زمان کنونی: 2024/11/06, 06:54 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/06, 06:54 AM



نظرسنجی: داستانم قشنگه؟ :دی
اوووووووووه یسسسسس!! آماشااااللله!!! مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه اوووه خجالت کشیدم!! مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
بابا ایولللل نمیدونستم اینقدر قشنگ مینویسی!! مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه مرسی خجالتم نده!! مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
برای اوسکلی مثل تو خوبه! مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه حرف نزن خودتی! مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
خوبه بدک نیس! مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه اخه این نظره که تو میدی؟ مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
افتضاحه! مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه تو نظر ندی لطف میکنی! مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
[نمایش نتایج]
توضیح: این یک نظرسنجی عمومی‌است. کاربران می‌توانند گزینه‌ی انتخابی شما را مشاهده کنند.
ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان '' Love Hunter! ''

نویسنده پیام
2rsa
❤مَن پُرَم اَز حِِسِ خُوب❤

*


ارسال‌ها: 11,458
تاریخ عضویت: May 2016
اعتبار: 2253.0
ارسال: #1
داستان '' Love Hunter! ''
نام: شکارچی عشق!
نویسنده :2rsa
ژانر: عاشقانه، اجتماعی، طنز!

خلاصه
:در مورد دختریه که در یتیم خونه زندگی میکرد و وقتی 18 سالش میشه یکی از دوستاش اونو با خودش به خونه میبره. کم کم متوجه میشه که ابجیش در باند خلافکارا کار میکنه و...
نظراتتونو دوست دارممطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
https://www.animpark.icu/thread-30083.html
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2018/12/25 03:34 PM، توسط 2rsa.)
2018/12/25 03:32 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
2rsa
❤مَن پُرَم اَز حِِسِ خُوب❤

*


ارسال‌ها: 11,458
تاریخ عضویت: May 2016
اعتبار: 2253.0
ارسال: #2
RE: داستان '' Love Hunter! ''
#پارت1

نایل:
پریدم تو جمع‌شون.
_بَه! سلااااااااااااام دوستان! ببینم دارین سر به سر کی میزارید؟
اونا گوشیشونو قایم کردند و سعی کردند از من پنهون کنند.
_هوی... تو اینجا چه غلطی میکنی؟
حامد یقمو گرفت و سرم داد زد:
_توله، مگه بهت نگفتم توی بچه سوسول حق ندازی بینمون باشی؟ گمشو برو!
روی زمین پرنم کردن. بهرام پاشو گذاشت روی شکمم و داد زد:
_گمشو همون گوری که اومدی!
دردم اومد. هرگز نتونستم به لگدهاشون عادت کنم ولی خوب من پشر گلی ام میبخشمون!
لگدی به من زد و رفتند. آی آی! نمیدونم با این قلب مهربونم چیکار کنم !!
خیلی شکمم درد میکرد. اما من اونقدر مهربون نیستم ازین بگذرم.این بار دیگه مهربونی نمیکنم! بد کاری با من کردید خیلی بد!
رفتم یه گوشه ای نشستم و لب تاپ‌مو بیرون اوردم. وای فای همسایه روشن بود اما ناکس عوض کرده! هه... فک کرده! وای فایشو سه سوته هک کردم! خوب حالا! قلنج انگشتامو شکوندم و سعی کردم نرم افزار چت شهرامو هک کنم که بعععله مثل همیشه موفق شدم! اوه.... دارن مخ یه دخترو میزنن! عجب!! کلی دارند چرت و پرت و متشخص بازی درمیارن! اوق!! اونا و ازین حرفا؟
شروع به تایپ کردن کردم و کلیی حرفای بی ادبی زدم!یوهاهایوها!
ناگهان ماشین شاسی بلندی کنارم توقف کرد. ازین مدل جدید ها بود. اسمش چی بود صبرکن....آه یادم نمیاد!
مردی کت و شلوار سیاه بیرون اومد و گفت:
_نایل دمرچلی؟
_بله خودمم!
_من دنیلم.... ازت میخوام که با من همکاری کنی و هکر من بشی! مطمئن باش پول خوبی میگیری!
به سرتا پاش نگاه کردم. به نظر خارجی میومد اما چشم و ابرو مشکی! شاید من اشتباه میکنم.
این یارو از کجا فهمیده هکرم؟ مشکوک میزنه!
_آقا اشتباه گرفتید من هکر نیستم.
نیشخندی زد:
_من شما و خانواده‌تونو میشناسم و میدونم شما هکرید. راجبتون به خوبی تحقیق کردم. نیازی به دروغ نیست. با من بیاین و انتقامتونو از کسایی که این بلا رو سرت اوردن بگیری!
یکم فکر کردم. بهرحال فکر نکنم ادم بدی باشه یا قصدت کلک زذن باشه. چون من چیزی برای از دست دادن ندارم به جاش میتونم انتقااممو بگیرم.
_قبول میکنم.
2018/12/25 05:26 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
2rsa
❤مَن پُرَم اَز حِِسِ خُوب❤

*


ارسال‌ها: 11,458
تاریخ عضویت: May 2016
اعتبار: 2253.0
ارسال: #3
RE: داستان '' Love Hunter! ''
پارت2

کامبیز:
_دادا... اخراج شدیم رفت! چه غلطی فکولیم؟
کامیار:
_صد دفعه کنم درست صحبت کن! چه میدونم بلاخره یکی پیدا میشه مارو بخواد...این عضله ها که کشک نیس!
کامبیز:
_ای خدااا... چی میشه. ، یکی با ماشین بزرگ بیاد به ما بگه بیا محافظای شخصی ما بشو!!
کامیار محکم زد به پیشونیش:
_خجالت بکش. اینجوری حرف نزن!
_نموخوام!!
چشماش از عصبانیت برق زد. تصمیم گرفتم لال شم!
یهو یه ماشین مدل بالا جلوی ما توقف کرد.
ای کاش چیز دیگه میخواستم!! مردی کت و شلوار پوشی بیرون اومد و سریع گفت:
_شما کامبیز و کامیار صحرایی هستید؟
_بله بفرمایید!
_من دنیلم... ازتون میخوام ماله من بشید.. پول خوبی بهتون میدم.
کامیار با نیشخندی منو نگاه کرد. یعتی دیدی گفتم!
_خوب... اگه ما رو بخواین باید باهات بجنگیم چطوره؟
ای بابا کامی! این مسخره بازیا چیه!؟ قبول کن بره دیگه!! میخوای از بی پولی بمیریم؟
دنیل قبول کرد. کامیار آستین هاشو بالا زد و گفت:
_شروع کن.
اصلا نفهمیدم چی شد کامی افتاد زمین و بی هوش شد!!!
چقدر سریع بود! این... دیگه کیه؟
رو به من کرد... با ترس و وحشت گفتم:
_ق... قبوله!
2018/12/25 05:30 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
2rsa
❤مَن پُرَم اَز حِِسِ خُوب❤

*


ارسال‌ها: 11,458
تاریخ عضویت: May 2016
اعتبار: 2253.0
ارسال: #4
RE: داستان '' Love Hunter! ''
پارت3
مهرسا:

_یا پولو میدی و یا امشب با منی!
این یارو فکر کرده کیه؟ حالا یه تومن به من قرض دادی! تفنگمو از کیفم در آوردم و روبه روش گرفتم:
_خوب عمو! چی گفتی؟
با ترس نگام کرد و گفت:
_تو... تو... داری چه غلطی میکنی؟
دستاش شروع به لرزیدن کرد. پوزخندی زدم:
_من هیچ وقت تیرم خطا نمیره فکر فرار بهت نزنه. اینجا هم کسی نیست راحت میتونم بکشمت!
آره کسی نیست. ویلا رو خالی کرد تا با من بازی کنه اما من زرنگ تر از اونم!
با یه گلوله کارشو تموم کردم و سریع از اونجا خارج شدم. شما پولدارای حرمزاده فکر کردید ما دخترا اسباب دستتونیم نه؟ خیال کردید!هموتونو میکشم، همتونو!
یه ماشین شیک مشکی جلوم وایساد. یه هوس بازه دیگه ! نیشخندی زدم و سوار ماشینش شدم. نگران نباش... تو رو هم میکشم!
چهره‌ی مردونه ای داشت، شبیه خارجیا بود. از آیینه ماشین نگام کرد و گفت:
_من دنیلم! ازتون میخوام با من همکاری کنید تا کلک چند نفرو برسم. حقوق خوبی بهتون میدم.
این چی داره میگه؟
_تو...
_من راجبتون تحقیقات زیادی کردم، نیازی نیست چیزی رو مخفی کنید. من همه چیو میدونم. میدونم شما چقدر تو تیر اندازی مهارت دارین. ازتون میخوام که به من کمک کنید، اگه اجازه بدید باهم صحبت میکنیم.
پامو روی پا انداختم:
_باشه. قبول میکنم.
2018/12/25 09:33 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
2rsa
❤مَن پُرَم اَز حِِسِ خُوب❤

*


ارسال‌ها: 11,458
تاریخ عضویت: May 2016
اعتبار: 2253.0
ارسال: #5
RE: داستان '' Love Hunter! ''
پارت4

شراره:
اوه... به به... چقدر کیفش پر بوده هااا.... لعنتی! چقدر پولدار! میتونم برای تولد هجده سالگی آهو ماشین بخرم اما نه اونو باید بیارم پیش خودم! اون واقعا سه ماهه دیگه هجده سالش میشه و از یتیم خونه میندازنش بیرون. اما این، برای لباس و تخت مناسب کمه باید چندتا پولدار تیغ بزنم.
نگاه به بیرون پنجره کردم. بدبختی اینه هیچ آدم پولداری تو این خراب شده پا نمیزاره. صبرکن... اون جارو... یه مرد کت و شلوار مشکی! ایول... مثل اینکه از اون پوداراست!
سریع از پله های کثیف آپارتمان پایین اومدم. به سمت اون مرد رفتم، داشت طرف من میومد.... دویدم سمتش و محکم بغلش کردم و داد زدم:
_واااااااای ممد! کجا بودی عشقم؟؟ دلم برات یه ذره شده بود.
به بدنش دست زدم ببینم کیف پولش کجاست. همزمان گفتم:
_وای ببینم عضله در آوردی یانه؟ ببینم شکلاتی چیزی برام نیوردی!؟
بدبخت مونده بود اما... چرا بی حس نگاه میکرد؟ بیخی بابا... کیفشو پیدا کردم.
_خوب عشقم چرا....
دستمو گرفت... لعنتی فهمید! چطوری؟ گفت:
_من دنیلم. شما خانوم شراره دهقانی هستید؟... ازتون میخوام جیب بر من باشید و با من بیاین... قبوله؟
این خل مغز چی داره میگه؟ جیب برش؟
_چی میگید آقا؟ برو بابا!!!
میخواستم برم که گفت:
_پول خوبی میگیرید!
واو.... جیب بری و حقوق‌؟ عالیه!
برگشتم و گفتم:
_اوکی! حله! ولی یه شرط!
_بگو!
_یکی هست میخوام با من بیاد. میتونه‌؟
کمی مکث کرد و گفت:
_باشه.
2018/12/26 07:48 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
2rsa
❤مَن پُرَم اَز حِِسِ خُوب❤

*


ارسال‌ها: 11,458
تاریخ عضویت: May 2016
اعتبار: 2253.0
ارسال: #6
RE: داستان '' Love Hunter! ''
پارت5

آهو:
_باز هم دی اِچ سطح خبرات امروز و دیروزه! دی اچ توانسته تاج ملکه‌ی انگلستان رو بدزده!ودر تمامی جهان مشهور شده. هنوز هم نتوانستند بفهمند این دی اچ کی هست و اهل کجاست! و تنها میتوان گفت...خششش...خششش
عهههه چرا برفک شد؟؟ عه بابا!! نمیزارن اخبار گوش کنیاا!
بهاره غر زد:
_ای بابا!! میخواستم بدونم درموردش چی میگن!
سارا:
_باز این نرگس خانوم آنتن رو قطع کرد!
فاطمه جیغ زد:
_دیییییی اچچچچچچ میخواااااااااااممم!!
صدای نرگس خانوم اومد که داشت داد و بی داد میکرد و کم کم به اتاق ما رسید:
_شما شغالا هنوز نخوابیدید؟ مگه باباتون پول برق اینجا رو میده؟ گمشید بخوابید.
به من اشاره کرد و گفت:
_تو... فردا هجده سالت میشه،چون عیده بهت اجازه میدم فردا رو بمونی اما... از پس فردا جارو پلاستو جمع میکنی و گم میشی! شیر فهم شد؟
سرمو تکون دادم و چیزی نگفتم.
نرگس خانوم رفت و تمامی چراغ ها رو خاموش کرد.
اتاق غرق سکوت شده بود و تاریکی و هوای سرد بهاری، بعضی از دخترا رو آزرده میکرد.
سارا آروم گفت:
_بچه ها... من گوشیم ،هم شارژ داره و هم نت! بیایین تو نت اخبار رو دنبال کنیم.
هممون ذوق کردیم و کنار سارا نشستیم.
سارا اینترنت رو روشن کرد و رفتیم تو سایت تلویزیونی! یوهووو!
اَه.... موضوع تموم شده بود... میخواست فوتبال بزاره! سارا میخواست بزنه بیرون که صدای خش خش اومد و بعد صفحه سیاه شد....یهو یه مرد، که سوشرت خاکستری تنش بود، ظاهر شد. کلاه سوشرتشو طوری سر کرده بود که چهره‌ش مشخص نبود.
با صدای خش و ترسناکی شروع به حرف زدن کرد:
_ای مردم ایران! من اینجام...دنیل هانتر!... دنیل... هانتر!... همونی که شما میگید... دی... اچ! دی... اچ! دنیل... هانتر!... اگه میتونید منو پیدا کنید! من تو تهرانم، منطقه‌ی 2 تهران... تصمیم گرفتم دریای نور این کشورو بدزدم. خوب... پیدام کنید و جلومو بگیرید!
خش.... خش...
وای خدای من... این مرده اومده ایییراااان؟؟
سارا جیغ زد:
_وای خدای من! بلاخره میتونم ببینمش! واااااای فک کنم خیلی خوش قیافه باشه!!!
وای نه!! میخوان چیکارکنن؟ یهو منو نکشن!! نه بابا من کی باشم اونا رو ببینم!
صدای نرگس خانوم اومد:
_کی جیغ زد؟
هممون پخش و پلا شدیم و روی تشک‌هامون خوابیدیم!
***
در زدم و وارد اتاق مدیریت شدم. شراره با لبخند ایستاده بود و به من نگاه میکرد. با دیدنش، اشک تو چشام جمع شد و محکم بغلش کردم.
شراره کمرمو نوازش کرد وگفت:
_اومدم ببرمت!
شروع به گریه کردم:
_کجا.. بودی تو؟ چرا ناپدید شده بودی؟ چرا تو این سه ماه به من زنگ نزدی؟... فکر کردم منو فراموش کردی!
شراره منو از بغلش جدا کرد. چشمای قهوهایشو به من دوخت. دستشو روی چشمام و گونه هام کشید و گفت:
_من هرگز ابجی کوچولومو تنها نمیزارم... دیگه هرگز...تنهات نمیزارم... اومدم ببرمت! برو ساکتتو ببند و بیا. البته فقط چیزایی رو که دوست داری ، جایی میبرمت که همه چی هست!
با خوشحالی به سمت اتاقم رفتم. چیزای زیادی نداشتم. فقط چند دست لباس کهنه تونستم بردارم. با بچه های یتیم خونه خداحافظی کردم. برام سخت بود ازشون جدا بشم اما اینکه به زودی صاحب یه خونواده میشم باعث میشد از این غم بگذرم.
از یتیم خونه بیرون اومدیم. جلوی در یه ماشین خیلی شیک بود. شراره به ماشین تکیه داد و با لبخند نگاهم کرد.
_وای نه!! این ماشین توئه؟؟
شراره سوئیچ رو بالا گرفت و گفت:
_شرمنده که لایق شما رو نداره!
یه جیغی کشیدم توی ماشین پریدم... واااای باورم نمیشد!! اینقدر قشنگه که نگوووو! اصلا فکرشو نمیکردم از جهنمی مثل اونجا بیام تو بهشت!! اگه ماشین شراره اینه... پس خونش چیه؟
2018/12/26 07:49 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
2rsa
❤مَن پُرَم اَز حِِسِ خُوب❤

*


ارسال‌ها: 11,458
تاریخ عضویت: May 2016
اعتبار: 2253.0
ارسال: #7
RE: داستان '' Love Hunter! ''
پارت6

_نهههههه... این خونه‌ست؟؟
شراره خندید‌:
_ویلاست ابجی جون!
ویلا!! ویلای خیلی بزرگی بود...خیلی بزرگ! چطور آبجی همچین خونه‌ای داره؟ ابجی که خیلی فقیر بود.
به شراره نگاه کردم که با لبخند نگاهم میکرد. رفتم و محکم بغلش کردم.
_ممنون آبجی!
سرمو نوازش کرد و گفت:
_نه! من ممنونم.
بوی عطر خیلی تندی به مشامم رسید. این عطر شراره ست! من از این مدل عطرها بدم میاد! از بغلش بیرون اومدم و دماغمو گرفتم:
_اویی! لااقل عطرتو عوض میکردی!!
خندید:
_عمراااا!!
دستمو گرفت و همه‌ی جای ویلا رو نشونم داد. با دهن باز فقط نگاه میکردم. هر اتاقی که باز میکرد جیغ میکشیدم. مخصوصا با دیدن اتاق موسیقی!
آخرین اتاقو باز کرد. یه اتاق بزرگ و ست کاملا صورتی!!
دهنمو مثل کرگدن باز شده بود!!
شراره خندید و دهنمو بست:
_بپا پشه نره توش!! گفتم از اون دخترای لوس و مامانی‌ای اتاقت صورتی باشه!!
حالت قهر آلودی گرفتم:
_من... لوس... نیستم!
دستمو گرفت و روی تخت نشستیم.
_خوب آهو... برای اینکه اینجا زندگی کنی باید چند موردو بهت تذکر بدم. اولا اینکه ما اینجا تنها نیستیم. چند نفر دیگه هم هستن من دارم برای شرکت عتیقه فروش کار میکنم، بنابراین کارام محرامانه‌س و اینکه اونام همکارای من هستن!
لبخندی زدم:
_مشکلی نیس آبجی! دوستای تو... دوستای منم هستن‌!
_مشکل اینجاس اونا دوستای من نیستن پس باید ازشون دور باشی. باشه؟
سرمو تکون دادم.
از جاش بلند شد و گفت:
_اینجا همه‌چی هست. تو کمد پر لباسه و کفشه. روی میزم لپ تاپ و گوشیت هست. هرچی خواستی میتونی بگی!
خیلی دوست داشتم ازش بخوام برام کتاب بگیره اما خوب خجالت کشیدم . شراره ادامه داد:
_برات چندتا کتاب تست و کمک درسی گرفتم. اما خوب میخواستم تورو تو مدرسه ی خصوصی ثبت نام کنم اما خوب پولام ته کشید! باید تا حقوق بعدی...
نذاشتم حرفشو تموم کنه پریدم بغلش. اشک تو چشام جمع شده بود. نمیتونستم باور کنم زمان خوشبختی من رسیده!
از بغلش بیرون اومدم و با بوسیدن گونم از اتاق خارج شد.
بلند شدم اتاقو نگاه کردم. همه چی صورتی!! از شونه و لاک گرفته تا سقف! چرا هیچ وقت نمیفهمه من آبی رو بیشتر دوست دارم! امیدوارم لااقل لباسا صورتی نباشه. در کمد رو باز کردم. اوه نه! نصف لباسا صورتی ان!! اخه چی بگم؟؟ خودشم داره میگه اینجا با دوستاش زندگی میکنه اونوقت من همش صورتی بپوشم؟آههههههههه! چرا نق میزنم؟ از هرچی که بهتره.
یکی از لباسا رو بیرون آوردم. خیلی قشنگ بود. یه لباس عروسکی سفید. من بچه نیستم خیر سرم بزرگم! گذاشتم سر جاش و یه پیراهن سفید و شلوار جین در آوردم. در اتاقو قفل کردم و پوشیدمش. روبه روی آیینه وایسادم و خودمو نگاه کردم. بهم خیلی میومد ولی همیشه دوست داشتم چشام مثل چشمای شراره عسلی باشه و یکم قدم مثل اون بلند باشه. اما حیف که نیس! آهی کشیدم و خودمو روی تخت پرت کردم. وااااای چقدر نرمه! بالشتو بغل کردم و زیر پتو رفتم. احساس خیلی خوبی داره. بلاخره من... روی خوشبختی رو دیدم. البته اگه روزگار بزاره! چشام داشت بسته میشد. خمیازه ای کشیدم و خوابیدم.
چشامو باز کرد و سرمو از پتو بیرون اوردم. با دیدن صحنه‌ی روبه روم کاملا از جام پریدم! دوتا مرد گنده کنار تخت وایساده بودن و نگام میکردن. جیغ کشیدم و خودمو از تخت پرت کردم پایین و زیر تخت قایم شدم!
داد زدم و ابجی رو صدا زدم! خیلی ترسیده بودم. اونا خیلی گند‌ان!! حتما از اون ادمای بدن! اینجا چیکار میکنن؟
یکیشون بلند خندید و گفت:
_وای وای! صداشو شنیدی؟
_آره! صدای جیغ یه گربه کوچولو میاد!
دهنمو محکم گرفته بود تا صدام در نیاد. سردم سر شده بود قلبم تند تند میزد. نمیدونستم چیکار کنم بلایی سرم نیارن!
یکی وارد اتاق شد.
_چخبره ؟ اینجا چیکار میکنید؟ شراره گفت نیاین اینجا!
هاااا؟؟؟ یه پسر دیگه؟؟ وای نه! منو انداختن تو یه گرگ دونیی!!!
_منظورت چیه چیکار میکنیم؟ میخواستیم دختری که شراره اوردتشو ببینیم.
_خوب دیدید. حالا میتونید برید.
_راست میگه کامبیز. بهت گفتم نیایم اینجا. دیدی که همچین دختری نبود.
_خوب فکر کردم مثل شراره خوشگله چمیدونستم رفته بچه اورده!
_دختره کجاس؟
_زیر تخته!
وای نه!
_زود برید بیرون بچه رو ترسوندید زود.
_هوی! به ما دستور نده.
پاهاشونو دیدم که همشون از اتاق بیرون رفتن. نفس راحتی کشیدم و از زیر تخت بیرون اومدم. کنار در رفتم تا درو قفل کنم اما قفلش خراب بود. این مگه سالم نبود؟ نکنه اینا شکوندن؟ آخ!! دارم دیوونه میشم اینا کین؟
2018/12/27 11:35 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
2rsa
❤مَن پُرَم اَز حِِسِ خُوب❤

*


ارسال‌ها: 11,458
تاریخ عضویت: May 2016
اعتبار: 2253.0
ارسال: #8
RE: داستان '' Love Hunter! ''
پارت7

رو به روی در ایستادم و بهش نزدیک شدم:
_راستشو بگو! کی تو رو شکونده؟
خندید و گفت:
_کاره اون تا احمقه!
چی؟ حرف زد؟ در حرف زد؟اهاان گرفتم از بس این خونه بزرگ و پیشرفته‌س یه در سخن گو گرفتن! اهان تازه فهمیدم!! خندیدم:
_چه جالب! نمیدونستم در ها هم حرف میزنن! تو چجوری حرف میزنی؟ دهنت کجاست؟
بلند خندید:
_من در نیستم من آدمم!
_عههه اگه تو آدمی منم پریام!... خوب در، چرا تو رو شکوندن؟
_چون شما تو خواب عمیقی رفته بودی و صدای در زدن و داد و بیداد ما رو نمیشنیدی. بدبخت شراره از ترس رفته دکتر بیاره! وقتی درو باز کردن و بالا سرت اومدن یهو بیدار شدی! حالا میتونم بیام تو؟
صداش آشناس! صبر کن این صدای یکی از اون پسرا بودش! درو محکم چسبیدم و هل دام!
_نخیر نیا تو! اگه بیای جیغ میزنم!
وای بدبخت شدم! ابجی منو کجا آوردی؟ گفتی اینجا با دوستات زندگی میکنی... صبرکن! نکنه اینا دوستاتن؟؟
صدای پسره اومد:
_باشه نمیام. غذا تو میزارم جلوی در. بخورش تا سرد نشده.
غذا اورده؟ صدای قارو قور شیکمم در اومد! درو آروم باز کردم. چپ و راست رو به خوبی نگاه کردم و بعد سریع سینی غذا رو برداشتم. غذا روی میز گذاشتم و صندلی میزو جلوی در گذاشتم تا درو باز نکنن! البته این کافی نیس اونا خیلی گندن!!
کنار پنجره یه میز کوچیکتر بود. به سمت میز رفتم تا اونو بردارم که از پنجره دیدم ماشین شیکی کنار در ایستاد. مردی کت و شلوار پوشی از ماشین پیاده شد. عینک دودیشو برداشت و به ویلا نگاه کرد و به سمت اینجا قدم برداشت.
اون دوتا گنده بک و اون پسره و این کت و شلواریه میشه چهااااارتاااا پسر!! شراره با چهارتاا پسر زندگی میکنه؟ وای وای! نه شاید قضیه یه چیز دیگه‌س! نکنه منو فروخته؟؟ چی میگم؟
همچین دختر چشم و گوش بسته‌ای نبودم و کاملا از وضع دنیا باخبرم! برای همین میدونم اگه اینجا بمونم چه بلایی سرم میاد! به سمت کیفم رفتم و وسایل ها‌ی توشو خالی کردم و چندتا لباس درست و حسابی برداشتم. ملافه‌ی تخت و چندتا از لباسای صورتی مسخره رو جر دادم و با گره زدن به هم یک طناب درست کردم. بهتر بود از اینجا فرار کنم.
یک سر طنابو به تخت بستم و اون سرشو از پنجره پرت کردم. آروم از طناب پایین اومدم. آروم آروم قدم برداشتم تا کسی متوجه نشه و بعد که متوجه شدم یکم دور تر شدم شروع به دویدن کردم. به لطف فرار های یواشکی از یتیم خونه به خوبی از طناب بالا و پاپای رفتنو یاد گرفتم! بلا خره یه جایی بدردم خورد.
نمیدونستم کجا میدوم فقط میخواستم دور شم و زندگیمو نجات بدم همین! آبجی اگه دستم بهت نرسه... اینا دوستاتن؟اینا؟
نفس کم اوردم، ایستادم تا نفس تازه کنم. شالمو مرتب کردم و به سمت پارکی که رو به روم بود رفتم.
الان کجا برم؟ تو خیابون بخوابم؟ آخر مجبورم یه کارتن پیدا کنم!! روی یه نیمکت نشستم و به آینده‌ی نا معلومم فکر کردم. من کار درستی کردم که از اونجا بیرون اومدم ولی شراره چی؟ وای من چی کار کردم؟ باید برگردم شراره رو هم نجات بدم‌. درسته! بلند شدم که برم اما... از کدوم راه؟ از کدوم ور اومدم؟
شب شده بود. کسی تو پارک نبود. مثل اینکه همه‌ی مردم کنار خونوادشونن، هرچی باشه عیده باید کنار هم باشن. خونواده!
هوا سرد بود. دستام یخ کرده بود. لااقل صورتم با گرمای اشکام گرم میشد... اشکامو پاک کردم و به آسمون زل زدم. صدای یکی منو به خودش جلب کرد:
_خوشگل خانوم تنها تو پارک چیکار میکنن؟ منتظر کسی اید؟
با ترس نگاهش کردم. یه پسر قد بلند که سوشرت زرد پوشیده بود. کیفمو برداشتم و عقب رفتم.
_چیه؟ ترسیدی؟ نترس بابا کاریت ندار...
گوش نکردم چی میخواد بگه، سریع فلنگو بستم.
من دیگه واقعا تنها شدم. بی کس و کار... دیگه جایی ندارم برم. شراره... تو کجابی؟ فکر کردم مزه‌ی خوشبختی و خونواده رو میچشم ولی... نمیشه...ای کاش میدونستم کجام یا لااقل میدونستم یتیم خونه کجا بود. اگه نرگس خانوم منو تو یتیم خونه زندونی نمیکرد الان من همه‌ جای شهرو بلد بودم. گرسنمه... تشنمه... خوابم میاد...چشامو مالوندم که یهو صدای ترمز ماشین شنیدم.دستمو از چشام برداشتم. دیدم ماشین شیکی جلوم ایستاده. یه مردی از ماشین پیاده شد. نمیتونستم خوب ببینم چشام تار میدید.
دستمو گرفت. وحشت کردم. خواستم فرار کنم اما محکم گرفته بود.
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2018/12/29 06:32 AM، توسط 2rsa.)
2018/12/29 06:29 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
2rsa
❤مَن پُرَم اَز حِِسِ خُوب❤

*


ارسال‌ها: 11,458
تاریخ عضویت: May 2016
اعتبار: 2253.0
ارسال: #9
RE: داستان '' Love Hunter! ''
 پارت8


جیغ زدم:
_ولم کن...
با صدای خش و ترسناکی گفت:
_تو با من میای! تو با فرارت، دردسر بزرگی برامون درست کردی پس سزاشو باید ببینی!
ترسیدم و شروع به دست و پا زدن کردم اما اون منو محکم کشید و داخل ماشین انداخت. خودمو جم و جور کردم و از اون یکی در فرار کردم.
اون باید یکی از همون مردا باشه! اومده منو ببره، میخواد بلا ملا سرم بیاره!! چقدر بدبخنم! چقدر! صدای ماشینو شنیدم. داشت دنبالم میومد. ای اشکای لعنتی برید کنار نمیتونم جایی رو ببینم باید فرار کنم. اما نمیشد، نمیشد جلوی گریمو بگیرم. آستینمو بالا بردم تا اشکامو پاک کنم اما خوردم به یه چیزی. محکم خوردم بهش و بدتر از اون پخش زمین شدم. دردم اومده بود. گریم در اومده بود. دیگه کارم تمومه!
ماشین نزدیک شد و ایستاد. نباید نا امید بشم میتونم فرار کنم. سریع بلند شدم. تو دردت نمیاد نمیاد... تو درد نداری... خواستم با تمام سرعت بدوام اما کشیده‌ای به صورتم خورد و افتادم زمین.
صدای وحشتناکش منو میلرزوند:
_از من فرار میکنی؟ از من؟ میدونی به خاطر فرار تو تموم نقشه هام ازبین رفت؟!
یقمو گرفت و منو چسبوند به ماشین:
_توی فسقلی نقشه‌ی بزرگ منو خراب کردی خراب!! حالا میخوای بدون جزاش بری؟ عمرا زنده بزارمت!
چشام به خاطر اشک تار میدید ولی متوجه شدم کرواتشو باز کرد و دستامو باهاش محکم بست. خیلی درد داره... جای سیلیش،جای این و بدنم... پرتم کرد تو ماشین. با اینکه بدنم درد میکرد اما بازم میترسیدم... میترسیدم اون بلا رو سرم بیاره. در ماشینو باز کرد تا بشینه منم درو باز کردم و دوباره فرار کردم. باید از خودم مراقبت کنم. از آبروم از پاکیم همه‌شو! اما خوب نمیتونستم بدوم بدنم درد میکرد... نمیشد. خوردم زمین. کفشاشو دیدم داشت نزدیکم میشد. باید فرار کنم... باید... چشام تارتر و تارتر شد و بعد خاموشی مطلق...
با بوی گل از سریع پرده از چشام برداشتم. باورم نمیشد! تو اتاقم پره گل بود! جیغی کشیدم و رفتم تک تک گلا رو بو کردم. اصلا باورم نمیشه!! اصلااااااااا! چه گلایی سرخ، سفید، زرد، آبی، صورتی و حتی گل ارکیده و لاله!!!
در حال بو کشیدن گل رز سرخ بودم که صدای شراره رو شنیدم:
_صبح بخیر خانوم!
برگشتم با یه جیغ پریدم بغلش.
_ممنونم ممنونم ممنونم! وااای خیلی قشنگه!
_حالت خوب شد؟
_هوم؟ حالم مگه بد بود؟
صبرکن... اره بد بود... دیشب اون مرده...
شراره محکم بغلم کرد:
_منو ببخش آهو. باید اول به دوستام معرفیت میکردم و بعد میرفتم. بیین اونا آدمای بدی نیستن... البته فکر کنم... ولی من اینجام خوب؟ از هیچی نترس و فرار نکن!
صدای یه دختر اومد:
_اره اره... امیدوارم گوش کنه و مثل دیروز نقشه هامونو به فنا نده! حیف که بچه‌س وگرنه فنا رو یه جور دیگه ترجمه میکردم!
وارد اتاق شد. دختری قد بلند، پوستی سفید و موهای کوتاهی داشت. چشمای قهوه اس سوخته با لب و دماغ متناسب!
شراره:
_مهرسا اینجوری حرف نزن.
از بغلش بیرون اومدم که شراره گفت:
_این مهرساست یکی از دوستام.
فریاد زد:
_بروبچ... بیاین اینجا.
چندثانیه بعد همون دوتا غول اومدن داخل. پشت شراره قایم شدم که یکیشون گفت:
_یوهاهاها اومدیم آهو رو بخوریم! چه حیون چاق و چله ای!
اون یکیش:
_به نظرات چاق و چله س؟
هر دوشون یه جورایی شبیه هم بودن. برنزه و هیکلی! یه رکابی مشکی پوشیده بودن. موهای کوتاه و مردونه ای داشتن. یکیشون روی چشمش اثر یه زخم بود. همونی که که میخواد منو بخوره!
_نایل کو؟
همون آهو خوردنی رفت و از دم در دست برد به سمت چپ و یه یقه‌ای رو کشید. یه پسر بود. تو گوشش یه هدفون و در دستش یه لب تاپ بود. چشمای سبز و خوش رنگی داشت. پوست سفید و موهای مشکی. قدش نسبت به اون دوتا کوتاه تر بود خوب متوسطه دیگه! یه لباس اسپورت آبی پوشیده بود.
با دیدن من هدفونو برداشت و لبخندی زد:
_سلام من در هستم!
یعنی چی دری؟ صبر کن.... این همون در ست؟
2019/01/02 11:23 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
documents [داستان] آدمانتِم dot. 4 1,674 2021/05/19 09:32 PM
آخرین ارسال: dot.
  داستان:در مرز مشترک آتیش پاره 7 2,328 2021/04/21 07:06 PM
آخرین ارسال: آتیش پاره
documents (داستان کوتاه) انتظار Ilyaa_JA 0 1,017 2021/04/17 04:29 PM
آخرین ارسال: Ilyaa_JA
One Piece-1 [داستان] جلگه‌ی بایر dot. 1 1,165 2021/03/10 12:12 AM
آخرین ارسال: dot.
  کلکسیون داستان های کوتاه دارسی ال.سی dot. 2 1,208 2021/01/24 11:31 PM
آخرین ارسال: dot.



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان