زمان کنونی: 2024/11/06, 07:11 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/06, 07:11 AM



نظرسنجی: داستانم چطوره بود؟؟؟(نظر سنجی بعد از تموم شدن داستان)
این نظرسنجی بسته شده است.
عالی، بینظیر 50.00% 1 50.00%
بد 50.00% 1 50.00%
در کل 2 رأی 100%
*شما به این گزینه‌ی رأی داده‌اید. [نمایش نتایج]

موضوع بسته شده است 
 
امتیاز موضوع:
  • 4 رأی - میانگین امتیازات: 4.75
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان روزای آخر من (نوشته خودم)

نویسنده پیام
mashaya bayashy
(نویسنده نابغه پارک انیمه)



ارسال‌ها: 268
تاریخ عضویت: Jan 2015
ارسال: #1
zجدید داستان روزای آخر من (نوشته خودم)
سلام.به این پست خوش امدید .
این یک داستانه و زیاد قسمت نداره .
خلاصه داستان به اینطوره که دختری همراه خانواده اش و نامزدش ازدواج میکرد ولی شبی روحایی به خانه آن ها حمله میکنند و ....
توجه کنید که این داستان قصد هیچ توهینی به اجنه ، روح و شیطانی که تو کتاب بزرگ ما قرآن اشاره شده ،ندارد.
یک داستان تخیلی ، غمیگین گیز و ترسناکه .نوشته خودمم هست.
تو پست بعدی قسمت اول این داستانو میگذارم .
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2015/07/01 12:14 AM، توسط mashaya bayashy.)
2015/06/30 11:59 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
mashaya bayashy
(نویسنده نابغه پارک انیمه)



ارسال‌ها: 268
تاریخ عضویت: Jan 2015
ارسال: #2
RE: داستان روزای آخر من (نوشته خودم)
داستان از زبان شخصیت اصلی کیتی
تازه از سرکار اومده بودم خونه .
با بدنی کوفته و بی حال کیفمو و میز می گذارم .ولی سر و صدای بچه هام و خانواده ام همیشه بهم نیرو میداد.
_بابا ، مامان ...جانسون ...من اومدم
بابا و مامان از اتاق پذیرایی : خوش اومدی دخترم.
جانسون از اتاق پذیرایی به سمت من میاد : خوش اومدی کیتی
!! کش و قوسی به بدنم میدم و میگم : خدااااااا ...چقدرم خسته شدم امروز...تو هم تازه اومدی ؟؟؟
جانسون: آره...کیفتو بده
منکیفمو بهش میدم.سمت اتاق میرم و لباسامو عوض می کنم.سمت اتاق پذیرایی میرم .بابا و مامانو می بینم .سمتشون میرم و دستاشونو می بوسم.
بابا دستی به موهام میکشه میگه قربون دخترم عزیزم برم.
_خدانکنهتلویزیو رو کانال خبر میگذارم.بگذار ببینم خبر چی داره.
گوینده خبر : با سلام خدمت شماها !! امروز با یک خبر ناگوار دیگه از حمله اجنه به خانواده ای گزارش میدهیم.طبق گزارشات حدود چند ساعت پیش خبر رسید که خانه ای در طی حمله اجنبه و روح از بین رفته و فقط جنازه آن افراد به جا مانده
.مامان : وای ...چه ناراحت کننده.
گزارش گر : همین حالا صحبتی آنلاین با همکارم اسکورات جونز داریم .آقای جونز سلام .
جونز : سلام .
گزارش گر : درسته که طی چند ساعت پیش مکانی به دست ارواح نابود شد؟؟ چه اتفاقی افتاده؟؟؟
اسکورات جونز : بله درسته.همونطور که در صحنه می بینید خانه کاملا نابود شده و تمام اشخاص در خانه از بین رفتند.به تمام بینندگان عزیز توصیه میکنم ، شب مقداری ازر چراغ های خانه رو روشن بگذارن.در هارو قفل کنند و بی اطلاع در رو روی غریبه باز نکنند .
زیر لب غر غر میکنم _ما ها بچه نیستیم که اینجوری باهامون صحبت میکنه.
گزارش گر : ممنون اقای اسکورات جونز و حالا بخش خبر های ورزشی.
مامان کنترلو ور میداره و رو شبکه دیگه میگذاره : از اینجور خبرا بدم میاد .خب من میرم شام درست کنم .
....................................
بعد از خوردن شام .
_مامان دستت درد نکنه ،‌ مثل همیشه غدات حرف نداره.
بابا : خب دیگه حرف بسته کیتی .به مامانت کمک کن بعدم برو بگیر بخواب .من آناهیت و باندیو می برم بخوابمونم .ببینم جانسونم خوابه ؟؟؟
_بله ...می دونید که اون زود میخوابه ....
.................................
خانوم .خانوم شما به هوشید ؟؟ خانوم
با صدای مردی از خواب میپرم .
_چیشده ؟؟ شما ها اینجا چیکار میکنید ؟؟؟
مرد _متاسفانه خانه شما توسط اجنه نابود شده و ما شمارا از زیر آجر ها خراب بیرون کشیدیم .
به اطراف نگاه میکنم جز یک خرابه چیز دیگه نبود .
با دلهره از اون مرد سوال میپرسم : خانوادم .خانواده ام چی ؟؟ اونا کجان ؟؟
مرد سر به زیر میشه و میگه : تسلیت میگم همه اونا از دنیا رفتند...
......................................
ادامه داستان در پست بعدی

(آخرین ویرایش در این ارسال: 2015/07/01 12:42 AM، توسط mashaya bayashy.)
2015/07/01 12:04 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
mashaya bayashy
(نویسنده نابغه پارک انیمه)



ارسال‌ها: 268
تاریخ عضویت: Jan 2015
ارسال: #3
RE: داستان روزای آخر من (نوشته خودم)
چند روز بعد از اون حادثه .(در بیمارستان) 

_آخخخخخخخ....سرم !!! اینجا کجاست ؟؟؟
مردی همراه بلا روپوش سفید ، رو به روم نشته بود و داشت ورقه ای رو نگاه میکرد.معلوم بود که دکتره.
دکتر : خانوم جولیانس ...شما بله هوشید ؟؟؟ آیا احساس بهبود میکنید؟؟
_با دستم سرمو مالوندم: بهترم ...بهتر...چیشد__
که حرفم با به یاد آوردن جمله اون مرد بهم قطع شد و قطرات اشک از چشامانم بر روی گونهام سرازیر شد.
مثل اینکه نه دکتر کلمه آخر منو شنیده باشه و گریهامو ندیده باشه گفت : تا چند روز دیگه مرخصید ...شما دوستی یا اقوامی دارید ؟؟؟؟
با دستام اشکامو پاک میکنم : اقوام نه ...همه اقوام ما از از این کشور رفتند.ولی دوست ، دارم.
دکتر : قبل از مرخص شدن به دوستتون زنگ بزنید تا بیان شمارو ببرن.راستی بیمه همه مخارج شما رو داده.
و ورقرو رو میز بغل تخت میگذاره و از اتاق خارج میشه ...
.....................................................
_وای الماس جون حسابی اذیتت کردم.
الماس : نه عزیزم این چه حرفیه ؟؟راستی بهت تسلیت میگم...غم آخرت باشه....
از بیمارستان خارج میشیم.تمام راهو به بیرون زل زده بودم.
وقتی خونه الماس رسیدیم .حسابی با پیشواز پدر و مادر و برادرش جا خوردم .
خونه الماس بزرگ بود .وسایلمو با اجازه رو میگذارم بغل مبل سه نفره پذیرایشون وروی مبل مبشینم .
_وای شرمندم ....خیلی به زحمت افتادید.
الماس یک ظرف میوه جلوم میگذاره : نه کیتی جون این چه حرفیه ...؟؟خب حالا میخوای چیکار کنی ...؟
_با مقدار پولی که تو حسابای پدر و مادر و جانسوس مونده ، برای خودم یک خونه میخرم ...
......................................
ادامه داستان در پست بعدی
2015/07/01 01:04 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
mashaya bayashy
(نویسنده نابغه پارک انیمه)



ارسال‌ها: 268
تاریخ عضویت: Jan 2015
ارسال: #4
RE: داستان روزای آخر من (نوشته خودم)
چند روز از خریدن خونه جدید میگذشت ...تنها بودم تو خونه .امشب قرار بود که تنها بخوابم .همیشه وقتی تو خونه ،همراه خانواده می خوابیدم.میگیرم مبخوابم .چراغ اتاقمو روشن میگذارم.با صدای شکستن ظرفی از خواب میپرم.
_کی...کی اونجاست ؟؟؟؟
یکدفعه خشکم میزنه .
_جانسون ؟؟ تویی ...؟باورم نمیشه...
با خوش حالی به طرف اون شخص میدوم .
دست رو شونش میگذارم: باور
شخص : اَههههه...(صدای زوزه) ...
شخص بر می گرده .جیغ میزنم .طرف صورت نداشت .
با جیغ از خواب میپرم .میرم سمت یخچال مقدارمقداری آب میخورم.
یک صدا : تو برای کمک به خانواده ات بیدار نشدی !!!!
بر میگردم.
با جیغ میگم_خداااااا...خون آشام !!!
از خواب دوباره میپرم.
_خدایا ...این چه خوابایی که پشت سر هم می بینم .؟؟؟
صبح شده بود .میرم و صبحونه امو میخورم.
با خودم میگم : یک سری به الماس بزنم تا از این بیقراری در بیام.
لباسامو می پوشم.با اتوبوس به سمت خونش میرم .از دور می بینیم که دور خونشو یک خط زرد که روش نوشته"خطر وارد نشوید" سریع می دویم.مردانی جلومو میگرند تا از خط عبور نکنم.
با گریه میگم: ولم کنید ...ولم کنید ...
سر می چرخونم.یک جنازه می بینم .
_الماس !!!!
رو جنازه خودمو می ندازم.با گریه میگم : بیدار شو الماس ...منو تنها نگذار ...منو تنها نگذار ....
مردی منو بلند میکنه: تسلیت میگم خانوم...
...................................................
چند روز بعد ،‌بغل پرتگاهی سخره ای ، دم ساحل.
تنها هستم              تنهای تنها
می سرودم قصه غمنگیز زندگی ام را      که بشود نوشته ای هک بر روی خاطراتم
چه غمیگن گیز است قصه زندگی ام              چه تلخ است روزگارم  
چه خاطرات شیرنی نداشتم.         چه روزای خوبی که یادگاری نداشتم
و خودمو از پرتگاه پرت میکنم ....
...................................................
بچه ها شرمنده کم بود .حوصله نداشتم .دفعه بعد بهتر مینویسم.
تصویر: richedit/smileys/YahooIM/8.gifتصویر: richedit/smileys/YahooIM/8.gifتصویر: richedit/smileys/YahooIM/8.gif
2015/07/01 08:37 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
mobintbh
اخراج شده



ارسال‌ها: 48
تاریخ عضویت: Jul 2015
ارسال: #5
RE: داستان روزای آخر من (نوشته خودم)
واقعا اینا رو خودت نوشتی سوگهههههههههه
2015/07/23 01:03 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
موضوع بسته شده است 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
documents [داستان] آدمانتِم dot. 4 1,680 2021/05/19 09:32 PM
آخرین ارسال: dot.
  داستان:در مرز مشترک آتیش پاره 7 2,329 2021/04/21 07:06 PM
آخرین ارسال: آتیش پاره
documents (داستان کوتاه) انتظار Ilyaa_JA 0 1,017 2021/04/17 04:29 PM
آخرین ارسال: Ilyaa_JA
One Piece-1 [داستان] جلگه‌ی بایر dot. 1 1,165 2021/03/10 12:12 AM
آخرین ارسال: dot.
  کلکسیون داستان های کوتاه دارسی ال.سی dot. 2 1,208 2021/01/24 11:31 PM
آخرین ارسال: dot.



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان