زمان کنونی: 2024/09/21, 01:07 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/09/21, 01:07 AM



موضوع بسته شده است 
 
امتیاز موضوع:
  • 12 رأی - میانگین امتیازات: 4.92
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان طنز

نویسنده پیام
Salmanfz
Dead



ارسال‌ها: 3,355
تاریخ عضویت: Jun 2015
ارسال: #81
RE: داستان طنز
یه روز یه استاد فلسفه میاد سر کلاس و به دانشجوهاش میگه: «امروز میخوام ازتون امتحان بگیرم ببینم درسهایی رو که تا حالا بهتون دادمو خوب یاد گرفتین یا نه…!»
بعد یه صندلی میاره و میذاره جلوی کلاس و به دانشجوها میگه: «با توجه به مطالبی که من تا به امروز بهتون درس دادم، ثابت کنید که این صندلی وجود نداره!»
دانشجوها به هم نگاه کردن و همه شروع کردن به نوشتن روی برگه.
بعد از چند لحظه یکی از دانشجوها برگه شو داد و از کلاس خارج شد.
روزی که نمره ها اعلام شده بود، بالاترین نمره رو همون دانشجو گرفته بود!
اون فقط رو برگه اش یه جمله نوشته بود: «کدوم صندلی؟»
2015/08/14 02:23 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Salmanfz
Dead



ارسال‌ها: 3,355
تاریخ عضویت: Jun 2015
ارسال: #82
RE: داستان طنز
روزی روزگاری در روستایی در هند مردی به روستایی ها اعلام کرد که برای خرید هر میمون ۲۰دلار به آنها پول خواهد داد. روستایی ها هم که دیدند اطرافشان پر است از میمون به جنگل رفتند و شروع به گرفتنشان کردند و مرد هم هزاران میمون به قیمت ۲۰دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمون ها روستایی ها دست از تلاش کشیدند و به همین خاطر مرد اینبار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها ۴۰دلار خواهد پرداخت. با این شرایط روستایی ها فعالیت خود را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی باز هم کمتر و کمتر شد تا روستاییان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزارهایشان رفتند.
این بار پیشنهاد به ۴۵ دلار رسید و … در نتیجه تعداد میمون ها آنقدر کم شد که به سختی میشد میمونی برای گرفتن پیدا کرد. اینبار نیز مرد تاجر ادعا کرد که برای خرید هر میمون ۶۰دلار خواهد داد ولی چون برای کاری باید به شهر میرفت کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمون ها را بخرد. در غیاب تاجر ، شاگرد به روستایی ها گفت : “این همه میمون در قفس را ببینید ! من آنها را به قیمت ۵۰دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت تاجر آنها را به ۶۰دلار به او بفروشید.” روستایی‌ها که وسوسه شده بودند ، پولهایشان را روی هم گذاشتند و تمام میمونها را خریدند … البته از آن به بعد دیگر کسی مرد تاجر و شاگردش را ندید و تنها روستایی ها ماندند و یک دنیا میمون !
تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/4.gifتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/4.gifتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/4.gifتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/4.gif
2015/08/14 02:39 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Salmanfz
Dead



ارسال‌ها: 3,355
تاریخ عضویت: Jun 2015
ارسال: #83
RE: داستان طنز
«جولی، 
همسر
 عزیزم، الان که این نامه را می خوانی جنازه من در استخر حیاط غوطه ور است. فراموش نکن خودکشی من تقصیر تو بود. شوهرت استفان»
جولی نامه را خواند و از اتاق آمد بیرون، به حیاط که رسید جنازه من را در استخر دید که از پشت در آب غوطه ور بود، با عجله شیرجه زد داخل استخر تا من را نجات دهد؛ اما یادش نبود که شنا بلد نیست، من هم از استخر آمدم بیرون!مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
2015/08/14 02:46 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Salmanfz
Dead



ارسال‌ها: 3,355
تاریخ عضویت: Jun 2015
ارسال: #84
RE: داستان طنز
میلیاردی فوت کرد و ورثه که برای پول های بادآورده کیسه دوخته بودند به شادی و پایکوبی پرداختند ولی چه می شد کرد باید تا چهلم متوفی صبر می کردند و آنها صبر کردند چه صبر تلخی.بعد از اینکه چهلم آن مرحوم هم گذشت به زیرو رو کردن خانه پرداختند ولی دریغ از یک پاپاسی و یا حتی یک پول سیاه. همه به همدیگر مشکوک بودند که آن دیگری پول را بلند کرده است و به گمانه زنی پرداختند. تا اینکه ناچار به دامن رمل و اسطرلاب پناه بردند تا گره از کار فروبسته آنها بگشایدو به آنها جای خم پر زر را نشان بدهد.بعد از چهل روز چله نشینی و التماس به اجنه روح آن میلیاردر مرحوم ظاهر شد و گفت: چی می خواهید؟ سریعاً بنالید که کار دارم.همه یک صدا گفتند: پول. سریعاً جای پول ها را بگو.میلیلردر قهقهه ای زد و گفت: پول ها جلوی چشمان شماست فقط باید نگاه کنید.همه به اتاق های زیرو رو شده نگاه کردند سوراخ و سمبه ای نمانده بود که نگشته باشند. با کلافگی گفتند: پدر تو در این دنیا هم ما را بیش از حد سرکار گذاشتی بالاغیرتاً این دفعه بی خیال شو. الان جای مزاح و خوشمزگی نیست.روح دوباره خندید و گفت: من ورثه ای به پخمگی شما ندیده بودم ولی باشد سرم را می گویم. چون به بانک ها اعتماد نداشتم همه پول هایم را تراول کردم و گذاشتم لای کتاب های داخل کتابخانه. کوفت جان کنید و بدانید که من یک عمر نخوردم تا این پول ها را شاهی شاهی گذاشتم کنار.همه چنان به سرعت خارج شدند که یادشان رفت از روحی که در میان شعله های آتش و دود در حال ناپدید شدن بود خداحافظی کنند و هجوم بردند به داخل کتابخانه درندشت پدر میلیارد؛ جایی که حتی یک بار هم نگاهی به داخل آن نکرده بودند. آخر این کتاب های نمور و بید خورده به چه درد آنها می خورد؟تازه یادشان افتاده بود که پدر ناقلا تراول ها را داخل کتاب ها جاداده است جایی که مطمئن بوده آنها سال ها لای آن کتاب ها را هم باز نمی کرده است. عجب حقه ای بوده این پدربزرگ میلیارد؛ بی خود نبوده است که آنهمه پول ها را شاهی به شاهی جمع کرده بوده است.وقتی همه با اشتیاق درب کتابخانه را باز کردند تمام قفسه ها خالی بود دریغ از یک جلد کتاب.پسر بزرگ خانواده قبل از افتادن و زدن سکته ناقص: آخ قلبم، کو کتاب ها.کتاب ها را بچه خرخوان همسایه بار وانت کرده و برده بود. همه آنها در آن لحظه فکر می کردند از شر کتاب های به دردنخور خلاص شده اند.همه یک صدا داد زدند: وای قلبم، وای سرم، وای نفسم. و یکی یکی افتادند.نتیجه گیری اخلاقی: کتاب خواندن هم گاهی نان با خود می آورد به شرطی که همسایه میلیاردر داشته باشی که پول هایش داخل کتاب ها جاسازی کرده باشد و ورثه کتاب خوان نداشته باشد.
2015/08/15 03:49 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
موضوع بسته شده است 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
documents [داستان] آدمانتِم dot. 4 1,649 2021/05/19 09:32 PM
آخرین ارسال: dot.
  داستان:در مرز مشترک آتیش پاره 7 2,306 2021/04/21 07:06 PM
آخرین ارسال: آتیش پاره
documents (داستان کوتاه) انتظار Ilyaa_JA 0 1,003 2021/04/17 04:29 PM
آخرین ارسال: Ilyaa_JA
One Piece-1 [داستان] جلگه‌ی بایر dot. 1 1,154 2021/03/10 12:12 AM
آخرین ارسال: dot.
  کلکسیون داستان های کوتاه دارسی ال.سی dot. 2 1,191 2021/01/24 11:31 PM
آخرین ارسال: dot.



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 3 مهمان