زمان کنونی: 2024/11/06, 05:12 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/06, 05:12 AM



ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 4 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان خون اشامی ( تونل)

نویسنده پیام
parsap
کاربر فعال پارک انیمه



ارسال‌ها: 152
تاریخ عضویت: Aug 2014
اعتبار: 208.0
ارسال: #11
RE: داستان خون اشامی ( تونل)
( 20 سال پیش)
*جک*
جک برروی تخت خانه ای که همه ان را نفرین شده میدانستد و 20 سال میشد که کسی در انجا زندگی نمیکرد خوابیده بود. با خودش شرط بسته بود ایندفعه دیگر کسی را نکشد. قول داده بود که به بیرون خانه نرود اما...
ساعت 11:55 دقیقه بود و زمان کند میگذشت. نمیخواست که ساعت 12 شود. چون نمیدانست که بعد ان وقت چه کار هایی انجام میدهد. اون یک مرد بود. ولی ان موقع تبدیل به موشی میشد که از نور فرار میکرد. و ..
ناگهان ساعت 12 فرا رسید. صدایی مثل تکان خوردن یک دسته کلید در سرش پیچید.سک چیزی او را داخل خانه صدا میزد. ک حسی او را میلرزاند. میتوانست از حالا خون را روی دست هایش حس کند.انگار میخواست که از خانه بیرون بیاید.و شروع به بلند شدن میکند.
{ اما من قول دادم....}
ولی صدای کلید ها بلند تر میشود.داشت بیشتر از خود بیخود میشد. انگار در خواب بود و نمیتوانست بلند شود.
{ من باید بیدار شم...}
ولی نمیتوانست برود زیرا بدنش خیلی سرد بود. انگار یخ زده بود. انگار چیزی او را تسخیر میکرد. نه یک روح خبیث یا یک جادوگر. بلکه خودش خودش را تسخیر میکرد. هروقت صدای زنگها می امد زمان مرگ هم فرا میرسید.خانه ی قدمی و ساکت دور سرش شروع به رقصیدن میکند.
انگار یک شبح صدای زنگ را به صدا در میاورد.احساس بچه ی سه ساله ای را داشت....
__________________________________
وقتی به خودش می اید یک دختر حدودا 17 ساله را میبیند که روی پاهایش افتاده بود.
{ ای کاش که فقط همین بود!}
و وقتی بلند میشود جنازه هایی را میبیند که از سقف اویزانند. بدون درنگ دستش را پاره میکند و با خون خودش روی دیوار اسم قربانهایش را مینویسد تا شاید عذاب وجدانش کمتر شود.و ناگهان چیز گرمی را  احساس میکند. طلوع خورشید بود.
{ باید قایم شم!}



 
2017/07/10 01:18 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
parsap
کاربر فعال پارک انیمه



ارسال‌ها: 152
تاریخ عضویت: Aug 2014
اعتبار: 208.0
ارسال: #12
RE: داستان خون اشامی ( تونل)
ولی از ارام بودن شرایط هم چندان خوشحال نبود. از ماشین بیرون امد. با عجله به سمت عمارت سفید رفت که به صورت جالبی در شب ابی به نظر میرسید. شبنم روی گل ها داشت خشک میشد. و بوی جذابی می امد.
قلب ویل تند تر میزد. خیلی وقت بود که تغذیه ی درست و حسابی نداشت و کمی ضعیف شده بود. خون سنجاب ها به تنهایی کافی نبود. بوی شیرین زنگ اهن را استشمام کرد. دختری را دید که حدودا 16 سال سن داشت.
سینه اش پاره شده بود و خون میامد. جای بریدگی بود. انگار کسی با چاقو سینه ی او را شکافته است. دخترک چشمان نیمه بازش را میبندد. ویل میدانست که او نفس های اخرش را میکشد .
هر که بوده میخواست که او با زجر بمیرد.صدای نفس و ضربان قلبش را میشنید که تحلیل میرفت. مطمئن بود که به زودی میمیرد.
انگار تمام ماجرا های دورش را از یاد برده بود.
(خب مگه اشکال داره. فقط یکم از خونشو میخورم. یکم قوت میگرم و بعد ولش میکنم. )
دختر دیگر داشت به سختی نفس میکشید.
( . اگر که او بمیرد مشکلی ندارد.در واقع من اونرو نکشتم کسی که به او چاقو زده اونرو کشته.)
ویل چشمانش به رنگ قرمز تغییر کرده است . در ان حال ارام به دختر نزدیک میشود و اماده ی تغذیه میشود. ناگهان دحتر چشمانش را باز میکند. ویل لحظه ای می ایستد. دخترک چشم های جیل را داشت.
به زیبایی او نمیرسید ولی...
ویل به خودش می اید. باید او را درمان میکرد .
سریع خم میشود و با دندان نیشش دستش را پاره میکند و در مقابل دهن دختر میگیرد. خون زیادی نداشتو خیلی وقت بود که تغذیه نکرده بود.وقتی که چند قطره خون وارد دهان دختر شد دخترک سعی کرد ان را پس بزند.
- باید بخوریش!
ولی دختر بسیار لجباز بود.
- بخورش...
دستش را جلوی دهن او میگیرد و او را مجبور به خوردن خون خودش میکند. و بعد میبیند که زخم با سرعتی فرا انسانی التیام میابد.
ویل به چشمان دختر نگاه کرد و سعی کرد او را وادار کند: تو میری خونتون و هیچ چیز از امشب به یاد نمیاری. باشه؟
دختر با صورتی مبهوت تنها سرش را تکان میدهد. ویل میدانست این کار کیست. حتی مطمئن بود او اولین را تبدیل کرده. با حالتی خشمگین بلند میشود. و با سرعتی به سمت عمارت را می افتد که فرقی با دویدن نداشت.
چشمهایش را احساس میکند که درحال تغییر است و دندان های نیشش که بیرون میزند.

 با بلند ترین صدایی که در توانش بود فریاد میزند:

کیت!

__________________________________________________________________
ادامه دارد...
 
2017/07/22 12:06 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
parsap
کاربر فعال پارک انیمه



ارسال‌ها: 152
تاریخ عضویت: Aug 2014
اعتبار: 208.0
ارسال: #13
RE: داستان خون اشامی ( تونل)
ویل وارد عمارت میشود و دیگر خودش را یادش نمی امد.
-کیت!- کییییییت!
نفس هایش بسیار تند بود. احساس میکرد واقعا  خون در وجودش در حال جوش امدن است. صدای خنده ای در ذهنش می اید. موج کوچکی برای دریافت حاله ی او میفرستد.
{ با دست خودت قبرتو کندی!}
با تمام سرعت به سمت حاله میرود سرعت خیلی بیشتر از یک خوناشام عادی . در واقع با سرعت یک خوناشام عصبانی!
چیزی نمیدید. فقط گردنی را در دست گرفته بود او را بلند کرده بود. جمعیت با صورت هایی مبهوت به ان ها نگاه میکردند. کیت خواست چیز بگوید و لی با خونی که از دهانش خارج میشد حرفش قطع میشود. با خودش فکر کرد که شاید چند استخوان خورد شده - یا همش. وقتی که میخواست او را با تمام قدرت بر روی زمین پرت کند دردی در سرش پیچید و از این کار جلوگیری کرد. احساس میکرد که خون در رگ هایش به جوش می اید. داشت از درون میسوخت. کیت در حالی که هنوز از روی زمین بلند نشده بود با خنده کفت: فکر کردی چنین چیزی رو پیشبینی نکرده بودم؟
( یه جادوگر؟)
ویل میخواهد بلند شود اما نیرویی همراه با سر درد جلویش را میگیرد. تا اینکه روی زمین می افتد. ناگهان جک به صدا در می اید: ویل! بلند شو...
و کنار او زانو میزند. ویل کم کم از هوش میرود.
___________________________________
(200 سال قبل)
جک نمیدانست چطوری از مهمانی ای در مرکز شهر نیویورک سر در اورده بود. کسی کلاه و پالتویش را گرفت و به او شماره ای داد تا در پایان شب وسایلش را بگیرد. از بین راهرو های ظاهرا بی پایان به سمت سالن اصلی رفت که پر از اینه های نقره ای بود و شمع ها و چلچراغ ان را روشن میکرد. ارکستری کامل شامل فلوت و شیپور و ویولون و ... در گوشه ای می نواختند. اتاق از رقاص هایی که شگفت اور ترین لباس هایشان را پوشیده بودند پر بود. حواسش را به رایحه های اتاق جمع شده بود:عطر های گران قیمت، گلدان های عظیم، عرق بدن و شراب ها و بوی شیرین خون.
متوجه شد که جمع دارند به چیزی اشاره  و پچ پچ میکنند. اما به لطف شنوایی تقویت شده ، جک صدا ها میشنید:
- اون کنت مهاجر و پولدار و نگاه کن...
- ظاهرا تازه به نیویورک اومده...
- اون کجاییه؟
وقتی نزدیک تر شد توانست او را ببیند. مو های پر کلاغی اش برق میزد و بینی عقابی شکلش که به او شکل نجیب زادگان را داده بود و کت و شلوار سیاه رسمی اش کاملا اندازه اش بود.
بسیار با وقار حرف میزد و موقع تعریف داستانش دستانش را تکان میداد. و ناگهان چشم های ابی و سردش به او خیره شد. لبش با لبخند زیبایی تاب برداشت که از زنان جوان و ندیمه ها تا پیرزن ها را مسحور خود میکرد و با صدایی بسیار ارام که تنها او میشنید گفت: سلام رفیق!




 
2017/07/25 12:03 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
parsap
کاربر فعال پارک انیمه



ارسال‌ها: 152
تاریخ عضویت: Aug 2014
اعتبار: 208.0
ارسال: #14
RE: داستان خون اشامی ( تونل)
کتاب اول
- نه پدر این تصمیم منه. من تصمیم میگیرم که چطور زندگی کنم.
- پسره ی احمق! من هرچی که میخواستی بت دادم. چرا نباید اونکاری که به نفعته رو انجام بدی؟
- من هر کاری که گفتی تا حالا انجام دادم! فقط به خاطر جلب احترام تو. به دست اوردن عشقت. ولی این بار دیگه نمیتونم انجامش بدم پدر.
ناگهان دختری از در وارد میشود. قیافه اش وحشت زده بود. نمیتوانست خوب نفس بکشد و موهای طلاییش اشفته بود.
ولی چیزی که توجه ویل را جلب کرد ان زخم روی گردنش بود. انگار که حیوانی ان را دریدره بود. پوستش بسیار رنگ پریده و سفید بود.
ویل قبل از پدرش دست به کار میشود و به سمت دختر میدود : رز! چه بلایی سرت اومده.
دختر که نفس نفس میزد و نمیتوانست حرف بزند تنها به او نگاه میکرد. فریاد پدرش برای کمک و صدای پای خدمت کار ها را میشنید.
- الیس تو برو کمی اب گرم بیار.
و در حالی که به خدمت کار ها اشاره میکرد دستور کار های لازم را داد.
- ویل تو هم برو بالای سرش. خیلی خوشحال میشم که ببینم بتونی ذره ای احترام به زن ایندت نشون بدی.
ویل خواست اعتراض کند ولی وقتی به اتفاقاتی که داشت می افتاد فکر کرد بیخیال ان  شد و به سمت رز حرکت کرد.
***********************
سال 1820
ساعت 2صبح  بود. کیت خیلی احساس تشنگی می کرد. بعد از فرار چند ساعتی از کوه بالا رفته بود.

(اینجا باید کولی ها زندگی کنن)
توی مه زیاد نمیتوانست جلو رو ببیند. سیاهی شب همه جا را گرفته بود. حاله ی حیواناتی که فرار میکردند را احساس میکرد. ناگهان نوری را در مه میبیند. به نظر میامد که در ان سرما سرپناهی وجود داشت. کمی که جلوتر رفت خانه ای را دید. معلوم بود که قدیمی است.
خانه دارای دو طبقه بود. میتوانست ببیند که در ان ادم های زیادی زندگی میکنند
( شاید کولی ها جشن گرفتن)

صدای دلنشینی به گوشش رسید. صدای گیتار بود.او زیاد از موسیقی لذت نمیبرد اما این واقعا او را جذب کرده بود. احساس عجیبی داشت. به سمت خانه ی چوبی رفت و ارام در زد  بعد از چند ثانیه و در ان سرو صدا کسی در را باز کرد. مردی تقریبا پیر بود .

سعی کرد  چهره ای مظلومانه به خود بگیرد و گفت:  ببخشید اقا میتونم بیام داخل تازه از شهر اومدمو توی جنگل گم شدم...

-معلومه دخترم بفرما داخل.
و به این صورت راه را برای ورود یک خوناشام به ان مکان را باز میکند. اروم وارد در ورودی میشود. نور درون خانه کم بود. بوی شمع های در حال سوختن را احساس میکرد.
و بعد صدای همان مرد را شنید.
- برای این خانوم یه پتو و کمی نوشیدنی بیارید.
- نه نیازی نیست.
مرد لبخندی میزند و میگوید: حتما خیلی از شهر تا اینجا اذیت شدین.

کیت لبخندی میزند و پتو را از او میگیرد. داخل خانه به نظر بزرگ تر میایمد. خانه دارای دو طبقه و بود و افراد زیادی انجا بودند.
برایش عجیب بود که عطشش از بین رفته. داشت قهوه ای برایش اورده بودند را میخورد. گرمش میکرد. حداقل تا زمانی که خون نیاز نداشت.
صدای گیتار هنوز میامد و هنوز به بو ارامش میداد. سعی کرد در شلوغی دنبال نوازنده بگردد.اما کسی را پیدا نکرد. از جایش بلند شد و به سمت صدا رفت. و بالاخره نوازنده را دید.
قبل از هرچیزی چهره ی غمیگن اما جذابش را دید. موهایش کمی نزدیک به طلایی و پوستش سفید و متمایل به سبزه بود.میتوانست بوی عطر دلنشینش را ازینجا حس کند..
کمی صبر کرد تا گیتار زدنش تمام شود. و بعد دید که برای خودش کمی ویسکی می ریزد.
کمی به او نزدیک شد:  به شانه اش زد و صدایش کرد: ببخشید.
مرد سرش را بالا می اورد و با چشمان سبز روشنش به او نگاه میکند. سپس لبخندی زیبا میزند و میگوید: بله خانوم؟
-راستش من از گیتار زدنتون خوشم اومده.
- میخواین بهتون یاد بدم؟
- نه واقعا نمیدونم...
- خجالت نکشین.
 و سپس گیتار را بو او تعارف میکند. کیت ارام مینشیند و هنگام توضیح دادن او فقط به صدای گرم و دلنشینش فکر میکند. و یکدفعه میان صحبت های او چیزی میشنود.
- ببخشید میتونم اسمتون رو بپرسیم؟
- کیت هستم و شما؟
- منم جک هستم. از اشناییتون خوشبختم.

لبخندی میزند و میگوید: من هم همینطور.
گیتار را دستش میدهد. خودش فهمید که ان را نادرست در دست گرفته.
- بزارین کمکتون کنم.
سپس با دست های گرمش دست های کیت را روی گیتار تنظیم میکند. بعد از کلی تلاش و صحبت  سعی میکند برای اولین بار گیتار بزند
ولی در همان ابتدا صدای گوشخراشی از گیتار بلند میشود. جک گوش هایش را به نشانه ی اعتراض میگیرد و با لبخند میگوید: باید یکم بیشتر تمرین کنی.
ادامه دارد...
 لطفا با نظر هایتان از داستان حمایت کنید.
2017/08/27 11:34 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
parsap
کاربر فعال پارک انیمه



ارسال‌ها: 152
تاریخ عضویت: Aug 2014
اعتبار: 208.0
ارسال: #15
RE: داستان خون اشامی ( تونل)
ویل ان شب را تاصبح کابوس میدید. حداقل چیزی که میتوانست از ان خوشحال باشد این بود که حال رز خوب میشد.  ظاهرا خون زیادی از دست داده بود. میگفتن که حمله ی یک حیوان وحشی بوده است. با اینکه اگر به چهره ی کسانی که ان را میگفتند خوب نگاه میکردی میفهمیدی که خودشان هم به این حرف اعتقاد ندارند.
ساعت از 3 صبح گذشته بود و ویل همچنان نمیتوانست بخوابد. تصمیم گرفت که بیرون برود و کمی قدم بزند ولی میدانست که پدرش سرزنشش میکند که با اتفاقی که امشب افتاده باز هم به بیرون برود. با این حال کت سیاهش را به تن کرد از در پشتی خارج شد. هوا بسیار تاریک و مه هم به تاریکی ان اضافه میکرد. زمین زیر پایش به خاطر بارون هنوز هم خیس بود و باید خیلی دقت میکرد که در ان تاریکی پایش را در گل نگذارد. همانطور که از خانه دور میشد نگاهی به ان انداخت. خانه دو طبقه داشت و سبک طراحی بسیار قدیمی داشت. ولی با این حال پدرش راضی نمیشد که ان را نو سازی کنند و یا حداقل نمای ان را تغییر دهند. جنس دیوار ها از جنس چوب بلوط بود و مقاومت زیادی داشتند. مه نسبتا شدیدی در سیاهی شب وجود داشت که حتی فانوسی که در دستانش هم وجود داشت نمیتوانست ان را روشن کند. ناهان صدایی مانند گام برداشتن را میشنود که از پشت سرش می امد. به پشت سرش نگاه کرد و درختی که در ان مه خوب مشخص نبود را از دور دید.انگار چیزی پایین درخت حرکت میکرد نمیتوانست ببیند چیست ولی با اینحال به سمت او قدم برداشت. لحظه ای فکری در سرش گذشت و او را از حرکت باز داشت. تصاویر چهره ی رز و حالت نگران پدرش. نمیدانست که درست که به سمت ان برود یا نه. باخودش فکر کرد که شاید بهتر باشد کسی را صدا کند. ولی با اینحال بیشتر افراد خواب بودند و ویل هم هنوز نمیدانست که چه موجودی در زیر درخت قرار دارد. 
قدم هایش را استوار تر کرد و به سمت درخت رفت. کمی که نزدیک تر شد تصویر ان موجود که حالا دیگر فهمیده بود یک انسان است را به صورت مبهم میدید. صدایش را کمی بالا برد : هی! کسی اونجاست؟
برای چند ثانیه تنها صدای سکوت و ضربان قلبش را میشنید. و بعد کم کم صدای ناله ای را از ان جا شنید. ناله بسیار ارام بود. چند قدم دیگر نزدیک تر شد این بار صدای خرخر ترسناکی را شنید. با شنیدن این دو صدا کنار هم بدنش قفل شده بود و نمیتوانست هیچ حرکتی بکند . ولی کمی بعد صدای دور شدن و قدم سبک فردی را شنید. و برای لحظه ای سایه ای را دید که از پشت درخت با سرعتی بسیار زیاد که انسان به سختی میتوانست ان را ببیند در میان مه فرو رفت. حالا دیگر میتوانست ان فرد را به وضوح ببیند. پیرمردی که بر روی زمین به درخت تکیه داده شده را میدید. 
ارام سمت او حرکت کرد و برای بار اخر به امید شنیدن جوابی او را صدا زد : ببخشید اقا!- حالتون خوبه؟
ولی باز هم جوابی نشنید و دوباره همان سکوت سنگین برپا شد. نور فانوس را روی پیر مرد انداخت و متوجه ی رد قرمزی که از گردنش تا روی زمین ادامه داشت شد. درست مانند بلایی که سر رز امده بود. دستش را روی شانه ی پیر مرد گذاشت مکی او را تکان داد . ولی باز هم هیچ اتفاقی نیافتاد. با اینحال نفس های گرمش را حس میکرد. پیرمرد سریع دست او را میگیرد و به سمت خود میکشد. ویل خشکش زده بود و نمیتوانست حرکتی بکند. به چشمان ویل نگاه میکند.  و با صدایی وحشت زده میگوید :  هیولا! چشاش مثل خون قرمز بودن...
ولی سریع بیخوش میشود. ویل نمیدانست که چکار کند. انگار چیزی او را از حرکت بازنگهداشته بود. ولی تمام توانش را جمع میکند دهنش را برای کمک خواستن باز میکند که دست سردی حلوی ان را میگیرد. خواست برگردد و او را نگاه کند ولی دستی دیگر که به طرز عجیبی قدرتمند بود این اجازه را به او نمیداد.
( اگه فقط توی خونه میموندم و بیرون نمیومدم!)

 

 
2019/01/18 03:09 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
documents [داستان] آدمانتِم dot. 4 1,670 2021/05/19 09:32 PM
آخرین ارسال: dot.
  داستان:در مرز مشترک آتیش پاره 7 2,327 2021/04/21 07:06 PM
آخرین ارسال: آتیش پاره
documents (داستان کوتاه) انتظار Ilyaa_JA 0 1,015 2021/04/17 04:29 PM
آخرین ارسال: Ilyaa_JA
One Piece-1 [داستان] جلگه‌ی بایر dot. 1 1,163 2021/03/10 12:12 AM
آخرین ارسال: dot.
  کلکسیون داستان های کوتاه دارسی ال.سی dot. 2 1,204 2021/01/24 11:31 PM
آخرین ارسال: dot.



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 4 مهمان