زمان کنونی: 2024/09/21, 04:04 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/09/21, 04:04 AM



موضوع بسته شده است 
 
امتیاز موضوع:
  • 12 رأی - میانگین امتیازات: 4.92
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان طنز

نویسنده پیام
❤Flavia Ayroldi❤
دختر غمگین پارک:(

*


ارسال‌ها: 690
تاریخ عضویت: Jun 2015
اعتبار: 78.0
ارسال: #31
phone RE: داستان های کوتاه طنز
مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی می‌کند و تاکنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از افرادشان را نزد او فرستادند.

مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکرده‌اید. نمی‌خواهید در این امر خیر شرکت کنید؟

وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید که مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگی‌اش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمی داد؟

مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه، نمی‌دانستم. خیلی تسلیت می‌گویم.

وکیل: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمی‌تواند کار کند و زن و ۵ بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمی‌تواند از پس مخارج زندگیش برآید؟

مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه. نمی‌دانستم. چه گرفتاری بزرگی…

وکیل: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینه‌های درمانش قرار دارد؟

مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید. نمی‌دانستم این همه گرفتاری دارید…

وکیل: خوب. حالا وقتی من به اینها یک ریال کمک نکرده‌ام، شما چطور انتظار دارید به خیریه شما کمک کنم!!؟(آخه آدم اینقدر خسیس؟؟)

 
2015/07/01 06:56 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
❤Flavia Ayroldi❤
دختر غمگین پارک:(

*


ارسال‌ها: 690
تاریخ عضویت: Jun 2015
اعتبار: 78.0
ارسال: #32
phone RE: داستان های کوتاه طنز
چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند، یک هفته قبل از امتحان پایان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر دیگر حسابی به خوشگذرانی پرداختند. اما وقتی به شهر خود برگشتند متوجه شدند که در مورد تاریخ امتحان اشتباه کرده اند و به جای سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است. بنابراین تصمیم گرفتند استاد خود را پیدا کنند و علت جا ماندن از امتحان را برای او توضیح دهند.
آنها به استاد گفتند: “ما به شهر دیگری رفته بودیم که در مسیر برگشت، لاستیک خودرو مان پنچر شد و از آنجایی که زاپاس نداشتیم تا مدت زمان طولانی نتوانستیم کسی را گیر بیاوریم و از او کمک بگیریم، به همین دلیل دوشنبه دیر وقت به خانه رسیدیم”
استاد فکری کرد و پذیرفت که آنها روز بعد بیایند و امتحان بدهند.
چهار دانشجو، روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر یک ورقه امتحانی را داد و از آنها خواست که شروع کنند.
آنها به اولین مسئله نگاه کردند که ۵ نمره داشت؛ سوال خیلی آسان بود و به راحتی به آن پاسخ دادند. سپس ورقه را برگرداندند تا به سوال ۹۵ امتیازی پشت ورقه پاسخ بدهند که سوال این بود:
« کدام لاستیک پنچر شده بود؟ »(چه استاد باهوشی!!خدا نصیب هیچ کس نکنه!!یه صلوات عنایت کن!!)

 
2015/07/01 06:58 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
❤Flavia Ayroldi❤
دختر غمگین پارک:(

*


ارسال‌ها: 690
تاریخ عضویت: Jun 2015
اعتبار: 78.0
ارسال: #33
phone RE: داستان های کوتاه طنز
در کلاس درس استاد دانشگاه خطاب به یکی از دانشجویان میگه انواع استرس رو توضیح بده و استرس واقعی کدومه

دانشجو میگه دختر زیبائی رو کنار خیابان سوار میکنی. اما دختره کمی بعد توی ماشینت غش می کنه. مجبور می شی اونو به بیمارستان برسونی. در این لحظه دچاراسترس آنهم از نوع ساده‌ میشی!

در بیمارستان به شما می گن که این خانم حامله هست و به تو تبریک میگن که بزودی پدر میشی. تو میگی اشتباه شده من پدر این بچه نیستم ولی دختر با ناله ای میگه چرا هستی. در اینجا مقدار استرس شما بیشتر میشه. آن هم از نوع هیجانی!

در خواست آزمایش دی.ان.ای می کنی. آزمایش انجام میشه و دکتر به شما میگه : دوست عزیز شما کاملا بیگناهی ، شما قدرت باروری ندارید و این مشکل شما کاملا قدیمی و بهتر بگویم مادرزادیه. خیال تو راحت میشه و سوار ماشینت میشی و میری. توی راه به سمت خونه ناگهان به یاد ۳ تا بچه ت میفتی …؟ و اینجاست که استرس واقعی شروع میشه!(خیلی هم شیک و مجلسی!!)

 
2015/07/01 06:59 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
❤Flavia Ayroldi❤
دختر غمگین پارک:(

*


ارسال‌ها: 690
تاریخ عضویت: Jun 2015
اعتبار: 78.0
ارسال: #34
phone RE: داستان های کوتاه طنز
خانم جوانی که در کودکستان برای بچه های 4 ساله کار میکرد میخواست چکمه های

یه بچه ای رو پاش کنه ولی چکمه ها به پای بچه نمیرفت بعد از کلی فشار...و خم و راست شدن،
بچه رو بغل ميكنه و ميذاره روی میز، بعد روی زمین بلاخره باهزار جابجایی و فشار چکمه ها
رو پای بچه میکنه و یه نفس راحت میکشه که ...
هنوز آخیش گفتن تموم نشده که بچه ميگه این چکمه ها لنگه به لنگه است .

خانم ناچار با هزار بار فشار و اینور و اونور شدن و مواظب باشه که بچه نیفته هرچه تونست کشید
تا بلاخره بوتهای تنگ رو یکی یکی از پای بچه درآورد .
گفت ای بابا و باز با همان زحمت زیاد پوتین ها رو این بار دقیق و درست پای بچه کرد که لنگه به لنگه نباشه ولی با چه زحمتی که بوت ها به پای بچه نمیرفتن و با فشار زیاد بلاخره موفق شد که بوت ها رو پای این کوچولو بکنه
که بچه ميگه این بوتها مال من نیست.

خانم جوان با یه بازدم طولانی و کله تکان دادن که انگار یک مصیبتی گریبانگیرش شده. با خستگی تمام نگاهی به بچه انداخت و گفت آخه چی بهت بگم. دوباره با زحمت بیشتر این بوت های بسیار تنگ رو در آورد.


وقتی تمام شد پرسید خب حالا بوت های تو کدومه؟ بچه گفت همین ها بوت های برادرمه ولی مامانم گفت اشکالی نداره میتونم پام کنم....
مربی که دیگه خون خونشو میخورد سعی کرد خونسردی خودش رو حفظ کنه و دوباره این بوتهایی رو که به پای این بچه نمیرفت به پای اون کرد یک آه طولانی کشید وبعد گفت
خب حالا دستکشهات کجان؟
توی جیبت که نیستن. بچه گفت توی بوتهام بودن دیگه!!!!!:-S

 
2015/07/01 07:00 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
❤Flavia Ayroldi❤
دختر غمگین پارک:(

*


ارسال‌ها: 690
تاریخ عضویت: Jun 2015
اعتبار: 78.0
ارسال: #35
phone RE: داستان های کوتاه طنز
مردی از اینکه زنش به گربه خانه بیشتر از او توجه میکرد ناراحت بود، یک روز گربه را برد و چندتا خیابان آنطرف تر ول کرد ولی تا رسید به خانه، دید گربه زود تر از اون برگشته خونه، این کار چندین دفعه تکرار شد و مرد حسابی کلافه شده بود.
بالاخره یک روز گربه را با ماشین گرداند، از چندین پل و رودخانه پارک و غیره گذشت و بالاخره گربه را در منطقه ای پرت و دورافتاده ول کرد. آن شب مرد به خانه بر نگشت آخرشب زنگ زد و به زنش گفت: اون گربه‌ی کره خر، خونه هست؟
زنش گفت: آره
مرد گفت: گوشی رو بده بهش، من گم شدم!!!

 
2015/07/02 11:53 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
❤Flavia Ayroldi❤
دختر غمگین پارک:(

*


ارسال‌ها: 690
تاریخ عضویت: Jun 2015
اعتبار: 78.0
ارسال: #36
phone RE: داستان های کوتاه طنز
البته این واقعیته!!!



وقتی که ما ایرانیا میخوایم کسی رو ستایش کنیم؛

عجب نقاشیه نکبت…

چه دست فرمون داره توله سگ…

چه صدایی داره کثافت …

چه گیتاری میزنه ناکس…

استاده کامپیوتره لامصب…

عجب گلی زد بی وجدان…

بی شرف کارش خیلی درسته…

دوستت دارم وحشتنـــــاک…

وقتی که میخوایم ناسزا بگیم یا نیش و کنایه بزنیم ؛

برو شازده…؟

چی میگی بامعرفت …؟

آخه آدم حســـابی…؟

چطوری آی کیو…؟

به به استاد معظــــم…؟

کجایی با مرام…؟

آقای محترم…؟

برو دکتـــر برو…؟

.

.

.

بیاندیش … نخند

 
2015/07/02 12:03 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
❤Flavia Ayroldi❤
دختر غمگین پارک:(

*


ارسال‌ها: 690
تاریخ عضویت: Jun 2015
اعتبار: 78.0
ارسال: #37
phone RE: داستان های کوتاه طنز
ميگن يه روز جبرئيل ميره پيش خدا گلايه ميکنه که: آخه خدا، اين چه وضعيه آخه؟ ما يک مشت ايرونی داريم توی بهشت که فکر ميکنن اومدن خونه باباشون! به جای لباس و ردای سفيد، همه شون لباس های مارک دار و آنچنانی ميخوان! هيچ کدومشون از بالهاشون استفاده نميکنن، ميگن بدون 'بنز' و 'ب ام و' جايی نميرن! اون بوق و کرنای من هم گم شده... يکی از همين ها دو ماه پيش قرض گرفت و رفت ديگه ازش خبری نشد! آقا من خسته شدم از بس جلوی دروازه بهشت رو جارو زدم... امروز تميز ميکنم، فردا دوباره پر از پوست تخمه و هسته هندونه و پوست خربزه است! من حتی ديدم بعضيهاشون کاسبی هم ميکنن و حلقه های بالای سرشون رو به بقيه ميفروشن .

خدا ميگه: ای جبرئيل! ايرانيان هم مثل بقيه، آفریده های من هستند و بهشت به همه انسان ها تعلق داره. اينها هم که گفتی، خيلی بد نسيت! برو يک زنگی به شيطان بزن تا بفهمی درد سر واقعی يعنی چی!!!

جبرئيل ميره زنگ ميزنه به جناب شيطان... دو سه بار ميره روی پيغامگير تا بالاخره شيطان نفس نفس زنان جواب ميده: جهنم، بفرماييد؟

جبرئيل ميگه: آقا سرت خيلی شلوغه انگار؟

شيطان آهی ميکشه و ميگه: نگو که دلم خونه... اين ايرونيها اشک منو در آوردن به خدا! شب و روز برام نگذاشتن! تا صورتم رو ميکنم اين طرف، اون طرف يه آتيشی به پا ميکنن! تا دو ماه پيش که اينجا هر روز چهارشنبه سوری بود و آتيش بازی!... حالا هم که... ای داد!!! آقا نکن! بهت ميگم نکن!!! جبرئيل جان، من برم .... اينها دارن آتيش جهنم رو خاموش ميکنن که جاش کولر گازی نصب کنن.!!!!

 
2015/07/02 12:09 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
❤Flavia Ayroldi❤
دختر غمگین پارک:(

*


ارسال‌ها: 690
تاریخ عضویت: Jun 2015
اعتبار: 78.0
ارسال: #38
phone RE: داستان های کوتاه طنز
يك بنده خدايي ، كنار اقيانوس قدم ميزد و زير لب، دعايي را هم زمزمه ميكرد. 
نگاهى به آسمان آبى و درياى لاجوردين و ساحل طلايى انداخت و گفت: - خدايا ! ميشود تنها آرزوى مرا بر آورده كنى؟ ناگاه، ابرى سياه، آ سمان را پوشاند و رعد و برقى درگرفت و در هياهوى رعد و برق، صدايى از عرش اعلى بگوش رسيد كه ميگفت: چه آرزويى دارى اى بنده محبوب من؟مرد، سرش را به آسمان بلند كرد و ترسان و لرزان گفت: - اى خداى كريم! از تو مى خواهم جاده اى بين كاليفرنيا و هاوايي بسازى تا هر وقت دلم خواست در اين جاده رانندگى كنم !! از جانب خداى متعال ندا آمد كه:- اى بنده ى من ! من ترا بخاطر وفادارى ات بسيار دوست ميدارم و مى توانم خواهش ترا برآورده كنم، اما، هيچ ميدانى انجام تقاضاى تو چقدر دشوار است؟ هيچ ميدانى كه بايد ته اقيانوس آرام را آسفالت كنم ؟ هيچ ميدانى چقدر آهن و سيمان و فولاد بايد مصرف شود؟ من همه اينها را مى توانم انجام بدهم، اما آيا نمى توانى آرزوى ديگرى بكنى؟ مرد، مدتى به فكر فرو رفت، آنگاه گفت:- اى خداى من ! من از كار زنان سر در نمى آورم! ميشود بمن بفهمانى كه زنان چرا مى گريند؟ ميشود به من بفهمانى احساس درونى شان چيست؟ اصلا ميشود به من ياد بدهى كه چگونه مى توان زنان را خوشحال كرد؟صدايي از جانب باريتعالى آمد كه: اى بنده من ! آن جاده اى را كه خواسته اى، دو بانده باشد يا چهار بانده ؟؟!!مرد گفت:چهار بانده خیرشو ببینی!!!!

 

 
2015/07/02 12:12 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
❤Flavia Ayroldi❤
دختر غمگین پارک:(

*


ارسال‌ها: 690
تاریخ عضویت: Jun 2015
اعتبار: 78.0
ارسال: #39
phone RE: داستان های کوتاه طنز
مَردی , شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال ، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت؛ جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!
این‌طوری تعریف می‌کنه: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، ٢٠کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمیشد.
وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه سر در نمیارم!
راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود.




با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بی‌صدا بغل دستم وایساد. من هم بی‌معطلی پریدم توش.
اینقدر خیس شده بودم که به فکر این که توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم. وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر، دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!
خیلی ترسیدم. داشتم به خودم می‌اومدم که ماشین یهو همون طور بی‌صدا راه افتاد.
هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه!
تمام تنم یخ کرده بود. نمی‌تونستم حتی جیغ بکشم. ماشین هم همین طور داشت می‌رفت طرف دره.
تو لحظه‌های آخر خودم رو به خدا این قدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم.
تو لحظه‌های آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده.
نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه می‌رفت، یه دست می‌اومد و فرمون رو می‌پیچوند.
از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم. در روباز کردم و خودم رو انداختم بیرون. این قدر تند می‌دویدم که هوا کم آورده بودم.
دویدم به سمت آبادی که نور ازش می‌اومد. رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین، بعد از این که به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم.
وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند، یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفرخیس اومدن تو، یکیشون داد زد: ممد نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل میدادیم سوار ماشین ما شده بود!!!!!

 
2015/07/02 12:17 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
❤Flavia Ayroldi❤
دختر غمگین پارک:(

*


ارسال‌ها: 690
تاریخ عضویت: Jun 2015
اعتبار: 78.0
ارسال: #40
phone RE: داستان های کوتاه طنز
ﭼﻬﺎﺭ ﻧﻔﺮ ﺳﻮﺍﺭ تاکسی ﻣﯿﺸﻦ ﻭﻟﯽ ﮐﺮﺍﯾﻪ ﻧﺪﺍﺷﺘﻦ ﺑﺪﻥ ؛ به خاطر همین ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻦ ﺑﻪ ﻣﻘﺼﺪ ﮐﻪ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺑﺸﻦ ﻭﺍﻟﻔﺮﺍﺭ ! ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﻣﻘﺼﺪ ﭼﻬﺎﺭﺗﺎﺷﻮﻥ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺩﺭﺍﯼ ﻣﺎﺷﯿﻨﻮ ﺑﺎﺯ میکنن ﻭ ﭘﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯿﺬﺍﺭﻥ و ﻣﯿﺮﻥ ﻣﯿﺮﺳﻦ ﺑﻪ ﯾﻪ ﺳﺎﺧﺘﻤﻮﻥ ﺗﺎﺭﯾﮏ که چشم چشمو نمیدید ﻭ ﻓﻘﻂ ﺻﺪﺍﯼ ﺗﻨﺪ ﺗﻨﺪ ﺯﺩﻥ ﻧﻔﺴﺸﻮﻥ میومد …
ﯾﮑﯿﺸﻮﻥ با خنده ﺯﺩ ﺭﻭ ﺷﻮﻧﻪ ﺑﻐﻠﯿﺶ و بهش ﮔﻔﺖ : ﺣﺎﻻ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﭼﻪ ﺣﺎﻟﯽ ﺩﺍﺭﻩ ؟؟؟
اونم برگشت ﮔﻔﺖ : ﺑﺎﺑﺎ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﻣﻨﻢ ﻓﻘﻂ ﺑﮕﯿﺪ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ !؟!؟!

 
2015/07/02 12:22 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
موضوع بسته شده است 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
documents [داستان] آدمانتِم dot. 4 1,649 2021/05/19 09:32 PM
آخرین ارسال: dot.
  داستان:در مرز مشترک آتیش پاره 7 2,306 2021/04/21 07:06 PM
آخرین ارسال: آتیش پاره
documents (داستان کوتاه) انتظار Ilyaa_JA 0 1,003 2021/04/17 04:29 PM
آخرین ارسال: Ilyaa_JA
One Piece-1 [داستان] جلگه‌ی بایر dot. 1 1,154 2021/03/10 12:12 AM
آخرین ارسال: dot.
  کلکسیون داستان های کوتاه دارسی ال.سی dot. 2 1,191 2021/01/24 11:31 PM
آخرین ارسال: dot.



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 53 مهمان