سلام. اینم از فصل هشتم. مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
بیصبرانه منتظر نظراتتون هستم. مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه فصل قبل یه نظر بیشتر نداشت! مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهدر مورد دیالوگ ها، شخصیت ها، روند داستان...
و اینکه تصمیم داشتم از این به بعد فصول رو توی فایل پی دی اف بذارم. لطفا نظرتون رو بگین که بذارم یا نذارم. مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
فصل هشتم: سیلپر
قوی ترین ها باقی میمانند...
سیلپر سوتی از سر حیرت کشید.
بنای میدان مرکزی، بزرگتر از چیزی بود که میپنداشت؛ بنایی سر باز و دایره ای شکل که دور تا دور آن، به صورت طبقه طبقه سکوهایی سنگی برای نشستن تماشاگران ساخته بودند. در وسط، زمینی بیضی شکل و پوشیده شده از خاک وجود داشت که به نظر میرسید برای مبارزه ی امروز صاف شده باشد.
سکوهای خالی، اندک اندک توسط انبوه تماشاگرانی که وارد میشدند پر میشد. طبقات پایین، متعلق به مردم عادی بود. در طبقات بالاتر، اشخاصی با لباس های فاخر نشسته بودند که سیلپر حدس میزد جزوی از خانواده ی سلطنتی باشند. واقعا دیدن یک مبارزه ی ساده آنها را به اینجا کشانده بود؟
سیلپر به ستون سنگی تراش خورده ای تکیه داد. وزنش را روی یک پا انداخته و پاشنه ی پای دیگر را به ستون چسباند.صدای تشویق و سوت گوشش را پر کرده بود. همگان با بیقراری منتظر ورود دو تایِن و شروع مبارزه بودند.
دانه های عرق روی صورتش نشسته بود. باد گرمی که میوزید آزارش میداد. خوشبختانه سایبان هایی از برگ های پهناور درختان بالای سکوها قرار داده شده بود وگرنه از شدت گرما دیوانه میشد. به آب و هوای گرم اینجا عادت نداشت. در سرزمین خودش، لاگانت، غالب روزهای سال هوا سرد میشد و تنها در فصل تابستان، اندکی به سمت معتدل شدن میگرایید.
به گاسث که کنارش ایستاده و با دستانی قفل شده بر روی سینه به میدان خالی خیره مانده بود، نگاه میکرد. از وقتی که در بازارچه در مورد وطنش فهمیده بود، موجی از سوالات به ذهنش هجوم آورده بود. چیزی عجیب در مورد این مرد وجود داشت...
سیلپر به سیبی که در راه کش رفته بود گازی زد و گفت:"هی ل..." قبل از اینکه کلمه کامل از دهانش خارج شود آن را بست. به تازگی فهمیده بود که پوشیدن لباس سبز، سنتی قدیمی نزد مردمان دانکِل به حساب می آید. دوست نداشت به آن اهانتی کرده باشد.
دوباره دهانش را باز کرد:"...اِمِرِلد(1)! گفتی از دانکل به اینجا اومدی؟"
گاسث به سیلپر نگاه کرد و سری به تایید تکان داد.
سیلپر پرسید:"چرا؟"
- "چرا؟!"
- "آره. چرا؟ از دانکل تا سانرورا..." مکثی کرد، گاز دیگری به سیب زد و ادامه داد:" فاصله ی خیلی زیادیه. کنجکاوم بدونم چی تو رو تا اینجا کشونده. دنبال چیزی میگردی یا میخوای کسی رو ببینی که به سانرورا اومدی؟"
گاسث جوابی نداد. فقط با نگاهی بی حالت به سیلپر نگریست. به نظر میرسید خاطراتی فکرش را مشغول کرده باشد. یا شاید هم داشت جوابی مناسب را در اعماق ذهنش جست و جو میکرد. عاقبت گفت:" از سرتاسر ساتار میتونی اینجا آدمهای مختلفی ببینی. از آلاک و کورماکان گرفته تا شاراگال و کویا. سانرورا دقیقا در مرکز ساتار قرار گرفته و تاجرای بیشماری برای تجارت از اینجا عبور میکنن. چطور بگم؟ سانرورا مثل یه معدن طلاست که همه برای گرفتن سهمشون بهش هجوم میارن."
سیلپر هسته ی سیب را از دهانش تف کرد:"به نظر من که بیشتر مثل یه تیکه تاپاله ی گاوه که مگسا رو دور خودش جمع کرده. پس برای طلا به اینجا اومدی؟"
-"همه ی تایِن هایی که اینجا میبینی به خاطر طلا به سانرورا اومدن."
سیلپر شکاکانه پرسید:" حتی تو؟"
-" من هم یه تایِنم."
سیلپر اندکی چشمانش را باریک کرد و در چشمان سبز و درخشان گاسث دقیق شد. با صدایی آرام گفت:"بهت حق میدم اگه نخوای راز خودتو به من بگی. هیچکس دوست نداره اسرارش رو پیش دیگران فاش کنه. اما ازم نخواه که باور کنم فقط بخاطر طلا به اینجا اومدی."
نگاه گاسث بر روی سیلپر ثابت ماند. پس از لحظاتی، لبخندی کمرنگ روی لبانش آمد. سیلپر تیز تر از آن بود که گول این حرف را بخورد. او درست میگفت. طلا کوچکترین اهمیتی برای این جنگجوی سبزپوش نداشت. سیلپر چگونه اینقدر سریع به این موضوع پی برده بود؟
- "متشکرم که درک میکنی سیلپر! ترجیح میدم در موردش صحبت نکنم."
سیلپر خیلی کوتاه پاسخ داد:"متوجهم."
در صدایش نشانی از رنجش وجود نداشت. مشخص بود که واقعا به حرفش اعتقاد دارد. به هر حال سیلپر هم رازهایی در سینه ی خود داشت...
در همان لحظه، صدای زنگ بلندی به گوش رسید و فریادها با شدت بیشتری به هوا برخاست.
سیلپر به میدان نگاه کرد. دو تایِن از دروازه ای که در شمال میدان قرار داشت به داخل زمین وارد شدند.
یکی از آن دو، زره کامل و سبکی از جنس چرم پوشیده بود. جلیقه ی ضخیم چرمی، زانو بند و محافظ ساق پا از جنس چرم و دستکش های ساق بلند چرمین. پوششی مناسب برای حملات سرعتی. پوستی به رنگ نقره ای با رگه هایی از آبیِ روشن داشت و موهای قهوه ای رنگ تیره اش را بافته بود.
سیلپر نگاهش را از او گرفت و به تایِن دوم نگاه کرد. هاله ای اسرارآمیز از قدرت را میتوانست در اطراف گرگ سفید احساس کند. پالتویی سفید از پوست گرگ روی دوش انداخته بود که با سنجاق محکمی، جلوی گردن بسته میشد. چهره اش مثل همیشه زیر ماسک سفیدی که روی آن فقط شیاری باریک برای دیدن وجود داشت پنهان بود و لباس هایی کاملا سفید به تن داشت. دو گرگ همراهش، مانند دو محافظ به دورش میچرخیدند.
-"درست میبینم؟ قراره سه به یک بجنگن؟"
گاسث پاسخ داد:"درسته. اما خلاف قوانین نیست. داخل میدون مبارزه میتونی هر چیزی رو همراه خودت بیاری..."
سیلپر به میان حرفش پرید:"مسخرست! یعنی موقع مبارزه ی من میتونی همراهم بیای؟"
گاسث لبخندی زد و حرفش را که توسط سیلپر قطع شده بود ادامه داد:"به غیر از انسان."
-"نمیفهمم!"
-"چی رو نمیفهمی؟ واضحه! در حین مبارزه میتونی هر چیزی رو همراه خودت بیاری." مکثی کرد و ادامه داد:"در مورد اون رالریونی نفرین شده شنیدی؟"
- "نفرین شده؟"
-"همون شخصی که شایعات میگن میتونه یه هیولا رو با قدرت ذهنش کنترل کنه. اون هم میتونه با هیولاش وارد مبارزه بشه!" خندید:"هر چند که امیدوارم هیچوقت اینطرفا پیداش نشه!"
-"چیزی ازش نشنیدم. اهمیتی هم بهش نمیدم."
صدای بلند زنگ دوباره شنیده شد. جنگجوی چرم پوش به طرف گرگ سفید که بدون هیچ حرکتی سرجایش ایستاده بود، حمله برد.
-"در قبال صد و پنجاه سکه ی نقره این خبر رو از یه تاجر پیر گرفتم."
سیلپر با شگفتی گفت:"صد و پنجاه سکه؟! آخه دونستن یه شایعه ی دروغ در مورد یه احمق که میتونه یه هیولای نفرت انگیز رو کنترل کنه چه اهمیتی داره؟ و از اونجایی که مطمئنم دروغه، باید بگم که پولت رو دور ریختی امرلد!"
به میدان نبرد نگاه کرد. مبارزه ی پیش رو کاملا یک طرفه شده بود. حالا جنگجوی چرم پوش تنها در مقابل حمله های سریع و مرگبار گرگ سفید از خود دفاع میکرد.
گاسث با دقتی باورنکردنی به میدان مبارزه خیره مانده بود. چشمان باریک شده اش تک تک حرکات گرگ سفید را زیر نظر داشت. در این هیاهو میخواست چه چیزی را ببیند؟
-"منو کشوندی اینجا که مبارزه ی احمقانه ی این دو نفر رو ببینم؟"
گاسث حتی نگاهش را از روی صحنه ی مبارزه برنداشت:"مبارزه ی احمقانه؟ با دیدنشون میتونی با سبک مبارزه ی هر کدوم آشنا بشی. نکنه فراموش کردی که تو هم قراره همچین مبارزاتی رو تجربه کنی؟ از امروز تو هم یه تاینی."
-"فراموش نکردم. اما این کار وقت تلف کردنه. توی میدون مبارزه، کار خودت رو بکن و..."
بشکنی زد:"تو برنده ای!"
گرگ سفید لگدی چرخشی به پهلوی جنگجوی پوست آبی زد. مرد زخمی سکندری خورد و روی زمین افتاد. سلاح عجیبش چند قدم آنورتر افتاده بود.
سیلپر رو به گاسث گفت:"فکر کنم تموم شد، بهتره برگردیم. باید یادم باشه پول اون پیرمرد میوه فروش رو بهش بدم."
-"یه لحظه ی دیگه. مبارزه هنوز تموم نشده."
-"نشده؟ اما اون سلاحش رو از دست داده. یه بازنده به حساب می یاد و..."
نگاهش به میدان افتاد. گرگ سفید نیزه ی بلندش را پی در پی بالا میبرد و داخل قلب جنگجوی بازنده فرود می آورد.جنگجوی بازنده بدون حرکت مانده بود. انگار که مرگش را پذیرفته باشد.
سیلپر با چشمانی گرد شده از تعجب به آنها خیره شده بود.
اون لعنتی داره چه غلطی میکنه؟ مبارزه... تموم... شده.
بعد از چندین ضربه ی مرگبار،گرگ سفید از تایِن بازنده فاصله گرفت و گرگها، به سمت غذایشان حمله بردند. صدای فریاد تشویق ها دوباره بلند شده بود.
گاسث گفت:"فکر میکنم کافیه.دیگه چیزی نیست که بخوایم ببینیم!" در حالی که مچ سیلپر را چسبیده بود به سمت مسیر خروج به راه افتاد…
***
-"مبارزه در اینجا به همین صورته. پس انتظار داشتی چطور باشه؟"
سیلپر آشکارا عصبانی بود،چنان لگدی به در چوبی کلبه شان زد که گاسث لحظه ای احساس کرد صدای شکستن لولای در را شنیده است.با لحن خشنی گفت:"اون تسلیم شده بود."
عابرانی که از کنار آن دو میگذشتند،برای لحظاتی می ایستادند و با تعجب به سیلپر نگاه میکردند. اما پس از آن، به سرعت مسیرشان را ادامه میدادند.انگار نمیخواستند نگاه غضبناک او متوجه آنها شود.
-"اما هنوز زنده بود و گرگ سفید... مکثی کرد و ادامه داد: با اون کار بهش لطف کرد."
سیلپر برگشت،ابروانش در هم گره خورده بود و خشم از چشمانش میبارید:"تو چی گفتی؟ بهش لطف کرد؟ نکنه رفتی از اون جنازه نظرشو در مورد مرگش پرسیدی و خودش اینو بهت گفته!؟" پوزخندی زد:"فکر نمیکردم صحبت کردن با مرده ها اینقدر آسون باشه!"
با لحنی تمسخر آمیز ادامه داد:"یا شاید شما شرقی ها معنی کلمه ی لطف رو نمیدونین؟"
گاسث درکش میکرد.سالها پیش، اولین باری هم که با ویثین برای تماشای این مبارزات رفته بود، احساسی مشابه احساس سیلپر داشت.
نجوا گونه گفت:"اینجا فقط با کشتن حریفت میتونی بهش لطف کنی! حرفمو قبول کن سیلپر!"
سیلپر کم مانده بود دیوانه شود.حالت چهره ی سردرگمش، کشمکش درونی اش فریاد میزد.
-"البته عالیجناب! امر، امر شماست!"
گاسث اندیشید:
آدم کله شق!چرا حرفم رو قبول نمیکنی؟
البته نمیتوانست به رفتار سیلپر خرده بگیرد. وقتی ویثین به خودش این چیزها را گفته بود، گاسث از او متنفر شده بود...
ایستاد و با تحکم به سیلپر گفت:"میدونم درکش برات سخته سیل!به زودی یه مبارزه برات تعیین میکنن، پس حتی فکر اینکه حریفتو زخمی رها کنی رو هم نکن! اگه فرصتی به دست آوردی بکشش! این تنها لطفیه که میتونی به بازنده بکنی!"
سکوتی مرگبار بر فضا حاکم شده بود.برای چند لحظه فقط صدای قدم های عابران بر روی زمین سنگ فرش شده به گوش میرسید. نگاه هر دو نفر روی یکدیگر قفل شده بود. مشخص نبود در ذهنشان چه میگذرد.
گاسث سعی کرد جو را عوض کند.لحنش آرامتر شده بود:"فراموشش کن. نظرت چیه که به زیرزمین بریم و مبارزه ی مترسکها رو ببینیم؟ مبارزه دیدنی میشه. پنج نفر در مقابل یه هیولا. شرقی ها صداش میزنن قصاب. اما غربی ها..."
دستش را میان موهای سبز درخشانش برد. سعی میکرد نامی را به یاد بیاورد.
-"یادم اومد. غربی ها صداش میکنن پینکاد. نظرت چیه که..."
-"فکر کنم به قدر کافی شنیدم.علاقه ای هم به دیدن اونا ندارم. میرم بخوابم!" رویش را برگرداند و به سمت در چوبی کلبه شان رفت.
گاسث متوجه شد. سیلپر نیاز به تنهایی داشت و خواب یک بهانه بود. هیچ احمقی این وقت روز را نمیخوابید. در سانرورا، روز مردم پس از تماشای یک مبارزه شروع میشد. دقیقا پس از زمانی که روز یک جنگجوی بخت برگشته به پایان میرسید.
گاسث با صدایی هشدار دهنده او را متوقف کرد:"فراموش نکن سیل! با زنده گذاشتن حریفت بهش لطف نمیکنی!"
سیلپر توجهی نکرد.پس از چند لحظه تعلل،به طرف کلبه ی کوچک به راه افتاد. در چوبی را باز کرد و سپس آن را محکم پشت سرش به هم کوبید.
گاسث رفتن او را تماشا کرد، با نگرانی اندیشید:
باهاش کنار میاد. درواقع امیدوارم...
1_
Emerald: به معنی زمرد سبز.