زمان کنونی: 2024/09/21, 06:39 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/09/21, 06:39 AM



موضوع بسته شده است 
 
امتیاز موضوع:
  • 12 رأی - میانگین امتیازات: 4.92
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان طنز

نویسنده پیام
❤Flavia Ayroldi❤
دختر غمگین پارک:(

*


ارسال‌ها: 690
تاریخ عضویت: Jun 2015
اعتبار: 78.0
ارسال: #11
phone RE: داستان های کوتاه طنز
یه خانومی واسه تولد شوهرش پیشنهاد داد که برن یه رستوران خیلی شیک

وقتی رسیدن به رستوران , دربون رستوران گفت: سلام بهروز جان ... حالت چطوره ؟؟؟

زنه یه کم غافلگیر شد و به شوهره گفت : بهروز , تو قبلا اینجا بودی ؟؟

شوهر: نه بابا این یارو رو توی باشگاه دیده بودم ...

وقتی نشستن , گارسون اومد و گفت : همون همیشگی رو بیارم ؟؟؟

زنه یه مقدار ناراحت شد و گفت : این از کجا میدونه تو چی میخوری ؟؟؟

شوهر : اینم توی همون باشگاه بود یه بار وقت خوردن غذا منو دید ...

خواننده رستوران از پشت بلندگو گفت : سلام بهروز جان ... آهنگ مورد علاقتو میخونم برات ....

زنه دیگه عصبانی شد و کیفشو برداشت از رستوران اومد بیرون.

شوهره دوید دنبالش . زنه سوار تاکسی شد ....

بهروز جلو بسته شدن در تاکسی رو گرفت و خواست توضیح بده که حتما اشتباهی پیش اومده و منو با یکی دیگه اشتباهی گرفتن ....

زنه سرش داد زد و انواع فحشارو بهش داد ...

یهو راننده تاکسی برگشت گفت : بهروز اینی که امشب مخشو زدی خیلی بی ادبه ها

 
2015/07/01 01:05 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
❤Flavia Ayroldi❤
دختر غمگین پارک:(

*


ارسال‌ها: 690
تاریخ عضویت: Jun 2015
اعتبار: 78.0
ارسال: #12
phone RE: داستان های کوتاه طنز
ﯾﻪ ﺭﻭﺯﻩ ﺁﻓﺘﺎﺑﯽ ﯾﻪ ﺧﺎﻧﻢِ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﺭﻭﯼ ﻋﺮﺷﻪ
ﮐﺸﺘﯽ ، ﺩﺭ ﺳﻮﺍﺣﻞ ﻣﮑﺰﯾﮏ ﺑﻪ ﺩﺭﯾﺎﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩ
ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺍﻧﮕﺸﺘﺮ ﺍﻟﻤﺎﺱ ﮔﺮﺍﻧﺒﻬﺎﯾﺶ ﺍﺯ
ﺍﻧﮕﺸﺘﺶ ﺳﺮ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺗﻮ ﺁﺏ ﻭ ﺯﻥ ﺑﺎ
ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﺍﯾﻦ ﺳﻔﺮ ﺭﺍ ﺳﭙﺮﯾﮑﺮﺩ...
... ﭘﺲ ﺍﺯ15ﺳﺎﻝ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺷﻬﺮﻩ ﻣﮑﺰﯾﮑﻮ ﺳﯿﺘﯽ ﺭﻓﺘﻪ
ﺑﻮﺩ ، ﺩﺭ ﯾﮏ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺳﺎﺣﻞ ﺳﻔﺎﺭﺵ
ﺧﻮﺭﺍﮎ ﻣﺎﻫﯽ ﺩﺍﺩ ، ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﺎﻫﯽ ﺭﻭ
ﻣﯿﺨﻮﺭﺩ ﯾﻪ ﺟﺴﻢ ﺳﻔﺖ ﻭ ﺳﺨﺖ ﺯﯾﺮ ﺩﻧﺪﻭﻧﺶ
ﺣﺲ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩ ﺩﯾﺪ
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥ ﻣﺎﻫﯿﻪ
ﻧﮑﻨﻪ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﯼ ﺍﻧﮕﺸﺘﺮﻩ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ﺑﺎﺑﺎ ﺗﻮ ﺩﯾﮕﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺗﺨﯿﻠﺖ ﻗﻮﯾﻪ!!!

 
2015/07/01 01:19 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
❤Flavia Ayroldi❤
دختر غمگین پارک:(

*


ارسال‌ها: 690
تاریخ عضویت: Jun 2015
اعتبار: 78.0
ارسال: #13
phone RE: داستان های کوتاه طنز
باغ وحش مملو از جمعیتی بود که برای دیدن حیوانات آمده بودند، مدتی بعد به رئیس باغ وحش گزارش دادند که برخی از مردم هر نوع خوردنی به حیوانات می دهند و باعث مریضی آنها شده اند.
رئیس باغ وحش رفت پشت بلندگو و اعلام کرد: شهروندان گرامی لطفا به هیچ کدام از حیوانات هیچ خوراکی ندهید،زیرا بعضی از آنها مریض شده اند.
کمی بعد وقتی رئیس که فهمید تذکرش فایده نداشته با لحنی ناراحت در بلندگو اعلام کرد:همشهریان گرامی ازتون خواهش کردم خوراکی به حیوانها ندهید.
این تذکر هم بی فایده بود و رئیس مرتبه سوم با عصبانیت فریاد زد: بابا به چه زبونی باید بگم؟لطفا به این حیوانهای بی زبون خوراکی ندهید،چرا حرف حالیتون نمیشه؟
نیم ساعت بعد رئیس دوباره رفت پشت بلندگو و با همان آرامش اولیه گفت:حیوانات عزیز، لطفا شما حرف منو گوش کنید و از دست انسانها خوراکی نگیرید!‏

 
2015/07/01 01:33 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
❤Flavia Ayroldi❤
دختر غمگین پارک:(

*


ارسال‌ها: 690
تاریخ عضویت: Jun 2015
اعتبار: 78.0
ارسال: #14
phone RE: داستان های کوتاه طنز
یارو نشسته بود داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ اومد پیشش …

مرگ گفت : الان نوبت توئه که ببرمت ..

مرده یه کم آشفته شد و گفت : داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعدا …

مرگ : نه اصلا راه نداره. همه چی طبق برنامست. طبق لیست من الان نوبت توئه …

مرده گفت : حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر …

مرگ قبول کرد و مرده رفت شربت بیاره. توی شربت ۲ تا قرص خواب خیلی قوی ریخت …

مرگ وقتی شربته رو خورد به خواب عمیقی فرو رفت .

مرده وقتی مرگ خواب بود لیستو برداشت اسمشو پاک کرد نوشت آخر لیست ... و منتظر شد تا مرگ بیدار شه …

مرگ وقتی بیدار شد گفت : دمت گرم داداش حسابی حال دادی خستگیم در رفت…

بخاطر این محبتت منم بیخیال تو میشم و میرم از آخر شروع به جون گرفتن میکنم!!! …

 
2015/07/01 02:13 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
❤Flavia Ayroldi❤
دختر غمگین پارک:(

*


ارسال‌ها: 690
تاریخ عضویت: Jun 2015
اعتبار: 78.0
ارسال: #15
phone RE: داستان های کوتاه طنز
تو خیابون یه مرد میانسالی جلومو گرفت , گفت
آقا ببخشید, مادر من تو اون آسایشگاه روبرو نگهداری میشه, من روم نمیشه چشم تو چشمش بشم چون زنم مجبورم کرد ببرمش اونجا, این امانتی رو اگه از قول من بهش بدید خیلی لطف کردید.
قبول کردم و کلی هم نصیحتش کردم که مادرته بابا, اونم ابراز پشیمونی کرد و رفتم داخل آسایشگاه, پیر زن رو پیدا کردم, گفتم این امانتی مال شماس, گفت حامد پسرم تویی؟
گفتم نه مادر, دیدم دوباره گفت حامد تویی مادر؟
دلم نیومد این سری بگم نه , گفتم آره, پیرزنه داد زن میدونستم منو تنها نمی ذاری,
شروع کرد با ذوق به صدا کردن پرستار که دیدی پسر من نامهربون نیست؟
پرستاره تا اومد گفت شما پسرشون هستید؟
تا گفتم آره دستمو گرفت, گفت 4 ماه هزینه ی نگهداری مادرتون عقب افتاده , باید تسویه کنید
حالا از من هی غلط کردم واینکه من پسرش نیستم ولی دیگه باور نمی کردن
آخر چک و نوشتم دادم دستش, ولی ته دلم راضی بود که باز این پیر زن و خوشحال کردم , هر چند که پسرش خیلی ... بود.
اومدم از پیرزنه خداحافظی کنم تا منو دید گفت دستت درد نکنه , رفتی بیرون به پسرم حامد بگو پرداخت شد , بیا تو مادر!!! مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه)

 
2015/07/01 02:15 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
❤Flavia Ayroldi❤
دختر غمگین پارک:(

*


ارسال‌ها: 690
تاریخ عضویت: Jun 2015
اعتبار: 78.0
ارسال: #16
phone RE: داستان های کوتاه طنز
اوایل ترم بود.صبح زود بیدار شدم که برم دانشگاه.

چون عجله داشتم بجای 5000 تومنی یه پونصدی از کشوم برداشتمو زدم بیرون.
سوار تاکسی که شدم دیدم اووووف یکی از پسرای آس و خوشتیپ کلاس جلو نشسته!
یه کم که گذشت گفتم بزار کرایه شو حساب کنم نمک گیر شه بلکه یه فرجی شد!
با صدایی که دو رگه شده بود پونصدی رو دادم به راننده و گفتم:
کرایه ی آقارو هم حساب کنید!
پسره برگشت عقب تا منو دید کلی سلام و احوالپرسی و تعارف که نه ...
اجازه بدین خودم حساب میکنم و این حرفا!
منم که عمرا این موقعیتو از دست نمیدادمو کوتاه نمی اومدم!
می گفتم به خدا اگه بزارم!تمام این مدتم دستم دراز جلوی راننده!
همه شم میدیدم نیشِ راننده بازه! خلاصه گذاشت حسابی گلوی خودمو پاره کنم،
بعدش گفت : چطوره با این پونصدی کرایه ی بقیه رو هم تو حساب کنی؟!
یهو انگار فلج شدم.آخه پول دیگه ای نداشتم!
الکی سرمو کردم تو کیفمو وقت کشی تابلوُ که دیدم آقای خوشتیپ
کرایه ی جفتمونو حساب کرد!ولی از خنده داشت میترکید! مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
داشت گریه ام می گرفت که اس.ام.اس داد و گفت:
پیش میاد عزیزم ناراحت نباش! موافقی ناهارو با هم بخوریم؟!
حالا من بیچاره شارژ هم نداشتم جواب بدم! مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
خلاصه عین اسکلا انقد بهش زل زدم تا نگام کنه و گفتم : باشه !!
این شد که ما چند ماهه باهم دوستیم
ولی یه بار که گوشیشو نگاه کردم دیدم اسمِ منو "مستضعف" سیو کرده ..!مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

 
2015/07/01 02:16 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
❤Flavia Ayroldi❤
دختر غمگین پارک:(

*


ارسال‌ها: 690
تاریخ عضویت: Jun 2015
اعتبار: 78.0
ارسال: #17
phone RE: داستان های کوتاه طنز
ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﻣﯿﮕﺸﺖ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺭﺍ ﻣﯿﺪﯾﺪ ﮎ ﺭﻭﺑﺮﻭﯼ ﺩﺭ ﻣﻨﺰﻟﺸﺎﻥ ﺩﺭ ﺧﻮﺩﺭﻭﯼ ﺧﻮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﺳﺖ . ﺑﻌﺪﻫﺎ ﺑﺎﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻫﺮﺭﻭﺯ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﯿﺪﯾﺪ،ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺑﺮﺍﺵ ﻋﺎﺩﯼ ﺷﺪ . ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﭘﺴﺮﻩ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺑﺎﺍﺩﺏ ﺑﻮﺩ ﺑﻄﻮﺭﯾﮑﻪ ﺣﺘﯽ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩ ﻭﺳﺮﺵ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺑﻮﺩ .ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺍﺯ ﻭﺟﻮﺩﺵ ﺭﻭﺑﺮﻭﯼ ﻣﻨﺰﻝ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪ،ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﻃﺮﻓﯽ ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﻮﺩ ﭼﻮﻥ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﮐﻪ ﺣﺘﻤﺎ" ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﺍﻣﺪﻩ ،ﻫﺮﻭﻗﺖ ﻣﺎﺷﯿﻨﺸﻮ ﻣﯿﺪﯾﺪ ﻗﻠﺒﺶ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺗﭙﯿﺪﻥ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻧﺰﺩ ﺧﻮﺩ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﻫﺮﭼﻪ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩ ... ﻣﺪﺗﯽ ﮔﺬﺷﺖ ...ﺣﻮﺻﻠﻪ ﺍﺵ ﺳﺮﺍﻣﺪ ﭘﺴﺮﻫﻢ ﺣﺮﮐﺘﯽ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩ،ﻧﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ...! ﻧﻪ ﻋﻼﻣﺘﯽ ... ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺑﺎﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺍﻣﻼﮎ ﻭﺛﺮﻭﺕ ﭘﺪﺭﺵ ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﺪ ﭘﺪﺭﺵ ﻫﻢ ﺍﻭﺭﺍ ﻧﭙﺬﯾﺮﺩ .ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺟﺮﺍﺕ ﺩﺍﺩﻭ ﺑﺎ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﺑﻪ ﻧﻔﺲ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﭘﺴﺮ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ . ﺍﻣﺎﻫﺮﭼﻪ ﻧﺰﺩﯾﮑﺘﺮ ﻣﯿﺸﺪ ﺗﭙﺶ ﻗﻠﺒﺶ ﺍﺯ ﺍﺳﺘﺮﺱ ﺑﯿﺸﺘﺮﻣﯿﺸﺪ . ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭﺍﻭﺭﺍﺍﺯ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻣﯿﺪﯾﺪ . ﭘﺴﺮﻣﺘﻮﺳﻂ ﺍﻟﺤﺎﻝ ﺑﻮﺩ ،ﺍﻣﺎﺍﯾﻦ ﻣﻬﻢ ﻧﺒﻮﺩ .ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺗﺮﺷﺪ ﺩﯾﺪ ﭘﺴﺮﺳﺮﺵ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﻣﻮﺑﺎﯾﻞ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺩﺭ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﯾﻠﮑﺲ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﺳﺖ . ﮐﻤﯽ ﺩﺳﺖ ﭘﺎﭼﻪ ﺷﺪ ﺍﻣﺎ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺭﺳﺎ ﺍﺯ ﭘﺴﺮﺟﻮﺍﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﭼﺮﺍ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺭﻭﺑﺮﻭﯼ ﻣﻨﺰﻟﻤﺎﻥ ﻣﯿﺒﯿﻨﻢ ! ؟ ﭘﺴﺮﺟﻮﺍﻥ ﺧﯿﻠﯽ ﻋﺎﺩﯼ ﻭﺑﺎ ﺧﻮﻧﺴﺮﺩﯼ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﭼﻮﻥ "" ﻭﺍﯾﻔﺎﯼ "" ﺷﻤﺎ ﭘﺴﻮﺭﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ ...!:-D

 
2015/07/01 02:18 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
❤Flavia Ayroldi❤
دختر غمگین پارک:(

*


ارسال‌ها: 690
تاریخ عضویت: Jun 2015
اعتبار: 78.0
ارسال: #18
phone RE: داستان های کوتاه طنز
ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺳﺮ ﮐﻼﺱ ﺭﻭﺍﻧﺸﻨﺎﺳﯽ ﺑﺨﺶ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ

ﺑﻮﺩﯾﻢ . ﺍﺳﺘﺎﺩﻩ ) ﺯﻥ ( ﺻﺪﺍﻡ ﮐﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﺗﻮ ﮐﻪ

ﺧﺠﺎﻟﺘﯽ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﺑﯿﺎ ﭘﺎﯼ ﺗﺨﺘﻪ ﻧﻘﺶ ﭘﺴﺮﯼ ﺭﻭ

ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻦ ﮐﻪ می خواد ﺑﻪ ﯾﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺍﺑﺮﺍﺯ ﻋﻼﻗﻪ

ﮐﻨﻪ , ﭼﯽ ﻣﯿﮕﯽ ﺑﻬﺶ؟ ﮔﻔﺖ ﻣﻨﻢ ﻣﺜﻼ ﺍﻭﻥ

ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺍﻡ!!!

ﮔﻔﺘﻢ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺭﻭﻡ ﻧﻤﯽ ﺷﻪ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺧﺘﺮﺍ ﺑﮕﻢ

ﮐﻪ , ﺿﺎﯾﺲ !

ﺍﺳﺘﺎﺩ : ﻧﻪ ﺭﺍﺣﺖ ﺑﺎﺵ ﻓﻘﻂ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯾﻢ ﻧﻘﺎﻁ

ﺿﻌﻒ ﻭ ﻗﻮﺕ ﻭ ﻧﺤﻮﻩ ﺑﯿﺎﻧﺖ ﺭﻭ ﺍﺯ ﻟﺤﺎﻅ

ﺭﻭﺍﻧﺸﻨﺎﺳﯽ ﺑﺮﺭﺳﯽ ﮐﻨﯿﻢ .

ﺣﺎﻻ ﮐﻞ ﮐﻼﺱ ﺳﺎﮐﺖ ﻣﻨﺘﻈﺮﻥ ﯾﻪ ﭼﯿﺰ ﺑﮕﻢ

ﺑﺘﺮﮐﻦ , ﻣﻨﻢ ﻓﺮﺻﺖ ﻃﻠﺐ ﺯﻝ ﺯﺩﻡ ﺗﻮ ﭼﺸﻤﺎﯼ

ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﺎﺻﺪﺍﯼ ﻧﺎﺯﮎ ﮔﻔﺘﻢ : ﺷﻼﻡ، ﻣﻦ ﯾﻪ

ﺟﻮﺟﻮﯼ ﮐﻮﺷﻮﻟﻮﺍﻡ، ﻫﻮﺍ ﺷﺮﺩﻩ، ﺑﻒ ﻣﯿﺎﺩ،

ﻣﯿﺰﺍﻟﯽ ﺗﻮ ﻗﻠﺒﺖ ﺑﻤﻮﻧﻢ؟؟ (":

ﯾﻌﻨﯽ ﮐﻼﺱ ﺗﺮﮐﯿﺪﺍ , ﺧﺪﺍﯾﯽ ﺗﺼﻮﺭ ﮐﻨﯿﺪ

ﺻﺤﻨﺮﻭ، ۵۰ ﺳﺎﻟﺸﻪ ﻃﺮﻑ!!!

ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﮐﻪ ﺍﺷﮏ ﺍﺯ ﭼﺸﺎﺷﻮﻥ ﻣﯽ ﺑﺎﺭﯾﺪ ,

ﺍﺳﺘﺎﺩﻣﻮﻥ ﻫﻢ ﺧﺪﺍﯾﯿﺶ ﺑﺎﺟﻨﺒﻪ ﺑﻮﺩ ﻓﻘﻂ ﺑﺎ

ﺧﻨﺪﻩ ﮔﻔﺖ ﺑﺮﻭ ﺑﺸﯿﻦ ﺗﻮ ﺁﺩﻡ ﺑﺸﻮ ﻧﯿﺴﺘﯽ مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه))))))

 
2015/07/01 03:12 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
❤Flavia Ayroldi❤
دختر غمگین پارک:(

*


ارسال‌ها: 690
تاریخ عضویت: Jun 2015
اعتبار: 78.0
ارسال: #19
phone RE: داستان های کوتاه طنز
هفـــت سالــــم بود با مامـــنم رفته بودم بیــــرون واســـــه خرید

حالا اینـــش که چطو گــم شــــدم بمـــونه !!!

مــــا رو تحویل کلانتری دادن گفـتن : این پســـره گم شـــده

مـــنم اینههههههــو این یتــیما یه گوشـه کــــز کــرده بودمــــو گریه میـــکردم و میــگفتم :

"مــن مامنمو مــوخووام"

یه ســـــربازه اومد پیشـــم گفت : پسر جون اسمــت چیه ؟؟؟؟؟

من : محمد

ســـــــرباز: ببین محمد جان ما مامنتو پیــــدا میکنیم اگه قول بـــــدی گریه نکنــــی و به سوالام درست جواب بدی

من: باشیییییییییی :"(

سرباز: محمد جان خونتون کجــــاس؟؟؟

من : پهـلو خونه ســـارا اینا (دخمل همسایمون)

ســـربازه مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

ســــــربازٍ :نــه منظورم اینکه کــــدوم خیابون ؟؟؟

من: خیابون ســــــارا اینا

باز ســـــــربازه مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه||

یکــــــی دیگه اومـد بنظر ســــرباز نمیومد گفت : بذار خودم ازش بپرســــم

پســــر جان خونه ســــارا اینا کجاس ؟؟؟

مـــن : پهلو خونه مــــا

یهو کل ملت از خنده کف کلانتری هیلیکوپتری زدن !!!

الان که فک میکنــم میبینـم از همـون بچگــی هــم فقط بدرد این میــخوردم موجــبات خنــده و شــادی دیــگرونو فراهم کنم مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

 
2015/07/01 03:14 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
❤Flavia Ayroldi❤
دختر غمگین پارک:(

*


ارسال‌ها: 690
تاریخ عضویت: Jun 2015
اعتبار: 78.0
ارسال: #20
phone RE: داستان های کوتاه طنز
من کلآ زیاد سوتی کلامی نمی دم ولی اعتراف می کنم از بچگی با کلمه "پست پیشتاز" مشکل داشتم.(کلماتی که میبینید اشتباه املایی نیست!! کل مکالمه ابتدایی من سی ثانیه هم طول نکشید!!)

امروز رفتم اداره پست خیلی هم عجله داشتم به اولین باجه که رسیدم گفتم:آقا ببخشید,"پشت پیستاژ!!!" کجاست؟
بنده خدا خیلی عادی گفت:کجا بهت آدرس دادن؟
_:نمیدونم,اداره شماست از من میپرسی؟
_:آخه من باید بدونم "پیست...اژ" کجاست که بگم "پشتش"کجاست!!(بیچاره فکر کرد دارم آدرس می پرسم و "پیستاژ" هم اسم جاییه)
_:شما نمیدونی قسمت "پیشتاز"کجاست؟
_:تو میخوای بری "پشت" "پیشتاز" چکار کنی؟اونجا کسی رو راه نمیدن!
_:آقای محترم من "پشت" جایی نمیخوام برم,میخوام برم"پشت پیستاژ"...
یارو که دیگه کلافه شده بود بلند شد گفت:چی میگی بابا تو؟!!"پشت" کجا میخوای بری؟!!
منم شاکی گفتم:میخوام این لامصب رو با پست اکسپرس بفرستم
یارو یه سه ثانیه ای تو چشای من نگاه کرد......دیگه نتونست جلو خودش رو بگیره,افتاده بود کف زمین عین سوسک برعکس شده از خنده دست و پا میزد!!!
منم هم خندم گرفته بود هم مثه این بچه ها که تازه زبون باز میکنن و نمیتونن منظورشون رو برسونن عصبی شده بودممطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
رفتم پیدا کردم این خراب شده کذایی رو کارم رو انجام دادم دارم میرم بیرون,یارو منو دید دوباره زد زیر خنده,صدام کرد گفت بیا جلو,رفتم جلو آروم میگه:جون مادرت یه بار دیگه بگو "پست پیشتاز"!!!!
منم یه نفس عمیق کشیدم,تمرکز کردم,با یه مکث طولانی گفتم.............: "پشت پیستاژ"!!!!!
از زور ناتوانی میخواستم گریه کنم!!!
بماند که اون بنده خدا چه حالی داشت دیگه!:-))

 
2015/07/01 03:17 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
موضوع بسته شده است 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
documents [داستان] آدمانتِم dot. 4 1,649 2021/05/19 09:32 PM
آخرین ارسال: dot.
  داستان:در مرز مشترک آتیش پاره 7 2,307 2021/04/21 07:06 PM
آخرین ارسال: آتیش پاره
documents (داستان کوتاه) انتظار Ilyaa_JA 0 1,003 2021/04/17 04:29 PM
آخرین ارسال: Ilyaa_JA
One Piece-1 [داستان] جلگه‌ی بایر dot. 1 1,154 2021/03/10 12:12 AM
آخرین ارسال: dot.
  کلکسیون داستان های کوتاه دارسی ال.سی dot. 2 1,191 2021/01/24 11:31 PM
آخرین ارسال: dot.



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 17 مهمان