زمان کنونی: 2024/11/06, 05:11 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/06, 05:11 AM



ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان i just wanna know

نویسنده پیام
Noctis_P
Жиight



ارسال‌ها: 5,627
تاریخ عضویت: Jul 2015
اعتبار: 604.0
ارسال: #1
داستان i just wanna know
از ماشین پیاده شدم ،به ساختمون بزرگ و سفید رو به روم که همه چراغ هاش روشن بود نگاه کردم ،و زیرلب غر زدم : تنها چیزی که هیچوقت اینجا تغییر نمی کنه جشن گرفتنه!
راننده رو مرخص کردم و سمت ساختمون قدم برداشتم ،گام هایی بلند و محکم ،مثل همیشه ،طوری ک برف های زیر پام تاچند سانت فرو رفت ،نگاهی به پشت سرم ،به آسمون تاریک شهر انداختم ،احتمالا این خونه اخرین خونه ای بود که تو این وضعیت کشور جشن میگرفت!
دست های قرمز شده از سرمام رو بالا اوردم و زنگ مشکی وقدیمی رو فشار دادم ،دینگ! دانگ! چند ثانیه طول نکشید که در مشکی کنار رفت و صورت اوا (eva) با اون لبخند بزرگ و مضحک جایگزینش شد و به محض دیدنم شروع کرد حرف زدن: هیرو(hiro) بلاخره اومدی؟! دیگه کم کم داشتم فکر میکردم نمیخوای بیای! حالت چطوره؟
سرم رو کمی چرخوندم و از کنار سرش داخل خونه رو برانداز کردم ،پر از مهمون بود !چی از این بدتر!
اوا هنوز داشت حرف میزد نفسمو بیرون دادم و اروم گفتم: برو کنار
با تعجب نگاهم کرد بعد خنده ریز و مسخره ای کرد و گفت: ای وای اصلا حواسم نبود! بیا تو سرما...
بی توجه به بقیه حرفش آروم کنارش زدم و رفتم داخل ،بعد از وارد شدنم همه نگاه ها به سمتم چرخید ،اینکه مردم منو ببینن و شروع کنن به پچ پچ برام عادی شده بود ،بعضیا ذوق میکردن ،بعضیا نفرت از نگاهشون میبارید ولی کی اهمیت میداد...با حرکت آروم گردنم دنبال یه اشنا توی جمع گشتم ،انگار خوش متوجه شد چون بلند شد و اومد سمتم ،لبخندی به پهنای صورت زد که دندونای سفید و ردیفش شروع به خودنمایی کردن، لبخند محوی درقبالش زدم ،با دست به راه پله اشاره کرد ،راه افتادم و ازپله های مرمر خونه بالا رفتم وقتی رسیدم بالا محکم باهام دست داد :نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود!!تو نباید یه حال رفیق قدیمیت بگیری؟!
آروم گفتم: توی یکی دیگه شکایت نکن...خوب می دونی چقدر سرم شلوغه!
دستش رو گذاشت رو شونه ام:میفهمم رفیق،اوضاع چطوره؟
روی نرده های طلایی نشستم و مهمون هایی که پایین بودن رو نگاه کردم: هر روز بدتر از دیروز!
اخطار داد: نیوفتی
بعد جلوتر اومد و ادامه داد: اوضاع خودت رو میگم نه قصر
پوزخند زدم: خودم؟ خیلی وقته دیگه اهمیتی نداره... اوضاع قصر اوضاع منه
مکث کردم و ادامه دادم: اون هم اومده؟
سرشو به تائید تکون داد: نمی دونم قراره چکار کنی ،اما اون دختر حساسیه! برعکس همه دوستاش! اگه قراره اذیت بشه به نظرم بهتره...
حرفشو قطع کردم: من فقط قراره ازش بخوام به کشورش خدمت کنه!
اروم گفت: امیدوارم اذیت نشه
از گوشه چشم نگاهش کردم: جنگ با ادم خاله بازی نمی کنه!
نفسش رو کلافه داد بیرون: ببین هیرو ! اون دوست منم هست ،نمیخوام اتفاقی براش بیوفته ،میفهمی مگه نه؟
پوزخند صداداری زدم: نفهم نیستم ،میفهمم ،اما تضمینش نمی کنم
اروم پرسیدم: خب ،کدومشونه؟
با دست به دختر موطلایی و ریزه میزه ای اشاره کرد ،با دقت بهش نگاه کردم: واقعا جالبه ،چرا مادربزرگ قبل مرگش گفت این دختر کوچولو باید با ما همراه بشه و مثل ما قدرت داره؟
ناتسو به دیوار تکیه داد: مادر بزرگت پیشگو بود! حتما یه دلیلی داشته
اروم گفتم: امیدوارم ،کی بهش بگم؟
لبخند زد: بذار اینجا یکم خلوت بشه ،بعد بهش بگو
چشمم رو بستم :باشه...میتونم یکم بخوابم؟
لبخندش پررنگ تر شد: البته!
لبخند متقابلی زدم و رفتم سمت اتاق ناتسو
روی تخت دراز کشیدم و ساعدم رو روی پیشونیم گذاشتم ،زیرلب گفتم: خدایا...از کشورم محافظت کن...من تنهایی نمی تونم...




تاپیک نظرات:
http://www.animpark.net/thread-29918.html
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2020/06/22 11:36 AM، توسط Noctis_P.)
2018/09/13 11:47 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Noctis_P
Жиight



ارسال‌ها: 5,627
تاریخ عضویت: Jul 2015
اعتبار: 604.0
ارسال: #2
RE: داستان i just wanna know
با صدای ناتسو که صدام زد بیدار شدم ،ناخوداگاه دستم رفت سمت خنجرم :چی شده؟!خندید: هیچی بابا دیوونه! تقریبا همه رفتن ،گفتم با هیونا ( hyuna) حرف بزنی
نفس راحتی کشیدم و بلند شدم :باشه ،بریم
از پله ها پایین رفتیم ،روی مبل نشسته بود به محض دیدنم روی زانوش نشست: شاهزاده...!لبخند تصنعی زدم: لازم نیست ،پاشو
اروم بلند شد و سر پا ایستاد :چه کمکی از دستم برمیاد؟
اروم گفتم: تو مادربزرگمو دیده بودی ،درسته؟
لبخند زد: بله، بابت مرگشون متاسفم...ایشون واقعا خوش قلب بودن
همونطور مثل همیشه با خونسردی گفتم: آره، مادربزرگم از من خواست تو رو بیارم تو قصر و... در واقع پیش خودمون
با تعجب گفت: چرا؟
!اخم کردم: نمی دونم واقعا ،ولی این خواسته اون بود ،حالا بگو ،بهمون ملحق میشی تا از کشور حفاظت کنیم؟
لبخند زد و تعظیم کوچیکی کرد: خدمت به کشور ،در کنار شما سرورم ،باعث افتخارمه
از توی جیب سویشرت مشکیم بازو بند مشکی فلزی ای که وسطش لوگو گروهمون هکاکی شده بود رو در اوردم و گرفتم سمتش :قبل از اینکه ببندیش مطمئن شو پشیمون نمیشی ،چون دفعه بعدی که قراره درش بیاری توی قبره
یکم ترس توی چهره اش دیدم با کمی تردید بازوبند رو ازم گرفت ،چشمش رو بست و یه نفس عمیق کشید ،بعد بازوبند رو بست و گفت لبخند زدم: خوش اومدی رفیق
لبخند با استرسی زد ،خوشحال بودم که ناتسو هیچی نگفت ،به راننده زنگ زدم و گفتم بیاد ،برگشتم سمت ناتسو و گفتم: ما دیگه میریم
هیونا با تعجب گفت:ما؟! یعنی من هم؟؟ الان؟!
برگشتم: مشکلی هست؟
با تته پته گفت: ن...نه...چه مشکلی...
+به خاطر خانواده ات ؟
سرشو انداخت پایین: نه...چند ماه پیش تو تصادف...
نخواستم بیشتر از این اذیت شه ،حرفش رو قطع کردم: خب...پس بریم
چیزی نگفت ،از ناتسو تشکر کردم و رفتم بیرون ،راننده اومده بود ،سوار شدم و منتظر هیونا موندم حدودا دو روز بود نخوابیده بودم ،سردرد عجیبی داشتم ،چشمم رو بستم و سرم رو به شیشه سرد ماشین تکیه دادم که دردش کمتر شه چشمام گرم شده بود که با باز شدن در ماشین بازش کردم ،هیونا بود ،سوار شد و کنارم نشست ،با لبخند نگاهم کرد: خواب بودین؟ معذرت می خوام بیدارتون کردم
سرمو به علامت منفی تکون دادم: خواب نبودم... فقط یکم خسته ام...
با همون لبخند گفت: می فهمم زندگی سختی دارین ،شما همیشه از کشور دفاع می کنین ،شما یه شاهزاده واقعی هستین!
همونطور که بیرون رو نگاه میکردم جواب دادم: مرسی...ولی من فقط یه نفرم ،جمع نبند
خندید :ببخشید ولی نمی تونم خودمو کنترل کنم
چقدرخوش خنده بود! بیخیال گفتم: اینجوری حس می کنم وزیرمی ،هی ،تو داری به عنوان یه دوست میای تو گروه ما ،متوجه هستی که؟
لبخند زد و هیچی نگفت ،نگاهش کردم ،یه صورت گرد با موهای کوتاه طلایی قهوه ای که تا زیر گونه اش پایین میومد چشمای درشت آبی روشن با مژه های قهوه ای بلندی که چشمش رو قاب کرده بود پوست سفید و اجزای صورت کوچیکش ،چهره اش پر از ترس و استرسی بود که مخفیش کرده بود ،به دستش که مشت شده بود و کمی خیس بود نگاه کردم ،مطمئن شدم استرس داره ،آروم دستشو گرفتم ،با تعجب نگاهم کرد لبخند زدم: اگه قراره دوست باشیم ...هر اتفاقی بیوفته برای هردومون میوفته...حتی اگه قرار باشه بمیریم ،دوست ها همدیگه رو تنها نمیذارن با مکث لبخند بزرگی زد و دستمو فشار داد


از ماشین پیاده شدیم وسمت قصر رفتیم میکا دوید سمتم: هیرو! خیی نامردی تنها رفتی مهمونی؟!
چقدر این پسر و کاراش رو دوست داشتم ،یه آدم سرد مثل من همیشه به یه دوست صمیمی مثل میکا نیاز داره ،سرمو تکون دادم : ببخشید کوچولو ،دفعه بعد حتما میبرمت
قیافه ناراحت به خودش گرفت :ولی من حوصله ام سر رفته!
آروم گفتم: الان که شبه ،چرا بیداری؟
لب و لوچه اش رو اویزون کرد :منتظر تو بودم
لبخندی روی لبم اومد: خوبه ،مهمون داریم
با تعحب و خوشحال پشت سرمو نگاه کرد و هیونا رو دید بعد از کلی ذوق کردن میکا اجازه داد بریم داخل ،قرار شد میکا اتاق هیونا رو نشونش بده رفتم تو اتاقم روی تختم دراز کشیدم وبه سقف خیره شدم ،طولی نکشید که از خستگی خوابم برد
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2020/06/22 11:25 AM، توسط Noctis_P.)
2018/09/15 03:47 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Noctis_P
Жиight



ارسال‌ها: 5,627
تاریخ عضویت: Jul 2015
اعتبار: 604.0
ارسال: #3
RE: داستان i just wanna know
با برخورد نور خورشید به چشمم بیدار شدم ،گیج توی تخت نشستم و پنجره رو نگاه کردم ،مثل همیشه میکا پرده ها رو میزد کنار ،با لبخند گفت: صبح بخیر نه چان 
خمیازه کشیدم: کاش میزاشتی بخوابم...
اخم کرد: خوابت میاد؟
دوباره دراز کشیدم: خیلی خسته ام
اومد بالا سرم: پاشو خرس قطبی ،مهمون داری مثلا
پتو رو کشیدم رو سرم: اون دیگه خودیه
پتو رو کشید کنار: حتما باید از روز اول بفهمه شاهزاده مملکتش انقدر تنبله؟
نگاهش کردم ، با اون چشمای سبزش و قیافه بامزه اش خیره نگاهم میکرد ،خمیازه ای کشیدمو بلند شدم ،تیشرتم رو پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون ،میکا اومد دنبالم: هیرو! میگم این مهمونت خیلی باحاله ها
دستمو کردم توی جیبم و بی توجه از پله پایین رفتم دوید کنارم: هی شاهزاده! جواب نداشت؟
چیزی نگفتم فقط سرمو به علامت تائید تکون دادم ،رفتم سمت میز صبحونه ،هیونا نشسته بود ،نشستم ،با صدای خنده سربازا که از بیرون میومد لبخند زدم ،میکا صندلیشو بهم نزدیک کرد: چی ناراحتت کرده شاهزاده
آروم گفتم: ناراحت نیستم
صدای هیونا بلند شد: خسته این؟
پیشونیمو گذاشتم روی میز: نه... 
دست گرمی روی پشتم قرار گرفت :میگم...میخوای بری بخوابی؟ انگار واقعا خسته ای.
..+لازم نیست
قهوه رو برداشتم و یکم ازش خوردم ،تلخ بود ،خیلی تلخ ،همه رو همونطور داغ خوردم و بی حرف رفتم بیرون دستی دور گردنم حلقه شد ،از دمای بدنش کاملا مشخص بود میکاس ،میکا همیشه به طور عجیبی گرم بود و گاهی رفتاراش مثل بچه ها می شد ،رفتم داخل حیاط و زیر یه درخت نشستم ،میکا هم کنارم نشست اما هیونا همونجا وایساد بهش اشاره کردم و گفتم: هی ،بیا بشین
هیونا لبخند زد: ولی...شما شاهزاده این
میکا خندید: اره اره منم شاهزاده ام !خوشم اومد ایول
اینو گفت و بلند شد ،دست هیونا رو گرفت و نشوندش پای درخت :بشین هیو چان ،تو از الان دوست منی پس هر جا بخوای می تونی بشینی
بعد صداشو ضخیم کرد :ناسلامتی من شاهزاده ام!!!
هیونا خندید ،لبخند زدم ،میکا واقعا خوب بود ،همیشه باعث دوستی !نشست بین منو هیونا و دستشو دور شونه هامون حلقه کرد ،سرمو به کتفش تکیه دادم و چشممو بستم ، با صدای ارومم گفتم: الان فکر می کنی بابامونی؟
خندید: اره فرزندم! مامان قربون اون چشمای طوسیت بره
لبخندی رو لبم نشست: مامان کیه؟
یکم فکر کرد: هومممم ،کلاد! 
سرمو بلند کردم و ابروم رو انداختم بالا: اون مامانه؟
نیشش باز شد: آره ،منو اینجوری نبین! مامانت با اون همه عضله اش اینجوری آبم کرده
هیونا پرسید: کلاد کیه؟
میکا اومد توضیح بده که گفت: خودش اومد!بعد خودشو پشتم قایم کرد ،همونطور که به کلاد که داشت میومد نگاه میکردم نزدیک گوشش گفتم: نترس بابا جان ،نمیزاریم بزنتت
یهو گفت: نگی بهش! کلاد اومد ،میکا فشار ریزی به دستم داد که نگم ، کلاد با اخم گفت:باز چه چرتی میگفت؟
کلاد پسر وزیر بود ،رفیق خوش اخلاق و هیکلی ای که اگه عصبانی می شد هیچکس نمی تونست ارومش کنه ،با موهای مشکی و چشمای مشکی تر
هیونا رو نگاه کرد: تو باید هیونا باشی ،درسته؟
هیونا بلند شد :بله و «شما» هم حتما کلاد هستین؟
کلاد یکم اطرافش رو نگاه کرد: بقیه رو نمی دونم اما «من» یه نفر کلادم  
بعد دستش رو گرفت سمت هیونا و با هم دست دادن ،کلاد دست به سینه شد: باز که شما نشستین! پاشین بریم جنگل!میکا: جنگل برا چی؟
-بریم شکار!
هیونا با تعجب گفت: شکار چی؟!
کلاد دستی به سرش کشید و گفت: گوزن! پاشین سریع مزه میده!
اینو گفت و به یکی از نگهبانا گفت که چند تا اسب اماده کنه
میکا آروم گفت: من نمیام...
کلاد خم شد جلوش: چرا؟
ولی جوابی نشنیدیم ،به کلاد و هیونا اشاره کردم برن ،برگشتم سمت میکا :هی پسر ،هنوز فراموشش نکردی؟
می دونستم یاد برادرش[size=13px] افتاده ،برادر کوچیکش رو توی شکار به خاطر یه خرس از دست داده بود و خودش رو مقصر می دونست
موهای قهوه ایش که تو صورتش ریخته بود رو کنار زدم: فراموشش کن ،الان ما رو داری داداش کوچولو! 
قطره اشکی که اومده بود پایین رو با حرص پاک کرد و بین عصبانیت و خنده گفت: من فقط چند ماه ازت کوچیک ترم!لبخند زدم: ولی هنوز بچه ای ،بهشون میگم نمیریم شکار ،کجا ببریم این هیونا خانوم رو؟
لبخند زد: ببریمش مخفیگاهمون
!+زود نیست؟
سرشو به علامت منفی تکون داد: خودت گفتی دیگه خودیه!
ولی هنوز شک دارم!
شونه اش رو بالا انداخت: بلاخره که چی ،یا میمیریم ،یا بهترین دوستمون میشه! منو یادته که؟
+آره...پس بریم 
 

 
2018/09/23 09:57 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
documents [داستان] آدمانتِم dot. 4 1,670 2021/05/19 09:32 PM
آخرین ارسال: dot.
  داستان:در مرز مشترک آتیش پاره 7 2,327 2021/04/21 07:06 PM
آخرین ارسال: آتیش پاره
documents (داستان کوتاه) انتظار Ilyaa_JA 0 1,015 2021/04/17 04:29 PM
آخرین ارسال: Ilyaa_JA
One Piece-1 [داستان] جلگه‌ی بایر dot. 1 1,162 2021/03/10 12:12 AM
آخرین ارسال: dot.
  کلکسیون داستان های کوتاه دارسی ال.سی dot. 2 1,204 2021/01/24 11:31 PM
آخرین ارسال: dot.



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان