زمان کنونی: 2024/11/06, 05:00 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/06, 05:00 AM



موضوع بسته شده است 
 
امتیاز موضوع:
  • 10 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان کوتاه

نویسنده پیام
rengo1374
mohammad



ارسال‌ها: 1,169
تاریخ عضویت: Oct 2013
اعتبار: 166.0
ارسال: #1
داستان کوتاه
روزی پدری پیش پسرش رفت و دستش را روی شانه او قرار داد و از او یک سوال پرسید من میتونم بزنم تو گوش تو یا تو پسر جواب داد من پدر تعجب کرد دوباره همان سوال را پرسید پسر نیز همان جواب را دوباره تکرار کرد پدر از پسر دور شد تعجب زده از جواب باری دیگر سوال کرد ولی اینبار پسر جواب داد شما پدر تعجب کرد پرسید چرا دفعه اول همین را نگفتی پسر گفت وقتی شما دستت را بر روی دوش من گذاشتی دنیا را حریف بودم ولی حالا که دستت را برداشتی همه را با خود بردی

پسری از ناراحتی ها و مشکلات خود به مادربزرگش میگفت مادر بزرگ نیز گوش میداد پسر مدام شکایت میکرد ناگهان مادربزرگ گفت پسرم تو ارد دوست داری بخوری پسر گفت ارد نه سپس مادر بزرگ گفت تخم مرغ خام چی پسر گفت نه مادر بزرگ گفت شکر چی نه کره چی نه من از کره که تنها بخوام بخورمش متنفرم مادر بزگ نگاهی به او انداخت و گفت میبینی این مواد مثل مشکلات ما هستند درسته ناخوشایند به نظر می ایند ولی در کنار هم کیکی خوشمزه را به وجود می اورد زندگی ما هم همینطور است خداوند مشکلات و ... را در کنار هم قرار میدهد شاید خوشمان نیاید ولی در اخر به اتفاقی خوب تبدیل میشود

روزی پدری پسری داشت در یک روز پسر به گاراژ رفت مدتی خبری از او نشد پدر به سراغ او رفت دید پسرش روی ماشین او خط میندازد به سرعت دست پسر را گرفت و فشرد و به شدت او را تنبیه کرد فردای ان روز وقتی پدر خواست به سر کار برود اول نگاهی به خشی که روی ماشینش بود انداخت و در کمال تعجب دید که همان خش نوشته ای با این مضمون است پدر دوستت دارم پدر اشک هایش سرازیر شد




 
2014/04/07 10:09 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
rengo1374
mohammad



ارسال‌ها: 1,169
تاریخ عضویت: Oct 2013
اعتبار: 166.0
ارسال: #2
RE: داستان کوتاه
پیرمردی 92 ساله که سر و وضع مرتبی داشت در حال انتقال به خانه سالمندان بود. همسر 70 ساله‌اش به تازگی درگذشته بود و او مجبور بود خانه‌اش را ترک کند. پس از چند ساعت انتظار در سرسرای خانه سالمندان، به او گفته شد که اتاقش حاضر است. پیرمرد لبخندی بر لب آورد. همین طور که عصا زنان به طرف آس**نس*ر می‌رفت، به او توضیح دادم که اتاقش خیلی کوچک است و به جای پرده، روی پنجره‌هایش کاغذ چسبانده شده است. پیرمرد درست مثل بچه‌ای که اسباب‌بازی تازه‌ای به او داده باشند با شوق و اشتیاق فراوان گفت: «خیلی دوستش دارم.»به او گفتم: ولی شما هنوز اتاقتان را ندیده‌اید! چند لحظه صبر کنید الآن می‌رسیم.او گفت: به دیدن و ندیدن ربطی ندارد. شادی چیزی است که من از پیش انتخاب کرده‌ام. این که من اتاق را دوست داشته باشم یا نداشته باشم به مبلمان و دکور و... بستگی ندارد، بلکه به این بستگی دارد که تصمیم بگیرم چگونه به آن نگاه کنم. من پیش خودم تصمیم گرفته‌ام که اتاق را دوست داشته باشم. این تصمیمی است که هر روز صبح که از خواب بیدار می‌شوم می‌گیرم.من دو کار می‌توانم بکنم. یکی این که تمام روز را در رختخواب بمانم و مشکلات قسمت‌های مختلف بدنم که دیگر خوب کار نمی‌کنند را بشمارم، یا آن که از جا برخیزم و به خاطر آن قسمت‌هایی که هنوز درست کار می‌کنند شکرگزار باشم.هر روز، هدیه‌ای است که به من داده می‌شود و من تا وقتی که بتوانم چشمانم را باز کنم، بر روی روز جدید و تمام خاطرات خوشی که در طول زندگی داشته‌ام تمرکز خواهم کرد.سن زیاد مثل یک حساب بانکی است. آنچه را که در طول زندگی ذخیره کرده باشید می‌توانید بعداً برداشت کنید.بدین خاطر، راهنمایی من به تو این است که هر چه می‌توانی شادی‌های زندگی را در حساب بانکی حافظه‌ات ذخیره کنی.از مشارکت تو در پر کردن حسابم با خاطره‌های شاد و شیرین تشکر می‌کنم. هیچ می‌دانی که من هنوز هم در حال ذخیره کردن در این حساب هستم؟
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2014/04/07 10:15 AM، توسط rengo1374.)
2014/04/07 10:15 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
amirmohammad
Recluse gnostic



ارسال‌ها: 3,435
تاریخ عضویت: Mar 2014
ارسال: #3
RE: داستان کوتاه
عالی بودتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/21.gif
2014/04/07 10:37 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
rengo1374
mohammad



ارسال‌ها: 1,169
تاریخ عضویت: Oct 2013
اعتبار: 166.0
ارسال: #4
RE: داستان کوتاه
ممنونتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/4.gif
2014/04/07 10:39 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
موضوع بسته شده است 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
documents [داستان] آدمانتِم dot. 4 1,667 2021/05/19 09:32 PM
آخرین ارسال: dot.
  داستان:در مرز مشترک آتیش پاره 7 2,327 2021/04/21 07:06 PM
آخرین ارسال: آتیش پاره
documents (داستان کوتاه) انتظار Ilyaa_JA 0 1,014 2021/04/17 04:29 PM
آخرین ارسال: Ilyaa_JA
One Piece-1 [داستان] جلگه‌ی بایر dot. 1 1,161 2021/03/10 12:12 AM
آخرین ارسال: dot.
  کلکسیون داستان های کوتاه دارسی ال.سی dot. 2 1,202 2021/01/24 11:31 PM
آخرین ارسال: dot.



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان