زمان کنونی: 2024/11/06, 12:50 PM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/06, 12:50 PM



موضوع بسته شده است 
 
امتیاز موضوع:
  • 11 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان تصمیم سخت

نویسنده پیام
پرنسس کارولین
اخراج شده



ارسال‌ها: 915
تاریخ عضویت: Nov 2014
ارسال: #1
documents داستان تصمیم سخت
خب اینم از داستان من تصمیم سخت

تایپیک نظرات :

http://animpark.net/thread-17100.html
این اولین داستانمه پس لطفا کمکم کنید
تشکرواعتبار یادتون نرهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

نازی
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه


السا مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

آنیهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه






کارولین (خودم)
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
کنت لنی

مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه






((پیتر))


مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه




ماکان

مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

زهرا 12 (مادر نازی)




مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه


ماری (ملکه الیزابت)





مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2015/01/29 01:00 PM، توسط پرنسس کارولین.)
2015/01/23 02:40 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
پرنسس کارولین
اخراج شده



ارسال‌ها: 915
تاریخ عضویت: Nov 2014
ارسال: #2
RE: داستان تصمیم سخت
سلام اسم من پیتر است 500ساله حتما الان درحال مسخره کردن هستید که چطور یک انسان واقعی میتونه اینقدر عمر داشته باشه؟ولی ومن شوخی کردم در واقع شاید روزی برسه که من همچین سالی رو داشته باشم...حتما باخودتون می گید حتما توی آخرت من جاودانه یا اینقدرسن...درسته؟     خب من الان30سالمه وبا این عذاب هر روز دست و پنجه نرم میکنم واقعا من از کارم پشیمونم که دوراه دارم 1.خود کشی   2.زنده موندن تا ابدیت.  
من بابت این شروع بی مقدمه معذرت میخوام ولی بهتره ازاول شروع کنم.خب از نوجوانی درخیال جاودانگی بودم که مثل دراکولا ها تاابد زنده بمانم ولی از این میترسیدم که روزی برسه و من بمیرم دوست داشتم قدرتی عجیب مثل سوپرمن یا...داشته باشم طوری که مردم ستایشم کنند دیگه هیچکی منو تحقیر نکنه زور نگه          بی احترام نکنه...
.ولی زمانی خوشحال بودم که شب ها به خواب میرفتم چون اونجاعالم من بود خلاصه بعد سالها به خرافات علاقه مندشدم وبه احضار روح روی می اوردم ولی توانایی من حتی بدون آموزش دراین کار عالی بودم ولی انرژیم ضعیف بودخلاصه وقت هایی که ازدرس ومشق فراغت پیدا می کردم به جنگل میرفتم وفقط  می تونستم خیلی کم ازخونه دورشوم به خاطر دلواپسی مادرم اون همیشه دلواپس بود چون بعد مرگ ماری خواهرم دیگه کنترل ناشدنی بود چون دیگه شورونشاط قدیم را نداشت درواقع اتوبوس اردویی توی دره سقوط کردو منفجر شد هیچ جنازه ای باقی نماند اگرهم موند قابل شناسایی نبود هیچ کدوم از جناه های سوختهDNAاونها به ماری ربطی نداشت....
…..من توی جنگل هر روزبه کاوش می پرداختم و از جلوه های زیبا ی خداوند لذت میبردم من بعداز اخذ بورسیه به دانشگاه رفته ودر رشته ژنتیک تحصیل کردم .خلاف انتظارآنان من دررشته ی تحصیلی پیشرفت کردم وخودم درسن24سالگی استاد هم کلاسی هایم شدم.
بعدازان ماجرا باکمک دانشگاه برای خودم آزمایشگاه خریدم ودرتلاش برای رویای جاودانگی بودم ولی هردفعه شکست میخوردم ولی امیدم راازدست نمی دادم  توانستم بعداز4سال تلاش اکسیری بسازم که مدت عمر انسانها رابه1000برساند 
ادامه دارد..........
 
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2015/01/23 02:46 PM، توسط پرنسس کارولین.)
2015/01/23 02:43 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
پرنسس کارولین
اخراج شده



ارسال‌ها: 915
تاریخ عضویت: Nov 2014
ارسال: #3
RE: داستان تصمیم سخت
من باتمام وجودم درتلاش بودم که دولت ازاین ماجرا بویی نبرد اما به طرز عجیبی کارم لورفت

تهدید شدم کتک خوردم ولی به چیزی اعتراف نکردم وقبل ازتفتیش آزمایشگاه ترکیب را نابود

کردم .موش آزمایشگاهی ام را فراری دادم هرچند میدانستم که این آزادی موش باید تولید

مثل زیاد موش هامیشد.بعد ازپیدانکردن مدرک مرا آزاد کردندومن به جایی رفتم که کسی

مراپیدا نکند یعنی یک جای دور راستش رانمی توانم به شما جای آن جزیره رابگم ولی ازتمدن

به دوربود اما درزمان های دور تمدنی که فقط تعدادی استخوان باقی مانده بود.....ولی از آثار

تاریخی آنان بی نظیربود من از آنجا که به باستان نیز علاقه مند بودم به خط باستانی آشنا

بودم… ولی متاسفانه نمی توانستم به دلایل امنیتی بامادروپدرم صحبت کنم ازتنهایی به

سرحد جنون رسیده بودم کم کم به بناهای تاریخی پاگذاشته ودرآنجا به کاوش پرداختم ا ما

همیشه احساس سنگینی نگاه افرادی  پشت پرده ی غیب رااحساس میکردم درکتیبه ها ی

باستانی آنجا به افرادی که خوب بودندوعده ای بد نیروهای خاص بویژه جادواشاره شده ملکه

ی صلح که ظاهرش مثل ماری بود گویی اوباجادوی کل برروی جهان حکومت میکردبعد

ازدرگیری با سودجویان آنان ذهن مردم را فاسد وبرعلیه ملکه ی خود تحریک نموده وباشیرینی

که درآن سم خنثی جادو بود تمام قدرتش وجاودانگی اش از بین رفته مردم اورا تاسرحد مرگ

زده در قلعه ی خود می سوزانند دختر بیچاره درآخرین لحظات عمرش مردم را به تباهی لعن

کرده وبه شکل بسیار آرام مثل یک شمع آتش میگیرد ...جالب این است که او ماننددیگران زجر

نکشید ودادوفریاد  نکرد .خورشید درحال غروب است ومن نباید شب رااینجا بمانم به خانه

رفتم. خانه ای که ساخته بودم باران می آمد شب سردی بود ومن تاصبح سرکردم.... 

ادامه دارد..........
2015/01/23 02:57 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
پرنسس کارولین
اخراج شده



ارسال‌ها: 915
تاریخ عضویت: Nov 2014
ارسال: #4
RE: داستان تصمیم سخت
قسمت سوم:

.... به محض طلوع خورشید به قصر ی که کنار قصرسوخته بود رفتم درادامه ی کتیبه گویی ملکه معشوقی زیبا همچون

فرشته داشته ومعشوق خیلی دیربه قصر میرسد قصری کنار قصر عشقش ساخته نیرو های وفادار راعلیه نیروهای شر تجهیز

میکند وبه جنگ شر میرود مردم بعد آمدن شاهزاده متوجه ی اشتباه خود میشوند ولی شاهزاده آنان راهیچوقت نمی بخشد

وجنگ طوری میشود که دنیابه 3گروه خیر وشر وترسو ها هستند اما اوقبل ازمرگ میدانست که نابودی خیروشر حتمی است

بنابراین دستور ساخت کتیبه رامیدهدوجنگ جادو شروع شده خیروشر نابود وترسوهازنده میمانند گروهی ازجزیره رفته درقاره

ها پخش میشوند وعده ی کمی هم که ظاهرا جادو گرند به نفرین ملکه دچارشده گویی شاهزاده آخرین بازمانده از خیر

است.شاهزاده در آخرکتیبه که: ((جادو نمی میرد)) تمام میکند حرفش راوبه سرزمینش رفته تمام جادوگران راوجادورا....ایجای

کتیبه فرسوده شده ولی معلوم  است این ماجرا قبل از میلاد مسیح بوده خب بهتره به جاهای دیگه قصر رابگردم. تمام

قصرتاریک است به سالنی میروم که همه اش از آیینه است باورود من همه جاروشن میشود……
عصایی که زیبا باطلا الماس

ونقره ساخته شده توجه ی منوجلب میکنه تاساعاتی بدون حرکت میایستم وبه عصا خیره میشوم امابه خودم میآیم غروب

است من تمام روز را چیزی نخوردم ولی دیگر دیر شده هوادر ایجا زود غروب میکند ودیگر هوا تاریک است من شب را درقصر به

جستوجو پرداختم .
ادامه دارد.......
2015/01/23 07:02 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
پرنسس کارولین
اخراج شده



ارسال‌ها: 915
تاریخ عضویت: Nov 2014
ارسال: #5
RE: داستان تصمیم سخت
قسمت چهارم:
وزمانی که آن عصارادر دست میگرفتم ومیخواستم سر جایش بگذارم تصاویر وصداهای وحشتناکی رااحساس میکردم دیگر

داشتم دیوانه میشدم که دلم رازدم به دریا گفتم دیگه این جای من توی این قصرنفرین شده نیست بیرون هر موجود وحشی

باشد بهتر از این جاست پس عزمم راجزم کردم وبه سمت خروجی تالار رفتم زمین شروع به لرزیدن کرد من از زمین لرزه

یاسونامی یاآتشفشان نمی ترسم اما ازاین شوکه شده بودم که قصر درسرم آوار شود درآن لحظه آنچنان دلتنگ خانواده ام

شدم ناگهان اشکم برای تنهایی ام درآمد دیگه داشتم به درخروجی نزدیک میشدم که کنترلم رااز دست دادم به سویی از

قصر پناه بردم دست به پایه ی مشعلی گرفتم به سمت پایین کشیده شد زمین دهان باز کرد :عالی شد گیر کردن در زیر

زمینم کم بود...  درتاریکی کورکورانه راه جستم سوسوی نوری می آمد…..خب کمی اولش ترسیدم که شاید شیاطین باشند

که چراغی کرده اند ولی به خاطرآوردم آنها نقاط مرتفع را دوست دارند آهسته آهسته به سمت نور رفتم دیدم انسان هایی

آنجایند که ظاهرا بومی منطقه اند شهر زیر زمینی برای خود ساخته اند من مدتی است که دراینجا زندگی میکنم پس خطری

برایم نبود    :عجب  آدمای احمقی هستند ضربه ای به پشت سرم توجه ام راجلب کرد او باعصبانیت گفت احمق خودت

هستی که به اینجاآمده ای چراکه دیگر نمیشود ازاینجا خارج شد.بعددیگر هیچ چیز به یاد ندارم همه چیز جلوی چشمانم تیره

وتار گشت چرا که با آن ضربه بیهوش شده بودم وقتی به هوش آمدم دختر زیبایی را دیدم که بالا ی سرم ایستاده وبا تعجب

مرا نگاه میکند.

ازآن دختر زیبا پرسیدم :توکی هستی؟  گفت :با منی ؟بعد دیدم که کمی گونه هایش سرخ شد بعد با کمی مکث گفت

کارولین.

 
2015/01/24 12:14 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
پرنسس کارولین
اخراج شده



ارسال‌ها: 915
تاریخ عضویت: Nov 2014
ارسال: #6
RE: داستان تصمیم سخت
قسمت پنجم:سلام میخواستم بگم برا بهتر شدن داستان از حالت خشک کتابی در اورم واین جوری نوشتم امید وارم لذت ببریدتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/20.gif

_توچی هستی؟  این اولین سوالی بود که تااین حد مسخره بود خنده ام گرفت .باتمسخرگفتم :"خب آدمم."بعد تازه متوجه

شدم دست وپایم بسته بود جمعیتی دورمن جمع شده آنها باتعجب به من نگاه کردند گفتم:اینجاچه خبره؟ گفتند انسانها

اجازه ی ورود ندارند.من نمی فهمیدم چه میگویند یکی از مردان ریش سفید آمد وگفت پسرم درکت میکنم که گیج شده

باشی ولی بهتره تادرگیر این ماجرا نشدی ازاین جابری چون پشیمون میشی .به سختی  گفتم من اتفاقی تو این شهر

زیرزمینی افتادم راستش زمین لرزید ومن نتونستم خودمو ونگه دارم که اون دسته مشعل .......اون باعث شد توی گودال بیو

فتمو...اصلا ویسا ببینم شماها چرا اینجایید؟

پیرمرد گفت :خب ما نفرین شدیم تا ابد تو اینجا بمونیم !!!

بخاطرکوتاهیمون در حق ملکه واعتماد نکردن به اونوکمک کردن به کشتن اون زن با عدالت ومهربون واقعاما نمی دونیم چرا این

کاروکردیم وحقمونه که به این عذاب دچار بشیم ما جاودانه ایم وباید تا ابد توی زمین باقی بمونیم ....

گفتم :خب کی این کارو باتون کرده؟چطور آخه ؟چن وقته اینجایید؟.....

کارولین یهویی وسط سوالام پرید وگفت :جواب شماره ی 1.نامزد ملکه مارو تبعید کرده تا ابد اینجا بمونیم .ج.اب شماره ی

2.با جادودیگه اینو حتی یه بچه هم میفهمه ..جواب شماره ی 3.پنچ هزار سال پیش (خیلی زیاده مگه نه؟) خب دیگه اگه بازم

به اینسوالات ادامه بدی انوقت اهالی اینجا زبونتو میبرن(چه خشن!)

گفتم :من یه شهروند امریکاییم حقوقی دارم شماها نمی تونید بام اینکارا روبکنید ......

دوباره یکی دیگه پرید وسطحرفامو گفت :امریکا دیگه چه کوفتیه ؟غذاهست؟یا...

گفتم :یه کشوره خب؟البته از شماها که5هزار سال توی زمین زندگی میکردین چیز دیگه انتظار نمی ره حالا زودمنوآزادکنین

من که بااین جمعیتی که دورم جمع شدن نمی تونم که فرار کنم پس مسخره بازی  رو بس کنینو این طنابا که داره اذیتم

میکنه روباز کنید تو خدابسه دیگهدارم دونه میشمدیگه مغزم نمی کشه که این دروغ های الکی جادو وملکه ونامزدشو اینارو

باور کنم ...

پیر مردگفت: پس مشکل تو اینه تو به جادو اعتقاد نداری پس بذار نشونت بدم عصاشو به زمین کوبیدوطنابی که محکم به پام

ودستم بسته شده بود مثل ماری باز شد و دور عصای پیرمرد پیچید

من مات ومبهوت شده بودم تا حالا اینقدر نترسیده بودم وبرای این که کم نیارم بلند شدم از رو زمین وگفتم به پیر مرد :خب

میگن جادو گرا میتونن به آدما گذشتشون یا آیندشونو بگن میتونی ؟این کارو می کنی؟یا حمش یه حقه بازیه بزرگه؟
2015/01/24 06:08 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
پرنسس کارولین
اخراج شده



ارسال‌ها: 915
تاریخ عضویت: Nov 2014
ارسال: #7
RE: داستان تصمیم سخت
من مات ومبهوت شده بودم تا حالا اینقدر نترسیده بودم وبرای این که کم نیارم بلند شدم از رو زمین وگفتم به پیر مرد :خب

میگن جادو گرا میتونن به آدما گذشتشون یا آیندشونو بگن میتونی ؟این کارو می کنی؟یا حمش یه حقه بازیه بزرگه؟

پیرمرد:خب مثل این که این جوون واقعا باید شیر فهم بشه (باتمسخر گفت!)بعد به جمعیت گفت که پراکنده شن برن

سرزندگیشون (نخود نخود هر که رود خانه ی خود).مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

منو برد به چادرخودش وگفت: بزار ببینم


کف دستمو گرفت وگفت:تو زندگی سختی داشتی وهمیشه سر دوراهی بودی اسمت پیتره وخواهرتو از دست دادی ویه استاد دانشگاه بودی درسته؟ ....


گفتم :دقیقا . پس با لبخندی پیروز مندانه گفت:پس اعتقاد پیدا کردی به ما؟مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

با بی میلی :آره ول هنوزتردید دارم...مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه..
  • _وقتی کوچیک بودی هم تردید داشتی ؟....................دیگه ساکت شدم ونمی دونستم چی بگم


بیرون چادر که رفتم کارولین رو دیدم که منتظر منه تا بیام بیرون لبخندی زد وگفت :متاسفم که اینجوری بات خشن حرف زدممطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

چون اگه این کارو نمی کردم مردم به من ضعیف میگفتن خب من دختر رییس اینجام واون پسر خوشتیپی که اونجامیبینی

داداشمه اسمش (( کنت ))هست مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه/اون دختر که کمربند قرمزی داره((نازی)) هست دختر عمومه چشمای نازی

داره(یکم شیرین میزنهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه) اون یکی دختر داییمه اسمش ((آنه)) هست موهاش خوش رنگه مگه نهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه؟ودختری که رنگ موهاش از

همه روشن تره ((السا))هست بهترین دوستممطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه.


من:خیلی خوشبختی میدونستی؟ دوست ووخانوادت کنارتن ومن.....من تنهاترین آدم روی کره ی زمینم.مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه


به شونم کوبیدوگفت:حالا دیگه ما هستیم ناراحت نباشمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه. ................ ورفت.....خب درکل باید بگم این اولین دختر بود که باحرفاش منو آروم میکرد...مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه


شب شد. خوابیده بوم-------دیدم همون پیرمرده مثل بختک جلوم وایساده چشامو باز کردم داشتم سکته میکردممطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه گفتم

:خدایاااااااااا نز دیک منو بکشی سکته کردم حالا چته مثل مرگ بالای سرم ایستاده بودی؟

_ بهم چیزی الهام شده فقط باید باخودت حرف بزنم پس جوری بیا به چادرم که کسی نفهمه .-----------رفتم دیگه--------اون

به پام افتاد وگفت از کاعنات بم الهام شده تو اتفاقی اینجا نیستی توهمون شاهزاده ی بزرگی که مارو به اینجا انداخت برای تنبیه لطفا مارو ببخش وآزادمون کن ما خیلی عمر کردیم 5000سال بسه دیگه (باگریه داشت میگفت مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه)میدونم....میدونم باورش
سخته اما شما زمانی که مردیدتوی جسم دیگه متولدشدیدمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه وشاید الان یادتون نیادولی یه روزی باش بایدروبرو بشید شما اون

قصریکه بالای سرمون هست روگشتید؟ به اون عصا دست زدید ؟صحنه های عجیبی توی ذهنتون اومد؟باورود شما تالار آینه روشن شد؟

جواب همشون مثبت بود ومن همون شاهزاده بودم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

مردم اونجا وقتی شنیدن که من اون شاهزادم گفتن :که فقط ازما راضی باش میدونیم عشقت روکشتیم ولی مجازات شدیم

فقط کافیه از ته قلبتون بگید ((من میبخشمتون))انوقت ما آزادمیشم ......

ادامه دارد....
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2015/01/26 01:01 AM، توسط پرنسس کارولین.)
2015/01/26 12:07 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
پرنسس کارولین
اخراج شده



ارسال‌ها: 915
تاریخ عضویت: Nov 2014
ارسال: #8
RE: داستان تصمیم سخت
......نمی دونستم واقعا چی بگم اما اگه من اون شاهزادم پس باید مثل اونا جادو کنم مگه نه؟گفتم:پس من باید جادوگرشم

مثل شما تاببخشمتون .لری (همون کنت)گفت :آره توجادوگر هستی فقط باید به قلبت زمان بدی هر جادوگرجادوهایی که

میکنه از قلب اون نشعت میگیره قلب توهنوزآمادگی این کارونداره علاوه براون توالان توی جسم دیگه هستی بنابرین کارت

سخت تر میشه.....

گفتم:باشه من میبخشمتون با تمام وجودم میگم بخشیدمتون دردی شدید توقلبم احساس کردم ولی یه دفعه راهرویی به

سمت بیرون باز شد وماهمگی بیرون رفتیم ازاونجا همه خوشحال بودن بابت رهایی از این نفرین بخصوص کارولین,نازی,کنت

لری,السا,وآنیه .

وقتی بیرون اومدیم کاملااز زمین دیدم نازی داره روعلفا غلت میزنه بعدازچندتا درخت بالامیرفت وخودشو مینداخت پایین جالب

اینه هیچیشم نمی شدمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه اونطرفتر دیدم یکی داره نازی رودیدمیزنه اون کسی نبود جز کنت خودمونمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه رفتم پشت سرش گفتم

:اهم مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه.باترس برگشت گفت :ترسوندیم پیتر......من:میبینم که داری نازی رو دید میزنی چیه نکنه ازدختر عموت خوشت اومده؟مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

گفت:راستش این چندساله دلم پیشش گیره....راستی تا حالا حالا عاشق شدی؟گفتم :فک کنم . _کی؟ اگه از یکی

خوشت بیادچه جوری باید بش بگی؟

گفتم باشجاعت برو ازش خاستگاری کن راستش خودم یه چند روزیه میخوام همش از یکی خاستگاری کنم ولی میترسم قوم

وخویش اون منوتیکه تیکه کنن.مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه کنت: کیه؟......ازش یکم فاصله گرفتم گلومو صاف کردم دادزدم: کارولین

خعلیییییییییییییییییییی دوست دارم .!!!!
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

آقا حالا من بدو کنت بدو میخواست راستی راستی میخواست بکشه !!!! منو بکشه!!!!! میفهمی؟؟ اونم باسنگ!!!!مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

اگه بقیه جلوشو نمیگرفتم من شایدمی مردم به هر حال دیگه سعی کردم زیاد کنار کنت نرم از ترس جونممطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهJ
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2015/01/26 03:18 PM، توسط پرنسس کارولین.)
2015/01/26 03:16 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
پرنسس کارولین
اخراج شده



ارسال‌ها: 915
تاریخ عضویت: Nov 2014
ارسال: #9
RE: داستان تصمیم سخت
چی بگم؟خب از کنت منو که میدید میخواست............ بهتره حرفشو نزنم شب  که شد رفتم پیشش گفتم خب اگه بخوای

منو اذیت کنی به نازی همچیو میگم..... من کارولینو واقعا دوست دارم فقطبزار نظر شو بدونم

گفت:نه لازم نیست چون اگه بش همینو بگی میگه نه اون زن با غروره از السا وآنیه کمک بگیر راستی هفته ی دیگه تولدشه

تا اون موقع وقت داری راضیش کنی خب کاشکی منم شجاعت تو رو داشتم گفتم نترکمکت میکنم آنیه رو صدازدم گفتم تو

بیشتر از همه به نازی نزدیکی بروازش بخواه تایه قرارزیر درخت صنوبر بزرگ با بزارن....راستی آنیه لو ندی که کنت رو میخواد

ببینه!!!!

آنیه داشت ازتعجب شاخ در میوورد!!!گفت: ب...باشه من ....من نمیدونم نه امکان نداره کنت با اون خلوچل که فقطازخوردن

سرش میشه .....نه..نه

اونموقع بود که فهمیدم که.....(دیگه خودتون میدونیدلازم به ذکر نیس)الساهموندرو ورابود وبا کارولین حرف میزد حتی کارولین

نگاهمم نکرد

خدایا چیکار کنم؟ من برای خوشحال کردنش چیکار کنم؟باید جادوگر باید به اصل خودم برگردم ....آخخخخخخخ قلبم از موقعی

که اونا روآزاد کردم درد میکنه من وکنت با همکاری صمیمانه (هنوزم میترسم ازش)پسر های اونجارودور هم جمع کردم که از

کدوم دختر خوشمون میاد کنت :نازی ,خودم(پیتر):کارولین,ماکان: السادر کمال تعجب!!! کنت:ماکان توجوونی هنوز میتونی

زندگی کنی وآرزو داری...زن قطی که نیس خودم برات یه زن میگیرم آخه از چیه این دختره خوشت اومده؟همش زایه میکنه آدمو ...

گفتم: اهم اهم السا خانم هم خوب تیکه ای هست اینقدر سر دختر مردم ایراد نذارین موضوع اینه که من میخوام جادوگر شم

کنت گفت:چی گفتی؟ ببین فقطاسم خواهر منباید رو زبونتباشه فهمیدی ؟_:باشه باشه.

اونطرفتر دخترا جلسه گرفته بودن و اوناهم همین بحثشون بود ((بگم؟ السا خانم بگم؟) باشه از ترس جونم نمیگم)

الیارو صبح که شد صدا زدم السا خانم السا خانم اومد گفت:چی میخوای شاهزاده ی در بند (بی مزه) گفتم کارولین از

چهرنگیخوشش میاد؟ لبخندی زد بعدگفت چرا خودت ازش نمی پرسی؟ (رفتم دیگه)توحین رفتن از السا پرسیدم : چهرنگی

دوست داری شما؟ گفت :آبی.... _:ببخشید من برم پیش ماکان الان میام .....-: ماکان معمات حل شد رنگ مورد علاقش

آبیه....

کارولین تامنو دید یکم خجالت کشید گفتمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهتر سلام. ....._:سلام ببخشد مزاحم شدم رنگ مورد علاقه ی شما چیه؟
2015/01/26 09:08 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
پرنسس کارولین
اخراج شده



ارسال‌ها: 915
تاریخ عضویت: Nov 2014
ارسال: #10
RE: داستان تصمیم سخت
گفت: آبی فیروزه ای ,یاسی وکلا از همه ی رنگا خوشم میاد....._پس آدم خوش سلیقه ای هستی,خب من برم دیگه کاری

داشتی دریغ نکن در خدمتم .

شب شد رییس اونجا(همون پیرمرده)گفت که همه ی افراد بیایین تا کنار هم شام بخوریم توحین خوردن شام قلبم آنچنان

دردگرفته بود که داشتم عرق میکردم .کنت متوجه شد:حالت خوبه؟ _:فکر نمیکنم.....خوددمم نمی دونستم چه بلایی داره

سرم میاد هرچی علاقم به پرنسس کارولین بیشتر میشد قلبمبیشتردرد میگرفت!!!!!

آنیه سکوت اونجا روشکست:یه خبرجدید...کی فکرشو میکرد که ولیعهدما عاشق شده باشه؟...همهمه ای بین مردم پیش

اومد چون اونافکرمیکردن که کنت لنی مردی خشن وبا قدرت های ویژه ی زیاد است.آینه ادامه داد:خب درسته هرکسی باید

روزی ازدواج کنه البته نه با افرادی که لیاقت ندارن....وقتی که به ریاست برسی یه ولیعهد میخوای مگه نه؟پس میتونی به

مابگی کی روانتخاب کردی؟ ....کنت:ام...ام خب من فکر نمی کنم فعلا از کسی خوشم اومده باشه. ....آنیه:من که

اینطورفکر نمیکنم متوجه شدم که توعاشق نازی هستی درسته؟

نازی:آنبه راست میگه؟.....السا:آنیه توروخدابسه دیگه بشین سرجاتوغذاتوبخور ببینم میزاری درست حسابی شام بخوریم

یانه ؟

آنیه:السااین موضوع مهمیه چه زمانی بهتر ازالان؟لنی!جواب منوبده!!!!

دستای لنی رو محکم گرفتم .گفتم :الان وقتشه.....شجاع باش مرد!

بلند شداز جاش وگفت:آنیه راست میگه...حق بااونه ,ممنونم آنیه تو کارم روخیلی راحت تر کردی راستش نمی دونستم این

موضوع رو چجور به نازی بگم,نازی من میخوام تو ملکه ی من باشی !!!!

نازی:خدای من توداری چی میگی؟......................کارولین :قبول کن اون داداش خوبیه پس همسر خوبی هم میشه^__^

السا:کارولین راست میگه, ملکه ی خوبی میشی .

نازی نگاه مادرش کرد(زهرا 13)اونم به نشانه ی تایید سرشوتکون داد (پدر نازی توی همون جنگ کشته شده بود)

السا:خب خب خب پس به لطف آنیه جون مسعله ی چندصد ساله حل شد......آنیه :آره من از پس همه چی برمیام دوستم.

گفتم :پس میگم چطوره جشن ازدواج رو بندازیدروز تولد پرنسس کارولین.

روز تولد..........ادامه دارد.........
دوستان این داستان تا چند قسمت آینده تموم میشه پس لطفا همراهی کنید و راهنمایی
2015/01/27 02:13 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
موضوع بسته شده است 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
documents [داستان] آدمانتِم dot. 4 1,680 2021/05/19 09:32 PM
آخرین ارسال: dot.
  داستان:در مرز مشترک آتیش پاره 7 2,330 2021/04/21 07:06 PM
آخرین ارسال: آتیش پاره
documents (داستان کوتاه) انتظار Ilyaa_JA 0 1,017 2021/04/17 04:29 PM
آخرین ارسال: Ilyaa_JA
One Piece-1 [داستان] جلگه‌ی بایر dot. 1 1,165 2021/03/10 12:12 AM
آخرین ارسال: dot.
  کلکسیون داستان های کوتاه دارسی ال.سی dot. 2 1,208 2021/01/24 11:31 PM
آخرین ارسال: dot.



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان