زمان کنونی: 2024/11/06, 06:53 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/06, 06:53 AM



موضوع بسته شده است 
 
امتیاز موضوع:
  • 11 رأی - میانگین امتیازات: 4.55
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان های کوتاه

نویسنده پیام
Salmanfz
Dead



ارسال‌ها: 3,355
تاریخ عضویت: Jun 2015
ارسال: #1
documents داستان های کوتاه
نقل قول: سلام دوستان این اولین داستانی هستش که من مینویسم امیدوارم خوشتون بیاد .

نقد هاتونم میپذیرم.

خورشید به زمین لطف میکرد و آفتاب سوزانش را به او می تابید.

در حیاط مدرسه غوغا شده بود.

هرکی به کاری مشغول بود و چند دانش آموز مشغول گفت و گو بودند.

محمد:باورم نمیشه دوباره میخوام انشا بخونم.

رضا:مگه چیه این همه خوشحالی ؟؟ یه انشا خوندن که این همه شوق و ذوق نداره.

محمد:آره ولی میخوام پوز علی رو بزنم . همیشه تو انشا باهاش کل کل داشتم.راستی علی کجاست؟؟

رضا:از اول زنگ اون کوشه واستاده . نمیدونم چش شده که اون بچه با ذوق و شوق نیست.

زنگ تفریح تمام شد و بچه ها به کلاس هایشان رفتند.

همه در کلاس ساکت نشسته بودند که معلم وارد شد.

معلم خوش ذوق ادبیات پس ورود به کلاس و حضور غیاب گفت : کی آماده انشا خوندنه؟؟

محمد که همیشه اماده بود دستش را بالا برد و از معلم اجازه خواندن گرفت.

معلم : میدونستم تو همیشه دوست داری انشا بخونی . بیا بخون ولی قبلش بزار موضوع رو دوباره بگم که بچه هایی که دارن الان مینویسن اشتباه ننویسن
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

(همه بچه ها به آخر کلاس نگاه کردند)

معلم : موضوع انشا ما این بود که بگویید در عید امسال کجا رفتید و آنجا را توصیف کنید.

محمد به پای تخته آمد و شروع کرد :
به نام خالق قلم
من و خانواده ام در عید امسال به خانه خدا در عربستان سعودی سفر کردیم. در مکه مکرمه هوا گرم بود اما حس و حال مکه گرما را بی ارزش کرده بود.
(انشایش را ادامه میدهد)

در همین هنگام نگاهی به معلم میندازد و می بیند : معلم صورتش را پایین اورده و عینکش را از صورتش بر می دارد و مروارید هایی که گونه هاش را کثیف کرده اند پاک میکند.

(انشای محمد تمام میشود)

معلم : مثل همیشه عالی و بیست.

محمد : ممنون (و به جایش بر می گردد)

معلم : خب طبق عادت همیشه مون بعد محمد کی انشا میخوند ؟

بچه ها با هم : علی

معلم : درسته و علی را صدا زد تا بیاید انشایش را بخواند.

علی : م....ن ... م...ن ؟ ا..ن ش..ا ...

محمد : چیه نکنه انشا ننوشتی ؟؟

علی : نه (با ناراحتی به سوی تخته میرود)

با صدای بغض دار شروع به خواندن میکند و : م..ا در ع..ی...د امسال به کلبه ای در روستای محل تولد پدرم رفتیم . مادرم(بغضش بیشتر میشود) خیلی از ان کلبه خوشش می آید .

در آن کلبه به ما خوش میگذشت ، آب و هوای خوبی داشت و به مادرم خیلی خیلی خوش گذش..ت


محمد: نمره بیست رو گرفتم . خیلی م..ن وو م..ن میکنه .(به علی نگاه میکنه) برگه رو دیدم . اون اصلا انشاش رو ننوشته . یه برگه وسط دفترشه.

علی ادامه میدهد : مادرم خوش حال در آن کلبه بود (یهویی)

دفترش را پرت میکند و اشک ریزان کلاس را ترک میکند.

همه بچه ها به دفتر علی می نگرند و تنها چیزی که می بینند یک چیز است .




آگهی ...... ترحیم ........ مرگ ..... مادر .....علی


نقل قول: سخن نویسنده : درسته میدونم یکم الکی و بی معنی بود ولی اولین داستانم بود و به بزرگی خودتون ببخشید .شما اگر در آن وضعیت بودید چه میکردید؟؟
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/07/05 12:01 AM، توسط Salmanfz.)
2015/07/29 12:48 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Salmanfz
Dead



ارسال‌ها: 3,355
تاریخ عضویت: Jun 2015
ارسال: #2
RE: روز انشا (اولین داستانمه)
(2015/07/29 02:12 PM)'negar9' نوشته شده توسط:  خب محتوای قشنگی داشت!
حالا اشکالاتش:
این قسمت:خورشید به زمین لطف میکرد و آفتاب سوزانش را به او می تابید.
تو داری میگی خورشید لطف میکرد پس نباید از کلمه ی سوزان استفاده میکردی چون یجورایی مثله جنبه ی بد افتاب رو نشون میده! یا مثلا میتونستی بگی:خورشید به زمین لطف میکرد و پرتوهای سوزانش را به زمین میتاباند!

این قسمت:هرکی به کاری مشغول بود و چند دانش آموز مشغول گفت و گو بودند.
هر کس بهتر از هرکیه! چون زمینه ی داستان ادبیه!

این قسمت:رضا:مگه چیه این همه خوشحالی ؟؟ یه انشا خوندن که این همه شوق و ذوق نداره.
بهتر بود بگی:مگه چی شده که انقدر خوشحالی یا برای چی این همه خوشحالی

این قسمت:رضا:از اول زنگ اون کوشه واستاده . نمیدونم چش شده که اون بچه با ذوق و شوق نیست.
قسمت دومش یکم عجیب غریبه:/میتونستی بگی:نمیدونم چی شده که امروز هیجان زده نیست!شوق و ذوق توی این جمله اصلا مناسب نبود!

اگهیه ترحیم نیازی به مرگ نداره!یعنی:اگهیه ترحیم مادر علی

اره ببخشید اگه انتقادم سختگیرانه بود-_-


 

 

جز قسمت اول با بقیش موافقم خب داستان اولمهتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/4.gif

توضیحاتم درباره قسمت اول : این یه آرایه هستش به نام (متضاد) آرایه جالبیه .

استفاده اش کردم ببینم دوستانی که در سایت هستن واکنششون چیه.

ممنون از انتقاداتون .

منتظر بقیش باشیدتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/4.gif

 
2015/07/29 02:26 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Salmanfz
Dead



ارسال‌ها: 3,355
تاریخ عضویت: Jun 2015
ارسال: #3
smile داستان مادر(حتما بخونید)
نقل قول: داستانی زیبا و مفهومی درباره این فرشته یعنی مادر
دکتری برای خواستگاری دختری رفت, ولی دختر او را رد کرد و گفت: 
به شرطی قبول میکنم که مادرت به عروسی نیاید!
آن جوان در کار خود ماند و پیش یکی از اساتید خود رفت و با
خجالت چنین گفت:
در سن یک سالگی پدرم مرد, و مادرم برای اینکه خرج زندگیمان
را تامین کند, در خونه های مردم رخت ولباس میشست......
حالا دختری که خیلی دوستش دارم شرط کرده که فقط بدون حضور 
مادرم حاضر به ازدواج با من است!
نه فقط این! بلکه از این گذشته مادرم مرا خجالت زده کرده است 
به نظرتان چه کنم؟؟؟؟
استاد به او گفت از تو خواسته ای دارم!
به منزل برو ودست مادرت را بشور!
فردا به نزد من بیا و بهت میگم چکار کنی...
و جوان به منزل رفت و این کار رو کرد و با حوصله دستای مادرش را
درحالی که اشک بر گونه هایش سرازیر شده بودانجام داد.زیرا اولین بار 
بود که دستان مادرش درحالی که از شدت شستن لباسهای مردم
چروک شده و تاول زده و ترک برداشته اند را دید...
طوری که وقتی آب روی دستانش میریخت از درد به لرز میفتاد.....
پس از شستن دستان مادرش نتوانست تا فردا صبر کند و
همان موقع به استاد خود زنگ زد و گفت:
ممنونم که راه درست را بهم نشان دادی من مادرم را به امروز نمیفروشم! 
چون زندگی را برای آینده من تباه کرد....
مــــــــــــــــــادر
باغبانی است بزرگ منش ، 
جفای خار می کشد تا گل بپروراند
2015/07/29 09:58 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Salmanfz
Dead



ارسال‌ها: 3,355
تاریخ عضویت: Jun 2015
ارسال: #4
داستان های کوتاه نوشته خودم
نقل قول: امیدوارم خوشتون بیاد .... نظرتون رو راجبش بگید
چمدونش را بسته بودیم، با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود، کلا یک ساک داشت با یه قرآن کوچک، کمی نون روغنی، آبنات، کشمش؛ چیزهایی شیرین ، برای شروع آشنایی.
گفت: «مادر جون، من که چیز زیادی نمی‌خورم، یک گوشه هم که نشستم، نمیشه بمونم، دلم واسه نوه‌هام تنگ میشه!»
گفتم: «مادر من، دیر میشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرن.»
گفت: «کیا منتظرن؟ اونا که اصلا منو نمیشناسن! آخه اون جا مادرجون، آدم دق می‌کنه‌ها، من که اینجا به کسی کار ندارم. اصلا، اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه؟ حالا میشه بمونم؟»
گفتم: «آخه مادر من، شما داری آلزایمر می‌گیری، همه چیزو فراموش می‌کنی!»
گفت: «"مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول! اما تو چی؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی دخترم؟!»
خجالت کشیدم! حقیقت داشت، همه کودکی و جوونیم و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم. اون بخشی از هویت و ریشه و هستیم بود، راست می‌گفت، من همه رو فراموش کرده بودم! زنگ زدم خانه سالمندان و گفتم که نمی‌ریم. توان نگاه کردن به خنده نشسته بر لب‌های چروکیده‌اش رو نداشتم. ساکش رو باز کردم، قرآن و نون روغنی و همه چیزهای شیرین دوباره تو خونه بودن!
آبنات رو برداشت و گفت: «بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز کردی.»
دست‌های چروکیدشو بوسیدم و گفتم: «مادر جون ببخش، حلالم کن، فراموش کن.»
اشکش را با گوشه رو سری‌اش پاک کرد و گفت: «چی رو ببخشم مادر، من که چیزی یادم نمی‌یاد، شاید فراموش می‌کنم! گفتی چی گرفتم؟ آلمایزر؟!»
در حالی که با دستای لرزونش، موهای دخترم را شونه می‌کرد، زیر لب می‌گفت: «گاهی چه نعمتیه این آلمایزر!»


مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2015/08/02 01:49 PM، توسط Aisan.)
2015/07/29 10:07 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Salmanfz
Dead



ارسال‌ها: 3,355
تاریخ عضویت: Jun 2015
ارسال: #5
RE: داستان مادر(حتما بخونید)
یعنی نظری هم راجبش ندارید؟؟
2015/07/29 10:07 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
_lady.bird_
کاربر حرفه‌ای



ارسال‌ها: 1,287
تاریخ عضویت: Dec 2013
اعتبار: 464.0
ارسال: #6
RE: داستان مادر(حتما بخونید)
قشنگ بود ممنون
خودت نوشتی؟
2015/07/29 11:05 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Salmanfz
Dead



ارسال‌ها: 3,355
تاریخ عضویت: Jun 2015
ارسال: #7
RE: داستان مادر(حتما بخونید)
اره خودم نوشتم ولی یه کمکی هم گرفتم .<blockquote></blockquote>

کمک کوچولو
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2015/07/29 11:22 PM، توسط Salmanfz.)
2015/07/29 11:21 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
پرنسس کارولین
اخراج شده



ارسال‌ها: 915
تاریخ عضویت: Nov 2014
ارسال: #8
RE: آلمایزر(نوشته خودم)
-_-
خیلی زیبا بود عالیه مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه 
ادامه بدی مهارت زیادی پیدا میکنی تو داستان کوتاه مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
2015/07/29 11:22 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Salmanfz
Dead



ارسال‌ها: 3,355
تاریخ عضویت: Jun 2015
ارسال: #9
RE: آلمایزر(نوشته خودم)
(2015/07/29 11:22 PM)'پرنسس کارولین' نوشته شده توسط:  -_-
خیلی زیبا بود عالیه مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه 
ادامه بدی مهارت زیادی پیدا میکنی تو داستان کوتاه مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

 

ممنونتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/4.gif

اره داستان کوتاه زیاد مینویسم.

من میتونم بگم یه داستان کامل رو تو ذهنم نوشتم ولی رو کاغذ هیچی نمیتونم بنویسم.

دارم با همین داستان های کوتاه این کارمو تقویت کنم.

یه مشکل دیگه در نویسندگی هم دارممطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/2.gif

 
2015/07/29 11:25 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Salmanfz
Dead



ارسال‌ها: 3,355
تاریخ عضویت: Jun 2015
ارسال: #10
داستان های کوتاه من
من اینجا داستان های کوتاهی که نوشتم رو میزارم .


لطفا اسپم ندهید.

اولین داستان .
نقل قول:
دکتری برای خواستگاری دختری رفت, ولی دختر او را رد کرد و گفت: 
به شرطی قبول میکنم که مادرت به عروسی نیاید!
آن جوان در کار خود ماند و پیش یکی از اساتید خود رفت و با
خجالت چنین گفت:
در سن یک سالگی پدرم مرد, و مادرم برای اینکه خرج زندگیمان
را تامین کند, در خونه های مردم رخت ولباس میشست......
حالا دختری که خیلی دوستش دارم شرط کرده که فقط بدون حضور 
مادرم حاضر به ازدواج با من است!
نه فقط این! بلکه از این گذشته مادرم مرا خجالت زده کرده است 
به نظرتان چه کنم؟؟؟؟
استاد به او گفت از تو خواسته ای دارم!
به منزل برو ودست مادرت را بشور!
فردا به نزد من بیا و بهت میگم چکار کنی...
و جوان به منزل رفت و این کار رو کرد و با حوصله دستای مادرش را
درحالی که اشک بر گونه هایش سرازیر شده بودانجام داد.زیرا اولین بار 
بود که دستان مادرش درحالی که از شدت شستن لباسهای مردم
چروک شده و تاول زده و ترک برداشته اند را دید...
طوری که وقتی آب روی دستانش میریخت از درد به لرز میفتاد.....
پس از شستن دستان مادرش نتوانست تا فردا صبر کند و
همان موقع به استاد خود زنگ زد و گفت:
ممنونم که راه درست را بهم نشان دادی من مادرم را به امروز نمیفروشم! 
چون زندگی را برای آینده من تباه کرد....
مــــــــــــــــــادر
باغبانی است بزرگ منش ، 
جفای خار می کشد تا گل بپروراند
2015/07/29 11:29 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
موضوع بسته شده است 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
documents [داستان] آدمانتِم dot. 4 1,674 2021/05/19 09:32 PM
آخرین ارسال: dot.
  داستان:در مرز مشترک آتیش پاره 7 2,328 2021/04/21 07:06 PM
آخرین ارسال: آتیش پاره
documents (داستان کوتاه) انتظار Ilyaa_JA 0 1,017 2021/04/17 04:29 PM
آخرین ارسال: Ilyaa_JA
One Piece-1 [داستان] جلگه‌ی بایر dot. 1 1,165 2021/03/10 12:12 AM
آخرین ارسال: dot.
  کلکسیون داستان های کوتاه دارسی ال.سی dot. 2 1,208 2021/01/24 11:31 PM
آخرین ارسال: dot.



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 4 مهمان