زمان کنونی: 2024/11/06, 05:25 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/06, 05:25 AM



نظرسنجی: نظرتون در باره قسمت دوم
این نظرسنجی بسته شده است.
عالی! 92.86% 13 92.86%
خوب 7.14% 1 7.14%
بد نیست 0% 0 0%
افتضاح! 0% 0 0%
در کل 14 رأی 100%
*شما به این گزینه‌ی رأی داده‌اید. [نمایش نتایج]

موضوع بسته شده است 
 
امتیاز موضوع:
  • 11 رأی - میانگین امتیازات: 4.82
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

قسمت دوم: رقص مرگ

نویسنده پیام
!Melody
Phantom



ارسال‌ها: 2,944
تاریخ عضویت: Jul 2014
ارسال: #1
قسمت دوم: رقص مرگ
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهسلامی دوبارهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهاین داستان ادامه ی داستان آنها...... هستمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
توی این قسمت اتفاقات تازه ای منتظر ترسا کریستی هست که سعی میکنم اونارو براتون بنویسم و در ذهنتون به تصویر بکشم
اگر داستان قبلی رو نخوندین: آنها......
و برای کسانی که خوندن و تا اینجا با من بودن:
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهاولا ازتون ممنونممطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهو دوما امیدوارم این قسمت هم قابل پسند همگی باشهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
تاپیک نظرات: نظرات شما راجع به داستان رقص مرگ
و اما کاراکترهای اصلی داستان:
ترسا کریستی


السا کریستی

.jpg  elesa.jpg (اندازه: 9.12 KB / تعداد دفعات دریافت: 220)

تریسی آدامز


هانتر کریستی

.jpg  hunter.jpg (اندازه: 6.64 KB / تعداد دفعات دریافت: 222)

ادامه ی کاراکتر ها رو هم با آوردن هرکدوم تو داستان اینجا قرار میدم.
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2015/02/12 10:41 AM، توسط !Melody.)
2015/02/12 10:37 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
!Melody
Phantom



ارسال‌ها: 2,944
تاریخ عضویت: Jul 2014
ارسال: #2
RE: قسمت دوم: رقص مرگ
مقدمه:
در زندگی انسان ها، این موجودات کوچک و فانی، ممکن است تنها یک اتفاق نه چندان بزرگ، کل زندگی آن ها را تغییر دهد. حتی ممکن است یک اشتباه در زندگی فردی دیگر، در زندگی همه ی انسان های دنیا تاثیر بگذارد، این اشتباهات، فردای نا معلوم را، نامعلوم تر میکنند!
یک کار و اتفاق کوچک، برگرداندن یک برادر مرده، یکی شدن دو خواهر، بازگرداندن یک دوست صمیمی از دیار مرگ، همه ی اینها برهم زدن قانون های طبیعت هستند. جرمی نابخشودنی.... و هر جرمی، تاوانی دارد.......

 
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2015/02/12 10:56 AM، توسط !Melody.)
2015/02/12 10:51 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
!Melody
Phantom



ارسال‌ها: 2,944
تاریخ عضویت: Jul 2014
ارسال: #3
RE: قسمت دوم: رقص مرگ
فصل اول:

اتاقی کوچک و سفید، نور گرم خورشید که از لابه لای پنجره های سفید رنگ می گذرد و روی چهره ی سرد و بی روح من میتابد. عجیب است که بعد از آن انفجار دردی حس نمیکنم! اما چیزی که عجیب تر است، این است که، السا را نیز حس نمیکنم!
از جایم بلند می شوم و نگاهی به اطراف اتاق سفیدی می اندازم که حتی نمی توانم آن سرش را ببینم.
- تـ... ترسا.
صدایی آشنا، کنار گوشم زمزمه میکند. این صدا، همان صدایی است که قبل ها هم مثل الان، باعث آرامشم می شد.او را محکم در آغوش می کشم. مثل یک خواب است، خوابی هرگز آرزوی تمام شدنش را ندارم! مثل همیشه لبخند میزند، او، همان کسی است که با من یکی شده بود! ولی حالا روبه رویم ایستاده و با چشمان پر از محبتش به من نگاه میکند. دستانش را میگیرم: دلم برات....تنگ شده بود....خیلی... خیلی....
- منم همینطور.....ولی این چطور.....
- منم نمیدونم.... اینجا چه خبره؟
- خوب، من میتونم کمکتون کنم.
صدایی از پشت سرمان، از آن سوی اتاق می آید. مردی سفید پوش که حتی چهره اش هم معلوم نیست. شنلی که به تن دارد چه ره اش را پوشانده، کتابی نیز در دست دارد، روی کتاب علامت عجیبی وجود دارد. مثل4 صلیب که به طور ضربدری به یکدیگر متصل شده اند و روی هر صلیب یکی از عناصر 4گانه وجود دارد و در مرکز آن، جایی که چهار صلیب به هم متصل شده اند، شکل یک خورشید گرفتگی وجود دارد.
مرد کتاب را باز میکند: ترسا و السا کریستی، شما دو نفر، دو قانون نابخشودنی را شکستید. اول; دو روح را در یک جسم جای دادی و دوم......
با دستش به سمت چپم اشاره میکند: تریسی آدامز رو برگردوندید.
تصویر شبح مانندی از تریسی، کنارم به وجود می آید. چشمانش بسته است و هیچ حرکتی نمیکند!
مرد ادامه می دهد: برای جبران این جرم، دوراه دارید; اول، جان السا کریستی در برابر جان تریسی آدامز و یا برعکس.
شوکه می شوم: امکان نداره....من نمیتونم یکیشونو رها کنم...نمیشه.....
همه جا ساکت است، حتی السا هم دیگر نمیتواند،چیزی بگوید. ولی من نمیتوانم.... اگر السا را انتخاب کنم، تریسی خواهد ماند، آنوقت چه به پدر و مادرش خواهم گفت؟! اگر هم السا بماند.... تمام کارهایی که کردم....همه اش به فنا می رود.....
به السا و سپس به تریسی نگاه میکنم و رو به مرد میکنم: نمیشه.
- ولی باید انتخاب کنی.
- نمیتونی در ازای جون اونا واسه منو بگیری؟
- نه، تو باید زنده بمانی.
لحظه ای به فکر فرو میروم: یه لحظه صبر کن.....تو گفتی...دو راه وجود داره مگه نه؟
_ آری.
- راه دوم چیه؟
- من فکر نمیکنم شما از پسش بر بیاید ولی...
- ما، میتونیم هرکاری میخوایم بکنیم، من فکر نمیکنم شرایط بتونه بدتر از اینی که هست بشه.
- پس راه دوم..... راه دوم یک معامله است.
- معامله؟ چه معامله ای؟
- شماها، با ما یک معامله می بندید، تا زمانی که این معامله به پایان برسد باید کاری که به شما سپرده شده را انجام دهید، اگر موفق بشوید میتوانید به راحتی به زندگیتان ادامه دهید، ولی اگر نتوانید.... خوب به هر حال، اگر موفق نشوید یعنی اینکه کشته شده ایدو
- کاری که انجام میدیم.... این کار چی هست؟
- کارتان را او برایتان توضیح خواهد داد و اگر قبول کنید همراهتان خواهد بود.
- اون؟

- خوب، کدام راه را انتخاب می کنی؟
- چرا فقط من؟
- تو کسی هستی که این کار را آغاز کردی و این دو قانون را شکستی، پس انتخاب با توست.
- پس... اگه قبول کنم هر سه تامونم زنده میمونیم؟
- درست است. مثل سابق، تو و السا کریستی یک شخص خواهید بود و تریسی آدامز باز خواهد گشت.
نفس عمیقی میکشم. هنوز نمی دانم چه کنم. اگر این معامله چیزی باشد که از پسش بر نیاییم.....نه.... راه دیگری ندارم. باید این کار را انجام دهم. پایان انتخاب اول، مرگ حتمی است، ولی در انتخاب دوم، شانس زنده ماندن داریم، هر چند کار سختی است ولی.... آیا زندگی ارشش را دارد؟ شاید با مرگ، تمام اینها به پایان برسد، اما هنوز، خیلی چیزها است که برایم روشن نشده .....ومن..... نمی توانم زندگی کس دیگری را بگیرم....پس: می پذیرم....قرار داد رو می پذیرم.
-مطمئنی؟
- بله.
- پس....
کتابش را می بندد، با تمام قدرت، به طوری که صدای وحشتناکی به وجود می آورد و سپس جلویمان طوفانی به وجود می آید.
چهره ی آشنای مرد را میبینم. مرد سرش را بالا میگیرد:
قرارداد رقص مرگ، بسته شد!!
ادامه دارد......
 
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2015/03/28 12:58 PM، توسط !Melody.)
2015/02/12 11:27 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
!Melody
Phantom



ارسال‌ها: 2,944
تاریخ عضویت: Jul 2014
ارسال: #4
RE: قسمت دوم: رقص مرگ
فصل دوم

تمام بدنم تیر میکشد، چشمانم را به آرامی باز میکنم و به منظره ی تاریک رو به رو خیره می شوم. لامپ خاموشی که از سقف چوبی آویزان شده و پنجره ی کوچک کنار تخت، تصویر آشنایی در ذهنم تشکیل میدهد. درد شدیدی در بدنم حس میکنم، به خصوص چشم راستم، درد عجیبی در چشمم حس میکنم!
تمام قدرتم را جمع میکنم و بلند می شوم، نگاهی به دست و پای باند پیچی شده ام می اندازم. صدای آن ها را در اطرافم می شنوم که هر کدام چیزی زمزمه میکنند. اما آخرین صدایی که می شنوم لبخند را بر لب هایم می نشاند.
صدایی که اسمم را می خواند: کریس.
همان کسی است که همیشه مرا به فامیلی ام صدا میزند، چون فکر میکند اسمم خیلی بلند است. تریسی آدامز کنار تخت ایستاده، ولی او هم همان حسی را به من می دهد که، آنها میدهند. آری، من او را به یکی از آنها تبدیل کرده ام....
نگاهی به او می اندازم، تغییر چندانی نکرده فقط ائهم زخمی شده. دستش را به سویم دراز میکند: میتونی بلند شی؟
با سرم تایید میکنم و دستش را میگیرم. مرا جلوی آینه ی قدی کنار اتاق می برد.
کسی که در آیینه دیده می شود، شبیه انعکاس من است ولی، کسی که آنجا ایستاده، من نیستم! دستم را روی آیینه میگذارم و انعکاسم نیز همین کار را میکند، لبخندی میزنم: پس اینجوری متونم ببینمت.
انعکاس نیز لبخندی میزند، لبخندی ریباتر از مال من: من هنوزم پیشتم.
تریس دستش را روی شانه ام می گذارد:
کریس، چیزایی هست که باید بدونی.
نگران به نظر می رسد. نگاه هایش را به زمین دوخته. دستم را روی دستش میگذارم: باشه.
منتظرش میمانم تا چیزی بگوید ولی او، سکوت میکند. تا اینکه در اتاق به آرامی باز می شود. با دیدن کسی که وارد اتاق میشود خشکم میزند. با چشمان آبی رنگش نگاهی غمگین به من می اندازد و در را میبندد. قدمی به سویش بر میدارم: تو.... تو اینجا....
سرش را بلند میکند: ترسا.....
مکث میکند، به طرف تخت کنار پنجره می رود و او..... اینبار نمی لنگد!!!
نور خورشید به چهره ی رنگ پریده اش می تابد. موهای به رنگ آسمانش زیر نور خورشید او را جذاب تر از همیشه جلوه میدهد.
دوباره به من نگاه میکند و لبخن میزند: بیا.... پیشم بشین
کنارش می نشینم. سکوت سنگینی تمام اتاق را فرا گرفته، حتی آنها هم سکوت کرده اند! صدای خش خش برگ های درختان سکوت را می شکند و هانتر نیز به سخن می آید: ترسا ... من....
_ تو همه چی رو می دونستی مگه نه؟!
_ راستش آره.... من از همون اول همه چی رو میدونستم.... حتی قبل از اون اتفاق.... ما همه چی رو می دونستیم.
به او نگاه میکنم: ما؟ صبر کن ببینم، منظورت چیه 'قبل از اون اتفاق' ؟! نکنه مرگ السا.... امکان نداره...
_ ترسا.... امکان نداره ما همچین کاری بکنیم. وظیفه ی ما کشتن السا نبود بلکه محافظت از اون بود. اونروز.... همون روزی که اون اتفاق افتاد، ما برای محافظت از شما تصمیم گرفتیم از خونه بیاریمتون بیرون چون اونا جای شما رو پیدا کرده بودن، ولی... ما دقیقا کاری رو کرده بودیم که اونا می خواستن، اونا مارو بازی دادن! ما درست از خیابونی رفتیم که اونا میخواستن، از جایی که مطمئن بودن تریسی هم از همونجا میگذره، اونا حتی زمان دقیقش رو هم میدونستن. ما نتونستیم جلوشونو بگیریم و اونا موفق شدن السا رو بکشن....
_ چرا فقط السا؟ شاید... شاید چون السا اونا رو میدید.... آره؟؟!
_ بنابه دلایلی که حتی ما هم نمیدونیم] السا اونا رو میدید، باهاشون حرف میزد و یه جورایی.... میخواست یکی از اونا باشه....
_ و وقتی السا مرد.... رابطه ی روحی بین دو قلو ها باعث شد، این خصوصیات اون رو منم تاثیر بذاره و اونطوری منم میتونستم اونا رو ببینم.... همون روزی که صبح ..... پنجره ها شکستن.... السا بود که اومد تو اتاقم و صدام زد.... از اونموقع بود که من...... اونا رو حس کردم....
رو به هانتر میکنم: تو اونا رو می بینی؟
_ نه هیچکی جز تو و السا نمیتونه ببینتشون!
تریسی، با چشمان بسته و دستان قفل کرده اش، در حالی که به دیوار تکیه داده حرفش را ادامه میدهد: واسه همینه که شما دوتا یه جورایی، ویژه هستین.
ویژه... این کلمه.... مناسب من نیست! این کلمه فقط برای السا کارایی دارد... آری او.... خواهر ویژه ی من بود...... مادر و پدرم همیشه به او افتخار میکردند.... پدرو .... مادرم...!
_ راستی مامان و بابا، اونا چی شدن؟ اونام از همه چیز خبر دارن؟
_ نه....
_ یعنی چی؟پس چی بهشون گفتین؟!
تریس با چشمان مث شبش به من خیره شده: ترسا..... یادت رفته؟.... ما دیگه زنده نیستیم...!
آری!
ما..... دیگر..... زنده نیستیم....!

ادامه دارد.......
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2015/03/28 12:57 PM، توسط !Melody.)
2015/03/19 03:59 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
!Melody
Phantom



ارسال‌ها: 2,944
تاریخ عضویت: Jul 2014
ارسال: #5
RE: قسمت دوم: رقص مرگ
فصل سوم

زندگی یعنی شرط بستن با خودت، یعنی یک قرار داد! شاید خودمان به قرارداد هایی که در طول زندگی می بندیم توجهی نکنیم. حتی یک تصمیم کوچک، میتواند قراردادی بزرگ باشد و شاید، قرار دادی کوچک لازم یک تصمیم بزرگ باشد. مخصوصا اگر قرار دادی که می بندیم نه با زندگی بلکه با مرگ باشد!
قراردادی که من با مرگ بستم، مرا به درون چاهی کشید که هرگز نمی توانم به تنهایی از آن خارج شوم! چاهی تاریک، اما.... در انتهای آن چاه، نوری روشن است که آنجا سه نفر در انتظار من هستند.
هانتر به آرامی و با احتیاط کامل چشمم را که سفت و محکم باند پیچی اش کرده بود باز میکند. چشم هایش را به زمین دوخته، تا نگاه هایش به نگاه هایم نیفتد. کسی نمیداند اگر این کار را بکند چه اتفاقی برایش خواهد افتاد، زیرا از این به بعد، هیچ کسی نمیتواند به چشم هایم خیره شود، در واقع، چشم راستم....
در آیینه به چهره ی غیر عادی و نه چندان ترسناک خود می نگرم. چشم راستم دیگر مال من نیست! مردمک آن کاملا سیاه شده و درون آن علامتی وجود دارد. مانند یک صلیب به رنگ بنفش است که بالای آن مانند طناب دار به شکل حلقه است.
حتی تصورش را هم نمیکردم که خود را در چنین حال و روزی ببینم. دست هانتر تصویر درون آیینه را میشکند: این لنز رو بزن، رنگشو عادی نشون میده ولی بازم بهتره مخفی نگهشداری.
لنز را از اون میگیرم، آری رنگ چشمم عادی شده ولی..... موهایم را رویش میریزم. بلند میشوم و رو به هانتر میکنم: بالاخره تصمیم داری بگی قراردادی که بستم چیه؟
_ فکر کنم دیگه وقتشه.
***
_ پس منظورت اینه قراره دور دنیا بگردیم تا اون قطعه هارو پیدا کنیم؟
تریسی با گفتن این حرف سینی را روی میز میگذارد و روی مبل راحتی مینشیند. هانتر خم میشود و قهوه اش را بر میدارد: آره، ولی دقیق نمی دونیم کجا هستن. ولی سرنخا ما رو به چند تا کشور میکشونه.
با گفتن نام هر کشور، هانتر، یک مهره را در محل کشور روی نقشه میگذارد.
_ اینا ردیف خاصی هم دارن؟ یا همینجوری میتونیم دنبالشون بگردیم؟
دقیق نه فقط میدونیم اولی ژاپنه.
_ خیلی عجیبه!
هانتر و تریس به من نگاه میکنند.
_ همشون یه زمانی زبانزد مردم دنیا بودن و حتی هستن، و این شهرت باعث کشتار دسته جمعی تو این کشورا شده! ارتباط بین این کشورا عجیبه...
_ میخوای بگی مرگ، تو همشون نقش داشته؟
_ تقریبا.... میخوام بگم همشون باهم ارتباط دارن.
لحظه ای اتاق ساکت می شود ولی زیاد طول نمیکشد، سکوت، با ضربه ای که تریس به میز میزند، میشکند: میشه برگردین به دنیای خودمون؟ فکر کردین ما چطوری قراره به این کشورا بریم؟ اصلا میدونین کجا قراره دنبال این قطعه ها بگردیم؟ کشور، یه مکان خیلی بزرگه نه یه اتاق کوچیک که طی یه ساعت توش رو بگردیم و چیزی که میخوایم رو پیدا کنیم!
هانتر سرش را روی دستش میگذارد: این کارا توسط اونا انجام میشه. ما فقط باید بریم و قطعه رو ورداریم.
لبخند تلخی میزنم: نمی دونم چرا، ولی حس خوبی نسبت به '' ما فقط قراره بریم و قطعه رو ورداریم.'' ندارم. حس میکنم این کاری که میگی اونقدرام آسون نیست.
هانتر میخندد: آره، در واقع سخت ترینو .... خطرناک ترین کا....
_ این '' خطرناک '' چقدر میتونه خطر ناک باشه؟
لبخندش بزرگتر میشود، اما این لبخند، لبخندی عصبی است: در حد مرگ!
روی لب های هر سه نفرمان از همان لبخند نشسته و به هم خیره شده ایم. هانتر به آرامی زمزمه میکند: رقص مرگ!
تریسی تکرار میکند: رقص مرگ!
آری، رقص مرگ....
ما، پا به پای مرگ، با آهنگ سرنوشت، در تالار بزرگ دنیا خواهیم رقصید، تا زمانی که بالاخره یک روز، توان رقص نخواهیم داشت و در آغوش مرگ خواهیم افتاد...!

ادامه دارد......
----------------------------------------------

میخوام یه توضیح در باره لبخند عصبی بدم: اکثر بچه هایی که انیمه دیدن میدونن منظورم چیه وقتی کسی شدیدا عصبی میشه ولی کاری از دستش بر نمیاد یه لبخندی میزنه و ابروهاشو تو هم میکشه. مثل قهقه ای که همراه گریه میاد.
و تو توصیف چشم اگه رو توصیف کلیک کنین عکس رو میاره
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2015/03/19 05:20 PM، توسط !Melody.)
2015/03/19 05:20 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
!Melody
Phantom



ارسال‌ها: 2,944
تاریخ عضویت: Jul 2014
ارسال: #6
RE: قسمت دوم: رقص مرگ
دوستان دقت کنید اون مکالمه هایی که اینجوری نوشته شدن السا هستن.
....................................................
فصل چهارم

لبخندی زیبا از جنس محبت، چشم هایی خسته از دنیای فانی و نگاه هایی پر از درد و رنج اما، عاری از نا رضایتی. چه انعکاس زیبایی!
ساعت هاست که جلوی آیینه نشسته ام و با انعکاس خود، خواهر دوقلویم، سخن میگویم. برایم از آنها میگوید و از روزهایی که با آنها بود.
امروز قرار است راه بیفتیم. هانتر همه چیز را آماده کرده تا به ژاپن برویم. آنجا باید پیزی که دنبالش هستیم را بیابیم. از آنجایی که من و السا یک تن داریم فقط یک نفرمان می تواند جسم را اداره کند و دیگری روح را در دست دارد، و از آنجایی که این جسم من است; فعلا کنترل آن نیز در دست من است.
میتوانم صدای السا را بشنوم که با من سخن میگوید و حتی گاهی میتوانیم جای یکدیگر را عوض کنیم _ هرچند هنوز موفق به اینکار نشده ایم....
تریسی موهایم را در دستانش گرفته و آنها را یکطرفه میبافد. اینطوری حتی اگر باد هم به موهایم بخورد، از روی چشمم کنار نخواهند رفت. هردویمان سکوت کرده ایم، تریسی لبخندی تلخ میزند: خوبه که مامان بهم یاد داده چجوری این مدلی مو ببافم....
نگاه هایش، پر از غم و اندوه است. او به خاطر من، از همه چیزش گذشت، این کار آسان نیست....
***
در فرودگاه با مشکلی مواجه نشدیم و حالا در هواپیما به سوی ژاپن درحال حرکت هستیم. من و تریسی کنار هم هستیم، هانتر پشت سرمان نشسته. هانتر دوکتاب به ما میدهد: بیایین اینارو بخونین کمی ژاپنی یاد بگیرین، حد اقل یه کمی بتونین حرف بزنین.
هردومان کتاب هارا باز میکنیم و بعد از چند دقیقه شروع میکنیم به صحبت کردن به زبان ژپانی!
هانتر از تعجب شاخ در آورده: ها؟! شماها بلد بودین؟!
_ نه الان یاد گرفتیم.
تریسی کتاب را میبندد: مثل اینکه یکی از قدرتامون یادگیری سریعه.
_ این عادلانه نیست! من اونهمه سال تمرین کردم شماها تو چند دقیقه یاد گرفتین! مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
هردومان میخندیم و سپس خدمه غذاها را می آورد.....
چند ساعتی می شود که در راه هستیم، تریسی به خواب رفته، همه جا آرام و ساکت است; ناگهان..... تریسی با ترس و وحشت چشمانش را باز میکند: کریس... قراره اتفاق بدی.....
ولی نتوانست حرفش را ادامه دهد; زیرا در همان لحظه هواپیما شدیدا تکان خورد. مثل اینکه مشکلی در یکی از موتور ها رخ داده. همه هل شده اند، هرکسی به سویی میدود و فریاد میزند. بچه ها گریه میکنند و هواپیما با سرعتی غیر قابل کنترل به طرف زمین سقوط می کند. تریسی دستم را محکم میگیرد: کریس باید یه کاری کنیم!
_ منظورت چیه چطوری؟
_ ازشون کمک بخوا...!
آری، آنها نزدیک هستند، ولی باید چه کار کنم؟ چشمانم را می بندم: السا، حالا وقتشه.
_ مطمئنی؟!
_ نمیتونیم وقتو تلف کنیم!
_ باشه...!
وقتی چشمانم را باز میکنم، من، فقط نظاره گر آنچه هستم که رخ میدهد ; زیرا من، جایم را به السا داده ام. او آنها را میخواند تا به ما کمک کنند..... اما دیگر خیلی دیر است!
هواپیما خیلی وقت است که سقوط کرده...!
به سختی سرم را بلند میکنم. صدای جلز ولز آتش و صدایه گریه.... ولی آتش، به ما نزدیک نمیشود! مثل اینکه آنها اطرافمان را احاطه مرده اند و از ما در برابر آتش محافظت میکنند.
تریسی هم بلند میشود و نگاهی به اطراف می اندازد. هردو به هانتر نگاه میکنید ولی او حرکتی نمیکند! تریسی به طرفش میرود: هانتر، هانتر بلند شو!
هانتر ناله ای میکند. نفس راحتی میکشم: اون زندس. دستش را میگیرم: میتونی بلند شی؟!
_ آ... آره...
آرام بلندش میکنیم. دستش را دور گردن تریس می اندازد. به طرف در خروجی می رویم که سر راه، صدای گریه ی نوزادی به گوش میرسد! کودکی در دستان مادرش گریه میکند، مادری که تنها، دستهایش در زیر آ.ار دیده میشوند و خون... اطراف دستانش را فرا گرفته.... وحشتناک است..... کودک با هرچه در توان دارد گریه میکند...... او.... مادرش را میخواهد!
مادرش بالای سرش ایستاده..... میتوانم روحش را ببینم. باید.... باید او را برگردانم!
قدمی به عقب می روم و دروازه ی دنیای موازی را باز میکنم، او در آن سوی دروازه ایستاده. دستم را به سویش دراز میکنم ولی....
_ ترسا! این کارو نکن!
السا مرا از این کار باز میدارد!
_ ولی اون... باید برگرده.... اگه برمگرده بچش....
_ ترسا.... مرگ جزوی از سرنوشت انسان هاست. نمیتونی باهاش بجنگی! اگه برش گردونی اونم جزوی از ما میشه.... نمیتونی این کارو بکنی!
عقب می ایستم. ولی او همچنان لبخند میزند: مواظب دخترم باش...
و دروازه بسته میشود! کودک را در آغوش میگیرم و بالاخره از مخمصه خارج می شویم.
مثل اینکه هواپیما، کنار یک دهکده سقوط کرده، ولی این دهکده.... خیلی آرام و بی سرو صداست. کسی به سویمان در حال دویدن است. یک دختر بچه..... نزدیک می آید و با چشمان ارغوانی اش به ما خیره میشود: شما حالتون خوبه؟!!
ژاپنی حرف میزند....
_ میتونی کمکمون کنی؟ برادرم زخمی شده خواهش میکـ.....
قلبم به سختی میتپد و دردی تمام وجودم را فرا میگیرد! زانو میزنم. دخترک به طرفم می آید: خانم، خانم!
نوزاد را از دستم میگیرد: دنبالم بیاین، شمارو می برم تو دهکده....
دنبالش به راه می افتیم ..... به طرف دهکده.......و در مرز ورودی روستا تابلوی بزرگی وجود دارد:
{ به ناگارو، دهکده ی عروسکی، خوش آمدید!}

(آخرین ویرایش در این ارسال: 2015/04/18 08:56 PM، توسط !Melody.)
2015/04/12 07:02 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
!Melody
Phantom



ارسال‌ها: 2,944
تاریخ عضویت: Jul 2014
ارسال: #7
RE: قسمت دوم: رقص مرگ
فصل پنجم:
دهکده ساکت و آرام است، هیچ نشانه ای از وجود انسان ها در آن نیست....
همه ی دهکده پر از عروسک است! چند کودک عروسکی، با هم فوتبال بازی میکنند.پیرزنی عروسکی، روی صندلی نشسته و بافتنی میبافد!
به اطراف نگاه میکنم: تـ... ترسناکه...!
دخترک میخندد: واقعا؟؟! خوب، به نظر من زندگی تو اینجا برای یه بچه عالی میشد.
با تعجب به او نگاه میکنم.
_ منظورم اینه که، ببین، همه جا پر از عروسکه، برای یه بچه عالی میشد.
سرش را پایین می اندازد: یا برای کسایی که هیچ کس یا هیچ جایی برای رفتن ندارن....
حرف هایش ناراحت کننده است: شماها این دورو بر زندگی میکنین؟
صدایش آرام تر میشود: ماهم یکی از اوناییم، کسایی که هیچ کس و هیچ جایی برای رفتن ندارن.... ما... چند ساله که اینجوری زندگی میکنیم...!
من و خواهرم، با پدر بزرگ و مادر بزرگمون. یه مدتیه که اینجا ساکن شدیم.
سعی میکنم موضوع را عوض کنم: خیلی عالی میشد اگه این عروسکا حرکت میکردن نه؟
مثل اینکه اوهم خوشحال میشود: آره، نینا هم همیشه اینو میگه، اونوقت اینجا یه روستای واقعی میشه!
به طرفمان بر میگردد: وقتی رسیدیم خونه براتون داستان اینجا رو توضیح میدم. اوه، راستی من می-رین* هستم.
به خودم، تریسی و هانتر اشاره کردم: ترسا، تریسی و برادرم هانتر.
_ شما دوتا خواهرین؟
به یکدیگر نگاه میکنیم: نه دقیقا...
_اینجا خیلی جالبه!
_ آره.
سر راه کلی عروسک دیگر دیدیم که به طرز ماهرانه ای چیده شده بودند، حتی یک خانه ی بزرگ هم بود که اطرافش پر از سربازهای عروسکی بود. مثل اینکه از خانه محافظت میکردند...!
می-رین در را به آرامی باز میکند: مامان بزرگ... ما اومدیم.
پیرزنی با موهای حنایی و چشمان طلایی لبخندی میزند: خوش اومدی عزیزم.
وقتی مارا میبیند کمی مکث میکند: می-رین اینا کین؟
_ مامان بزرگ، کنار دهکده یه هواپیما سقوط کرده و انگار فقط اینا تونستن زنده بمونن. یکیشونم حالش خیلی بده!
وقتی تریسی هانتر را داخل خانه می آورد پیرزن به تندی بلند میشود و کنارش می رود: خدای من، سرش آسیب دیده. بیارش تو... بیارش تو....
نیم ساعتی میشود که به زخم هایمان می رسند. هانتر در اتاقی خوابیده و من و تریسی و می-رین به اتاق بالای خانه می رویم.
می-رین در را باز میکند: نینا، من اومدم.
دخترکی با موهای نیلی، که روی ویلچیر جلوی پنجره نشسته، با چهره ای خوشحال بر میگردد: می-رین...
پشت سر می-رین ما هم وارد اتاق می شویم. نینا با دیدن ما لحظه ای تعجب میکند _ با اینکه می-رین قبلا به او گفته بود با خود مهمان دارد!

نینا لبخندی میزند: خوش اومدین.
روی تخت مینشینیم. می-رین نینا را جلوی تخت می آورد. به پاهای بی حسش خیره می شوم که او را محکوم یک صندلی چرخدار کرده اند.
با دستش چند ضربه به پاهایش می زند: این زخمیه که از همون روز به جا مونده.
اتفاقات همیشه می افتند و حال، اتفاقی برای نینا افتاده.... ولی به چه قیمتی؟!!
_ چرا اینجوری شدی؟
_ ترسا این چه سوالیه؟!
نینا لب پایینیش را گاز میزند، مثل اینکه نباید این سوال را میپرسیدم!
_ جاه طلبی، قدرت، پول و مقام.....پدرم....
می-رین کنار نینا ایستاده: پدرم تسوکیشیما، صاحب یه شرکت بازرگانی بود. اونم مثل همه ی آدما دوستا و دشمنای خودشو داشت. وای اون... خیلی جاه طلب بود... خیلی خطر میکرد و آخرش اینجوری تموم شد. کسی که باهاش یه معماله ی بزرگ بسته بود کلاه بردار ازآب در اومد و ورشکست شد. موندیم زیر بار بدهی، بالاخره تصمیم فرار گرفتیم ولی..... اونا ولمون کردن و رفتن اون دنیا.... من موندم و خواهرم....با پاهای بی حسش و مادر بزرگ و پدربزرگ پیرم.... حالا آواره شدیم، یه مدتیه اینجا زندگی میکنیم.
دستش را روی شانه ی نینا میگذارد: ولی ما ادامه میدیم.... کم نمیاریم، با اینکه مامان و بابا دیگه اینجا نیستن ما بازم از پس زندگی بر میایم.
_ درسته....
نینا آرام حرف میزند: درسته که اونا دیگه اینجا نیستن ولی....
دو نفر از آنها بالای سر نینا ظاهر می شود. نینا سرش را بلند میکند و با چشمان ارغوانی اش به ما نگاه میکند: من هنوزم حس میکنم اونا پیشمونن!
چشم هایش برق میزنند... برقی که تا به حال هیچ جایی ندیده ام....
قلبم دوباره میتپد، دوباره همان درد به سراغم می آید!
_ کریس چی شده؟
_ چیز خاصی نیست، باید استراحت کنم همین.
_ نینا، بیا بریم بیرون. تریسی- سان، وقتی شام آماده شد صداتون میکنم، استراحت کنین.
تریس بلند میشود: چه سرنوشت عجیبی....
مرا روی تخت میخواباند: استراحت کن، منم یه نگاهی به بیرون میندازم.
و از اتاق خارج میشود....
_ ترسا، اون دختر.....
_ آره...!
موقع شام، مادر بزرگ می-رین و نینا _ خانم میساکی_ داستان دهکده را برایمان تعریف میکند:
سال ها پیش، زنی به نام آیامو سوکیمی، بعد از سال ها دوری از دهکده ی مادری اش، ناگارو، به آنجا باز میگردد. با دیدن زادگاهش در وضع و اوضاعی خراب، طوری که هیچ انسانی در آن زندگی نمیکرد، تصمیم میگیرد آن را بازسازی کند. او ده سال تلاش میکند و دهکده را از نو میسازد و آن را با عروسک ها پر میکند.... و حالا ناگارو، به دهکده ی عروسکی معروف است.
داستان جالبی است، ولی دیدن عروسک هایی بی حرکت و بی جانی در گوشه کناره ی دهکده پراکنده شده اند، کمی غم انگیز....... ترسناک است!
تق...تق...تق
در را به آرامی باز میکنم. نینا از پنجره به دهکده نگاه می کند. کنارش می روم: اینجا چیزی برای دیدن نداره نه؟
نفس عمیقی میکشد: دیر وقته ولی من، خوابم نمیبره. همه خوابن ولی من هر شب بیرونو نگاه میکنم و سغی میکنم عروسکا رو تصور کنم که چطور باهم میرقصن.
رقصیدن عروسک ها...؟!
_ فکر خوبیه!
لبخندی میزنم: نینا، اگه عروسکا برات برقصن، چه حسی میکنی؟
_ عالی میشد، کاش... کاش میشد....
اما حرفش را ادامه نمیدهد، او به دهکده ای خیره شده که عروسک هایش دیگر بی جان نیستند. آنها عروسک هارا کنترل میکنند و با آنها میرقصند. نینا خیلی وقت است که رقص آنها را تماشا میکند. لحظه ای به فکر فرو میرود و سپس لبخندی میزند: ترسا- سان....
رو به من میکند: بزار.... کمی بیشتر برام برقصن.... بهشون بگو بیشتر برام برقصوننشون.... این خیلی زیباست....!
چشم هایش برق میزندد، آنها برق خاصی دارند.....
برقی که تا به حال ندیده ام....!
چیزی که مرا..... میترساند...!

ادامه دارد......
-------------------------------------------------------------------------
*mei-rin
ناگارو واقعا یه دهکده عروسکی هست و داستانش واقعیه میتونید تو نت هم دنبالش بگردید و اطلاعات بیشتری به دست بیارید.
راستی لطفا یه نظری پیشنهادی انتقادی چیزی بکنین من دارم نا امید میشم آخه!مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2015/05/08 10:15 AM، توسط !Melody.)
2015/05/02 07:40 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
!Melody
Phantom



ارسال‌ها: 2,944
تاریخ عضویت: Jul 2014
ارسال: #8
RE: قسمت دوم: رقص مرگ
سلام به همهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
معذرت میخوام واسه یه تاخیر خیلی بلند مدتتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/20.gif براتون فصل شش رو میزارم مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه لذت ببرید^^
------------------------------------------------------------------------------------------------------
فصل ششم:
صدای چکه ی آب، نفس نفس زدن. طوری از خواب بیدار میشوم که قبل ها، کابوس هایم بیدارم میکردند.
نفسی عمیق میکشم. خانه ساکت و آرام است.
_ترسا!
_ فکر کنم تورم بیدار کردم السا.
_ من که کلا بیدارم!
السا من... حس خوبی نسبت به نینا ندارم.
_ منم همینطور. نمی دونم کیه و چیه، فقط میتونم بگم اون از ماها نیست!
_ منظورت چیه؟ چطوری میخواد از ماها باشه؟
_ نه نمیفهمی! اون نه یکی از آنهاست و نه یه انسان معمولی.
به فکر فرو میروم. به سقف اتاق خیره شده ام و نفسم را حبس کرده ام. لحظه ای به خود می آیم: خوب، پس یعنی اون... یه موجو دیگس؟
_ نمی دونم...
بلند میشوم و روی تخت می نشینم. به نور زیبای ماه خیره می شوم. نورش را دنبال میکنم. ماه باریکه ای نه چندان باریک روی سطح چوبی اتاق به وجود آورده و تا دم در هم ادامه دارد. جایی که یک لحظه سایه ای از آنجا میگذرد!!
بلند می شوم و به آرامی در را باز میکنم. کسی در حال پایین رفتن از پله هاست. او را دنبال میکنم. در را باز میکند، موهای نیلی رنگش زیر نور مهتاب می درخشد. با خود فکر میکنم: می-رین؟ولی نه، قد اون بلند تره، ولی... کس دیگه ای نمیتونه باشه؟ میتونه؟
_ یعنی میخوای بگی...
به طرف در می دوم و از خانه بیرون میزنم. نسیمی میزند و موهایم را در هم میریزد. آن ها را مرتب میکنم و نگاهی به آنها می اندازم. حس میکنم تیره تر شده اند! احتمالا به خاطر آتش سوزی بوده!
افکارم را از خود دور میکنم و به دنبال او می روم. او راه میرود، تا جایی که جلوی همان خانه ی بزرگ می ایستد. همان خانه ای که نگهبانان از آن مراقبت میکنند. جلوی آنها می ایستد و نگهبانان حرکت میکنند! نگاهیی به اون می اندازند و کنار می روند و او وارد خانه می شود.
چند ساعتی میشود ک هاز پشت بوته ها خانه را تماشا میکنم و بالاخره او بیرون می آید. با موهای نیلی و چشمان ارغوانی درخشانش!
نمیتوانم حس و حالی که دارم را برایتان توصیف کنم، من... واقعا نمیدانم چگونه شگفت زدگی ام را توصیف کنم!
او همان کسی است که چند ساعت پیش روی ویلچیر نشسته بود!
_نینا! ولی چطور؟
_ بهت گفته بودم اون از ماها نیست!
دنبالش میکنم. او هم، مانند یک عروسک راه می رود. سر راه به بوته ها میخورد ولی بی سر و صدا به خانه باز میگردد.
به اتاق تریس می روم و بیدارش میکنم. زیر نور ماه خوابیده و موهایش برق میزنند و آنها روشن تر جلوه میدهند! همه چیز را برایش توضیح میدهم ولی او هم نظری ندارد پس باید تا صبح صبر کنیم...
****
در میزنیم و وارد اتاق نینا می شویم. صبحانه را روی میز میگذاریم و باهم مشغول خوردن می شویم. نینا فنجان را برمیدارد و چایی اش را مینوشد، دستش زخم شده است. همان دستی که دیشب به بوته ها خورده بود. به دستش اشاره میکنم: نینا، دستت چی شده؟
به دستش نگاه میکند: اوه، چیز خاصی نیست. یادم نمیاد چجوری ولی انگار خراش روش افتاده.
می-رین ادامه میدهد: هرچند، این اولین بار نیست. قبلا هم چند باری اینجوری شده ولی خودشم نمیدونه چرا؟!!
بلند می شود و ویلچیر نینا را کنار می برد. درحالی که نینا دیشب راه میرفت! شاید راهی باشد که واقعا بفهمیم او واقعا فلج است یا نه.
چایی ام را بر میدارم و به طرف نینا میروم و مثلا پایم به صندلی گیر میکند و چایی روی پاهای نینا میریزد! اگر او کوچک ترین حسی در پاهایش داشته باشد مطمئنا واکنشی نشان خواهد داد ولی... او فقط به من نگاه میکند: ترسا! حالت خوبه؟ چیزیت نشد؟
_ اوه نه، من خوبم ولی... من.. متاسفم پاهاتو سوزوندم.
نینا به تعجب به پاهایش نگاه میکند، او حتی نفهمیده بود چایی روی پاهایش ریخته شده: اشکالی نداره، من که چیزی حس نمیکنم.
با شک و تردید، اما با ناراحتی، به نینا خیره می شوم که به من لبخند میزند. آیا او واقعا پاهایش را حس نمیکند؟ یا فقط نقش بازی میکند؟
هانتر کمی بهتر شده، ولی هنوز هم به استراحت نیاز دارد. موضوع را با او در میان میگذارم. او فقط سکوت میکند و از ما میخواهد مواظب باشیم. میخواهد به ما کمک کند ولی اجازه نمی دهیم و از او میخواهیم این کار را به ما بسپارد.
امشب خبری از نینا نشد، اون خوابیده است. نه تنها امشب بلکه تا سه شب پیش هم خبری نبود تا اینکه شب چهارم، او دوباره به همان خانه می رود.
او را تعقیب میکنیم و تا سپیده دم منتظر میمانیم. او دوباره به خانه باز میگردد. خورشید نمایان شده و همه جا را روشن کرده. رازی در آن خانه ی متروکه نهفته است. با تریسی اطراف خانه را بر انداز میکنیم. نه آن سرباز ها حرکتی نمیکنند و نه ما میتوانیم آنها را جا به جا کنیم. هیچ راه ورودی به خانه وجود ندارد! باید منتظر بمانیم تا وقتی نیا دوباره سراغ این خانه بیاید و آن شب چندان دور نیست؛ چراکه او، همان شب دوباره بیدار شده از خانه خارج می شود. تریس را صدا میزنم و هانتر نیز اصرار میکند تا با ما بیاید.
با هم کنار آن خانه می رویم. حس میکنم کسی دارد تعقیبمان میکند و میتوانم حدس بزنم او کیست، کل راه را دنبالمان است تا اینکه جلوی خانه می رسیم و همانجا می ایستیم تا نینا وارد خانه شود.
کسی میان بوته ها مخفی شده_ همان کسی که تاحالا تعقیبمان می کرد. به تریس نگاه میکنم: میتونی از پسش بر بیای مگه نه؟
چشمکی میزند: من سایه ای ندارم که باهاش حضورمو بفهمه!
به طرف بوته ها می رود. آری! تریس بر خلاف آدم ها و بر خلاف ما، سایه ای ندارد. می- رین از میان بوته ها ما را تماشا میکند، بی خبر از اینکه تریس پشت سرش ایستاده. تریس آرام در گوش می-رین زمزمه میکند: اینجا چیکار میکنی؟  (یادمه وقتی دوستم اینجاشو خوند با یه صدای بلند خندیدمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه)
می-رین جیغ میکشد و از میان بوته ها بیرون میجهد. با ترس و لرز به ما نگاه میکند: شـ.. شماها...آ..آدم...نیستین.. مـگه... نه...؟
تریسی دستی به گردنش میکشد: خوب که چی؟ مگه فرقیم میکنه؟
_ شماها..شما ها بودین که.. نینا رو... به این روز انداختین؟
_ نه ما نبودیم.
صدای هانتر توجه می-رین را به خود جلب میکند: اون خودش اونجوری شده، اون دختر انتخاب شده....
_ دروغ میگی! نینا.. چطور میتونه... اون نمیتونست راه بره... حالا دو شبه که میاد تو این خونه!
پس می-رین نه از امشب بلکه از دیشب همه چیز را میدانست. کنارش می رومو زانو میزنم تا با او هم قد شوم. دستانم را روی شانه هایش میگذارم: می-رین، ما هم فعلا نمیدونیم نینا چرا اینجوری شده. برای همین اینجاییم.
چشمان می-رین پر می شود: خواهش میکنم... کمکش کن....
اشک هایش را پاک میکنم: برش میگردونم قول میدم...
بلند می شوم: هانتر لطفا پیش می-رین بمون.
_ آره، بهتره همینجا بمونم. میتونه تو خطر بیفته.
تریسی کنارم می آید: خوب پس، بهتره بریم تو و این کارو تموم کنیم.
هر دو، رو به خانه ی قدیمی میکنیم، که سربازها دورش را گرفته اند.
خانه ای که حتی نمیتوانیم حدس بزنیم چه چیزی درون آن، در انتظارمان است....

ادامه دارد.....
 
 
2015/07/16 10:33 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
موضوع بسته شده است 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
zجدید داستان:دوران تبعید-فصل دوم:سیا...بیدار شو! Бѳнёѫїап 2 1,461 2018/09/18 03:17 PM
آخرین ارسال: Бѳнёѫїап
Animation1 داستانِ«عشق روباه» فصل دوم Sachico.aps 17 2,772 2017/08/02 01:59 PM
آخرین ارسال: Sachico.aps
One Piece-5 تک قسمتی "مرگ" kocholo1 3 1,088 2017/03/11 01:07 AM
آخرین ارسال: kocholo1
Naruto1 *مرگ مرموز* Rin.kagamine.len.kagamine.1 3 993 2016/08/09 01:20 PM
آخرین ارسال: Rin.kagamine.len.kagamine.1
  داستان«مستند تپل ها».قسمت جدید اضافه شد! Merliya 29 3,477 2016/08/06 10:13 AM
آخرین ارسال: Sherlock Holmes



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 4 مهمان