زمان کنونی: 2024/11/06, 07:16 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/06, 07:16 AM



نظرسنجی: داستان چطوره؟
این نظرسنجی بسته شده است.
عالیه 84.62% 11 84.62%
خوبه 15.38% 2 15.38%
بدک نیست 0% 0 0%
افتضاحه 0% 0 0%
در کل 13 رأی 100%
*شما به این گزینه‌ی رأی داده‌اید. [نمایش نتایج]

موضوع بسته شده است 
 
امتیاز موضوع:
  • 4 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان *سرنوشت بی پایان*

نویسنده پیام
!Emily
(✿◕‿◕✿)



ارسال‌ها: 5,965
تاریخ عضویت: Jul 2016
اعتبار: 780.0
ارسال: #1
داستان *سرنوشت بی پایان*
سلام دوستان من در این تاپیک داستانی که سال ها پیش نوشته بودم را میزارم. اگر چه مطمئن نیستم ولی امیدوارم از داستان لذت ببرید.
2016/07/20 07:36 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
!Emily
(✿◕‿◕✿)



ارسال‌ها: 5,965
تاریخ عضویت: Jul 2016
اعتبار: 780.0
ارسال: #2
RE: داستان *سرنوشت بی پایان*
قسمت اول
...........................................................................
هوا تاریک بود و هیچ صدایی جز جیر جیر تاب پارک به گوش نمی رسید. دختری بر روی تاب نشسته بود و آرام و بی سر و صدا اشک می ریخت.
چشمان آبی رنگ دخترک از شدت گریه قرمز شده بود و دستان کوچکش میلرزید و انگار منتظر کسی بود.
یک دفعه با شنیدن صدای پای یک نفر ، از روی تاپ پرید و به سمتی که صدا می آمد خیره شد. صدای پا مال دختری جوان بود که کوله پشتی ای بر روی دوشش انداخته بود و به سمت در خروجی پارک می رفت.
با شوق به سمت دختر جوان دوید و گفت:شما میکاسا هستید؟؟
دختر جوان با تعجب به او نگاه کرد و گفت: با منی؟
دخترک: بله دیگه؛ با شما هستم. مگه شما میکاسا نیستید؟
دختر جوان با همان قیافه بهت زده گفت: خب نه !!!!
قیافه دخترک دوباره غمگین شد و سرش را پایین انداخت.
دختر جوان با دیدن قیافه دخترک فکری میکند و با مهربانی میگوید: ببینم خانم کوچولو اسمت چیه؟
دخترک با عصبانیت: من کوچولو نیستم اسمم هم میساکو آکیرا است
دختر جوان: باشه خانم بزرگ حالا عصبانی نشو، اسم من هم یوری یوشیناگا است. میساکو جان چرا گریه میکنی؟
دوباره چشم های میساکو پر از اشک شد و میخواست گریه کنه ولی این دفعه خودش رو کنترل کرد و گفت: اصلا به شما چه ربطی داره؟؟
یوری که از حرف میساکو جا خورده بود با خودش گفت: حالا بیا و خوبی کن! خودش میاد سمت من ..! اصلا به من چه ؟؟
یوری که جلوی دختر بچه نشسته بود از سر جاش بلند میشه و به سمت در خروجی حرکت میکنه.
یک دفعه صدای آروم و بغض دار میساکو رو میشنوه که میگه:گشنمه
با این حرف یوری دلش به رحم می آید و به سمت میساکو میره و دست کوچکش رو میگیره و میگه: بیا بریم یه چیزی بخوریم منم گشنمه مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
یوری و میساکو به رستوران کنجی که در نزدیکی همان پارک بود رفتند.
وقتی یوری میخواست روی صندلی بشیند میساکو سریع پرید جلوش و گفت: من میخوام اینجا بشینم.
یوری به سمت صندلی دیگری رفت و در حالی که داشت روی صندلی می نشست گفت: حالا چه فرقی داره؟
میساکو دستش را زیر چانه اش گذاشت و به پنجره خیره شد و گفت:فرق داره چون از این جا میشه بیرون را نگاه کرد ولی از اون جا نمیشه.
یوری: فکر نمی کنم ساعت 9 شب مناظر بیرون دیدنی باشه!!!
میساکو حرفی نزد و فقط به بیرون خیره شد
یوری با خودش گفت:چه دختر بچه عجیبی است.
تا غذا را بیاورند 20 دقیقه طول کشید و در طول آن 20 دقیقه میساکو و یوری حتی 1 کلمه هم با هم صحبت نکردند.
وقتی یوری داشت غذا میخورد متوجه میساکو شد که دستانش را روی سرش گذاشته بود و فشار میداد.
یوری با نگرانی گفت:چی شده ؟؟ حالت خوبه؟؟
میساکو در حالی که دستانش روی سرش بود ، گفت:سرم، سرم درد میکنه....وای سرم..( از شدت درد اشکانش سرازیر شد) ...
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/07/20 08:52 PM، توسط !Emily.)
2016/07/20 07:41 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
!Emily
(✿◕‿◕✿)



ارسال‌ها: 5,965
تاریخ عضویت: Jul 2016
اعتبار: 780.0
ارسال: #3
RE: داستان *سرنوشت بی پایان*
تاپیک نظرات : http://www.animpark.net/thread-25369.html
2016/07/20 08:49 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
!Emily
(✿◕‿◕✿)



ارسال‌ها: 5,965
تاریخ عضویت: Jul 2016
اعتبار: 780.0
ارسال: #4
RE: داستان *سرنوشت بی پایان*
قسمت دوم:
یوری که هول شده بود نمی دونست چیکار کنه یک دفعه با دیدن چشم های میساکو جیغ میکشد و از روی صندلی بلند میشود، همه کسانی که توی رستوران بودند به یوری و میساکو خیره شده بودند یک نفر داد میزند و میگوید:یک خون آشام!!! فرار کنید.
همه افراد رستوران فرار کرده بودند و فقط یوری که خشکش زده بود توی رستوران باقی مانده بود میساکو روی یوری پرید و میخواست گازش بگیره اما یوری هلش داد و به سمت دیگر رستوران رفت.
میساکو بخاطر یوری که هلش داده بود سرش به میز خورد و دوباره به حالت اولش برگشت. همان طور که سرش را می مالید به اطراف نگاه کرد ، به جز یوری که به دیوار تکیه داده بود و نفس نفس کنان به میساکو خیره شده بود کس دیگری در رستوران نبود. این سومین باری بود که با همچین صحنه ای روبرو میشد. از سر جاش بلند شد و خواست به سمت یوری بره اما یوری جیغی کوتاه میکشد و در حالی که عقب عقب به سمت در خروجی رستوران میرفت گفت:نزدیک من نیا، از اولم نباید به یه بچه اعتماد میکردم!!!!
میساکو عقب میره و میگه :باور کن دست خودم نبود اون گاب....
-------------------------------------------------
این قسمت کوتاه بود چون قسمت بعد رو چند دقیقه دیگه میگذارم
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/07/21 03:53 PM، توسط !Emily.)
2016/07/21 03:52 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
!Emily
(✿◕‿◕✿)



ارسال‌ها: 5,965
تاریخ عضویت: Jul 2016
اعتبار: 780.0
ارسال: #5
RE: داستان *سرنوشت بی پایان*
قسمت سوم: خون آشام های فراری!
راهنما: این * نماد بالای هر کلمه نشانه این است که توضیحاتی درباره آن کلمه در پایین داستان نوشته شده است.
_______________________________________________________
یوری وسط حرفش میپرد و میگوید: مهم نیست که دست خودت بود یا نبود مهم این که تو میخواستی الان منو بکشی..
میساکو با عصبانیت هر چه تمام تر میگوید: من نمی خواستم تو رو بکشم چه را نمی فهمی؟ مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
یکدفعه در ورودی رستوران محکم به دیوار کوبیده می شود و چند نفر با لباس های رزمی وارد می شوند.
یکی از آن رزمی پوشان به یوری نزدیک میشود و کارتی از توی جیبش در می آورد و میگوید: شیکو یاگامی* هستم از ستاد مبارزه با خون آشام های فراری*
کارتش را پایین می آورد و ادامه میدهد: به ما گزارش شده که در این منطقه یک خون آشام فراری دیده شده! شما اون خون آشام رو ندی دید؟
یوری : خب راستش..
یوری زیر چشمی نگاهی به میساکو می اندازد که با چهره ای ناراحت به آن ها نگاه میکند و سپس ادامه میدهد: خب راستش اون خون آشام همین الان از اینجا رفت بیرون!!
شیکو یاگامی نگاه مرموزانه ای به یوری می کند و میگوید: واقعا؟
یوری: بله واقعا ! مردم با دیدن اون خون آشام فرار کردند خوب مصلم که اون خون آشام هم میره دنبال اون ها تا..
یاگامی وسط حرفش میپرد و میگوید: خوب شما چرا فرار نکردی؟
یوری:ام..ام.خوب..
یوری به میساکو اشاره میکند و میگوید: خواهرم زمین خورده بود و من وایستادم تا کمکش کنم
یاگامی که از قیافه اش معلوم بود حرف های یوری را باور نکرده ، خون آشام یاب اش را در می آورد و روشن اش میکند و پس از وقفه ای کوتاه خون آشام یاب را در جیبش می گذارد و میگوید: خوب مثل این که حق با شما است و این جا خون آشامی وجود ندارد معذرت می خوام که وقت شریف تون رو گرفتم ، با اجازه. سرباز ها حرکت کنین.
بعد از این که یاگامی با سربازانش از رستوران رفتند بیرون یوری نفس عمیقی می کشد و روی یکی از صندلی های رستوران لم می دهد و با عصبانیت میگوید: ببین چه دردسری درست کردی برام بچه! اگه دستگیرت میکردن الان من به اتهام کمک به خون آشام های فراری توی زندان بودم
میساکو با تعجب پرسید:خون آشام های فراری؟
یوری : بله دیگه! وایسا ببینم ، چرا وقتی دستگاه خون آشام یاب اش را روشن کرد ، علامت قرمز نداد؟
میساکو: علامت قرمز واسه چی؟
یوری: وای چقدر تو خنگی بچه! وقتی یه خون آشام تو محلی که ردیاب روشن است باشه ردیاب علامت قرمز میده دیگه!
میساکو: خوب الان چه دلیلی داشت که علامت قرمز بده؟
یوری دستش را محکم تو سرش میکوبد و با عصبانیت میگوید:وای خدا کارم به کجا کشیده که دارم با یه دختر خون آشام بحث میکنم! دختره نفهم مگه تو یه خون آشام نیستی؟
میساکو:نه!
یوری با عصبانیت بیشتری ادامه می دهد:اگه نیستی چرا به من حمله کردی؟چشم هات کاملا قرمز بود و این نشانه خون آشام بودن است
میساکو:واقعا؟اما دست خودم نبود اون گاب...
یوری برای بار دوم وسط حرفش می پرد و میگوید: فعلا بیا از این رستوران بریم بیرون الان صاحبش میاد
ادامه دارد...
شیکو یاگامی: بازرس رسمی ستاد مبارزه با خون آشام های فراری است ، شیکو یاگامی وقتی دختر بچه ای یتیم بود پدر و مادرش توسط خون آشام ها کشته می شوند و او تصمیم میگیرد که به ستاد مبارزه با خون آشام های فراری بپیوندد شیکو حداقل 10 سال تمرین کرده است تا به این ستاد بپیوندد
ستاد مبارزه با خون آشام های فراری: ستادی که با خون آشام هایی که از *ناک* فرار کرده اند و به مردم هجوم آورده اند مبارزه می کنند ، درباره *ناک* و چیز های دیگر در قسمت های بعد توضیح داده می شود
2016/07/23 09:25 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
!Emily
(✿◕‿◕✿)



ارسال‌ها: 5,965
تاریخ عضویت: Jul 2016
اعتبار: 780.0
ارسال: #6
RE: داستان *سرنوشت بی پایان*
قسمت چهارم:راز میساکو
راهنما: این * نماد بالای هر کلمه نشانه این است که توضیحاتی درباره آن کلمه در پایین داستان نوشته شده است.
______________________________________________________
میساکو عصبانی میشود و با خودش میگوید:اگه گذاشت من حرف بزنم
میساکو و یوری با هم از رستوران خارج میشوند و وارد پارکی میشوند که چند ساعت قبل از این اتفاقات هم دیگر را دیدند
پارک حتی از چند ساعت قبل هم ساکت تر بود چون همه از ترس خون آشام فراری که دیده شده بود به خانه های شان هجوم برده بودند
یوری همان طور که با میساکو روی چمن های پارک نشسته بود با نگرانی به ساعت اش نگاه می کند و میگوید:وای خدا باورم نمیشه ساعت 11 است!!!! حالا من چه غلطی کنم مطمئنا اگه الان برم خونه مامانم تکه تکه ام میکنه مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
میساکو با تعجب به یوری نگاه میکند و میگوید: مگه تو به این بزرگی مستقل نیستی؟
یوری:جااانم؟ مگه من چند سالمه که این حرف رو میزنی؟ من کلا 15 سالمه دختر جون !!! راستی تو چند سالته؟
میساکو:9 سال و خورده ای
یوری:پس یعنی من 6 سال از تو بزرگ ترم مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
میساکو: هی هی هی من گفتم 6 سال و خورده ای نه 6 سال
یوری:حالا چه فرقی میکنه که بگم 5 سال و خورده ای ازت بزرگ ترم یا بگم 6 سال ازت بزرگ ترم
میساکو با قیافه ای که دست کم از دانشمندان نداشت گفت: خیلی فرق میکنه!!
یوری:نه خیرم !فرق نمی کنه، من فقط یخورده رندش کردم.راستی تو توی رستوران چیزی میخواستی بگی؟
میساکو:فرق میکنه! بله میخواستم بگم ولی نذاشتی
یوری: خوب الان بگو
میساکو با بیخیالی روی چمن ها دراز میکشد و میگوید:هیچی میخواستم بگم که حمله به تو دست خودم نبود بلکه همش تقصیر گابریل اعظم بود
یوری با قیافه ای بهت زده گفت:ها؟
میساکو:ها نداره که
یوری: بچه فکر کنم خیالاتی شدی
خنده ای مضحک میکند و ادامه میدهد:چیزی به اسم گابریل اعظم وجود نداره
با گفتن گابریل اعظم نمی تواند خودش را کنترل کند و شروع به خندیدن می کند
میساکو:گابریل اعظم خنده نداره! تازه ترس هم داره
با گفتن این حرف شروع به لرزیدن میکند
میساکو با عصبانیت میگوید:اون خانواده من رو کشته اون وقت تو میخندی؟
یوری خنده اش را قطع میکند و با ترحم ادامه میدهد:م..من واقعا معذرت میخوام ولی درک کن برای من که تا حالا همچین اسمی نشنیدم یکم غیر قابل باور باشه
میساکو کمی آرام میشود و میگوید: درک می کنم ! شما ها که توی شهر آنجلیکا زندگی نمی کنید از این جور چیز ها بی خبر هستید
از قیافه یوری معلوم بود که از حرف های میساکو سر در نمی آورد
برای همین میساکو ادامه داد:شهر آنجلیکا وسط اقیانوس ها قرار داره، اون جا رو دو بردار دریا نورد پیدا کردند و اسم مادرشون یعنی آنجلیکا رو روی اون جزیره گذاشتند، بعد ها اون جا شهر بزرگ و مجهزی شد که از هر نظر در امنیت کامل به سر می برد اما بعد ها اختلافاتی بین اون دو برادر صورت میگیره و نتیجه اش جنگ و خون ریزی میشه!
جنگ سال ها ادامه پیدا میکنه تا این که دیگر برای سربازان دو برادر نیرو و قوایی باقی نمی ماند و برای همین اون ها جزیره رو به دو قسمت تقسیم میکنند شهر آنجلیکا ها و شهر گابریل ها ، کسی نمی داند که چرا برادر دوم اسم گابریل رو برای قسمت خود گذاشته ! الان هزاران سال از اون اتفاق میگذره ! پادشاه جدید شهر گابریل ها انسان خوبی نیست یعنی در واقع انسان نیست و یک خون آشام بزرگه اون سربازان قدرت مندی داره که هر کدوم نیرو خاصی دارند و ما نمی دونیم چه نیرو هایی است، دیروز همه چیز خوب بود که گابریل ها به ما حمله کردند و شهر رو به آتش کشیدند و تمام مردم شهر رو اسیر کردند، اونا دنبال یه چیزی بودن که من نمی دونم چیست و بخاطر پیدا کردن اون چیز پدر و مادر من رو شکنجه کردند ...
در حالی که گریه میکند ادامه میدهد: پدر و مادر من هم زیر شکنجه دوام نیاوردن و از دنیا....
نتوانست حرفش رو ادامه بده و زد زیر گریه مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
یوری پرسید: میساکو پدر و مادرت مقام خاصی داشتن؟
میساکو:نه !! توی شهر آنجلیکا ما مقام و رتبه نداریم و همه مثل هم هستیم . مادر و پدر من هم آدم های ساده ای بودند!!
یوری:حالا تو چطوری از وسط اقیانوس ها اینجا اومدی؟
میساکو: وقتی پدر و مادرم مردند چاره ای براشون نموند که از من حرف بکشن و من هم چون از هیچ چیز اطلاعی نداشتم از قلعه گابریل ها فرار کردم و با یک انتقال گر خودم رو به این جا رسوندم از اون موقع تا حالا چند بار گابریل اعظم خواست من رو کنترل کنه برای همین به خون آشام تبدیل می شدم
یوری نمی دانست حرف های میساکو را باور کند یا نه برای همین پرسید: چرا تا حالا کاوشگران شهر شما را پیدا نکردند
میساکو: ما همچین مواقعی با شیشه ای که دور شهر ساختیم خودمون رو مخفی میکنیم . من دلیل مخفی شدن مون رو نمی دونم.
یوری:واقعا سلامت باشی!حالا ناراحت نباش
میساکو:چرا ناراحت نباشم؟ من نباید فرار میکردم . من یه دختر ترسو هستم . تازه اون انتقال گر هم شکسته.
یوری مثل میساکو روی چمن ها دراز میکشد و میگوید : نگران نباش من کمکت می کنم
میساکو از جاش پرید و گفت: واقعا؟ واقعا راست میگی؟
یوری:آره راست میگم ، دلم برای داستان های هیجان انگیز تنگ شده
میساکو:این که داستان نیست واقعی است. تازه ممکن است بمیریم
یوری که زیادی دلش خوش بود گفت :نگران نباش بگیر بخواب که فردا روز درازی رو در پیش داریم.
یوری با خودش میگوید: واقعا دختر احمقی هستی که حرف های یک دختر بچه رو باور کردی!اما..اما خوب تبدیل شدنش به خون آشام میتونه یه سند برای حرفاش باشه...
ادامه دارد....
2016/07/23 09:26 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
!Emily
(✿◕‿◕✿)



ارسال‌ها: 5,965
تاریخ عضویت: Jul 2016
اعتبار: 780.0
ارسال: #7
RE: داستان *سرنوشت بی پایان*
اینم از عکس شخصیت ها که خودم درست کردممطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
یوری یوشیناگامطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمیساکو آکیرا(یخورده کوچولو تر تصورش کنید)مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهشیکو یاگامیمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/07/30 11:29 AM، توسط !Emily.)
2016/07/30 11:26 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
موضوع بسته شده است 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
documents [داستان] آدمانتِم dot. 4 1,680 2021/05/19 09:32 PM
آخرین ارسال: dot.
  داستان:در مرز مشترک آتیش پاره 7 2,329 2021/04/21 07:06 PM
آخرین ارسال: آتیش پاره
documents (داستان کوتاه) انتظار Ilyaa_JA 0 1,017 2021/04/17 04:29 PM
آخرین ارسال: Ilyaa_JA
One Piece-1 [داستان] جلگه‌ی بایر dot. 1 1,165 2021/03/10 12:12 AM
آخرین ارسال: dot.
  کلکسیون داستان های کوتاه دارسی ال.سی dot. 2 1,208 2021/01/24 11:31 PM
آخرین ارسال: dot.



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان