زمان کنونی: 2024/11/05, 07:03 PM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/05, 07:03 PM



ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 8 رأی - میانگین امتیازات: 4.5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان "طلوع" (فصل 17)

نویسنده پیام
Blacksnake
Fighting...!



ارسال‌ها: 718
تاریخ عضویت: Oct 2016
ارسال: #1
داستان "طلوع" (فصل 17)
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

سلام... مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

این اولین داستان منه. در واقع اولین داستانی که تو یه سایت ارائه میدم.

ژانر: فانتزی،حماسی...

خوشحال میشم داستان رو بخونید و نظراتتون رو بگید... مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه هر چی که به ذهنتون میرسه که میتونه به بهتر شدن داستان کمک کنه لطفا بگین...


تاپیک نظرات...


https://www.animpark.net/thread-27680.html
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/07/11 04:56 PM، توسط Blacksnake.)
2017/02/10 12:49 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Blacksnake
Fighting...!



ارسال‌ها: 718
تاریخ عضویت: Oct 2016
ارسال: #2
RE: داستان "طلوع"
فصل اول: ماریس
 
من با تاریکی معامله کردم. اون روح منو ازم گرفت، و من...
سوگان 


ماریس به انبوه درختان روبه رویش خیره شده بود، زیر لب با خود زمزمه کرد: احساس خوبی نسبت به اینجا ندارم...
سرش را بالا گرفت و به آسمان شب نگاه کرد:
ماه نقره ای رنگ پشت توده ای متراکم از ابرهای سیاه پنهان شده بود و دانه های برف به آرامی میبارید.
ماریس شنل سرخ رنگ ضخیمش را محکمتردور خودش پیچید و قدم به تاریکی داخل جنگل گذاشت. مشعلش را کمی پایین گرفته بود و ردپاهای باقی مانده بر روی برف را دنبال میکرد.
امیدوارم جای مناسبی توقف کرده باشن...
تاریکی، مانند دیوارهایی سیاه او را احاطه کرده بود و دیدن محیط اطراف را برایش سخت میکرد.
 
گروه کوچکش در سکوت به دنبال او حرکت میکردند. تنها صدایی که ماریس در این جنگل آرام میتوانست بشنود، صدای قدم های خفه ی سربازان بر روی زمین پر از برف، زوزه ی باد سرد از میان درختان و تلق تلق سپرهایی بود که به پشتشان بسته بودند...
 
 سکوت جنگل، او را در افکارش غوطه ور ساخته بود. حرفهای آیزون مانند زمزمه ای در گوشش میپیچید : پادشاه به مرگ طبیعی نمرده ماریس!اون به قتل رسیده! توسط ولیعهد خودش...
 
ولیعهدی که بیست روز میشد به سریر سلطنت تکیه زده بود.
ماریس قدم های خودرا با احتیاط روی زمین میگذاشت. ریشه های درهم درختان زیر لایه ی ضخیمی از برف پنهان بودند و یک قدم عجولانه کافی بود تا مچ پای شخص را بشکند...
 
با خود فکر کرد: آیزون هیچ مدرکی برای اثبات حرفش نداره. آهی کشید: نمیدونم چه چیزی رو باید باور کنم...
 
در همان حال که مسیرشان را از میان درختان انبوه ادامه میدادند. ماریس کم کم میتوانست صدای جریان آب را بشنود.
 
راه رو درست رفتن. عالیه...
 
پس از کمی پیاده روی، توانست رودخانه را ببیند. رودخانه ای عظیم که مانند خطی مرزی ، جنگل "گاران" را به دو قسمت تقسیم میکرد. قسمتی شناخته شده و قسمتی که تا بحال ناشناخته مانده بود...
 
به دقت به رودخانه و محوطه باز اطراف آن نگاه میکرد. حالا میتوانست بفهمد چرا تالِن این قسمت از جنگل را برای درگیر شدن پیشنهاد کرده بود. محوطه باز اینجا امکان استفاده از سلاح هایی مانند شمشیر را مهیا میکرد. اما در داخل جنگل که درختان در فاصله ای کم از یکدیگر روییده بودند. چنین سلاحی، یک وسیله دست و پاگیر به حساب می آمد. علاوه بر این، در یک چنین محیط بازی ، علامت دادن به دو گروه دیگر هم امکان پذیر بود...
 
گروه در فاصله ای کم از رودخانه اتراق کردند. ماریس به سمت درختی رفت و به تنه ی آن تکیه داد. انتهای مشعلش را در برف فرو برد و در روشنایی آن شروع به تیز کردن چاقویش کرد ، چاقویی با تیغه ی سیاه که بر روی آن کلمه ای با رنگ طلایی حک شده بود. پوزخندی زد و با خود اندیشید:
 
حالا باید منتظر شکار کوچولومون بمونیم. فقط نمیدونم ارباب چه نیازی به این هیولا داره؟ اونم زنده؟
 
***
 
افق آرام آرام روشن میشد و خورشید به آهستگی بالا می آمد. اشعه های خورشید به برف های در حال آب شدن میتابید و برفاب های روی زمین، درخشش زیبای خورشید را منعکس میکردند. گویی زمین به آینه ای هزار تکه بدل شده بود و با بازتاب نور خورشید، اطراف رودخانه را غرق روشنایی میکرد،هرچند جنگل مانند قبل تاریک بود. انگار سیاهی،  نورخورشید را میمکید...
 
ماریس چشمانش را از منظره ی طلوع خورشید برگرفت و با آشفتگی اندیشید: پس منتظر چیه؟ اگه تا بالا اومدن کامل خورشید پیداش نشه مجبوریم دست از پا درازتر برگردیم...
 
با ناراحتی سیب زمینی پخته ای از جیبش بیرون آورد.
 
خوردن همیشه بهم کمک میکنه...
 
پوست سیب زمینی را میکند و در همان حال نگاهش را روی افرادش میچرخاند...
 
نِست، مثل همیشه در سکوت، با چاقویش تکه چوبی را میتراشید و ماریس اطمینان داشت که این بار هم با مجسمه چوبی بینظیری روبه رو خواهد شد.
 
احتمالا این یکی رو هم به یه نفرهدیه بده.
 
 ماریس هم یکی از این مجسمه ها را از او هدیه گرفته بود: گوزنی شمالی از چوب درخت افرا ...
 
مِلسیوار با کمان بلندش بالای یک  درخت کاج رفته بود تا دید بهتری نسبت به جنگل داشته باشد.
کمی آنطرف تر، کاس فلوت چوبی اش را بیرون آورده و در حالی که همراه با تعدادی دیگر، دور آتش حلقه زده بودند ، آهنگی آرام مینواخت.
 
آمورین و روک مثل همیشه با یکدیگر درحال شرطبندی بودند. عادتی قدیمی که سالهای سال با آن ها مانده بود.
 
ماریس لحظاتی نگاهش را روی آن دو متوقف کرد.
 
دو برادر که از زمان نوجوانی اشان به ارتش "کویا" خدمت میکردند. تا آنجا که میدانست، پدرشان هیزم شکن فقیری بود که برای آنکه آن دو گرسنه نمانند، آن ها را در اختیار ارتش گذاشته بود...
 
قهقهه ی روک رشته ی افکار ماریس را پاره کرد. روک کارتی را روی زمین گذاشت و  در حالی که میخندید، دانه دانه سکه های روبه روی آمورین را برداشت. آمورین هم با نگاهی حسرت بار به سکه ها چشم دوخته بود.
 
ماریس لبخندی زد: بالاخره داداش کوچیکه برنده شد.
 
در نزدیکی رودخانه، تالن با چهره ای آرام نشسته و با چشمان آبی رنگش، به جریان آب رودخانه چشم دوخته بود.
 
صدای ویپ را که برای گروهی داستان تعریف میکرد میشنید. شنوندگانش ازشدت خنده به پشت افتاده بودند و ویپ که خودش هم میخندید، به داستان گوییش ادامه میداد...
 
ماریس در حالی که گازی به سیب زمینی اش میزد توجهش به راچ جلب شد. مرد تنومند به درختی تکیه داده و شنل سرخش را به دور خود پیچیده بود. به نظر میرسید خوابیده باشد. با شگفتی زیر لب گفت: ای بی عقل!بیشتر از اونی که باید خوابیده! نکنه میخواد تو این سرما یخ بزنه؟
 
هوا هنوز به قدر کافی سرد بود تا خوابیدن را به یک ریسک تبدیل کند.
 
ماریس نیمخیز شده بود تا به سراغ راچ برود که صدایی شنید. صدایی ضعیف و تیز که از میان درختان می آمد. لحظه ای در همان حالت باقی ماند، ویپ داستان گویی اش را قطع کرد و کاس دست از فلوت زدن کشید. سکوتی محض  بر گروه سایه افکنده بود  و  همه در انتظار صدای دیگری ساکت مانده بودند.
 
امکان نداره صدای باد بوده باشه... یعنی ممکنه...
 
صدا دوباره تکرار شد، اینبار بلند تر و تیزتر از دفعه قبل...
 
ماریس با نگرانی حدسش را تایید کرد: همون چیزی که منتظرش بودیم،
 
یه پینکاد...
 

 
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/02/11 12:35 PM، توسط Blacksnake.)
2017/02/10 12:53 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Blacksnake
Fighting...!



ارسال‌ها: 718
تاریخ عضویت: Oct 2016
ارسال: #3
RE: داستان "طلوع"
فصل دوم: ماریس


خیلی از اوقات، سوگان در مورد شخصی صحبت میکرد که معتقد بود بوسیله­ ی اون میتونه به سرتاسر ساتار (1)حکومت کنه...
والدوک


گروه به جنب ­وجوش افتاده بود. ماریس به سرعت از جایش بلند شد، سیب­ زمینی­ اش را یکجا داخل دهانش چپاند و سپر و تبرش را که به تنه­ ی درخت تکیه داده شده بود برداشت.
در حالی که میان افرادش حرکت میکرد با عصبانیت تفی انداخت: بالاخره پیداش شد!حالا کدوم گروه قراره طعمه بشه؟
کمی آنسوتر، آمورین درحالی که زیرلب بد و بیراه میگفت گرز سنگینش را از روی زمین قاپید. توپی آهنی و خاردار که با زنجیری فولادین به تکه ای چوب متصل شده بود. نِست در حالی که چاقوی ظریف و مجسمه­ ی چوبی نصفه­ کاره ­اش را در جیبش میگذاشت به سمت راچ دوید و مِلسیوار، تیری آماده در کمان بلندش گذاشته بود و با دقت اطراف را زیر نظر داشت.
ماریس با صدایی محکم دستور داد: "آرایش نیمدایره. سپرهاتونو به هم بچسبونید. روک، وینگز، تو خط دوم."
و خودش هم بلافاصله، درحالی که پشتش را به رودخانه کرده بود سپرش را روی زمین محکم کرد...
طی چند لحظه. آرایش جوخه کامل شد . به اطرافش نگاهی گذرا انداخت. در سمت چپش، تالِن با نگاهی که هیچ احساسی را بروز نمیداد به تاریکی درون جنگل چشم دوخته بود. در سمت راست، کاس تبری کوچک را از قلاب کمربندش باز میکرد و پشت سرش، روک با نیزه­ ی دوشاخه­ ی بلندش ایستاده بود.
ماریس مثل همیشه پیش از شروع نبرد، موهای قهوه­ ای­ رنگ بلندش را با کشی چرمی پشت سرش بست، با اضطراب  لبش را میجوید. سعی میکرد به افکارش نظم دهد: گروه واسک از ما خیلی دوره... اگه طعمه بشیم خیلی دیر بهمون میرسن... یا اینکه... با ناامیدی ادامه داد: به احتمال زیاد اصلا بهمون نرسن ...
زوزه ای دیگر گوشش را آزار داد... اینبارتیزتر، گوشخراش تر و اندکی نزدیکتر...
آیزون و گروهش فقط پونصد متر با ما فاصله دارن...اگه یکم پینکاد رو معطل کنیم...
زمین زیر پای ماریس میلرزید...
ماریس تلاش میکرد با استفاده از گفته های آیزون، تصوری از هیولا برای خودش ایجاد کند.
تا حالا یه گرگ دیدی؟ درسته ماریس؟ یه پینکاد مثل یه گرگه، تنها تفاوتش ارتفاع سه متری و تعداد پاهاشه. و همینطور دندون های نیشش...
ولی، نگرانی در چشمان سیاه رنگ ماریس موج میزد. نگران افرادش بود، آنها به اندازه کافی مهارت جنگیدن را داشتند، اما... نه در مقابل یک هیولا.
مِلسیوار منتظر را بالای درخت میدید که هنوز نتوانسته بود هیولای غول پیکر را در میان درختان ببیند.
با آشفتگی سیب زمینی را از دهانش تف کرد. با این اضطراب، قورت دادن آن برایش غیر ممکن بود. به هرحال آنها میبایست با یک پینکاد روبه ­رو میشدند.ارباب وحشت در جنگل گاران...
ماریس با خشم اندیشید: نمیذارم به افرادم آسیبی برسونه.
درهمان لحظه، مِلسیوار تیری را درون تاریکی پرتاب کرد و ثانیه ای بعد، هیولا در حالی که یک چشمش در اثر برخورد تیر خون آلود بود از میان درختان بیرون جهید.
صدای ویپ را شنید: "صبرکنید ببینم! آیزون بهمون نگفته بود پینکادا شاخم دارن!"
ماریس به جانور نگاه کرد: آیزون تقریبا مشخصات پینکاد را درست گفته بود.هیولایی بزرگ و شاخدار با شش پا و دندان های نیشی به بلندی نوک انگشتان تا آرنج یک مرد...
فریاد کشید: پوگن! پرچ...
پیش از تمام شدن حرفش، مرد سبزه به سرعت پرچم را از زمین بیرون کشید، آن را بالا برد و با شدت به چپ و راست تکان داد:چهار مار سیاه بر روی زمینه ی بنفش رنگ پرچم میرقصیدند...
هیولا هدفش را انتخاب کرده بود. به شدت به سپر بزرگ راچ برخورد کرد و مرد تنومند با تمام نیرویش سعی میکرد آن را متوقف  کند...
آرایش شکسته شد و همه به سمت هیولا هجوم بردند.روک و وینگز نیزه های بلندشان را به پهلوی هیولا فرو کردند. پینکاد زوزه ی بلندی از خشم سرداد.آمورین در حالی که گرزش را میچرخاند، یکی از شش پایش را هدف گرفت و چند لحظه بعد، یکی از پاهای پینکاد با فوران خون سیاه رنگ از هم پاشید.
ماریس اندیشید: اگه آیزون بهمون برسه، کارش رو میسازیم...
ناگهان...
انگار ورق برگشت. .هیولا که از خشم دیوانه شده بود، به سرعت به سمت ویپ و پوگن حمله کرد. با ضربه­ ی سنگین پنجه­ اش، جمجمه ­ی پوگن را درهم شکست و ویپ را به عقب پرتاب کرد. تالن که با شمشیر تک لبه اش به سمت هیولا هجوم برده بود به زمین کوبیده شد.
عرق سرد بر پیشانی ماریس نشست.
با نگرانی فکر کرد:گندش بزنن! از اون چیزی که فکر میکردم خطرناک تره...
دندان های نیش هیولا در قلب نِست فرو رفت.
ماریس دستش را به سمت خنجر تیغه سیاهش برد و دسته ی خاکستری رنگ آن را لمس کرد. مردد بود. کافی بود تا خنجر را از غلافش بیرون آورد و آنرا در دل زمین فرو کند...
به افرادش نگاه کرد و در نهایت، از این کار منصرف شد.
با خشم پیش خودش اعتراف کرد:لعنت به من! تواناییشو ندارم. ممکنه با این کار جونشون بیشتر به خطر بیفته.
به گروه آیزون نگاه کرد. آیزون علامت آن هارا دیده بود و به سرعت همراه با افرادش به سمتشان میدوید.
ماریس فریاد کشید: "فقط معطلش کنین." و مثل بقیه، به سمت هیولا حمله برد...
 
 1. " ساتار" نام جهان داستانه...

 

 
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/02/14 08:54 PM، توسط Blacksnake.)
2017/02/14 08:50 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Blacksnake
Fighting...!



ارسال‌ها: 718
تاریخ عضویت: Oct 2016
ارسال: #4
RE: داستان "طلوع"
فصل سوم: کادای


استوار مثل سنگ...


- "بیدار شو!"
کادای با سراسیمگی از جا پرید، سرش را بالا آورد و با چشمانی پف کرده، به چهره ی سونت پیر که بالای سرش ایستاده بود خیره ماند.
-"بیا بیرون، وقت تمرینته .چشمبند و اون پتک رو همراه خودت بیار."سپس رویش را برگرداند و از کلبه بیرون رفت.
کادای چشمانش را مالید، کش و قوسی به بدنش داد و مطیعانه از جایش بلند شد.مثل تمام جنگجویان اهل رالریون(1)، بدنی ورزیده داشت.دو طرف سرش را به عادت سربازان تراشیده و موهای پر کلاغی وسط سرش را تا حد امکان کوتاه کرده بود. چشمانی پسته ای رنگ، پوستی سفید و در کل،مشخصات کامل یک رالریونی اصیل را داشت.به سمت میزی چوبی در آنسوی کلبه رفت. تکه ای نان و چشمبند مشکی رنگش را از روی میز به همراه پتکی آهنی که به دیوار تکیه داده شده بود برداشت.در حالی که نان را در دهان میگذاشت، به دنبال سونت از کلبه بیرون آمد.
آسمان ابری بود و باران نم نم و ممتد میبارید. کادای نفس عمیقی کشید و نسیم خنکی که از سمت دریا میوزید را داخل شش هایش فرستاد .سپس چشمانش را بست ،دستانش را به هم چسباند و کلماتی را زیر لب زمزمه کرد، به نظر میرسید نیایش میکند.
صدای عمیق سونت او را به خود آورد:" منتظر چی هستی؟ شروع کن پسر."
کادای آهی کشید. چشمبند را بر روی چشمانش بست. به تاریکی مطلق خیره مانده بود و انتظار میکشید. زمانی که احساس کرد از نظر ذهنی آماده شده شروع به شمارش کرد...
یک...
نور سفید رنگی که از اعماق تاریکی در حال ظاهر شدن بود تشخیص داد.
کمی صبر کرد. سپس زیرلب شمرد:
دو...
صدای آرامبخش امواج دریا که با جیغ مرغ های دریایی اطرافش ترکیب شده بود به همراه غرغر های سونت شروع به محو شدن کرد.
کادای حالا احساس میکرد در فضایی تهی زندانی شده است. نه چیزی را میدید و نه صدایی را میشنید.
سه...
ضربان قلبش افزایش پیدا کرده بود. میتوانست افزایش سرعت جریان خون را در رگهایش احساس کند.
چهار...
گردن و قفسه سینه ی کادای به شکلی دردناک میسوخت. مانند اینکه میله ای داغ روی بدنش گذاشته باشند.
پنج...
در نهایت،اتصال ذهنی برقرار شد. سوزش گردن و قفسه سینه اش از بین رفت و صداهای اطرافش دوباره شروع به قوت گرفتن کردند. کادای، حالا میتوانست منظره ی همیشگی دیواره ی حجاری شده ی یک غار را از طریق چشمانی سرخ ببیند...
کمی در چشمانش احساس سوزش میکرد.
سونت فریاد کشید:" میبینیش؟"
کادای با صدای آرامی گفت:" میبینمش."
-"خوبه! بهش نشون بده رییس کیه!"
کادای پتک سنگین را بالا برد و با شدت هرچه تمامتر بر روی اولین سنگ روبه رویش فرود آورد. با چندین ضربه ی سهمگین، قطعه سنگ کاملا خرد شد و کادای با چشمانی بسته، راهش را به سمت دومین قطعه سنگ ادامه داد.
دوباره صدای سونت را شنید:" کنترلش کن، فکر کن قسمتی از وجودته که با اراده ی خودت کنترلش میکنی."
با شنیدن این جمله، کادای احساس کرد موجی از خشم به سمتش هجوم می آورد. با عصبانیت فکر کرد: یه هیولا قسمتی از منه؟ شاید واقعا باورش شده که من یه هیولام...
البته این نگاهی بود که همه نسبت به او داشتند، یک هیولای نفرین شده، هیولایی که میتواند یک هیولای دیگر را کنترل کند...
کادای پس از شکستن هشتمین قطعه سنگ، دستانش را به پتک تکیه داد تا لحظاتی استراحت کند. دانه های درشت عرق، بدن عضلانیش را پوشانده بود و خستگی، باعث میشد بریده بریده نفس بکشد.
-"یادم نمیاد گفته باشم میتونی استراحت کنی، پس اون پتک لعنتی رو بلند کن و کارتو ادامه بده."
کادای نفس نفس زنان دوباره پتک را بلند کرد و در جستجوی نهمین قطعه سنگ به راه افتاد.
ساحل شنی، در اثر بارش باران به زمینی پر از گل تبدیل شده بود و این مسئله، قدم زدن را روی آن سخت تر میکرد.
کادای با ناامیدی اندیشید:میخوام برگردم...
ماه ها اقامت در این محل و دوری از خانواده اش، سرزمینش و حتی مردمی که او را به چشم یک هیولا میدیدند، کلافه اش کرده بود...
شش قطعه سنگ دیگر را توسط پتکش خرد کرد و در جستجوی آخرین سنگ به راه افتاد که سونت فریاد زد:"هی! مسیرتو با دقت انتخاب کن. وگرنه مجبورت میکنم کل روز این کار رو ادامه بدی!"
کادای مکثی کرد، با سختگیری های سونت آشنا بود. الگوی چهارده سنگ قبلی را در ذهنش مرور نمود، سپس مسیرش را ادامه داد و در محلی که حدس میزد پانزدهمین قطعه سنگ قرار دارد ایستاد.
پتکش را بالا برد.
اگه اشتباه کنم کارم تمومه...
اندکی پتک را در همان حالت نگه داشت...
باید به خودم اعتماد داشته باشم...
و پتک را با قدرت پایین آورد...
صدای دلپذیر خرد شدن سنگ، اضطرابش را از بین برد. لبخندی زد و چشمبند را برداشت.
بارش باران قطع شده بود، ابرها از جلوی خورشید کنار رفته بودند و کادای،میتوانست گرمای خورشید را بر روی پوستش احساس کند. نگاهش را به سمت سونت چرخاند. منتظر واکنشی از طرف پیرمرد سختگیر بود.
-"خوب بود."
کادای آهی از سر آسودگی کشید و پتک آهنی را روی دوشش انداخت .به سمت کلبه به راه افتاد تا آن را سرجایش بگذارد. هنوز تا فرا رسیدن شب، تمرینات زیاد دیگری مانده بود که باید انجام میداد. در میانه ی راه بود که جمله ی بعدی سونت، او را سر جایش میخکوب کرد:
فردا به پایرونتیا(2) بر میگردیم. فقط برای چند روز! فکر کنم تو این یه سال توانایی ذهنیتو به اندازه ی خوبی بالا بردی...
1_ سرزمینی در همسایگی کویا
2_ پایتخت رالریون

 

 

 
2017/02/18 09:33 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Blacksnake
Fighting...!



ارسال‌ها: 718
تاریخ عضویت: Oct 2016
ارسال: #5
RE: داستان "طلوع"
فصل چهارم: ماریس

برای به دست آوردنت، حاضرم سرزمینی رو به آتیش بکشم. مهم نیست چند نفر قربانی بشن. تو رو به دست میارم...
سوگان


ماریس، روی تنه ی درخت بلوطی نشسته و نگاه خیره اش به آسمان شبانگاه دوخته شده بود. آسمانی صاف، بدون ابر و مملو از ستاره که قرص ماه در آن به روشنی میدرخشید. نسیمی نمیوزید و هوا در سکون کامل بود. انگار گرد مرگ، در این مکان پاشیده شده و جریان زندگی را در آن متوقف کرده است.
چهره ی مبهوت آمورین، جمجمه ی خرد شده ی پوگن و زخم روی سینه ی نست مانند تصاویری واضح در ذهنش تکرار میشد. ماموریت صبح امروزشان موفقیت آمیز بود. پینکاد زخمی، در قفس آهنی بزرگی که به همین منظور ساخته بودند، زنجیر شده بود.اما،
پوگن و ویپ مرده بودند.همینطور نست. و روک، زمانی که میخواست تالِن را که زخمی شده بود، از مسیر هیولای خونخوار دور کند، در چنگال آن گرفتار شد.زمانی که توانستند روک را از آن وضع خلاص کنند، زخم های سطحی و عمیق وحشتناکی سرتاسر بدنش را پوشانده بود.درمانها نتوانست به او کمکی کند، و چند ساعت بعد...
دندان های ماریس به هم ساییده میشد.
انگشتانش به دور دسته ی خنجر، سفید شده بودند.
... نتونستم از افرادم محافظت کنم...
مکثی کرد.
نه. این درست نیست.چرا دارم خودم رو گول میزنم؟
افراد کلمه ی مناسبی برای خطاب کردنشان نبود.آنها برای او چیزی فراتر از یک زیردست ساده بودند.مثل... مثل یک دوست. از زمانی که ماریس سلاح و جنگ را شناخته بود. زندگیش را با آنان گذرانده بود. با آنها زندگی کرده بود و همراهشان جنگیده بود...
سردرگم بود. نمیدانست انتقام مرگشان را از چه کسی باید بگیرد. از هیولای در زنجیر؟ از پادشاه جوانش؟ یا... از خودش؟
صدای وجدانش را که او را ملامت میکرد میشنید.از خودش متنفر شده بود.
به خنجری که در دستش میفشرد، نگاه کرد.
اگه از این استفاده میکردم بازهم اونا کشته میشدن؟... اگه...
-"باید با هم صحبت کنیم ماریس."
این صدای بم و آهسته ، ماریس را به خود آورد. سرش را به آرامی به سمت صدا برگرداند. پیکری شنل دار در چند قدمی اش ایستاده بود. مردی درشت اندام با موهای کوتاه مشکی و چشمان فندقی رنگ. آیزون بود.
ماریس درحالی که دوباره به آسمان خیره میشد، با بی حوصلگی گفت:" گوش میکنم." صدایش از خشم، دورگه شده بود.
آیزون آهی کشید. کمی جلوتر آمد.به آرامی کنار ماریس روی تنه ی درخت سقوط کرده نشست و لیوانی که بخار خوشبویی از آن برمیخاست را جلوی ماریس نگه داشت.
ماریس لیوان مسی را گرفت. به مایع سبزرنگ و شفاف درون آن نگاهی انداخت، دقیقا همان چیزی بود که در این لحظه به آن نیاز داشت. لیوانی پر از آرامش...
جوشونده ی ریشه ی آبالان؟
لبخند محوی روی لبش نشست، حداقل اینطور به نظر میرسید.
خوب منو میشناسه...
هر دو نفر در سکوت، به آسمان پر ستاره مینگریستند.انگار سرنوشت مبهمی که قرار بود برایشان رقم بخورد را در اعماق سیاهی شب جستجو میکردند.سرنوشتی که احتمالا پایانی خوش برایشان به حساب نخواهد آمد. پس از لحظاتی، آیزون انگار میخواست با ماریس همدردی کند، شروع به صحبت کرد:" تو افراد خوبی داری ماریس. اونا قهرمانانه جنگیدن و اون چند نفر هم... با افتخار مردن."
اما همین جمله ی کوتاه آیزون، باعث شد خشم، دوباره درون ماریس شعله ور شود. احساس کرد غضب مانند یک مار روی صورتش میخزد.در دل گفت:
درسته. اما چهارنفرشون کشته شدن. سه نفرشون زخمین و من نمیدونم که میتونن شب رو به صبح برسونن یا نه. همش بخاطر اینکه من... ضعیف بودم... چون تردید کردم...
در حالی که سعی میکرد خشمش را کنترل کند، با لحنی آزرده گفت:" فکر کردی این حرف باعث میشه مرگ اونا رو فراموش کنم؟"
آیزون لحظاتی به چشمان سیاه ماریس خیره ماند. انگار میتوانست درد در نگاهش و عذابی که روحش میکشید را ببیند.
- "نه.نمیتونی مرگشون رو فراموش کنی. اما فکر کردم شاید راحت تر بتونی باهاش کنار بیای."
- "برو سراصل مطلب آیز."
آیزون مکث کرد.فهمید که این حرفها نمیتواند حال ماریس را بهتر کند. جرعه ای از مایع درون لیوانش را نوشید و پرسید: "دوران تاریک.تو در موردش شنیدی ماریس. مگه نه؟"
ماریس شگفت زده شد. با خود فکر کرد: اومده در مورد یه همچین مسئله ای صحبت کنه؟...خب...آره.معلومه که شنیدم. مگه میشه کسی در موردش نشنیده باشه؟
طبق داستانهایی که سینه به سینه نقل میشد، سالها پیش، امنیت سرتاسر پادشاهی به شکلی جدی مورد تهدید قرار گرفت، یک راویال غول پیکر، از دخمه ی تاریکش خارج شد و مستقیما، به سمت پایتخت شروع به حرکت کرد.در مدت فقط سه روز پس از آن، سه شهر به طور کامل ویران شد. هزار و سیصد نفر از سکنه ی شهر ها کشته شده بودند واجساد تکه تکه شده ی ششصد تن از بهترین سربازان سلطنتی، در سرتاسر مسیر پخش شده بود.  اهریمن یأس، پادشاهی را در چنگالش میفشرد و مردم برای نجات جانشان، گروه گروه به سمت شهرهای جنوبی کویا میگریختند.اما،در یک روز اسرارآمیز، هیولا به شکلی مرموز پیشروی اش را متوقف کرد و به دخمه اش برگشت... تا به حال کسی نتوانسته بود دلیلی منطقی برای این بازگشت غیرمنتظره بیابد.
ماریس خیلی کوتاه گفت:" خوب."
آیزون همانطور که به آسمان خیره شده بود، ادامه داد:" ما تنها گروه هایی نبودیم که به چنین ماموریتی فرستاده شدیم ماریس."
ماریس در حالی که سعی میکرد کنجکاوی اش را بپوشاند، پرسید:" منظورت چیه؟"
با خودش اندیشید: فکر میکردم به غیر از ما، فقط ایلیتن و کمانداراش به شرق رفتن.
چرخه ی سوالات در ذهنش تکرار میشد. اما تقلایش برای یافتن پاسخ، بی نتیجه بود.
آیزون جوابی نداد. ماریس میتوانست اضطراب را در چهره اش بخواند. انگار بیش از این سخن گفتن، آزارش میداد. مایع سبزرنگ را با حواس پرتی داخل لیوان مسی میچرخاند.بی اختیار لبش را میجوید. این وضعیت کمی ماریس را نگران میکرد. تا بحال آیزون را در این حالت ندیده بود.
-"آیز؟"
آیزون به چشمان جدی و منتظر ماریس نگاه کرد. اندکی بعد گفت:" گروهان نقره ای...
ماریس با خود تکرار کرد: گروهان نقره ای...
این تعلل آیزون داشت دیوانه اش میکرد.
- "بهم بگو آیز."
-"تقریبا یه هفته ی پیش... به صخره ی سفید فرستاده شد."
گروهان نقره ای، گروهانی با قدرتی افسانه ای بود. سربازانی که به طور ویژه،در استفاده از خنجرهای تیغه سیاه مهارت داشتند، به این گروهان ملحق میشدند. گروهانی که غرور پادشاهی کویا به حساب می آمد.
ماریس به فکر فرو رفت: گروهان نقره ای؟ چطور ممکنه چنین گروهان مهمی به یه محل پرت مثل اونجا فرستاده بشن؟ صخره ی سفید یه منطقه ی کوهستانی و خالی از سکنه در شمال کویاست. چه دلیلی داره که...
ناگهان، چشمان ماریس در اثر درک، گرد شد.نفس کشیدن را فراموش کرده بود. جویده جویده گفت: نکنه... رفتن دنبال راوی...
آیزون حرفش را قطع کرد: درسته ماریس. رفتن دنبال یه راویال. و میتونم شرط ببندم که فرستاده نشدن تا اون هیولا رو بکشن...
 
ببخشین اگه این فصل خوب نشد... مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
2017/02/22 09:16 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Blacksnake
Fighting...!



ارسال‌ها: 718
تاریخ عضویت: Oct 2016
ارسال: #6
RE: داستان "طلوع"


آوای خنجر را بشنو...

فصل پنجم: گاسث


گاسث، پشت میزی کوچک نشسته بود و در روشنایی ضعیف یک شمع،کتابچه ای را با دقت میخواند. اتاقک کمی بیش از اندازه تاریک بود. نور خورشید، تنها از دریچه ی کوچکی که روی سقف قرار داشت،به داخل اتاق میتابید و اندکی فضای تاریک آنرا روشن تر میکرد.
کاغذ پوستی را با احتیاط ورق زد.
((... پایه ی قدرت یک جنگجوی آلاکی، فولاد است.نیرویی تدافعی که نیازی به انتقال دهنده ندارد.طبق گفته ها، هیچ سلاحی نمیتواند به بدن یک جنگجوی آموزش دیده ی ارتش آلاک، نفوذ کند. هنگ ویژه ی آلاک ، مشت آهنین آلاک نامیده میشود. عضلاتی به سختی آهن و...))
درب چوبی اتاق، قیژقیژکنان باز شد. صدای عبور کالسکه ها و همهمه ی مردم در خیابان به همراه پرتوهای درخشان خورشید به داخل اتاق هجوم آورد.
گاسث نگاهش را از روی کتاب بلند کرد و مرد یونیفرم پوشی را دید که در چهار چوب در ایستاده بود.
مرد طاس،قد متوسطی داشت و یونیفرمی کرمی رنگ پوشیده بود.گرزی که از قلاب کمربندش آویزان بود، به آرامی تاب میخورد. کمربند چرمی، انگار میخواست از شدت فشار شکم چاقش،پاره شود.گاسث به خوبی او را میشناخت، نامش موریوال بود. چند سال پیش، از دهکده ای کوچک در شمال سانرورا به شهر تارانسوی آمده بود و در حال حاظر، بعنوان یک نیروی امنیتی ساده داخل شهر خدمت میکرد.
موریوال در حالی که نگاهش را داخل اتاق میچرخاند با صدای نخراشیده اش پرسید: "تنهایی تِرتِل(1)؟ اشکالی نداره که این انگل اینجا بمونه؟"
و با تکان مختصر سرش، به جوانی که کنارش ایستاده بود، اشاره کرد.جوان یک سر و گردن از موریوال بلندتر بود. موهای درهم طلایی رنگش روی پیشانی اش ریخته بود و چشمان بنفش روشنش، محل تولدش را لو میداد.غروری عجیب در چشمانش هویدا بود. پیراهنی بدون آستین به رنگ خاکستری روشن پوشیده بود و شلواری به رنگ قهوه ای سوخته به پا داشت.
گاسث با اطمینان اندیشید: مشخصه که شرقی نیست.
به موریوال نگاه کرد و پرسید:" اون کیه؟ یه تایِن(2)؟"
مرد چاق با تکان سرش تکذیب کرد:" نه. هنوز یه تاین نیست.الان فقط یه برده ی جدیده. چارال با دیدنش گفت بدرد تاین شدن میخوره و دستور داد بیارمش اینجا."
- "مشکلی نیست موریوال."
مرد یونیفرم پوش پس از شنیدن این حرف، جوان را به داخل اتاق هل داد. اما پیش از آنکه در را ببندد،انگار مطلبی را به یاد آورده باشد، گفت: "راستی ترتل. مترسکا یک ساعت دیگه مبارزه دارن، گفته بودی میخوای ببینیشون."
-"داخل میدان مرکزی؟"
- "نه،مترسکا تو زیرزمین میجنگن.اما، گرگ سفید با گرگای سفیدش تو میدان مرکزی میجنگه."
گاسث اندیشید:گرگ سفید امروز مبارزه میکنه؟
گرگ سفید جنگجوی مرموزی بود. مشخص نبود اهل کدام قلمرو است. حتی کسی نامش را هم نمیدانست و چهره اش، همیشه در زیر نقاب سفیدش پنهان بود. یک شخص بدون هویت. به همین خاطر گرگ سفید صدایش میزدند. سبک مبارزه ی خاصش باعث میشد که گاسث با جدیت، تمام مبارزاتش را ببیند.
خیلی بد شد. میخواستم مبارزه ی مترسکا رو هم ببینم. مجبورم به گرگ قناعت کنم.
-" و حریفش؟"
پیشانی موریوال بخاطر فکرکردن چین خورده بود:"اگه بتونم به خاطر بیارم... یه جنگجوی بی نام و نشون از گامِر. یا... شایدم یه سرباز آهنی از آلاک. زیاد مطمئن نیستم."
گاسث با لحنی قدرشناسانه گفت:"اوه.مهم نیست. متشکرم دوست من، برات جبران میکنم."
موریوال در جواب گاسث، فقط خرخری کرد و درب را پشت سرش بست.
گاسث به هم اتاقی جدیدش نگاه کرد.جوان، دست راستش را روی پشت بازوی چپش نگه داشته بود.
تازه داغ شده.
به آرامی گفت:"بهتره دستت رو از روی زخم برداری."
جوابی نشنید.
گاسث ادامه داد:" من اینجا یکم مرهم دارم. اگه بذاری ک..."
-" اهمیتی نداره. زخمی نیست که اذیتم کنه."
گاسث آهی کشید. به سمت قفسه ای که به دیوار سنگی اتاق میخکوب شده بود، رفت و جعبه ای چوبی را به همراه یه تکه پارچه از روی آن برداشت. به طرف جوان برگشت.
- "دستت رو بردار. اگه زخمت عفونت کنه دیگه..."
-" نشنیدی چی گفتم؟ چیز مهمی نی..."
-" گفتم دستت رو بردار احمق!"
جوان مو طلایی کمی جاخورد.لحظاتی با شک به چشمان گاسث خیره شد. اما بعد، تسلیم شد و دستش را به آرامی برداشت.گاسث توانست علامت دو خنجر که به صورت ضربدری پشت بازوی جوان داغ شده بود را ببیند.
اطرف محل زخم پوسته پوسته شده بود و خون، قطره قطره از آن بیرون میریخت.
ابله! نمیفهمه سعی دارم کمکش کنم؟
در حالی که با دستمالی کوچک ،خون اطراف زخم را تمیز میکرد.پرسید:" اسمی هم داری؟"
جوان ساکت ماند و پاسخی نداد.
گاسث کمی از خمیر لجنی رنگ را از داخل جعبه ی چوبی برداشت و روی زخم جوان قرار داد. سپس با پارچه ای سفید آن را محکم بست.
بلند شد. به طرف کتابش که روی میز بازمانده بود برمیگشت که صدای جوان را شنید:"هی! اسمم سیلپره."
گاسث توقف کرد. برگشت و به سیلپر نگاه کرد: که اینطور. سیلپر...

***
سیلپر، به اطرافش نگاه میکرد. او و گاسث از میان دو ردیف طولانی از مغازه ها و بناها که کنار یکدیگر قرار داشتند، میگذشتند.در حین عبور، صدای تاجرانی را میشنید که با صدایی بلند، در مورد قیمت اجناسشان با یکدیگر بگومگو میکردند. صداهایشان با هم ترکیب میشد و کمی بعد، در میان صداهای دیگر محو و گم میشد.بازار بیش از حد شلوغ بود.همه نوع آدمی را میشد در اینجا دید. یک دلقک با لباس شطرنجی صورتی و سیاه رنگش در میان مردم راه میرفت و با خنجرهایی که در دست داشت، تردستی میکرد. گروهی به دور او جمع شده بودند و با هیجان به پرتاب چاقوها مینگریستند. کودکان در حالی که میخندیدند، دوان دوان یکدیگر را دنبال میکردند.در طی مسیر، دود غلیظی که از یک دکه ی غذا فروشی متصاعد میشد، سیلپر را به سرفه انداخت. صاحب فربه آن، موشی را که به سیخ کشیده بود روی آتش کباب میکرد.
موش صحرایی؟! واقعا عجیبه.
شخص ژنده پوشی کنار دکه ی غذا فروشی ایستاده و با نگاهی گرسنه به غذاها خیره مانده بود. گاسث سکه ای مسی از جیب شلوارش بیرون آورد و به طرف گدا انداخت.
در حالی که سیلپر، محو نگاه کردن به اطراف شده بود. پسربچه ای کوچک، بدون قصد به او تنه زد.
سیلپر چرخید.چند لحظه با نگاهی ترسناک به پسرک خیره شد .با عصبانیت فریاد کشید:"مگه کوری پس..."
گاسث به سرعت دستش را جلوی دهان سیلپر گذاشت. در حالی که آه میکشید، در گوش سیلپر زمزمه کرد:"محض رضای خدا! اون فقط یه بچه ست."
با اشاره ای به پسرک فهماند که زودتر برود. پسرک به طرف دوستانش دوید.
گاسث منتظر ماند تا پسرک کاملا دور شود.بعد به آرامی دستش را از جلوی دهان سیلپر برداشت.
-"مهم نیست که کیه! باید چشمای کورش رو بازتر کنه!"
گاسث دوباره آهی کشید و با شماتت نگاهی به سیلپر انداخت.
به نظر میرسید ردیف مغازه ها بی انتها باشد. در داخل مهمانخانه ای قدیمی، چهار سرباز که یونیفرم هایی مشابه یونیفرم موریوال به تن داشتند، کارت بازی میکردند.صدای خنده های بدون پایانشان، مهمانخانه را پرکرده بود.
در حالی که از مهمانخانه میگذشتند، سیلپر شروع به صحبت کرد:"راستی، رنگ موهات خیلی عجیبه. تا حالا همچین چیزی ندیده بودم. سبز!"
- "مطمئنا از موهای تو عجیب تر نیست!"
به موهای سیلپر اشاره کرد و ادامه داد:"همرنگ طلاست!"
سیلپرپاسخی نداد. اندکی بعد دوباره گفت:"اسم عجیبی هم داری، اون خیکی چی صدات میکرد؟ ترتل؟ اسم غیرمعمو...."
-" این اسم من نیست."
-" اسمت این نیست؟"
گاسث با تکان دستش، زنبوری سمج را از جلوی صورتش دور کرد. گرمای هوا، زنبورها را جذب میکرد. البته دکه ی کوچک پیرمرد گل فروشی که کمی جلوترقرار داشت هم میتوانست دلیلی برای آن باشد.
-" البته که نیست. اینجور صدام میکنه چون خودم ازش خواستم. نمیتونست اسمم رو درست تلفظ کنه."
سیلپر یک ابرویش را بالا برد و پوزخندی زد:"جدی؟"
با کنجکاوی به گاسث نگاه کرد.
گاسث آهی کشید:"خیلی خوب. من " گاسث" هستم."
- "گاسِث؟"
-" گاسث."
- "گاس...ث!"
گاسث با دلخوری به سیلپر نگاه کرد. نه. مثل اینکه او هم نمیتوانست نامش را درست تلفظ کند. واقعا که غربی ها آدم های عجیبی هستند!
با لحنی آزرده گفت:"گوش کن! گاسث تو زبان دانکلی به معنی طوفان سرخه. و تو با اون تلفظ مسخرت تبدیلش میکنی به کرم خاکی!"
سیلپر دهانش باز مانده بود.
اون چی گفت؟ دانکِل؟ سرزمینی در شرقی ترین قسمت ساتار. این مرد اینجا دقیقا چه غلطی میکنه؟
- "تو از دانکل به اینجا اومدی؟ باورم نمیشه...اممم... چطور اینقدر خوب میتونی مثل غربی ها صحبت کنی؟"
-"حدس میزنم بخاطر مدت زمان زیادیه که اینجا زندگی کردم."
- "و همه ی شرقی ها همچین اسمهای عجیبی دارن؟ گاس..."
گاسث حرفش را قطع کرد:"لازم نیس اینطور صدام کنی. تو هم مثل بقیه هرجور دوست داری صدام کن."
سیلپر گفت:" اوه! هرطور که خودت بخوای."
در جستجوی نامی مناسب، به سرتاپای گاسث نگاه کرد: موهایی لخت و کوتاه و سبز رنگ. چشمانی درشت به رنگ یشم سبز. لباسی به رنگ سبز سیر و شلوار چرمی جذب به رنگ سبز تیره. حتی چکمه های بلندش هم که تا بالای زانو میرسید، به رنگ سبز بود.
سیلپر در حالی که سعی میکرد خنده اش را فرو بنشاند زیرلب گفت: لِدِس(3)...
1)
2)
3)
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/03/01 01:23 PM، توسط Blacksnake.)
2017/03/01 01:22 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Blacksnake
Fighting...!



ارسال‌ها: 718
تاریخ عضویت: Oct 2016
ارسال: #7
RE: داستان "طلوع"
فصل ششم: ماریس


حرفت منو به خنده میندازه.شرافت؟ فکر کردی شرافت برای اون خائن کثیف اهمیتی داره؟ برای کسی مثل اون، شرافت فقط یه کلمه ی بی معنیه که از پنج تا حرف تشکیل شده.حق با توئه. هیولای رالریونی سعی میکنه هیولای درونش رو کنترل کنه. اما اگه فکر کردی به این دلیل، برای همیشه یه آدم شریف باقی میمونه، باید بگم یه ساده لوحی! بالاخره اونقدر راحت شرافتش رو دور میریزه که حتی تصورش رو هم نمیتونی بکنی.ولی...اعتراف میکنم حتی من هم در این مورد مطمئن نیستم. ممکنه اشتباه کرده باشم.یه اشتباه احمقانه.پس فقط باید منتظر بمونیم دوست ساده ی من! باید منتظر موند و دید...      
 
؟؟؟


مسیر بازگشت که از دل جنگل اِلِنومون میگذشت به شکل دلپذیری آرام بود.درختان با فاصله ی تقریبا زیادی نسبت به یکدیگر روییده بودند. اشعه های طلایی رنگ خورشید که از میان شاخه ها و برگهای نازک درختان عبور میکردند،باعث میشدند سرتاسر جنگل در روشنایی سبز رنگ زیبایی فرو رود.
ماریس در طی مسیرش، صدای تق تق ممتد دارکوبی را میشنید که تنه ی درخت بلوطی را سوراخ میکرد.صدای آن با آواز پرندگان و شرشر جریان آبی که در مسیرش به سنگها برخورد میکرد، مخلوط شده بود.جریان زندگی را در اینجا لمس میکرد، که به طرز عجیبی با جنگل مخوف گاران تفاوت داشت. روباهی خاکستری، مکارانه برای گرفتن خرگوشی کوچک کمین کرده بود.کمی جلوتر از آن دو، تعدادی گوزن را میدید که از برکه ی کوچکی آب مینوشیدند. لحظاتی به آنها خیره ماند.دیدن گوزن ها، او را به یاد چیزی می انداخت. مجسمه ای چوبی که همراهش داشت. مجسمه ای که نِست به او داده بود...
بالای سرش، ابرهای پنبه ای سفید را میدید که با وزش آرام باد، جابجا میشدند.
مقصد ماریس و گروهش ساینوینیس بود، پایتخت پادشاهی کویا. شهری بزرگ، ملقب به شهر آینه ها. آنجا جایی بود که هیولا باید برده میشد.
در همان حال ذهنش با اندیشیدن به سوالاتی مشغول شده بود.
چرا پادشاه هیولاها رو زنده میخواد؟
چشمان درخشان سیاه رنگش، حالا به دو گوی مات و بیفروغ تبدیل شده بودند.پای چشمانش اندکی گود افتاده بود. نبض شقیقه اش به شکل آزار دهنده ای میزد و سردرد، کلافه اش کرده بود.
با حواس پرتی، اسب سفیدش را به جلو میراند. از باقی گروه کمی عقب افتاده بود. حدودا ده قدم.چشمان خسته اش، به خواب نیاز داشت اما ذهن فعالش،اجازه ی خوابیدن را به او نمیداد.
اندیشید:حتی کشتن چنین هیولاهایی هم سخته. چه برسه به زنده گرفتنشون. واقعا پادشاه چه فکری توی سرش داره؟این هیولا قراره چه فایده ای براش داشته باشه؟
صحبتهایی که شب قبل با آیزون داشت، باعث شده بود که تمام شب،سوالاتی بیشمار در ذهنش گردش کند و خواب را از چشمانش برباید.
سخنان آیزون مانند پتک بر صفحه ی ذهنش کوبیده میشد :10 نفری که برای گرفتن یه پینکاد از دست دادیم، در برابر تلفاتی که گروهان نقره ای قراره متحمل بشه، یه عدد خرد به حساب میاد. چی میتونه این تلفات رو توجیه کنه ماریس؟ واقعا یه هیولا اینقدر ارزشمنده؟
چشمانش قرمز شده بود و میسوخت. احساس تهوع داشت و پس سرش، به شکلی آزاردهنده تیر میکشید.
چرا ارباب سعی میکنه هیولا ها رو از محل زندگیشون بیرون بکشه؟ یعنی دوران تاریک رو فراموش کرده؟
به هیولای زنجیر شده در قفس نگاه کرد. قفس، روی ارابه ای بزرگ قرار گرفته بود که توسط چهار گاو نر نیرومند کشیده میشد.
نفرت از چشمان ماریس میبارید:تمام این موجودات جهنمی ارمغان همون دورانن. پس چرا...
تا جایی که میدانست، این موجودات از دنیای دیگری که به آن تعلق داشتند، به ساتار وارد شده بودند.از سرزمین کابوس ها...
صدها سال پیش،سدی که برای ده ها قرن، این موجودات تاریک را از انسان ها جدا ساخته بود، در هم شکسته وبه همین ترتیب، هیولاها در سرتاسر ساتار پراکنده میشوند. گوئِس ها، سالاوار ها و وحشتناک ترین آنها یعنی... راویال ها.سرنوشت مردمان کویا رودر رو شدن با بدترینشان بود.
هرچند افسانه ها میگفتند که نگهبانان جهان، سد را با جادویی نیرومند بازسازی کرده اند و سد تابحال، پابرجا مانده است.
ماریس تقلا میکرد. تقلا میکرد پاسخی برای تمام سوالات ذهنش بیابد اما نمیتوانست.
به راستی چه اتفاقی می افتاد اگر یک روز، دوران تاریک دوباره... تکرار میشد؟چه میشد اگه این سد دوباره در هم میشکست؟
حتی تصور به وقوع پیوستن چنین پیشامدی هم،ماریس را به لرزه می انداخت. سرفه ای کرد.
سوالی دیگر به ذهنش هجوم آورد:
آیزون چطور این اطلاعات رو به دست آورده؟ اگه قرار بود حرکت گروهان نقره ای غیرمحرمانه باشه، چطور من چیزی دربارش نشنیدم؟ از اون مهمتر، چرا اینقدر اصرار داره که پادشاه قبلی به قتل رسیده؟این کار همونقدر ممکنه که رام کردن یه پینکاد ممکنه.
سرش را به چپ و راست تکان داد. سعی میکرد خودش را هشیار نگه دارد.
به جلویش خیره شد. به شکل عجیبی،همه چیز را تار میدید.مثل اینکه منظره ای را از پشت شیشه ای خیس ببینید. یا قطرات اشک جلوی چشمانتان را گرفته باشد. حدس میزد به خاطر خستگی بیش از حدش باشد. سه شبانه روز میشد که نخوابیده بود. چشمانش را کمی مالید و دوباره به جلو خیره شد. اما بازهم احساس میکرد همه چیز در نور سفید رنگی در حال محو شدن است. درختان، سربازان، قفس هیولا و حتی زمین را هم محو میدید. آیا خیالاتی شده بود؟در خیالاتش خودش را میدید؛ محاصره شده توسط صدها نفر از نیروهای دشمن، اما گروه کوچک همرزمانش،به دور او حلقه زده و سلاح هایشان را بالا آورده بودند. ماریس در مرکز حلقه ی حفاظتی اشان قرار داشت.هوک،کراپلین، گانِور کله آهنی... همه ی اعضای قدیمی جوخه اش را میدید.همه کسانی که... حالا دیگر مرده بودند.
ماریس چند بار پلک زد.میخواست آنها را از جلوی چشمانش دور کند ولی فایده ای نداشت، مگر این یک رویا نبود؟ پس چطور میتوانست آن خاطرات تلخ را تا این حد واضح ببیند؟
تردید را در چشمان خودش میدید. صدای نافذی مانند یک زمزمه در گوشش میپیچید: انجامش بده... همه ی ما بهت اعتماد داریم ماریس...
در نهایت، درخشش فلزی تیغه ی سیاه رنگی،چشمان ماریس را گرفت. تیغه ای آشنا با حروف طلایی حکاکی شده روی آن.تیغه ی تیز نور خورشید را انعکاس میداد. خنجر بالا رفت و با شدت داخل زمین کوبیده شد...
-"اون دهن گشادتو ببند!"
ماریس ناگهان به خود آمد. صحنه ی نبرد بهمراه مه سفید رنگ اطرافش در یک لحظه ناپدید شده بودند. دوباره خودش را سوار بر اسب در میان جنگل میدید.
به روبه رویش نگاه کرد،جایی که آمورین از اسب پایین پریده بود و یقه ی راچ را در مشتش میفشرد. نگاه غضبناک هر دو نفرشان در هم گره خورده بود.وینگز تلاش میکرد آن دو را از یکدیگر جدا کند.
ماریس همانطور به این صحنه خیره مانده بود. نمیتوانست حرکتی کند. حتی نگاهش را هم نمیتوانست از رویشان بردارد.هنوز صداهایی مبهم در گوشش میپیچید: فریاد های مملو از خشم سربازان، ناله های دلخراش ناشی از درد و غرش آشنای شبحی سفید. حتی بوی خون هم مشامش را پر کرده بود...
دیگه نمیتونم...
احساس کرد چشمانش سیاهی میرود. دنیای اطرافش در تاریکی مرگباری فرو رفت. سرش سنگین شده بود و چند لحظه بعد، خودش را درحالی یافت که مانند یک گونی آرد روی زمین سقوط کرده است. خوشبختانه چمن های بلند شده نرم بودند و گرنه بدون شک، برخورد با زمین سخت چندین استخوانش را خرد میکرد.
علف های نرم روی زمین، گونه هایش را نوازش میداد. به پشت روی زمین سقوط کرده بود. میتوانست گروه کوچکی از پرندگان مهاجر را که در پهنه ی آسمان پرواز میکردند، از میان درختان نشانه رفته به سوی آسمان، ببیند.
سرش را کمی چرخاند، آخرین چیزی که دید، سراسیمگی افرادش بود که به سمتش میدویدند. همه، حتی آمورین و راچ.
قطره ای اشک از روی گونه اش غلطید.جمله ای نامفهوم را با صدایی بی رمق زمزمه کرد.
صداها محو شدند و پلک های ماریس، به آرامی بسته شد...

 

 
 

 
2017/03/08 12:49 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Blacksnake
Fighting...!



ارسال‌ها: 718
تاریخ عضویت: Oct 2016
ارسال: #8
RE: داستان "طلوع"
ببخشید دوستان این فصل یکم طولانی شد...

 فصل هفتم: محاصره شده


پنج سال قبل...


گروهان پیشاهنگ، مانند جریان آبی از میان دره ی عریض میگذشت. باران بدون توقف میبارید و تندباد به شدت میوزید. به نظر میرسید چند ساعتی تا طلوع آفتاب باقی مانده باشد. سه ساعتی از نیمه شب گذشته بود.
ماریس کلاه شنل سرخش را پایین تر کشید تا از تازیانه ی باد و رشته های باران در امان باشد. دستانش به دور افسار اسب، از سوز سرما کرخت شده بود و باران سردی که از راه یقه اش پایین میخزید، بدنش را منجمد میکرد.
چند قدم عقب تر از گانور و کراپلین، به کندی اسبش را از میان مسیر پر از گل و لای دره به جلو میراند. با چشمان نیمه بازش، گانور و کراپلین را در حال صحبت میدید. هر چند که صدایشان به زحمت زیر این باران شدید شنیده میشد.
قطرات باران مثل سنگریزه هایی کوچک به صورتش برخورد میکرد. ماریس سرش را پایین انداخته بود تا از گزش آنها در امان باشد.لباس هایش از شدت خیسی سنگین شده بود. قلبش در آرزوی گرمای شعله ای آتش میسوخت.
کمی دلشوره داشت، بارش سنگین و وزش باد، قوای بدنی افراد گروهان را تحلیل میبرد و انجام ماموریت را سخت میکرد. ماموریتی خطیر و مشکل. گروهان پیشاهنگ وظیفه داشت تا در زمان مناسب با حمله ای غافلگیرانه، اردوگاه شورشیان عنکبوت را درهم بکوبد و تا جای ممکن افراد دشمن را سلاخی کند. گروهان اصلی که با فاصله ای کم از پشت سرشان می آمد، هر چه از اردوگاه باقی میماند را درو میکرد. در صورت موفقیت در این ماموریت، ضربه ی سختی به شورشیان وارد میشد.شورشیانی که به دلایل نامعلومی مخالف ولیعهد شدن فرزند پادشاه آسیل، یعنی سوگان، بودند.ماریس در دل به این خواسته ی احمقانه میخندید. ولیعهدی از سوگان گرفته شود؟واقعا منطقی پشت این خواسته وجود داشت؟
در دل به خود پاسخ داد:معلومه که نیست!واقعا درخواستشون مسخرست...
-"الآن؟" صدای کراپلین آنقدر بلند بود که از میان زوزه ی باد و صدای برخورد قطرات باران بر روی سپر بسته شده به پشتش قابل شنیدن باشد.
ماریس سرش را بالا آورد، باد و باران به صورت بی حس شده اش تازیانه میزد. به زحمت گانور را دید که سخنانی را در گوش کراپلین زمزمه میکند.
صدای خفیف رعد از سمت غرب شنیده میشد. هر از گاهی، آسمان طوفانی تاریک برای چند لحظه روشن میشد و سپس دوباره در تاریکی فرو میرفت.
گانور با اشاره ی دستش، ماریس را صدا زد. ماریس اسب را به طرفش راند و میان گانور و کراپلین قرار گرفت. برای آنکه صدایش به گوش گانور برسد مجبور بود اندکی بلند تر از حد معمول صحبت کند:" چیه؟"
صدای گانور از پشت کلاهخود آهنی سیاهش، عمیق و بم به گوش میرسید:" وقتش رسیده که کراپلین شانسشو امتحان کنه!"
کراپلین با لحنی عصبی گفت:"الان وقت مناسبی نیست کله آهنی!" بخار و نارضایتی از دهانش بیرون می آمد.
ماریس با لحن جدی ساختگیش گفت:" واقعا؟"
- "گفتم الان وقت منا..."
گانور میان سخنش پرید:"البته! چه زمانی بهتر از الان؟"
دهان ماریس با لبخندی غیر ارادی کش آمد، با شیطنت به کراپلین نگاه کرد.
کراپلین تسلیم شد:" لعنت به جفتتون! خیلی خب!"
کراپلین مرد قد بلندی بود، چشمانی خاکستری رنگ داشت و استخوان بندی کشیده ی صورتش، حالتی مصمم و جدی به چهره اش میداد. تنها نکته ی عجیب درمورد کراپلین، موهای سرخ رنگش بود. تا آنجا که ماریس میدانست، تنها مردمان قلمروی اِیشِن در شرق موهایی به رنگ سرخ داشتند.
کراپلین سرعتش را کم کرد و به چویکس که کمی عقب تر سوار بر اسب می آمد نزدیک شد. شروع به صحبت کرد.ماریس تا زمانی که کراپلین حرفش را به پایان رساند با نیشخندی به او خیره شده بود.نه... مثل اینکه...
همزمان با قهقهه ی ماریس و گانور، صاعقه دوباره در دوردست غرید.گانور با صدای عمیقش گفت:" شرطو باختی کراپلین! جوکت نتونست اونو بخندونه!"
کراپلین لبهایش را به هم فشرد. چشمانش میگفت که باخت را قبول ندارد. قطرات باران از موهای سرخش به روی پیشانی اش میلغزید و روی صورت درهم رفته اش جاری میشد.
گانور خواست دلداریش بدهد:"نباید روی چیزهای غیر ممکن شرط بست رفیق! مثل طلوع کردن خورشید از غرب، باریدن سنگ از آسمون یا نقش بستن لبخند روی صورت سنگی چویکس!" باد شدید نزدیک بود شنل زرد رنگ گانور را از روی دوشش برباید. گانور آن را محکم چسبید و ادامه داد:"اگر هم تصمیم داشتی دوباره شرطی ببندی، شرط بستن روی دو تای اولی عاقلانه تره!"
ماریس دوباره خندید. گانور درست میگفت، دیدن لبخند چویکس از دیدن یک سالاوار هم نایاب تر بود.دویست سال از آخرین باری که یکی از این افعی های عظیم الجثه دیده شده بود میگذشت.
کراپلین آهی کشید.لبخندی کمرنگ به لبش آمده بود. دو سکه ی نقره ای از جیبش بیرون آورد و به طرف گانور و ماریس انداخت. ماریس با خنده آن را گرفت، ماهرانه سکه را بین انگشتانش چرخاند و سپس آن را در جیبش فرو برد.
طوفان اندکی فروکش کرده و وزش باد کمتر شده بود اما باران همچنان میبارید.ماریس به روبه رویش نگاه کرد، کمی جلوتر پیچی قرار داشت. پس از عبور از این پیچ و طی مسافت کوتاهی میان باریکه، آنها به مقصدشان میرسیدند، شبیخون را شروع میکردند و چند ساعت بعد از آن با رسیدن گروهان اصلی...
صدای شیهه ی بلند اسبی از سمت عقب به گوشش رسید. ماریس از شانه اش به پشت سر نگاه کرد و با دیدن صحنه، جا خورد.
تیری بلند پهلوی سربازی را سوراخ کرده و انتهای خون آلود پیکان، از طرف دیگر بیرون زده بود.خون از کناره های پیکان بیرون میریخت. سوارکار از روی اسبش سقوط کرد. خون اندک اندک زیر بدن مرد زخمی جمع میشد.
لحظاتی طول کشید تا ماریس معنای آن را دریابد.گروهان مورد حمله قرار گرفته بود. حمله ای غافلگیرانه. اما... چطور؟ امکان نداشت شخص ناشناسی در مورد حمله ی امشب چیزی بداند. یعنی خائنی در میانشان وجود داشت؟
فرمانده ی گروهان، سادین،در حالی که میدوید دستوراتی را فریاد میزد.در انتهای صف، افراد گروهان و شورشی ها در هرج و مرجی دیوانه وار و وحشیانه فرو رفته بودند. صدای جیغ فلزات بر روی هم و چکاچک شمشیرها و سپرها در دره طنین انداخته بود.تمامی افراد از اسبها پایین آمده بودند.
سادین به هورن علامت داد. هورن شیپور بلندش را با سه نت کشیده ی متمادی به صدا درآورد.
ماریس معنای آن را میدانست: آرایش دفاعی دو لایه ی حلقه.ارتش کویا به آرایش های دفاعی کارآمدش مشهور بود. در ارتش کویا، قبل از کشتن دشمن، زنده ماندن را به سربازان آموزش میدادند.آموزشی مفید و کارآمد.
آرایش تدافعی در چند لحظه کامل شد. تمامی افراد قسمت جلویی صف در موضعشان قرار گرفتند. سپرهای بالاآمده شان مانند سقفی، آنها را از برخورد تیرهای احتمالی محافظت میکرد. چند لحظه بعد، اولین موج تیرها در آسمان به پرواز درآمد. ماریس نمیتوانست منشا آن ها را ببیند.چندین تیر از شکاف میان سپرها عبور کرد و چندین نفر به زمین افتادند. گانور و اجیگ به سرعت زخمی ها را به مرکز حلقه منتقل میکردند.جایی که محلی امن در آرایش به حساب می آمد. نفرات جدید جلو آمدند تا جای آنها را بگیرند. 
سادین با چهره ی متفکرش احتمالات را بررسی میکرد. آیا میتوانستند از آن وضعیت نجات پیدا کنند؟
زمان میگذشت و فرمانده هنوز دستوری نداده بود. باران تیر پشت سر هم فرود می آمد، گوشت و پوست سربازان را می درید و به خاطر شیارهایی که روی پیکان های فلزی وجود داشت، تا اعماق بدن فرو میرفت.
ماریس نگاه سادین را روی خودش احساس میکرد. به طرف فرمانده نگاهی انداخت. نگاهشان با یکدیگر تلاقی کرد. برای چند لحظه...
سادین چهره اش را درهم کشید و نگاهش را گرفت. ماریس نمیدانست که فرمانده به چیزی فکر میکند.اما هر چه که بود،به نظر میرسید از آن منصرف شده باشد.
کم کم بارش تیرها کمتر شد و شورشیان از کمینگاهشان بیرون آمدند. نمیتوانست تعدادشان را بشمارد، اما در بهترین حالت،تعدادشان سه برابر گروهان خودشان بود.
سادین دوباره به طرف ماریس خیره شده بود. ماریس نگاه فرمانده را دنبال کرد و متوجه شد که فرمانده به چیز نگاه میکند. خنجر تیغه سیاهی که به کمر بسته بود.
خون در رگهایش منجمد شد. ملتمسانه در دل خطاب به سادین گفت: منصرف شو. خواهش میکنم منصرف شو...
ماریس حق داشت نگران باشد. تنها با سه ماه آموزش نمیتوانستید کنترل قدرت خنجر را به طور کامل در اختیار بگیرید.
سادین به طرفش می آمد. قلب ماریس در سینه اش میکوبید.
-" برو به مرکز آرایش! مواظب باش تیر بهت نخوره! یه مرده استفاده ای برای من نداره!"
ماریس بدون تعلل اطاعت کرد و به مرکز آرایش رفت. باران بند آمده بود و خورشید آرام آرام زمین را روشن میکرد.
قسمتی از آرایش حلقه شان در هم شکست، چندین شورشی به داخل موضع وارد شدند. گانور و هوک به طرف آنها حرکت کردند. تبر دولبه ی گانور در جمجمه ی اولین نفر جای گرفت.یک شکاف در آرایش دفاعی،میتوانست مقدمه ای برای از هم پاشیدن آن باشد.
ماریس کراپلین را نمیدید.مطمئن بود تا آخرین لحظات پیش از حمله همراه یکدیگر بودند اما حالا...
-" خنجرت!"
ماریس به خود آمد. فرمانده کنارش ایستاده بود و به او نگاه میکرد.تیری صفیر کشان از کنار سرش گذشت.
-" نمیتونم!"
بدون فکر کردن از دستور مافوقش تمرد کرده بود! در چنین موقعیتی فرمانده یک گروهان اجازه داشت شخص متمرد را بخاطر نافرمانی مجارات کند. یا حتی بکشد.
اما سادین فقط به چشمان سیاهش نگاه کرد. ماریس احساس میکرد فرمانده روحش را میکاود، ترس و اضطراب عمیقش را برای انجام چنین کاری میفهمد...
- "انتخاب دیگه ای نداریم."
- "من آمادگیش رو ندارم قربا..."
- "انجامش بده!" صدای محکم سادین، دهان ماریس را بست.فرمانده عادت نداشت با افرادش بگومگو کند. تا همین حالا هم بیش از حد مراعات یک جوان بیست ساله را کرده بود.
-"همه ی ما بهت اعتماد داریم تازه کار." صدایش نافذ و محکم بود. ماریس میتوانست اطمینان را در صدای فرمانده احساس کند.
سادین بدون هیچ صحبت اضافه ای از ماریس روی برگرداند و به طرف موضعش برگشت.
ماریس به خودش لعنتی فرستاد. چاره ای نداشت.
تنها دو راه جلوی رویش بود: از خنجر استفاده کند و جان تعدادی از افراد به خطر بیفتد. یا اینکه از آن استفاده نکند و جان افراد بیشتری به خطر بیفتد.احساس میکرد در برزخ گیر افتاده است. جوان تر از آن بود که بتواند تصمیمی منطقی بگیرد. نگران بود، عصبی بود، سردرگم بود...
خنجر با صدای تیزی از غلاف چرمی بیرون آمد. تیغه ی سیاه از شدت صیقلی بودن میدرخشید. ماریس خنجر را بالا برد. تیغه ی تیز نور خورشید را انعکاس میداد. خنجر را با قدرت داخل زمین کوبید...
حروف طلایی حک شده روی خنجر شروع به درخششی محو کردند.
بلافاصله پس از آن، پیکری سفید و نیمه شفاف به آرامی از دل زمین بیرون آمد. شبحی سفید از دنیای زیرین. احضار موفقیت آمیز بود...
حالا فقط باید آن را با قدرت ذهنش کنترل میکرد. خنجر تیغه سیاه، انتقال دهنده ی قدرت پایه ی غبار به حساب می آمد. تا زمانی که ذهن ماریس متمرکز میماند، شبح در اختیار او بود. اما اگر تمرکزش را از دست میداد، شبح از زندان ذهنش رها میشد و آنوقت دیگر، دوست و دشمن را نمیشناخت.
دشمن متوجه شبح شده بود. به طور واضحی گیج شده بودند. حتما انتظار نداشتند که چنین ریسکی از طرف گروهان انجام شود.
ماریس به شبح فرمان حرکت داد. شبح مثل خط سفیدی ناپدید شد و چند لحظه بعد،میان دسته ای از نیروهای دشمن ظاهر شد.
صدای فریاد سربازان، ناله های دلخراش ناشی از درد زخمی ها و غرش شبح سفید، دره را پر کرده بود.
سادین به همراه آراتیس و لیم به سمت ماریس دویدند. ماریس توجه دشمن را به خود جلب کرده و به زودی طعمه تیرهای زهرآگینشان میشد.
بوی خون مشام ماریس را پر کرده بود. حدس میزد یک پنجم افراد دشمن بدست هیولا سلاخی شده باشند.چندین تیر در آسمان دید. تیرها قوس برداشتند و مثل پرندگان شکاری به سمت ماریس هجوم آوردند. اما ماریس به آنها توجهی نمیکرد.سه نفر محافظش مثل سدی آهنی جلوی تیرها را میگرفتند.
کافی بود تا مدتی دشمن را معطل کند. با رسیدن گروهان اصلی به فرماندهی آیزون میست برینگر، نجات پیدا میکردند و...
سوزشی ناگهانی در قفسه ی سینه اش احساس کرد.نگاهش را به آرامی پایین آورد.تیری به سینه اش برخورد کرده و زره چرمی را سوراخ کرده بود.انتهای پردار تیر بیرون مانده بود. خوشبختانه تیر به استخوان برخورد کرده و آسیب شدیدی وارد نکرده بود. اما ماریس احساس کرد برای لحظاتی ذهنش از کنترل شبح منحرف شد...
سادین لعنتی فرستاد.ضاهرا او هم نمیدانست تیر از کدام سمت پرتاب شده است. فریاد زد: "کافیه ماریس! کارتو خوب انجام دادی! تمومش کن."
ماریس به روبه رویش نگاه کرد.
شبح کاملا از کنترل خارج شده بود.خودی ها با دشمن تفاوتی نداشتند. هر کس در مسیر شبح بود سلاخی میشد.گانور و هوک کمی جلوتر بودند. کاملا در مسیر شبح...
-" نه!" فریاد ماریس از وحشت به جیغ شباهت پیدا کرده بود. دستش را به طرف دسته ی خاکستری رنگ خنجر برد. نیرویش در اثر خونریزی تحلیل رفته بود. با تمام نیرویش سعی میکرد آن را از داخل زمین بیرون بکشد.اما نمیتوانست. انگار که خنجر در زمین ریشه دوانده باشد.گانور و هوک فقط چند لحظه توانستند سرعت حرکت شبح را کند کنند. چند لحظه بعد هر دو با زخمی عمیق روی سینه اشان به زمین افتادند.
دسته ی خنجر از دست ماریس لیز میخورد.عرق،کف دستش را خیس کرده بود. تقلا میکرد اما به در بسته میخورد.بعد از کشته شدن چند تن از شورشی ها،حالا چویکس طعمه ی شبح شده بود. کراپلین به سمت چویکس میدوید.باید نجاتش میداد. چویکس بهترین دوستش بود...
ماریس دسته را رها کرد و تیغه ی تیز را گرفت. گوشت دستش به شکل دردناکی بریده میشد اما حداقل لیز نمیخورد.خنجر را بیرون کشید.خونی که از دستش جاری بود روی زمین میچکید. شبح در یک لحظه محو شد...
ماریس به هر طرف که نگاه میکرد جسد میدید. اجسادی تکه تکه شده. دل و روده ی بعضی اجساد بیرون ریخته بود. میخواست بالا بیاورد.
نگاهش را روی سربازان چرخاند. هوک، گانور،چویکس، کراپلین... همه شان مرده بودند. سربازان دشمن میگریختند. ضربه ی بسیار سختی به آنها وارد شده بود. انتظار یک احضار را نداشتند.احضار عملی خطرناک بود.یک احضارگر تازه کار، زمانی از قدرت خنجر استفاده میکرد که دست از جان شسته باشد.علاوه بر افراد دشمن، بسیاری از افراد گروهان هم مرده بودند. در واقع به دست هیولا تکه تکه شده بودند...
ماریس با چشمانی بهت زده به خنجری که در دست خون آلودش بود نگاه میکرد.
من .. من باعث مرگ اونها شدم؟...

حالا معنای جنگ را فهمیده بود...

 

 

 

 
2017/03/21 05:42 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Blacksnake
Fighting...!



ارسال‌ها: 718
تاریخ عضویت: Oct 2016
ارسال: #9
RE: داستان "طلوع"
فصل هشتم: سیلپر

قوی ترین ها باقی میمانند...

سیلپر سوتی از سر حیرت کشید.
بنای میدان مرکزی، بزرگتر از چیزی بود که میپنداشت؛ بنایی سر باز و دایره ای شکل که دور تا دور آن، به صورت طبقه طبقه سکوهایی سنگی برای نشستن تماشاگران ساخته بودند. در وسط، زمینی بیضی شکل و پوشیده شده از خاک وجود داشت که به نظر میرسید برای مبارزه ی امروز صاف شده باشد.
سکوهای خالی، اندک اندک توسط انبوه تماشاگرانی که وارد میشدند پر میشد. طبقات پایین، متعلق به مردم عادی بود. در طبقات بالاتر، اشخاصی با لباس های فاخر نشسته بودند که سیلپر حدس میزد جزوی از خانواده ی سلطنتی باشند. واقعا دیدن یک مبارزه ی ساده آنها را به اینجا کشانده بود؟
سیلپر به ستون سنگی تراش خورده ای تکیه داد. وزنش را روی یک پا انداخته و پاشنه ی پای دیگر را به ستون چسباند.صدای تشویق و سوت گوشش را پر کرده بود. همگان با بیقراری منتظر ورود دو تایِن و شروع مبارزه بودند.
دانه های عرق روی صورتش نشسته بود. باد گرمی که میوزید آزارش میداد. خوشبختانه سایبان هایی از برگ های پهناور درختان بالای سکوها قرار داده شده بود وگرنه از شدت گرما دیوانه میشد. به آب و هوای گرم اینجا عادت نداشت. در سرزمین خودش، لاگانت، غالب روزهای سال هوا سرد میشد و تنها در فصل تابستان، اندکی به سمت معتدل شدن میگرایید.
به گاسث که کنارش ایستاده و با دستانی قفل شده بر روی سینه به میدان خالی خیره مانده بود، نگاه میکرد. از وقتی که در بازارچه در مورد وطنش فهمیده بود، موجی از سوالات به ذهنش هجوم آورده بود. چیزی عجیب در مورد این مرد وجود داشت...
سیلپر به سیبی که در راه کش رفته بود گازی زد و گفت:"هی ل..." قبل از اینکه کلمه کامل از دهانش خارج شود آن را بست. به تازگی فهمیده بود که پوشیدن لباس سبز، سنتی قدیمی نزد مردمان دانکِل به حساب می آید. دوست نداشت به آن اهانتی کرده باشد.
دوباره دهانش را باز کرد:"...اِمِرِلد(1)! گفتی از دانکل به اینجا اومدی؟"
گاسث به سیلپر نگاه کرد و سری به تایید تکان داد.
سیلپر پرسید:"چرا؟"
- "چرا؟!"
- "آره. چرا؟ از دانکل تا سانرورا..." مکثی کرد، گاز دیگری به سیب زد و ادامه داد:" فاصله ی خیلی زیادیه. کنجکاوم بدونم چی تو رو تا اینجا کشونده. دنبال چیزی میگردی یا میخوای کسی رو ببینی که به سانرورا اومدی؟"
گاسث جوابی نداد. فقط با نگاهی بی حالت به سیلپر نگریست. به نظر میرسید خاطراتی فکرش را مشغول کرده باشد. یا شاید هم داشت جوابی مناسب را در اعماق ذهنش جست و جو میکرد. عاقبت گفت:" از سرتاسر ساتار میتونی اینجا آدمهای مختلفی ببینی. از آلاک و کورماکان گرفته تا شاراگال و کویا. سانرورا دقیقا در مرکز ساتار قرار گرفته و تاجرای بیشماری برای تجارت از اینجا عبور میکنن. چطور بگم؟ سانرورا مثل یه معدن طلاست که همه برای گرفتن سهمشون بهش هجوم میارن."
سیلپر هسته ی سیب را از دهانش تف کرد:"به نظر من که بیشتر مثل یه تیکه تاپاله ی گاوه که مگسا رو دور خودش جمع کرده. پس برای طلا به اینجا اومدی؟"
-"همه ی تایِن هایی که اینجا میبینی به خاطر طلا به سانرورا اومدن."
سیلپر شکاکانه پرسید:" حتی تو؟"
-" من هم یه تایِنم."
سیلپر اندکی چشمانش را باریک کرد و در چشمان سبز و درخشان گاسث دقیق شد. با صدایی آرام گفت:"بهت حق میدم اگه نخوای راز خودتو به من بگی. هیچکس دوست نداره اسرارش رو پیش دیگران فاش کنه. اما ازم نخواه که باور کنم فقط بخاطر طلا به اینجا اومدی."
نگاه گاسث بر روی سیلپر ثابت ماند. پس از لحظاتی، لبخندی کمرنگ روی لبانش آمد. سیلپر تیز تر از آن بود که گول این حرف را بخورد. او درست میگفت. طلا کوچکترین اهمیتی برای این جنگجوی سبزپوش نداشت. سیلپر چگونه اینقدر سریع به این موضوع پی برده بود؟
- "متشکرم که درک میکنی سیلپر! ترجیح میدم در موردش صحبت نکنم."
سیلپر خیلی کوتاه پاسخ داد:"متوجهم."
در صدایش نشانی از رنجش وجود نداشت. مشخص بود که واقعا به حرفش اعتقاد دارد. به هر حال سیلپر هم رازهایی در سینه ی خود داشت...
در همان لحظه، صدای زنگ بلندی به گوش رسید و فریادها با شدت بیشتری به هوا برخاست.
سیلپر به میدان نگاه کرد. دو تایِن از دروازه ای که در شمال میدان قرار داشت به داخل زمین وارد شدند.
یکی از آن دو، زره کامل و سبکی از جنس چرم پوشیده بود. جلیقه ی ضخیم چرمی، زانو بند و محافظ ساق پا از جنس چرم و دستکش های ساق بلند چرمین. پوششی مناسب برای حملات سرعتی. پوستی به رنگ نقره ای با رگه هایی از آبیِ روشن داشت و موهای قهوه ای رنگ تیره اش را بافته بود.
سیلپر نگاهش را از او گرفت و به تایِن دوم نگاه کرد. هاله ای اسرارآمیز از قدرت را میتوانست در اطراف گرگ سفید احساس کند. پالتویی سفید از پوست گرگ روی دوش انداخته بود که با سنجاق محکمی، جلوی گردن بسته میشد. چهره اش مثل همیشه زیر ماسک سفیدی که روی آن فقط شیاری باریک برای دیدن وجود داشت پنهان بود و لباس هایی کاملا سفید به تن داشت. دو گرگ همراهش، مانند دو محافظ به دورش میچرخیدند.
-"درست میبینم؟ قراره سه به یک بجنگن؟"
گاسث پاسخ داد:"درسته. اما خلاف قوانین نیست. داخل میدون مبارزه میتونی هر چیزی رو همراه خودت بیاری..."
سیلپر به میان حرفش پرید:"مسخرست! یعنی موقع مبارزه ی من میتونی همراهم بیای؟"
گاسث لبخندی زد و حرفش را که توسط سیلپر قطع شده بود ادامه داد:"به غیر از انسان."
-"نمیفهمم!"
-"چی رو نمیفهمی؟ واضحه! در حین مبارزه میتونی هر چیزی رو همراه خودت بیاری." مکثی کرد و ادامه داد:"در مورد اون رالریونی نفرین شده شنیدی؟"
- "نفرین شده؟"
-"همون شخصی که شایعات میگن میتونه یه هیولا رو با قدرت ذهنش کنترل کنه. اون هم میتونه با هیولاش وارد مبارزه بشه!" خندید:"هر چند که امیدوارم هیچوقت اینطرفا پیداش نشه!"
-"چیزی ازش نشنیدم. اهمیتی هم بهش نمیدم."
صدای بلند زنگ دوباره شنیده شد. جنگجوی چرم پوش به طرف گرگ سفید که بدون هیچ حرکتی سرجایش ایستاده بود، حمله برد.
-"در قبال صد و پنجاه سکه ی نقره این خبر رو از یه تاجر پیر گرفتم."
سیلپر با شگفتی گفت:"صد و پنجاه سکه؟! آخه دونستن یه شایعه ی دروغ در مورد یه احمق که میتونه یه هیولای نفرت انگیز رو کنترل کنه چه اهمیتی داره؟ و از اونجایی که مطمئنم دروغه، باید بگم که پولت رو دور ریختی امرلد!"
به میدان نبرد نگاه کرد. مبارزه ی پیش رو کاملا یک طرفه شده بود. حالا جنگجوی چرم پوش تنها در مقابل حمله های سریع و مرگبار گرگ سفید از خود دفاع میکرد.
گاسث با دقتی باورنکردنی به میدان مبارزه خیره مانده بود. چشمان باریک شده اش تک تک حرکات گرگ سفید را زیر نظر داشت. در این هیاهو میخواست چه چیزی را ببیند؟
-"منو کشوندی اینجا که مبارزه ی احمقانه ی این دو نفر رو ببینم؟"
گاسث حتی نگاهش را از روی صحنه ی مبارزه برنداشت:"مبارزه ی احمقانه؟ با دیدنشون میتونی با سبک مبارزه ی هر کدوم آشنا بشی. نکنه فراموش کردی که تو هم قراره همچین مبارزاتی رو تجربه کنی؟ از امروز تو هم یه تاینی."
-"فراموش نکردم. اما این کار وقت تلف کردنه. توی میدون مبارزه، کار خودت رو بکن و..."
بشکنی زد:"تو برنده ای!"
گرگ سفید لگدی چرخشی به پهلوی جنگجوی پوست آبی زد. مرد زخمی سکندری خورد و روی زمین افتاد. سلاح عجیبش چند قدم آنورتر افتاده بود.
سیلپر رو به گاسث گفت:"فکر کنم تموم شد، بهتره برگردیم. باید یادم باشه پول اون پیرمرد میوه فروش رو بهش بدم."
-"یه لحظه ی دیگه. مبارزه هنوز تموم نشده."
-"نشده؟ اما اون سلاحش رو از دست داده. یه بازنده به حساب می یاد و..."
نگاهش به میدان افتاد. گرگ سفید نیزه ی بلندش را پی در پی بالا میبرد و داخل قلب جنگجوی بازنده فرود می آورد.جنگجوی بازنده بدون حرکت مانده بود. انگار که مرگش را پذیرفته باشد.
سیلپر با چشمانی گرد شده از تعجب به آنها خیره شده بود.
اون لعنتی داره چه غلطی میکنه؟ مبارزه... تموم... شده.
بعد از چندین ضربه ی مرگبار،گرگ سفید از تایِن بازنده فاصله گرفت و گرگها، به سمت غذایشان حمله بردند. صدای فریاد تشویق ها دوباره بلند شده بود.
گاسث گفت:"فکر میکنم کافیه.دیگه چیزی نیست که بخوایم ببینیم!" در حالی که مچ سیلپر را چسبیده بود به سمت مسیر خروج به راه افتاد…
***
-"مبارزه در اینجا به همین صورته. پس انتظار داشتی چطور باشه؟"
سیلپر آشکارا عصبانی بود،چنان لگدی به در چوبی کلبه شان زد که گاسث لحظه ای احساس کرد صدای شکستن لولای در را شنیده است.با لحن خشنی گفت:"اون تسلیم شده بود."
عابرانی که از کنار آن دو میگذشتند،برای لحظاتی می ایستادند و با تعجب به سیلپر نگاه میکردند. اما پس از آن، به سرعت مسیرشان را ادامه میدادند.انگار نمیخواستند نگاه غضبناک او متوجه آنها شود.
-"اما هنوز زنده بود و گرگ سفید... مکثی کرد و ادامه داد: با اون کار بهش لطف کرد."
سیلپر برگشت،ابروانش در هم گره خورده بود و خشم از چشمانش میبارید:"تو چی گفتی؟ بهش لطف کرد؟ نکنه رفتی از اون جنازه نظرشو در مورد مرگش پرسیدی و خودش اینو بهت گفته!؟" پوزخندی زد:"فکر نمیکردم صحبت کردن با مرده ها اینقدر آسون باشه!"
با لحنی تمسخر آمیز ادامه داد:"یا شاید شما شرقی ها معنی کلمه ی لطف رو نمیدونین؟"
گاسث درکش میکرد.سالها پیش، اولین باری هم که با ویثین برای تماشای این مبارزات رفته بود، احساسی مشابه احساس سیلپر داشت.
نجوا گونه گفت:"اینجا فقط با کشتن حریفت میتونی بهش لطف کنی! حرفمو قبول کن سیلپر!"
سیلپر کم مانده بود دیوانه شود.حالت چهره ی سردرگمش، کشمکش درونی اش فریاد میزد.
-"البته عالیجناب! امر، امر شماست!"
گاسث اندیشید: آدم کله شق!چرا حرفم رو قبول نمیکنی؟
البته نمیتوانست به رفتار سیلپر خرده بگیرد. وقتی ویثین به خودش این چیزها را گفته بود، گاسث از او متنفر شده بود...
ایستاد و با تحکم به سیلپر گفت:"میدونم درکش برات سخته سیل!به زودی یه مبارزه برات تعیین میکنن، پس حتی فکر اینکه حریفتو زخمی رها کنی رو هم نکن! اگه فرصتی به دست آوردی بکشش! این تنها لطفیه که میتونی به بازنده بکنی!"
سکوتی مرگبار بر فضا حاکم شده بود.برای چند لحظه فقط صدای قدم های عابران بر روی زمین سنگ فرش شده به گوش میرسید. نگاه هر دو نفر روی یکدیگر قفل شده بود. مشخص نبود در ذهنشان چه میگذرد.
گاسث سعی کرد جو را عوض کند.لحنش آرامتر شده بود:"فراموشش کن. نظرت چیه که به زیرزمین بریم و مبارزه ی مترسکها رو ببینیم؟ مبارزه دیدنی میشه. پنج نفر در مقابل یه هیولا. شرقی ها صداش میزنن قصاب. اما غربی ها..."
دستش را میان موهای سبز درخشانش برد. سعی میکرد نامی را به یاد بیاورد.
-"یادم اومد. غربی ها صداش میکنن پینکاد. نظرت چیه که..."
-"فکر کنم به قدر کافی شنیدم.علاقه ای هم به دیدن اونا ندارم. میرم بخوابم!" رویش را برگرداند و به سمت در چوبی کلبه شان رفت.
گاسث متوجه شد. سیلپر نیاز به تنهایی داشت و خواب یک بهانه بود. هیچ احمقی این وقت روز را نمیخوابید. در سانرورا، روز مردم پس از تماشای یک مبارزه شروع میشد. دقیقا پس از زمانی که روز یک جنگجوی بخت برگشته به پایان میرسید.
گاسث با صدایی هشدار دهنده او را متوقف کرد:"فراموش نکن سیل! با زنده گذاشتن حریفت بهش لطف نمیکنی!"
سیلپر توجهی نکرد.پس از چند لحظه تعلل،به طرف کلبه ی کوچک به راه افتاد. در چوبی را باز کرد و سپس آن را محکم پشت سرش به هم کوبید.
گاسث رفتن او را تماشا کرد، با نگرانی اندیشید: باهاش کنار میاد. درواقع امیدوارم...
1_
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/04/01 04:36 PM، توسط Blacksnake.)
2017/03/27 04:22 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Blacksnake
Fighting...!



ارسال‌ها: 718
تاریخ عضویت: Oct 2016
ارسال: #10
RE: داستان "طلوع"
سلام. با فصل نهم در خدمتتون هستیم. یه فصل دیگه بیشتر نمونده تا پایان بخش اول داستان. این فصل یکم آرومه. توی فصل بعد جبران میکنم!مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
و یه نکته ی دیگه اینکه از فصل بعد، فصول رو به صورت پی دی اف میذاریم.پست های قبلی رو هم ویرایش میکنیم فایل پی دی اف میذاریم! مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
و یه نکته ی دیگه اینکه لطفا نظر بدین! مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

فصل نهم: سونت

بی کران مثل دریا...

خورشید به رنگ خون در آمده بود و آرام آرام پشت کوهی سر به فلک کشیده پنهان میشد. در همان حال، گرد یاقوتی رنگش را بر روی گندمزارهای طلایی میپاشید. توده ی ابرها که در اثر تابش خورشید به رنگ سرخ ملایمی گرویده بودند، به آرامی محو میشدند و شفق سوسنی رنگ اندک اندک تیره و تیره تر میشد. تا ساعتی دیگر شب فرا میرسید و ستارگان درخشان بر پهنه ی آسمان پدیدار میشدند.
سونت سرش را پایین انداخت و با ترشرویی زیر لب گفت: از غروب متنفرم!
سونت از دیدن غروب خورشید بیزار بود. در اوقاتی مثل حالا، دلش میگرفت. احساس نا امیدی تمام وجودش را پر میکرد.
در همان حال که همراه با کادای اسبش را به جلو میراند، اشیای داخل کوله ی چرمش تکان میخوردند و برخوردشان با یکدیگر صدای خفه ای ایجاد میکرد.وسایل مختصری شامل یک خنجر نقره ای با برگ سرخس حکاکی شده بر روی دسته اش، یک پاکت نامه، نشانی پیچیده شده در میان پارچه ای ابریشمین و چندین کتاب کوچک که با اجازه ی ملکه از کتابخانه ی سلطنتی قرض گرفته بود.
تا جایی که چشمانش کار میکرد، گندمزارهایی وسیع میدید که خوشه های بارور طلایی رنگشان در اثر وزش نسیم ملایم به رقص درآمده بودند. اگر دقیقتر نگاه میکردید، خوشه های ذرت و همینطور مترسکهایی پوشالی که ظاهرا بیفایده هم بودند را میتوانستید ببینید. صدای غارغار کلاغها که بدون توجه به مترسکهای پوشالیِ کاشته شده در زمین، ضیافتی را در میان خوشه های ذرت برگزار کرده بودند، در دوردست شنیده میشد.
کادای چند قدم عقب تر، پشت سر سونت راهش را ادامه میداد. پیرمرد از شانه نگاهی به او انداخت.
کادای به نظر آرام میرسید اما حالت چهره اش، نمیتوانست هیجان درونی اش را پنهان کند. هیجانی که با کمی اضطراب ترکیب شده بود. با حواس پرتی اسب کهرش را به جلو میراند.
دلش برای کادای میسوخت. او جوان بود. بیست و چهار ساله. در سنی که میتوانست خانواده ای برای خودش تشکیل دهد. اما سرنوشت او را به جایی رسانده بود که توسط همه، حتی خانواده اش یعنی خاندان سلطنتی رالریون، طرد شود.
پیشبینی درباره ی اتفاقاتی که احتمالا پیش می آمد آزارش میداد.
امیدوارم بپذیرنت پسر...
خاطرات روشن و واضحی از وقایع دو سال پیش به ذهنش هجوم آورد. صدای جیغ و فریادهای هزاران نفری که آن روز در تالار اصلی قصر بودند در گوشش میپیچید. فریادهایی از شادی و همزمان ناسزاهایی که مخاطبش کادای بود. چهره ی شگفت زده ی کادای را زمانی که ملکه آریتانا، حکم به تبعیدش داد را هم به یاد می آورد.کادای پس از شنیدن حکمش چیزی نگفته و فقط در سکوت به ملکه چشم دوخته بود. ناباوری در چشمانش موج میزد...
حتی اصرارهای عالیجناب اِلبور بلک کلیف، وزیر اعظم را هم به یاد می آورد. پافشاری اعصاب خردکنش برای کشتن کادای سونت را عصبانی کرده بود. اما ملکه با نیم نگاهی سرد و هشداردهنده عالیجناب البور را ساکت کرده بود.
کادای عضوی از خانواده ی البور بود. او چطور میتوانست درخواست مرگ خواهر زاده اش را از ملکه داشته باشد؟
در هر حال، کادای هر چه که بود بازهم ملکه ی جوان، تنها کسی که هنوز به کادای مثل گذشته ها مینگریست، اجازه نمیداد آسیبی به برادر کوچکترش برسد.
مرور ناخواسته ی این خاطرات، اندکی سونت را مردد کرد. شاید اصلا نباید چنین سفری را شروع میکردند. ممکن بود این بار پایتخت در وضعیتی بغرنج تر نسبت به سال پیش فرو رود.
ملکه به کادای فرصت داده بود تا اتصالش با هیولا را بشکند، در آنصورت حکم تبعید باطل میشد. ملکه همینطور اجازه داده بود تا کادای هفته ای از سال را در پایرونتیا بگذراند. هرچند که مِرگانیوس، محافظ شخصی ملکه، احتمالا اجازه ی ملاقات با ایشان را به کادای نمیداد.
سونت نمیتوانست مرگانیوس را به خاطر این کارش سرزنش کند. به هر حال، وظیفه ی او ایجاب میکرد که نگران امنیت ملکه باشد.همینطور چیزی ورای یک وظیفه. مرگانیوس حاضر بود برای تامین امنیت ملکه هر کاری انجام دهد. پس از مدتها، سونت به خوبی این موضوع را میدانست.
سونت طوری زمان سفر و سرعت حرکتشان را تعیین کرده بود تا در اولین روز هفته ی تیلاک به پایرونتیا رسیده باشند.
این هفته، نزد مردمان رالریون هفته ای مقدس به حساب می آمد. در یکی از روزهای آن، تیلاک بزرگ، نگهبان سنگ در آسمان و یکی از نگهبانان جهان، قدرت استفاده از سنگ را از طرف قادر مطلق به مردمان رالریون هدیه داده بود.
هر قلمرو، قدرت استفاده از عنصری را دارا بود. تای رِین آتش وحشی، شاراگال یخ اسرارآمیز، آلاک فولاد مستحکم و اِیشِن گدازه ی توقف ناپذیر. هرچند که بعضی سرزمین ها از این موهبت محروم بودند...
در این هفت روز مقدس، جشنی بزرگ برپا میشد و سرتاسر قلمروی رالریون را در بر میگرفت.
شاید بخاطر همین پذیرفته بشه. حتی اگه برای یک روز نگاه ها نسبت بهش تغییر کنه...
سونت تنها کسی بود که پذیرفت زمانش را با کادای در محلی دورافتاده بگذراند و او را تمرین دهد. سونت بخش زیادی از عمرش را، در حال مطالعه بود و اطلاعات زیادی درباره ی هیولاها در ذهنش داشت. زمانی که کادای اولین اتصالش را با هیولا برقرار کرده بود، سونت توانست با توجه به گفته های کادای در مورد چیزهایی که میدید، هیولا را تشخیص دهد. آن هیولا، خطرناکترین هیولایی بود که تا بحال شناخته شده بود...
کادای روزهای بسیاری را به تمرین گذرانده بود. حالا دیگر توانایی کامل برای کنترل هیولا را داشت. مدتی میشد که تلاشش را برای شکستن این اتصال اهریمنی شروع کرده بود.او تلاش میکرد فقط برای اینکه بار دیگر به دیده ی یک انسان به او نگاه کنند.
به هر حال این تنها کاریه که میتونستم براش انجام بدم.
هوا دیگر تاریک شده بود و ستارگان در آسمان سوسو میزدند. میشد صورت فلکی"رولف" را، هر چند به سختی، در آسمان دید. مجموعه ای از شانزده ستاره ی آبی رنگ که به شکل دایره در آسمان قرار داشتند.
سونت آنقدر در افکارش غرق شده بود که حتی متوجه تاریک شدن هوا نشده بود. ادامه دادن راه اندکی غیرعقلانی به نظر می آمد. پیدا کردن مسیر در این ظلمت سخت بود. باید امشب را توقف میکردند.
-"کادای! برای امروز کافیه. فردا راهمون رو ادامه میدیم."
***

ترق ترق ناشی از سوختن هیزمهای خشک به همراه صدای آواز جیرجیرک ها سکوت شبانه ی دشت را شکسته بود. سونت کنار آتش خودش را گرم میکرد و در حالی که تکه گوشتی خشک شده را میجوید، کوله ی چرمش را برای یافتن کتابی خاص جستجو میکرد.
عاقبت کتاب موردنظرش را پیدا کرد. کتابی با روکش مخمل سبز رنگی برای محافظت از صفحات پوستی و باارزشش. کتاب را به آرامی باز کرد و صفحات را با احتیاط ورق زد.
کادای در سکوت، کمی آنطرف تر روی تخته سنگی نشسته بود. دستانش را به هم چسبانده و پلک ها را بر روی هم گذاشته بود. همیشه پیش از خوابیدن نیایش میکرد.
او جوان با اراده ای بود. تمریناتش را با جدیت انجام میداد اما به تازگی به نظر میرسید که آن شور اولیه اش از بین رفته باشد. سونت کمی نگران بود. نباید در چنین زمانی تلاشش را کم میکرد. حالا که راهی تا شکستن اتصالش باقی نمانده بود.باید آن اتصال جهنمی را میشکست.
سونت دوباره نگاهش را روی کتاب برگرداند.بند به بند، جمله به جمله را میخواند. میخواند و میخواند تا شاید بتواند راهی برای گریز از این وضعیت برای کادای بیابد...
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/04/02 06:51 PM، توسط Blacksnake.)
2017/04/02 06:26 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
documents [داستان] آدمانتِم dot. 4 1,666 2021/05/19 09:32 PM
آخرین ارسال: dot.
  داستان:در مرز مشترک آتیش پاره 7 2,327 2021/04/21 07:06 PM
آخرین ارسال: آتیش پاره
documents (داستان کوتاه) انتظار Ilyaa_JA 0 1,013 2021/04/17 04:29 PM
آخرین ارسال: Ilyaa_JA
One Piece-1 [داستان] جلگه‌ی بایر dot. 1 1,159 2021/03/10 12:12 AM
آخرین ارسال: dot.
  کلکسیون داستان های کوتاه دارسی ال.سی dot. 2 1,200 2021/01/24 11:31 PM
آخرین ارسال: dot.



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان