فصل هشتم:
ما انسان ها شخصیت های متفاوتی داریم.بعضی ساده و آرام هستیم،مثل من.بعضی شکاک و وفادار هستیم،مثل تریس.بعضی مرموز اما دوستانه هستیم،مثل برادر های کارلسن و بعضی،خیال پراز و مهربان،مثل السا...................
وقتی وارد کلاس می شویم معلم هنوز نرسیده بود،بچه ها در گوش هم پچ پچ می کنند و حرف میزنند.همه گوش به گوش یکدیگر میگویند تا اینکه یکی از بچه ها پیشمان می آید:بچه ها میدونستین تو مدرسه قبلی کارلسن ها یه پسر غیبش میزنه بعد جسدشو پیدا میکنن؟
_ آره،درست بعد از اون اتفاق بود که اومدن اینجا.
تریس عصبی میشود:چرا شایعه هایی مثل اینا رو باور می کنید و بین مردم پخش میکنید؟خوشتون میاد پشت سر بچه ها حرف در بیارین؟
تریس از این کارها متنفر است:دروغ،غیبت،شایعه پرا کنی و خیانت و ...................
_ خوب اینبار داره راستشو میگه.
بر می گردیم و برادر های کارلسن را میبینیم که پشت سرمان ایستاده اند.هر دوئه آنها خیلی ناراحت و عصبی هستند.سعی میکنم اوضاع را بهتر کنم ولی:
او راست میگوید.دلیلش را بپرس.
معلم وارد کلاس میشود و بچه ها هر کدام سر جای خود مینشینند.طول کلاس آنها را نگاه میکنم و بلاخره زنگ میخورد.
بیرون می رویم و در حیاط قدر میزنیم.سعی میکنم طوری بحث را باز کنم ولی بلین قبل از من سخن میگوید:اون پسر،دوست ما بود.
بلیک ادامه میدهد:پسر خیلی خوبی بود.آروم و بی سر وصدا.هیچ کسی باهاش دشمنی نداشت ولی........
یه روز نیومد مدرسه و وقتی به خونشون زنگ زدن گفتن که خونه هم نیست.نبالش گشتن،یه روز،دو روز،یه هفته گذشت و بالاخره جسدشو پیدا کردن.
_ وضعش خیلی خراب بود.دست و پاهاش صورتش پر خون بود.انگار با یه چیزی در گیر شده بود.ولی معلوم نبود با چی.
_ هنوزم معلوم نیس کی کشتتش.
پا در میانی میکنم:نگران نباشید هیچکی حرف اونا رو باور نداره،چون همیشه شایعه درست میکنن.
_ممنون که کمکمون میکنید.
به طرف
او بر میگردم.بی صدا نگاهمان میکند.
_ بهتره دیگه بریم الانه که معلم بیاد.
به راه میافتیم و دم در.......
او دوباره به من دست میزند.
دستش را روی شانه ام حس میکنم و می ایستم.دستش را بر میدارد:حرفهایشان را باور داری؟
_ منظورت چیه؟
بلیک بر میگردد:ترسا،چرا واییستادی چیزی شده؟
_ نه،نه،الان میام.
بلیک لبخند میزند لبخندی شبیه لبخند پیروزی............
*****************************
قبل از اینکه کلید را وارد قفل در کنم در باز میشود.به کسی که پشت در ایستاده خیره شده ام.یادم رفته بود امروز قرار است بر گردد.
مثل همیشه دستان عضلانی اش را باز کرده تا مرا در آغوش بگیرد.لبخند جذاب همیشگی اش را بر لب دارد.به طرفش می روم . بغلش میکنم:خوش اومدی.
_ برگشتم تا پیش خواهر عزیزم باشم.
در را می بندد.مثل همیشه کیفم را از من میگیرد و به طبقه بالا میبرد و مثل همیشه.........می لنگد!
هانتِر کریستی.برادر 26 ساله ام.در همان روز حادثه راننده ی ماشینی بود که السا را به مرگ و او را به لنگ محکوم کرد.نمی دانم چرا آنروز با آنها نرفتم ولی اگر من هم آنجا بودم مطمئنا جان سالم به در نمی بردم.خانواده ما از دور خیلی شاد و خوشحال به نظر می آید ولی هیچ کس نمیداند چه مشکلاتی پشت دیوار خانه مان پنهان است.و همه آن مشکلات از زمانی شروع شد که خیال بافی های السا به واقعیت پیوستند.
مثل همیشه روی مبل راحتی طبقه بالا می نشینم و هانتر برایم شکلات داغ می آورد.لیوان را از او میگیرم:ممنون.........آم......امروز قراره تریسی بیاد،راستش یادم نبود قراره برگردی...
_ اشکالی نداره،خوبه که اونم....
لحظه ای می ایستد.مثل اینکه چیزی به خاطر می آورد:کِی قراره بیاد؟
_الانه که برسه.
هانتر دستپاچه می شود و دوان دوان پایین میرود.صدایش میزنم ولی او میرود.دنبالش می افتم.
_ اَ اَ اَ اَ.
صدای جیغ می آید،تریس!
با عجله پایین میروم:هانتر.....
سه چسر تریسی را گرفته اند و اذیتش میکنند.تریس یکی از آنها را زمین می زند_ او کاراته باز خوبی است_ خودم را دم در می رسانم و دم پله ها عصایم از دستم می افتد و زمین میخورم.هانتر به طرف تریس میرود، آنها تریس را رها میکنند و لی اینبار با هانتر در گیر میشوند.تریس کنارم می آید:باید کاری بکنیم.
گوشی ام را در می آورم:الو........پلیس.....
فریاد میزنم:دارن برادرمو میکشن زودتر خودتونو برسونین.
صدایم توجهشان را به خود جلب می کند.هانتر را رها میکنند:فکر کنم درستو گرفتی.
و میروند.با نفرت تمام به آنها نگاه میکنم و یکی از آنها به من چشمک میزند! لعنتی، فقط یه قدرتی لازم دارم تا همشونو بفرستم جهنم!!
سوار ماشین میشوند.چشمان
او برق میزند،برق عصبانیت.
او هم دنبالشان می رود! ولی برای چه؟!!
هانتر بلن میشود و کنارم می آید:تو حالت خوبه.تریسی،به تو که آسیبی نرسوندن؟
تریسی عصبی است:شاید بهتر باشه اول بریم تو!
دوباره در پذیرائی جمع میشویم.تریس با عصبانیت رو به هانتر میکند:مگه نگفته بودی از شرشون خلاص شدی؟اگه اونا منو با کریس اشتباه نگرفته بودن میدونی چه بلایی سر خواهرت میومد؟هانتر تو دیگه خواهر دیگه ای نداری که دوباره از دستش بدی......
تریس هم به اشتباه خود پی میبرد.هانتر چیزی نمی گوید،فقط سرش را پایین می اندازد و به زمین :خیره میشود.
_ من ............. نمیخواستم...
او بر میگردد و پشت سرم می ایستد.
هانتر بلند می شود:متاسفم.......فقط چیزی به کترین و جیم نگین.
و میرود.کترین و جیم; یعنی مادر و پدرم.هانتر هرگز آنها را مامان و بابا صدا نزده چون،......
خیلی دلم میخواهد جمله هام را تکمیل کنم ولی این را من هم نمیدانم.هانتر خیلی مرموز است حتی برای من که خواهرش هستم.
او خیلی با ما فرق دارد.از لحاظ قیافه و سلیقه،کاملا متفاوت است.مو های آبی و چشم های خاکستری،مرموز و بی سر وصدا، کاملا برعکس منو السا!!!!!
همه دور میز شام جمع شده ایم،و بی سر وصدا غذا میخوریم.هانتر مدام با غذایش ور میرود و به صندلی کتار من نگاه میکند.جایی که السا می نشست و
اوهمیشه می ایستد.ولی امروز،امشب،آنجا نیست.کنار تلوزیون ایستاده و به ساعت بزرگ روی دیوار خیره شده است.ساعت 9:10 است.
_ و حالا اخبار حوادث.
همگی از جا میپریم.مادرم با تعجب به تلوزیون نگاه میکند:کی اونو روشن کرد؟؟؟!!!
_ ولش کن،بزار ببینیم تو اخبار حوادث چه خبره؟
او کنارم می آید.مطمئنا کار
او بود ولی چرا؟
_ امروز یک ماشین BMW سیاه به طرز عجیبی کنترل را از دست داد و با سه ماشین دیگر تصادف کرد.خوشبختانه ماشین های دیگر بدون سرنشین بودند ولی سه سرنشین خودرو جان باختند.
BMW سیاه!سه سرنشین!!آنها............
برادرم با تعجب کامل به تلوزیون خیره شده.کنترل را بر میدارم و تلوزین را خاموش میکنم و آنرا زمین می اندازم:کی اهمیت میده؟اتفاقیه که افتاده.
به هانتر نگاه میکنم و لبخند میزنم.او همچنان متعجب است.....
بالاخره با
او تنها میمانم:تو این کاری کردی نه؟
_ مگر این خواسته ی تو نبود؟
_ ولی من حتی بهت نگفتم.
_ من شنیدم که در ذهنت قدرتی خواستی تا آنها را بکشی.من فقط خواسته ی تو را بر آورده کردم.به علاوه نباید کسی به تو آسیب برساند.
_ تو واقعا به فکر منی نه؟
_ ما به تو نیاز داریم، ترسا کریستی.
وقتی اسمم را میگوید صدایش تغییر میکند.
قبلا مثل یک نجوا بود،ولی حالا........................
این صدا خیلی برایم آشناست...................!
ادامه دارد......
___________________
نجوا:صدایی شبیه پچ پچ کردن.