زمان کنونی: 2024/11/06, 03:07 PM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/06, 03:07 PM



موضوع بسته شده است 
 
امتیاز موضوع:
  • 11 رأی - میانگین امتیازات: 4.55
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان های کوتاه

نویسنده پیام
Salmanfz
Dead



ارسال‌ها: 3,355
تاریخ عضویت: Jun 2015
ارسال: #21
RE: داستان های کوتاه من
ﺩﺭ ﺳﻤﯿﻨﺎﺭﯼ ﺑﻪ ﺣﻀﺎﺭ ﮔﻔﺘﻪ ﺷﺪ ﺍﺳﻢ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺑﺎﺩﮐﻨﮑﯽ ﺑﻨﻮﯾﺴﯿﺪ .
 
ﻫﻤﻪ ﺍﯾﻨﮑﺎﺭﻭ ﺍﻧﺤﺎﻡ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺑﺎﺩﮐﻨﮏ ﻫﺎ ﺩﺭﻭﻥ ﺍﺗﺎﻗﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻩ ﺷﺪ.
ﺍﻋﻼﻡ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻫﺮ ﮐﺲ ﺑﺎﺩﮐﻨﮏ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻇﺮﻑ 5 ﺩﻗﯿﻘﻪ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﺪ.
ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺍﺗﺎﻕ ﻣﺬﮐﻮﺭ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺷﺘﺎﺏ ﻭ ﻫﺮﺝ ﻭ ﻣﺮﺝ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺑﺎﺩﮐﻨﮏ ﺧﻮﺩ ﮔﺸﺘﻨﺪ ﻭﻟﯽ ﻫﯿﭽﮑﺲ
ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﺎﺩﮐﻨﮏ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﺪ .
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﻋﻼﻡ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﻫﺮ ﮐﺲ ﺑﺎﺩﮐﻨﮑﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﻣﯿﺪﺍﺭﺩ ﺑﻪ ﺻﺎﺣﺒﺶ ﺩﻫﺪ.
ﻃﻮﻟﯽ ﻧﮑﺸﯿﺪ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺑﺎﺩﮐﻨﮏ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﯾﺎﻓﺘﻨﺪ.
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻠﻨﺪﮔﻮ ﺑﻪ ﺻﺪﺍ ﺩﺭﺁﻣﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺩﻗﯿﻘﺎً ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎﺳﺖ.
ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺷﺎﺩﯼ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﺑﻪ ﺷﺎﺩﯼ ﻧﺨﻮﺍﻫﯿﻢ ﺭﺳﯿﺪ
ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺷﺎﺩﯼ ﻣﺎ ﺩﺭ ﺷﺎﺩﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ، ﺷﻤﺎ ﺷﺎﺩﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻫﺪﯾﻪ ﺩﻫﯿﺪ ﻭ ﺷﺎﻫﺪ ﺁﻣﺪﻥ
ﺷﺎﺩﯼ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺧﻮد باشيد.
 
2015/07/30 09:57 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Salmanfz
Dead



ارسال‌ها: 3,355
تاریخ عضویت: Jun 2015
ارسال: #22
RE: داستان های کوتاه من
آن پسر کور مادر زاد بود، روزگاری دل به دختری باخت و از قضا دخترک نیز با سپری شدن روزگار شیفته آن پسر گردید تا اینکه روزی دخترک رو به پسر کور کرد و گفت:
"با من ازدواج می کنی؟"
و پسرک با شنیدن آن به وجد آمد اما لحظاتی بعد در خود فرو رفت و گفت:
"اگر بینا بودم از ازدواج با تو شادمان می شدم اما چه کنم که اینگونه نمی توانم تو را خوشبخت سازم"
از قضا چند روز بعد کسی دو چشم زیبا به او هدیه  کرد و پسرک  مسرور و شادمان  ا ز اینکه می توانست اکنون با معشوق خود ازدواج کند به سوی او روان شد. اما وقتی او را دید در کمال ناباوری دریافت که او کور است پس نادم شد و برگشت. دختر که احساس کرد او دیگربرنخواهد  گشت او را گفت:
"پس عزیزم به هر کجا که خواهی رفت مراقب چشمان من باش"
 
 
2015/07/30 10:15 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Salmanfz
Dead



ارسال‌ها: 3,355
تاریخ عضویت: Jun 2015
ارسال: #23
RE: داستان های کوتاه من
 مرد ثروتمندی نزدیک  روستایى در کنار ساحل ایستاده بود .
 قایق کوچک ماهیگیرى از انجا رد شد که داخلش چند تا ماهى بود!
 
 
 مرد ثروتمند از ماهیگیر  پرسید: چقدر طول کشید تا این چند تاماهی رو  بگیرى؟
 
 ماهیگیر : مدت خیلى کمى ! 
 
مرد ثروتمند : پس چرا بیشتر صبر نکردى تا بیشتر ماهى گیرت بیاد؟
 
 ماهیگیر : چون همین تعداد هم براى سیر کردن خانواده ام کافیه ! 
 
مرد ثروتمند : اما بقیه وقتت رو چیکار میکنى؟ ماهیگیر : تا دیروقت میخوابم! یک کم ماهیگیرى میکنم!با بچه هام بازى میکنم! با زنم خوش میگذرونم! بعد میرم تو دهکده میچرخم! با دوستام شروع میکنیم به گیتار زدن و خوشگذرونى! خلاصه مشغولم با این نوع زندگى !
 
مرد ثروتمند : من  درس خوندم و میتونم کمکت کنم! تو باید بیشتر ماهیگیرى بکنى! اونوقت میتونى با پولش یک قایق بزرگتر بخرى! و با درآمد اون چند تا قایق دیگه هم ضافه میکنى! اونوقت یک عالمه قایق براى ماهیگیرى دارى ! ماهیگیر : خب! بعدش چى؟ آمریکایى: بجاى اینکه ماهى هارو به واسطه بفروشى اونارو مستقیما به مشتریها میدى و براى خودت کار و بار درست میکنى… بعدش کارخونه راه میندازى و به تولیداتش نظارت میکنى… این دهکده کوچیک رو هم ترک میکنى و میرى شهر ! بعدش شهرهای بزرگ تر ! کشورهای مختلف میری که دست به کارهاى مهمتری میزنى …
 
ماهیگیر: اما آقا! اینکار چقدر طول میکشه؟ 
 
مرد ثروتمند: پانزده تا بیست سال !
 
 ماهیگیری: اما بعدش چى آقا؟
 
مرد ثروتمند: بهترین قسمت همینه! موقع مناسب که گیر اومد، میرى و سهام شرکتت رو به قیمت خیلى بالا میفروشى! اینکار میلیونها دلار برات عایدى داره !
 
 ماهیگیر: میلیونها دلار؟؟؟ خب بعدش چى؟
 
مرد ثروتمند: اونوقت بازنشسته میشى! میرى به یک دهکده ساحلى کوچیک! جایى که میتونى تا دیروقت بخوابى! یک کم ماهیگیرى کنى! با بچه هات بازى کنى ! با زنت خوش باشى! برى دهکده و تا دیروقت با دوستات گیتار بزنى و خوش بگذرونى!!!
 
ماهیگیر : نگاهی به مرد ثروتمند کرد و گفت :خب من الانم که دارم همینکارو میکنم!!!
 
2015/07/31 10:32 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Salmanfz
Dead



ارسال‌ها: 3,355
تاریخ عضویت: Jun 2015
ارسال: #24
RE: داستان های کوتاه من
سال‌ها پیش، پادشاهی برای هنرمندان جایزه‌ای معین کرد که به بهترین شکل بتوانند تصویر آرامش را نقاشی
 
کنند. نقاشان زیادی آثار خود را به قصر فرستادند که تصاویری از آرامش بود. جنگل به هنگام غروب کودکان در حال
بازی، قطرات شبنم، دریا و ...
پادشاه تمام تابلو‌ها را نگاه کرد و دو تابلو را از میان آن‌‌ها انتخاب کرد. یکی از آن‌ها تصویر دریای عظیمی بود با
کوه‌های عظیم و تصویر زیبای آسمان که در دریا دیده می‌شد و ابر‌های سفید کوچکی در بالای دریا بودند. در
گوشه‌ی تصویر، اطاقکی بود با پنجره‌ای باز و زیبا و مرغان دریایی که با شوق بر روی دریا پرواز می‌کرند.
تصویر دوم، نمایی از کوه‌ها بود. کوه های ناهموار با قله‌های تیز. در تصویر، رگبار شدیدی در حال باریدن بود. ابرهای
تیره و آسمان پر از ابر، به طرز بی‌رحمانه‌ای وحشتناک جلوه می‌‌کرد. این تابلو‌ با تابلو‌های دیگر هیچ هماهنگی
نداشت اما پادشاه پس از چند روز اعلام کرد که تابلوی دوم برنده‌ی مسابقه است.
پادشاه هنرمندان را جمع کرد و توضیح داد:
به تابلوی دوم خوب دقت کنید. در بریدگی یکی از صخره‌ها، جوجه پرنده‌ای آرام در میان غرش وحشیانه‌ی طوفان
نشسته است و اضافه کرد، آرامش آن چیزی نیست که در مکانی پر سر و صدا، آرام و بدون مشکل یافت شود.
آرامش در درون شماست. آرامش آن چیزی است که در میان شرایط دشوار، در قلب شما حفظ می‌شود و وجود
دارد.
این تنها معنای حقیقی آرامش است.
بسیاری از انسان‌ها تصور می‌کنند که باید شرایط خود را تغییر دهند تا به آرامش برسند، در حالی که آرامش در
درون ماست نه بیرون از ما.
یکی از شرایط لازم برای کسب موفقیت داشتن آرامش درونی است.
آنچه در مورد آرامش اهمیت دارد این است که باید در درون شما احساس اطمینان قلبی و آرامش وجود داشته
باشد و تلاش کنیم تا آرامش ایجاد شود.  
بهترین راه ایجاد آرامش درونی  در ارتباط با خدا بدست می آید.
2015/07/31 10:37 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Salmanfz
Dead



ارسال‌ها: 3,355
تاریخ عضویت: Jun 2015
ارسال: #25
RE: داستان های کوتاه من
از قضا پسری به دختر مغازه سی دی فروشی علاقه پیدا کرده بود اما در رابطه با
داستان کوتاه عاشقانه
 اش چیزی به او نگفته بود. هر روز به اون مغازه مي رفت و يک سي دي مي خريد فقط بخاطر صحبت کردن و دیدن اون دختر... از بد روزگار بعد از يک ماه پسرک این دنیا را وداع گفت ... وقتي دخترک دید خبری از پسر نیست به در خونه پسر  رفت و ازش خبر گرفت مادر پسرک ماجرای مرگ پسر ا تعریف کرد و اون رو به اتاق پسرش برد... دخترک ديد که تمامي سي دي ها هنوز باز نشده اند... دخترک با دیدن این صحنه شوکه شد و گريه کرد و سخت گريه کرد ... ميدوني چرا گريه مي کرد؟ چون تو تمام این مدت نامه هاي عاشقانه اش به پسرک رو توي جعبه سي دي  ها مي گذاشت و به پسرک ميداد ...
2015/07/31 06:32 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Salmanfz
Dead



ارسال‌ها: 3,355
تاریخ عضویت: Jun 2015
ارسال: #26
RE: داستان های کوتاه من
روزی دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، پرسید: «چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟»
پسر جواب داد: «دلیلشو نمی‌دونم؛ اما واقعاً دوسِت دارم!»
- تو هیچ دلیلی نمی‌تونی بیاری
؛
 پس چطور دوسم داری؟ چطور می‌تونی بگی عاشقمی؟
- من جداً دلیلشو نمیدونم؛ اما می‌تونم بهت ثابت کنم!
- ثابت کنی؟ نه! من می‌خوام دلیلتو بگی!
- باشه.. باشه! میگم؛ چون تو خوشگلی، صدات گرم و خواستنیه، همیشه بهم اهمیت میدی، دوست داشتنی هستی، باملاحظه هستی، بخاطر لبخندت..
آن روز دختر از جواب‌های پسر راضی و قانع شد.
متأسفانه، چند روز بعد، دختر تصادفی وحشتناک کرد و به حالت کما رفت.
پسر نامه‌ای در کنارش گذاشت با این مضمون:
«عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم؛ اما حالا که نمی‌تونی حرف بزنی، می‌تونی؟ نه! پس دیگه نمی‌تونم عاشقت بمونم! گفتم بخاطر اهمیت دادن‌ها و ملاحظه کردنات دوسِت دارم؛ اما حالا که نمی‌تونی برام اونجوری باشی
،
 پس منم نمی‌تونم دوست داشته باشم! گفتم واسه لبخندات عاشقتم؛ اما حالا نه می‌تونی بخندی و نه حرکت کنی! پس منم نمی‌تونم عاشقت باشم! اگه عشق همیشه دلیل بخواد مث الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره! واقعاً عشق دلیل می‌خواد؟ نه! معلومه که نه! پس من هنوز هم عاشقتم.»
2015/07/31 06:36 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Salmanfz
Dead



ارسال‌ها: 3,355
تاریخ عضویت: Jun 2015
ارسال: #27
RE: داستان های کوتاه من
یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟
برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.
در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،
داستان کوتاهی تعریف کرد:
یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می انید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.››
قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.
2015/08/01 12:35 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Salmanfz
Dead



ارسال‌ها: 3,355
تاریخ عضویت: Jun 2015
ارسال: #28
RE: داستان های کوتاه من
در روزگاران قدیم مردی از دست روزگار سخت می نالید
پیش استادی رفت و برای رفع غم و رنج خود راهی خواست
استاد لیوان آب نمکی را به خورد او داد و از مزه اش پرسید؟
آن مرد آب را به بیرون از دهان ریخت و گفت : خیلی شور و غیر قابل تحمل است
استاد وی را کنار دریا برده و به وی گفت همان مقدار آب بنوشد و بعد از مزه اش پرسید؟
مرد گفت : خوب است و می توان تحمل کرد
استاد گفت شوری آب همان سختی های زندگی است.
شوری این دو آب یکی ولی ظرفشان متفاوت بود.
سختی و رنج دنیا همیشه ثابت است و این ظرفیت ماست که مزه انرا تعین می کند
پس وقتی در رنج هستی بهترین کار بالا بردن ظرفیت و درک خود از مسائل است
2015/08/01 12:48 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Salmanfz
Dead



ارسال‌ها: 3,355
تاریخ عضویت: Jun 2015
ارسال: #29
RE: داستان های کوتاه من
پروفسور فلسفه با بسته سنگینی وارد کلاس درس فلسفه شد و بار سنگین خود
را روبروی دانشجویان خود روی میز گذاشت ، وقتی کلاس شروع شد بدون هیچ کلمه ای
یک شیشه بسیار بزرگ از داخل بسته برداشت و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد
سپس از شاگردان خود پرسید که ، آیا این ظرف پر است ؟ و همه دانشجویان موافقت کردند
سپس پروفسور ظرفی از سنگریزه برداشت و آنها رو به داخل شیشه ریخت و شیشه رو به آرامی تکان داد
سنگریزه ها در بین مناطق باز بین توپ های گلف قرار گرفتند؛
سپس دوباره از دانشجویان پرسید که آیا ظرف پر است؟ و باز همگی موافقت کردند.
بعد دوباره پروفسور ظرفی از ماسه را برداشت و داخل شیشه ریخت و خوب البته، ماسه ها همه جاهای خالی رو پر کردند
او یکبار دیگر پرسید که آیا ظرف پر است و دانشجویان یکصدا گفتند : بله
بعد پروفسور دو فنجان پر از قهوه از زیر میز برداشت و روی همه محتویات داخل شیشه خالی کرد
و گفت : در حقیقت دارم جاهای خالی بین ماسه ها رو پر می کنم! همه دانشجویان خندیدند
در حالی که صدای خنده فرو می نشست، پروفسور گفت : حالا من می خوام که متوجه این مطلب بشین که این شیشه نمایی از زندگی شماست
توپ های گلف مهمترین چیزها در زندگی شما هستند ( خدا ، خانواده تان ، فرزندانتان ، سلامتیتان ، دوستانتان و مهمترین علایقتان )
چیزهایی که اگر همه چیزهای دیگر از بین بروند ولی اینها باقی بمانند ، باز زندگیتان پای برجا خواهد بود
اما سنگریزه ها سایر چیزهای قابل اهمیت هستند مثل کارتان ، خانه تان و ماشین تان
ماسه ها هم سایر چیزها هستند  مسایل خیلی ساده.
پروفسور ادامه داد : اگر اول ماسه ها رو در ظرف قرار بدید، دیگر جایی برای سنگریزه ها و توپهای گلف باقی نمی مونه، درست عین زندگیتان
اگر شما همه زمان و انرژیتان را روی چیزهای ساده و پیش پا افتاده صرف کنین، دیگر جایی و زمانی برای مسایلی که برایتان اهمیت داره باقی نمی مونه
به چیزهایی که برای شاد بودنتان اهمیت داره توجه زیادی کنین، با فرزندانتان بازی کنین، زمانی رو برای چک آپ پزشکی بذارین
با دوستان و اطرافیانتان به بیرون بروید و با اونها خوش بگذرونین
همیشه زمان برای تمیز کردن خانه و تعمیر خرابی ها هست همیشه در دسترس باشین
اول مواظب توپ های گلف باشین چیزهایی که واقعاً برایتان اهمیت دارند
موارد دارای اهمیت رو مشخص کنین بقیه چیزها همون ماسه ها هستند
یکی از دانشجویان دستش را بلند کرد و پرسید پس دو فنجان قهوه چه معنی داشتند؟
پروفسور لبخند زد و گفت : خوشحالم که پرسیدی
این فقط برای این بود که به شما نشون بدم که مهم نیست که زندگیتان چقدر شلوغ و پر مشغله ست
همیشه در زندگی شلوغ هم جایی برای صرف دو فنجان قهوه با یک دوست هست!
2015/08/01 12:53 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Salmanfz
Dead



ارسال‌ها: 3,355
تاریخ عضویت: Jun 2015
ارسال: #30
RE: داستان های کوتاه من
روزی مردی خواب عجیبی دید
او دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه می کند.
هنگام ورود دسته بزرگی از فرشتگان را دیدکه سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند، باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند
مرد از فرشته ای پرسید: شما چکار می کنید؟
فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم.
مرد کمی جلوتر رفت.
باز تعدادی از فرشتگـــان را دید که کاغذهـایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند.
مرد پرسید : شماها چکار می کنید؟
یکی از فرشتگان با عجله گفت : اینجا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم.
مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است.
با تعجب از فرشته پرسید : شما چرا بیکارید؟
فرشته جواب داد : اینجا بخش تصدیق جواب است.
مردمی که دعاهایشان مستجاب شده باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند.
مرد از فرشته پرسید : مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟
فرشته پاسخ داد : بسیار ساده ، فقط کافیست بگویند : خدایا شکر
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2015/08/01 08:13 PM، توسط Salmanfz.)
2015/08/01 12:57 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
موضوع بسته شده است 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
documents [داستان] آدمانتِم dot. 4 1,680 2021/05/19 09:32 PM
آخرین ارسال: dot.
  داستان:در مرز مشترک آتیش پاره 7 2,330 2021/04/21 07:06 PM
آخرین ارسال: آتیش پاره
documents (داستان کوتاه) انتظار Ilyaa_JA 0 1,017 2021/04/17 04:29 PM
آخرین ارسال: Ilyaa_JA
One Piece-1 [داستان] جلگه‌ی بایر dot. 1 1,165 2021/03/10 12:12 AM
آخرین ارسال: dot.
  کلکسیون داستان های کوتاه دارسی ال.سی dot. 2 1,208 2021/01/24 11:31 PM
آخرین ارسال: dot.



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان