زمان کنونی: 2024/11/06, 06:53 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/06, 06:53 AM



موضوع بسته شده است 
 
امتیاز موضوع:
  • 8 رأی - میانگین امتیازات: 4.88
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان سفید برفی و 6 خون آشام از خودم

نویسنده پیام
badri
کاربر معمولی

*


ارسال‌ها: 79
تاریخ عضویت: Apr 2016
اعتبار: 4.0
ارسال: #21
RE: داستان سفید برفی و 6 خون آشام از خودم
ببخشید داره کپی عاشقان شیطانی میشه.
اگه ممکنه یکم تغیرش بده،اینا همون 6 تا پسرعاشقان شیطانی بودن که!
مثلا اسماشون و رنگ موهاو کاراشونو و ویژگی هاشونو عوض کن.
پای دوستای دختره رو هم بکش وسط.منظورم هموناس که اول کار دنبالش اومدن جنگل.
البته ببخشید نظر دادم.
راستی من زیاد می نویسم شما چی؟
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/04/28 04:44 AM، توسط badri.)
2016/04/28 04:42 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
.Nona.
Korean love



ارسال‌ها: 323
تاریخ عضویت: Nov 2015
اعتبار: 129.0
ارسال: #22
RE: داستان سفید برفی و 6 خون آشام از خودم
قسمت شش

-پاشو...

-آخه...

داد زد:پاشو...

-خفه شو چرا یهو هوو میاری؟پاهام بستس!...

یه نگاه به پسره ای که کلاه داشت...فکر کنم اسمش لایتو بود...یهو مثل جت پرید جلو و دستشو نزدیک پام کرد...خب طبیعیه منم مثل جن زده ها جیغ زدم جوری که همشون لزرید+زمین!!!

لایتو: لیتل لیـــــدی...از چی میترسی هاااا؟نمیخوام که خونتو بخورم...به اونجا هم میرسیم...

آبرو داشتیم که اونم...پر!!پارچه دور پامو باز کرد بعد با یه پوزخند به صورتم نگاه کرد و از جاش پا شد...هیییییییش مسخره...ریجی:حالا پاشو...

-برای چی؟

-گفتم پاشو...

-باشه یواش...

با ترس و بزور خودمو تکون دادم و از جام بلند شدم و موشه ای که داشت طناب دستمو میجوید رو هم با خودم بلند کردم که همینطور به جویدنش ادامه بده تا طناب دستام هم باز شه...ریجی ازم خواستب یام دنبالش و از در رفت بیرون...انگار بقیه منتظر بودن اول من برم بعد اونا بیان آخه هیچکدوم تکون نمیخورد منم ناچار از در رفتم بیرون ورفتم دنبال ریجی...رسیدیم به یه راهروی خیلی بلند و بزرگ که سمت چپش پر بود از تابلوهای منظره های عجیب غریب و آدمای عجیب غریب و سمت چپش پر بود از تابلوی عکس نیمتنه به بالای یه سری آدم...شایدم شیطان!!!

ریجی رفت سمت تابلوی اول سمت چپ و نگاه طولانی به تابلو کرد....تابلو عکس یه طرف آسمون آبی و طرف دیگه آسمون قرمز بود که دوتا دختر سمت راست و چپش بودن... و یه پسر وسط...یهو ریجی بعد از مکث طولانی گفت:سالها پیش...توی آسمونها...خبری شایع شد که یه انسان مخفیانه وارد آسمانها شده ولی هیچکس تا حالا متوجه نشده بود...طولی نکشید که صحت این خبر برای همه ثابت شد و اون انسانو احضار کردن و فقط بخاطر اینکه تنها انسانیه که تونسته فرشته ها و شیاطین رو ببینه اونو زنده نگه داشتند...اون مرد سالها توی سرزمین های آسمونی یعنی سرزمین شیاطین و فرشته ها زندگی کرد...اون با یه فرشته به نام راف ازدواج کرد و اونا حتی صاحب یه فرزند شدند...دوسال بعد شایعه شد که اون انسان صاحب یه فرزند نا مشروع از زنی شیطانی به نام کودیا شده...کودیا در سرزمین شیاطین به خباثت و بدجنسیش معروف بوده...

رفت سراغ تابلوی بعدی که عکس یه دختر با موهای سفید که کنار یه مرز سفید بین یه دنیای قرمز و وحشتناک و سرزمینی سفید وز یبا و آبی قرار داشت و یه دختر با موهای مشکی و چشمای قرمز که روبروی اون دختر قرار داشت بود...ادامه داد:راف با این وضعیت کنار اومد و با میسکویی که دختر نامشروع اون انسان بوده خیلی مهربون رفتار می کرد ولی طولی نکشید که راف بخاطر ماموریتی به زمین فرستاده شد و همونجا کشته شد و بعد از اون هیچ خبری از اون انسان نشد...میسکویی دختر کودیا و میسویی دختر راف هر سال یک بار به مرز میومدن تا همدیگرو ببین...میسکویی همیشه درباره شاهزاده جذاب و زیبای امپراطوری شیاطین برای خواهرش میگفت و میسویی هر ثانیه سال رو میشمرد تا به اون روز برسه که بره لب مرز و باز هم خواهرش درباره شاهزاده یوکوی بگه...

رفت سراغ تابلوی بعدی که عکس یه پسر جذاب و خوشکل با موهای مشکی بود که دستشو بده جلو (لب مرز)و از مرز گذرونده و تا دست میسویی رو بگیره...ادامه داد:میسویی هیچوقت نفهمید که واقعا عاشق شاهزادس یا فقط یه هوسه تا وقتی که یه روز که به لب مرز اومده بود تا خواهرشو ببینه که...بجاش خود شاهزاده رو دید...اون توی دلش حدس میزد که اون شاهزاده باشه ولی اصلا مطمئن نبود و مطمئنا حاضر نبود قبول کنه شاهزاده جذاب سرزمین شیاطین به لب مرز اومده باشه...پس نزدیک شاهزاده رفت و سراغ خواهرشو گرفت و بین حرف های شاهزاده متوجه شد که اون شاهزادس...شاهزاده هم یجورایی به میسویی علاقه مند شده بود...توی همین حین بود که میسکویی که در حال اومدن سمت مرز بود این منظره رو دید...به هر حال گلبول های شیطانی توی رگ های میسکویی در جریان بودند پس از هر راهی استفاده کرد تا به شاهزاده نزدیک بشه...و دلشو بدست بیاره...

تابلوی بعد عکس میسکویی بود...که در حال خوردن یک جنین بود!!!ایووووووووو حالم بهم خورد...ریجی ادامه داد:طولی نکشید که میسکویی باردار شد ....از اونجا که هر کی از یک اشراف زاده بچه نامشروع داشته باشه به زمین فرستاده میشه و اونجا به قتلش میرسونن ...مسکویی نمیخواست کسی بدونه پس...(مکث تقریبا کوتاهی کرد و ادامه داد)جنینشو خورد!!!

با همی
ن حرفش من یه عــــق خیلی بلند گفتم و حالم واقعا بد شد...اصلا منقلب شدم...عاااااین .بابا اینا دیگه کی هستن!@
و....
..

 
2016/04/28 08:18 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
.Nona.
Korean love



ارسال‌ها: 323
تاریخ عضویت: Nov 2015
اعتبار: 129.0
ارسال: #23
RE: داستان سفید برفی و 6 خون آشام از خودم
قسمت هفتم
رفت سراغ عکس بعد و گفت:طولی نکشید که همه فهمیدن و میسکویی هر روز بیشتر تشنه به خون میشد...خبر خورده شدن جنین همه جا پیچید و میسکویی بلافاصله به...میسویی تهمت خوزدن جنین رو زد...با اون دلایلی که براشون آورد با وجود اینکه همش دروغ بود همه باور کردن و به همه ثابت کرد که میسویی واقعا اون کسیه که رابطه نامشروع با شاهزاده داشته...ملکه سرزمین فرشته ها خیلی عصبانی شد و میسویی رو تنبیه کرد و همه نیروشو ازش کشید...(رفت سراغ تابلوی بعد)میسکویی که تحمل نمیکرد که خواهرش توی سرزمین فرشته زندگی کنه نصف شب از مرز ها عبور می کنه و به خونه خواهرش میاد و رگ گردن خواهرشو از میگیره و خونشو میمکه...اینجاست که اولین خونخوار بوجود اومد...میسکویی بخاطر نا تطابقیی که بین خون شیطانی خودش و خون پاک خواهرش افتاده همونجا میمیره و میسویی...تبدیل به یه خونخوار میشه...(تابلوی بعد)همینکه خبر به گوش حاکم شیاطین رسید خیلی عصبانی شد و میسویی رو به زمین فرستاد و دیگه هیچ اجازه ای بهش نداد تا دوباره به بهشت برگرده..مئنا برای یه فرشته خیلی سخته که از بهشت به زمین کثیف و پر از آدما بی رحم بیاد...شاهزاده یوکوی که همه این اتفاقات رو بخاطر اشتباهات خودش میدونست به زمین رفت و بعد از معذرت خواهی از میسویی...باهاش ازدواج کرد...گاهی یک سال زمینی برابر صد سال آسمانی و یک دقیقه آسمانی برابر صد سال زمینی است...زمان بین آسمون و زمین همواره در حال تغییره و هیچ معیار خاصی برای این زمان ها وجود نداره...دقیقا یک روز بعد از مخفی شدن شاهزاده خبر رسید که شاهزاده به زمین رفته و صاحب دوتا بچه دوقلو شده...اختلاف زمانی کاری کرد که یک روز آسمانی برابر پنج سال زمینی بشه...میسویی صاحب یه دوقلوی دختر و پسر شده بود...پسرش موهای سفید و چشمان آبی داشت و دخترش موهای مشکی و چشمای مشکی داشت(عکس بعد)معمولا نماد شیاطین موهای تیره و نماد فرشته ها موهای روشن بود...ولی اینجا همه چی کاملا برعکس بود...شر و خباثت خاصی توی وجود پسر میسویی وجود داشت...حاکم شیاطین سربازانی رو برای به قتل رسوندن شاهزاده یوکوی فرستاد و میسویی رو تیو قلعه بزرگی حبس کرد و دختر میسویی رو کشت...در واقع اون دختر قربانی شد...برادر خبیث این دختر،اونو قربانی کرد تا خودش زنده بمونه...میسویی بخاطر دوری از فرزند و همسرش...دق کرد و مرد...(تصویر بعد)تنها همون پسرک خبیث روی زمین موند...اون نسل های دیگه خوناشامارو بوجود آورد تا اینکه خون آشاما همه جای زمینو فرا گرفتن ولی هیچکس از وجود این موجودات قوی و تشنه به خون خبر نداره...

روشو برگردوند سمتم و گفت:فهمیدی؟

من:آره...داستان جالبی بود از کدوم کتاب خوندی؟

-تاریخ پیدایش خون آشاما...

-معلومه خیلی این کتابو دوست داری چند بارم از روش خوندی نه؟...ولی من خوابم نبرد یه داستان دیگه تعریف کن شایدم خوابم برد...چیزی که شیاطین و نمیدونم چی چی نداشته باشه...مثل دیو ودلبر...یا سیندرا...

قیافش عصبانی شد:این یه داستان نیست...واقعیته!!

-ها؟
آرامششو سریع حفظ کرد و گفت:این تاریخ اجداد ماست...میگن میسویی یه گردنبند داشته که کریستال این کردنبند فوق العاده کمیابه ...میگن هر وقت دلش واسه بهشت و مردم اونجا تنگ میشد یه آهنگ برای کریستالش میخوند و کریستالش میدرخشید و میتونست به بهشت بره...دیروز که اومده بودی اون آهنگو خوندی....کریستال درخشید!!!

اول یکم هنگ کردم بعد گفتم:یعنی میخوای باور کنم که شما خونخوارید؟

-هستیم!

بلند زدم بالای خنده !قیافه همشون عصبانی شد...ریجی:خودتو معرفی کن...

-هاهاهاهاهاهاهاهاهاها...

-گفتم خودتو معرفی کن...

-هاها...من تینکربل هستم ...از سرزمین پریا...هاها....مگه بهتون نگفته بودم؟

-من جدی میگم...

-منم جدی میگم...اگه خونخوار هت...پس حتما پری هم هست...جاتون پر پارسال یه بلایی سر جشن شکوفه های بهاری آوردم که پِری مری خواست منو بکشه!!!

صدای غرشی از پشت سرم اومد...من:اگه دوست دارید منم داستان تاریخ پیدایش پری هارو بگم....

ریجی کنترلشو حفظ کرد و گفت:یادت هست اسم شاهزاده شیاطین چی بود؟

بعد مکث تقریبا کوتاهی گفتم:آمممم.......استاد پیکینگ پودر!!!

یهو یه چیزی از رو دستم افتاد پایین...آفرین موش خوب...بلاخره طنابو پاره کرد...نا محسوس موشه رو گذاشتم توی جیب شلوارکم و جوری فیلم بازی کردم انگار دستام هنوز بستش....بدون حتی یک کلمه یکی از پشت هولم داد و کلی راه رو طی کردم تا رسیدیم به همون راهرو اولیه...بهترین فرصت همینه...حالا فقط بین منو در 20 متر و یه پله فاصله هست...با یه حرکت از بالای نرده پله ها پریدم پایین...آآآآآآآآآآآآآآآآآآآی پام....جیغم رفت هوا...فکر کنم پام شکست...بزور و لنگ لنگان دویدم سمت در...دستمو گذاشتم روی دسته در که یهو یکی منو از پشت گرفت و کشید...نـــــــــه!!!نمیخوام خدایا خواهش می کنم....توروخدا بزارید برم...تقلا میکردم سعی کردم هولش بدم و فرار کنم ولی نشد...منو هولم داد و کشید و منو انداخت داخل یه اتاق و هر شیشتا اومدن داخل...

و...


 
2016/04/29 09:35 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
.Nona.
Korean love



ارسال‌ها: 323
تاریخ عضویت: Nov 2015
اعتبار: 129.0
ارسال: #24
RE: داستان سفید برفی و 6 خون آشام از خودم
سلام بچه ها بالاخره بعد از سالها تصمیم گرفتم قسمت جدید ینی قسمت هشتم را تا ظهر بزارم.
2016/06/27 04:47 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
.Nona.
Korean love



ارسال‌ها: 323
تاریخ عضویت: Nov 2015
اعتبار: 129.0
ارسال: #25
RE: داستان سفید برفی و 6 خون آشام از خودم
قسپت هشتم

هر شیشتا بهم زل زدن...اینقدر ترسیده بودم که درد پامو فراموش کردم....آیاتو با یه لبخند شیطون گفت:مگه نگفتم هر کی میاد اینجا....دیگه در نمیاد؟

ریجی:وتسه آخرین بار خودتو معرفی کن...

با کراهت و نفرت تو صورتش تف کردم(مث مُف چسبیدااااا)بلند داد زدم:گفتم که...من تینکربلم!!!صدبار بهتون گفتم...

آیاتو:اگه میگفتی سفید برفی باورت میکردم...

-منم شمارو باو نمی کنم...

ریجی:واضخ نیست؟قلعه عجیب...شعله های سفید...6 تا پسر که نه قلبشون میزنه نه نبض...دوندونای نیش تیز...بدن ما حتی از مرده ها سردتره...دیگه اختیار دست خودته...میخوای باور کن...میخوای نکن!!!در هر صورت تو اینجا میمیونی.

لایتو:مای لیتل لیــدی تا کی باید بمونه؟

شو:شاید تا...همیشه...

کلمه همیشه چند ابر توی ذهنم طنین انداخت....هنگ کردم...همشون یکی یکی از اتاق رفتن بیرون....البته فقط کاناتو مونده بود...داشت دندونای تیزشو میلیسید...چند قدم به جلو اومد یهو یه دستی یقشو گرفت و کشید و از اتاق بردش بیرون...واسه یه لحظه هنگ کردم...همه اون دلایلی که آورده بود...همچی اینو ثابت می کرد که اونا ...خون آشامن!...به اتاق نگاه کردم...یه اتاق بزرگ که سمت راستش پنجره های خیلی بزرگ داشت که به راحت قرص ماه رو توش دید....یه تخت شاهانه و مجلل هم وسط اتاق بود...اصلا اتاق کاملا شیک و مجلشی و مجلل و شاهانه بود......ولی حالا واقعا اونا خوناشامن؟...باید باورشون میکردم....ولی....این خیلی سخته بالور کنم که خوناشامن....خیلی سخته...تصور اینکه این 6 تا پسر خوناشامن...ولی همه چی اینو ثابت می کنهو...به درک!!!باشن یا نباشن من بزودی فرار می کنم...منظورم الانه...

درو هل دادم و با نوک انگشتای پام یواش یواش شروع کردم راه رفتن...خداروشکر در قفل نبود...اروم و نا محسوس از پله های پایین اودم...آره اگه هینطور ادامه بدم راحت میتونم فرار کنم..الان دقیقا رو به روی درم...شوق خاصی توی دلم بود...دستمو گذشتم روی دستگیره در...

بر مر خگس نعلکه معنت(بر خرمگس معرکه نعلت)آخه چرااا خدای من...یکی یقمو از پشت گرفت و شروع کرد کشیدم...تقلا میکردم تا از بین دستاش راحت بشم ولی نمیشد....صداش اومد:نمیتونی در بری...

-هوی یقم پاره شد..آروم حیوون...

منو کشید و کلی مساقت طی کرد و منو هول داد انداخت وسط یه سالن که اطرافش پر بود از مبل قرمز و 5 تا شون روی مبلا نشسته بودن و شیشمی هم یقمو گرفته بود.هولم داد و پرتم کرد وسط بین مبلا پام پیچید و صدای چق بزرگی داد و جیغم رفت هوا...آآااااای پااااااااام....فکر کنم این دفعه جدی جدی شکست...صدای همون کسی که یقمو گرفته بود اومد:باز میخواست فرار کنه...

ریجی آهی کشید و گفت:من که بهت گفتم واسه چی اینجایی....فقط یه مدت منتظر باش تا بقیه خاندان ها هم ببیاد تا کریستال حیات رو دوباره روشن کنی...بعدش هم ما راحت میشیم هم تو....

نمیدونم منظورش دقیقا چیه...بقیه خاندان ها چی چین؟اصلا واسه چی باید اینجا بمونم...صدای ریجی دوباره اومد:نمیخوای خودتو معرفی کنی؟...

چشمامو محکم فشار میدادم...پام خیلی درد میکرد...شک ندارم شکسته..آخه کبود شد...طولی نکشید که چشمام بسته شد و از حال رفتم...

وقتی چشمامو باز کردم خودمو روی یه تخت گرم و نرم پیدا کردم...هیشکی توی اتاق نبود...بزور خودمو تکون دادم و نشستم روی تخت...یهو حس کردم یه چیزی زیر پتو داره روی پاهام تکون میخوره...واای چقدر تند تند میدوه...پتو رو کنار زدم و بلند جیغ زدم و شروع کردم بپر بپر کردمن روی پای چپم(چون پای راستم درد میکرد)...یهو یه چیز سفید و کوچیک از روی تخت افتاد وری زمین...اهااا این همون موشس که توی جیبم گذاشته بودم...اصلا یادم رفته بود!!یه لبند محو روی لبم نشست...بزور خم شد و سعی کردم بگیرمش...خیلی موش بانمکی بود...سفید سفید و چشمای سرخ داشت...من معمولا از موشا خیلی بدم میاد ولی این موشه رو چون کمکم کرد دوست دارم...مطمئنم اونم مثل من بیگناه افتاد توی دردسر ...



 
2016/06/27 10:57 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Aisan
isun



ارسال‌ها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
ارسال: #26
RE: داستان سفید برفی و 6 خون آشام از خودم

(2016/04/22 06:51 AM)badri نوشته شده توسط:  بابا اگه عاشقان شیطانی رو ندیده بودی اصلا ایدش به نظرت نمی رسید.
حداقل برا فاوت 6 تا برادر و شب بارونی و در سیاهو یه کاریش میکردی!
البته ببخشید قصد توهین ندارما اما یکم خلاقیت به خرج بدین تاماهم بخونیم و لایک کنیم!

همین که ایده گرفته و تونسته بنویسه جای تشکر داره
نباید کسی رو از کارش ناامید کنید
حداقل یه داستان خلق کرده و بیکار ننشسته
و این خیلی عالیه و من ازش تشکر میکتم
2016/06/30 08:41 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
موضوع بسته شده است 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
documents [داستان] آدمانتِم dot. 4 1,674 2021/05/19 09:32 PM
آخرین ارسال: dot.
  داستان:در مرز مشترک آتیش پاره 7 2,328 2021/04/21 07:06 PM
آخرین ارسال: آتیش پاره
documents (داستان کوتاه) انتظار Ilyaa_JA 0 1,017 2021/04/17 04:29 PM
آخرین ارسال: Ilyaa_JA
One Piece-1 [داستان] جلگه‌ی بایر dot. 1 1,165 2021/03/10 12:12 AM
آخرین ارسال: dot.
  کلکسیون داستان های کوتاه دارسی ال.سی dot. 2 1,208 2021/01/24 11:31 PM
آخرین ارسال: dot.



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان