سلام به همه
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
معذرت میخوام واسه یه تاخیر خیلی بلند مدت
براتون فصل شش رو میزارم
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه لذت ببرید^^
------------------------------------------------------------------------------------------------------
فصل ششم:
صدای چکه ی آب، نفس نفس زدن. طوری از خواب بیدار میشوم که قبل ها، کابوس هایم بیدارم میکردند.
نفسی عمیق میکشم. خانه ساکت و آرام است.
_
ترسا!
_ فکر کنم تورم بیدار کردم السا.
_
من که کلا بیدارم!
السا من... حس خوبی نسبت به نینا ندارم.
_ منم همینطور. نمی دونم کیه و چیه، فقط میتونم بگم اون از ماها نیست!
_ منظورت چیه؟ چطوری میخواد از ماها باشه؟
_ نه نمیفهمی! اون نه یکی از آنهاست و نه یه انسان معمولی.
به فکر فرو میروم. به سقف اتاق خیره شده ام و نفسم را حبس کرده ام. لحظه ای به خود می آیم: خوب، پس یعنی اون... یه موجو دیگس؟
_ نمی دونم...
بلند میشوم و روی تخت می نشینم. به نور زیبای ماه خیره می شوم. نورش را دنبال میکنم. ماه باریکه ای نه چندان باریک روی سطح چوبی اتاق به وجود آورده و تا دم در هم ادامه دارد. جایی که یک لحظه سایه ای از آنجا میگذرد!!
بلند می شوم و به آرامی در را باز میکنم. کسی در حال پایین رفتن از پله هاست. او را دنبال میکنم. در را باز میکند، موهای نیلی رنگش زیر نور مهتاب می درخشد. با خود فکر میکنم: می-رین؟ولی نه، قد اون بلند تره، ولی... کس دیگه ای نمیتونه باشه؟ میتونه؟
_ یعنی میخوای بگی...
به طرف در می دوم و از خانه بیرون میزنم. نسیمی میزند و موهایم را در هم میریزد. آن ها را مرتب میکنم و نگاهی به آنها می اندازم. حس میکنم تیره تر شده اند! احتمالا به خاطر آتش سوزی بوده!
افکارم را از خود دور میکنم و به دنبال او می روم. او راه میرود، تا جایی که جلوی همان خانه ی بزرگ می ایستد. همان خانه ای که نگهبانان از آن مراقبت میکنند. جلوی آنها می ایستد و نگهبانان حرکت میکنند! نگاهیی به اون می اندازند و کنار می روند و او وارد خانه می شود.
چند ساعتی میشود ک هاز پشت بوته ها خانه را تماشا میکنم و بالاخره او بیرون می آید. با موهای نیلی و چشمان ارغوانی درخشانش!
نمیتوانم حس و حالی که دارم را برایتان توصیف کنم، من... واقعا نمیدانم چگونه شگفت زدگی ام را توصیف کنم!
او همان کسی است که چند ساعت پیش روی ویلچیر نشسته بود!
_نینا! ولی چطور؟
_ بهت گفته بودم اون از ماها نیست!
دنبالش میکنم. او هم، مانند یک عروسک راه می رود. سر راه به بوته ها میخورد ولی بی سر و صدا به خانه باز میگردد.
به اتاق تریس می روم و بیدارش میکنم. زیر نور ماه خوابیده و موهایش برق میزنند و آنها روشن تر جلوه میدهند! همه چیز را برایش توضیح میدهم ولی او هم نظری ندارد پس باید تا صبح صبر کنیم...
****
در میزنیم و وارد اتاق نینا می شویم. صبحانه را روی میز میگذاریم و باهم مشغول خوردن می شویم. نینا فنجان را برمیدارد و چایی اش را مینوشد، دستش زخم شده است. همان دستی که دیشب به بوته ها خورده بود. به دستش اشاره میکنم: نینا، دستت چی شده؟
به دستش نگاه میکند: اوه، چیز خاصی نیست. یادم نمیاد چجوری ولی انگار خراش روش افتاده.
می-رین ادامه میدهد: هرچند، این اولین بار نیست. قبلا هم چند باری اینجوری شده ولی خودشم نمیدونه چرا؟!!
بلند می شود و ویلچیر نینا را کنار می برد. درحالی که نینا دیشب راه میرفت! شاید راهی باشد که واقعا بفهمیم او واقعا فلج است یا نه.
چایی ام را بر میدارم و به طرف نینا میروم و
مثلا پایم به صندلی گیر میکند و چایی روی پاهای نینا میریزد! اگر او کوچک ترین حسی در پاهایش داشته باشد مطمئنا واکنشی نشان خواهد داد ولی... او فقط به من نگاه میکند: ترسا! حالت خوبه؟ چیزیت نشد؟
_ اوه نه، من خوبم ولی... من.. متاسفم پاهاتو سوزوندم.
نینا به تعجب به پاهایش نگاه میکند، او حتی نفهمیده بود چایی روی پاهایش ریخته شده: اشکالی نداره، من که چیزی حس نمیکنم.
با شک و تردید، اما با ناراحتی، به نینا خیره می شوم که به من لبخند میزند. آیا او واقعا پاهایش را حس نمیکند؟ یا فقط نقش بازی میکند؟
هانتر کمی بهتر شده، ولی هنوز هم به استراحت نیاز دارد. موضوع را با او در میان میگذارم. او فقط سکوت میکند و از ما میخواهد مواظب باشیم. میخواهد به ما کمک کند ولی اجازه نمی دهیم و از او میخواهیم این کار را به ما بسپارد.
امشب خبری از نینا نشد، اون خوابیده است. نه تنها امشب بلکه تا سه شب پیش هم خبری نبود تا اینکه شب چهارم، او دوباره به همان خانه می رود.
او را تعقیب میکنیم و تا سپیده دم منتظر میمانیم. او دوباره به خانه باز میگردد. خورشید نمایان شده و همه جا را روشن کرده. رازی در آن خانه ی متروکه نهفته است. با تریسی اطراف خانه را بر انداز میکنیم. نه آن سرباز ها حرکتی نمیکنند و نه ما میتوانیم آنها را جا به جا کنیم. هیچ راه ورودی به خانه وجود ندارد! باید منتظر بمانیم تا وقتی نیا دوباره سراغ این خانه بیاید و آن شب چندان دور نیست؛ چراکه او، همان شب دوباره بیدار شده از خانه خارج می شود. تریس را صدا میزنم و هانتر نیز اصرار میکند تا با ما بیاید.
با هم کنار آن خانه می رویم. حس میکنم کسی دارد تعقیبمان میکند و میتوانم حدس بزنم او کیست، کل راه را دنبالمان است تا اینکه جلوی خانه می رسیم و همانجا می ایستیم تا نینا وارد خانه شود.
کسی میان بوته ها مخفی شده_ همان کسی که تاحالا تعقیبمان می کرد. به تریس نگاه میکنم: میتونی از پسش بر بیای مگه نه؟
چشمکی میزند: من سایه ای ندارم که باهاش حضورمو بفهمه!
به طرف بوته ها می رود. آری! تریس بر خلاف آدم ها و بر خلاف ما، سایه ای ندارد. می- رین از میان بوته ها ما را تماشا میکند، بی خبر از اینکه تریس پشت سرش ایستاده. تریس آرام در گوش می-رین زمزمه میکند: اینجا چیکار میکنی؟ (یادمه وقتی دوستم اینجاشو خوند با یه صدای بلند خندید
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه)
می-رین جیغ میکشد و از میان بوته ها بیرون میجهد. با ترس و لرز به ما نگاه میکند: شـ.. شماها...آ..آدم...نیستین.. مـگه... نه...؟
تریسی دستی به گردنش میکشد: خوب که چی؟ مگه فرقیم میکنه؟
_ شماها..شما ها بودین که.. نینا رو... به این روز انداختین؟
_ نه ما نبودیم.
صدای هانتر توجه می-رین را به خود جلب میکند: اون خودش اونجوری شده، اون دختر انتخاب شده....
_ دروغ میگی! نینا.. چطور میتونه... اون نمیتونست راه بره... حالا دو شبه که میاد تو این خونه!
پس می-رین نه از امشب بلکه از دیشب همه چیز را میدانست. کنارش می رومو زانو میزنم تا با او هم قد شوم. دستانم را روی شانه هایش میگذارم: می-رین، ما هم فعلا نمیدونیم نینا چرا اینجوری شده. برای همین اینجاییم.
چشمان می-رین پر می شود: خواهش میکنم... کمکش کن....
اشک هایش را پاک میکنم: برش میگردونم قول میدم...
بلند می شوم: هانتر لطفا پیش می-رین بمون.
_ آره، بهتره همینجا بمونم. میتونه تو خطر بیفته.
تریسی کنارم می آید: خوب پس، بهتره بریم تو و این کارو تموم کنیم.
هر دو، رو به خانه ی قدیمی میکنیم، که سربازها دورش را گرفته اند.
خانه ای که حتی نمیتوانیم حدس بزنیم چه چیزی درون آن، در انتظارمان است....
ادامه دارد.....