زمان کنونی: 2024/11/06, 09:09 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/06, 09:09 AM



موضوع بسته شده است 
 
امتیاز موضوع:
  • 10 رأی - میانگین امتیازات: 4.7
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

فصل دوم داستان ساحره جوان

نویسنده پیام
hina.chan
خرخون پارک انیمه



ارسال‌ها: 2,593
تاریخ عضویت: Jun 2014
ارسال: #1
zجدید فصل دوم داستان ساحره جوان
سلام به همه مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
افرادی که داستان ساحره جوان رو خوندن حتما میدونن این تاپیک برای چی زده شده!
تاپیک قبلی: http://animpark.net/thread-13960.html
من دارم فصل دوم این داستان رو مینویسم و همونطور که تو تاپیک قبل گفته بودم نقش اصلی داستان عوض میشه
همونطور هم که سری قبلی ترکیبی از انیمه اواتار و تفکر خودم بود این سری هم شاید یکم چندتا انیمه توش ترکیب بشه
ولی من تمام سعیمو میکنم که ساخته ذهن خودم رو بنویسم و از توصیه هایی که تو سری قبل شده استفاده کنم
لطفا نظراتتون رو اینجا بذارید نه تو تاپیک داستان!
تاپیک نظرات: http://animpark.net/thread-18580.html

با تشکر
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2015/04/27 07:41 PM، توسط hina.chan.)
2015/04/25 06:14 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
hina.chan
خرخون پارک انیمه



ارسال‌ها: 2,593
تاریخ عضویت: Jun 2014
ارسال: #2
RE: فصل دوم داستان ساحره جوان
من اومدم با قسمت اول فصل دوم!
امیدوارم خوشتون بیاد مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه


قسمت اول: ساحره تاریکی
آنیا و راکاد که پس از کلی ماجرا عشقشون نسبت بهم دیگه رو اعتراف کرده بودن باهم ازدواج کردن و بعد از دو سال دختری بدنیا آوردن به نام هینا
اکنون آنیا و راکاد بیش از سی سال سن دارن و این داستان بیشتر حول زندگی هینائه از اونجایی شروع میشه که به سن 12 سالگی میرسه
همینطور که موهای بلندش رو شونه میزد یادش افتاد که امروز چه روزیه!
با عجله و خیلی سریع از پله های کاخ پایین رفت و به اتاق مطالعه مادرش ، آنیا، رفت
هینا: مامان مامان امروز دیگه میتونم تمریناتم رو شروع کنم درسته؟
آنیا: نه
هینا: اِ اِ مامان آخه چرا؟ مگه امروز تولدم نیست؟ مگه نگفتی 12 سالم شد تمریناتم رو شروع کنم؟
آنیا: دختر قشنگم ببین درسته من گفتم وقتی 12 سالت شد ولی هنوز 12 سالت نشده که!
هینا همینجوری گیج و ویج داشت آنیا رو نگاه میکرد که آنیا لپش رو کشید و با خنده ادامه داد:
دخترم امروز تولدته! یعنی تو امروز بدنیا اومدی ولی تا ساعت 12 نشه 12 سالت نشده!
هینا: آهان! یعنی امشب ساعت 12 میتونم تمریناتم رو شروع کنم؟
آنیا: نه
هینا: اِ مامان دیگه چرا؟!
آنیا: عزیزم نباید شب تا صبح بیدار بمونی! از فردا صبح خودم میبرمت پیش راکو که تمریناتتو شروع کنی
هینا:اِهههههههههههه خیلی خب
آنیا: خیلی خب دیگه دخترم حالا برو به کارات برس که امشب تولدته
درحالی که غرغر کنان از آنیا خداحافظی میکرد از پله های سفید و براق کاخ بالا رفت و رفت تو اتاقش و رو تختش افتاد
هینا: هوراااااااااااااااا! امشب من یه ساحره میشم!
دیگه غروب شده بود و جشن تولد هینا کم کم داشت شروع میشد راکاد به اتاق هینا رفت و وقتی دید که هینا روی تخت افتاده و هنوز آماده نشده گفت : هینا! دخترم چرا آماده نشدی؟! تولدت داره شروع میشه ها!
هینا غلطی روی تخت زد و گفت: بابا من دیگه حوصله جشن ندارم!
راکاد: چی شد دخترم دو روزه بزرگ شد و دیگه حوصله جشن رو نداره؟! تو که تا همین دیروز همش میگفتی آخ جون فردا تولدمه! حالا چی شد حوصله جشن نداری؟ پاشو ، پاشو این همه مهمون بخاطر تو اینجا جمع شدن چون قراره امشب تو یه ساحره کامل بشی مگه این چیزی نبود که 12 سال انتظارشو میکشیدی؟ حالا هم پاشو زودتر آماده شو و لباسی رو که برای امروز آماده کرده بودی ببوش و بیا تو سالن جشن
هینا درحالی که به حرفای باباش فکر میکرد با خودش گفت: بابا راست میگه من خیلی انتظار این روز رو کشیدم پس نباید از دستش بدم!
و درحالی که از روی تختش بلند میشد گفت: باشه بابا شما برین منم آماده میشم و میام
راکاد درحالی که سر تکان میداد از اتاق هینا خارج شد
هینا هم به محض رفتن راکاد به طرف کمدش رفت تا لباسش رو بپوشه
بعد از پوشیدن لباس آبی تیره و بلندش موهاشو شونه کرد و به سالن جشن رفت
با ورود هینا همه ی چشم ها به روی او خیره شده بود اون با موهای بنفش تیره و بلندش که تا پایین تر از کمرش بود و لباس زیبایی که پوشیده بود تو جشن تولدش میدرخشید
هینا با لبخند به همه مهمون ها خوش آمد گفت و تشکر کرد و بعد پیش آنیا رفت
هینا: مامان مامان کی وقتش میرسه؟
آنیا: دخترم عجول نباش جشن تازه شروع شده هنوز 2 ساعت تا ساعت 10 مونده!
هینا: مامان یعنی واقعا ساخت 10 به من مهر ساحره ها داده میشه؟ دیگه میتونم از قدرتم استفاده کنم؟ بدون اینکه از کسی اجازه بگیرم؟
آنیا: بله عزیزم ولی به همین آسونی ها هم که میگی نیست! تو اول باید آموزش ببینی و چیزای زیادی هست که باید یاد بگیری
هینا: مامان چرا تو 20 سال اخیر ساحره ها وقتی مهر میگیرن که 12 سالشون میشه؟ مگه خاله ماریا وقتی خیلی کوچیک تر بود ساحره کامل نشد؟
آنیا: دخترم بعد از جنگ بزرگ ساحره ها و جادوگرا این قانونیه که تعیین شده و نمیشه دیگه نمیشه عوضش کرد ، عزیزم اگه میشه بعدا به سوالات جواب میدم الان دارم با مهمون ها صحبت میکنم
آنیا داشت با مهمان ها صحبت میکرد و هینا هم که خیلی کنجکاو بود و میخواست زودتر جواب سوالایی رو که ذهنش رو مشغول کرده بود بدونه
هینا: مامان ماما...
آنیا: هینا! عزیزم اگه سوالی داری از راکو سنین بپرس اون بهتر از هرکسی میتونه جوابت رو بده
وبعد به راکو که اونطرف سالن ایستاده بود اشاره کرد ؛ هینا هم به دنبال حرف آنیا رفت پیش راکو
هینا: سلام راکو سنین
راکو: سلام دخترم! حالت چطوره؟
هینا: خوبم راکو سنین ممنون ؛ راکو سنین؟ میگم اگه من یه ساحره روشنی میشم دیگه آره؟
راکو سنین که از این حرف هینا خیلی جا خورده بود گفت: معلومه دخترم ، چرا این حرف رو میزنی؟
هینا: آخه من این چند وقته داشتم کتاب هایی درباره اینکه چطوری مشخص میشه یه ساحره ، یه ساحره تاریکی میشه یا یه ساحره روشنی میخوندم و متوجه شدم که تمام ساحره هایی که بچه ی یه هانامی بودن جادوگر روشنی میشدن اما ساحره هایی که یکی از والدینشون ساحره و یکی جادوگر بود ساحره تاریکی شدن برای همین میخواستم مطمئن شم که یه ساحره روشنی میشم
راکو سنین درحالی که با حوصله و لبخند به حرف های هینا گوش میداد گفت: دخترم معلومه که یه ساحره روشنی میشی! آخه مگه دختر خوش قلب و مهربونی مثل تو میتونه مثل ساحره های تاریکی بد و شیطانی باشه؟
هینا: راکو سنین آخه من خونده بودم که یه ساحره وقتی مهر میشه و مشخص میشه که چه ساحره ایه حتی اگه قبل از اون رفتار و اخلاقش برعکس چیزی بوده که شده رفتار و اخلاقش به مرور تغییر میکنه و مجبور میشه ظاهرش رو با ذاتش وقف بده
راکو که کمی از حرف هینا هول شده بود گفت: نه نه دخترم اینطوری هم نیست ، ببینم تو اینا رو تو کدوم کتاب خوندی؟
هینا: از کتاب دانش ساحره ها
راکو: کتاب دانش ساحره ها؟! همونی که کسی اون رو ننوشته و طبیعت اون رو مینویسه؟همونی که تو کتابخونه جادویی نگهداری میشه و هیچکس نمیتونه وارد اتاقی بشه که اون کتاب اونجاست؟!
هیمنطور که راکو سنین تند تند میپرسید هینا هم تند تند سرشو به نشانه تاکید تکون میداد
راکو سنین نفس عمیقی کشید و پرسید: تو چطوری وارد اون اتاق شدی؟
هینا من من کنان گفت: خب راستش از قدرت....
راکو سنین حرفش رو قطع کرد و گفت: تو از قدرتت بدون اجازه بزرگترهات استفاده کردی؟!
هینا درحالی که سعی میکرد خودشو مظلوم و بی گناه نشون بده آروم سرشو تکون میداد
راکو سنین دستی به صورتش کشید: امشب شب تولدته پس هیچی بهت نمیگم اما بعدا باید درمورد کارت توضیح بدی
هینا درحالی که خوشحال شده بود که تنبیه نمیشه سرشو تکون داد
دیگه وقتش شده بود که هینا مهر بشه تا معلوم بشه ساحره تاریکیه یا ساحره روشنی
همه درجایگاه خودشون ایستاده بودن و هینا هم تو جایگاه خودش مقابل همه ایستاده بود ، راکو سنین گوی جادویی مقدس رو تو دستای هینا گذاشت و همه به گوی جادویی مقدس ، که میگفتن این گوی تعیین میکنه که ساحره ای به تاریکی تعلق داره یا روشنی، خیره شده بودن و منتظر بودن که مشخص بشه هینا چه سرنوشتی خواهد داشت ناگهان فضای سالن تاریک شد و نوری مثل رعد و برق در سالن ایجاد شد و بعد گوی جادویی مقدس روشن شد و به رنگ تیره که انگار دودی تیره فضای داخلش رو پر کرده باشه دراومد ،هینا با تعجب و بقیه با ناراحتی و نگرانی به گوی جادویی مقدس نگاه میکردن که گوی خاموش شد و فضای سالن دوباره روشن شد
با روشن شدن فضای سالن ، فضای سالن رو همهمه مهمان ها پر کرد و هرکسی چیزی درباره تعبیر گوی جادویی مقدس میگفت
راکو سنین زنگ بزرگ رو به صدا درآورد و همه ی توجه ها به اون جلب شد
راکو: خب همینطور که همگی میدونین این نشانه ی خوبی نیست و این اتفاق تا کنون تو تاریخ برای فرزند هانامی نیافتاده بود ، اما چیزیه که گوی مشخص کرده ولی من باز هم تحقیق میکنم و همگی تلاش میکنیم که به هینا کمک کنیم تا قدرت تاریکی درونش رو کنترل کنه تا تاریکی اون رو دربر نگیره
هینا که اصلا انتظار چنین اتفاقی رو نداشت با شنیدن حرفای راکو سنین درحالی که اشک تو چشماش حلقه بسته بود حس کرد دیگه نمیتونه جایی رو ببینه و بیهوش شد ولی قبل از افتادن راکاد سریع اون رو گرفت.....
2015/04/26 06:23 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
hina.chan
خرخون پارک انیمه



ارسال‌ها: 2,593
تاریخ عضویت: Jun 2014
ارسال: #3
RE: فصل دوم داستان ساحره جوان
قسمت دوم : حقیقت جز تاریکی چیزی نیست!
همه جا تاریک بود که هینا خودش رو دید!
هینا: تو...تو کی هستی؟
هینای تاریکی: تو منو خوب میشناسی من خودِ تو هستم
هینا: اینکه مشخصه چون شبیه منی! ولی من اینجا چیکار میکنی؟
هینای تاریکی خندید و گفت: یعنی میخوای بگی که نمیدونی؟
هینا با عصبانیت: باید بدونم؟!
هینای تاریکی: من قسمت تاریکی تو هستم ؛ تو نمیتونی با من مقاومت کنی نمیتونی چیزی رو که هستی عوض کنی و تاریکی درونت رو کنترل کنی چون این تاریکی خیلی قدرتمنده ، من به زودی تو رو دربر میگیرم و روحت و بدنت رو مال خودم میکنم!
هینا درحالی که سعی میکرد بدون اینکه نشون بده ترسیده گفت: برام مهم نیست چقدر قوی باشی...
بعد سرشو به پیشونی هینای تاریکی زد و ادامه داد: چون من حتی چیزایی رو که نشه کنترل کرد رو هم کنترل میکنم! غیر ممکن رو ممکن میکنم و بهت نشون میدم که میتونم جلوی تو رو بگیرم
هینای تاریکی با خنده ی شیطانی گفت: تو نمیتونی من رو کنترل کنی ، به زودی خودت هرکسی که برات عزیزه رو ازبین میبری و بر این دنیا حکمرانی میکنی!
ناگهان هینا از خواب پرید و دید که اثری از هینای تاریکی نیست و آنیا و راکاد و راکو بالای سرش ایستادن
آنیا: هینا،عزیزم حالت خوبه؟ خیلی نگرانت بودیم عزیزم
راکاد: خداروشکر که بهوش اومدی دیگه داشتیم ناامید میشدیم
راکو: باید درمورد خیلی چیزها باهات صحبت کنیم
هینا درحالی که از روی تختش بلند میشد تا بشینه گفت: مگه چیزی شده؟ چرا اینقدر نگرانین؟
آنیا درحالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود هینا رو بغل کرد و گفت: عزیزم تو دو روز بود که بیهوش بودی ما خیلی نگرانت شدیم
هینا با تعجب گفت: دو روز؟! مگه چی شده بود؟!
راکاد: یادت نمیاد دخترم؟ شب تولدت از حال رفتی و بیهوش شدی بعد از اینکه....
و دیگه ادامه نداد...حالا هینا فهمیده بود که ماجرا چیه.....همینطور که داشت پیش خودش ماجرا رو تحلیل میکرد راکو رو به اون گفت: دخترم فکر کنم الان حالت خوب نیست بهتره استراحت کنی و به این چیزا هم فکر نکنی
هینا سرش رو تکون داد و اونا (آنیا و راکاد و راکو) از اتاق خارج شدن ، بعد از خارج شدنشون هینا روی تخت افتاد و به اتفاقاتی که افتاده بود فکر کرد
روز بعد که حال هینا خوبِ خوب شده بود پیش راکو رفت تا همونطور که گفته بود همه چیز رو براش توضیح بده و اینکه تمریناتش رو شروع کنه
درسته که یه ساحره تاریکی شده بود اما نباید ناامید میشد و باید تمریناتش رو شروع میکرد و تلاش میکرد که تاریکی درونش رو کنترل کنه
هینا: سلام راکو سنین
راکو: سلام دخترم ، امروز حالت بهتره؟
هینا: بله دیگه خوبِ خوب شدم
راکو: خب دخترم برای چی اومدی اینجا؟
هینا: راستش...راکو سنین شما گفته بودین که باید همه چیز رو برام توضیح بدین برای همینم اومدم که برام توضیح بدین
راکو: درسته دخترم خیلی چیزا هست که حقِ توئه بدونی
هینا منتظر بود که راکو سنین بهش بگه که راکو سنین گفت: ولی بهتره اول تمریناتت رو شروع کنی
با این حرف راکو سنین هینا مثل بادکنکی سوراخ شد!
راکو سنین هینا رو به کتابخونه ساحره ها برد و چندین کتاب قطور جلوی هینا گذاشت و پس از توضیحاتی رو به هینا گفت: خیلی خب دخترم حالا باید تمام این کتاب ها رو بخونی
هینا گله مند گفت: راکو سنین من چطوری این همه کتاب رو بخونم؟
راکو: اینا چیزایی هستن که هر ساحره ای باید بدونه درباره ی تاریخ و گذشته و انواع جادوها و طلسم هاست و باید تموم اینا رو بلد باشی
هینا به کتاب اول نگاه کرد و با خوشحالی گفت: راکو سنین من این کتاب رو قبلا خوندم!
کتاب بعدی رو هم نگاه کرد و گفت: این رو هم همینطور!
و کتاب بعدی: اِ اینم قبلا خوندم!
و همینطور تا آخرین کتاب ادامه پیدا کرد تا کتاب ها تموم شدن
راکو: دخترم تو کی این کتابا رو خوندی؟
هینا: خب اون موقع ها که دوست داشتم درباره ی جادو و طلسم ها و تاریخ چیزای زیادی بدونم به کتابخونه اومدم و این کتابا رو خوندم
راکو: ولی ساحره های کوچک رو به کتابخونه راه نمیدن پس....
و سریع گفت: از قدرتت استفاده کردی و یواشکی به کتابخونه اومدی؟!
هینا آروم سرش رو تکون داد
راکو نفس عمیقی کشید و گفت: چون دیگه یه ساحره ی کامل شدی و بخاطر کارایی که تو گذشته کردی تنبیت نمیکنم
هینا با خوشحالی لبخند زد و گفت: ممنون خیلی خیلی خیلی خیلی ممنون خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی...
راکو: خیلی خب دیگه بسه، حالا که این کتاب ها رو خوندی باید به آزمایشگاه بریم و یه سری آزمایشات جادویی انجام بدیم و یه سری طلسم بسازیم!
هینا با لبخند سرشو تکون داد و با هم به آزمایشگاه جادویی رفتن
هینا با حیرت به وسایل توی آزمایشگاه نگاه کرد و گفت: وااااااای راکو سنین اینجا فوق العادست!
راکو خندید و گفت: همینطوره دخترم!
بعد راکو درباره ی ابزار و وسایل و موادی که در ساخت طلسم استفاده میشد برای هینا توضیح داد و بعد رو به هینا گفت: خیلی خب دیگه دخترم حالا تا من برم و به کارای کتابخونه برسم یه طلسم بساز ببینم چه میکنی!
هینا با لبخند سرشو تکون داد و بعد از رفتن راکو دست به کار شد
هینا: خب اول فکر کنم به یه پاتیل نیاز داشته باشم
بعد دست میزنه و یه پاتیل احظار میکنه
هینا: خب حالا چه طلسمی درست کنم........آهان! فهمیدم!
و با لبخند شروع به کار میکنه و مواد لازم رو احظار میکنه و بعد از ترکیب کردنشون درون پاتیل با یه وسیله انبر مانند از درون مایع غلیظی که توی پاتیله یه جسم شبیه یه سکه بیرون میاره و با دیدنش با خوشحالی بالا و پایین میپره که ناگهان راکو وارد میشه
راکو: دخترم ببینم چی درست کردی که انقدر خوشحالی؟
هینا طلسم رو نشون میده و میگه: راکو سنین من هرچی فکر کردم نتونستم تصمیم بگیرم که چه طلسمی درست کنم چون هرطلسمی هم که درست کنم وقتی به یه ساحره تاریکی و بد تبدیل بشم دیگه نیازی بهش ندارم برای همین تصمیم گرفتم یه طلسم درست کنم که هرکسی که اونو داشته باشه قدرت تاریکی نتونه بهش آسیب بزنه و تصمیم دارم این رو نگه دارم که اگه یه موقع لازم شد بدم به کسی که میدونم ممکنه بخواد با تاریکی دست و پنجه نرم کنه
راکو با حرف های هینا خیلی حیرت زده شد و بعد با لبخند گفت: دخترم عالیه! اصلا فکرش رو هم نمیکردم که بخوای همچین طلسمی درست کنی!
هینا به روی راکو لبخند پاشید و بعد گفت: راکو سنین؟ میگم حالا میشه بهم بگین؟
راکو: چی رو دخترم؟
هینا: همونی که قبلا میخواستین بگین دیگه!
راکو یکم من من کرد و بعد گفت: خب حقته که بدونی و دیر یا زود هم میفهمی پس اگه زودتر بفهمی مشکلی پیش نمیاد
هینا به حالتی مشتاقانه روی صندلی آزمایشگاه نشست و به راکو نگاه کرد ، راکو هم لبخندی زد و روی یکی از صندلی ها نشست و گفت: میدونی که مادرت یه هانامیه ، البته اون یه هانامی دورگست که نیمه ساحره و نیمه جادوگره ، راستش درطول تاریخ فرزندان هانامی همیشه یه ساحره روشنی معمولی میشدن اما تو فرق داشتی ، وقتی که به دنیا اومدی اون علامت روی شونت بود
هینا حرف راکو رو قطع میکنه و میگه: همین علامتی که شبیه حلال ماهه و شما گفته بودید که فقط یه نشون خانوادگیه؟
راکو سرشو به نشونه تایید تکون داد و بعد ادامه داد: وقتی تو به دنیا اومدی برخلاف هر کودکی که وقتی متولد میشه گریه میکنه گریه نکردی ، ما اول فکر کردیم که زنده بدنیا نیومدی اما وقتی چشمات رو باز کردی چیزی عجیب رو توی چشمات دیدیم ، چشمات به رنگ آبی تیره دراومده بود و میدرخشید ، بعد از اینکه چشمات رو باز کردی نوری تیره از چشمات اتاق رو دربر گرفت و بعد از ناپدید شدنش چشمات بسته شد و تو شروع به گریه کردن کردی ، من و تعدادی از دوستانم بعد از تحقیق متوجه شدیم ساحره هایی که به اینگونه متولد میشن قدرت بسیار زیادی دارن و تعدادشون درطول تاریخ شاید به ندرت به 5 نفر میرسید و همه ی اونا ساحره های روشنی بودن که گاهی قدرتشون از کنترلشو خارج میشد ، همینطور که تو بزرگتر میشدی بازیگوش تر میشدی و کنترل کردنت واقعا سخت بود! ما میترسیدیم که این بازیگوشی ها کار دستت بده و قدرتت از کنترل خارج بشه برای همین هم بهت گفته بودیم که ساحره های کوچیک تا قبل از مهر شدن نمیتونن بدون اجازه از قدرتشون استفاده کنن هرچند که تو از سر بازیگوشی بدون اجازه از قدرتت استفاده میکردی.... وقتی که شب تولدت مشخص شد که یه ساحره ی تاریکی هستی به من نامه ای رسید و فهمیدم که تو یه ساحره تاریکی خیلی قدرتمندی و نمیتونی قدرتت رو کنترل کنی و اینکه در آینده باید........
هینا خیلی از حرف های راکو شکه شده بود اما وقتی دید که راکو دیگه چیزی نمیگه گفت: باید؟
نگاه راکو به زمین دوخته شد و گفت: باید ملکه ساحره های تاریکی بشی
هینا تعجبش بیشتر شد و پرسید: خب این ملکه ساحره های تاریکی دقیقا چیکارست؟!
راکو: وقتی ملکه ساحره های تاریکی بشی باید خانوادت و گذشتتو فراموش و با ذاتت که جز تاریکی چیز دیگه ای نیست یکی بشی و بر ساحره های تاریکی حکمرانی کنی و.......
هینا که اشک در چشمانش حقله زده بود با صدایی بغض دار گفت: و؟
راکو با کلافگی به صورتش دستی کشید و گفت: ببین دخترم خب راستش..... همیشه قدرت تاریکی و روشنایی در جنگ بودن و تاریکی همیشه سعی داشت که بر روشنایی چیره بشه اما روشنایی همیشه بر تاریکی قلبه میکرد و تاریکی رو نابود میکرد
همین چند کلمه برای هینا کافی بود تا بفهمه که سرنوشت چه چیزی رو براش رقم زده "روشنایی همیشه بر تاریکی قلبه میکرد و تاریکی رو نابود میکرد" قرار بود نابود بشه ، اونم بخاطر چیزی که بود و نمیخواست باشه
هینا نمیتونست سرنوشتشو تغییر بده و باهاش مبارزه کنه ، باید سرنوشتش رو قبول میکرد و باهاش کنار میومد اما چطور میتونست؟
اکنون 4 سال از آن زمان گذشته و هینا هم تمریناتش رو با راکو سنین انجام میداد
طی این 4 سال بیش تر از 6 بار هینای تاریکی رو دید و هربار که خواب زمانی رو میدید که قراره بر ساحره های تاریکی حکمرانی کنه با ترس از خواب میپرید و آنیا و راکاد پیشش میرفتن آنیا هم هینا رو بغل میکرد و تا خوابش نمیبرد از پیشش نمیرفتن
هینا با اینکه میدونست چه چیزی در انتظارشه اما میخواست هرطور که شده سرنوشتشو تغییر بده اون خیلی با استعداد بود و طی این 4 سال علاوه بر اینکه تمام جادوهایی رو که لازم بود یاد بگیره یاد گرفته بود ، جادوها و طلسم های زیادی هم که خیلی سخت بودن رو یاد گرفته بود و تقریبا میشه گفت که تمام جادوهای موجود در جهانش رو بلد بود و همه رو بخوبی اجرا میکرد
امروز هم مثل همیشه داشت تو سالن تمرین ، که دقیقا کنار خونه ی راکو بود ولی از کاخ خیلی فاصله داشت ، با راکو تمرین میکرد ولی امروز با همیشه فرق داشت ، چند وقتی بود که هینای تاریکی رو خیلی زیاد میدید و همه جا همراهش بود ، وقتی داشت تمرین میکرد هینای تاریکی رو دید که گوشه ی سالن ایستاده و با لبخندی شیطانی به اون نگاه میکنه
راکو که دید حال هینا خوب نیست با نگرانی گفت: دخترم حالت خوبه؟ چیزی شده؟
هینا دستشو گذاشت رو سرش و گفت: خوبم راکو سنین فکر کنم بخاطر تمرین زیاد یکم سرم درد میکنه.... بهتره دیگه برگردم به کاخ
راکو با سر تایید کرد و گفت: میخوای تا کاخ همراهت بیام؟ الان شبه و همه جا تاریکه و ممکنه خطرناک باشه که تنهایی بخوای تا کاخ بری
هینا: نه نه نه نه! خودم میرم راکو سنین میخوام یکم هم تنهایی قدم بزنم و فکر کنم
راکو : باشه دخترم صلاح هرکسی رو خودش بهتر میدونه ، برو برو دخترم ولی مراقب باش
هینا سرشو تکون داد و بعد از خداحافظی از اونجا خارج شد
خیابون های شهر ساحره ها تو شب خیلی خلوت بود و ترسناک و هیچکسی هم این موقع شب از خونش بیرون نمیرفت مگر اینکه مجبور بشه
هینا همینطور که داشت قدم میزد هینای تاریکی رو دید که کنارش قدم میزنه
هینا: چرا دست از سرم بر نمیداری؟
هینای تاریکی: چندبار بهت بگم من همیشه مثل یه سایه دنبالتم و این سایه یه روزی جسمی رو که همیشه دنبالشه دربر میگیره
هینا: بسه! بسه دیگه حرف نزن!
هینای تاریکی هم دیگه حرف نزد و ناپدید شد ، همینطور که هینا سرش پایین بود و داشت فکر میکرد ناگهان با جسمی برخورد کرد و افتاد روی زمین.......
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2015/04/30 09:32 AM، توسط hina.chan.)
2015/04/30 08:50 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
hina.chan
خرخون پارک انیمه



ارسال‌ها: 2,593
تاریخ عضویت: Jun 2014
ارسال: #4
RE: فصل دوم داستان ساحره جوان
قسمت جدید رو نوشتم ببخشید اگه طول کشید و این قسمت آخرین قسمت قبل از امتحاناته چون هرچی صبر کردم داستان سراغم نیومد و برای نوشتن این قسمت خیلی به قلمم فشار آوردم پس اگه یکم بد بود دیگه ببخشید
قسمت سوم: دوستان جدید
همینطور که هینا داشت سرشو دست میکشید متوجه شد که پسری بالای سرش ایستاده و بهش نگاه میکنه
هینا: آخه یه ساحره عاقل این موقع شب تو خیابون چیکار میکنه؟!
پسر: ببخشید الان خودتون عاقلید؟
هینا از روی زمین بلند شد و گفت: چـــــــش من کار مهمی داشتم وگرنه دیوونه نبودم که این موقع شب تو خیابون باشم!
پسر شونه بالا انداخت و گفت : منم کار مهمی داشتم
هینا که دیگه داشت جوش میاورد سعی کرد آروم باشه و گفت: درهرحال شما بودید که با من برخورد کردید!
پسر: ببخشید ولی این شما بودید که با من برخورد کردید!
هینا جوش آورده بود با خودش گفت: مگه نمیدونه من کیم؟ با دختر هانامی اینطوری صحبت میکنن؟! و با عصبانیت گفت: خب شما چشم ندارید ببینید سر من پایینه جلوم رو نمیبینم؟
پسر خیلی اروم و ریلکس گفت: درهرحال! وقتی تو خیابون راه میرید که نباید سرتون پایین باشه!
هینا خیلی عصبانی شده بود اما بعد از چند لحظه آروم شد و گفت: خیلی ممنون که بهم هشدار دادید که وقتی تو خیابون راه میرم سرم نباید پایین باشه!
و بعد راهش رو کشید که بره که پسر گفت: واقعا از دختر هانامی بعیده که اینقدر زودرنج باشه
هینا سرجاش خشکش زد و برگشت و به پسر نگاه کرد
پسر: حتی یه ساحره ی تاریکی هم اینطوری رفتار نمیکنه!
هینا دیگه نمیتونست خودشو کنترل کنه که با قدرت جابه جایی طنابی رو که اون اطراف بود رو بلند کرد و پسر رو باهاش بست و رو هوا آویزون کرد
هینا رفت بالای سر پسر که رو هوا آویزون بود و گفت: اینکه کی هستم و چی هستم به خودم مربوط میشه! من کسی نیستم که طوری که باید رفتار کنه رفتار میکنه! هرکاری هم که دوست داشته باشم میکنم!
پسر خودشو از طناب آزاد کرد و مقابل هینا ایستاد و گفت: پس شما کی هستین؟!
هینا: من هیـــــــــــنـــــــام!!!
به قدری بلند گفت که گوش پسر صوت کشید
پسر: منم آراتـــــــام!!!
هینا یه ابروش رو بالا انداخت و گفت: خب؟!
آراتا خیلی ریلکس و آروم: هیچی! شما گفتی هینایی منم گفتم منم آراتام
هینا پفی کرد و گفت: بسیار خب از آشناییتون خوش بختم!
آراتا: همچنین
هینا سرشو تکون داد و راهش رو کشید و رفت
وقتی به کاخ رسید یه راست رفت تو اتاقش و بخاطر خستگی زیاد افتاد رو تختش و خوابش برد
___________________________________________
صبح روز بعد با شنیدن صدای پرندگانی که روی شاخه درخت کنار پنجره ی اتاقش نشسته بودن بیدار شد و مثل همیشه پیراهن بنفش روشن و ردای مشکیش رو پوشید و از پله های کاخ پایین رفت تا به پیش راکو سنین برای تمرین بره که راکو سنین رو توی سالن کاخ دید
راکو: سلام دخترم
هینا: سلام راکو سنین ، شما اینجا چیکار میکنین؟
راکو: دخترم از این به بعد دیگه تو سالن تمرینی که توی کاخه تمرین میکنیم
هینا با تعجب پرسید: برای چی؟!
راکو: دخترم پدر و مادرت تصمیم گرفتن که خیلی بیرون از کاخ نباشی
هینا: یعنی چی؟! من دیگه بزرگ شدم! الان 16 سالمه و تقریبا تموم جادوهای جهان رو یاد گرفتم چرا نباید از کاخ بیرون برم؟!
راکو: دخترم مادر و پدرت فقط نگرانتن چون این چند روز شب خیلی دیر برمیگشتی کاخ برای همین هم تصمیم گرفتن که اینجا تمرینانتت رو ادامه بدی
هینا سرشو پایین انداخت و اروم گفت: باشه....
و برگشت که به سمت سالن تمرین کاخ بره که راکو صداش کرد
راکو: دخترم درسته که نمیتونی از کاخ بیرون بری اما میتونی تو محوطه کاخ بری که....بیا بیا بریم کنار چشمه ای که تو حیاط کاخه تمرین کنیم
هینا با خوشحالی سرشو تکون داد و هینا و راکو باهم به کنار چشمه برای تمرین رفتن
راکو: دخترم تو حالا تمام قدرت هایی رو که لازمه داری از الان دیگه تمرینات بدنی و ماورایی رو که برای قدرت های جادویی هستن میذاریم کنار تو الان باید روحت رو تمرین بدی
هینا: روحمو؟! اما چطوری؟
راکو: ما از این به بعد برای تمرین به اینجا میایم اینجا بهترین جا برای تمرین روحه و تو باید از این به بعد سعی کنی روحت رو به آرامش برسونی
هینا سرشو خاروند و گفت: خب یعنی چی؟!
راکو روی هوا معلق شد و چهارزانو روی هوا نشست و گفت: باید به جهان موازات بری
هینا: منظورتون جهان ارواحه؟
راکو سرشو تکون داد و همونطور که چشماش رو بسته بود گفت: بله درسته وقتی به جهان موازات بری و بر ذاتت که در آن جهان زندگی میکنه غلبه کنی میتونی کنترلش کنی
هینا سرشو پایین انداخت و گفت: یعنی این یه تمرین برای کنترل قدرت تاریکیمه؟
راکو: بله دخترم و من مطمئنم که تو موفق میشی
و هینا روی هوا معلق شد و شروع به تمرین کرد
بعد از سه ساعت تمرین و تلاش که هنوزم هم هینا موفق نشده بود به جهان موازات بره راکو گفت:
خیلی خب دیگه دخترم فکر کنم برای امروز خیلی به خودت فشار آوردی دیگه بهتره بریم تو کاخ
هینا هم که خیلی خسته شده بود سرشو تکون داد و راه افتادن به سمت کاخ که هینا ، هینای تاریکی رو دید که به سمت چشمه میره و به اون اشاره میکنه و ناگهان هینا از جا پرید
هینا: واااای راکو سنین ردام رو یادم رفت!
راکو سرش رو به نشانه ی تاسف تکون داد و گفت: دخترم تو دیگه بزرگ شدی نباید لباس رسمیت رو که نشان دهنده ی اینه که یه ساحره ای رو جایی جا بذاری!
هینا این پا و اون پا کرد و گفت: اره خب میدونم.....من میرم بیارمش شماهم برید تو کاخ
راکو سرش رو تکون داد و رفت و هینا هم راه افتاد دنبال هینای تاریکی که هینای تاریکی کنار چشمه ایستاد
هینا: تو اینجا چیکار میکنی؟ برای چی همه جا ظاهر میشی؟!
هینای تاریکی: یادت رفته؟! اگه یادت نیست یادآوریت کنم که "من مثل یه سایه همیشه دنبالتم و این سایه یه روزی تو رو دربر میگیره"
هینا: بسه دیگه بسه دیگه نمیخوام این جمله رو بشنوم!
هینای تاریکی: من برای چیز دیگه ای اینجام.....میبینم که داری سعی میکنی به جهان من بیای
هینا: درسته! و وقتی که به جهان تو بیام تو رو کنترل میکنم!
هینای تاریکی خندید و گفت: تو نمیتونی منو کنترل کنی! من تو رو کنترل میکنم! هر چقدر هم که سعی کنی بازم نمیتونی تاریکی درونت رو ازبین ببری
هینا: چـــــــــش فکر کردی که چی؟! نمیتونم؟! حالا بشین و نگاه کن که کنترلت میکنم!
هینای تاریکی سرش رو تکون داد و ناپدید شد ، هینا هم رداش رو از روی شاخه درختی که قبلا آویزون کرده بود برداشت و پوشید و راه افتاد به سمت کاخ
وقتی وارد سالن کاخ شد ناگهان از تعجب خشکش زد و ایستاد بعد به سمت آراتا که رو به روش بود قدم برداشت
هینا: تو...تو اینجا....
و همینطور با تعجب آراتا رو نگاه میکرد که راکاد و آنیا و راکو با دوتا خانم و دوتا دختر به سمت هینا اومدن
راکاد: سلام دخترم
هینا هنوز تو شوک بود گفت: س...سلام...
آنیا: دخترم چی شده؟!
که هینا به خودش اومد و دید که همه دارن نگاهش میکنن که چطور بهت زده شده
هینا: نه نه هیچی
راکاد با لبخند به خانم ها اشاره کرد و گفت: دخترم این خانم ها که میبینی دخترخاله های منن
بعد به خانمی که لباس سبزتیره ای به تن داشت اشاره کرد و گفت: دخترخاله ی بزرگ ترم مایا
و به خانمی که لباس نارنجی به تن داشت اشاره کرد و گفت: خواهر کوچکشون یوما
هینا با مایا و یوما دست داد و سلام کرد
آنیا: هینا ، این دوتا خانم کوچولو هم که میبینی دخترای مایا و یوما هستن
و به دختری که موهای کوتاهی که تا گردنش بود و داشت و پیراهن آبی تیره و ردای مشکی ای به تن داشت اشاره کرد و گفت: دختر مایا ، سایا
و بعد به دختری که کوچک تر بود موهای بلندش رو بسته بود و پیراهنی زرد و ردای مشکی به تن داشت اشاره کرد و گفت: دختر کوچیک یوما ، سلینا
و بعد به آراتا اشاره کرد و گفت: ایشون هم پسر بزرگ یوما ، آراتا هستن
بعد از آشنا شدن هینا مامور شد که کاخ رو به سایا و سلینا و آراتار نشون بده
هینا هم همــــه جای کاخ رو بهشون نشون داد و نوبت به نشون دادن باغ رسید که آراتا گفت: من میرم پیش مامان اینا
دخترا هم سرشون رو تکون دادن و آراتا رو با چشم بدرقه کردن
هینا: خب دیگه بریم که باغ رو ببینیم
و بعد از نشون دادن آخرین قسمت باغ رو به دخترا گفت: من توی باغ یه خونه درختی دارم دلتون میخواد ببینین؟
سلینا و سایا هم سرشون رو تکون دادن و با هم به خونه درختی رفتن
اونا تا شب کلی باهم حرف زدن و توی این مدت کوتاه فهمیدن که دوستای خوبی برای هم میشن پس باهم دیگه پیمان دوستی بستن ، سایا برای هینا تعریف کرد که 16 سالشه و ذاتش تاریکیه اما تونسته بر ذاتش غلبه کنه و ساحره ی روشنی بشه ، سلینا هم تعریف کرد که 15 سالشه و یه ساحره ی روشنیه و به خوبی میتونه با حیوانات ارتباط برقرار کنه......
2015/05/04 01:19 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
hina.chan
خرخون پارک انیمه



ارسال‌ها: 2,593
تاریخ عضویت: Jun 2014
ارسال: #5
RE: فصل دوم داستان ساحره جوان
من اومدم با قسمت جدید داستان مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه


قسمت چهارم: خود درگیری ها
چند روز بعد درست قبل از رفتن سلینا و سایا به مادرهاشون اصرار کردن که اجازه بدن تا پیش هینا بمونن
آنیا: از نظر من و راکاد که ایرادی نداره بچه ها اینجا بمونن افراد زیادی تو این کاخ زندگی نمیکنن اینطوری کاخ هم دوباره روح میگیره ^___^
سایا: دیدی مامان خاله آنیا و دایی راکاد مشکلی ندارن میشه بمونم؟
مایا: خب من مشکلی ندارم سایا تو دیگه یه ساحره ی کامل شدی و تمریناتت هم تقریبا کامله و میتونی بقیش رو اینجا با هینا و راکو سنین انجام بدی
سایا: ایــــــول ممنون مامان
بعد سایا میپره و مامانش رو بغل میکنه
سلینا: مامان ببین خاله آنیا و دایی راکاد که مشکلی ندارن ما اینجا بمونیم پس میشه؟ میشه؟ میشه؟ میشه؟
یوما: دخترم اما تو هنوز مهارت لازم و کسب نکردی و نمیتونی از خودت مراقبت کنی
یه دفعه سایا میپره جلوی یوما
سایا: خاله یوما بذارین سلینا هم بمونه دیگه اون میتونه اینجا با من و هینا تمرین کنه تازه راکو سنین هم یه استاد خیلی خوبه و حواسش بهمون هست
یوما دستی به صورتش کشید: خیلی خب ولی آراتا هم باید بمونه!
آراتا که تا اون موقع به دیوار سالن تکیه داده بود و داشت فکر میکرد که کاش اونم بتونه بمونه با شنیدن این حرف از جا پرید
آراتا: اِ مامان من دیگه چرا بمونم؟!
یوما: تو هم باید بمونی که خواهرت تنها نباشه ، یادته بهت گفتم بعد از من تو باید همیشه پیش خواهرت باشی؟
آراتا خوشحال شده بود اما سعی کرد عادی باشه و پفی کرد و گفت: خیلی خب منم میمونم
سلینا و سایا از خوشحالی اینکه میتونن از این به بعد پیش هینا باشن میپرن تو بغل همدیگه
مایا: خب دیگه دخترا ما امروز حرکت میکنیم و میریم ، وسایل شاماها رو هم براتون میفرستیم
یوما رو به آنیا کرد و گفت: آنیا مطمئنی که مشکلی پیش نمیاد؟ بحث دو سه هفته موندن نیست بحث یک عمر موندنه!
آنیا با لبخند گفت: نه چه مشکلی؟ راستش من و راکاد هم دلمون میخواست که اگه شما و مایا بذارین بچه ها از این به بعد اینجا بمونن چون دیدیم این چند روزی که هینا با سایا و سلینا بود خیلی خوشحال بود و شاد بود ماهم میخوایم که روح شادی رو به این کاخ ببخشیم برای همین هم ازتون ممنونیم که گذاشتین پاره های وجودتون اینجا با ما زندگی کنن
مایا هم که داشت به حرف آنیا گوش میکرد گفت: منم ازت ممنونم آنیا بخصوص از دخترت راستش هیچ وقت ندید بودم که سایا اینقدر شاد باشه
بعد به سایا که داشت با سلینا و آراتا صحبت میکرد نگاه کرد و گفت: اون همیشه گوشه گیر بوده و خیلی کم میخندیده اما خیلی خوشحالم که الان شاد شده و لبخند میزنه
یوما هم به بچه ها نگاه کرد و گفت: سلینا همیشه دختر شادی بوده اما چون کمی خجالتی بود هیچ وقت نمیتونست دوستی داشته باشه من خیلی خوشحالم که دخترا با هم دوست شدن
بعد به آراتا نگاهی کرد و آهی کشید و گفت: امیدوارم آراتا با اینجا بودنش یکم مسئولیت پذیری رو یاد بگیره
آنیا به یوما نگاه کرد و گفت: منظورت چیه؟
یوما رو به آنیا گفت: آراتا هیچ وقت مسئولیت پذیر نبوده اون خیلی ریلکسه! هراتفاقی هم که بیوفته خیلی راحت و عادی ازش میگذره برای همین بهش گفتم اینجا بمونه و از خواهرش مراقبت کنه که شاید مسئولیت پذیری رو یاد بگیره
آنیا: مطمئنم که بلاخره عاقل میشه
و بعد آنیا و یوما و مایا از سالن خارج شدن
سلینا سایا رو بغل کرد و گفت: سایا خیلی خوشحالم که میتونیم اینجا بمونیم
سایا هم سلینا رو محکم فشرد و گفت: منم همینطور
سلینا به آراتا که دست به سینه ایستاده بود و فقط نگاه میکرد گفت: آراتا تو خوشحال نیستی که میخواییم اینجا بمونیم؟
آراتا شونه بالا انداخت و گفت: برای من که مهم نیست کجا باشم
سلینا پفی کرد و گفت: بلاخره یه روزی یه چیزی برات مهم میشه
آراتا هم خیلی ریلکس گفت: سلینا جان ، خواهر گلم ، خودت میدونی که همچین روزی نمیرسه ^___^
سلینا هم جوش آورد و گفت: اوووووووووووووف بله بله میدونم بی خیال خان
سایا رو به سلینا کرد و گفت: سلینا بیا بریم این خبر خوش رو به هینا هم بدیم ^___^
آراتا یه دفعه پرید وسط حرفشون و گفت : مگه الان هینا سر تمرین نیست؟
سلینا: اوه آراتا تو چیکار داری که هینا سر تمرینه یا نه؟
آراتا: هیچی همیطوری پرسیدم
سایا و سلینا همینطوری که آراتا رو نگاه میکرد سرشون تکون دادن و گفتن: اوهوم بعله!
آنیا وارد سالن شد و رو به بچه ها گفت: بچه ها مادراتون گفتن که کاری براشون پیش اومده برای همین هم باید زودتر برن و وقتی رسیدن وسایلتون رو میفرستن
بچه ها هم رو به آنیا سر تکون دادن
آنیا: هینا و راکو سنین کنار چشمه دارن تمرین میکنن شماها هم باید تمرینتون با راکو سنین رو شروع کنین برای همینم الان برید پیششون
بچه ها باز هم سرشون رو تکون دادن و آنیا از سالن خارج شد
سلینا: خب سایا بیا بریم کنار چشمه که هم خبر خوش رو به هینا بدیم هم تمرینمون رو با راکو سنین شروع کنیم
سایا: باشه بریم
سایا و سلینا داشتن میرفتن که آراتا هم پشت سرشون راه افتاد ، وقتی که از سالن خارج شدن سلینا و سایا متوجه شدن که آراتا هم پشتشونه
سلینا و سایا سریع برگشتن و به آراتا نگاه کردن
سایا: آراتا تو کجا داری میای؟!
آراتا: منم دارم برای تمرین میام
سلینا یه نگاه مشکوک به آراتا میندازه و میگه: آراتا تو که تمریناتت کامل شده
آراتا هم که هول شده بود سعی کرد دست پاچه نشه و گفت: خب چه ایرادی داره گاهی تمرین کنم؟
سلینا و سایا که متوجه چیز مشکوکی در آراتا شده بودن به هم نگاه کردن و دوباره راه افتادن
تو راه سلینا دم گوش سایا میگه: سایا من مطمئنم که آراتا یه چیزیش شده اون اصلا اینطوری نبود
سایا هم دم گو سلینا میگه: آره منم دیدم که این مدتی که اینجا بودیم چقدر تغییر کرده
آراتا هم که دید دخترا دارن پچ پچ میکنن گفت: دارین درباره چی صحبت میکنین؟!
سلینا برگشت و به آراتا نگاه کرد و گفت: هیچی از کی تاحالا برای بی خیال خان مهمه ما درباره چی صحبت میکنیم؟
آراتا هم که دید سلینا و سایا بهش مشکوک شدن برای اینکه دیگه از این بیشتر دستش رو نشه با بی خیالی تمام گفت: برام مهم نیست فقط گفتم شاید چیز جالبی باشه که باعث شده حواستون به راهی که میرین نباشه
و ناگهان سلینا و سایا که داشتن به پشت نگاه میکردن پاشون با یه سنگ برخورد میکنه و میوفتن رو زمین ^_______^
سلینا و سایا سریع بلند میشن و بقیه راه رو دیگه حرفی نمیزنن تا به کنار چشمه میرسن
هینا و راکو روی هوا نشسته بودن و چشماشون بسته بود که با شنیدن صدای پا چشماشون رو باز کردن
راکو: دخترم فکر کنم بهتره فعلا تمرین رو متوقف کنیم
هینا هم سرش رو تکون داد و با دیدن سلینا و سایا خوشحال شد ولی وقتی آراتا رو پشتشون دید به حالت جدیش برگشت و گفت: شما اینجا چیکار میکنین؟! مگه قرار نبود امروز وسایلتون رو جمع کنین؟
سلینا به هینا که حالا روی زمین ایستاده بود نزدیک شد و گفت: ما پیشت میمونیم!^_____^
هینا با تعجب گفت: چییییییییییی؟!
سایا هم به هینا نزدیک شد و گفت: مامانا موافقت کردن که ما از این به بعد اینجا بمونیم ^_____^
هینا هم با خوشحالی سلینا و سایا رو بغل کرد و گفت: این خیلـــــی خوبه! ^___^
راکو که ایستاده بود و داشت به دخترا نگاه میکرد گفت: پس فکر کنم شماهم از این به بعد با من تمرین میکنین درسته؟
سلینا و سایا از بغل هینا جدا شدن ، سایا خواست دهن باز کنه که آراتا پرید وسط و گفت: بله راکو سنین دخترا از این به بعد با شما تمرین میکنن ، سایا تمریناتش تقریبا کامله ولی سلینا هنوز خیلی باید تمرین کنه ، من تمریناتم تموم شده اما میخوام کمی تمرین با شما داشته باشم
راکو: درسته پسرم شماها هموتون میتونین از این به بعد همزمان با هینا تمرینتون رو انجام بدین
تو تموم این مدت که راکو و آراتا باهم حرف میزدن سلینا و سایا همینطوری به اونا خیره شده بودن که هینا سلینا و سایا رو کشید سمت خودش و آروم بهشون گفت: ببینم آراتا دیگه واسه چی داره میمونه؟!
سلینا: منم نمیدونم مامانم بهش گفت که بمونه
سایا: ما به مامانامون خواهش کردیم چون به امید دوستمون اینجا هستیم نمیدونم آراتا به چه امیدی داره اینجا میمونه
هینا به یاد اون شبی که برای اولین بار آراتا رو دید آفتاد و گفت: چــــــش حتما میخواد باز با من بحث کنه
که ناگهان همشون با صدای راکو سرشون رو برگردوندن و به راکو نگاه کردن
راکو: خیلی خب دیگه دخترا پچ پچ کردن رو بذارین برای بعد الان باید تمرین کنیم
دخترا هم از هم جدا شدن و به سمت راکو رفتن
راکو رو به سلینا گفت: سلینا دخترم تو تمرین تاثیر طلسم های برعکس رو انجام بده
بعد رو به سایا شد و گفت: سایا دخترم تو هم چون دیگه تمرینات تقریبا داره کامل میشه تمرین سایه رو انجام بده ( تو این تمرین تبدیل به سایه میشه و بدن موجودات دیگه رو کنترل میکنه)
راکو رو به هینا گفت: دخترم تو هم
که هینا ناگهان گفت: میدونم میدونم راکو سنین
و رفت و رو هوا معلق نشست تا به دنیای موازات بره تو این چند روز هینا موفق شده بود که به دنیای موازات بره اما.....
راکو رو به آراتا گفت: پسرم حالا که تو اینجایی شاید بتونی به هینا کمک کنی تا تو دنیای موازات ذاتش رو پیدا کنه
آراتا خوشحال شد که میتونه با هینا تمرین کنه اما سعی کرد چهرش عادی نشون بده و سرش رو تکون داد و رفت کنار هینا روی هوا معلق نشست و به دنیای موازات رفت
_ تو دنیای موازات _
هینا و آراتا توی جنگل بودن
آراتا: خوبه میبینم که تا جنگل پیش رفتی
هینا: چــــش تو اینجا چیکار میکنی؟!
آراتا: راکو سنین گفت که بهت کمک کنم ذاتت رو پیدا کنی
که ناگهان هینای تاریکی پشت آراتا ظاهر میشه
هینای تاریکی: اووم واقعا؟! اما من که گم نشدم
آراتا برمیگرده و هینای تاریکی رو میبینه هینای تاریکی درست شبیه هینا بود با این تفاوت که چشماش و موهاش تیره تر بودن
آراتا با دیدن هینای تاریکی برمیگرده سمت هینا و میگه: واقعا؟! تاریکی؟!
هینا سرشو پایین میندازه
هینای تاریکی: اووووم بله من ذات هینا هستم شما میتونین سورا صدام کنین
آراتا رو به هینا گفت : اما راکو سنین گفته بود که تو هنوز نتونستی ذاتت رو پیدا کنی
هینا: میدونم میدونم! من به راکو سنین گفتم که نتونستم ذاتم رو پیدا کنم
آراتا: اما چرا؟
سورا: چون اون میدونه که اگه راکو سنین بفهمه که من رو پیدا کرده هینا رو مجبور میکنه که با من دوئل جادویی کنه (دوئل جادویی: دوئل جادویی معمولا بین ارواح و ساحره ها انجام میشه و در اون دو نفری که دوئل میکنن باید به ذهن همدیگه نفوذ کنن و در آخر شخصی برندست که بتونه ذهن شخص دیگر رو تحت کنترل خودش دربیاره و دربیشتر مواقع نیز ارواح موفق میشن "توجه:این دوئل واقعی نیست!")
هینا: تو ساکت شو!
سورا بلند خندید و گفت: میدونی همین عصبانیتت چقدر کار من رو برای تسخیر کاملت آسون تر میکنه؟!
آراتا: هینا اما اگه باهاش دوئل جادویی نکنی پس چطوری میخوای کنترل کنی؟
هینا: من....
آراتا: پس میخوای یه ساحره ی تاریکی بشی؟
هینا: نه نه اینطوری نیست فقط....
سورا خیلی جدی گفت: اون میخواد مثلا کاری کنه که من تبدیل به روشنایی بشم -____-
آراتا: این درسته؟! اما چطور میخوای اینکارو بکنی؟
هینا بلند داد زد: نمیدونم! نمیدونم! میشه اینقدر سوال نپرسی؟!
آراتا هم دیگه حرفی نزد و از جهان موازات خارج شد
سورا: پس نمیدونه؟
هینا با تعجب به سورا نگاه کرد و گفت: چی رو؟!
سورا: شاید بتونی از دیگران مخفی کنی اما از ذاتت نمیتونی مخفی کنی
هینا: منظورت چیه؟!
سورا: اون نمیدونه تو دوستش داری
هینا: چی؟! چرا من باید کسی رو که براش مهم نیستم دوست داشته باشم؟!
سورا: پس هنوز متوجه نشدی که دوستت داره؟ اوووم عجیبه....میخوای دفعه ی بعدی که اومد اینجا تو رو تو خطر بندازم که ببینی اونم دوستت داره یا نه؟! -_____-
هینا با تعجب گفت: چی؟! چی داری میگی؟! دیوونه شدی؟!
سورا: پس برات مهمه....اوووم خب میخواستم مطمئن شی اونم دوستت داره یا نه -___-
هینا: چـــــش دوونه شدیا!
و بعد از دنیای موازات خارج شد
_ تو دنیای واقعی_
دیگه وقت تمرین تموم شده بود بچه ها از راکو سنین خداحافظی کردن و به کاخ رفتن
آنیا دم در ورودی کاخ ایستاده بود
آنیا: سلام بچه ها
بچه ها هم سلام کردن
آنیا: هینا دخترم اتاق بچه ها رو نشونشون بده
سلینا: اما ما که اتاق داریم
آنیا: اون اتاقا اتاقای مهمونان شما الان دیگه قراره اینجا زندگی کنین و هرکدومتون باید یه اتاق جدا داشته باشین ^_____^
بچه ها هم سرشون رو تکون دادن و دنبال هینا راه افتادن
هینا به طبقه ی بالا رفت در یکی از اتاقا رو باز کرد و رفت داخل ، اتاق به رنگ آبی تیره و روشن بود و ستاره ی بزرگی روی یکی از دیوار ها کشیده شده بود
هینا رو به سایا کرد و گفت: سایا این اتاق توئه
سایا هم سرش رو تکون داد و وارد اتاق شد و بعد هینا و بقیه از اتاق خارج شدن و به سمت اتاق بعدی رفتن ؛ هینا وارد اتاق شد ، اتاق به رنگ زرد و نارنجی و قرمز بود و طرح چندتا حیوون روی یکی از دیوارها کشیده شده بود
هینا رو به سلینا گفت: سلینا این اتاق توئه
سلینا توی اتاق دوید و گفت: خیلی قشنگه ^___^
هینا هم به روی سلینا لبخند پاشید و با آراتا از اتاق خارج شد و به سمت اتاق بعدی که اتاق آراتا بود رفت و در اتاق رو باز کرد و وارد اتاق شد و رو به آراتا کرد وگفت: اینجا هم اتاق شماست
و خواست از اتاق خارج بشه که آرتا صداش کرد
آراتا: هینا بابت امروز تو جهان موازات متاسفم اگه عصبانیت کردم
هینا برگشت و به روی آرتا لبخند پاشید و گفت: ایرادی نداره ^_____^
و بعد از اتاق خارج شد ، آراتا هم از این حرکت هینا خیلی شکه شده بود روی تخت اتاقش نشست
آراتا: یعنی کار اشتباهی انجام دادم؟! رفتارش خیلی عجیب بود....
هینا بعد از خارج شدن از اتاق آراتا به اتاقش رفت و روی تختش افتاد
هینا: چـــــش دیوونه شدما! من؟! اون؟! پــــــف باید عقلمو از دست داده باشم
بعد به سمت کمد لباساش رفت و درشو باز کرد و گفت: فکر کنم یه حموم داغ حالمو جا بیاره ^___^
بعد به سمت حموم رفت و با استفاده از جادوی جا به جایی وان حموم رو آماده کرد و یک راست رفت توش نشست
هینا: اما اگه سورا راست گفته باشه چی؟! اگه اون....نه نه نه! اصلا امکان نداره!
یکم که گذشت باخودش گفت: خب اگه راست باشه چی؟! اگه اونم....چــــش حتی نمیتونم بهش فکر کنم! بی خیال خان بیاد و عاشق من بشه؟! اصلا امکان نداره!....اما اگه براش مهم باشم چی؟!
چی؟! چی داری میگی؟! امکان نداره چیزی برای آراتا مهم باشه......اما شاید.....نه نه نه! چـــــش خل شدما! با خودم درگیرم اون امکان نداره که حسی نسبت بهم داشته باشه
بعد خندش میگیره و چشماش رو میبنده.....
2015/06/17 01:16 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
موضوع بسته شده است 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
documents [داستان] آدمانتِم dot. 4 1,680 2021/05/19 09:32 PM
آخرین ارسال: dot.
  داستان:در مرز مشترک آتیش پاره 7 2,330 2021/04/21 07:06 PM
آخرین ارسال: آتیش پاره
documents (داستان کوتاه) انتظار Ilyaa_JA 0 1,017 2021/04/17 04:29 PM
آخرین ارسال: Ilyaa_JA
One Piece-1 [داستان] جلگه‌ی بایر dot. 1 1,165 2021/03/10 12:12 AM
آخرین ارسال: dot.
  کلکسیون داستان های کوتاه دارسی ال.سی dot. 2 1,208 2021/01/24 11:31 PM
آخرین ارسال: dot.



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان