زمان کنونی: 2024/05/29, 03:15 PM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/05/29, 03:15 PM



موضوع بسته شده است 
 
امتیاز موضوع:
  • 11 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان تصمیم سخت

نویسنده پیام
پرنسس کارولین
اخراج شده



ارسال‌ها: 915
تاریخ عضویت: Nov 2014
ارسال: #11
RE: داستان تصمیم سخت
روز تولد شد همه خوشحال بودن زمان جشن رسید قبلش با همه هماهنگ کرده بودم که ازکارولین خاستگاری کنم فکر
میکردم که همه چیز به خوبی وخوشی تموم میشه درست مثل افسانه ها زمانش رسید کارولین ساقدوش عروس بود

وزمانی که پشت دامن عروس رو گرفته بود نازی گفت : ولش کن همین جا وایسا من الان میام (وسط مراسم بود البته همش

نقشه ی من بود (قابل توجه ی کنت گرامی شیر بها و مهریه خارجیا اونم با فرهنگ 5000 سال قبل از میلاد مسیح ندارن این

مال ایرانیاست))کارو لین همون وسط هاج واج مونده بود اطرافشم پر آدم بود از ماکان خواسته بودم که با جادو زیبا ترین

انگشتر رو بسازه اونم سعیشو کرد رفتم جلوشو زانو زدم گفتم با من ازدواج میکنی؟همون لحظه صدایی اشنا به گوشم رسید

اون صدا آرامش بخشترین صدایی بود بعد مادرم دوسش داشتم اون صدای خواهرعزیزم ماری بود ولی چطور؟ اون که مرده بود

چندین ساله, امکان نداره ماری مرده

_:چه صحنه ی عاشقانه ای! یادم میاد تو هم اینجوری زانو زده بودی برای تقاضای ازدواج از من!

از پشت جمعیت بیرون اومد اون ماری بود !!! خدای من چطور امکان داره!اون خواهرمه چرا باید این حرفو بزنه؟

_:اوه برای این شروع بی مقدمه معذرت میخوام جسم من آره خواهرته ولی روحمون ,روحمون توی جسمای دیگن مگه نه به

یادبیارمنو ,من ملکه هستم ,ملکه الیزابت یا همون لیزی دوست داشتنی تو من زمانی که توی اون همون اتوبوس اردو بودم

یادت میاد؟به شما گفتن که اون اتوبوس هیچ بازمونده ای نداشته (مراجعه شود به قسمت اول اگه گیج شدین)ولی زمانی

که اون اتوبوس تعادلشو از دست داد من کنار در اونجا بودم واز دراتوبوس موقع سقوط پرت شدم بیرون واتوبوس در پایین دره

آتش گرفت ومن بیهوش بودم وقتی به هوش اومدم همه چیز یادم اومد که روزی ملکه ای بودم که توانتظار تو توی اون

قصرمنتظر موندم واون خاعنا منو کشتن وتودیراومدی اما وقتی اومدی قول داده بودی وقتی توی جسم دیگه ای متولد شدیم

توی جای دیگه وزمان دیگه به هم میرسیم.... اما نگاه کن تقدیر رو

گفتم تو که زنده مونده بودی چطور تونستی مادرو پدر ومنو ول کنی تواین مدت کجا بودی؟ از کجا فهمیدی من اینجام؟

_:من توی تمام این مدت دنبال مردی بودم که روح شاهزاده ی من ,عشق من درون اون جسم باشه....من جادوی درونیمو

خیلی وقته پیدا کردم توچی؟مثله این که نه یادت میاد کی بودی نه این قدرتی که داری رو پیدا کردی (باگریه داشت اینا رو

میگفت)به یاد بیار منو وزندیگیتو زود باش ازاون خیانت کارای ترسو فاصله بگیر اونا لیقتشون چیزی جز مرگ نیست بیا من بهت

یاد آوری میکنم... با جادو وقدرت درونی ما دوتا می تونیم بر دنیا مثل قبل حکومت کنیم خواهش میکنم  وایسا وایسا خاطرات

قدیم میاد توی ذهنت الان.

بایک اشاره ی اون نوری ازدستاش خارج شد (جادوکرد)ومستقیم به ذهن من خورد ومن بیهوش شدم وقتی به هوش اومدم

حالا یادم اومده بود تمام خاطراتم ,زندگیم ,شکوهم وانتقامم اون روز, روز ازدواجم بود ومن دیر رسیدم چون کهاز اسب افتاده

بودم وبرای همین طول کشید عده ای از مردم جزیزه ملکه رو کشتن وافرادی که کنارم بودن او نا شورش فقط کرده بود و

اونایی که ملکه رو کشتن خودم کشتمشون گروه شر بودن ,مردم اونجا نادم شدن بعداز این که رسیدم نه این که به

اشتباهشون پی برده باشن بلکه از من ترسیدن .........تو همون موقع بود که السا په پای ماری افتادو گفت: من اون موقع

بچه بودم واصلا توی شورش شرکت نکرده بودم من هرگز به شما خیانت نکرده بودم, من ….ماری گفت :ساکت ش! برام اصلا

دیگه هیچی مهم نیست من فقط می خوام بدونم تو با من هستی یا روبروی من تصمیمتو بگیر

همه ترسیده بودن چون که ماری (ملکه الیزابت)قدرتی چندین برابراونا داشت .........یه نگاه به کارولین کردمو یه نگاه به ماری

(لیزی)کدوموباید انتخاب میکردم؟(شما بگید قسمت بعدی روباید راهنمایی کنید چون قست آخره )
2015/01/27 05:27 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
پرنسس کارولین
اخراج شده



ارسال‌ها: 915
تاریخ عضویت: Nov 2014
ارسال: #12
RE: داستان تصمیم سخت
بچه هایی که این قسمتومی خونن باید اعتبار بدن واگر نه حرامه تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/4.gifخیلی سرش زحمت کشیدمتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/4.gif
همه ترسیده بودن چون که ماری (ملکه الیزابت)قدرتی چندین برابراونا داشت .........یه نگاه به کارولین کردمو یه نگاه به ماری (لیزی)کدوموباید انتخاب میکردم؟(شما بگید قسمت بعدی روباید راهنمایی کنید چون قست آخره )
تصمیم سختی بود بارون شروع به باریدن کرد ومن چون تازه به هوش اومده بودم یکم سرم گیج میرفت        حالا میفهمم چرا قلبم درد میکرد کار لیزی بود اما خودتو جمو جورکن اون خواهرته حالا میخواد هرروحی توی اون جسم باشه بلند شدم ازروی زمین وگفتم:ماری....نذاشت حرفمو بزنم با عصبانیت گفت : اسم من الیزابته,ملکه الیزابت اینو هیچوقت یادت نره!
ادامه دادم:تو خواهر منی من متاسفم ولی نمی تونم درکم کن....گذشته گذشتست اون مال زندگی قبلا بود الان تویه آدم جدید هستی چرادوباره زندگی نمی کنی؟گذشته رو رها کن !الان هر کسی بوده به جزای خودش رسیده...
-:پس تو کارولینو انتخاب کردی!
_:بسه من هیچکسو انتخاب نکردم فقط جوابتو دادم ,خواهرم جواب من اینه اما نمیتونم بین دوتاتون یکی روانتخاب کنم ولی اگه مجبور باشم کارولین رو انتخاب میکنم...
لبخندی زیبا روی لباش ظاهر شد بعد از کمی مکث تبدیل شد به یک لبخند شیطانی وبعد قهقه ای زد وگفت : انتخاب بدی کردی من انتظار اینو نداشتم ولی تو همیشه میگفتی که هرکاری تاوانی داره درسته؟ حالا نوبت تو هست.....
_:خواهش میکنم تمومش کن بسه منو داری میترسونی ............قلبم دیگه نمی تپید احساسش کردم دیگه هیچ توانی ندارم دیگه دردی هم حس نمی کردم چون من ما قلبمونو بهم دادهبودیم (از لحاظ احساسی نه فیزیکی )من قلب اونو شکوندم اون خواهرم بود ومن مثل یک خواهر دوستش داشتم اما روحمون مال جسم های دیگه ای بودن که الان حتی آثاری ازشون نیست بهم نز دیک شدوگفت :این تازه اولشه !!!
با سرعت به طرف کارولین رفت وخنجری تو قلبش کرد حتی فرصت نداد اون با جادو ازخودش دفاع کنه (ینی اینقدر سریع حرکت کرد درست مثل یک خوناشام)
دوباره قلبم شروع به تپیدن کرد اما ایندفعه مال الیزابت نبود مال کارولین بود احساس کردم جادو میتونم کنم وقدرت های ویژه ام رو استفاده کنم     دستام داشت از ش آتش در میومد .....کارولین رو زمین افتا ده بودو داشت جون میداد
الیزابت شوکه شده بود که چطور تونستم از جادو استفاده کنم خودشو جمو جور کرد وگفت :اگه تو بامن نباشی با هیچکس دیگه ای هم نباید باشی !!تک تک افرادی که دوستشون داری وبا تو دوستن همشنو جلو ی چشمات ازت میگیرم .
بعد نا پدید شد مردم شروع کردن به متفرق شدن وفرار کردن .....بالای سر کارو لین رفتم وگفتم:متا سفم خواهشمیکنم منو ببخش اگه اونو انتخاب میکردم شاید تو ......
حرفمو قطع کرد وبا لبخندو بریده بریده گفت :نه ...نه ...اگه  توبازم اونو انتخاب میکردی  مارو میکشت بقیه رو نجات بده ........
اون مرده بود....تاریخ دوباره برام تکرار شده بود ..........بلند شدم از زمین بغضم رو قورت دادم و بلند گفتم :دارید کجا میرید؟ اون همه جا هست.....
صدای قهقه ی شیطانی اون همه جاشنیده میشد وهر کدوم از مردم اونجا به طر ز عجیبی میمردن(ناپدید میشدن یهویی یا صاعقه به اونا میزد یا زمین میبلعید) بارون شدت گرفت کنت اومد پیشم وگفت :نقشت چیه؟........._: نمیدونم ........._:فکر میکنم قدرت تو مثل اون باشه قدرتما به اون نمیرسه......
پرواز کردم (باجادو)جزیره رو میشد از اون بالا دید ولی کجا بود اون؟
سعی کردم مثل اون فکر کنم .............فهمیدم توی قصر .......رفتم توی قصر دیدم اون نشسته روی تخت پادشاهی خودش واون عصا توی دستشه.....
_:چیه ؟پشیمون شدی؟ولی دیگه راه برگشتی نیست...........گفتم : منم نیومدم برای طلب بخشش اومدم بات مبارزه کنم!
مبارزه شروع شد!میدونستم شانسی برای پیروزی ندارم تما میتونستم برای دوستام وقت بخرم تا فرا کنن!چندساعتی طول کشید ومن دیگه توانی نداشتم ...........درسته من ازش شکست خوردم .
_: میدونستم شکست میخوری ولی من نمی کشمت به جاش تمام قدرت وجادوتو ازت میگیرم و بت عمر جاودان میدم چون خودم میدونی که این عذاب از همه ی عذاب ها سخت تره وقتی که همه اونایی که دوست داری رو جلوی چشمات میکشم....بهتره یه نگاه به بیرون قصر بنداز ی
رفتم بیرون نصف اهالی مرده بودن  نازی رو هم دیدم که با همون تور قشنگ عروسیش روی زمین افتاده بود ورنگ سفید لباش داشت با خونش قرمز رنگ میشد بالای سرش رفتم گفتم: اونا کجان؟
_:اونا.....اونا ....تو....توی.... جنگل هستن .....به لنی بگو دوستش دارم..........
اونم مرده بود دنبالشون رفتم توی  جنگل یکی یه سنگ زد تو سرم برگشتم پشت سرم دیدم اونا رفتن توی تنه ی درخت قدیمی  که تو خالی بود قایم شدن
کنت هم اونجا بودبه من گفت : نازی ....اون کجاست؟ توی جمعیت گم شد ...دیدیش ....حتما جایی قایم شده مگه نه؟
سرمو انداختم پایین وبا گریه گفتم: متاسفم امروز روز خوبی نبود واسه همه مون... نازی پیش کارولین رفت ...الان دوتاشون توی بهشتن.
السا:نه  نه نه نه الیزابت زن مهربونی بود قرار نبود این جوری تموم شه
کنت ,آنیه ,السا ,من وماکان ومادر نازی (زهرا 13)گریه میکردیم .......چون ما تنها باز مونده ی اون قتل عام بودیم وعزیزانمون رو از دست داده بودیم.
صدای پا میومد روی برگا ....خش خش خش ....برگا خورد میشدن زیر پاهاش (پاییز بود)جلوی کنده وایسادو گفت: بتون فرصت میدم یه بار دیگه برای زنده موندنتون فرارکنید زود.......................اون الیزابت بود ویکدفعه پرواز کرد شروع کردیم به بیرون اومدن از کنده وفرار کردن توی جنگل می دویدیم واون هر بار یکی که آخر مونده بود ومیکشت فقط منو السا زنده مونده بودیم السا گفت :بسه من از دویدن خسته شدم باش مبارزه میکنم ومثل یک مبارز میمیرم ...اگه اینجوربمیرم بهتر از در حال فرار کردنه ...میخوام یه چیزی رو بت بگم ...((همیشه پایان داستانا خوش تموم نمیشه))...داستان زندگی منم مثلااین که خوب تموم بشه اما توچی؟آیا پایان خوبی درانتظارت هست؟
سرمو انداختم پایین وگفتم :فکر نمی کنم پایان خوبی داشته باشم.
لبخندی زد وبه الیزابت گفت :اگه قراره منو بکشی بهتره توی مبارزه بمیرم تا تو حال فرار
الیزابتبا خنده ای شیطانی گفت:باشه هر جور راحتی
پس از مدتی مبارزه بالاخره اونم مرد......حالا منو اون تنها مونده بودیم .....گفت :نترس تو رو نمیکشم ولی بزار ببینم کیارو هنوز دوست داری...آها پدرو مادرمون رو مگه نه؟ حالا نوبت اوناست
_:نه خواهش میکنم با اونا  کاری نداشته باش...اونا پدر ومادر تو هم هستن...کمی فکرکن اونا تورو دوست دارن
_: برام اصلا مهم نیست...مهم اذیت کردن توهست برای من ولی از اونجا که پدرومادردوتامون هستن یه شانس برای نجات اونامیدم بت... یه قایق کوچولو توی ساحل منتظرته سوار اون شو اگه به موقع برسی به نیویورک پیش اونا من نمیکشمشون 24ساعت وقت داری کاری کردم که باد موافق مقصدت بوزهتا بادبان تو رو به سمت جلو هدایت کنه ..یه پارو هم اونجا هست ازش میتونی برای زود رسیدن استفاده کنی.
_:ولی خیلی دوره ....تو داری بام بازی میکنی مگه نه؟
_:ممکنه... از الان وقتت شروع شد
باسرعت ممکن دویدم به سمت ساحل سوار قایق شدم وبا تمام توانم پارو زدم وبه موقع رسیدم توی ساحل که اومدم چن تا آدم اونجابودن چندنفر از اونا:ببینم این پسره شبه پیتر همون دانشمند بزرگ نیست ؟همونی که دومین آدم باهوش دنیاست؟
یکی دیگه: شبیهش نیست ...خودشه
یکی دیگه ی دیگه :بیا بریم ازش یه امضا بگیریم وباش عکس بندازیم
اونا به همون بهونه منو معطل کردن نمی تونستم از بینشون ردشم ولی اونا همچنان نقاوم میکردن وقتی رسیدم دیر شده بود پدر وماردم بیهوش بودن واون بالای سرشون بود با لبخندی شیطانی گفت:بازم که دیر کردی راستش منتظر موندم تا این صحنه ی جالبو از دست ندی ودر چند ثانیه دیدم اوناهم مردن مثل بقیه روی زمین نشتم دیگه امیدی نبود برای زندگی ...خسته بودم خیلی خسته ......اومد کنارم نشستو گفت:باید بش عادت کنی از این به بعد حتی بایکی دوست شی تا از کسی خوشت بیاد جلوت جونشو میگرم
اونرفتو من مونده بودم با جنازه ی پدر ومادرم
همیشه تصمیم های سختی داشتم توی زندگیم رفتم بالای بام آپارتمان تقریبا دیگه داشت آفتاب غروب میکرد البته آفتاب زندگیه منم داشت غروب میکرد لبه ی بام وایسادمو نگاهکردم به اطرافم مردم اون پایین مشغول زندگی بودن ورفتو آمد یکدفعه صدای السا توگوشم پیچید که میگفت ((همیشه پایان داستانا خوب تموم نمیشه)) با خودم گفتم آره حق باتوعه
خودمورها کردم به سمت پایین درست مثل پرنده ای که پراش شکسته بود وقدرت پرواز نداشت الان به اونجایی میرسم که میگم :یکی بودو یکی نبود
اسم من پیتر 500ساله ست ومن راه اول رو انتخاب کردم همیشه پایان داستانا خوب تموم نمیشه داستان زندگی شما چی ؟به نظرتون خوب تموم میشه؟ خدانگهدار.......................................................................​...............................................


 
2015/01/28 03:04 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
پرنسس کارولین
اخراج شده



ارسال‌ها: 915
تاریخ عضویت: Nov 2014
ارسال: #13
Naruto RE: داستان تصمیم سخت
نازی
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
السا
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
آنه
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه



کارولین
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
کنت لنی
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
((پیتر))
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
ماکان
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
زهرا 13 (مادر نازی)
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
ماری (ملکه الیزابت)
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2015/08/13 11:18 PM، توسط پرنسس کارولین.)
2015/01/28 08:32 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
موضوع بسته شده است 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
documents [داستان] آدمانتِم dot. 4 1,562 2021/05/19 09:32 PM
آخرین ارسال: dot.
  داستان:در مرز مشترک آتیش پاره 7 2,159 2021/04/21 07:06 PM
آخرین ارسال: آتیش پاره
documents (داستان کوتاه) انتظار Ilyaa_JA 0 932 2021/04/17 04:29 PM
آخرین ارسال: Ilyaa_JA
One Piece-1 [داستان] جلگه‌ی بایر dot. 1 1,085 2021/03/10 12:12 AM
آخرین ارسال: dot.
  کلکسیون داستان های کوتاه دارسی ال.سی dot. 2 1,122 2021/01/24 11:31 PM
آخرین ارسال: dot.



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان