زمان کنونی: 2024/06/26, 01:15 PM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/06/26, 01:15 PM



نظرسنجی: نظرتون درباره ی این داستان چیه؟
این نظرسنجی بسته شده است.
فوق العاده ست. 100.00% 5 100.00%
باهاش حال می کنم. 0% 0 0%
به درد بی کاری می خوره. 0% 0 0%
تو غاز چرون نیستی؟ 0% 0 0%
در کل 5 رأی 100%
*شما به این گزینه‌ی رأی داده‌اید. [نمایش نتایج]

موضوع بسته شده است 
 
امتیاز موضوع:
  • 11 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

شروع(جلد اول قیام)

نویسنده پیام
kira_yamato
نویسنده ی خفن پارک انیمه



ارسال‌ها: 142
تاریخ عضویت: Oct 2013
اعتبار: 21.0
ارسال: #1
شروع(جلد اول قیام)



«
In the name of God



»
"فصل اول: کریسمس"
خمیازه ای می کشم و چشمانم را می مالم. احتمالا کمی زود بیدار شده ام. در تابوتم را باز کرده و پنجره را نگاه می کنم. از پشت پرده ی کهنه و ز هوار در رفته ی آن نوری نمی آید و این برای من نشانه ی صبح است. برای هر خون آشامی، شب برابر صبح است.
من یک خون آشام هستم. نامم، فیلیپ منتیس(Philip Mentis



) است. ماجرای خون آشام شدنم طولانی و پیچیده است و خیلی هم به افسانه ها شباهت دارد. خلاصه اش اینکه من بر اساس یک نفرین خانوادگی خون آشام شده ام. بدترین چیز این نفرین هم این است که هرشب باید انسانی را بکشم و خونش را تا ته بنوشم. هر شب همین طور است غیر از...
-ویکتور(Victor



)! ویکتور!
همین طور که آهسته می روم، نامش را بلند صدا می زنم تا بلند شود. ویکتور پسر مشاور پدرم و دوست فعلی ام است. او خودش را برای اینکه من تنها نباشم و بتوانم زودتر نفرین را باطل کنم، خون آشام کرده بود. البته او بیشتر برای اینکه فکر می کرد پدرم به گردن خانواده اش حق دارد، همراه من شده بود.
همین که به اتاقش می رسم، با لگد وارد می شوم. داد می زنم: «ویکتور!پاشو! زود باش بیدار شو!» و به تابوتش هم لگدی می زنم.
خوشبختانه از رفتارم شرمنده نیستم. فورا در تابوتش را باز کرده، شمعی از اتاقش را داخل تابوت می اندازم، درش را می بندم ، رویش می نشینم و نخودی می خندم. با خودم می شمارم: «یک، دو، سه!» همان لحظه صدای جیغ ویکتور درمی آید و دیوانه وار به در تابوتش می کوبد. همچنان که هر هر می خندم، کنار می روم. او بیرون می آید و شمع را از دهانش به بیرون تف می کند!
بعد از اینکه شمع را در دهانش می بینم، نمی توانم خودم را کنترل کنم و از شدت خنده روی زمین می افتم. ویکتور به من خیره نگاه می کند. او موهایی بلوند و مجعد دارد که خیلی راحت حالت می گیرند. فقط هم دور لب و دهانش، ریش و سبیل بوری دارد. چشمانش مشکی هستند که باعث می شود موقعی که چپ چپ نگاه می کند، کمی ترسناک شود. او خیلی خشک می پرسد: «آیا دیوانه شده اید، سرورم؟» بعد شمعش را برمی دارد، به سمتم می دود و داد می زند: «ابله دیوانه! کرم بی ریخت! انگل اجتماع!» و شمع را به سمت چشمم می گیرد.
خیلی سریع بلند می شوم و در حالی که می خندم از دستش فرار می کنم و از پنجره به بیرون می پرم. نگران خودم نیستم، من شنلم را دارم تا پرواز کنم؛ اما ویکتور بیچاره که شنل به همراه نداشت به دنبالم از پنجره بیرون پرید و از ارتفاع پنجاه متری سقوط کرد!
نمی دانم که آیا ویکتور دردش آمده یا نه، اما می بینم که دندان هایش روی زمین ریخته اند و موهای بلوندش اش پر از خون هستند. استخوان ساق های پایش هم بیرون زده اند و سفیدی اش، هر سگی را برای مکیدن و لیسیدنش جذب می کند!
شانه ای بالا می اندازم و خنده کنان به اتاقم بر می گردم. سپس شنل ویکتور را از روی میزش بر می دارم و دوباره بیرون می پرم تا به او بپیوندم.
سقوط برای من خیلی لذت بخش است. حتی وصفش هم برایم زیباست. افتادن از یک ارتفاع زیاد با سرعت زیاد، برایم مثل دویدن در چمنزار در یک روز آفتابی می ماند. هر دویشان را دوست دارم، اما برای دیدن دومی، هیچ قدرتی ندارم.
در حالت سقوط، انگار دنیا برایم از حرکت می ایستد. فقط خودمم و خودم و خودم. جلویم خالی ست، پشتم خالی ست، طرفینم هم خالی هستند. و این حس انزوا در ارتفاع، به لذت سقوط اضافه می کند.
بالاخره به چند متری زمین که می رسم، شنلم را باز می کنم. از سقوط خوشم می آید، اما نمی خواهم همان بلایی که سر ویکتور آمد، سر من هم بیاید. اندام ویکتور، ترمیم شده اند. حتی خونی که روی زمین ریخته هم به بدنش برگشته است. ویکتور بعد از چند ثانیه بلند می شود و اخمی می کند. همیشه بعد از سقوط، جدی می شوم. می گویم: «متأسفم. نمی دونم چه بلایی سرم اومده بود.»
ویکتور غرغری می کند. سپس کمرش را نگه می دارد و خودش را به سمت عقب خم می کند. صدای مهره هایش، مانند اسفند روی آتش بلند می شود. او شنل را با بدخلقی از من می گیرد و آن را با یک حرکت می پوشد.
سپس مثل عنکبوت از دیوار قلعه بالا می رود و با نگاهی پرشگرایانه به من نگاه می کند. با یک خیز، روی دیوار می پرم و خودم را بالا می کشم. روی دیوار، موقعی که دونفری به ماه خیره شده بودیم، او بدون اینکه به من نگاه کند می گوید: «عذرخواهیت قبول شد.» بعد با هم می پریم، شنلم هایمان را باز کرده و پرواز می کنیم.
موقع پرواز ویکتور می پرسد: «حالا چی شد که اون کارای مسخره رو انجام دادی؟»
دوباره هیجان زده می شوم و می گویم: «حدس بزن!»
او می پرسد: «من باید سوژه رو بکشم؟»
-نه.
-جنازه رو دفن کنم؟
-نه.
-قبر رو بکنم؟
به چشمانش زل می زنم و می گویم: «می شه از فکرخون و جنازه بیرون بیای؟»
بدون اینکه نگاهی به من بیندازد می گوید: «صد در صد. اما اگه بیرون بیام، دیگه پیشنهادی ندارم.»
چشم هایم را در کاسه می چرخانم و آه می کشم: «ویکتور، کریسمسه.»
انتظار دارم خوشحال یا ناراحت بشود و یا حداقل عصبانی. اما او خیلی خشک می پرسد: «خب؟»
-این تو رو یاد چیزی نمی اندازه؟
-مثلا؟
-خون کمتر و زندگی قربانی.
او آهی می کشد و می گوید: «می دونم.»
با تردید می پرسم: «انگار زیاد خوشت نیامد. ما که خونه ی وینسنت(Vincent



) می ریم و خون می نوشیم.»
او زبانش را در می آورد و می گوید: «خون هایی که اون داره، مزه ی موندگی می دن!»
وینسنت یک خون آشام است. نمی دانم راست می گوید یا نه، اما طبق گفته ی خودش، قبل از جنگ های صلیبی، یک شکارچی اژدها بود. او گفته بود که بعد از شکار آخرین اژدهایی که گیرش آورده بود، توسط نفسش مسموم شده بود. نفس اژدها در دم آدم عادی را می کشد، ولی چون او اژدها های زیادی را کشته بود و آمادگی اش را داشت، فقط مریض شد، اما مریضی اش به حدی مهلک بود که تا مرگ پیش رفت. او همان روز اول پیش یک جادوگر رفت و از او تقاضا کرد تا خون آشامش کند. او در آن موقع سی و پنج سال داشت و حتی ازدواج هم نکرده بود.
بعد از خون آشام شدنش، او شروع کرده بود به انجام دادن آزمایشاتی کهن. علمی که امروزه به آن شیمی می گویند؛ اما او علاقه دارد تا به آن «کیمیا» یا «جادو» بگوید.
البته او برای اینکه به ما ثابت کند که شکارچی اژدها بوده، یک دندان و تکه از پولک یک نوع اژدها را نشانمان داده بود. با پتک به پولکش کوبیدیم و حتی یک شب آن را در آتش انداختیم، اما اثر نکرد. دندان را امتحان نکردیم، اما وینسنت می گفت که حتی پوست کرگدن را هم پاره می کند!
ویکتور باورش ندارد اما من باور می کنم. خوشبختانه، اژدها ها هم نمی توانند ما را بکشند. البته این مسئله در مورد اژدهایی که سیر خورده باشد صدق نمی کند!
در هر حال، بالاخره به شهرک می رسیم. بالای سقف خانه ای که تقریبا بیرون شهرک است، می نشینیم و ویکتور شروع به حرف زدن می کند: «همین جا کمین کنیم؟»
کمی به دور و اطراف نگاه می کنم. اینجا خلوت است. البته برق چند خانه روشن است، اما پرده ها کشیده شده اند. به ویکتور می گویم: «همینجا خوبه. البته باید سعی کنیم که خیلی سریع شکار کنیم. شاید یکی ما رو ببینه.»
ویکتورسعی تکان می دهد و با یک جهش و کمی بال زدن، به ساختمان روبرو می رسد و خودش را لای مجسمه ها، جا می کند.
من در یک دودکش که جلویش حالت افقی دارد، می نشینم. جای گرمی ست، اما گازهایش کمی اذیتم می کنند.
به ساعتم نگاهی می اندازم. چند ثانیه به ده مانده. برای خودم، شمارش معکوس را شروع می کنم: «شیش... پنج... چهار... سه... دو... یک... شروع شد.»معمولا زمان می گیرم تا ببینم چه قدر طول می کشد تا شکار پیدا کنیم.
تا ساعت دوازده و چهل و سه دقیقه، بدون هیچ حرکتی می نشینیم. بالاخره شکار پیدایش می شود. یک جوان پالتو پوش تقریبا بیست ساله که قد بلندی هم دارد. احتمالا کمی هیکلی ست، پس با کمی کمبود خون اتفاقی برایش نمی افتد.
برای ویکتور یک پیام ذهنی می فرستم: «من کارش رو می سازم. تو از جات تکون نخور.»
ویکتور جواب نمی دهد که به معنی رضایتش است. به آن طرف پشت بام می روم تا از طریق پله های اضطراری اش به کوچه برسم. طبقه ی اول که تقریبا پنج متر با زمین فاصله دارد، انتهای پله هاست. شنلم را همانجا می گذارم و از طریق دریچه ی کوچک پاگرد، پایین می پرم. سپس به سمت خیابان می روم.
جوان نزدیک کوچه می شود که من جلو می روم. یقه های پیراهنم را کمی بالا می دهم تا مرد نتواند صورتم را کامل ببیند و بعدا برایم دردسر درست کند. به او نزدیک می شوم و سعی می کنم لبخند بزنم، اما یادم می آید که یقه های پیراهنم، لب هایم را پوشانده اند. سریع می گویم: «سلام، آقا!»
مرد می ایستد و با لحنی عصبی می گوید: «امم... سلام. کاری داشتین؟»لهجه ی عجیبی دارد. فکر کنم فرانسوی ست.
به او می گویم: «بله... یک کار خیلی مهم.» سپس سریع جلو می روم و دستم را روی گلویش می گذارم؛ اما همین که خواستم فشارش دهم، مرد صدای خرخر آشنایی از خودش در آورد. او خرناسی کشید و دستم را از گلویش برداشت. پرسیدم: «تو... گرگینه ای؟»
مرد دوباره خرخر می کند. می گویم: «حتما تازه همخون شدی. وگرنه می تونستم فرق بین بوی تو و انسان ها رو بفهمم.»
او سر تکان می دهد و می گوید: «آره. همین چند روز پیش برای اولین بار تبدیل شدم.» پایش را مثل گاو روی زمین کشید.«نمی دونستم اینجا منطقه ی شماست. وگرنه...»
-نه، نه!
لعنتی! قیافه ام شبیه قلدرهاست؟
-ما دنبال شکار بودیم. کاری به گرگینه بودنت هم نداشتیم.
دستم را جلو می برم.
-فیلیپ منتیس.
-چاک پرکینز.
اخمی می کنم: «فرانسوی به نظر نمی آد.»
او می خندد و صورتش را تا خط ریشش می خاراند: «نه... در حقیقت مادرم فرانسوی بود. پدرم امریکایی بود. به خاطر همین هم اسم و فامیلم آمریکاییه؛ ولی من تقریبا همه ی عمرمو تو فرانسه زندگی کردم.»
-هی! داری چه غلطی می کنی؟
صدای ویکتور در مغزم می پیچد. از طریق تله پاتی به او می گویم: «بیا پایین. طرف گرگینه ست.»
ویکتور با شیطنت پاسخ می دهد: «می خوام یه مراسم خوش آمد گویی راه بندازم!»
یک ثانیه بعد، ویکتور به طرز نمایشی از از سقف پایین می پرد. سپس چند ثانیه در تاریکی می ماند تا ترسناک به نظر برسد و سپس، ناگهان غیب می شود. البته نه برای من. او از سرعت مافوق انسانی اش استفاده می کند و به سرعت پشت سر چاک می دود. سپس با یک دست گردن چاک و با دست دیگرش، دستانش را از پشت می گیرد. زیر لبی و خس خس کنان زمزمه می کند: «گرگینه... هان؟»
چاک خرناس می کشد و با قدرت گرگینه ای اش، ویکتور را چند متری پرت می کند. سپس شروع به تبدیل شدن می کند. چشمانش زرد و بادامی شدند. گوش هایش کشیده شده و کلی مو در آوردند. پوستش هم کمی مثل آب در حال جوشیدن، بر آمده شد و در نهایت، مو در آورد. موهای سیاه. سپس دهانش آن قدر جلو آمد و با دماغش یکی شد که پوزه ای بزرگ درست شد. او خرناس کنان چنگال هایش را به رخ ویکتور کشید.
2013/10/10 01:19 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
 اعتبار داده شده توسط : Uchiha shady(+2.0) ، an Uchiha(+2.0)
zari.f
anishtain`s adopted daughter



ارسال‌ها: 725
تاریخ عضویت: Sep 2013
اعتبار: 218.0
ارسال: #2
RE: شروع(جلد اول قیام)
وای خیلی قشنگه لطفا بقیشو زودتر بذارین
2013/10/10 01:31 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
kira_yamato
نویسنده ی خفن پارک انیمه



ارسال‌ها: 142
تاریخ عضویت: Oct 2013
اعتبار: 21.0
ارسال: #3
RE: شروع(جلد اول قیام)
ممنون.
لطفا از این به بعد اگه می شه دوستان نقد هم بکنن بی زحمت!مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
2013/10/10 04:52 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
brayan cryford
azriel angle

*


ارسال‌ها: 247
تاریخ عضویت: Jul 2013
اعتبار: 122.0
ارسال: #4
RE: شروع(جلد اول قیام)
خب ادموند عزیز من و تو توی یه سایت ادبیات گمانه زن بودیم.
البته من توی وستروس و جادوگرانم بودم.

خب الان انیمه پارک 4 تا رول نویس دارم من،تو،لوین،و اشنایدر.

خوشحالم که اومدی اینجا.
باز هم همون داستان های همیشگی با موضوعات خون اشامی.

من داستانتو نخوندم درست ولی مثه دارن شان از اول شخص استفاده کردی.
خوبه ادامه بده انشالا موفق باشی
2013/10/10 04:58 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
kira_yamato
نویسنده ی خفن پارک انیمه



ارسال‌ها: 142
تاریخ عضویت: Oct 2013
اعتبار: 21.0
ارسال: #5
RE: شروع(جلد اول قیام)
من کاملا با دارن شان فرق دارم و با اینکه اونو الگوی خودم می دونم، نمی خوام با اون مقایسه بشم. البته یه زمانی دوست داشتم بشم، اما الان نه.
بعدشم، لطفا بخونین اینا رو ملت! یعنی چی بازم داستان خون آشامی؟ باب من برا اینا فسفر سوزوندم.مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
2013/10/10 05:01 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
brayan cryford
azriel angle

*


ارسال‌ها: 247
تاریخ عضویت: Jul 2013
اعتبار: 122.0
ارسال: #6
RE: شروع(جلد اول قیام)
مگه من گفتم نفتالین سوزوندین؟مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

خوبه داستان رو خوندم از عنصر گرگینه و خون اشام درونش استفاده کردین.
ادامه بده...
2013/10/10 05:06 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
❣sдℜдℋ ℬℜλдηṱ❣
stella



ارسال‌ها: 676
تاریخ عضویت: Sep 2013
ارسال: #7
RE: شروع(جلد اول قیام)
من نقد نمیتونم بگم چون جدی جدی مشکلی نداشت ولی یه چیزی میگم که امیدارم ناراحت نشی
میدونی صحبت کردن از زبان یک خون اشام عالیه ولی میدونی اینطوری که شما توضیح دادی آدم احساس وجود یک خون آشام رو نمیکرد احساس میکرد یه آدم مهربون هست
اگر دوست داری معلوم بشه که خون آشامه بهتره یکم داستانو ترسناک تر کنی و یکم به موجودات ترسناک جون ببخشی میدونی موجودات خون آشام مهربون رو خیلی ها ساختن و معروفن مثل twilight اگر درست نوشته باشم یا کارتون هتل ترانسیلوانیا و...
2013/10/10 10:46 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
kira_yamato
نویسنده ی خفن پارک انیمه



ارسال‌ها: 142
تاریخ عضویت: Oct 2013
اعتبار: 21.0
ارسال: #8
RE: شروع(جلد اول قیام)
نه این نظریه به نظرم غلطه...
خون آشام ها، خون آشام به دنیا نمیان تو این دنیای من. همشون قبلا آدم بودن و حتی خود فیلیپ هم از اینکه باید هر شب یکی رو بکشه، ناراحته. ندیدی چقد خر کیف شده بود موقعی که می تونستن یکی رو زنده نگه دارن؟ به خر تیتاپ می دادی انقد حال نمی کرد!
من از توایلایت متنفرم شدید... اسمشو نشنوم ها!!!
فیلیپ یه خون آشام معمولی نیس... باید ادامه ی داستان رو خوند تا فهمید.
ملت داستان رو به دوستاتون هم توصیه کنین. من نظر لازم دارم!




«
In the name of God



»
"فصل دوم: شکارچی"
ویکتور بلند شد، دستانش را بالا برد و ملتسمانه به من نگاه کرد: «این که جدی نگرفت... نه؟»
لبخندی زدم. چاک یک خرناس دیگر کشید. بعد به سمت ویکتور رفت و با صدایی ناهنجار گفت: « نکنه که تو جدی گرفتی؟»
من و ویکتور چند ثانیه با حیرت به هم دیگر نگاه می کنیم. چاک که وضع ما را آن طور می بیند، قهقهه ی ترسناکی می زند، به حالت انسانی اش بر می گردد و جلو می آید. ویکتور فوری می گوید: «فکر نکنی ترسیدم ها!»
چاک نیشخند می زند: «البته... البته... .»
ناگهان یک چیزی یادم می افتد. به سرم می کوبم و می گویم: «آخ آخ... شرمنده، من باید برم. تا شما یه کمی با هم گپ بزنین، منم بر می گردم.»
به سرعت سمت کوچه می روم. شنل قدرتمندم همانجا بود. باید برش می داشتم. کوچه کمی بیشتر ساکت شده بود. از خانه ها هم دیگر صدایی نمی آمد. حتما مردم خواب بودند. با یک پرش بلند، روی دیوار پریدم. بعد هم دست هایم را لای آجر ها گذاشتم و خودم را کمی بالا کشیدم تا به پاگرد برسم.
شنلم روی نرده ی کناری پاگرد بود. خواستم آن را بر دارم، ولی یک صدا مرا متوقف کرد: صدای باز شدن در.
همانجا بی حرکت ماندم و فقط کمی سرم را چرخاندم تا اوضاع را ارزیابی کنم. یک پسر جوان هجده-نوزده ساله از یکی از در ها بیرون پرید. موهایی سیخ سیخی داشت و لباس خواب تنش بود. خیلی آرام بیرون آمد و کنار یک سطل آشغال نشست.
من نمی توانستم ببینم، اما حواس شنوایی و بویایی ام به من می گفت که پسرک سیگار می کشد.
فرصت مناسبی بود. شنلم را همانجا گذاشتم و بی صدا پایین پریدم. پسرک همانطور خیز کرده با لذت سیگار می کشید. پشت سرش رفتم. پسرک همچنان چیزی نمی شنید. دستم را مثل کاراته کار ها کج کردم و آرام به پس گردنش کوبیدم. پسر سریعاً بیهوش شد و روی زمین افتاد. فکر کنم "آرام" ما، مفهوم دیگری برای انسان ها دارد.
زمزمه کردم: «این هم از عواقب سیگار کشیدن!» بعد از طریق تله پاتی به ویکتور گفتم: «هی! بیا. شکار کردم.»
خانه ی وینسنت، فقط دو اتاق دارد. هردو کوچک، اما نمور و پر از تار عنکبوت هستند. در خانه اش سال ها ست که باز نشده است. خودش مستقیم از دودکش وارد زیرزمین خانه اش می شود. تمام زندگی او آنجا ست.
او حدود پانزده کتابخانه ی کوچک دارد که یکی از آنها مال من است. طبقه های پایینی اش پر از انواع دائرة المعارف هستند و طبقه های بالا، پر از کتاب های داستانی.
مانند شاهین چند بار، دور دودکش می چرخم. سپس بالا می روم و داخل دودکش شیرجه می زنم. همین که پایین می آیم مانند یک سیاهپوست می شوم. دود تمام صورتم را پوشانده است. چند بار سرفه می کنم و لباس هایم را هم می تکانم. گرچه کمکی به تمیز تر شدنشان نمی کند. همین که چشمانم را باز می کنم، وینسنت را می بینم.
او پوستی صاف، دماغی عقابی و لب هایی مثل تکه های چوب دارد. انگار لب هایش هم اسکلت دارند! او یک قالب کوچک یخ و تکه ای پارچه به من می دهد و می گوید: «سلام، فیلیپ! فکر کنم از آخرین باری که همدیگرو دیدیم، شیش ماهی می گذره.»
من یخ را به صورتم می مالم و در حالی که صورتم را پاک می کنم، می گویم: «واقعا متأسفم. تو این چند ماه مدام مشغول باطل کردن طلسم بودم.»
او مشتاقانه می پرسد: «شمشیرو پیدا کردی؟»
فکر کنم باید از اول می گفتم. من پسر یک ارل بودم. پدرم تا چند سال بر منطقه ای در انگلستان حکومت می کرد، اما مردم بر علیه ما قیام کردند. شاه و ملکه هم از ما دفاع نکردند و بنابراین ما تبعید شدیم. من آن موقع دوازده ساله بودم.
بعد از تولد بیست سالگی ام، اتفاقی افتاد. اتفاقی که زندگی من، خانواده ام و ویکتور را تغییر داد. ساحره ای آمد. او از نفرین کهنی حرف می زد. او می گفت که باید شمشیری را به او بدهیم. وقتی پدرم جواب منفی داد، او نفرین را اجرا کرد و شمشیر مفقود شد.
شمشیری که او از آن حرف می زد، از جنس دندان اژدها بود. از قبل از میلاد مسیح تا به حال هم سالم مانده بود. پدرم از شخصی که شمشیر را ساخته بود برایم حرف زده بود. او منتیفوس(Mentifus



)، جد جد جد جد بزرگم بود.او اژدهایی را کشته بود. چون اژدها متعلق به لوسیفر بود، نفرین لوسیفر بر ما اجرا می شد. اگر ما آن شمشیر را گم می کردیم، به جهنم می رفتیم و در آنجا عذاب های خیلی بدی می کشیدیم.
شمشیر هر موجودی را می کشت و حتی جادو هم می کرد. بنابه گفته ی پدربزرگم، قدرتمند ترین اسلحه ی دنیا بود. بنابراین ما در طی نسل ها حسابی از آن دفاع کردیم. اما بعد از آن شب که من خون آشام شدم، فقط پانصد سال وقت داشتم تا شمشیر را پیدا کنم. همان شب کریسمس،چهارصد و نود سال از وقوع حادثه می گذشت. ده سال مانده بود و من حتی ردی هم پیدا نکرده بودم. ماندن در قلعه مرا محدود می کرد. اما خوشبختانه فهمیده بودم که شمشیر در جنوب انگلستان است. طبق نفرین، من باید هر شب را در قلعه می گذراندم. بد ترین چیز هم همین بود. هر شبی را که بیرون از قلعه می گذراندم، شش ماه از وقتم کم می شد.
دستمال را به وینسنت بر می گردانم و پاسخ می دهم: «نه. حتی یک نشونه هم پیدا نکردم.» برای اینکه بحث را عوض کنم می پرسم: «تو چطور؟ به نتیجه ای رسیدی؟» و با سر به پشت سرش اشاره می کنم. میز طویلی در وسط اتاق است. روی آن پر از بشر و لوله های آزمایشگاهی و کاغذ هایی پر از فرمول است. چند همستر هم در قفسی روی میز دور هم می چرخند. گوشه ی اتاق هم یک جسد است. معمولا جسد هر هفته عوض می شود. او جسدی تازه لازم دارد.
وینسنت آه می کشد: «نه. نمی خوام در موردش چیزی بگم.»
ویکتور روی یک تشک در گوشه ی اتاق دراز کشیده است. اور روی شکمش خوابیده و جلویش یک دائرة المعارف است و در دستش، یک بطری پر از مایعی قرمز و کمی غلیظ:خون.
به او می گویم: «مزاحمت نمی شم. می رم کتاب بخونم.»
وینسنت، کیمیاگر است. البته فقط از لحاظ اسم، چون تا به حال به هیچ نتیجه ای نرسیده است.
تا ساعت سه صبح همه ساکت هستیم. نزدیک دو صبح، وینسنت از شادی جیغ می کشد، اما بعد با آهی خفیف، خاموش می شود. تقریبا ساعت پنج، با وینسنت خداحافظی می کنیم و راه می افتیم.
آسمان صاف است. ماه تقریبا شکل هلالی دارد. ستاره ها در آسمان چشمک می زنند و سعی می کنند تا انسان ها را جذب خود کنند. فکر می کنم هیچ خبری از موجودات شب ندارند!
من همه ی صور فلکی را حفظم. اوایل خیلی سخت پیدایشان می کردم، اما بعد از پانصد سالف واقعا با تجربه شده ام. اوریون همچنان دنبال هفت خواهر است و کالیپسو در آسمان چشم نواز است. نمی دانم چرا، ولی هیچ وقت نتوانستم پگاسوس را پیدا کنم.
همین طور که در شهر قدم می زنیم، متوجه صدای پایی می شویم. من کلاه دارم و کمی بد می شنوم. از ویکتور می پرسم: «چند نفر؟»
او زیر لب می گوید: «حدود ده نفر. احتمالا لاشخور ها هستند.» لاشخور ها گروهی از شکارچی های خون آشام به رهبری شخصی هستند که کسی نامش را نمی داند، اما همه او را آقای کرکس صدا می زنند.
با اشاره ی سر ویکتور آماده ی دویدن می شوم. او آرام زمزمه می کند: «یک، دو،...»بعد فریاد می زند: «حالا!» و ناگهان غیب می شود. من که یکه خورده ام، کمی جلوتر می دوم و بعد بالای یک ساختمان می روم. فکر نمی کردم که ویکتور بخواهد تبدیل به دود شود. روی پشت بام یکی از لاشخور ها نگهبانی می دهد. او هول می شود و به طرفم شلیک می کند. از گلوله ها جاخالی می دهم و به طرفش می دوم. به گیجگاهش ضربه می زنم، سپس به شکل خفاش در آمده و در ذهنم دنبال ویکتور می گردم. او به سمت دشت می رود. همین که از ساختمان بیرون می پرم، گلوله ای به من برخورد می کند. وقتی به هیکلم نگاه می کنم، متوجه شدم که تبدیل نشده ام!
کاملا زخمی به سمت دشت خارج از شهر به راه می افتم، اما چون انرژی ام تحلیل رفته، قدرت پروازم را یواش یواش از دست می دهم. بالاخره داخل کوچه ای باریک، در یک سطل زباله ی بزرگ می افتم. چند دقیقه بعد ویکتور سر می رسد و مرا از آن بیرون می کشد. خر خر می کنم: «لعنت به این... .» ویکتور با ناخن های تیزش، زخم را باز کرده و گلوله را در می آورد. با این کار باعث می شود که زبانم را گاز بگیرم و دهانم پر از خون می شود. چهره ی اخموی ویکتور نگاهان باز می شود و ابلهانه می خندد. سپس تکه های ریز گلوله را به سمتم می گیرد. گلوله از جنس آهن است.
-دردت که نیومد کوچولو؟
به پوزخند ویکتور نیم نگاهی می اندازم، آهی می کشم و با ضعف می گویم: «نمی دونم چرا کرکس به کار آموز هاش یاد نمی ده که از گلوله های نقره ای استفاده کنن!»
او لبخند می زند و می گوید: «مگه نمی دونی نقره گرونه؟» سپس به زخم من که در حال بسته شدن است، نگاه می کند.« تو خوب شدی. اما به خون نیاز داری. حتما بازم خون نخوردی!»از جایش بلند می شود و می گوید: «می رم از وینسنت خون بگیرم.»
اما ما متوجه نشده بودیم که چه اتفاقی افتاده. همان لحظه، من به آسمان نگاه می کنم و با ضعف می گویم: «نمی شه!»
-چرا؟
به آسمان اشاره ای می کنم و آرام می گویم: «روز شده.»
همین طور هم هست. آسمان حتی دیگر بنفش هم نیست و بلکه به رنگ آبی خیلی کمرنگ در آمده است. بیرون از کوچه نور طلایی خورشید، برف را درخشان کرده است.
به ویکتور می گویم: «خسته ام.»
او به اطراف نگاه می کند و می گوید: «بیا. باید بریم تو اون سطل زباله. اونجا نور به ما نمی خوره.»
ولی من دیگر بیدار نمی توانم تحمل کنم. چشمان خسته ام را می بندم و صدای ویکتور مثل رادیویی که خاموشش کنند، قطع می شود.
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2013/10/11 11:04 AM، توسط kira_yamato.)
2013/10/11 10:35 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
zari.f
anishtain`s adopted daughter



ارسال‌ها: 725
تاریخ عضویت: Sep 2013
اعتبار: 218.0
ارسال: #9
RE: شروع(جلد اول قیام)
خوبه ممنون!!!!!!!!!
2013/10/11 05:03 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
kira_yamato
نویسنده ی خفن پارک انیمه



ارسال‌ها: 142
تاریخ عضویت: Oct 2013
اعتبار: 21.0
ارسال: #10
RE: شروع(جلد اول قیام)
ممنون از تنها خواننده ام!مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
❣sдℜдℋ ℬℜλдηṱ❣ ، من یه چیز اشتباهی گفتم. فهمیدم چن وقت پیش یه کاری کردم یه کسایی خون آشام به دنیا بیان. بع اسم خون گیر ها باهاشون آشنا می شین.مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
ممنون. ازم منتظر هستم.مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2013/10/11 06:35 PM، توسط kira_yamato.)
2013/10/11 06:23 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
موضوع بسته شده است 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
  روزی که شنبه شروع شد و جمعه تمام shizuko yagami 9 2,287 2017/03/19 04:29 PM
آخرین ارسال: shizuko yagami
zجدید داستان شروع تازه Merliya 8 1,665 2016/08/28 10:33 PM
آخرین ارسال: Merliya
zتوجه مسابقه داستان نويسي كوتاه سری اول farshad 82 25,765 2015/08/16 04:24 PM
آخرین ارسال: دختر شاه پریان
documents قسمت اول آنها.......(they are.....): او.... !Melody 13 4,361 2015/01/26 03:18 PM
آخرین ارسال: !Melody
zجدید رمان سفر دربه در فصل اول bita_r 7 2,951 2015/01/21 06:37 PM
آخرین ارسال: bita_r



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان