Anna Bolena
ارسالها: 2,641
تاریخ عضویت: Dec 2015
اعتبار: 560.0
|
RE: داستان قلعه ویلیامز
جیکوب گفت:این سرنخ خیلی خوبیه.
با صدای لرزونم گفتم:سرنخ خوبیه؟این وحشتناکه..یکی تموم شبو به من زل زده بود اونم روح یک پیرمرد...
قلبم تند تند میزد صلیبمو محکم به سینم فشار دادم.
جیکوب برگشتوگفت:ترسیدی؟از اولشم میدونستم که برای این کار مناسب نیستی.
کلافه رو تخت جیکوب نشستمو موهامو عقب زدم:من نترسیدم فقط...
جیکوب گفت:میخوام برم طویله.باهام میای؟
باتعجب گفتم:طویله ؟چرا؟
جیکوب چشماشو تو حدقه چرخوندو گفت:جنازه سرایدارو اونجا پیدا کردند میخوام برسیش کنم.
سرمو تکون دادمو گفتم باشه.
جیکوب بلند شدو گفت:باید کلید طویله رو از خانم ویلیامز بگیری
سرمو تکون دادمو گفتم:من پیش اون پیرزن نمیرم...موقع صبحانه داشت با چشماش منو میخورد
جیکوب درو باز کردو با عصبانیت گفت:اینجا من رییسم پس اگه نمیخوای تورو برگردونم برو کاری رو که گفتم انجام بده.
بلند شدمو درحالیکه از چهارچوب در رد میشدم به جیکوب نگاه کردم جیکوب اخماشو توهم بردو گفت:وقتو تلف نکن
پوفی کشیدمو از اتاق بیرون رفتم.زیر لب غر میزدم.تو سالن رفتم پیرزن نبود.با خودم گفتم حتما تو اتاقشه.رو پاشنه پام چرخیدم.همین که برگشتم با ماری رو به رو شدم فاصله مون فقط یه کف دست بود.هینی کشیدمو دستمو رو قلبم گذاشتم که تند تند میزد.اروم گفتم:خانم...ویلیامز..شما..منو ترسوندید.
ماری دستشو بالا اوردو دسته کلیدی که تو دستش بودو جلوی صورتم تکون داد:دنبال این بودی؟
درحالی که به کلید نگاه میکردم گفتم:بله...
دستمو بالا اوردم و گرفتمش.سرم پایین بود و داشتم با کلیدا ور میرفتم حدودا ۱۰ تا کلید بود میخواستم بپرسم که کدومشون کلید طویلست.سرمو بالا اوردمو میخواستم چیزی بگم که دیدم ماری نیست.درو برمو نگاه کردم کِی رفت؟شونه هامو بالا انداختمو به طرف اتاق جیکوب رفتم جیکوب دفترچه یادداشتی رو تو دستش گرفته بود و گفت:کلیدارو گرفتی؟
سرمو تکون دادمو کلیدو بهش دادم جیکوب کلیدو گرفت و گفت:کدومشون برای طویلیست؟
شونمو بالا انداختمو گفتم:نمیدونم.
جیکوب کلیدو تو مشتمش فشار دادو گفت:پس تاحالا داشتی چه غلطی میکردی؟هان؟
بعد با انگشت اشارش محکم به پیشونیم فشار اوردو گفت:تاحالا از مغزت کار کشیدی؟
اعتبار فراموش نشه:/
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/08/03 11:53 PM، توسط Anna Bolena.)
|
|
2017/08/03 11:52 PM |
|
Anna Bolena
ارسالها: 2,641
تاریخ عضویت: Dec 2015
اعتبار: 560.0
|
RE: داستان قلعه ویلیامز
جیکوب سرشو تکون دادو گفت:یه احمقو همراه من فرستادن
با گفتن این حرفش عصبی شدم خواستم جیزی بگم که هلم داد و رفت.
مدتی گذشت و بالاخره تصمیم گرفتم به طویله برم.جایی که جنازه سرایدار رو پیدا کردن.
اول باید به حیاط پشتی میرفتم.حیاط پشتی برعکس جاهای دیگه این قلعه بود.به درو برم نگاه کردم و یه اتاقک چوبی دیدم.نزدیکش رفتم و دستگیرشو کشیدم.دستگیرش در اومد به دستگیره تو دستم نگاه کردم همونموقع در با صدای قیژ مانندی باز شد.درو کامل باز کردم.چند تا تبر و بیل و کلنگ اونجا بود.دستگیره رو به داخل پرتاب کردمو میخواستم درو ببندم که بیل و کلنگ با صدای محکمی افتادن زمین.قلبم تند تند میزد هوفی کشیدمو بیلو بلند کردمو گذاشتم سرجاش و درو بستم به سمت طویله رفتم اولش یه خوک دونی بود که باید ازش رد میشدم تا به طویله میرسیدم.دره طویله رو باز کردم و چکمه هایی که دمه در بودو برداشتم.و کفشامو در اوردمو اونو پوشیدم.درو که تا کمرم بود بستم و به خوک هایی که سرتا گلی بودن نگاه کردم.بوی بدی میومد جلوی بینیمو با دستم گرفتم و سعی کردم از بین خوک ها رد شم وقتی داشتم رد میشدم یکی از خوک ها به سمتم اومد از ترس جیغ کشیدمو دویدم نزدیک بود سر بخورم به در طویله رسیدمو درو باز کرد و محکم پشت سرم بستم.صداش انقدر بلند بود که شونه های جیکوب از ترس بالا رفت جیکوب برگشت و با خشم نگام کرد.با دستم به خوک دونی اشاره زدمو گفتم:یکیشون داشت دنبالم میکرد.
جیکوب نگاهشو ازم برداشت و شروع کرد به یادداشت کردن چیز هایی.نزدیکش رفتمو گفتم:چیزی فهمیدی؟
جیکوب گفت:اینجا کاهدونیه...جنازه پیرمردو اینجا پیدا کردن بعد به سمت کاه دونی رفت و با پاش به کاه لگد زد.
جیکوب ادامه داد:به نظرت چرا اینجا کشته شده؟
شونمو بالا انداختمو گفتم:حتما داشته به اینا میرسیده.
زیرچشمی به گاو های توی طویله نگاه کردمو بهشون اشاره زدم.
جیکوب دفترچشو بستو گفت:تو پرونده نوشته بود سرایدار قبل از اینکه نصف بشه بر اثر ترس و سکته قلبی فوت میکنه و این یعنی...یکی اونو ترسونده.
لب پایینیمو گاز گرفتمو گفتم:شاید از مرگ ملیسا ناراحت بودش.
جیکوب سرشو با تاسف تکون دادو گفت:اخه کی با مرگ یه دختر میمیره؟سرایدار ترسیده بود ناراحت نبود.
گفتم:حتما کسی اونو ترسونده،فکر میکنی کار کی باشه؟
جیکوب شونه هاشو بالا انداختو گفت:فعلا معلوم نیست.من اینجا دوربین و ظبط صوت میزارم امیدوارم سرنخ های خوبی گیرمون بیاد.
وقتی به سرایدار فکر میکنم...یاد اون فیلم میوفتم...اون داشت منو تماشا میکرد...تمام شب...
|
|
2017/08/25 11:55 AM |
|
Anna Bolena
ارسالها: 2,641
تاریخ عضویت: Dec 2015
اعتبار: 560.0
|
RE: داستان قلعه ویلیامز
جیکوب بالای چهار پایه ای رفته بودو دوربین مادون قرمزی رو تنه سقف نصب کرد.ظبط صوت رو نزدیک کاه دون گذاشت و با شاره بهم گفت که بریم بیرون.
وارد قلعه شدیم جیکوب گفت:ظبط صوتی رو فردا چک میکنم امیدوارم چیز بدرد بخوری پیدا بشه.
سرمو تکون دادم.
ساعتی گذشت.هوا رو به تاریکی بود تو اتاقم نشسته بودمو تو کیفمو میگشتم دنبال دفترچم بودم.بلند شدمو جیب سوییشرتمو گشتم.دفترچم ناپدید شده بود.کلافه دستمو به کمرم زدمو با چشمام اتاقو جستجو میکردم.اخرین باری که دیدمش همینجا بود...رو زمین نشستمو زیر تختو نگاه کردم چیزی دیده نمیشد.بلند شدمو گفتم:حتما تو ماشین افتاده.باید سوییچو از جیکوب بگیرم.
از اتاق بیرون اومدمو به سمت اتاق جیکوب رفتم.پشت در ایستادمو قبل از اینکه در بزنم سرمو به در چسبوندمو سعی کردم صدای تواتاقشو بشنوم.صدایی نمیومد در زدمو بعد از مدتی جیکوب گفت بیاتو.
درو باز کردمو در حالی که دستگیره درو بالا پایین میکردم گفتم:سوییچو بهم میدی؟
جیکوب به میز کنار تختش اشاره زدو گفت برش در.
دستگیره درو ول کردمو به سمت میز رفتمو سوچیو برداشتم.قبل از اینکه درو ببندم گفت:زود برگرد.
چیزی نگفتمو درو بستم.پله ها رو با پرش رد میکردم باید هرچه زودتر اتفاقات این مدتو یادداشت میکردم.سمت در رفتمو درو باز کردم.باد سردی داخل اومد.بیرون رفتمو درو بستم.
|
|
2017/09/19 02:48 PM |
|
Anna Bolena
ارسالها: 2,641
تاریخ عضویت: Dec 2015
اعتبار: 560.0
|
RE: داستان قلعه ویلیامز
ماشین گوشه حیاط و جلوی جنگل پارک شده بود.نزدیک ماشین رفتمو سوییچو نزدیک قفلش بردم همونموقع صدایی از جنگل اومد سرمو به طرف جنگل چرخوندمو نگاه کردم.جنگل انقدر تاریک بود که چیزی دیده نمیشد.در ماشینو باز کردمو سمت راننده نشستمو درو بستم.سمت داشبرد خم شدمو شروع به گشتن کردم.همونموقع صدای جیغ مانندی از پشت ماشین اومد سرمو بلند کردمو از اینه جلو،پشتو نگاه کردم بوته ها شروع به تکون خوردن کردن و یه موجودی با سرعت به سمت ماشین اومد جیغی کشیدم با برخورد اون موجود با ماشین؛ماشین تکون شدیدی و خورد سرم محکم با فرمون برخورد کرد.
*جیکوب*:
تو اتاقم مشغول بودم که صدای جیغ مارگارت رو شنیدم با اخرین توانم دویدمو به سمت در ورودی رفتم وقتی دستمو رو دستگیره گذاشتم هرکاری کردم در باز نمیشد بلند داد زدم:لعنتی.چرا این در قفله.
صدای ماری رو شنیدم که گفت دنبال کلید میگردی؟
برگشتمو به کلید تو دستش نگاه کردمو با عصبانیت سرش داد زدم:چرا این لعنتیو قفل کردی؟
ماری کلیدو تو هوا انداختو گفت :این قانون این خونست.
بعد پوزخندی زدو از پله ها بالا رفت.درو باز کردمو سمت ماشین دویدم.مارگارت سرشو به فرمون تکیه داده بود درو باز کردمو اونو عقب کشیدمو گفت:چیشده مارگارت؟
مارگارت به زور چشماشو باز کردو دستشو که میلرزید بالا اوردو به پشت اشاره زد.به صورت رنگ پریده مارگارت نگاه کردمو قبل از اینکه چیزی بگم مردمک چشمش بالا رفت و بیهوش شد.به زور مارگارتو از ماشین بیرون اوردمو بلندش کردم.مارگارت میخواست چیو بهم نشون بده؟چرا ماری انقدر خونسرد بود؟یعنی صدای مارگارتو نشنیده بود؟
|
|
2017/09/19 03:01 PM |
|