پارک انیمه
داستان «از خون مینویسم با خون» - نسخه‌ی قابل چاپ

+- پارک انیمه (https://animpark.icu)
+-- انجمن: فعالیت های گروهی (/forum-30.html)
+--- انجمن: نویسندگی (/forum-34.html)
+---- انجمن: نویسندگان جوان (/forum-265.html)
+---- موضوع: داستان «از خون مینویسم با خون» (/thread-21696.html)

صفحه‌ها: 1 2


داستان «از خون مینویسم با خون» - mahsa-chan - 2015/08/26 04:31 PM

سلام دوستان

تو این تاپیک داستانم رو مینویسم

خواهشا نظراتتون رو اینجا ننویسید

توی این تاپیک بگید:

http://www.animpark.net/thread-21695.html



RE: داستان «از خون مینویسم با خون» - mahsa-chan - 2015/08/26 04:42 PM

قسمت اول:


- مامان!من اومدم.مامان!مامان!من از خرید برگشتم. مامان؟!
صدایی از مادرم نمیاد.به طرف پذیرایی رفتم.
-آااااااااااااااااااا...!!!! مــــامـــان!!! مـــــــامـــــان!!!!
هرچی دستم بود رو انداختم. مادرم روی زمین بیهوش افتاده بود!!!...
(چند سال بعد...)

- دخترم، اسمت چیه؟
- امیلی. امیلی گیلبرت.
- خب،امیلی اینم کلید اتاقت. یه هم اتاقی داری.
اتاق شماره 83 ! یه هم اتاقی! چه خوب! لااقل یه همدم دارم! البته اگه بتونم راحت باهاش حرف بزنم.
ترجیح دادم در بزنم:« تق تق تق!»
- بله؟
-من هم اتاقیه جدیدت هستم. امکانش هست درو باز کنی؟
- آه بله! حتما!
در و باز کرد.
- سلام هم اتاقی؛ خوش اومدی! بیا تو.
در و بست و منو به داخل راهنمایی کرد.
- بفرمایید! چه خوش شانسی! یکی از بهترین اتاقای اینجا رو بهت دادن! اسمت چیه؟
- امیلی گیلبرت.
- خب امیلی، به آکادمی پلیس خوش اومدی! من جسیکا هانی هستم. منم ورودی امسالم، فقط چند روز زودتر اومدم اینجا.
- از آشناییت خوشبختم جسیکا.
جسیکا- منم همینطور!

 


RE: داستان «از خون مینویسم با خون» - mahsa-chan - 2015/08/26 05:00 PM

قسمت دوم:


جسیکا- این تختته. درکل این اتاق مال توئه. این کمد و اینم میز تحریر،منم تو اتاق بغلیم.الانم میرم کافی شاپ که چیز میز بخرم. تو چیزی نمیخوای؟
- یه لیوان چای با بیسکوییت.
از در اتاق بیرون رفت. منم شروع کردم به مرتب کردن وسایلم. چمدونم رو باز کردم. لباسامو تو کمد گذاشتم. کش مو و گیره و چندتا خورده ریزه دیگه هم روی میز آینه گذاشتم. ته چمدونم صندوقچه ای سفید رنگ که روی اون نقره کاری شده بود قرار داشت. اون صندوقچه برای مادرم بود! صحنه ای که اون روز باهاش مواجه شده بودم جلوی چشمم اومد. وحشت کردم و جیغ کشیدم. جسیکا خودشو
به من رسوند و دستشو گذاشت رو شونم.
- خوبی؟
- خوبم. خوبم! هیچی نشده!
جسیکا صندوقچه رو از دستم گرفت و گذاشت روی میزم و منو برد توی پذیرایی.پروی صندلی آروم نشوندم. دستشو خیس کرد و رو صورتم کشید.
- الان چی؟؟ بهتری؟
- آره خوبم!خیلی بهترم،خیلی.
- بیا. اینم چای با بیسکوییت. بگو چی شد؟ سوسکی چیزی دیدی؟از من خوشت نمیاد؟
- نه! سوسک ندیدم. این چه حرفیه؟ خیلی هم دوست دارم. مربوط به یه اتفاقه که سال ها پیش افتاده.
آب جوش با چی کیسه ای خریده بود با دوتا لیوان.
خیلی چسبید!!! چای گرم با بیسکوییت!!!

 


RE: داستان «از خون مینویسم با خون» - veena - 2015/08/31 04:55 PM

ادامه داستان رو بخونید...
لذت ببرید....
تو این بخش نظراتتون رو ننویسید...
اسپم هم خواهشا ندید...


RE: داستان «از خون مینویسم با خون» - veena - 2015/09/05 05:16 PM

این قسمت اومدتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/4.gif

قسمت سوم:

جسیکا- دوست داری که باهم دوستای صمیمی بشیم؟
- واو! این که خو معلومه! آره! چرا که نه؟!
جسیکا- پس بیا قانون بذاریم. موافقی؟
- آره. اولین قانون و تو بگو.
جسیکا- به هم دروغ نگیم.
- به هم دیگه و نظراتمون احترام میذاریم.
جسیکا- همین دوتا قانون کافیه. موافقی؟
- آره! موافقم.
جسیکا- حالا بگو. اون اتفاقی که برات افتاد خیلی ترسناک بود؟
- خیلی. صحنه ی اصلی رو ندیدم. اما شوک ناگهانی به من دست داد!
جسیکا- یه همچین اتفاقی برای منم افتاد. میتونم بهت بگم؟
- اگه دوس داری آره. بگو. خودتو خالی کن.
جسیکا- وقتی که ده سالم بود این اتفاق افتاد. داشتم تلویزیون میدیدم. یادمه که یکی از برنامه های موردعلاقم بود!
در خونه باز شد.
برادرم از در اومد تو و همونجا افتاد رو زمین! پشتش پر از خون بود! خیلی شوک بهم وارد شد! پشت لباسش پاره شده بود و بدنش زخمی !
- حال برادرت خوب شد؟
جسیکا- نه. اما مطمئنم حالا حالش خیلی خوبه! اون... فوت کرد!
- آه! واقعا متاسفم! باهات احساس همدردی میکنم.
اشکش سرازیر شد. اونو تو آغوشم گرفتم تا حالش خوب شد. جسیکا از من تشکر کرد و به حال اولش برگشت.

منتظر قسمت های بعدی باشیدتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/4.gif
 


RE: داستان «از خون مینویسم با خون» - veena - 2015/09/25 07:17 PM

قسمت چهارم:

جسیکا- اگه دوس داری تو هم بگو چه اتفاقی برات افتاد.
- باشه منم میگم. تو به من اعتماد کردی،منم به تو اعتماد میکنم!
«مادرم به من گفت که برم و خرید کنم چون خیلی کار داشت. من رفتم و هرچی که مادرم گفته بود رو خریدم. دستم پر بود. برگشتم خونه و وارد شدم. مادرم رو صدا کردم اما جوابی نشنیدم. وارد آشپزخونه شدم. صحنه ای وحشتناک رو دیدم! مادرم روی زمین افتاده بود! دور تا دورش پر از خون بود! صورتش رنگ گچ شده بود! هرچی که دستم بود رو انداختم و به طرفش رفتم. اما دیگه نبضی نداشت! دیگه جونی نداشت.»
جسیکا- وای! چه بد! واقعا متاسفم!
-تو کاری نکردی که بخوای متاسف باشی. اون صندوقچه ای هم که دیدی تنها یادگاری ایه که از مادرم برام مونده. قبلا پدرم رو توی یه حادثه از دست داده بودم.
جسیکا- منم همینطور. هم پدرو هم مادر! پس الان کی بزرگت میکنه؟ کی ازت سرپرستی میکنه؟ من که دوست بابام ازم نگه داری میکنه.
- من؟! واقعا نمیدونم کیم حساب میشه! یه غریبه س! اما خیلی منو دوس داره. هرچند که گاهی مشکوک میزنه! گاهی اوقات به اینکه عقل داره شک میکنم! در کل پدرخونده باحالیه!
جسیکا- موافقی فردا بریم بیرون یه سری چیز میز بخریم؟
- آره! خیلی خوبه! پس الان بخوابیم که فردا صبح زود پاشیم.
جسیکا- موافقم. عصر خوبی بود! مگه نه؟ من برم اینا رو پس بدم.
- آره! فوق العاده بود. باشه.



RE: داستان «از خون مینویسم با خون» - veena - 2015/09/25 07:46 PM

قسمت پنجم:

جسیکا رفت که فلاکس آب جوش رو تحویل بده. منم رفتم رو تختم و دراز کشیدم. جسیکا هم برگشت و چراغ رو خاموش کرد و رفت رو تختش. زیر لب گفت:« چه عصر خوبی! چه اتفاقات بدی!» واقعا هم چه اتفاقات بدی!...
صبح با صدای جسیکا از خواب بیدار شدم.
جسیکا- پاشو دیگه تنبل. چقدر آخه تو میخوابی؟
- سلام. صبح بخیر. چرا اینقد شلوغش میکنی؟
جسیکا- پاشو بینما. چایت یخ میکنه!!!
صبحونشو خورده بود. منم بعد از اینکه دست و صورتمو شستم و صبحونمو خوردم، لباس بیرونمو پوشیدم که با جسیکا بریم بیرون.
-خب... من حاضرم.
جسیکا- باشه. بریم. منم حاضرم. کلید اتاقو برداشتی؟
- آره تو بر نمیداری؟
جسیکا- چرا. برداشتم. خب دیگه... بریم.
از در ورودی اتاق خارج شدیم. راهروی خوابگاه آکادمی شلوغ بود! دخترا و پسرای زیادی اونجا راه میرفتن. من و جسیکا با هم از در خوابگاه خارج شدیم. وقتی که سر خیابون رسیدیم سوار تاکسی شدیم و رفتیم به طرف مرکز شهر و اونجا پیاده شدیم.
یه سری خرید کردیم. مثلا من برای خودم چند رنگ خودکار و چند تا دفترچه و دفتر خریدم. جسیکا هم همین چیزا رو خرید.
تا ساعت 2 بعد از ظهر میگشتیم.
جسیکا- من که خیلی گشنمه. تو چطور؟
- منم گشنم شده. بیا بریم ساندویچ بگیریم.



RE: داستان «از خون مینویسم با خون» - veena - 2015/09/25 08:11 PM

قسمت ششم:

رفتیم سادویچ فرروشی و واسه خودمون یه چیزایی سفارش دادیم و خوردیم.
جسیکا- وسایل رو بده به من ببرم. همینجا وایمیستی من برم اینارو بذارم خوابگاه و برگردم؟؟؟
- باشه. همینجا منتظرتم.
جسیکا- موبایلت همراهت هست؟؟؟
- آره. شاید کاری داشتم و اینجا نبودم. بهم زنگ بزن.
جسیکا- چیکار؟... آهان! باشه. خداحافظ.
جسیکا سوار تاکسی شد و رفت. منم تنها شدم. 6-7 دقیقه منتظر شدم. حوصلم دیگه سر رفته بود. یه کوچه خلوت و باریک بغل دستم بود. چندبار یکی- دو متر رفتم داخلشو برگشتم. موبایلم زنگ خورد!
«حتما جسیکائه!»
جواب دادم:« بله؟» صدایی شبیه جیغ ریز ریز میومد. انگار یه نوزاد داره باهام حرف میزنه! اما صدای نخراشیده ای داشت! سریع قطع کردم.
من حوصله مزاحم تلفنی هارو ندارم. خصوصا اونایی که هیچ چیز خاصی هم نمیگن. یه ربع گذشت! اما جسیکا نیومد.
به سرم زد که به اون شماره ناشناس زنگ بزنم. زنگ زدم و جواب سریع داده شد. صدایی گوش خراش جوابمو داد!
صدا مثه صدای جیغ گربه بود! یه دم میشنفتمش!
سریع قطع کردم. چه مخاطب عجیبی!!! متوجه کودکی شدم که داشت گوشه لباسمو میکشید. گفتم:« چی شده عزیزم؟»
بچه به درختی که داخل کوچه بود اشاره کرد. متوجه بادبادکی شدم که میون شاخه هاش گیر کرده بود!
گفتم:« ناراحت نباش. بیا بریم، من برات میارمش.»
و باهم داخل کوچه باریک رفتیم. همونطور خلوت بود! نمیدونستم باید برم یا نه؟؟؟



RE: داستان «از خون مینویسم با خون» - veena - 2015/09/26 03:17 PM

قسمت 7 :

باز با این حال رفتم داخل کوچه. یه 10 متری داخل شدیم که به درخت رسیدیم. من با یه پرش بادبادک رو گرفتم تو دستم و اونو پایین آوردم. دیدم که بچه جلوتر از من، پیش پای زنی ایستاده. آروم و قدم زنان به طرف اونا رفتم. لبخندی به لب داشتم. به اونا رسیدم. بادبادک رو به دست بچه دادم. زن دستش رو به حالتی دوستانه به طرفم دراز کرد.
منم با اون دست دادم. اما دست دادن اینقد طول نمیکشید! اون دست منو ول نمیکرد! دستمو سفت چسبیده بود! هی تقلا میکردم که نجات پیدا کنم،اما بی فایده بود.
متوجه ناخونای دراز و نوک تیز زن شدم که داشت تو دستم فرو میکرد. از دستم یه قطره خون چکید. چشای زن و بچه قرمز شد. پسر بچه پرید اونور و اون یکی دستم رو چسبید و دهنشو باز کرد. دوتا دندون که از همه بلند تر بود داشت که نوک تیز بودن. باور نکردنیه!! یعنی...! اونا...! خون آشامن؟! یه جیغ بلند زدم. زن و بچه گوشاشون رو گرفتن و همین باعث آزادیم شد. تا آزاد شدم به طرف خیابون دوییدم اما اونا جلوی من سبز شدن! برای همین به طرف داخل کوچه رفتم(چاره دیگه ای نداشتم!)
با تمام سرعتی که میتونستم داشته باشم میدوییدم. نمیدونم چرا کوچه تمومی نداشت! ساختمان های مخروبه هر دو طرفم زیاد بود!
مثه اینکه اونجا پاتوق خون آشام ها بود! چندین چشم قرمز رنگ اطرافم میدیدم. چشم های همشون تیز و ریز بود. نه پشتمو نگاه میکردم نه جلومو. با سرعت میدوییدم. به چیزی برخورد کردم! یه آدم بود! وقتی که بهش برخورد کردم نیفتادم زمین،چون منو با دستاش از پشت نگه داشته بود. وقتی که مطمئن شد میتونم تعادل خودمو حفظ کنم دستشو از پشتم برداشت و ولم کرد (!!!!).



RE: داستان «از خون مینویسم با خون» - veena - 2015/09/27 06:22 PM

قسمت 8 :

منو ولم کرد. اول به پشت نگاه کردم. جمعیتی اون پشت وایستاده بودن! فکر کنم همشون دنبال من میدوییدن.تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/4.gif
اما حالا وایستاده بودن. به کسی که رو به روم وایستاده بود یه نگاه فوری انداختم. از ترس زبونم بند اومده بود و نمیتونستم چیزی بگم، برای همین سرم رو به علامت تشکر خم کردم. اونم لبخندی زد. منم که پا به فرار گذاشتم و تا خود خیابون یه نفس دوییدم.
جسیکا- هی! امیلی! کجا با این عجله؟
- آه! خداروشکر! وای جسیکا! از ترس داشتم میمردم.
جسیکا- چی شده دختر؟ نفس نفس میزنی؟ میخوای برگردیم خوابگاه؟
- نه! ساعت چنده؟ تو چرا اینقد دیر کردی؟
جسیکا- یه ربع به 5. خیلی ترافیک سنگین بود.
- موافقی بریم کافی شاپ؟
جسیکا- باشه بریم. اما من حساب میکنما.
- نه دیگه! نشد!
جسیکا- حالا بریم اونجا.
رفتیم یه کافی شاپ و طبقه دومش نشستیم. میزی که انتخاب کردیم کنار پنجره بود. گارسون اومد:«چی میل دارید؟»
- یه میلک شیک شکلاتی.
جسیکا- منم میلک شیک توت فرنگی با کیک خامه ای.
گارسون رفت...
پنجره باز بود. باد خوبی میوزید. موهایی که جلوی چشمم ریخته بود رو آروم تکون میداد. ساکت بود. حرفی نمیزدم. تو فکر بودم.