زمان کنونی: 2024/11/06, 09:00 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/06, 09:00 AM



نظرسنجی: داستان چطوره؟
این نظرسنجی بسته شده است.
عالیه 84.62% 11 84.62%
خوبه 15.38% 2 15.38%
بدک نیست 0% 0 0%
افتضاحه 0% 0 0%
در کل 13 رأی 100%
*شما به این گزینه‌ی رأی داده‌اید. [نمایش نتایج]

موضوع بسته شده است 
 
امتیاز موضوع:
  • 4 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان *سرنوشت بی پایان*

نویسنده پیام
!Emily
(✿◕‿◕✿)



ارسال‌ها: 5,965
تاریخ عضویت: Jul 2016
اعتبار: 780.0
ارسال: #6
RE: داستان *سرنوشت بی پایان*
قسمت چهارم:راز میساکو
راهنما: این * نماد بالای هر کلمه نشانه این است که توضیحاتی درباره آن کلمه در پایین داستان نوشته شده است.
______________________________________________________
میساکو عصبانی میشود و با خودش میگوید:اگه گذاشت من حرف بزنم
میساکو و یوری با هم از رستوران خارج میشوند و وارد پارکی میشوند که چند ساعت قبل از این اتفاقات هم دیگر را دیدند
پارک حتی از چند ساعت قبل هم ساکت تر بود چون همه از ترس خون آشام فراری که دیده شده بود به خانه های شان هجوم برده بودند
یوری همان طور که با میساکو روی چمن های پارک نشسته بود با نگرانی به ساعت اش نگاه می کند و میگوید:وای خدا باورم نمیشه ساعت 11 است!!!! حالا من چه غلطی کنم مطمئنا اگه الان برم خونه مامانم تکه تکه ام میکنه مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
میساکو با تعجب به یوری نگاه میکند و میگوید: مگه تو به این بزرگی مستقل نیستی؟
یوری:جااانم؟ مگه من چند سالمه که این حرف رو میزنی؟ من کلا 15 سالمه دختر جون !!! راستی تو چند سالته؟
میساکو:9 سال و خورده ای
یوری:پس یعنی من 6 سال از تو بزرگ ترم مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
میساکو: هی هی هی من گفتم 6 سال و خورده ای نه 6 سال
یوری:حالا چه فرقی میکنه که بگم 5 سال و خورده ای ازت بزرگ ترم یا بگم 6 سال ازت بزرگ ترم
میساکو با قیافه ای که دست کم از دانشمندان نداشت گفت: خیلی فرق میکنه!!
یوری:نه خیرم !فرق نمی کنه، من فقط یخورده رندش کردم.راستی تو توی رستوران چیزی میخواستی بگی؟
میساکو:فرق میکنه! بله میخواستم بگم ولی نذاشتی
یوری: خوب الان بگو
میساکو با بیخیالی روی چمن ها دراز میکشد و میگوید:هیچی میخواستم بگم که حمله به تو دست خودم نبود بلکه همش تقصیر گابریل اعظم بود
یوری با قیافه ای بهت زده گفت:ها؟
میساکو:ها نداره که
یوری: بچه فکر کنم خیالاتی شدی
خنده ای مضحک میکند و ادامه میدهد:چیزی به اسم گابریل اعظم وجود نداره
با گفتن گابریل اعظم نمی تواند خودش را کنترل کند و شروع به خندیدن می کند
میساکو:گابریل اعظم خنده نداره! تازه ترس هم داره
با گفتن این حرف شروع به لرزیدن میکند
میساکو با عصبانیت میگوید:اون خانواده من رو کشته اون وقت تو میخندی؟
یوری خنده اش را قطع میکند و با ترحم ادامه میدهد:م..من واقعا معذرت میخوام ولی درک کن برای من که تا حالا همچین اسمی نشنیدم یکم غیر قابل باور باشه
میساکو کمی آرام میشود و میگوید: درک می کنم ! شما ها که توی شهر آنجلیکا زندگی نمی کنید از این جور چیز ها بی خبر هستید
از قیافه یوری معلوم بود که از حرف های میساکو سر در نمی آورد
برای همین میساکو ادامه داد:شهر آنجلیکا وسط اقیانوس ها قرار داره، اون جا رو دو بردار دریا نورد پیدا کردند و اسم مادرشون یعنی آنجلیکا رو روی اون جزیره گذاشتند، بعد ها اون جا شهر بزرگ و مجهزی شد که از هر نظر در امنیت کامل به سر می برد اما بعد ها اختلافاتی بین اون دو برادر صورت میگیره و نتیجه اش جنگ و خون ریزی میشه!
جنگ سال ها ادامه پیدا میکنه تا این که دیگر برای سربازان دو برادر نیرو و قوایی باقی نمی ماند و برای همین اون ها جزیره رو به دو قسمت تقسیم میکنند شهر آنجلیکا ها و شهر گابریل ها ، کسی نمی داند که چرا برادر دوم اسم گابریل رو برای قسمت خود گذاشته ! الان هزاران سال از اون اتفاق میگذره ! پادشاه جدید شهر گابریل ها انسان خوبی نیست یعنی در واقع انسان نیست و یک خون آشام بزرگه اون سربازان قدرت مندی داره که هر کدوم نیرو خاصی دارند و ما نمی دونیم چه نیرو هایی است، دیروز همه چیز خوب بود که گابریل ها به ما حمله کردند و شهر رو به آتش کشیدند و تمام مردم شهر رو اسیر کردند، اونا دنبال یه چیزی بودن که من نمی دونم چیست و بخاطر پیدا کردن اون چیز پدر و مادر من رو شکنجه کردند ...
در حالی که گریه میکند ادامه میدهد: پدر و مادر من هم زیر شکنجه دوام نیاوردن و از دنیا....
نتوانست حرفش رو ادامه بده و زد زیر گریه مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
یوری پرسید: میساکو پدر و مادرت مقام خاصی داشتن؟
میساکو:نه !! توی شهر آنجلیکا ما مقام و رتبه نداریم و همه مثل هم هستیم . مادر و پدر من هم آدم های ساده ای بودند!!
یوری:حالا تو چطوری از وسط اقیانوس ها اینجا اومدی؟
میساکو: وقتی پدر و مادرم مردند چاره ای براشون نموند که از من حرف بکشن و من هم چون از هیچ چیز اطلاعی نداشتم از قلعه گابریل ها فرار کردم و با یک انتقال گر خودم رو به این جا رسوندم از اون موقع تا حالا چند بار گابریل اعظم خواست من رو کنترل کنه برای همین به خون آشام تبدیل می شدم
یوری نمی دانست حرف های میساکو را باور کند یا نه برای همین پرسید: چرا تا حالا کاوشگران شهر شما را پیدا نکردند
میساکو: ما همچین مواقعی با شیشه ای که دور شهر ساختیم خودمون رو مخفی میکنیم . من دلیل مخفی شدن مون رو نمی دونم.
یوری:واقعا سلامت باشی!حالا ناراحت نباش
میساکو:چرا ناراحت نباشم؟ من نباید فرار میکردم . من یه دختر ترسو هستم . تازه اون انتقال گر هم شکسته.
یوری مثل میساکو روی چمن ها دراز میکشد و میگوید : نگران نباش من کمکت می کنم
میساکو از جاش پرید و گفت: واقعا؟ واقعا راست میگی؟
یوری:آره راست میگم ، دلم برای داستان های هیجان انگیز تنگ شده
میساکو:این که داستان نیست واقعی است. تازه ممکن است بمیریم
یوری که زیادی دلش خوش بود گفت :نگران نباش بگیر بخواب که فردا روز درازی رو در پیش داریم.
یوری با خودش میگوید: واقعا دختر احمقی هستی که حرف های یک دختر بچه رو باور کردی!اما..اما خوب تبدیل شدنش به خون آشام میتونه یه سند برای حرفاش باشه...
ادامه دارد....
2016/07/23 09:26 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
موضوع بسته شده است 


پیام‌های داخل این موضوع
RE: داستان *سرنوشت بی پایان* - !Emily - 2016/07/23 09:26 AM

موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
documents [داستان] آدمانتِم dot. 4 1,680 2021/05/19 09:32 PM
آخرین ارسال: dot.
  داستان:در مرز مشترک آتیش پاره 7 2,330 2021/04/21 07:06 PM
آخرین ارسال: آتیش پاره
documents (داستان کوتاه) انتظار Ilyaa_JA 0 1,017 2021/04/17 04:29 PM
آخرین ارسال: Ilyaa_JA
One Piece-1 [داستان] جلگه‌ی بایر dot. 1 1,165 2021/03/10 12:12 AM
آخرین ارسال: dot.
  کلکسیون داستان های کوتاه دارسی ال.سی dot. 2 1,208 2021/01/24 11:31 PM
آخرین ارسال: dot.



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان