واقعا شیرینه. ولی بعضی وقتا خیلی تلخ میشه! چند بار سعی کردم ولش کنم اما نشد. راه های زیادی برای تغذیه هست ولی من همیشه این رو انتحاب می کنم.}
_____________________________________________
جیل داشت به خانه بر میگشت. امروز به خاطر برف زیاد تعطیل شده بود. { عجیبه! هیچوقت اینجا این موقع سال برف نمیبارید. حالا هم که انقدر شدیده!}
به ویل زنگ زده بود که دنبالش نیاید . اما به دلیل برف زیاد گوشی انتن نمی داد.به خیابان نگاه کرد که بسیار خلوت بود. بیشتر چشمش سفیدی را می دید که روی همه چیز را گرفته است. صدای برف که لگد می شد را شنید ولی فکر کرد که مال خودش است . تا اینکه دوباره صدا اومد. سریع به پشت سر برگشت . سریع یک قدم عقب پرید.
- ببخشید من معمولا اشتباهی ادمارو می ترسونم.
جیل که هنوز بهت زده بود به دختری با موهای طلایی و پوستی سفید نگاه کرد. رنگ پوستش خیلی سفید بود. انگار به سفیدیه برف.
- نه مشکلی نیست . من زیادی ترسو ام.
دختر می خندد و می گوید: میری خونه؟
- اره دیگه فکر نکنم بخوام جای دیگه ای برم.
- چرا اینجا انقدر خلوته؟ شبیه شهر مردگانه.
جیل ارام می خندد و میگوید: خونه ی تو کجاست؟
- من خونم یکم دوره! دیگه باید برم.
- باشه. خداحفظ.
جیل می بیند که شال گردن دختر روی زمین افتاد. او را بر میدارد اما وقتی می ایستد دیگر کسی انجا نبود. تنها صدای باد را می شنید و سرمای سوزناک را حس می کرد. یک چیزی در رابطه با این دختر عجیب بود. وقتی که اینقدر نزدیک به او ایستاده بود باید حداقل گرمای بدن را حس می کرد.{ حتی اسمشم نپرسیدم.}
____________________________
ادامه دارد... 
2017/05/17 09:36 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
parsap
کاربر فعال پارک انیمه



ارسال‌ها: 152
تاریخ عضویت: Aug 2014
اعتبار: 208.0
ارسال: #8
RE: داستان خون اشامی ( تونل)
قسمت 7
دوتا موجود غریبه انجا بودند. ویل با قطعیت می توانست بگوید که در ان نزدیکی خوناشام های مسن تری نبودند. مثل همیشه حاله ی قدرت خود را مخفی کرده بود تا کسی نتواند تشخیصش بدهد. خوناشام های معمولی وجود داشتند. یعنی الان دور هم جمع شده بودند. اما همه انها روی هم ضعیف تر از آنی بودند که بتوانند به ذهنش نفوذ کنند. مطمئن بود که در این محدوده موجودی انقدر قوی وجود نداشت. میتوانست ان را حس کند. ویل خودش را در شیشه ی مغازه ای نگاه کرد.
{ اره. اصلا مهم نیست چطور نگام کنی. من خوردنی ام!}
وقتی وارد مغازه شد زنگ در به صدا در امد.  سعی کرد که بین صندوقدار ها جیل را پیدا کند. فروشگاه بزرگی بود. چند لوستر بزرگ در بالا میدید. به قفسه های فروشگاه نگاه کرد و وانمود کرد که دارد دنبال چیزی میگردد. قفسه ها خیلی بزرگ نبودند.  و بالاخره همان چیزی که میخواست اتفاق افتاد.
- هی ویل!
ویل ارام بر میگردد و قیافه ای متعجب به خودش می گیرد و می گوید: سلام جیل.
و به سمت او حرکت می کند.
- سلام! خوب هستی؟
 - ممنون. تو چی؟
- بد نیستم.اینجا چکار میکنی؟
لبخندی میزند و میگوید: اومدم برای خرید.
________________________________________
جک و اولین بین زمین و اسمان بودند.
- نگران نباش بیفتی هم چیزیت نمیشه!
اولین کمی روی لبه ی ساختمان تکان خورد.
- اما مگه مجبوریم اینکارو کنیم؟
- اگه میخوای زنده بمونی لازمه!
لحظه ای بعد اولین فهمید که پاهایش روی زمین نیست و به سمت پایین میرود. جک او را هول داده بود. خواست جیغ بزند ولی قبل اینکه جیغ بزند به زمین سرد برخورد کرد و دیدگانش سیاه شد.
...
چشمانش را باز کرد . چیزی را دید که باورش برای او بسیار سخت بود. ساختمان های شهر نورانی را میدید که در شب میدرخشیدند. اسمان را نگاه کرد که بسیار زیبا بود. و وقتی بیشتر توجه کرد فهمید روی نوک برج بسیار بلندی هست که بسیار اشنا بود.
{ برج ایفل!}
- ما چطور اینجاییم؟
- یکی از مزیت های خوناشام بودن همینه . تو میتونی هرجا که بخوای باشی. هرچیزیو که بخوای تصور کنی و ... .
- یعنی حتی نور افتاب رو؟
- فقط دست منو بگیرو به هرچی میخوای فکر کن.
اولین دست جک را میگیرد. چشمانش را میبندد و رویاش را مجسم می کند.

_________________________________________________
ویل به جیل قول داده بود که امشب به  کارناوال بروند.
{ البته اگه به موقع برسم!}
یک ساعت تا تعطیل شدنش فاصله داشت. ویل مجبور شد با ماشین سرعت بگیرد. شهر خلوت و تاریک بود.
 { واقعا باید یه فکر چراغای این منطقه باشن.}
صدای اژیر را میشنود. نمیفهمد که از جا می اید . ولی خیلی دور نبود. با سرعت بیشتر از قبل به سمت صدا میرود. وقتی که پیچ را رد میکند. یک امبولانس . مردمی که دور ان جمع شده اند را دید. ویل ماشین را همان جا وسط خیابان رها میکد به سمت جمعیت میرود. ولی نمیتوانست چیز خاصی ببیند. ظاهرا پلیس هم امده بود. از بین جمعیت رد شد. صدا هایی را میشنید.
( شاید خودکشی کردن)
( پلیس میگه که یه اتفاق بوده!)
سریع راه خودش را باز می کند. ولی وقتی خواست به طرف ان دو جنازه که روی انها پوشیده شده بود برود مردی جلوی او را گرفت. دهنش را باز گرد که چیزی بگوید ولی با دستش جلوی دهن مرد را میگیرد.
- میزاری رد بشم!
دستش را برداشت تا نتیجه ی کارش را ببیند. ولی در کمال تعجب این را شنید:شما نمیتونید رد شید اقا و این چه وضع برخورد پلیسه؟!
به دلیل اینکه از خون انسان تغذیه نکرده بود ضعیف شده بود. ایندفعه تمام تمرکز و نیرویش را جمع کرد و در چشمان مرد خیره شد: من میخوام رد بشم...
_____________________________________
جک لبخندی میزند و میگوید: اینجا زیباست!
به درختان سرسبز و گل های زیبای زیر پایش نگاه می کند. نور خورشید از لای درختان به صورتش می تابید.
-اره خب من تابستونا با خانوادم میومدم اینجا.
اولین از سایه ی درختان بیرون میرود به زیر نور زیبا و گرم افتاب میرود. دستانش را باز میکند و چشمانش را میبندد و به سمت افتاب می ایستد. انگار میخواست خورشید را در اغوش بکشد.
- بیدار شو دیگه!... بیدار- شو.... زودباش!
اولین چشمانش را باز میکند سریع از مینشیند ولی صورتش به صورت مردی برخورد میکند. ویل سریع عقب میرود. سعی میکند احساس خود را پنهان کند مثل همیشه هم در اینکار بسیار ماهر بود.
- چه عجب بالاخره بیدار شدی!
و به سمت ماشینش میرود.
اولین خودش را و جک را در جاده ای خارج از شهر پیدا کرده بود.
- ولی تو کی هستی؟
-از من انتظار نداشته باش بت جواب بدم... و راستی اگه جک بیهوش نیومد اینو بش بده.
و کیسه ای بسته که نمیتوانست محتویاتش را ببیند را در هوا گرفت. خواست با او حرف بزند ولی با سرعتی عجیب چراغ های ماشین روشن شد و به حرکت در امد. و اولین تنها دور شدنش را تماشا کرد.
{ حالا این دیگه چیه؟}
روی کیسه را خواند و چیزی که انتظار داشت را دید. خون اهدایی از بیمارستان بود ولی این یکی دزدیده شده بود!
________________________________________________________________
ویل به زحمت در خونه ی جیل را زد و به خودش اجازه میداد در صورتش نگاه کند.
{ اه. من چقدر پررو ام.}
در باز میشود. ویل سریع به پایین نگاه می کند.{ اصلا چرا اومدم؟ من نباید... دیر میکردم؟}
تنها سکوت بود.
- نمیخوای چیزی بگی ویل؟
ویل اه عمیقی میکشد. ارام سرش را بالا می اورد و میگوید.
- من برام مشکلی پیش اومد و ... .
- نه! منظور من اون چیزی که برای معذزت خواهی از یه خانم لازمه بود.
ویل به او نگاه میکند: من رو میبخشید خانم؟
ناگهان جیل زیر خنده میزند و میگوید: معلومه دیگه!
 ویل هم شروع به خندیدن میکند دوتایی به سمت ماشین میرودند.

جیل با لحنی معترضانه میگوید: ظاهرا که همه چی تعطیله!
ویل به او نگاه میکند. به کسی که پس از سال ها انسانیت را در او زنده کرده بود. دوباره همان حس عجیب را به او داده بود. حتی غرورش را زیر پا گذاشته بود. ولی وقتی چهره ی غمگین او را دید خیلی ناراحت شد. شاید حتی بیشتر از دوران انسان بودنش. او غمگین بود. احساس کرد که میتواند چشمانش که کمی خیس شده اند را بیند.
ویل دستش را روش شانه او میگذارد و میگوید: چیزی شده جیل؟
- نه من فقط یادم به چیزی افتاد که ... .
- که چی ؟
- مهم نیست...
- چرا برای من مهمه.
- میدونی من وقتی بچه بودم همیشه به پدر مادرم منو به اینجا می اوردن. به یک دکه اشاره میکند.
- همیشه اولین کاری که میکردیم این بودکه ازونجا برای من پشمک میگرفتن.
ویل اشک های جیل را میبیند که ارام روی گونه هایش ملغزند.
- بعدش مجبورشون میکردم هرچی که میرمو بام سوار شن  و ... .
سپس به سمت چرخ و فلک بر میگردد و ادامه میدهد: اخرش هم سوار چرخ و فلک میشدیم و معمولا با هم عکس میگرفتیم.
ویل او را درک میکرد. هرچه باشد پدر و مادر و برادرش جلوی چشم خودش مرده بودند. ویل خودش را به او نزدیک می کند و دست هایش را روی شانه های او میگذارد.
- یه سوپرایز برات دارم!
- منظورت چیه؟
- فقط چشماتو ببند.
- اما...
- تو فقط چشماتو ببند.
جیل چشمانش را میبندد. فقط گرمی دست های ویل را حس میکند که اورا محکم در اغوش میگرد و انگار به سمت بالا حرکت میکنند وبعد از مدتی احساس می کند دوباره روی زمین است.
- خب! حالا اروم چشماشتو باز کن. ولی جیغ نزن!
جیل چشمانش را باز میکند و خودش را در بالا ترین نقطه ی کارناوال میابد. او  و ویل روی بالاترین نقطه ی چرخ و فلک بودند.
- تو چطوری؟
- الان مهم نیست. فقط تو مهمی!
به او نزدیک می شود و پیشانی اش را روی پیشانی او میگذارد. تا حالا انقدر خود را به او نزدیک ندیده بود.
- الان فقط میخوام با تو باشم.
امشب اسمان برای ویل پرستاره ترین شب بود. احساس میکرد که میتواند هر کاری بکند. دست های جیل را محکم میفشارد.
ایندفعه دیگر حاله اش را باز کرده بود. برایش مهم نبود که کسی متوجه ی او شود. فقط او برایش مهم بود. ولی بعد از باز کردن حاله اش چیزی را میبیند که باورش برای او بسیار سخت بود. قدمی به عقب بر میدارد . احساس کرد که دارد  تعادلش را از دست میدهد و فهمید در حال سقوط است...
ادامه دارد...


 
2017/05/25 12:05 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
parsap
کاربر فعال پارک انیمه



ارسال‌ها: 152
تاریخ عضویت: Aug 2014
اعتبار: 208.0
ارسال: #9
RE: داستان خون اشامی ( تونل)
قسمت 8
 وقتی که ریک  بهوش امد خودش را در اتاق کارش دید. میز را دید که افتاده و کج شده است. و پنجره که تا اخر باز است . باد پرده ها را جابجا میکرد. ریک به ساعتش نگاه کرد و فهمید که  بسیار دیرش شده. به سمت کمد لباس رفت و لباس های ابی رنگ کارش را برداشت و ان ها را پوشید و سپس با سرعت به سمت پایین رفت. در  را باز کرد و به سمت انطرف خیابان رفت. ولی بعد برای یک لحظه صدای گوش خراش کشیده شدن چرخ های ماشین به جاده را شنید. فقط توانست سرش را برگرداند و ماشین را ببیند.
______________________________________________
لوسی امروز جک را به مهمانی دعوت کرده بود. خودش هم نمیدانست واقعا یک مهمانی است یا نه! اولین را نگاه کرد که تازه از خواب بیدار شده بود. دختر زیبایی بود. موهای طلایی رنگ و بلندی داشت و پوستی سفید. واقعا ناراحت بود که اینده ی این دختر که میتوانست بسیار روشن باشد تبدیل به این شده بود. جک یکی از دو لیوان قهوه را که در دست دارد روبروی اولین میگرد. سپس بر روی صندلی میشیند.  او میبیند که با بی میلی به قهوه نگاه میکند.
- قهوه برامون خوبه. باعث میشه که دمای بدنمون تنظیم بشه.
اولین لبخندی زورکی تحویل او میدهد و شروع به خوردن قهوه میکند.جک میگوید: امروز به یه مهمانی دعوتیم. نظرت چیه با من بیای؟
- کجا؟ کی دعوتمون کرده؟
- لوسی. خودت که یه بار دیدیش.
- اره... همون کوتوله رو میگی؟
جک حالتی معترضانه به خود میگیرد و میگوید: زشته غیبت نکن.
- چیه بت برخورد؟ بینتون چیزی هست؟
شانه ای بالا می اندازد و میگوید: خب شاید.
- خب پس همراه من شمایین؟
میخندد و میگوید: ظاهرا مجبورم!
_____________________________________
جیل داشت کار همیشگی و کسل کننده اش را در فروشگاه انجام میداد. اجناس مشتری هارا میگرفت قیمتشان را حساب میکرد و ...
به همکار جوانش لیندا نگاهی میندازد و میگوید: چرا خبری از ریک نشده؟
- من از کجا بدونم. بعد جریان اولین کمتر با من حرف میزنه.
- نکنه بلایی سرش اومده باشه!
- نگران نباش اون سگ جون تر ازین حرفاست!
جیل میخندد و میگوید: عجیب نیست؟ اول اولین حالا هم ریک... .
________________________________________
ویل به ( کیت ) نگاه میکند. که طبق معمول داشت با موهایش بازی میکرد. وارد رستورانی میشوند. کیت میگوید: کجا بشینیم؟
ویل دوست نداشت این کار را کند اما مجبور بود.
- برام مهم نیست.
- با یه خانم که اینجوری رفتار نمیکنن... از تو بعیده ویل.
ویل بدون این که به صورت او نگاه کند روی یک میز خالی مینشیند. دیشب بعد از اینکه او ویل را از سقوط نجات داده بود ویل بسیار جاخورد.
- خب نمیخوای بگی چه بلایی سره اولین اوردی؟
کیت اهی میکشد و میگوید: برای صحبت درباره اون زوده.
سپس منوی رستوران را روبروی او میگیرد و می گوید: چی میل داری ویل؟
چشمکی میزند و میگوید: یه دختر دبیرستانی یا...
سپس به پیشخدمت ها اشاره میکند: یا یکی از اون پیشخدمتا؟
- ببخشید من تو رژیم اصلاح شدم. نمیتونم بخورم.
- ببین کی تو رژیمه! یکی از رکور دارا بودی یا من اشتباه یادم میاد؟
- نمیخوای بس کنی و بگی اون کجاست؟
- نه الان من فقط-
ویل بلند میشود با دستش روی میز میکوبد و داد میزند: لعنتی بگو اونو چکارش کردی!
- خب من فکر کنم اون الان سرکاره! فکر کردی بلایی سرش میارم؟
ویل سریع بر میگردد و به سمت ماشینش حرکت میکند.
- نگران نباش ویل! من انتقامم بی نقصه.
________________________________________
جک دستش را به اولین تعارف میکند و بعد وارد مهمانی میشوند. به سرتاسر  خانه نگاهی میندازد. بسیار بزرگ بود. به میزی که رویش نوشیدنی و خوردنی ها تزیین شده بود نگاه میکند.
- نه ممنون خون بز بم نمیسازه.
صدای لوسی بود. بر میگردد به سمت او و صدایش میزند: لوسی!
- اه جک! کی اومدی؟
- تقریبا یه دقیقه ای میشه.
نگاهی به اولین میندازد و میگوید: سلام اولین.
- سلام.
- ببینم حالت بهتره؟
اولین نگاهی به پایین میاندازد میگوید: مگه ممکنه که بهترم بشه.
- هی ببینم بدون من مهمونی گرفتین؟
هر سه با تعجب به او نگاه میکنند . جک با لبخند میگوید: چه سعادتی خانم کیت!
لوسی میگوید: اره منم دلم برات تنگ شده بود.
جک با نگاهی پرسشگرانه به لوسی نگاه میکند: اونو میشناسی؟
- اره یه زمانی باهم دوست بودیم. ولی فکر میکنم مرده بودی . نه؟
- اه. مگه مهمه. الان که زندم و روبروتون ایستادم.
سپس لیوان گیلاسه را بالا میاورد و جرعه ای مینوشد. به دور و بر نگاه میکند و خوناشام های بسیار زیادی را میبیند. بیشترشان کم سن بودند. اون ها مثل یک خانواده ی بزرگ بودند.
__________________________________________________
ویل با عجله به داخل فروشگاه میرود. با سرعت به سمت صندوق ها میرود و دنبال اولین می گردد. ادرنالین در خونش بسیار زیاد شده بود. احساس میکرد که عرق روی پیشونی اش نقش بسته است. ولی با دیدن او که دارد یکی از مشتری ها را رد میکند خیالش راحت میشود.
- سلام اولین!
اولین با تعجب به او نگاه میکند: سلام اقا! کمکی از دستم ساختست؟
یک لحظه انگار تمام دنیا روی سر ویل خراب میشود. میخواست از همانجا کیت را بگیرد. اول خون خشکش را تا جایی که زنده بماند بخورد و بعد او را در جایی زندانی میکند تا از گرسنگی بمیرد و بدنش خشک شود و ظاهر واقعی اش نمایان شود.
- ببخشید اقا! حالتون خوبه؟
- اره. ولی باید  برم.
و ویل با عجله به بیرون فروشگاه حرکت میکند. صدای اولین را میشنود که کم کم در هیاهوی بقیه ی مردم گم میشود.
________________________________________________________
لوسی به اولین نگاه میکند : میشه یه لحظه با هام بیای.
جک لوسی را میبیند که با محبت به اولین میگوید: باید به تیپت برسی! بیا من چندتا لباس بت میدم.
جک فهمید که لوسی برای انها حکم رئیس را ندارد. تنها مثل یک مادر مهربان بود که از انها محافظت میکند و راهنماییشان میکنند. اولین همراه لوسی به اتاقی میرود. او میدانست که باید مخصوص لوسی باشد. اتاق خیلی بزرگ بود. به تخت اشرافی وسط اتاق نگاه میکند. طراحی های زیبای روی دیوار های اتاق او را جذب می کنند. لوسی به سمت کمد بزرگی میرود و در کشویی اش را باز میکند. در با صدای گوشخراشی باز میشود.
- فکر کنم باید یه روغن کاریش کنی!
لوسی میخندد و میگوید: اره خب. به هر حال کلی عمر داره.
لوسی یک دست لباس به اولین میدهد تا ان ها را بپوشد. اولین تعجب کرد که لباس ها اندازه اش هستند.
- این ها مال خودتن؟
- نه همشون!
- با این شبیه قرون وسطاییا شدم.
- خب لباس های من یکم قدیمین دیگه.
اولین اهی میکشد میگوید: پس فردا باید بریم خرید.
لوسی لبخندی میزند و میگوید: حتما!
بعد از پیدا کردن لباسی مناسب لوسی او را به بیرون میبرد. محوطه ی حیاط خانه خیلی بزرگ بود. چند درخت انجا بودند و در باغچه ی ان گلهای زیبایی روییده بودند. در شب کمی انجا دلگیر بود. دوتایی روی تابی می نشینند.
- خب اولین روزای خوناشامیت چطور میگذرونی؟
- نمیدونم. زیاد خوب نیست.
- چرا؟
اولین نگاهی به تنها روشناییشان به غیر از ماه که چراغی بالای سرشان بود انداخت و اهی کشید: من اینو دوست دارم که همچین قدرتی داشته باشم. ابدیت رو دوست دارم. ولی این که نمیتونم برم زیر نور افتاب. یا حتی اینکه برم توی خونه ی خودم. این خیلی بده. دیگه نمیتونم با مردم مثل قبل رفتار کنم. تنها میشم!
- زیاد تند نرو! بیشتر مواردی که گقتی با زمان درست میشه. برای مشکل نور خورشید هم یکم طول میکشه برات یه محافظ بسازیم.
- محافظ؟
لوسی گردنبندی که بسته است را در دست میگیرد و میگوید: اره مثل این. درست کردن اینا به جادو نیاز داره. اینطوری میتونیم مثل انسان ها زیر افتاب راه بریم.
- ولی زندگیم چی؟ من مثل یه انگل میمونم که از انسان ها تغذیه میکنه!
- نه اشتباه میکنی! ما نژادمون خیلی از انسانها بالاتره. فکر کردی چرا خون انسان نمیخوریم؟ چون می خوایم وابستگیمون رو به اون ها از بین ببریم. تازه انسان ها هم از گوشت حیوانات استفاده میکنند.
ناگهان صورت لوسی حالتی جدی به خود میگیرد و سپس ادامه میدهد : خب بعد از همه اینا. میشه بگی چرا بوی خون انسان ازت میاد؟
ادامه دارد... 
2017/05/31 07:57 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
parsap
کاربر فعال پارک انیمه



ارسال‌ها: 152
تاریخ عضویت: Aug 2014
اعتبار: 208.0
ارسال: #10
RE: داستان خون اشامی ( تونل)
توجه: بابت کوتاه بودن این قسمت عذز میخوام. این چند وقته اصلا وقت نداشتم که به پاریک سر بزنم چه برسه به نوشتن داستان و فن فیکشن من کیم و دوباره بعد از اتمام این داستان شروع به نوشتن میکنم.
قسمت 7
( 20 سال پیش )
ویل تازه به شهر گالوی(1) امده بود.  ازین شهر خوشش امده بود. شاید برای اینکه دیگه خبری از ان ساختمان های بلند و هوای الوده نبود. اما یک حسی به او میگفت که امروز قرار است فرق داشته باشد. در حالی که به ماشینش تکیه داده بود و غروب خورشید  را تماشا میکرد و قهوه اش با 2 قطره خون را مینوشید. عجیب بود که جدیدا خبر ها زود پخش میشدند. زیاد از رفتنش از بارنا نگذشته بود که خبر پیدا شدن اجزای قطع شده یک زن و شوهر در خانه انها امده بود. شاید باید بیشتر احتیاط می کرد. به هر حال یکی از بدترین معایب خوناشام بودن از نظر ویل تشدید شدن احساسات بود. ولی خوشبختانه ویل خیلی وقت بود که انسانیتش را خاموش کرده بود. بدون ان بسیار راحت و خوشحال تر بود. اهمیت نمیداد چه کسی را میخورد و احساساتشان چیست.
_________________________________________________  
(5 سال بعد از حال)
- تو یه هیولایی!
- ای کاش میتونستم حرفت رو رد کنم.
- چرا اونو کشتی؟
- تو خودت میدونی ریک. حالا که تو ام مثل منی شاید بهتر درک کنی.
ویل یکی از دختر هایی که جفتش قرا داشت را میگیرد و سپس قبل اینکه بتواند جیغ بزند گردنش را با دندان هایش پاره می کند.
- خوب تو میتونی چقدر مقاومت کنی؟
ریک نگاهش به گردن  دختر می افتد و حالت چشمهایش کم کم تغییر می کند. دندان های نیشش را حس میکند که کم کم بیرون میزنند. تپش قلبش تند تر میشود. میتوانست بوی مایع گرم و نیرو بخش را حس کند. میخواست جلوی خودش را بگیرد اما نمیتواست. نیازش خیلی شدید بود. شاید یکم میخورد و بعد ولش میکرد. اما میدانست که لذتی دارد که میتواند او را مجبور به ادامه ان کار کند. سپس با سرعت و بدن جدیدی که بدست اورده بود به سمت دختر میرود و دندان هایش را در گردن او فرو میکند. احساس میکند نیرویش بیشتر میشود انقدر که نمیتواند  کنترلش کند و بعد سر دختر جلوی پایش به روی زمین افتاد.
- این چیزیه که تو هستی ریک! میبینی چقدر کنترلش سخته . فکر کردی سادس که توی روز بین این همه ادم  و نگاه کردن به اونا راه بری.
و بعد ویل سر دختر را برمیدارد و نزدیک جایی که باید میبود میگذارد.
- من تو رو با اثر هنریت تنها میزارم ریک.

 
2017/07/02 01:19 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
documents [داستان] آدمانتِم dot. 4 1,666 2021/05/19 09:32 PM
آخرین ارسال: dot.
  داستان:در مرز مشترک آتیش پاره 7 2,327 2021/04/21 07:06 PM
آخرین ارسال: آتیش پاره
documents (داستان کوتاه) انتظار Ilyaa_JA 0 1,013 2021/04/17 04:29 PM
آخرین ارسال: Ilyaa_JA
One Piece-1 [داستان] جلگه‌ی بایر dot. 1 1,160 2021/03/10 12:12 AM
آخرین ارسال: dot.
  کلکسیون داستان های کوتاه دارسی ال.سی dot. 2 1,200 2021/01/24 11:31 PM
آخرین ارسال: dot.



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 4 مهمان