از ماشین پیاده شدم ،به ساختمون بزرگ و سفید رو به روم که همه چراغ هاش روشن بود نگاه کردم ،و زیرلب غر زدم : تنها چیزی که هیچوقت اینجا تغییر نمی کنه جشن گرفتنه!
راننده رو مرخص کردم و سمت ساختمون قدم برداشتم ،گام هایی بلند و محکم ،مثل همیشه ،طوری ک برف های زیر پام تاچند سانت فرو رفت ،نگاهی به پشت سرم ،به آسمون تاریک شهر انداختم ،احتمالا این خونه اخرین خونه ای بود که تو این وضعیت کشور جشن میگرفت!
دست های قرمز شده از سرمام رو بالا اوردم و زنگ مشکی وقدیمی رو فشار دادم ،دینگ! دانگ! چند ثانیه طول نکشید که در مشکی کنار رفت و صورت اوا (eva) با اون لبخند بزرگ و مضحک جایگزینش شد و به محض دیدنم شروع کرد حرف زدن: هیرو(hiro) بلاخره اومدی؟! دیگه کم کم داشتم فکر میکردم نمیخوای بیای! حالت چطوره؟
سرم رو کمی چرخوندم و از کنار سرش داخل خونه رو برانداز کردم ،پر از مهمون بود !چی از این بدتر!
اوا هنوز داشت حرف میزد نفسمو بیرون دادم و اروم گفتم: برو کنار
با تعجب نگاهم کرد بعد خنده ریز و مسخره ای کرد و گفت: ای وای اصلا حواسم نبود! بیا تو سرما...
بی توجه به بقیه حرفش آروم کنارش زدم و رفتم داخل ،بعد از وارد شدنم همه نگاه ها به سمتم چرخید ،اینکه مردم منو ببینن و شروع کنن به پچ پچ برام عادی شده بود ،بعضیا ذوق میکردن ،بعضیا نفرت از نگاهشون میبارید ولی کی اهمیت میداد...با حرکت آروم گردنم دنبال یه اشنا توی جمع گشتم ،انگار خوش متوجه شد چون بلند شد و اومد سمتم ،لبخندی به پهنای صورت زد که دندونای سفید و ردیفش شروع به خودنمایی کردن، لبخند محوی درقبالش زدم ،با دست به راه پله اشاره کرد ،راه افتادم و ازپله های مرمر خونه بالا رفتم وقتی رسیدم بالا محکم باهام دست داد :نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود!!تو نباید یه حال رفیق قدیمیت بگیری؟!
آروم گفتم: توی یکی دیگه شکایت نکن...خوب می دونی چقدر سرم شلوغه!
دستش رو گذاشت رو شونه ام:میفهمم رفیق،اوضاع چطوره؟
روی نرده های طلایی نشستم و مهمون هایی که پایین بودن رو نگاه کردم: هر روز بدتر از دیروز!
اخطار داد: نیوفتی
بعد جلوتر اومد و ادامه داد: اوضاع خودت رو میگم نه قصر
پوزخند زدم: خودم؟ خیلی وقته دیگه اهمیتی نداره... اوضاع قصر اوضاع منه
مکث کردم و ادامه دادم: اون هم اومده؟
سرشو به تائید تکون داد: نمی دونم قراره چکار کنی ،اما اون دختر حساسیه! برعکس همه دوستاش! اگه قراره اذیت بشه به نظرم بهتره...
حرفشو قطع کردم: من فقط قراره ازش بخوام به کشورش خدمت کنه!
اروم گفت: امیدوارم اذیت نشه
از گوشه چشم نگاهش کردم: جنگ با ادم خاله بازی نمی کنه!
نفسش رو کلافه داد بیرون: ببین هیرو ! اون دوست منم هست ،نمیخوام اتفاقی براش بیوفته ،میفهمی مگه نه؟
پوزخند صداداری زدم: نفهم نیستم ،میفهمم ،اما تضمینش نمی کنم
اروم پرسیدم: خب ،کدومشونه؟
با دست به دختر موطلایی و ریزه میزه ای اشاره کرد ،با دقت بهش نگاه کردم: واقعا جالبه ،چرا مادربزرگ قبل مرگش گفت این دختر کوچولو باید با ما همراه بشه و مثل ما قدرت داره؟
ناتسو به دیوار تکیه داد: مادر بزرگت پیشگو بود! حتما یه دلیلی داشته
اروم گفتم: امیدوارم ،کی بهش بگم؟
لبخند زد: بذار اینجا یکم خلوت بشه ،بعد بهش بگو
چشمم رو بستم :باشه...میتونم یکم بخوابم؟
لبخندش پررنگ تر شد: البته!
لبخند متقابلی زدم و رفتم سمت اتاق ناتسو
روی تخت دراز کشیدم و ساعدم رو روی پیشونیم گذاشتم ،زیرلب گفتم: خدایا...از کشورم محافظت کن...من تنهایی نمی تونم...
تاپیک نظرات:
http://www.animpark.net/thread-29918.html