243
حدود12.
خواهش فقط تویی که دنبال میکنی
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
اهم...اهم...خوشحال باشیددوستان من ازبیکاریه زیادبخش4راگذاشتم
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
بخش4
خانوما وقت ناهاره..... نمیاید ؟
منو فریبا سرمونو اوردیم بالا ...
مهندس ناصري بود..
طوري که فقط فریبا بشنوه
- ادم قحط بود ....که مهندس فلاح اینو برداشت اورد...
فریبا- لابد ....می خواي از این کمک بگیریم؟
- عمرا همینم مونده از این کمک بگیرم ..
فریبا- اي بابا پرسیدن عیب نبید .... ندانستن عیب گنده بید... و قبل از اعتراضم ..
فریبا- اقاي مهندس
ناصري که خدا خواسته بود
ناصري- بله
فریبا- لطف می کنید به این برنامه یه نگاه بندازید ...
بالاجبار از جام بلند شدم و ناصري با افتخار و خنده پشت سیستم نشست.. عینکمو دوباره در اوردم و گذاشتم رو میز و به طرف
پنجره رفتم ...
فریبا و ناصري شروع کردن به ور رفتن با برنامه ...
اروم برگشتم و بهش نگاه کردم ..خیلی جدي داشت رو برنامه کار می کرد......
فریبا- اهو جان پس تا مهندس کار می کنن من برم غذامونو بگیرم...کارت تموم شد زودي بیا سلف
سرمو براش تکون دادم
ناصري- خانوم طاهري براي منم بگیرید به زحمت
فریبا- چشم
فریبا رفت و من موندم ناصري...
اروم به طرفش رفتم ...
- به نتیجه اي هم رسیدید..؟
بدون اینکه نگام کنه
ناصري- بله
-چی؟
ناصري- این که خیلی کم طاقتین
عصبانیم کرد...
-پس شما هر وقت به نتیجه رسیدي بگید ...من می رم پایین
رفتم به طرف عینکم که از روي میز برشدارم که دستشو گذاشت روي عینک...
ناصري- این کار من نبوده ...از روي لطف دارم اینکارو می کنم ...دور از ادبه که شما برید و منو اینجا تنها بذارید ...
-من ازتون نخواستم...
ناصري- چه شما خواسته باشید ....چه خانوم طاهر ي.... در هر صورت برنامه شماست...
با خشم بهش نگاه کردم
- اصلا من نیازي به کمک ندارم می تونید برید اقا
ناصري- من کاري رو که شروع کنم نصفه ول نمی کنم
- خودتون گفتید کار خودتون...این که کار شما نیست..می تونید برید
ناصري- گفتم که تا تمومش نکنم پا نمی شم .... شما هم بهتره بمونید تا کار م تموم بشه
- اگه نمونم چی؟
ناصري- با لبخندي ...تمام برنامه رو پاك می کنم
- داري تهدید می کنی ؟
ناصري- نه دارم تهدید التماسی می کنم و شروع کرد به خندیدن
ودوباره با ارامش شروع کرد به ادامه کار
ناصري- ....برنامه جالبی نوشتید ...ولی زیاد حرفه اي نیست
بعضی جاهاشو مثل مبتدیا کار کردید..در حالی که می تونستید یه کار بهتري رو ارائه بدید
-تا جایی که یادم میاد ازتون نخواستم در مورد برنامه اي که نوشتم نظري بدید
شون هاشو بالا انداخت
از رفتن فریبا نیم ساعت گذشته بود و ما هنوز داشتیم رو برنامه کار می کردیم...
ناصري- حداقل پاشو برو یه چایی بیار
-بله؟
ناصري- گفتم لطف می کنید و برید یه چایی بیارید ...
- ببخشید این وظیفه من نیست....کسایی هستن که براي انجام این کار پول دریافت می کنن
ناصري- ...خیلی تنبلیا دختر ...
به این دست نزنیا تا من برم و بیام
بهش چشم غره رفتم ولی اصلا به روي خودش نیورد
نمی دونم چم شده بود که اینروزا بر خلاف گذشته که زود از کوره در می رفتم ....زود جوش نیوردم .
کمی خم شدم و به برنامه نگاه کردم....خودش شروع کرده بود و قسمتایی رو اضافه کرده بود...
-خوبه بهش گفتم فقط یه نگاه بهش بنداز..که انقدر بهش اضافه کرده...
خواستم خودم شروع کنم که امد
ناصري- اه مگه نگفتم دست نزن...
یه جوري بهش نگاه کردم که گفت...خانوم مهندس گفتم نشینید دیگه ...یه سینی تودستش بود که توش دوتا لیوان چایی بود..
به طرف گرفت
ناصري با خنده و شیطنت - واي چایی منو بخورید یا خجالت
- بله اقا؟
چندتا سرفه کرد...
ناصري- دو خط دیگه بنویسم تمومه
و زیر نگاههاي خیره من شروع به کار کرد.....
با اینکه چایی اورده بود هنوز خودش نخورده بود...موقعه کار از مسخره بازیاش خبري نبود...
بعد از 10 دقیقه به صندلی لمی دادو شروع کرد به تکون خوردن ...
بهش نگاه کردم...
ناصري- نمی خواید بگید خسته نباشم
-من که چیزي ندیدم
ناصري- اهان باید ببینید چطور کار می کنه ..
یه دفعه سیخ تو جاش نشست ...دستاشو تو هم قلاب کرد و انگشتاشو حرکت داد که صداي شکستنشون امد
و بعد دوتا دستاشو برد بالا و انگشتاشو به طرز با نمکی تکون داد وبه سرعت دستاشو به سمت کیبورد برد و انقدر تند برنامه و
برام اجرا کرد که یه لحظه نفهمیدم چیکار کرد.... و در لحظه اخر دکمه اینترو با حرکتی نمایشی فشار داد و دست به سینه شد و با
غرور بهم خیره شد...
عینکمو به چشمم زدم و سرمو بردم جلوي مانیتور ...
لیوان چاییشو برداشت و با ارامش و لبخند شروع کرد به خوردن ...
نمی تونستم بهش رو بدم چون از اون دست ادمایی بودن که منتظر یه چراغ سبزن ....
-ممنون می تونید برید
ناصري- همین؟
-باید چیزي دیگه اي بگم ؟
ناصري- فکر کنم
بهش نگاه کردم..
ناصري- حداقل بگید ممنون جناب مهندس زحمت کشید... که از وقت ناهارتون زدید و برنامه ناقص منو درست کردید...
-برنامه من ناقصه؟
ناصري- من که ندیدم کار کنه
با عصبانیت پا شدم ....
ناصري- انقدر حرص نخورید خانوم مهندس ....براي افراد ي که تازه مشغول به کار شدن.... طبیعیه ...شما می تونید هر جایی که
به مشکل برخوردید بیاید و از من بپرسید.. مطمئن باشید به کسی نمی گم که از من سوال کردید ...قول می دم ...خیالت تخت
-متاسفانه مجبورم برنامه رو امروز تحویل بدم و گرنه اجازه دست بردن تو برنامه رو بهتون نمی دادم....و هرگز ازتون کمک نمی
خواستم
ناصري- حالا هم می تونید زیر دین من نباشید و خودتون از اول شروع کنید...
با ارامش از جاش بلند شد...
ناصري- شما هنوز براي حرفه اي شدن خیلی زمان دارید....خودتونو ناراحت نکنید.. کمی تلاش کنید حتما موفق می شید....
هر لحظه اماده بودم که دق و دلیمو سر یکی خالی کنم....
فریبا- چی شد تموم شد....دیدم پایین نیومدي غذاتو اوردم ...
پس مهندس ناصري کوش
به طرف فریبا رفتم و ظرف غذاي ناصري رو گرفتم...
فریبا- چیکار می کنی؟
- مگه براي ناصري نیوردیش
فریبا- چرا
- خوب عزیزم براي تشکراز زحمتاش می خوام خودم ببرم
فریبا- باشه پس غذاتو می زارم تو ابدار خونه
با دستام به ظرف غذا فشار می یوردم .... به طرف اتاقش رفتم...
بدون در زدن وارد شدم...
ناصري- به به ببیندید کی امده ....خانوم مهندس شما چرا .....هستن کسایی که بابت این کارا پول بگیرن ..نکنه شما هم.....
-مهندس دیدم وقت گذاشتی و رو برنامه کار کردید... گفتم خودم خدمت برسم و غذاتونو بیارم..
ناصري- واقعا ممنون روده کوچیک داشت روده بزرگه رو درسته قورت می داد...
با خوشحالی پا شد امد طرف من ...منم به طرف سطل زباله رفتم و غذا رو سر و ته کردم
چشاش باز شد...
-نوش جان گواراي وجودتون ...ممنون بابت زحمتتون
ودیگه منتظر عکس العملش نشدم و به طرف ابدارخونه رفتم...
سینی غذایی رو که فریبا برام گذاشته بودو ....برداشتم و پشت میز نشستم .... شروع کردم به خوردن
احساس کردم کسی امد تو ابدار خونه... ولی اهمیتی ندادم و مشغول خوردن شدم
که یهو سینی غذا از جلوم برداشته شد
و به دنبال اون ناصري رو صندلی رو به روم نشست و شروع کرد به خوردن غذاي من ...
یه نگاه به ظرفم و یه نگاه به اون کردم....
- شما دارید چیکار می کنید ؟...
ناصري- ناهار تناول می کنم
- این غذاي منه
ناصري- اونم غذاي من بود....انقدر خسیس نباشید......
این غذا دو نفرمونو سیر می کنه... قاشقشو کرد تو ظرفم..داشتم بالا می یوردم....
ناصري- چرا نمی خورید ..غذاش خوشمزه است....و قاشقشو پر کرد و به طرف من گرفت ...
نمی خورید ..خیلی خوشمزه است
از جام بلند شدم .....در حال جویدن بود و بهم نگاه کرد... می خواید اب بیارید ...من زیاد سرد نمی خورم .......همین اب شیر هم
باشه خوبه
به سمت سینک رفتم .... یه لیوان اب پر کردم و کنارش وایستادم ...دست دراز کرد که لیوانو بگیره
که من تمام ابو ریختم تو غذا ...
بدون اینکه اخمی به چهره اش بیاره ...
ناصري- می دونی من درباره شما یه چیز جدید کشف کردم...
شما تو حروم کردن غذا استادید.... بی خود نیست که نی قلیونید...نه تنها می زارید که کسی چیزي بخوره ...بلکه به خودتونم ظلم
می کنید ....سرشو با تاسف تکون دادو از جاش بلند شد
افرین خانوم مهندس اینجا رو جمع و جور کن ....ناسلامتی شما یه خانوم هستید بده فکر کنن سلیقه نداري ....و در کمال ارامش از
ابدار خونه خارج شد...
هر کاري می کردم اون بدجور تو برجکم می زد....
فریبا در حالی که نفس می زد وارد ابدارخونه شد...چی شد اون اینجا چیکار می کرد؟.....به ظرف غذام نگاه کرد.....چرا تو غذات
ابه؟...
با دستم فریبا رو پس زدم و به طرف اتاقم رفتم ....
***
فریبا- چی شد.؟..
- این عوضی کیه ....که به خودش اجازه می ده هر کاري کنه....
فریبا- چرا داد می زنی یواشتر الان میشنوه
- ندیدي با غذام چیکار کرد...
فریبا- حتما تو هم یه کاري کردي که اونم جوابتو داده.... من اگه نشناسمت که دوستت نیستم...
- اون خیلی بی ادبه..حقش بود که غذاشو بریزم تو سطل زباله
فریبا- تو چیکار کردي ؟
-کاري که بفهمه با یه خانوم چطور حرف بزنه
فریبا- حالا برنامه ات درست شد
- اره ..ولی کلیم منت گذاشت رو سرم...همش تقصیره توه که صداش کردي....
فریبا- اهو اروم باش....اون اونطور ادمی نیست ....من که می دونم ته دلشو سوزندي که چنین کاري کرده...
دستمو مشت کردم و بردم طرف دهنم ...اه اه .....مردك بی شعور می گه چرا ازم تشکر نمی کنی ....به خدا اگه بازم بره رو مخم
من خودم به حسابش می رسم...
فریبا نفسی داد بیرونو و امد کنارم نشست....می خواي برم باهاش صحبت کنم بیاد ازت معذرت بخواد
-همینم مونده انوقت فکر می کنه داریم التماسش می کنیم...
فریبا با دلخوري پا شد....
منو باش چه فکرا که می کردم.....کاري نداري من رفتم اتاق بهاره
-صبر کن ببینم تو داشتی چه فکرایی می کردي؟
فریبا- هیچی با این اخلاق بی نظیرت نظرم عوض شد..
- کجا ؟....جواب منو بده.... تو چه فکر ي می کردي؟....
فریبا- قول می دي اگه بگم عصبانی نشی؟
- سعی می کنم
فریبا- نه بگو نمی شی.... که من امنیت جانی داشته باشم
مسخره بازي بسه ....بگو
فریبا دوباره امد کنارم نشست و به چشام خیره شد.
فریبا- دیروز وقتی فهمیدم اینم امده اینجا کار کنه... رفتم تو نخ طرف تا ببینم چیکارست و چی شده که یهو امده اینجا ....بعد از
کلی چاپلوسی و این درو اون در زدن فهمیدم که
اونم می خواسته مثل تو بره به این سفر کاري ....و به خاطر اشنایی که با مهندس فلاح داشته امده اینجا استخدام شده ..چون
شرکت ما نسبت به شرکتاي دیگه دو ماه زودتر نیروهاشونو می فرستن....
اما انگار اونم مجرد بوده و حسابی خورده به پرش....
- خوب اینا چه ربطی به من داره
فریبا- د همین دیگه اونم میخواد بره..... تو هم می خواي بري......دوتایتون می خواید به هر کلکی هم که هست برید..
- خوب جونمو اوردي بالا
...
فریبا- عزیزم چرا نمی گیري
- چی رو؟
فریبا- دستگیره رو
- فریبا
فریبا- احمق جون شما دوتا می تونید با هم توافق کنید و یه ازدواج مصلحتی کنید و برید... وقتی هم که امدید مارو بخیرو شما رو
بسلامت
- ..نههههه
فریبا- اونم کارش گیره... پس بدون دردسر حتما قبول می کنه....
- امکان نداره
انگشت اشاره امو کردم طرف خودم..... من با این ابله دیونه .....نه فریبا اصلا یه لحظه تصورشم دیونم می کنه
تشکریادتون نرهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه