.Nona.
ارسالها: 323
تاریخ عضویت: Nov 2015
اعتبار: 129.0
|
RE: داستان سفید برفی و 6 خون آشام از خودم
قسپت هشتم
هر شیشتا بهم زل زدن...اینقدر ترسیده بودم که درد پامو فراموش کردم....آیاتو با یه لبخند شیطون گفت:مگه نگفتم هر کی میاد اینجا....دیگه در نمیاد؟
ریجی:وتسه آخرین بار خودتو معرفی کن...
با کراهت و نفرت تو صورتش تف کردم(مث مُف چسبیدااااا)بلند داد زدم:گفتم که...من تینکربلم!!!صدبار بهتون گفتم...
آیاتو:اگه میگفتی سفید برفی باورت میکردم...
-منم شمارو باو نمی کنم...
ریجی:واضخ نیست؟قلعه عجیب...شعله های سفید...6 تا پسر که نه قلبشون میزنه نه نبض...دوندونای نیش تیز...بدن ما حتی از مرده ها سردتره...دیگه اختیار دست خودته...میخوای باور کن...میخوای نکن!!!در هر صورت تو اینجا میمیونی.
لایتو:مای لیتل لیــدی تا کی باید بمونه؟
شو:شاید تا...همیشه...
کلمه همیشه چند ابر توی ذهنم طنین انداخت....هنگ کردم...همشون یکی یکی از اتاق رفتن بیرون....البته فقط کاناتو مونده بود...داشت دندونای تیزشو میلیسید...چند قدم به جلو اومد یهو یه دستی یقشو گرفت و کشید و از اتاق بردش بیرون...واسه یه لحظه هنگ کردم...همه اون دلایلی که آورده بود...همچی اینو ثابت می کرد که اونا ...خون آشامن!...به اتاق نگاه کردم...یه اتاق بزرگ که سمت راستش پنجره های خیلی بزرگ داشت که به راحت قرص ماه رو توش دید....یه تخت شاهانه و مجلل هم وسط اتاق بود...اصلا اتاق کاملا شیک و مجلشی و مجلل و شاهانه بود......ولی حالا واقعا اونا خوناشامن؟...باید باورشون میکردم....ولی....این خیلی سخته بالور کنم که خوناشامن....خیلی سخته...تصور اینکه این 6 تا پسر خوناشامن...ولی همه چی اینو ثابت می کنهو...به درک!!!باشن یا نباشن من بزودی فرار می کنم...منظورم الانه...
درو هل دادم و با نوک انگشتای پام یواش یواش شروع کردم راه رفتن...خداروشکر در قفل نبود...اروم و نا محسوس از پله های پایین اودم...آره اگه هینطور ادامه بدم راحت میتونم فرار کنم..الان دقیقا رو به روی درم...شوق خاصی توی دلم بود...دستمو گذشتم روی دستگیره در...
بر مر خگس نعلکه معنت(بر خرمگس معرکه نعلت)آخه چرااا خدای من...یکی یقمو از پشت گرفت و شروع کرد کشیدم...تقلا میکردم تا از بین دستاش راحت بشم ولی نمیشد....صداش اومد:نمیتونی در بری...
-هوی یقم پاره شد..آروم حیوون...
منو کشید و کلی مساقت طی کرد و منو هول داد انداخت وسط یه سالن که اطرافش پر بود از مبل قرمز و 5 تا شون روی مبلا نشسته بودن و شیشمی هم یقمو گرفته بود.هولم داد و پرتم کرد وسط بین مبلا پام پیچید و صدای چق بزرگی داد و جیغم رفت هوا...آآااااای پااااااااام....فکر کنم این دفعه جدی جدی شکست...صدای همون کسی که یقمو گرفته بود اومد:باز میخواست فرار کنه...
ریجی آهی کشید و گفت:من که بهت گفتم واسه چی اینجایی....فقط یه مدت منتظر باش تا بقیه خاندان ها هم ببیاد تا کریستال حیات رو دوباره روشن کنی...بعدش هم ما راحت میشیم هم تو....
نمیدونم منظورش دقیقا چیه...بقیه خاندان ها چی چین؟اصلا واسه چی باید اینجا بمونم...صدای ریجی دوباره اومد:نمیخوای خودتو معرفی کنی؟...
چشمامو محکم فشار میدادم...پام خیلی درد میکرد...شک ندارم شکسته..آخه کبود شد...طولی نکشید که چشمام بسته شد و از حال رفتم...
وقتی چشمامو باز کردم خودمو روی یه تخت گرم و نرم پیدا کردم...هیشکی توی اتاق نبود...بزور خودمو تکون دادم و نشستم روی تخت...یهو حس کردم یه چیزی زیر پتو داره روی پاهام تکون میخوره...واای چقدر تند تند میدوه...پتو رو کنار زدم و بلند جیغ زدم و شروع کردم بپر بپر کردمن روی پای چپم(چون پای راستم درد میکرد)...یهو یه چیز سفید و کوچیک از روی تخت افتاد وری زمین...اهااا این همون موشس که توی جیبم گذاشته بودم...اصلا یادم رفته بود!!یه لبند محو روی لبم نشست...بزور خم شد و سعی کردم بگیرمش...خیلی موش بانمکی بود...سفید سفید و چشمای سرخ داشت...من معمولا از موشا خیلی بدم میاد ولی این موشه رو چون کمکم کرد دوست دارم...مطمئنم اونم مثل من بیگناه افتاد توی دردسر ...
|
|
2016/06/27 10:57 AM |
|