دوستان سلام......................من مدتی پیش رمان الهه ی عشق رو ازاینترنت دانلود کردم وخوندمش وازش واقعا لذت بردم......گفتم هربار یه قسمتشو بذارم تاشما بخونینش ونیازی هم به دانلود نباشه اماترسیدم بعضیا بااین کارمخالفت کنن واسه همین یه قسمتشو میذارم اگه اکثریت موافق باشن ادامش میدم
قسمت اول
عشقدر آسمان رفیع آفرینش یک اعجاز لایتناهی و نیز تکرار نشدنی است!عشق همچون بهارانبا کوله باری از امید،طراوت و زیبایی سر میرسد و از پنجره دلت یواش و آرام سرکمیکشد و تو را با خود همراه میکند!
مدتها بود که در عمارت بزرگ ما صحبت از آمدن دایی یوسف وخانواده اش بود.مادر که سالها برادر خود را ندیده بود برای آمدن آنها لحظه شماریمیکرد و سعی داشت عمارت را هرچه زودتر برای ورود آنان آماده کند.او حتی بر نظارتبر کار خدمه ی خانه نیز اکتفا نمی نمود و پابه پای آنها کار میکرد.پدر هم با آنکهدو-سه بار بیشتر برادر زن خود را ندیده بود ولی اشتیاق زیادی برای آمدن آنها ازخود نشان میداد.در آن میان تنها من بودم که از آمدن آنها زیاد خوشحال بنظر نمیرسیدم.
در آن زمان من دختر بچه ی هشت ساله ی شیطونی بودم که به خاطرشیرین زبانی هایم،از محبوبیت خاصی در بین افراد فامیل برخورداربودم.وضعیت اجتماعیو شهرت خانواده ام،ثروت هنگفت پدربزرگ که به طور کامل به مادر رسیده بود،عمارتزیبایی که در آن بزرگ می شدم و همچنین تک فرزند بودنم،همه ی اینها به جای آنکه ازمن بچه ای لوس و نازک نارنجی- مثل بقیه ی بچه های فامیل بسازد- مرا به دختر کوچولویمغرور و سرسختی تبدیل کرده بود که شیطان هم نمی توانست از پس من بر بیاید.البتهغرورم نه به خاطر ثروت زیاد پدر و خانواده ام بود و نه به خاطر هیچ چیز مادیدیگر،بلکه به خاطر استقلال و آزادی زیادی بود که در آن سن کم داشتم.
وقتی دخترها و حتی پسر بچه های همسن خود را می دیدم که چگونهبه بزرگ ترهای خود وابسته بودند،در دل به آنها می خندیدم و نوعی احساس برتری نسبتبه آنها در من به وجود می آمد.من از کله ی صبح تا بوق شب توی باغ پرسه میزدم و مثلمیمون از درختها بالا میرفتم،ولی غرور کودکانه ام مانع از این می شد که بگذارم کسیمرا در حالی که داشتم برای بالا رفتن از یک درخت دست و پا میزدم یا در کمین یکقورباغه نشسته بودم ببیند.(البته به جز مش رجب باغبان،که همیشه ی خدا توی باغبود).آنها مدتها به دنبال من میگشتند و بالاخره هم من را هنگامی می یافتند که آرامو موقر با همان چانه همیشه بالا به طرفشان می رفتم.
در مورد دایی و خانواده اش چیز زیادی نمیدانستم.فقط شنیده بودماو در زمان جوانی،هنگامی که در حدود بیست و یک سال سن داشته به خاطر اخلاق بد پدربزرگم و اختلافاتی که با یکدیگر داشتند،خانه و خانواده را ترک می کند و به یکی ازشهرستان های اطراف همدان می رود،در آنجا مشغول به کار می شود و چند سال بعد با یکیاز دختر های همان حوالی به نام مریم ازدواج می کند.وقتی به پدر بزرگ خبر می رسد کهتنها پسرش- که با وجود تمام اختلافات به او امید بسته بود_ بعد از ترک منزلپدری،بدون اجازه او با یک دختر شهرستانی ازدواج کرده،یوسف را از ارث محروم می کندو دستور اکید می دهد تا زنده است دیگر حتی اسمی از یوسف نباید پیش او آوردهشود.وساطت اطرافیان هم هیچ اثری نداشته و دایی جان من حداقل تا زمانی که پدرش زندهبود اجازه ی ورود به خانه پدری را،حتی برای دیدن مادر و خواهر خود از دست می دهد.
آنطور که بعد ها فهمیدم،پدر بزرگ فرد مستبدی بوده و زندگی بااو برای افراد خانواده اش بسیار سخت بوده است،به طوری که مادر بزرگ به خاطرسختگیری های بیش از حد او و همچنین غم دوری پسرش،بعد از رفتن دایی یوسف،اسیر خاکمی شود و مادر بیچاره مرا با آن پدر بدخلق تنها می گذارد.
از دایی تصویر واضحی در ذهنم نبود.فقط چند بار عکسهای اورا،آنهم قبل از سن بیست سالگی اش دیده بودم.با این حال با تعریف هایی که مادرم ازاو کرده بود،بسیار دوستش داشتم و دلم می خواست ببینمش.زندایی را اصلانمیشناختم.تنها چیز هایی که از او می دانستم حرفهایی بود که مادرم بارها و بارهاآنها را تکرار کرده بود.او زن با سواد و با کمالاتی است و دایی او را خیلی دوستدارد.همچنین او و خانواده اش زمانی که دایی یوسف بی یار و یاور در شهری غریب تک وتنها بوده،به او خیلی کمک کرده بودند.با دختر دایی یوسف به نظر نمی رسید،مشکلیپیدا کنم.او از من کوچک تر بود و می توانستم به راحتی او را مطیع خود کنم.تنهامشکل من سهراب،پسر ارشد دایی بود که تقریبا سه سال از من بزرگتر بود.من عاشق حکومتکردن بودم و تجربه مرا به این نتیجه رسانده بود که نمی توانم پسرها را وادار کنمتا به زور به حرفهایم توجه و یا به دستورات من عمل کنند.مخصوصا اگر از خودم همبزرگتر بودند.علاوه بر اینها وقتی اقوام و آشنایان به خانه ی ما می آمدند،بچه هایآنها تمام مدت توی باغ و میان درختان مشغول بازی بودند و من مجبور میشدم تا رفتنآنها رفتار متین و دخترانه ی خود را کاملا حفظ کنم و از بازی با جانوران کوچک وزیبای باغمان و ولو شدن روی زمین محروم می شدم؛چون به قول مادرم این کارها مالپسرها بود.حال وجود یک پسر بچه در باغ یک مصیبت واقعی بود! او حتما می خواست تمامروز را در باغ بازی کند،پس من چی؟من که نمی توانستم جلوی چشم او یک میمون یا یکگربه باشم،و این مسئله باعث شده بود من از آمدن آنها به عمارتمان زیاد خوشحالنباشم.
دو روز به آمدن آنها مانده بود و تمام اهل خانه به تکاپوافتاده بودند.قرار بود فردای ورود آنها جشنی در منزل ما گرفته شود تا رسما ورود مجددیوسف ایرانمنش به اطلاع همه برسد.مادر که سر از پا نمی شناخت،مرتب از این طرف حیاطبه آن طرف می رفت و تمام تلاش خدمه را به خدمت گرفته بود تا به بهترین وجه ممکن،ازبرادر خود استقبال کند.
ننه زیور که از زمان کودکی مادر در این خانه مشغول به کاربود،چند برابر همیشه کار می کرد و لحظه ای آرام و قرار نداشت.آمدن دایی برای اومعنای دیگری داشت.ننه زیور به دایی یوسف شیر داده بود و در تمام دوران زندگیش شاهدرشد و شکوفایی او بود و او را مثل پسرش رضا،که همسن دایی بود دوست داشت.
در تمام مدتی که اهل خانه وقت سر جنباندن هم نداشتند،من مشغولبازی در باغ بودم و از آخرین فرصت باقی مانده،برای خداحافظی با جانوران باغماناستفاده می کردم،چون فکر می کردم بعد از آمدن بچه های دایی به آنجا دیگر نخواهمتوانست مثل گذشته میان گل و گیاه و درختان زیبای باغ شیطنت کنم.
[font=Times New Roman]
حالا این رمان روادامه بدم یانه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟البته خیلی رمان قشنگیه