قسمت دوم...
مکس و مارگارت وارد سازمان شدن.یک متر جلوتر از در ورودی یه در دیگه وجود داشت که البته الکتریکی بود.یعنی به جای چوب و چیزای دیگه خط های افقی از جنس برق داشت!مکس و مارگارت کارت های شناساییشون رو بیرون آوردن و توی جای مخصوص زدن که در باز شد.کمی جلوتر یه باجه ی بزرگ بود که یه دختر و پسر جوون اونجا نشسته بودن و با سرعت زیاد چیزی تایپ میکردن.مارگارت و مکس بهشون نزدیک شدن
مکس:عذر میخوام...
پسر سرش رو آورد بالا و لبخند زد
-عضو جدید؟
مارگارت:درسته
-ورودتون رو خوش آمد میگم!تعیین سطح شدین؟
مکس:بله
-خوبه.پس برید به طبقه ی 20 برای دیدار با رئیس
مکس:حتما خیلی ممنون!
و باهم از سمت راست و توی راهرو شروع به قدم زدن کردن.طبقه ی اول خالی بود و چهار تا اتاق توش داشت که مربوط به تنظیمات و هماهنگی ها میشد.مارگارت و مکس وارد آس**نس*ر شدن و طبقه ی هشتم رو زدن.آهنگ ملایمی پخش شد.بیشتر ساختمون از شیشه درست شده بود و آس**نس*ر هم شاملش میشد.برای همین از توی آس**نس*ر طبقه های دیگه معلوم میشد.به طبقه ی آخر رسیدن.اینجا برعکس طبقه های دیگه فقط از یه راهروی باریک تشکیل شده بود که دوتا اتاق بیشتر نداشت.مارگارت و مکس به سمت اتاق رئیس رفتن و در زدن
-بیاید داخل
وارد شدن.اتاق نسبتا بزرگی بود با مبل و میز قهوه ای رنگ.آخر اتاق هم یه میز بزرگ بود و یه مرد با پیرهن سفید و شلوار مشکی و یه عینک پشتش نشسته بود.سرش به برگه های جلوش گرم بود و بدون اینکه به مکس و مارگارت نگاه کنه گفت بشینن.اون دوتا هم نشستن
همزمان گفتن:سلام
مرد سرش رو بالا آورد.موهاش مشکی،چشم های زاغ و چهره ی جدی ای داشت
-سلام.شما باید اعضای جدید باشین
مکس:همینطوره
رئیس دوباره با برگه هاش مشغول شد
-اسم؟
مکس:مکس ویتسون
مارگارت:مارگارت بریت
-قوانین رو میدونین؟
مکس:کسی چیزی بهمون نگفته
- خیلی خب...
بعد برگه هاش رو جمع کرد و دست به سینه به صندلی تکیه داد
-اسم من ویلیام جانسونه و شما منو رئیس صدا میکنین.اینجا قوانینی داره که باید رعایت بشه.مامورین سر ساعت 7 باید توی سازمان باشن.ساعت خروج عادی 9 شبه ولی اگر کسی کاری داره میتونه بمونه.طبقه ی 19 مخصوص کساییه که بخاطر کار زیاد مجبورن شب رو توی سازمان بگذرونن.ورود به دفتر من و دستیارم،خانوم لونا ریچارد،نیاز به هماهنگی داره.این سازمان یکی از مهمترین مراکزیه که دستگیر کردن شبح سیاه رو به عهده داره.برای همین بهترین ها اینجا حضور دارن.کار ما شوخی بردار نیست.نظم مهم ترین چیزه و هرگونه بی نظمی یا سهل انگاری نابخشودنیه.پس بهتره توی کارتون جدی باشین.اینا چیزایی بود که باید بدونین.قوانین دیگه رو خودتون به مرور میفهمین و هر نوع سرپیچی از اونا تنبیه سنگینی رو به همراه داره
ویلیام دوباره برگشت سر برگه هاش و گفت:اگه سوالی ندارین میتونین برین
مکس:عذر میخوام آقای جانسون؟
ویلیام:بهت چی گفتم؟
مکس:آههه...رئیس!میتونم بپرسم کار ما اینجا چیه؟
ویلیام:مگه تعیین سطح نشدین؟
مارگارت:خیر
ویلیام:برید به طبقه 5 برای تعیین سطح.اونجا ازتون تست میگیرن تا ببینن چیکار میتونین بکنین.حالا هم مزاحمم نشید
مکس و مارگارت بهشون برخورد ولی چیزی نگفتن.بلند شدن و رفتن بیرون
مارگارت:ازش بدم میاد
مکس:همچنین ولی فعلا باید تحملش کرد
مارگارت:یه روزی روشو کم میکنم!حالا ببین!
مکس:مشتاقانه منتظر اون روزم!
هردو خندیدن و وارد آس**نس*ر شدن.بعد از چند لحظه آهنگ گوش دادن آس**نس*ر به طبقه ی 5 رسید.یه سالن نسبتا بزرگ که توش چند نفر داشتن باهم حرف میزدن یا چیزی می نوشتن.هردو وارد شدن و پیش مسئول رفتن.یه خانوم جوون که پشت میزش نشسته بود و سرش توی گوشیش بود
مارگارت:آآآآم...سلام
خانوم سرشو آورد بالا و بهشون نگاه کرد
-سلام.اعضای جدید درسته؟
مارگارت:بله درسته
خانوم لبخند زد و گوشیش رو آورد پایین
-اسم من کاترین مرگان هستش
مکس:من مکس ویتسون هستم
مارگارت:و من مارگارت بریت
کاترین:از آشناییتون خوشبختم.اول بگین دوست دارین توی کدوم بخش فعالیت داشته باشین؟
مکس و مارگارت همزمان گفتن:بخش اطلاعات!
با تعجب به هم دیگه نگاه کردن و زیرلب خندیدن
کاترین:واو خیلی خب خیلی خب!آقا ویتسون شما میتونین به بخش اطلاعات برین ولی خانوم بریت نمی تونن
مارگارت:چی؟؟چرا؟؟
کاترین:رئیس ورود خانوم ها رو به این بخش ممنوع کردن
مکس:به چه دلیل؟؟
کاترین:این موضوع مربوط به گذشته میشه.من وقت ندارم توضیح بدم ولی اگر از همکاراتون بپرسین جواب میدن.خانوم بریت،من پرونده ی شما رو مطالعه کردم.به نظرم میتونین توی بخش مامورین مخفی شرکت داشته باشین...
صدایی از کامپیوترش بلند شد.انگار یه ایمیل براش اومده بود.کاترین نگاهی به صفحه ی کامپیترش انداخت و بعد از چند لحظه با لبخند به مکس و مارگارت گفت:
-روز خوبی داشته باشین!
و دوباره برگشت سمت کامپیوتر و شروع به تایپ کرد.مکس و مارگارت از اونجا رفتن
مکس:واقعا متاسفم مگی
مارگارت:نه مهم نیست
مکس:این شغل رو دوست داشتی؟
مارگارت:بیشتر از هرچیزی
مکس رای مارگارت ناراحت بود.ولی نمی دونست توی فکر مارگارت چی میگذره و چرا اصرار داشت توی اون بخش باشه
یدفعه فکری به سر مکس زد.لبخند عمیقی به لباش نشست و رو به مارگارت گفت:
-من یه فکری کردم!
مارگارت:انقدر یهویی؟
مکس:من کارام همیشه یهوییه!چطوره من بهت اطلاعات بدم؟
مارگارت:یعنی چی؟؟
مکس:یعنی هرکاری که ما اونجا میکنیم و هر اطلاعاتی که به دست میاریم رو بهت بدم!تو هم اگر چیزی میدونستی به من بگی تا وارد سیستم کنم!
مارگارت لبخند زد و سرش رو به علامت تایید تکون داد.مکس هم خوشحال شد.اما نمیدوسنت کسی که کنارش راه میره و الان بهش لبخند زدهريالدر حقیقت سرگروه خوفناک ترین باند کشوره!مکس با دادن اطلاعات به مارگارت بدترین کار ممکن رو کرد!
مارگارت:ازت ممنونم
مکس:خواهش!
######################
همان روز-مخفیگاه شبح سیاه:
مارگارت با هزار بدبختی تعارف های مکس رو برای رسوندنش رد کرد و تونست بیاد به مخفیگاه!عصبانی بود.خیلی هم عصبانی بود!
از در داخل شد و محکم پشت سرش بست.اونقدر محکم که اونایی که توی سالن اصلی بودن با تعجب و کمی ترس برگشتن سمتش.مارگارت رفت توی دفترش و در اونجا رو هم محکم بست
جانی:س...سرگروه...
سارا:اه باز دوباره عصبانی اومد مخفیگاه!صدبار گفتم بفرستینش پیش یه روانکاو!
کارل،معاون بخش سلاح و برادر بزرگتر سارا، گفت:ببند سارا!
سارا:نظر تو رو نخواستم داداش بزرگه!
کارل:بهت گفته بودم چقدر رو اعصابی؟!
جولیا،مسئول بخش هماهنگی عملیات،اومد جلو تا مثل همیشه اونا رو از هم جدا کنه
جولیا:شما دوتا!بس کنین دیگه!
کارل:به اون بگو خب!هر روز هر روز یه غری سر سرگروه میزنه!
سارا بهش زبون درازی کرد.کارل آستیناشو داد بالا که جولیا جلوشو گرفت
جولیا:فعلا بحث مهمتری هست.باید ببینیم سرگروه از چی انقدر عصبانیه
سارا:اون که همیشه عین برج زهرمار میمونه!
جولیا:پوفففف حرف زدن با شما بی فایدس!جانی؟جانی با توام!
جانی که به دفتر مارگارت خیره شده بود به خودش اومد و گفت:ب...بله؟!
جولیا:حواست کجاس؟
جانی:شرمنده
سارا:آقا عاشق پیشه تشریف دارن!
جانی:سارا بهت گفتم اون حرفو تکرار نکن!
جولیا:به اون اهمیت نده تنش باز میخاره!برو پیش سرگروه ببین چی شده
جانی:من؟؟
جولیا:آره دیگه!تو مثلا دستیارشی بیشتر از همه به تو اعتماد داره
جانی:خ...خیلی خب
کارل:برو پسر نترس!
جانی:من نمی ترسم!!
بعد با قدم های سریع و محکم رفت سمت دفتر مارگارت.در زد و وارد شد
مارگارت:پسره ی عوضی!چطور جرئت کرد منو مگی صدا کنه؟!اینا همش تقصیر توئه پدر!تقصیر توئه!!
بعد قاب عکس پدرش رو برداشت و پرت کرد سمت دیوار.ولی جانی پرید و اونو گرفت
مارگارت:ازش متنفرم...
بعد نشست روی صندلیش و سرشو گذاشت رو میز.جانی قاب عکس رو آروم روی میز گذاشت
مارگارت:از اینجا ببرش...
جانی اول تعجب میکنه ولی بعد قاب عکس رو دوباره برمیداره و بین دستاش میگیره
جانی:سرگروه...چیزی شده؟
مارگارت:ازش متنفرم...حق نداشت منو مگی صدا کنه...
جانی:کی؟کی شما رو م....اونطوری صدا زد؟
مارگارت:هوفففففف...
سرشو آورد بالا و روی صندلیش پرت شد.بعد دستشو روی چشماش گذاشت
مارگارت:جانی؟
جانی:ب...بله؟
مارگارت:میدونی پدر من...چرا این باندو راه انداخت؟
جانی:برای تسخیر جهان؟
مارگارت:نه.این چیزیه که همه فکر میکنن ولی اینطور نیست
جانی:پس...
مارگارت دستاشو از روی صورتش برداشت و روی میز خم شد.بعد گردنبندی رو که همیشه به گردنش می بست بین دستاش گرفت.گردنبند یه دایره ی نقره ای بود با یه قلب وسطش.چند تا نگین ریز هم تزئینش کرده بودن.مارگارت دستش بهش کشید و گفت:
-این یه جنگه.
جانی:جنگ؟
مارگارت:سال ها پیش،یه گروهی وجود داشت که بهش میگفتن "جادوی سفید".اعضای این گروه 10 تا جادوگر و ساحره بودن که با قدرتشون دنیا رو توی صلح و صفا نگه می داشتن.ولی یه روز،یه گروه پلید به اسم "کابوس" به وجود میاد.سر دسته ی این گروه شیطان بزرگ بود.کابوس به مردم حمله کرد.اونا خیلیا رو کشتن و وحشت رو به همه جا بردن.مردم ترسیده بودن.نمیدونستن چیکار باید بکنن و چارشون رو از جادوگرا میخواستن.جادوی سفید به فکر فرو رفت و در آخر یه تصمیم گرفت.قرار بر این شد که اونا تمام نیروی خوبی خودشون رو به یه گردنبند انتقال بدن...
جانی با تعجب به چیزی که توی دستای مارگارت بود نگاه کرد.یعنی این همون گردنبند بود؟
مارگارت ادامه داد:اونا به توافق رسیدن و اینکار رو کردن.فردای اون روز کابوس به شهر اونا رسید.جادوگرای تاریکی بیرون دروازه ایستاده بودن.با همون چهره ی خبیس و زشتشون.جادوگرای سفید هم رفتن پیش اونا.سعی کردن متقاعدشون کنن که بدی و پلیدی پایان خوبی نداره و دنیا بدون خوبی دووم نمیاره.ولی اونا گوش نکردن و به سمتشون هجوم بردن.رهبر گروه جادوی سفید گردنبند رو بالا گرفت و نور عظیمی ایجاد شد.گروه کابوس وحشت کرد.سعی میکرد فرار کنه ولی بی فایده بود.گردنبند همه ی پلیدی ها رو به درون خودش کشید.جادوگرا خوشحال شدن و مردم هم چند برابر اونا.به نظر می رسید پلیدی ها از بین رفتن.جادوگرا اون گردنبند رو توی بزرگترین کلیساشون گذاشتن و ازش سپاسگزار بودن.ولی...هیچکس نمیدوسنت یه نفر از گروه کابوس سالم مونده...اون یه نفر جدّ بزرگ من بود...
جانی بیشتر از قبل تعجب کرده بود.اینبار کمی ترس هم داشت.اونقدر که نمی تونست چیزی بگه.برای همین سکوت کرد و اجازه داد مارگارت حرفشو تموم کنه
مارگارت:جدّ من اون گردنبند رو دزدید.طوری که هیچکس متوجه نشد.اون گردنبند تنها چیز توی این دنیاست که انسان رو از هر تاریکی حفظ میکنه.حتی خود جادوگرای تاریکی رو.سال های سال گذشت و تمدن ها به وجود اومدن.تکنولوژی رشد پیدا کرد و همه چیز از نو بازسازی شد.ولی اون گردنبند هیچ تغییری نکرد.از اون زمان تا الان،دست به دست چرخید تا به پدرم و بعد به من رسید.نیروهای پلیدی هنوزم وجود دارن و جدّ من تا امروز سعی کرد همشون رو در جایی جمع کنه.اینکار رو هم کرد.دریاچه ی انتاریو الان منبع اون پلیدی هاست و به همین دلیله که هیچ ماهی یا قایقی ازش زنده بیرون نمیاد.مردم این رو نمیدونن.اونا نمیدونن که دنیاشون قراره از بین بره.این جنگ از اون زمان تا حالا ادامه داره.جنگ بین پلیدی ها و خوبی ها.و قراره من بهش خاتمه بدم.با تصمیمی که میگیرم.یک ماه دیگه اون روز بزرگ فرا میرسه.روزی که پلیدی دنیا رو پر میکنه.بچه ها جیغ و داد میکنن،مردم می ترسن،طبیعت خشک میشه و دریاها سیاه میشن.همه برای زنده موندن به هم دیگه حمله میکنن و اعتماد دوستی بی معنی میشه.و من میتونم به این چیزا حکم فرمایی کنم
مارگارت به چشم های ترسیده ی جانی نگاه کرد.جانی آب دهنشو آروم قورت داد و منتظر شد
مارگارت:جانی...بهم کمک میکنی؟
جانی نفس عمیق کشید.فکرشو میکرد.اون به مارگارت وفادار بود و تا حالا خیلی کارا براش کرده بود.ولی این یکی فرق داشت.مسئله ی سرنوشت دنیا در میون بود.جانی با تمام سردرگم بودنش،انتخابشو کرد
جانی:کمکتون میکنم
مارگارت لبخند دلنشینی زد.از جانی سپاسگزار بود
مارگارت:خیلی خب...یادت باشه اینو هیچکس نباید بدونه.حالا هم میری و پرونده ی مکس ویتسون رو برام میاری.تمام و کمال.از تعداد آب خوردناش توی 24 ساعت تا وعده ی صبحونه و ناهار و شام!
جانی لبخند عمیقی زد و گفت:اطاعت سرگروه!
و دویید و از در بیرون رفت...
ادامه دارد...
یا خدا این قسمت چقدر زیاد بود
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
تاپیک نظرات
https://www.animpark.net/thread-28286.html