زمان کنونی: 2024/11/05, 07:06 PM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/05, 07:06 PM



ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 6 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان قلعه ویلیامز

نویسنده پیام
Anna Bolena
Senpai-sama



ارسال‌ها: 2,641
تاریخ عضویت: Dec 2015
اعتبار: 560.0
ارسال: #1
داستان قلعه ویلیامز
سلام این داستان دیشب به ذهنم اومد و امروز صبح نوشتمش امیدوارم خوشتون بیاد.
ژانر: ماوراطبیعی،ترسناک،معمایی
تاپیک نظرات:
https://www.animpark.net/thread-27669.html

دانلود فایل های صوتی داستان:

http://etc.zarup.com/100606-download-قسمت_اول.amr.html

http://etc.zarup.com/100607-download-قسمت_دوم.amr.html

http://etc.zarup.com/100608-download-قسمت_سوم.amr.html

http://etc.zarup.com/100609-download-قسم...م.amr.html

http://etc.zarup.com/100610-download-قسمت_پنجم.amr.html

http://etc.zarup.com/100611-download-قسمت_ششم.amr.html

http://etc.zarup.com/100612-download-قسمت_هفتم.amr.html
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/08/31 08:26 PM، توسط Aisan.)
2017/01/11 08:04 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Anna Bolena
Senpai-sama



ارسال‌ها: 2,641
تاریخ عضویت: Dec 2015
اعتبار: 560.0
ارسال: #2
RE: داستان قلعه ویلیامز
امیدوارم امروز روز خوبی باشه چون امروز اولین روز کاری منه!
_:خانم پارکینسون..از اینطرف لطفا!
من توی پرورشگاه بزرگ شدم وقتی 6 سالم بود تو کمد اتاقم یه موجود عجیبی دیدم کسی حرف منو باور نکرد جز یک نفر.که اونم در سال 1968 کشته شد.برای همین شغل اینده مو تو 6سالگی انتخاب کردم.
من میخوام جنگیر بشم.....
_:اینجا اتاق شماست.واینم........همکارتون.
نگاه منشی رو دنبال کردمو به اتاق شیشه ای رسیدم که مرد جوانی توش نشسته بود و پاهاشو رو میز گذاشته بودو داشت مجله میخوند.از همین جا هم میتونستم صلیب خالکوبی شده رو دستشو ببینم.
منشی از دفترم بیرون رفت.اتاقو برانداز کردم.بهتر از هیچی بود.رو صندلیم نشستمو دستمو رو میزم کشیدم.خاک گرفته بود.کشوی میزو باز کردم.خالی بودفقط یه مداد شکسته توش بود.از اتاقم بیرون رفتم تا با همکارم اشنا بشم.در زدم ولی جوابو نداد چون در اتاقش شیشه ای بود میتونستم ببینمش حتی سرشم بلند نکرد.درو باز کردمو داخل رفتم.یه نیم نگاهی بهم انداخت بعد دوباره به مجله نگاه کرد و با اون یکی دستش اب نباتی که تو دهنش بودو چرخوند.
_:ام....سلام...من...
سرشو بالا اورد نگام کرد.صورت سبزه ای داشت که بیشتر به مکزیکی ها میخورد.
با لهجه لاتینیش گفت:پارکینسون...مارگارت پارکینسون
_:درسته...شما اسم منو میدونید
دستمو دراز کردم تا بهش دست بدم دستمو نگاه کرد بعد دوباره مجلشو نگاه کرد.
دستمو جمع کردم.تو دلم گفتم:چقدر از خود راضیه.
از اتاقش بیرون رفتم.منکه نمیتونم با همچین ادمی کار بکنم.
_:هی...
برگشتم دختر قد کوتاهی با موهای طلایی ایستاده بودو بهم لبخند میزد.بهش لبخند زدم
_: تازه واردی؟
_:اره.
_:من امیلی هستم.
دستشو دراز کرد تا بهم دست بده دستشو گرفتم سرده سرد بود.
_: منم..مارگارت پارکینسون هستم
2017/01/11 08:05 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Anna Bolena
Senpai-sama



ارسال‌ها: 2,641
تاریخ عضویت: Dec 2015
اعتبار: 560.0
ارسال: #3
RE: داستان قلعه ویلیامز
امیلی:امیدوارم روز خوبی داشته باشی.
مارگارت:ممنون...تو میدونی من کی باید کارمو انجام بدم؟
امیلی به لیستی که تن دیوار زده شده بود اشاره کردو گفت:از اونجا ببین.
سرمو تکون دادمو به طرف لیست رفتم.دنبال اسمم گشتم.بالاخره پیداش کردم کناره اسمم،اسم یه نفر دیگه بود."جیکوب لوپز".با انگشتم لیستو جستجو میکردم.
جیکوب:دنبال چی میگردی؟
باصداش سرمو برگردوندمو نگاش کردم.
مارگارت:ام....خونه ای که باید جنگیری کنیم
جیکوب نگاهشو ازم برداشتو لیستو نگاه کرد.اروم گفت:قلعه ویلیامز
با تعجب گفتم:قلعه ی ویلیامز کجاست؟
جیکوب همانطور که داشت به لیست نگاه میکرد گفت:امروز اولین روز کاریته.بی تجربه ای نمیدونم چرا تورو همکارم کردم.
یه جورایی بهم برخورد چرا باید اینجوری باهام صحبت کنه؟
جیکوب:تاریخ شروع ماموریتمون امروزه.
به ساعتم نگاه کردم.ساعت حوالی 2 بود.
جیکوب:تو خودتو اماده کن من باید دوربینارو بگیرم.
مارگارت:باشه.
جیکوب رفت.منم تو اتاقم رفتم و رو صندلیم نشستم.ساعت 3شدولی جیکوب برنگشت.سوهانمو از تو کیفم دراوردمو شروع کردم به سوهان کشیدن ناخونام.من ناخونای بلندی دارم بلندیش به اندازه یک بند انگشته.سرگرم سوهان کشیدن بودم که منشی درو باز کردو گفت:برو پایین جیکوب منتظره
کیفمو برداشتم و سوهانمو توش انداختم.تو خیابون رفتم جیکوب یک دستشو از ماشین بیرون اورده بودو معلموم بود که کلافه شده.
سوار ماشین شدم.جیکوب با عصبانیت بهم گفت:چقدر طولش دادی
2017/01/13 02:42 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Anna Bolena
Senpai-sama



ارسال‌ها: 2,641
تاریخ عضویت: Dec 2015
اعتبار: 560.0
ارسال: #4
RE: داستان قلعه ویلیامز
مارگارت:ب..بخشید
بهم چشم غره ای رفتو پاشو گذاشت رو گاز.با اخرین سرعت داشت میرفت یکدفعه به دست انداز رسیدیم که باعث شد ماشین تکون شدیدی بخوره و در داشبورد باز شه به داشبورد نگاه کردمو برگه ای که توش بودو برداشتم درباره قلعه ویلیامز بود.

_:در سال 1799 خانم ویلیامز ،دختر جوانشو از دست میده پس از چند سال سرایدارش ناپدید میشه....بعد جنازشو همونجایی پیدا میکنن که جنازه دخترشو پیداکردن

با تعجب گفتم:اون چجوری کشته شده بود؟

جیکوب نگاه گذرایی بهم کردو گفت:با تبر از وسط نصفش کردن
با چشمای گرد شده گفتم:با تبر دخترو کشتن؟

جیکوب سرشو تکون دادو گفت:نه اون با سم کشته شد

خیلی ناراحت شدم چه سرنوشت شومی داشتند.بیچاره ها.

بالاخره بعد از 4 ساعت نزدیک یه دهکده شدیم



 
2017/02/04 05:49 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Anna Bolena
Senpai-sama



ارسال‌ها: 2,641
تاریخ عضویت: Dec 2015
اعتبار: 560.0
ارسال: #5
RE: داستان قلعه ویلیامز
هوا تقریبا تاریک شده بود و هیچ جا دیده نمیشد.جیکوب چراغ ماشینو روشن کرد تا جلوشو بهتر ببینه.از دور میتونستم قلعه رو ببینم خیلی از دهکده دور بود.بالاخره نزدیک قلعه رسیدیم.قلعه سنگ نمای سیاهی داشت و چراغ های زرد رنگی داخل قلعه روشن بود.جیکوب ماشینو خاموش کردو سوییچو دراورد.درو باز کردم و پیاده شدم هوا خیلی سرد بود و باعث شد به خودم بلرزم.دستمو جلوی دهنم بردم تا گرمش کنم.جیکوب از ماشین بیرون اومدو از صندوق ماشین دوربین هارو برداشت.
به قلعه نگاه کردم از الان ترسناک به نظر میومد.جیکوب بدون اینکه چیزی بهم بگه به سمت قلعه رفت.دست به سینه ایستادمو با عصبانیت نگاش کردم ولی فایده ای نداشت تصمیم گرفتم همراهش برم.هرچه قدرت داشتم به پاهام دادم تا به جیکوب برسم.درو برمو نگاه کردم بیشتر شبیه قبرستون بود.....تاریک و ساکت.
جیکوب وسایلشو دم در قلعه گذاشتو نخ بلند که از سقف اویزون شده بودو کشید.صدای زنگ کل قلعه رو گرفت.کمی گذشت ولی کسی درو باز نکرد جیکوب با دستش محکم به در کوبید.ولی فایده ای نداشت کسی درو باز نکرد.برگشتمو به اطراف نگاه میکردم.چقدر ترسناک بود اونا چطوری اینجا زندگی میکنن؟دستمو تو جیب لباسم گداشتمو اهنگی رو زمزمه میکردم.جیکوب کلافه بود.دستشو لای موهاش بردو نفس عمیقی کشید.

جیکوب:لعنتیا...درو باز کنید

سعی کردم خودمو خونسرد جلوه بدم و گفتم :بزار من زنگ بزنم

وقتی دستمو رو نخ گذاشتم یه حسی بهم دست داد.تنم مور مور شد.جیکوب گفت:زود باش زنگ بزن.نخو کشیدم.همون موقع در باز شد و باد گرمی به صورتم خورد زن نسبتا جوانی درو باز کرد.جیکوب منو کنار زدو جلو اومد.کارتی که همراهش بودو جلوی صورت زن گرفت.زن گفت:اوه...خوش اومدید و درو کامل باز کرد.جیکوب دوربین هارو برداشت.همراه جیکوب داخل قلعه رفتم.

 
2017/02/08 06:57 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Anna Bolena
Senpai-sama



ارسال‌ها: 2,641
تاریخ عضویت: Dec 2015
اعتبار: 560.0
ارسال: #6
RE: داستان قلعه ویلیامز
همانطور که حدس میزدم داخل قلعه ترسناک تر از بیرونش بود.تار عنکبوت کل سقفو پوشانده بود انگار موجود زنده ای اینجا زندگی نمیکنه تا تار های عنکبوتو پاک کنه.زن در حالی که سعی میکرد نگاهشو ازم بدزده گفت:از این طرف لطفا.
جیکوب و زن رفتند منم پشت سرشان ارام ارام قدم میزدم.بین ما سکوت سنگینی حکمفرما بود، بالاخره زن سکوتو شکستو گفت:دختر عموم 20 سال بیشتر نداشت...خیلی جوون بود.از وقتی که کشته شده این قلعه ارامش نداره،میگن روحش در عذابه.

صداش میلرزید،ترسو میشد تو صداش دید.جیکوب پرسید:از کجا فهمیدی که روحش در عذابه؟

قدم های زن کند شد.انگار داشت فکر میکرد.با صدای لرزانی گفت:شبا اینجا صدای عجیب و غریبی میاد،بیشتر این صداها از اتاقش میاد.بعد با دستش به اتاقی که درشو با زنجیر بسته بودن اشاره کرد و در ادامه گفت:صدای ناله و گریه شنیده میشه،ییشتر وقتا انگار کسی تو اون اتاق راه میره.

راستش خیلی ترسیدم دلم میخواست برگردم تو ماشین ولی میدونستم جیکوب مخالفت میکنه.اگرم مخالفت نمیکرد، تنها بیرون نمیرفتم.از پنجره بزرگی که کنارم بود بیرونو نگاه کردم. جیکوب و اون زن به راه خودشون ادامه دادن.به درخت های تنومندی که تو حیاط بود خیری شدم؛همانموقع نور سفید رنگی از بین درختان رد شد.سرمو به شیشه پنجره چسبوندم تا بتوانم بهتر بیرونو نگاه کنم.پوست سرم سوزش گرفته بود شیشه سرد بود.هیچی دیده نمیشد حتما سگ یا همچین چیزی بود.تصمیم گرفتم دنبال جیکوب برم؛چه راهروی طولانی بود.اهسته قدم میزدم و به تابلوهاییکه به دیوار زده بودند نگاه میکردم.چهره هایی که تو تابلو بودن بیشتر شبیه مجسمه بودن تا انسان واقعی.یکی اخم کرده بود دیگری لبخند ملیحی داشت.ولی یه تابلو نظرمو به خودش جلب کرد.تابلو دختر جوانی که با تور ان را پوشانده بودند

 

 
2017/02/10 11:37 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Anna Bolena
Senpai-sama



ارسال‌ها: 2,641
تاریخ عضویت: Dec 2015
اعتبار: 560.0
ارسال: #7
RE: داستان قلعه ویلیامز
تاپیک نظرات:
https://www.animpark.net/thread-27669.html اعتبار فراموش نشه^_^

میخواستم تورو کنار بزنم که جیکوب صدام زد.
_:مارگارت!
پوفی کشیدمو تورو ول کردم با قدم های اروم به طرف جیکوب رفتم.جیکوب چمدونی که دستش بودو به طرف من گرفتو گفت:نگهش دار.
دهنمو باز کردم تا حرفی بزنم همون موقع جیکوب دستمو کشیدو چمدون داد دستم.
خودش همراه زن به طرف اتاقی رفتن.چمدون اتقدر سنگین بود که به زور میتونستم بلندش کنم به سختی همراه خودم کشیدمش و خودمو به جیکوب رسوندم.
زن دستشو رو دستگیره در گذاشتو اروم گفت:عمه ی من ارتباط خیلی نزدیکی با اون داشت.ممکنه یه حرفایی بزنه که...
زن سرشو تکون دادو به من خیره شد.جیکوب زیر چشمی نگاهم کردو گفت:مشکلی نیست.
زن درو اروم باز کرد.اتاق بزرگی بود که کنارش یه شومینه کوچک داشت.توی اتاق تابلو زن جوانی بود.زن داخل رفتو گفت:عمه جان!
همراه جیکوب داخل رفتم پیرزنی با موهای بلند سفید روی صندلی گهواره ای نشسته بود و اروم تاب میخورد.سرشو اروم بالا اوردو به ما خیره شد.زن لبخندی زدو گفت:اینا برای کمک به ما اومدن.میخوان ملیسا رو..
پیرزن فریاد زد:برید بیرون...نمیزارم بلایی سرش بیارین.گمشین همتون.
زن طرف ما برگشت و با صورت نگرانش به ما نگاه کرد جیکوب گفت:بریم.
زن زیر لب زمزمه کرد:تو سالن منتطر باشید.
از اتاق بیرون رفتیمو زن درو پشت سرمون بست.
سکوت عجیبی بین ما حکمفرما بود.اروم اروم از پله ها پایین رفتیم.مایین رفتم از اون پله ها با چمدون به این سنگینی خیلی سخت بود.
جیکوب به در بزرگی اشاره کردو گفت:فکر کنم اینجا سالن باشه.بعد دستگیره درو کشید.در با صدای گوش خراشی باز شد.سالن بزرگی بود با اینکه چند نفری تو این قلعه زندگی میکردند ولی معلوم بود که همه حا خاک گرفته رو مبل ها با پارچه ای سفید پوشیده شده بودند و وقتی جیکوب رو زمین راه میرفت
2017/07/20 11:09 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Anna Bolena
Senpai-sama



ارسال‌ها: 2,641
تاریخ عضویت: Dec 2015
اعتبار: 560.0
ارسال: #8
RE: داستان قلعه ویلیامز
از روی فرشی که زیر پاش بود خاک بلند میشد.به سمت مبل رفتمو چمدونو روش پرتاب کردم بعد خودمو روش انداختم همون موقع صدایی مثل شکست چوب اومدو پایه مبل شکست.تنها کاری که تونستم انجام بدن جیغ کشیدن بود.جیکوب که از بالکن داشت بیرونو نگاه میکرد برگشت و با اخم های توهم رفته به من خیره شد.
خودم از نگاهش همه چیزو خوندم و دیگه احتیاجی به حرف زدن نبود.اروم بلند شدمو چمدونو برداشتم.چمدونو از رو مبل برداشتم.در سالن باز شد و زن اروم اروم داخل سالن اومد صدای کفش های پاشنه بلندش تو سالن میپیچید.زیر چشمی نگاهی به منو مبل انداختو به جیکوب گفت:منو ببخشید باید قبل از اومدن شما باهاش صحبت میکردم.
جیکوب سرشو تکون دادو گفت:مهم نیست.
زن سرشو با تاسف تکون دادو به بالکن که پشت سره جیکوب بود خیره شده.:هوا داره تاریک میشه.بهتره درو پنجره ها رو قفل کنم.
چمدونو ول کردمو گفتم:منم بهتون کمک میکنم.
زن لبخندی زدو سرشو تکون داد.از سالن بیرون رفت منم دنبالش رفتم.پشت سرش راه میرفتم دوباره به تابلو های نصب شده رو دیوار خیره شدم دوست داشتم درباره این افراد بپرسم قدمامو تند کردمو بهش رسیدم اروم گفتم:ببخشید..
زن زیر چشمی نگام کرد.گفتم:اینا کین؟
زن سرشو برگردوندو گفت:اینا؟
سرمو تکون دادمو گفتم:منظورم اینکه چرا این همه تابلو اینجاست؟
زن:اینا اجداد من هستن.همشون...قبلا تو این قعله زندگی میکردن..همشون.
_:کدوم یکی از این تابلو ها ملیساست؟
زن قدم هاشو اروم کردو ایستاد روشو طرف من کردو به چشمای عسلیم خیره شد.اب دهنمو قورت دادم و میخواستم حرفی بزنم که با انگشتش به تابلویی که پشت سرم بود اشاره کرد.بعد روشو ازم برگردوند و به راه رفتنش ادامه داد.نمیدونم چرا ته دلم نمیخواست برگردمو ملیسا رو ببینم.اب دهنمو قورت دادمو برگشتم.
2017/07/24 11:07 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Anna Bolena
Senpai-sama



ارسال‌ها: 2,641
تاریخ عضویت: Dec 2015
اعتبار: 560.0
ارسال: #9
RE: داستان قلعه ویلیامز
نزدیک تابلو شدمو به دختری که صاحب اون تابلو بود خیره شدم.موهای بلند موج دار قهوه ای درست مثل خودم.دستمو اروم جلو اوردمو رو صورتش کشیدم به چشمای خمارش خیره شده بودم انگار چشماش....میخوان به من حقیقتو بگن.تو قلبم سوزشی رو حس کردم.دست دیگرمو رو قلبم گذاشتم تپش قلبمو حس میکردم هر لحظه بیشتر میشد.نمیتونستم از تابلو چشم بردارم تپش قلبم بیشتر و بیشتر شد که یکدفعه یکی منو برگردوند.جیکوب با اخمای توهم رفته به من نگاه میکرد.دستمو رو قلبم گذاشتم تپشش اروم شده بود به جیکوب نگاه کردم هنوز عصبی بود.جیکوب گفت:کر شدی؟؟میدونی چنو بار صدات کردم؟
زیر چشمی به تابلو نگاه کردمو گفتم:یک لحظه نمیدونم چیشد.
جیکوب پوفی گفتو به سالن اشاره کرد:شام حاضره.
دستمو تو جیب سوییشرتم گداشتمو به فکر فرو رفتم.چه اتفاقی برام افتادش؟!
همراه جیکوب به طرف سالن رفتیم.زن داشت کمک میکرد تا اون پیرزن رو صندلی بشینه.پیرزن تا ما رو دید بهمون خیره شد.زن با سرش اشاره زد که بشینیم.میز بزرگی بود حداقل 20 نفری جا میشدند.رو به روی پیرزن نشستم.زن هم کنار پیرزن نشست.جیکوب صندلیشو که کنار من بود عقب کشیدو نشست اروم صندلیمو کنار تر کشیدم تا از جیکوب دور بشم
پیرزن دستای لرزونشو برای گرفتن قاشق بالا اوردو اروم تو سوپش کرد دستاش میلرزد و باعث شد سوپ رو لباسش بریزه پیرزن غر غر کنان گفت:ماریا...لباسمو تمیز کن.
زن که حالا فهنیده بودم اسمش ماریاست دستمال پارچه ای رو از میز برداشت و مشغول تمیز کردن لباس پیرزن شد تمام مدتی که ماریا لباسشو تمیز میکرد پیرزن به من خیره شده بود.
پیرزن:تو چند سالته دختر؟
جیکوبو نگاه کردم که داشت سوپشو میخورد.
اروم گفتم:20 سالمه
پیرزن دست ماری رو که رو لباسش بود پس زدو گفت:ملیساهم 20 سالش بود.






اعتبار و نظر فراموش نشه:/=)
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/07/26 10:57 AM، توسط Anna Bolena.)
2017/07/24 11:31 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Anna Bolena
Senpai-sama



ارسال‌ها: 2,641
تاریخ عضویت: Dec 2015
اعتبار: 560.0
ارسال: #10
RE: داستان قلعه ویلیامز
اعتِبار وتشکُر فراموش نشه:/


قاشقمو پر از سوپ میکردمو دوباره خالی میکردم.داشتم به این حرف پیرزن فکر میکردم:ملیسا هم 20 سالش بود؟
ماریا گفت:عزیزم چرا سوپ نمیخوری نکنه طعمشو دوست نداری؟
زیر چشمی به بشقاب خالیه جیکوب نگاه کردمو سرمو بالا اوردمو به ماریا لبخند زدمو گفتم:نه.گشنم نیست.
چند ساعتی گذشت همراه جیکوب برای کارگذاری دوربین ها به اتاق ها رفتیم.قرار شد من تو اتاق سرایدار بخوابم و جیکوب تو اتاق ملیسا...
جیکوب در اتاق سرایدارو باز کردو با سرش بهم اشاره زد از کنارش رد شدمو تو اتاق رفتم ماریا گفته بود که بعد از فوت اون پیرمرد تغییراتی رو تو اتاق ایجاد کردن.جیکوب درو پشت سرم بست زیپ سوییشرتنو کشیدم پایین و درش اوردم.به درو برم نگاه میکردم یه اتاق نسبتا بزرگ رو به روم یه بالکن کوچک بود.وسایل اتاق شامل تخت دو نفره،اباژور و میز کوچکی کنار تخت میشد و یه مبل یک نفره سبز رنگ که هم رنگ موکت زیر پام بود.
سوییشرتمو رو مبل پرت کردمو پرده بالکونو کنار زدم.به اسمون نگاه کردم ابر های سیاهی ماهو پوشونده بودند.خمیازه کشیدمو زیر چشمی به دوربینی که جیکوب تو اتاق گذاشته بود نگاه کردم .به طرف تخت رفتمو روش نشستم انقدر نرم بود که با نشستن من تشکش بالا پایین رفت‌.از این جور تختا خوشم میومد کفشمو دراورومو بالای تخت رفتمو شروع کردم به بالا پایین پریدم انقدر بالا پایین پریدم که خسته شدمو رو تخت دراز کشیدم.پتو رو تا گردنم بالا کشیدمو چشمامو بستم.انقدر خسته بودم که زود خوابم برد.<br>
نصفه های شب بود که با عرقی که رو صورتم نشسته بود از خواب بیدار شدم.پتو رو کنار زدمو با چشمای نیمه بستم از تخت پایین اومدم میخواستم سمت بالکن برم و درشو باز کنم که پام تنه پایه مبل گیر کردو افتادم.لعنتی ای گفتمو بلند شدم تقریبا خواب از سرم پریده بود به مبل نگاه کردم.من کی اونو اینجا گذاشته بود؟مهم نیست الان خواب مهم تره.به سمت بالکن رفتمو دره بالکنو باز کردم باد خنکی تو اومد جوری که باعث شد بدنم مومور بشه.خودمو رو تخت پرت کردمو چشمامو بستم...چه خواب خوبی داشتم میدیدم...
_:مارگارت...
غلت زدمو بالشتمو رو سرم گذاشتم جیکوب صدام میکردو در میزد.پوفی گفتمو از تخت پایین اومدم دره اتاقو باز کردم.جیکوب نگاهی به سرتا پام انداختو بدون هیچ حرفی رفت سمت دوربینی که تو اتاقم گذاشته بود.خمیازه کشیدمو گفتم:خبری نشد؟<br>
جیکوب چیزی نگفتو نواری از دوربین بیرون اورد به سمت من که کنار در ایستاده بودم اومدو گفت:صبحانه حاضره.تو اخرین نفری هستی که بیدار میشه.
بعد با انگشت کوچیکش اشغال کوچیکی که گوشه چشمم بودو گرفتودرو بست.
دستمو رو صورتم کشیدم.صدای قارو قور شکمم بلند شد.دوباره خمیازه ای کشیدمو به سمت سالن رفتم.پیرزن رو به روی بالکن نشسته بود و داشت قهوه میخورد صبح به خیری گفتمو رو صندلی نشستم و شروع کردم به صبحانه خوردن.پیرزن قهوه رو میز گذاشتو به من خیره شد غذا خوردن برام سخت شده بود.لبخندی به پیرزن زدمو سرمو انداختم پایین و به صبحانه خوردنم ادامه دادم.از دیشب تاحالا هیچی نخورده بودم.
_:مارگارت
سرمو برگردونمو به جیکوب نگاه کردم.درحالی که لقمه مو میجوییدم گفتم:نوارو دیدی؟
_:یه چیزی هست که باید خودت ببینی
لقممو قورت دادمو بلند شدم همراه جیکوب به اتاقش رفتم.جیکوب رو صندلی نشست و نوارو تو دستگاه مخصوصش گذاشت.فیلم اتاق من بود.جیکوب فیلمو جلو برد درست همونجایی که من رو تخت میپریدم از خجالت سرخ شدمو خودمو هزار بار لعنت کردم.
جیکوب گفت:اینجا رو نگاه کن.
به صفحه نگاه کردم.خوابیده بودم.همه چیز عادی بود ولی یکدفعه فیلم قطع شد دوباره وصل شد مبلی که کنار دیوار بود کنار تختم اومده بود.
با تعجب گفتم:چ..چی شده؟
جیکوب گفت:یکی تمام شب داشته به تو نگاه میکرده.
با گفتن این حرفش تمام تنم مور مور شد.صلیبمو دراوردمو گفتم:یا مادر مقدس.
جیکوب گفت:همش این نیست.
بعد کمی فیلمو جلوتر زد جایی که برای باز کردن بالکن بلند شدم.پام به پایه مبل گیر کردو زمین خوردم با زمین خوردن من مبل حرکت کرد و کج شد.وقتی دوباره رو تختم دراز کشیدم مبل راست شد.
جیکوب گفت:من مطمئنم که سرایدار بوده.
از اتفاقاتی که افتاده بود شک زده بودم.
2017/07/29 08:19 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
documents [داستان] آدمانتِم dot. 4 1,666 2021/05/19 09:32 PM
آخرین ارسال: dot.
  داستان:در مرز مشترک آتیش پاره 7 2,327 2021/04/21 07:06 PM
آخرین ارسال: آتیش پاره
documents (داستان کوتاه) انتظار Ilyaa_JA 0 1,013 2021/04/17 04:29 PM
آخرین ارسال: Ilyaa_JA
One Piece-1 [داستان] جلگه‌ی بایر dot. 1 1,159 2021/03/10 12:12 AM
آخرین ارسال: dot.
  کلکسیون داستان های کوتاه دارسی ال.سی dot. 2 1,200 2021/01/24 11:31 PM
آخرین ارسال: dot.



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان