زمان کنونی: 2024/05/15, 11:22 PM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/05/15, 11:22 PM



موضوع بسته شده است 
 
امتیاز موضوع:
  • 16 رأی - میانگین امتیازات: 4.75
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

قسمت اول آنها.......(they are.....): او....

نویسنده پیام
!Melody
Phantom



ارسال‌ها: 2,944
تاریخ عضویت: Jul 2014
ارسال: #11
RE: آنها.......(they are.....)
نمیدانم اینجا چه خبر است.نمی دانم چرا دستم را به سوی السا دراز کرده ام، ولی میدانم که همه ی این چیز ها زیر سر یک نفر است.............
من همیشه همه چیز را درک میکنم ولی این یکی از آن مسائلی است که درکش برایم سخت است.السا، خواهر مرده ام، جلویم ایستاده و از من میخواهد او را باز گردانم!!!
ومن نیز دستم را به سویش دراز کرده ام.دست هایمان به هم نزدیک میشودند.نزدیکتر و........نزدیکتر..........و حالا دیگر خیلی نزدیک هستند.
صدای دست زدن می آید و بعد صدایی آشنا:چه صحنه ی زیبایی!
همان کسی که حدس میزدم.بلیک کارلسن!
 _ ببینم بهش گفتی واسه برگردوندنت باید نصف عمرشم بده؟
السا سکوت کرده است.شوکه شده ام، ولی نه از دیدنش بلکه از حرفی که زد!
_ بلیک، تو اینجا چیکار میکنی؟
لبخند میزند:فکر نمی کنم درک کنی.من و بلین اومدیم اینجا تا کار ناتمومی رو تموم کنیم.تو حتی نمیفهمی کی و کجا،چی شد!!!
_ اونقدرام مطمئن نباش
حالا دیگر نوبت من است که لبخند بزنم:بلیک کارلسن فکر میکنی نمیدونم تو و برادرت کی هستین؟!
« بلیک و بلین استوارت. دوبرادر دوقلو که در  ماه اوت به دنیا اومدن و همیشه کنار هم بودن. اونا بهترین دوستای هم بودن و هیچ دوست دیگه ای جر همدیگه نداشتن.تا اینکه یه روز خانواده ی استوارت به طرز مرموزی ناپدید میشن و بعد از مدتی دو برادر رو با یه رو با یه خونواده دیگه می بینن. این خونواده، آدمای جهانگردی هستن که هیچ کس هیچ چیزی راجع بهشون نمیدونه.اونا هی خونه عوض میکنن و به طور مشکوکی هر جایی که میرن همونجا یه قتل اتفاق میفته!!!!!
همه ی اون جسدا هم بچه های همسن این دو برادر بودن.جالب تر اینکه همه ی بچه هایی که مردن به یک صورت مرده بودن و همشون دوستای این دو برادر بود.و از همه جالب تر اینه که همه ی این جنایات بعد از یه اتفاق شروع میشه که چندان مهم به نظر نمیاد، ولی در واقع منشا همه ی این جنایاته!!!!!
بلین استوارت 10 ساله که از بالای ساختمون 4 طبقه پایین میفته و روز بعدش یعنی 15 اوکتوبر 2009 به علت خونریزی شدید جونشو از دست میده!!!!»
و بعد....بلیک............تو برش میگردونی.درسته؟؟؟؟؟
_ تو........تو همه ی اینا رو از کجا میدونی؟
_ پدرم آدم معتبریه، هر جا اسمش بیاد هرچی بخوای بهت میدن.آدمای این دنیا تشنه ی پولن، فقط کافیه کمی پول بهشون ببخشی و فقط یه چیز میمونه اونم قدرت تفکر منه!
بلیک آرام آرام میخندد و بعد خنده اش به قهقه تبدیل میشود:آره، درسته! بلین، تنها کسی بود که داشتم. وقتی از اون بالا افتاد و من نتونستم بگیرمش. من دیر کردم، بلین اونقدرام قوی نبود که بتونه خودشون نگه داره.  اگه فقط سه ثانیه زودتر میرسیدم..................نجاتش میدادم.
تقصیر من بود، من باید......جبران میکردم.........
پدر بزرگم یه عتیقه شناس بود و کتابای قدیمی زیادی داشت. من خیلی از اون کتابارو خونده بودم و همشون پر از خرافات بودن ولی مرگ بلین باعث شد اون خرافاتو باور کنم.
کتاب بزرگ و قدیمی«کارهای عیر ممکن» اون تو راه زنده کردن مرده ها رو دیده بودم.برای این کار؛ اون فرد باید همخونت باشه، باید باهم خیلی نزدیک باشین و واسه برگردوندنش باید نصف عمرتو بدی.............همه ی این شرایط حاضر بودن و من...................برش گردوندم!!!!!
ولی وقتی پدر و مادرم اونو دیدن ترسیدن، خواستن اونو ازم بگیرن و ما........تصمیم گرفتیم از شرشون خلاص شیم، و بعد، باید راهی برای ادامه زندگیمون پیدا میکردیم و فهمیدیم که ما با این کارمون مرز بین دنیای معمولی و دنیای موازی* رو شکستیم. پس هر فردی که خواهر یا برادرشو از دست میداد میتونست اونو برگردونه.ما اونا رو پیدا می کردیم و با کشتن اونا، نصف باقیمونده از عمرشو می گرفتیم.
تو راست میگی، آدما واسه پول هر کاری میکنن. ما هم دوتا حقه باز پیدا کردیم و اونا رو پدر و مادرمون چا زدیم و بدون هیچ مشکلی کارمونو ادامه دادیم.بعد شما رو پیدا کردیم. شما دوتا........ با اونیکیا فرق داشتین، نمیدونم چرا ولی چیزی که مهمه اینه که با کشتن شما قدرتمون چند برابر میشه. و حالا ترسا کریستی، نوبت شماست........
وقتش رسیده که شما دو خواهر رو با هم دیگه از این دنیا بفرستیم اون دنیا.
حس بدی دارم.حس ترس.ولی.......حس دیگری اجازه نمیدهد بترسم...........
آری من دیگر تنها نیستم............
تنها یک کار..................
فقط یک کار مانده که باید........انجام دهم.............
ادامه دارد....................
------------------------------------------------------------------------------
*دنیای موازی:دنیای بین مرگ و زندگی(تو این داستان)
 
2014/11/02 08:17 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
!Melody
Phantom



ارسال‌ها: 2,944
تاریخ عضویت: Jul 2014
ارسال: #12
RE: آنها.......(they are.....)
فصل یازده:
قبل ها فکر میکردم دوستی با او کار اشتباهی بود و نباید این کار را میکردم، گاهی به این فکر می افتادم که او را بی اهمیت جلوه دهم و او خودش دست از سرم بردارد، گاهی تصمیم می گرفتم همه چیز را به پدر و مادرم بگویم شاید آنها حرف هایم را باور کنند، حتی یکبار تصمیم گرفتم سراغ یک جادوگر بروم و از او بخواهم که کمکم کند ولی هر بار....... چیزی......... یک احساس........جلویم را می گرفت.............
حالا می دانم، می فهمم چرا نسبت به او همچین احساسی را داشتم و حالا.......... من باید از او دفاع کنم!
دو برادر قاتل، که هر بار با کشتن بچه ها ی دیگر قدرتشان دوبرابر می شود، در مقابل دو خواهر بی دفاع، که تا به حال به هیچ کس و هیچ چیزی آسیب نرسانده اند!
این عادلانه نیست!!!!
السا می ترسد، می توانم ترسش را حس کنم و همینطور اتماد به نفس دو برادر را........
سعی میکنم آرامش کنم: نگران نباش، برت میگردونم. اینا نمیتونن جلومو بگیرن.
بلین برای اولین بار لبخند می زند: یعنی میخوای نصف عمرتو همینطوری بدی بره؟؟؟
_ شما ها........ منو نمیشناسید، نمیدونید که من حتی حاضرم جونمو بدم، نصف عمر چیز مهمی نیست.
_ تـ...... ترسا...... وقت زیادی نداریم.
به طرف السا بر میگردم: منظورت چیه؟
_ منظورش اینه که، اگه تا نصف شب این کارو تموم نکننین روحش سرگردان میمونه و ماهم میتونیم کارمونو انجام بدیم!
نخودی لبخند میزنم: پس تا نیمه شب وقت داریم!
آنها را حس میکنم که با سرعن از اتاق خارج می شوند!!!
بلیک-که از هیچ چیز خبر ندارد- میخندد: ماهم باید تا اونموقع جلوتونو بگیریم.
لبخند تاریکی میرند و با سرعت حرکت میکند. حتی نمیتوانم او را ببینم! پشت سرم ایستاده و در گوشم نجوا میکند: به نظرت چقدر میتونیم بازی کنیم؟
ترس تمام وجودم را فرا میگیرد. باید این کار را هرچه زودتر تمام کنم. چرا السا کمکم نمی کند؟ او هم همین قدرت را دارد...........
_ من نمیتونم کمکت کنم............ چون ما حالا تو مرز هستیم نمی تونم حرکت کنم، باید برم گردونی اونوقت میتونیم اونارو باهم شکست بدیم.
سعی میکنم دستم را سریع به طرفش دراز کنم ولی بی فایده است.
بلیک آن را می گیرد: چه حرکت آهسته ای!
لبخند تلخی میزنم: این عادلانه نیست!!
_ میدونم همینشو دوست دارم!
ساعت، 11:55 دقیقه است. فقط 5 دقیقه وقت دارم!
سعی میکنم بلیک را دور بزنم ولی بلین جلویم ظاهر می شود! مرا محاصره کرده اند! شاید بهتر باشد به طرف پذیرایی بروم، شاید تریس بتواند کمکم کند! آری گوشم در جیبم است. فقط باید کمی حواسشان را پرت کنم!السا! کمکم کن!
_ ولش کنید نامرا! چرا نمیاین جلوی منو بگیرین؟
هر دو برادر به طرف السا بر میگردند.حالا وقتش استف زود به تریس زنگ میزنم و گوشی را در جیبم می گذارم.
دو برادر به السا اعتنایی نمیکنند چون میدانند که کاری از دستش بر نمی آید. تریس باید گوشی را بر داشته باشد: فکر کردین چون تو اتاق مهمانیم کسی صدامونو نمیشنده؟ اگه کمک بخوام همه میریزن تو!
_ صدات بیرون نمیره. نمیتونی مارو تهدید کنی.
_ آره کمک لازم دارم. کاش تریس اینجا بود......
پیامم را به او میرسانم. ناگهان در اتاق باز میشود و تریس وارد اتاق میشود. با دیدن منظره - که خیلی هم معمولی نبود، نه این صحنه اصلا عادی نبود!- کمی مکث میکند. ولی او کسی است که همیشه میتواند در هر شرایطی خودش را کنترل کند.
بلین سریع به طرف تریس می رود و در را میبندد و پشت سر تریس می ایستد: میبینم که دوستتم صدا کردی!
تریس: نمیدونم اینجا چه خبره ولی مطمئنم که شماها اصلا قصد خوبی ندارین.
ناگهان چشم تریس به السا می افتد:ا.......السا!!!
لحظه ای شوکه میشود: ولی چطور؟
_ تریس من باید دست السا رو بگیرم و بیارمش اینور ولی کمک لازم دارم میفهمی؟
_ اوه، پس یه پارکور مانع داریم.
او...........عاشق پارکورهاست! تریس خیلی سریع(تقریبا به سرعت بلین) می دود! جالا او پشت بلیک است! دستش را می گیرد و اورا کنار میبرد:کریس
دوباره به طرف السا میروم، دوباره، دوباره و.............دوباره.
دقایق با سرعت میگذرند.من و تریس در یک طرف اتاق نفس نفس میزنیم. پای تریس زخمی شده است.وقتی بلین گلدان چینی را به طرفم پرتاب کرد آن را مثل توپ شوت کرد و گلدان شکست............
بلیک و بلین لبخند زنان به طرفمان می آیند. تریس زانو زنده.آرام صدایم میکنم: کریس......هاه........وقتی اومدن..... هر وقت گفتم.....هاه ا........ هر وثت گفتم سه.......میدوئی به طرف السا...........
_ ولی تریس
_ این آخرین شانسته..............
دو برادر نزدیک می شوند
_ یک
نزدیکتر
_ دو
و نزدیکتر....
_ سه
تریس به آن ها حمله میکند و آنها را زمین میزند. از روی آن ها میپرم و به طرف السا می روم. خیلی کم مانده، دارم میرسم، تقریبا دستش را گرفتم، آری من دستش را........................
دنگ،دنگ،دنگ،دنگ،دنگ،دنگ،دنگ،دنگ،دنگ،دنگ،دنگ،دنگ...... تیک تاک.....تیک تاک.......
ساعت.........دوازده بار..........زنگ میخورد...........
سات.........دوازده ..............شده است............
نصف شب...............شده است...........
ادامه دارد.......
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2015/01/15 11:37 AM، توسط !Melody.)
2014/11/13 09:23 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
!Melody
Phantom



ارسال‌ها: 2,944
تاریخ عضویت: Jul 2014
ارسال: #13
RE: آنها.......(they are.....)
فصل دوازده:
بنگ!!!!!
صدای....شلیک....گلوله...!
صدایی که از پشتم می آید و بعد.... صدای فریاد تریس!!
بلیک و بلین کارلسن بلند شده اند، در دست هر یک، یک اسلحه!
تریس روی زمین مانده، غرق خون شده است. به طرفش می روم و کنارش می نشینم: تریس!
دستش را میگیرم: تریس!
چشمانش را به آرامی باز میکند:تـ...ترسا...مـ ...مـ...متاسفم که...نتونستم....کمـ...کت .... کنم....
- نه .... نه .... تقصیر تو نیست.....
- گوش کن....ترسا....فرار کن....باید....زنده بمـ ....ونی....تو .... باید....زنده....بمونی......بهم.....بهم قول بده....ترسا.....
اشک چشمانم را پر میکند: قول میدم....
لبخند تلخی می زند: هه ... خوشحالم....ترسا....یادت باشه....{دستم را بلند میکند به طوری که زخم روی آن را ببینم} یادت باشه....من حتی اگه.... دیگه اینجا....نباشم......هنوزم.....خـ...خواهرتم...!
و چشمانش را می بندد......
خشم، غم و نفرت، تمام وجودم را فرا میگیرد. خشم در حد فریاد، غم در حد شیون و نفرت، در حد انتقام..!
نسیم آرامی از پنجره ی شکسته ی اتاق می وزد.صدایی، می آید... صدایی آشنا.... صدایی که لبخند را به لب هایم هدیه می دهد!لبخندی شیطانی تر از آن دو برادر بر لب هایم می نشیند... لبخندی که ترس را در قلب های بلیک و بلین می پروراند.
به السا نگاه میکنم: چه جالب!
- منظورت چیه؟!
- میدونی بلیک، فرق من با شماها چیه؟ شما فقط روح کسی رو میبینید که میخواد بر گردونده بشه.... ولی بقیه رو نمیبینید!
- بقیه؟!!
- آره، بقیه ی اون کسایی که خواستن برگردن ولی موفق نشدن! شماها اونا رو نمیبینید ولی من و السا... اونارو میبینیم. و حالا، بلیک و بلین استوارت اونام اینجان و چیزی رو بهم گفتن که واقعا برام جالب بود. چیزی که شما هم نمیدونین!
آری، چیزی که آنها نمیدانند! آنها نمی دانند که منظور من از گفتن ساعت تاکید نبود بلکه میخواستم آنها بفهمند! من کل این هفته را بیشتر با او (السا) حرف زدم و همه چیز را فهمیدم. آنها را فقط من می توانم ببینم و این یک امتیاز بود. در این 5 دقیقه آنها را فرستادم تا آن کتاب را بیابند و اطلاعاتش را برایم به دست آورند و آنها چیزی پیدا کردن، که واقعا، واقعا به دردم، خواهد خورد.
از جایم بلند می شوم: و حالا بلیک، من دیگه تنها نیستم!
با لبخندی بر روی لبم دستم را به سوی السا دراز میکنم. دو برادر به السا نگاه میکنند. پشت سر السا یک سایه ی دیگر ایستاده است و رفته رفته شکل میگیرد، شکل یک انسان! بلیک و بلین شگفت زده به آن سایه خیره شده اند.بلیک دوباره بر می گردد ولی این بار همان اعتماد به نفس سابق را در چهره اش ندارد: چه فرقی میکنه؟ ما بازم جلوتو میگیریم.
_ نه، اینبار نمیتونی.
آری، اینبار کسی که موفق خواهد شد من هستم، زیرا اینبار من....دیگر تنها نیستم....من آنها را دارم!
آرام آرام، با لبخندی بر روی لبم، به سوی السا می روم. آنها هنوز هم دارند در گوشم زمزمه میکنند: اون باهات یکی میشه... اون برمیگرده...
بلیک و بلین اسلحه هایشان را به سویم گرفته اند. چهره هایشان حالتی شیطانی پیدا کرده، ولی در زیر آن لبخند ها ترس پنهان شده است. به یکیدگر پشت میکنند: آتش!
شلیک میکنند: آتش آتش آتش
ولی هیچ گلوله ای اصابت نمیکند! آنها هر بار گلوله ها را به اطراف منحرف میکنند! اسلحه هایشان را به هوا پرتاب میکنند و به طرفم می دوند. دورم می دوند مثل اینکه در مرکز یک گردباد ایستاده باشم! ولی باز هم موفق نخواهند شد! دستانم را باز میکنم و آنها بلندم میکنند و جلوی السا روی زمین می گذارند. بلیک و بلین می ایستند، می خواهند به طرفم هجوم بیاورند ولی به دیوار نامرئی که آنها به وجود آورده برخورد میکنند! دیوانه وار خود را به آنها می کوبند ولی دیر کرده اند. من حالا جلوی السا ایستاده ام! دستم را به سویش دراز میکنم و با صدایی آرام با او سخن می گویم: حالا وقتشه.
- ولی دیگه وقتمون تموم شده.
نه گوش کن...اونا چی میگن؟
با آنها تکرار میکنم: اون باهات یکی میشه!
- ولی مطمئنی؟ این خطرناکه...اینطوری روحت...
- مهم نیست....من واسه خواهرام هر کاری میکنم...السا ... اگه بخوای برگردی میتونم برت گردونم... ولی چطوری میخوای به مامان و بابا توضیح بدی؟ ما میتونیم مثل بلیک و بلین باشیم؟
- نه!
- من برت می گردونم، مهم نیست چی بشه، ما باهم یکی میشیم و بعد.....
او هم قانع می شود و دستم را میگیرد. آرام آرام او را بیرون میکشم. جلویم ایستاده و دستانم را گرفته است. دو ستاره نورانی به رنگ بنفش زیر پاهایمان به وجود می آید، بلیک و بلین از پشت، مات و مبهوت به ما خیره شده اند، ولی ما دیگر از نظر محو شده ایم و آنها جز نور چیز دیگری نمیبینند.... ثانیه ها می گذرد، نور اطرافمان کمتر و کمتر می شود. میتوانیم اطرافمان را ببینیم. ستاره های زیر پایمان دیگر یکی شده است......
ما........
حالا دیگر........
یکی.... شده ایم....!

ادامه دارد......
------------------------------------------------------
بچه ها این فصلو کمی با عجله تایپ کردم اگه اشکال املایی یا تایپی داشت لطفا بهم بگید اصلاحش کنم.
امیدوارم این فصل هم مورد پسند باشهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

 
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2015/01/17 03:57 PM، توسط !Melody.)
2015/01/17 03:36 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
!Melody
Phantom



ارسال‌ها: 2,944
تاریخ عضویت: Jul 2014
ارسال: #14
RE: آنها.......(they are.....)
فصل سیزدهم:
بعضی مواقع ممکن است اتفاقات از این رو به آن رو شوند. بعضی مواقع ممکن است بهترین موقعیت عمرتان به بد ترین موقعیت تغییر یابد و بعضی وقتها ممکن است در اوج قدرت به پایین ترین حد برسید. درست مثل موقعیت دو برادر.....
بلیک و بلین به ما خیره شده اند.... از تعجب شاخ در آورده اند. بلین با صدای بلند میخندد: امکان نداره.......این......این.....
به طرف بلیک بر میگردد و به ما اشاره میکند: این امکان نداره......
- امکان نداره چیزی امکان نداشته باشه......
با چشمهای پر از ترس به ما نگاه میکنند. ما خیلی تغییر کرده ایم. وقتی حرف میزنیم صدایمان طوری است که انگار دو نفر سخن می گوید. چشمهایمان براق تر شده و قدرتمان.... مثل اینکه، قوی تر شده ایم.
بلیک و بلین نیز، خیلی عوض شده اند. اولین بار که آن ها را دیده بودیم، مثل دو پسر مهربان و معصوم بودند، ولی حالا دو پسر نفرت انگیز، با چشم های پر از خشم به ما خیره شده اند. با چشم های پر از محبت و لبخندی گرم به آن ها می نگرم. بلیک و بلین با دهان هایی باز به من نگاه می کنند. روی زمین می نشینم و دستم را روی سرم می گذارم: داشتم فکر می کردم، چطور شد که اینطور شدیم؟ همه ی اینا از کجا شروع شد؟ همه ی اینها.....
آری، تمام این اتفاقات از کجا شروع شد؟ تمام این اتفاقات، از آن روز شروع شد. همان روزی که هانتر من و السا را برای گردش بیرون برد. همان روزی که اتفاقی، تریس هم از همان راه درحال گذر بود، همان روزی که اتفاقی با یک ون تصادف کردیم و هانتر ماشین را چپ کرد. وقتی بنزین از موتور ماشین فوران میکرد، تریس سعی می کرد مرا از میان شیشه ی شکسته ی ماشین بیرون بکشد دستش را زخمی کرد ولی بی اعتنا به زخم عمیقش موفق شد مرا نجات دهد. هانتر را هم بیرون کشیدند، درحالی که پایش تقریبا له شده بود و وقتی که می خواستند السا را نیز نجات دهند.....
در همان لحظه.... ماشین....... منفجر شد.....!
من از هوش رفته بودم و وقتی به هوش آمدم خود را در بیمارستان یافتم، درحالی که مادرم با چشمان گریان، پدر با نگاه های خسته ی همیشگی اش و تریس با نگرانی به من نگاه می کردند. چند نفری هم اطرافمان بودند که دقیق نمی شناختمشان آن لحظه، خیلی خوشحال بودم که دوباره می توانستم کنار خانواده ام باشم، بی خبر از همه چیز.........
یکی از خانم های پرستار داخل اتاق آمد و از همه خواست از اتاق خارج شوند. در حالی که شرایط حیاتی، زمان دارو ها و پانسمان هایم را کنترل میکرد با من سخن می گفت: ترسا. چه اسم قشنگی! اون دختری که پیشت بود خواهرته؟ اسمش چی بود؟ آهان، تریسی.
- اون...... دوستمه..... خواهرم.....
- دوستت؟ خوب بزار یه چیزی بهت بگم، دوستت وقتی داشت میاوردنت اینجا پیشت بود. لباساتون پر خون بود. دستش دقیقا مثل مال تو زخمی شده بود، مثل اینکه خون هردوتاتونم یکی بود.
به طر گوشم خم شد و آرام نجوا کرد: میدونی؟ دقیقا مثل همون رسم قدیما.خواهرای خونی....*
بلند شد و چشمکی زد: حالا دیگه یه خواهر خونی داری!
من، تمام قدرتم را جمع کردم تا به اون بگویم من خودم یک خواهر دارم، یک خواهر دو قلو....ولی.....نتوانستم.....
با شنیدن صدای ناله و گریه های مادرم، وقتی که خبر مرگ السا را به اون داده بودند، کل بیمارستان از این موضوع با خبر شد، و من هم در اتاق به همه چیز پی بردم.........به اینکه من......دیگر خواهری ندارم......!
راستی، اگر حالا مادرم میفهمید که السا با من یکی شده چه میکرد؟
- هه. این مسخرس! وقتی همه چیز تموم شده تازه به فکر این افتادی که همش از کجا شروع شد؟
نخودی می خندم و از جایم بلند می شوم: آره، راست میگی. شاید بهتره فعلا به فکر آینده باشم، بعدا میتونم برگردم و به گذشته فکر کنم!
جو دوباره سنگین می شود! مثل اینکه دو برادر هنوز هم قصد عقب نشینی ندارند! باید هر چه زودتر این کار را تمام کنم، قبل از اینکه خیلی دیر شود...
به آرامی عقب عقب می روم. رفته رفته، به همان دریچه ی سیاه نزدیکتر می شوم. صدایش را می شنوم که صدایمان می زند: ترسا،السا،ترسا.....
حالا جلوی او ایستاده ام، در عجبم!چرا دو برادر هیچ واکنشی نشان نمی دهند؟؟! خیره..... به ما نگاه می کنند. به طرفش بر میگردم. او واضح تر است. چهره اش، همان چهره است. آری، این همان شخص است. دستانش را می گیرم. سعی میکنیم او را بیرون بکشیم ولی یک چیزی، یک نیرو، اجازه نمیدهد: چرا داره اینطوری میشه؟!!
سخت تر میکشیم ولی همان نیرو بیشتر مقاومت می کند! او هم هیچ تلاشی نمی کند: ترسا.......اونا میخوان یه چیزی نشونت بدن.....
اعتنایی نمیکنیم، سخت تر میکشیم، همان نیرو مانند الکتریسیته اطرافمان می گردد. دردناک است! ولی.....
- ترسا
کتابی بزرگ جلویمان باز می شود و صفحاتش ورق می خورند. چیزی که می بینم.....خنده دار است!
میخندیم..... با صدای بلند فریاد می کشیم: نه!
او را سخت تر می گیریم و سخت تر می کشیم. بلیک فریاد می زند: دیوونه شدی؟ ندیدی اونجا چی نوشته بود؟؟ اگه این کارو بکنی....
- میدونم!
بلین ادامه میدهد: بس کن! تو داری یه قانون میشکنی میفهمی؟ این کار ممنوعه! میخوای یه کار ممنوعه بکنی؟
- هه..... قانون شکنیِ دوباره؟ ...... من قبلا یه قانون شکستم.... من السا رو با خودم یکی کردم..... و تاوانش نصف روحم..... نصفی از خاطراتم بود........ ولی خاطرات السا اونارو تکمیل میکنه.......حالا.... یه قانون دیگه میشکنم!
- تو نمیتونی، نمی تونی کسی رو به جز خواهر دوقلوت برگردونی.
- میتونم.... من همه ی اونا رو میبینم...... همشونو..... میتونم هر چندتا که میخوام برگردونم.... پس برش می گردونم.
- نه....نه.... این عاقبتش انفجاره، هر کسی تو این اتاق باشه جون سالم به در نمیبره...!
- هر کسی که بیرون از این عملیات، و توی این اتاق باشه.... من با این کارم شما دوتا رو از بین میبرم... و اونو بر میگردونم....یه تیر و دو نشون...... شاید ما هم صدمه ببینیم ولی...... من این کارو میکنم....
به اون نگاه میکنیم و فریاد میزنیم: برت میگردونیم..... تریسی آدامز!!
او را میکشیم. محکم تر، محکم تر، بیشتر، بیشتر...... 
صداها.........
صدای فریاد دو برادر، شکست شیشه هاو صدای جرقه های آتش.......همه آرام آرام محو می شوند....... اطراف رفته رفته تاریک تر می شود.......
و همه جا.......
در تاریکی و سکوت، فرو می رود......!!!!
*******
چشم هایمان را باز میکنیم، و گردی زعفران رنگ چهره مان را گرم میکند......
ما...... هنوز هم.... زنده هستیم.......!

پایان بخش اول داستان آنها.......
بخش دوم به زودی.....
---------------------------------------

*پا ورقی:قدیما یه رسمی بود اگه دوتا دوست با هم دیگه خیلی صمیمی بودن و همدیگه رو خواهر یا برادر هم میدونستن، دستاشونو زخمی میکردن اونارو رو هم میزاشتن و میگفتن ما دیگه خواهر/برادرای خونی هستیم.(این واقعی نیستااا نرین امتحان کنین!!)

گرد زعفرا ن رنگ: پرتو های خورشید

----------------------------------------------
بفرمایید اینم  فصل آخر بخش اول. امیدوارم تا اینجا تونسته باشم انتظاراتتونو به جا بیارم و داستان خوبی رو براتون بنویسم. از همتونم ممنونم که تو این راه یاریم کردین و با صبر داستانمو خوندین و وقت ارزشمندتونو در اختیارم گذاشتین. ایشالا قسمت دو رو به وزدی براتون مینویسم.تصویر: richedit/smileys/YahooIM/8.gif

 
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2015/01/26 04:25 PM، توسط !Melody.)
2015/01/26 03:18 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
موضوع بسته شده است 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
  داستان«مستند تپل ها».قسمت جدید اضافه شد! Merliya 29 3,349 2016/08/06 10:13 AM
آخرین ارسال: Sherlock Holmes
zتوجه مسابقه داستان نويسي كوتاه سری اول farshad 82 25,640 2015/08/16 04:24 PM
آخرین ارسال: دختر شاه پریان
  قسمت دوم: رقص مرگ !Melody 7 2,598 2015/07/16 10:33 PM
آخرین ارسال: !Melody
zجدید رمان سفر دربه در فصل اول bita_r 7 2,940 2015/01/21 06:37 PM
آخرین ارسال: bita_r
  شروع(جلد اول قیام) kira_yamato 31 7,682 2014/03/09 07:45 PM
آخرین ارسال: .:prince jun misugi:.



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان