قسمت دوم : حقیقت جز تاریکی چیزی نیست!
همه جا تاریک بود که هینا خودش رو دید!
هینا: تو...تو کی هستی؟
هینای تاریکی: تو منو خوب میشناسی من خودِ تو هستم
هینا: اینکه مشخصه چون شبیه منی! ولی من اینجا چیکار میکنی؟
هینای تاریکی خندید و گفت: یعنی میخوای بگی که نمیدونی؟
هینا با عصبانیت: باید بدونم؟!
هینای تاریکی: من قسمت تاریکی تو هستم ؛ تو نمیتونی با من مقاومت کنی نمیتونی چیزی رو که هستی عوض کنی و تاریکی درونت رو کنترل کنی چون این تاریکی خیلی قدرتمنده ، من به زودی تو رو دربر میگیرم و روحت و بدنت رو مال خودم میکنم!
هینا درحالی که سعی میکرد بدون اینکه نشون بده ترسیده گفت: برام مهم نیست چقدر قوی باشی...
بعد سرشو به پیشونی هینای تاریکی زد و ادامه داد: چون من حتی چیزایی رو که نشه کنترل کرد رو هم کنترل میکنم! غیر ممکن رو ممکن میکنم و بهت نشون میدم که میتونم جلوی تو رو بگیرم
هینای تاریکی با خنده ی شیطانی گفت: تو نمیتونی من رو کنترل کنی ، به زودی خودت هرکسی که برات عزیزه رو ازبین میبری و بر این دنیا حکمرانی میکنی!
ناگهان هینا از خواب پرید و دید که اثری از هینای تاریکی نیست و آنیا و راکاد و راکو بالای سرش ایستادن
آنیا: هینا،عزیزم حالت خوبه؟ خیلی نگرانت بودیم عزیزم
راکاد: خداروشکر که بهوش اومدی دیگه داشتیم ناامید میشدیم
راکو: باید درمورد خیلی چیزها باهات صحبت کنیم
هینا درحالی که از روی تختش بلند میشد تا بشینه گفت: مگه چیزی شده؟ چرا اینقدر نگرانین؟
آنیا درحالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود هینا رو بغل کرد و گفت: عزیزم تو دو روز بود که بیهوش بودی ما خیلی نگرانت شدیم
هینا با تعجب گفت: دو روز؟! مگه چی شده بود؟!
راکاد: یادت نمیاد دخترم؟ شب تولدت از حال رفتی و بیهوش شدی بعد از اینکه....
و دیگه ادامه نداد...حالا هینا فهمیده بود که ماجرا چیه.....همینطور که داشت پیش خودش ماجرا رو تحلیل میکرد راکو رو به اون گفت: دخترم فکر کنم الان حالت خوب نیست بهتره استراحت کنی و به این چیزا هم فکر نکنی
هینا سرش رو تکون داد و اونا (آنیا و راکاد و راکو) از اتاق خارج شدن ، بعد از خارج شدنشون هینا روی تخت افتاد و به اتفاقاتی که افتاده بود فکر کرد
روز بعد که حال هینا خوبِ خوب شده بود پیش راکو رفت تا همونطور که گفته بود همه چیز رو براش توضیح بده و اینکه تمریناتش رو شروع کنه
درسته که یه ساحره تاریکی شده بود اما نباید ناامید میشد و باید تمریناتش رو شروع میکرد و تلاش میکرد که تاریکی درونش رو کنترل کنه
هینا: سلام راکو سنین
راکو: سلام دخترم ، امروز حالت بهتره؟
هینا: بله دیگه خوبِ خوب شدم
راکو: خب دخترم برای چی اومدی اینجا؟
هینا: راستش...راکو سنین شما گفته بودین که باید همه چیز رو برام توضیح بدین برای همینم اومدم که برام توضیح بدین
راکو: درسته دخترم خیلی چیزا هست که حقِ توئه بدونی
هینا منتظر بود که راکو سنین بهش بگه که راکو سنین گفت: ولی بهتره اول تمریناتت رو شروع کنی
با این حرف راکو سنین هینا مثل بادکنکی سوراخ شد!
راکو سنین هینا رو به کتابخونه ساحره ها برد و چندین کتاب قطور جلوی هینا گذاشت و پس از توضیحاتی رو به هینا گفت: خیلی خب دخترم حالا باید تمام این کتاب ها رو بخونی
هینا گله مند گفت: راکو سنین من چطوری این همه کتاب رو بخونم؟
راکو: اینا چیزایی هستن که هر ساحره ای باید بدونه درباره ی تاریخ و گذشته و انواع جادوها و طلسم هاست و باید تموم اینا رو بلد باشی
هینا به کتاب اول نگاه کرد و با خوشحالی گفت: راکو سنین من این کتاب رو قبلا خوندم!
کتاب بعدی رو هم نگاه کرد و گفت: این رو هم همینطور!
و کتاب بعدی: اِ اینم قبلا خوندم!
و همینطور تا آخرین کتاب ادامه پیدا کرد تا کتاب ها تموم شدن
راکو: دخترم تو کی این کتابا رو خوندی؟
هینا: خب اون موقع ها که دوست داشتم درباره ی جادو و طلسم ها و تاریخ چیزای زیادی بدونم به کتابخونه اومدم و این کتابا رو خوندم
راکو: ولی ساحره های کوچک رو به کتابخونه راه نمیدن پس....
و سریع گفت: از قدرتت استفاده کردی و یواشکی به کتابخونه اومدی؟!
هینا آروم سرش رو تکون داد
راکو نفس عمیقی کشید و گفت: چون دیگه یه ساحره ی کامل شدی و بخاطر کارایی که تو گذشته کردی تنبیت نمیکنم
هینا با خوشحالی لبخند زد و گفت: ممنون خیلی خیلی خیلی خیلی ممنون خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی...
راکو: خیلی خب دیگه بسه، حالا که این کتاب ها رو خوندی باید به آزمایشگاه بریم و یه سری آزمایشات جادویی انجام بدیم و یه سری طلسم بسازیم!
هینا با لبخند سرشو تکون داد و با هم به آزمایشگاه جادویی رفتن
هینا با حیرت به وسایل توی آزمایشگاه نگاه کرد و گفت: وااااااای راکو سنین اینجا فوق العادست!
راکو خندید و گفت: همینطوره دخترم!
بعد راکو درباره ی ابزار و وسایل و موادی که در ساخت طلسم استفاده میشد برای هینا توضیح داد و بعد رو به هینا گفت: خیلی خب دیگه دخترم حالا تا من برم و به کارای کتابخونه برسم یه طلسم بساز ببینم چه میکنی!
هینا با لبخند سرشو تکون داد و بعد از رفتن راکو دست به کار شد
هینا: خب اول فکر کنم به یه پاتیل نیاز داشته باشم
بعد دست میزنه و یه پاتیل احظار میکنه
هینا: خب حالا چه طلسمی درست کنم........آهان! فهمیدم!
و با لبخند شروع به کار میکنه و مواد لازم رو احظار میکنه و بعد از ترکیب کردنشون درون پاتیل با یه وسیله انبر مانند از درون مایع غلیظی که توی پاتیله یه جسم شبیه یه سکه بیرون میاره و با دیدنش با خوشحالی بالا و پایین میپره که ناگهان راکو وارد میشه
راکو: دخترم ببینم چی درست کردی که انقدر خوشحالی؟
هینا طلسم رو نشون میده و میگه: راکو سنین من هرچی فکر کردم نتونستم تصمیم بگیرم که چه طلسمی درست کنم چون هرطلسمی هم که درست کنم وقتی به یه ساحره تاریکی و بد تبدیل بشم دیگه نیازی بهش ندارم برای همین تصمیم گرفتم یه طلسم درست کنم که هرکسی که اونو داشته باشه قدرت تاریکی نتونه بهش آسیب بزنه و تصمیم دارم این رو نگه دارم که اگه یه موقع لازم شد بدم به کسی که میدونم ممکنه بخواد با تاریکی دست و پنجه نرم کنه
راکو با حرف های هینا خیلی حیرت زده شد و بعد با لبخند گفت: دخترم عالیه! اصلا فکرش رو هم نمیکردم که بخوای همچین طلسمی درست کنی!
هینا به روی راکو لبخند پاشید و بعد گفت: راکو سنین؟ میگم حالا میشه بهم بگین؟
راکو: چی رو دخترم؟
هینا: همونی که قبلا میخواستین بگین دیگه!
راکو یکم من من کرد و بعد گفت: خب حقته که بدونی و دیر یا زود هم میفهمی پس اگه زودتر بفهمی مشکلی پیش نمیاد
هینا به حالتی مشتاقانه روی صندلی آزمایشگاه نشست و به راکو نگاه کرد ، راکو هم لبخندی زد و روی یکی از صندلی ها نشست و گفت: میدونی که مادرت یه هانامیه ، البته اون یه هانامی دورگست که نیمه ساحره و نیمه جادوگره ، راستش درطول تاریخ فرزندان هانامی همیشه یه ساحره روشنی معمولی میشدن اما تو فرق داشتی ، وقتی که به دنیا اومدی اون علامت روی شونت بود
هینا حرف راکو رو قطع میکنه و میگه: همین علامتی که شبیه حلال ماهه و شما گفته بودید که فقط یه نشون خانوادگیه؟
راکو سرشو به نشونه تایید تکون داد و بعد ادامه داد: وقتی تو به دنیا اومدی برخلاف هر کودکی که وقتی متولد میشه گریه میکنه گریه نکردی ، ما اول فکر کردیم که زنده بدنیا نیومدی اما وقتی چشمات رو باز کردی چیزی عجیب رو توی چشمات دیدیم ، چشمات به رنگ آبی تیره دراومده بود و میدرخشید ، بعد از اینکه چشمات رو باز کردی نوری تیره از چشمات اتاق رو دربر گرفت و بعد از ناپدید شدنش چشمات بسته شد و تو شروع به گریه کردن کردی ، من و تعدادی از دوستانم بعد از تحقیق متوجه شدیم ساحره هایی که به اینگونه متولد میشن قدرت بسیار زیادی دارن و تعدادشون درطول تاریخ شاید به ندرت به 5 نفر میرسید و همه ی اونا ساحره های روشنی بودن که گاهی قدرتشون از کنترلشو خارج میشد ، همینطور که تو بزرگتر میشدی بازیگوش تر میشدی و کنترل کردنت واقعا سخت بود! ما میترسیدیم که این بازیگوشی ها کار دستت بده و قدرتت از کنترل خارج بشه برای همین هم بهت گفته بودیم که ساحره های کوچیک تا قبل از مهر شدن نمیتونن بدون اجازه از قدرتشون استفاده کنن هرچند که تو از سر بازیگوشی بدون اجازه از قدرتت استفاده میکردی.... وقتی که شب تولدت مشخص شد که یه ساحره ی تاریکی هستی به من نامه ای رسید و فهمیدم که تو یه ساحره تاریکی خیلی قدرتمندی و نمیتونی قدرتت رو کنترل کنی و اینکه در آینده باید........
هینا خیلی از حرف های راکو شکه شده بود اما وقتی دید که راکو دیگه چیزی نمیگه گفت: باید؟
نگاه راکو به زمین دوخته شد و گفت: باید ملکه ساحره های تاریکی بشی
هینا تعجبش بیشتر شد و پرسید: خب این ملکه ساحره های تاریکی دقیقا چیکارست؟!
راکو: وقتی ملکه ساحره های تاریکی بشی باید خانوادت و گذشتتو فراموش و با ذاتت که جز تاریکی چیز دیگه ای نیست یکی بشی و بر ساحره های تاریکی حکمرانی کنی و.......
هینا که اشک در چشمانش حقله زده بود با صدایی بغض دار گفت: و؟
راکو با کلافگی به صورتش دستی کشید و گفت: ببین دخترم خب راستش..... همیشه قدرت تاریکی و روشنایی در جنگ بودن و تاریکی همیشه سعی داشت که بر روشنایی چیره بشه اما روشنایی همیشه بر تاریکی قلبه میکرد و تاریکی رو نابود میکرد
همین چند کلمه برای هینا کافی بود تا بفهمه که سرنوشت چه چیزی رو براش رقم زده "روشنایی همیشه بر تاریکی قلبه میکرد و تاریکی رو نابود میکرد" قرار بود نابود بشه ، اونم بخاطر چیزی که بود و نمیخواست باشه
هینا نمیتونست سرنوشتشو تغییر بده و باهاش مبارزه کنه ، باید سرنوشتش رو قبول میکرد و باهاش کنار میومد اما چطور میتونست؟
اکنون 4 سال از آن زمان گذشته و هینا هم تمریناتش رو با راکو سنین انجام میداد
طی این 4 سال بیش تر از 6 بار هینای تاریکی رو دید و هربار که خواب زمانی رو میدید که قراره بر ساحره های تاریکی حکمرانی کنه با ترس از خواب میپرید و آنیا و راکاد پیشش میرفتن آنیا هم هینا رو بغل میکرد و تا خوابش نمیبرد از پیشش نمیرفتن
هینا با اینکه میدونست چه چیزی در انتظارشه اما میخواست هرطور که شده سرنوشتشو تغییر بده اون خیلی با استعداد بود و طی این 4 سال علاوه بر اینکه تمام جادوهایی رو که لازم بود یاد بگیره یاد گرفته بود ، جادوها و طلسم های زیادی هم که خیلی سخت بودن رو یاد گرفته بود و تقریبا میشه گفت که تمام جادوهای موجود در جهانش رو بلد بود و همه رو بخوبی اجرا میکرد
امروز هم مثل همیشه داشت تو سالن تمرین ، که دقیقا کنار خونه ی راکو بود ولی از کاخ خیلی فاصله داشت ، با راکو تمرین میکرد ولی امروز با همیشه فرق داشت ، چند وقتی بود که هینای تاریکی رو خیلی زیاد میدید و همه جا همراهش بود ، وقتی داشت تمرین میکرد هینای تاریکی رو دید که گوشه ی سالن ایستاده و با لبخندی شیطانی به اون نگاه میکنه
راکو که دید حال هینا خوب نیست با نگرانی گفت: دخترم حالت خوبه؟ چیزی شده؟
هینا دستشو گذاشت رو سرش و گفت: خوبم راکو سنین فکر کنم بخاطر تمرین زیاد یکم سرم درد میکنه.... بهتره دیگه برگردم به کاخ
راکو با سر تایید کرد و گفت: میخوای تا کاخ همراهت بیام؟ الان شبه و همه جا تاریکه و ممکنه خطرناک باشه که تنهایی بخوای تا کاخ بری
هینا: نه نه نه نه! خودم میرم راکو سنین میخوام یکم هم تنهایی قدم بزنم و فکر کنم
راکو : باشه دخترم صلاح هرکسی رو خودش بهتر میدونه ، برو برو دخترم ولی مراقب باش
هینا سرشو تکون داد و بعد از خداحافظی از اونجا خارج شد
خیابون های شهر ساحره ها تو شب خیلی خلوت بود و ترسناک و هیچکسی هم این موقع شب از خونش بیرون نمیرفت مگر اینکه مجبور بشه
هینا همینطور که داشت قدم میزد هینای تاریکی رو دید که کنارش قدم میزنه
هینا: چرا دست از سرم بر نمیداری؟
هینای تاریکی: چندبار بهت بگم من همیشه مثل یه سایه دنبالتم و این سایه یه روزی جسمی رو که همیشه دنبالشه دربر میگیره
هینا: بسه! بسه دیگه حرف نزن!
هینای تاریکی هم دیگه حرف نزد و ناپدید شد ، همینطور که هینا سرش پایین بود و داشت فکر میکرد ناگهان با جسمی برخورد کرد و افتاد روی زمین.......