veena
ارسالها: 936
تاریخ عضویت: Aug 2015
اعتبار: 124.0
|
RE: داستان «از خون مینویسم با خون»
قسمت 7 :
باز با این حال رفتم داخل کوچه. یه 10 متری داخل شدیم که به درخت رسیدیم. من با یه پرش بادبادک رو گرفتم تو دستم و اونو پایین آوردم. دیدم که بچه جلوتر از من، پیش پای زنی ایستاده. آروم و قدم زنان به طرف اونا رفتم. لبخندی به لب داشتم. به اونا رسیدم. بادبادک رو به دست بچه دادم. زن دستش رو به حالتی دوستانه به طرفم دراز کرد.
منم با اون دست دادم. اما دست دادن اینقد طول نمیکشید! اون دست منو ول نمیکرد! دستمو سفت چسبیده بود! هی تقلا میکردم که نجات پیدا کنم،اما بی فایده بود.
متوجه ناخونای دراز و نوک تیز زن شدم که داشت تو دستم فرو میکرد. از دستم یه قطره خون چکید. چشای زن و بچه قرمز شد. پسر بچه پرید اونور و اون یکی دستم رو چسبید و دهنشو باز کرد. دوتا دندون که از همه بلند تر بود داشت که نوک تیز بودن. باور نکردنیه!! یعنی...! اونا...! خون آشامن؟! یه جیغ بلند زدم. زن و بچه گوشاشون رو گرفتن و همین باعث آزادیم شد. تا آزاد شدم به طرف خیابون دوییدم اما اونا جلوی من سبز شدن! برای همین به طرف داخل کوچه رفتم(چاره دیگه ای نداشتم!)
با تمام سرعتی که میتونستم داشته باشم میدوییدم. نمیدونم چرا کوچه تمومی نداشت! ساختمان های مخروبه هر دو طرفم زیاد بود!
مثه اینکه اونجا پاتوق خون آشام ها بود! چندین چشم قرمز رنگ اطرافم میدیدم. چشم های همشون تیز و ریز بود. نه پشتمو نگاه میکردم نه جلومو. با سرعت میدوییدم. به چیزی برخورد کردم! یه آدم بود! وقتی که بهش برخورد کردم نیفتادم زمین،چون منو با دستاش از پشت نگه داشته بود. وقتی که مطمئن شد میتونم تعادل خودمو حفظ کنم دستشو از پشتم برداشت و ولم کرد (!!!!).
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2015/09/27 06:12 PM، توسط veena.)
|
|
2015/09/26 03:17 PM |
|